عبارات مورد جستجو در ۱۵۲ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۴
ساقس بقدح چه میکنی راح
لعل تو بس است راح اقداح
این راح که از لب تو نوشیم
گنجینه روح راست مفتاح
مائیم که بهر گوهر وصل
گردیده ببحر عشق سیاح
برخاستم از بساط اجسام
بنشسته ببارگاه ارواح
ز اقلیم صور شده مسافر
در کلک معانی ایم سیاح
بردیم برون ز بحر کشتی
بی منت ناخدا و ملاح
ما را بزجاجه دل و جان
خود نور علی بس است مصباح
لعل تو بس است راح اقداح
این راح که از لب تو نوشیم
گنجینه روح راست مفتاح
مائیم که بهر گوهر وصل
گردیده ببحر عشق سیاح
برخاستم از بساط اجسام
بنشسته ببارگاه ارواح
ز اقلیم صور شده مسافر
در کلک معانی ایم سیاح
بردیم برون ز بحر کشتی
بی منت ناخدا و ملاح
ما را بزجاجه دل و جان
خود نور علی بس است مصباح
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۸
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۲
دلم شد جلوه گاه آتش طور
تجلی حسنه فی معدن النور
کسی کز دار هستی گشت فانی
اناالحق میسراید همچو منصور
برآمد در نظر چون عکس دلدار
درون پرده جان گشت مستور
اگر چه خانه تن گشت ویران
ولیکن بیت قلبی فیه معمور
بیاساقی بده آنجام باقی
که گردد عشق مست و عقل مخمور
بهر سوئیکه گردد دیده ناظر
نیامد در نظر غیر تو منظور
مگر نور علی گردیده ظاهر
که بینم عالمیرا مظهر نور
تجلی حسنه فی معدن النور
کسی کز دار هستی گشت فانی
اناالحق میسراید همچو منصور
برآمد در نظر چون عکس دلدار
درون پرده جان گشت مستور
اگر چه خانه تن گشت ویران
ولیکن بیت قلبی فیه معمور
بیاساقی بده آنجام باقی
که گردد عشق مست و عقل مخمور
بهر سوئیکه گردد دیده ناظر
نیامد در نظر غیر تو منظور
مگر نور علی گردیده ظاهر
که بینم عالمیرا مظهر نور
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۹
کی رسد بر دامن وصل تو دست بوالهوس
بوالهوس را نیست بر دامان وصلت دسترس
زاهدا تا چند میلافی ز عشقش از گزاف
کی بود عرصه سیمرغ جولانگر مگس
در حقیقت عشق دارد سرفرازی از مجاز
شعله را گردد گل اقبال سر از خار و خس
دل ز چاک سینه ام بیرون شده و افغان بخاست
عندلیب آزاد گشت و ماند ناله در قفس
طوطی طبعم چو گردد زانشکر لب کامران
بال نتواند گشودن یکدم از جوش مگس
گر چه پلنگست و منزل دور و وادی سنگلاخ
از پی محمل روم تا میرسد بانگ جرس
گرچه هر شب بر سر راهم کمین شحنه است
کوچه گرد عشقم و باکی ندارم از عسس
آفتابی ز آسمان فقر چون نور علی
در زمین نیستی تابان ندیده هیچکس
بوالهوس را نیست بر دامان وصلت دسترس
زاهدا تا چند میلافی ز عشقش از گزاف
کی بود عرصه سیمرغ جولانگر مگس
در حقیقت عشق دارد سرفرازی از مجاز
شعله را گردد گل اقبال سر از خار و خس
دل ز چاک سینه ام بیرون شده و افغان بخاست
عندلیب آزاد گشت و ماند ناله در قفس
طوطی طبعم چو گردد زانشکر لب کامران
بال نتواند گشودن یکدم از جوش مگس
گر چه پلنگست و منزل دور و وادی سنگلاخ
از پی محمل روم تا میرسد بانگ جرس
گرچه هر شب بر سر راهم کمین شحنه است
کوچه گرد عشقم و باکی ندارم از عسس
آفتابی ز آسمان فقر چون نور علی
در زمین نیستی تابان ندیده هیچکس
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۱
حسن ازل برگرفت پرده ز رخسار خویش
صورت اعیان عیان ساخت باظهار خویش
کرد عیان هستیش آینه نیستی
گشت در آن آینه ناظر دیدار خویش
جلوه دیگر نمود زلف معنبر گشود
کرد ز نو عالمی محو و گرفتار خویش
شمع رخ دلبران از رخ خود برفروخت
آمد و پروانه سان گشت گرفتار خویش
آمده خود آفتاب بر فلک دلبری
چرخ زنان ذره وار گشته هوادار خویش
جلوه معشوقیش مایه دکان عشق
خود شده در عاشقی رونق بازار خویش
مهر سپهر وجود خواست نماید طلوع
نور علی را نمود مطلع انوار خویش
صورت اعیان عیان ساخت باظهار خویش
کرد عیان هستیش آینه نیستی
گشت در آن آینه ناظر دیدار خویش
جلوه دیگر نمود زلف معنبر گشود
کرد ز نو عالمی محو و گرفتار خویش
شمع رخ دلبران از رخ خود برفروخت
آمد و پروانه سان گشت گرفتار خویش
آمده خود آفتاب بر فلک دلبری
چرخ زنان ذره وار گشته هوادار خویش
جلوه معشوقیش مایه دکان عشق
خود شده در عاشقی رونق بازار خویش
مهر سپهر وجود خواست نماید طلوع
نور علی را نمود مطلع انوار خویش
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۱۱
ما جلوه گه جمال یاریم
آئینه حسن آن نگاریم
در مصطب عشق با دف و چنگ
از ساغر وصل باده خواریم
جز باده کشی و مهر ورزی
کاری بجهان دگر نداریم
گردیده غریق بحر وحدت
گاهی بمیان و گه کناریم
با شاهد وصل گشته همدوش
گاهی بیمین و گه یساریم
جز تخم وفاو دانه مهر
در مزرع جان و دل نکاریم
چون نور علی بملک باقی
بر مسند فقر تاجداریم
آئینه حسن آن نگاریم
در مصطب عشق با دف و چنگ
از ساغر وصل باده خواریم
جز باده کشی و مهر ورزی
کاری بجهان دگر نداریم
گردیده غریق بحر وحدت
گاهی بمیان و گه کناریم
با شاهد وصل گشته همدوش
گاهی بیمین و گه یساریم
جز تخم وفاو دانه مهر
در مزرع جان و دل نکاریم
چون نور علی بملک باقی
بر مسند فقر تاجداریم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۲۱
ای دل از جان پیش جانان دم مزن
پیش جانان ای دل از جان دم مزن
زخم اگر داری دل از مرهم بشوی
درداگر داری ز درمان دم مزن
گل اگر چینی منال از زخم خار
وصل اگر جوئی ز هجران دم مزن
آن کمال ابرو گرت قربان کند
زیر تیغش باش قربان دم مزن
از سروسامان چه گوئی نزد یار
سر فدایش کن ز سامان دم مزن
دل منور ساز از نور علی
وز فروغ مهر تابان دم مزن
پیش جانان ای دل از جان دم مزن
زخم اگر داری دل از مرهم بشوی
درداگر داری ز درمان دم مزن
گل اگر چینی منال از زخم خار
وصل اگر جوئی ز هجران دم مزن
آن کمال ابرو گرت قربان کند
زیر تیغش باش قربان دم مزن
از سروسامان چه گوئی نزد یار
سر فدایش کن ز سامان دم مزن
دل منور ساز از نور علی
وز فروغ مهر تابان دم مزن
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸
ای نام خوش تو بر زبان ها
وی یاد تو زینت بیانها
از مهر رخت چو ذره هستند
در رقص و سماع آسمانها
مرغان ترانه سنج خوانند
وصف رخ تو به بوستانها
اندر ره عشق بی سرانجام
دریاهائی است بیکرانها
ای دل بشتاب زانکه رفتند
زین کاخ مجاز کاروانها
از سروری جهان گذر کن
در باطن خود ببین جهانها
سردهنت نیافت اسرار
هر قدر شدش عیان نهانها
وی یاد تو زینت بیانها
از مهر رخت چو ذره هستند
در رقص و سماع آسمانها
مرغان ترانه سنج خوانند
وصف رخ تو به بوستانها
اندر ره عشق بی سرانجام
دریاهائی است بیکرانها
ای دل بشتاب زانکه رفتند
زین کاخ مجاز کاروانها
از سروری جهان گذر کن
در باطن خود ببین جهانها
سردهنت نیافت اسرار
هر قدر شدش عیان نهانها
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۱
باز بلبل لحن موسیقار داشت
دعوی دیدار موسی وار داشت
گل بگلزار آتش از رخسار زد
یعنی آتش نخل عاشق بار داشت
عشق او خونخوار بوده است و بود
نی همین منصور را بردار داشت
مصحف رخسار اگر بنموده است
در برابر گیسوی زنار داشت
زان شب عالم تمامی روز کرد
زین دگر روز جهان تار داشت
نی همین در کار جانبازی ست دل
عالمی را عشق بر این کار داشت
گر خرد آرد کلیمی لیک عشق
صد چو موسی طالب دیدار داشت
معنیش را رجعت و تکرار نیست
گر به صورت رجعت و تکرار داشت
باز شد با هر گدائی همنشین
پادشاهی کو ز شاهان عار داشت
زان لبم هر دم شفائی میرسد
چشم بیمارش گرم بیمار داشت
تا چه واقع شد که با صد ناز باز
کشتن اسرار را اصرار داشت
دعوی دیدار موسی وار داشت
گل بگلزار آتش از رخسار زد
یعنی آتش نخل عاشق بار داشت
عشق او خونخوار بوده است و بود
نی همین منصور را بردار داشت
مصحف رخسار اگر بنموده است
در برابر گیسوی زنار داشت
زان شب عالم تمامی روز کرد
زین دگر روز جهان تار داشت
نی همین در کار جانبازی ست دل
عالمی را عشق بر این کار داشت
گر خرد آرد کلیمی لیک عشق
صد چو موسی طالب دیدار داشت
معنیش را رجعت و تکرار نیست
گر به صورت رجعت و تکرار داشت
باز شد با هر گدائی همنشین
پادشاهی کو ز شاهان عار داشت
زان لبم هر دم شفائی میرسد
چشم بیمارش گرم بیمار داشت
تا چه واقع شد که با صد ناز باز
کشتن اسرار را اصرار داشت
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 15
عشق به یک سو فکند پرده چو از روی ذات
شد ز میان غیر ذات جمله فعل و صفات
هر من و مایی که هست میرود اندر میان
چون که به آخر رسید سلسله ممکنات
دست ز هستی بشوی تا شودت روی دوست
جلوهگر از شش جهت گرچه ندارد جهات
همرهی خضر کن در ظلمات فنا
ور نه به خود کی رسی بر سر آب حیات
هر که به لعل لبش خضر صفت پی برد
یافت حیات ابد رست ز رنج ممات
سر به ارادت بنه در قدم رهروی
کز سخن دلکشش حل شودت مشکلات
بعد چهل سال زهد وحدت پرهیزکار
ترک حرم کرد و گشت معتکف سومنات
شد ز میان غیر ذات جمله فعل و صفات
هر من و مایی که هست میرود اندر میان
چون که به آخر رسید سلسله ممکنات
دست ز هستی بشوی تا شودت روی دوست
جلوهگر از شش جهت گرچه ندارد جهات
همرهی خضر کن در ظلمات فنا
ور نه به خود کی رسی بر سر آب حیات
هر که به لعل لبش خضر صفت پی برد
یافت حیات ابد رست ز رنج ممات
سر به ارادت بنه در قدم رهروی
کز سخن دلکشش حل شودت مشکلات
بعد چهل سال زهد وحدت پرهیزکار
ترک حرم کرد و گشت معتکف سومنات
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 30
ترک من از خانه بیحجاب برآمد
ماه صفت از دل سحاب برآمد
عاقبتم شد وصال دوست میسر
دیده بختم دگر ز خواب برآمد
عشق ندانم چه حالت است که از وی
ساحت دریا به اضطراب برآمد
لوح چو پذرفت نام عشق، دل و جان
در بر گردون به پیچ و تاب برآمد
این همه شور محبت است که هر دم
بانگ نی و ناله رباب برآمد
می به قدح ریخت از گلوی صراحی
صبح بخندید و آفتاب برآمد
تربت منصور چون رسید به دریا
نقش انا الحق ز موج آب برآمد
بحر حقیقت نمود جنبشی از خویش
موج پدید آمد و حباب برآمد
شاهد مقصود وحدت از رخ زیبا
پرده برافکند و بی نقاب برآمد
ماه صفت از دل سحاب برآمد
عاقبتم شد وصال دوست میسر
دیده بختم دگر ز خواب برآمد
عشق ندانم چه حالت است که از وی
ساحت دریا به اضطراب برآمد
لوح چو پذرفت نام عشق، دل و جان
در بر گردون به پیچ و تاب برآمد
این همه شور محبت است که هر دم
بانگ نی و ناله رباب برآمد
می به قدح ریخت از گلوی صراحی
صبح بخندید و آفتاب برآمد
تربت منصور چون رسید به دریا
نقش انا الحق ز موج آب برآمد
بحر حقیقت نمود جنبشی از خویش
موج پدید آمد و حباب برآمد
شاهد مقصود وحدت از رخ زیبا
پرده برافکند و بی نقاب برآمد
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 47
دی مغبچهای گفت که ما مظهر یاریم
سر تا به قدم آینه روی نگاریم
ما نقطه پرگار وجودیم ولیکن
گاهی به میان اندر و گاهی به کناریم
ما سر انالحق به جهان فاش نمودیم
منصورصفت رقصکنان بر سر داریم
ما بار به سر منزل مقصود رساندیم
ای خواجه دگر اشتر بگسسته مهاریم
در هیچ قطاری دگر ای قافلهسالار
ما را نتوان یافت که بیرون ز قطاریم
تا باد به هم بر زند آن زلف پریشان
آشفته و سرگشته و بیصبر و قراریم
تا در چمن حسن گل روی تو بشکفت
شوریده و شیدا و پریشان چو هزاریم
چون در نظر دوست عزیزیم غمی نیست
هرچند که در چشم خلایق همه خواریم
وحدت صفت از نشأ صهبای محبت
مستیم ولی بیخبر از رنج خماریم
سر تا به قدم آینه روی نگاریم
ما نقطه پرگار وجودیم ولیکن
گاهی به میان اندر و گاهی به کناریم
ما سر انالحق به جهان فاش نمودیم
منصورصفت رقصکنان بر سر داریم
ما بار به سر منزل مقصود رساندیم
ای خواجه دگر اشتر بگسسته مهاریم
در هیچ قطاری دگر ای قافلهسالار
ما را نتوان یافت که بیرون ز قطاریم
تا باد به هم بر زند آن زلف پریشان
آشفته و سرگشته و بیصبر و قراریم
تا در چمن حسن گل روی تو بشکفت
شوریده و شیدا و پریشان چو هزاریم
چون در نظر دوست عزیزیم غمی نیست
هرچند که در چشم خلایق همه خواریم
وحدت صفت از نشأ صهبای محبت
مستیم ولی بیخبر از رنج خماریم