عبارات مورد جستجو در ۳۳۳ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
دردمندان را ز بوی دوست درمان می رسد
مژده فرزند پیش پیر کنعان می رسد
یوسف کنعانی از زندان همی یابد خلاص
خاتم دولت به انگشت سلیمان می رسد
خضر را نور الهی ره نمایی می کند
کز میان تیرگی بر آب حیوان می رسد
امن و راحت در میان ملک پیدا می شود
سایه کیخسرو فرخ به ایران می رسد
چشم روشن می شود چون صبح دولت می دمد
این شب تاریک ظلمانی به پایان می رسد
می در فشد ابر و می گوید زمین مرده را
تازه و سیراب خواهی شد که باران می رسد
بلبلان را باد نوروزی بشارت میدهد
کز ره یک ساله گل سوی گلستان می رسد
می رساند عاشقان را باد پیغامی ز دوست
وه که زان همدم چوراحتها به ایشان می رسد
همچو سلطان نبوت را ز انفاس اویس
جان ما را راحتی از بوی جانان می رسد
این نسیم خوش نفس و اسایش جان همام
از غبار منزل او عنبر افشان می رسد
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - حکایت
زنگیی زشت را ظریفی دید
گفت باید به ریش او خندید
با مویز سیاه برد جعل
نزد آن زشت روی گنده بغل
گفت کاین نقل باده خواران است
لایق بزم شهریاران است
چون سیه دست سوی نقل کشید
جعلی چند از آن میان بدوید
گفت کاینها گریز پایاند
به مویز دگر نمی مانند
بخورم اول آن که خواهدجست
کان دگرها نمی رود از دست
خنفسا میدوید از پس و پیش
زنگی از پی چو گرگ از بی میش
بر دهان میفکند یک یک را
خوش نمود آن شکار مردک را
چون که نقل گریز پای بخورد
رو به نقل شکسته پای آورد
نه جعل ماند پیش او نه مویز
پیش ابله چه بانگی صبح چه تیز
روی عیش تو را کنند چو قیر
دوستی ابله و سلیطه پیر
نفط بر روی خویشتن ریزی
به که با الهی در آمیزی
آب حیوان به حلق خود در ریز
خر نهای سر مبر به پیش گمیز
هذیان را به سمع راه مده
جیفه بر خوان پادشاه منه
بینیت پیش کون خر بهتر
زانکه گوش تو نزد مردم خر
جرم سرگین به آب محو شود
وز دماغ تو گند آن برود
گند انفاس مردک جاهل
از دماغ تو کیا شود زایل
هر زبانی که یاوه گوی بود
آلت دیو زشت خوی بود
دل احرار گنج اسرار است
خازن گنج عقل هشیار است
دیو دزدی ست در پی آن گنج
خازنش را همی نماید رنج
تا بدزدد جواهر اسرار
برد آن را به کلبه اشرار
یا به بازار حرص بفروشند
ثمنش می خورند و می نوشند
روز کی چند از آن بیاسایند
عاقبت هم اسیر دام آیند
هم به دنیی شوند خوار و خجل
همچو مستان فتاده اندر گل
هم به عقبی شوند ز اهل جحیم
ز آتش افتاده در عذاب الیم
بهر آسایش جهان جهان
این همه رنجها منه بر جان
پند صاحب دلان به جان بنیوش
سخن ابلهان مکن در گوش
جهل بر علم اختیار مکن
پود مگذار و قصد تار مکن
عافیت را به درد سر مفروش
صوت نی را به تیز خر مفروش
لفظ های خشن درین ابیات
هست حنظل میان قند و نبات
هذیانی که بر زبان آمد
لایق وصف ابلهان آمد
قطران است لایق هندو
ارغوان را چه نسبت است بدو
هر نمط را معین است سخن
وز تناسب مبین است سخن
هرکه صاحب بیان معتبر است
وز فنون حدیث باخبر است
عذر من پیش او قبول آید
اعتراضی برین نفرماید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷
می چون سبو کشید، لب می پرست ما
در کارگاه سعی، نجنبید دست ما
ما کرده ایم دانه ی دل در زمین عشق
از آسیای چرخ نیاید شکست ما
امروز، زاهد از لب ما بوی می شنید
ای بی خبر ز بزم شراب الست ما
پا در زمین نشئه ی عشرت فشرده ایم
باشد چو تاک، میکده ها زیر دست ما
خمخانه ها تهی شد و ما تشنه لب حزین
می، شد کبابِ حوصله ی دیر مست ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
برق بگریخت نفس سوخته، از کشور ما
شعله گردی ست که برخاست ز خاکستر ما
کیست کز شعلهٔ خورشید، برآرد شبنم؟
دل به افسانه، جدا کی شود از دلبر ما؟
لب اگر باز کنی، چهره اگر بنمایی
گل کند جنّت ما، موج زند کوثر ما
این که در دامن صحرای جنون می بینی
لاله نبود، که گل انداخته، چشم تر ما
زندگی بخش بود مرده دلان را چون صبح
مگذر از فیض صفای دم جان پرور ما
گریه ساکن نکند آتش ما را در عشق
شعله یک نیزه گذشته ست چو شمع از سر ما
باده از پردهٔ شب، ساقی ما صاف کند
شفق صبح بود دُرد تَهِ ساغر ما
این سیاهی به سر ما، نه ز داغ است حزین
پرتو انداخته بر تارک ما، اختر ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
سحر ز هاتف میخانه ام سروش آمد
که بایدت به در پیر می فروش آمد
به جان چو خدمت میخانه راکمر بستم
سرم ز مستی آسودگی به هوش آمد
چو ره به گشت گلستان وحدتم دادند
نوای بلبل و زاغم، یکی به گوش آمد
به پای مغبچه گر جان دهم غریب مدان
که خون مشرب یک رنگیم به جوش آمد
برآور از قفس ای بلبل خزان زده سر
که فصل گل شد و ایام عیش و نوش آمد
دگر خموش نشستن به خانه، بی دردیست
که قمری از سر هر شاخ در خروش آمد
سرم به قیصر و خاقان فرو نمی آید
از آن زمان که سبوی میم به دوش آمد
کسی زبان نتواند به راز غیب گشود
جرس به قافلهٔ اهل دل خموش آمد
به دست پیر خرابات توبه کرده حزین
که مست از در میخانه خرقه پوش آمد
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - غیر آزادگان
غیر آزاده خاطری که بود
برتر از چرخ و انجمش، پایه
باقیان، زیر آسمان هستند
همچو در زیر ماکیان خایه
گر سر از بیضه برکند، باشد
مادرش طبع و مرکزش دایه
همه از طفلکی، سبک تمکین
همه در ناکسی، گران مایه
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۸
افسرده ایم، جام می خوشگوار کو؟
تنها نشسته ایم به گلشن، هزار کو؟
چون غنچه، تا فشردهٔ دل در قدح کند
خونین دلیم، ساقی گلگون عذار کو؟
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۹ - صفت تیغ
تناور نهنگی ست شمشیر او
سر شرزه شیر است، نخجیر او
قضا را به کشور بود مرزبان
زبان اجل را بود ترجمان
بدانسان که گل، جامه سازد، کفن
کند لخت چرم شخ کرگدن
ز یک حملهاش، در سپنجی سرای
طرفدار پنجم، درافتد ز پای؟!
چو لقمه به دم، قاف را بشکرد
جگرگاه البرز را بر دَرد
خط سرنوشت یلان راست، کیش
تراشیدن بیستون راست، نیش
ازو خاک در لرزه چون برگ بید
به یک جو روان، آب و آتش که دید؟
ز سهمش قد تیر گردون، کمان
برش، پیکر فتح را پشتوان
ز خون در برش ارغوانی پرند
سران، از خم جوهرش در کمند
به صیدافکنی، چون درآید دلیر
فتد لرزه بر گردهٔ نرّه شیر
خمش، بارگاه ظفر را رواق
دمش، از دو پیکر ببرد نطاق
کند نام هستی ز بد کیش، حک
دو یک پنج نوبت زند بر فلک
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
چنان مستم چنان مستم چنان مست
که نه پا دانم نه از سر نه سر از دست
جز آنکس را که مست از جام اویم
ندانم در جهان هرگز کسی هست
بکلی خواهم از خود گشت بیخود
اگر باده دهد ساقی ازین دست
دلم عهدیکه بسته بود با کَون
چو شد سرمست آن مجموع بشکست
خرد بیرون شد آنجا کو درآمد
روان برخاست از پیشش چو بنشست
بود یکسان بر من مست و هشیار
هر آنکو نیست زینسان نیست سرمست
کسی کو جز یکی هرگز ندانست
چه میداند که پنجه چیست یا شصت
ز بالا و ز پستی در گذشتم
کنون پیشم نه بالا ماند و نی پست
مجو ور نه رواق چار طاقش
کسی کز حبس شش سوی جهان جَست
برو ناید مگر در قاب قوسین
چو تیر دل جَهَد از قبضه شست
اگر ور مشرق و مغرب نگنجد
چو ذات مغربی از مغربی رَست
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۷
المنه الله که می وصل بجام است
کار من و ساقی همه بر وفق مرام است
در حرمت می زاهد اگر پخته خیالی
ایدردکشان عیب مگیرید که خام است
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۳ - زبان حال از قول جناب سکینه علیها سلام بذوالجناح
ای فرس با تو چه رخ داده که خود باخته‌ای
مگر اینگونه که ماتی توشه انداخته‌ای
ایهمایون فرس پادشه سدره مقام
که چراگاه بهشت است ترا جای خرام
نه رکابی ز تو برجاست نه زین و نه لگام
مگر ای پیک سبک پا بسر شاه انام
چه بلا رفته که با خویش نپرداخته‌ای
تا صیهیل تو همی آمدی ای پیک امید
بر همه اهل حرم بود صدای تو نوید
کاینک آید ز پی پرسش ما شاه شهید
مگر این بار خداوند حرمرا چه رسید
کایفرس شیهه زنان بر حرمش تاخته‌ای
اگر آوردۀ ای هدهد فرخنده سیر
ز سلیمان و نگینش بر بلقیس خبر
ز چه آلوده بخون تاج تو خاکم بر سر
راست گو تخت سلیمان شده بر باد مگر
تو ز بهر خبر از تیر پری ساخته‌ای
آنشهی را که بامرش فکند سایه سحاب
خواهد ار آب شود خاک در عالم نایاب
طعنه بر لجۀ تیار زند موج سراب
دیدۀ کشته مگر تشنه لبش بر لب آب
که چنین ناله به عیوق برافراخته‌ای
تو که غلطان ز سر زین نگونش دیدی
در میان سپه دشمن دونش دیدی
ایفرس راست بمن گوی که چونش دیدی
تو بچشمان خود آغشته بخونش دیدی
یا قتیل دگری بود تو نشناخته‌ای
بوی خون آید از اینکاکل و یال و تن تو
شد مگر کشتۀ رو به شه شیراوژن تو
دل افسردۀ من آب شد از دیدن تو
فاش گو برق که آتش زده بر خرمن تو
که چنین غلغله در بحر و بر انداخته‌ای
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۳ - فی الاربعین
بار غم فرود آمد در زمین ماریه باز
یا که کاوران حجاز
هرچه غصه بود آمد دلخراش و سینه گداز
در حریم محرم راز
بود شور رستاخیز یا نوای غمزدگان
حلقۀ ستم زده گان
هر دلی ز غم لبریز داد راز و نیاز
با شه غریب نواز
نو گلی چه غنچه شکفت نغمه زد چه بلبل زار
زار همچو مرغ هزار
با پدر بزاری گفت کامده بسوز و گداز
پروریدۀ تو بناز
خار پای ما بنگر خواری اسیران بین
حال دستگیران بین
چون کبوتر بی پر غرقه خون ز پنجۀ باز
نیمه جان ز رنج دراز
بانوان دل بریان در کمند اهل ستم
زیر بند اهل ستم
روی اشتر عریان نه عماری و نه جهاز
صبح و شام در تک و تاز
کودکان خونین دل همچو گوی سر گشته
یا چه بخت برگشته
دشمنان سنگین دل هر یک از نشیب و فراز
همچو تیر خورده گراز
شام ماتم ما بود صبح عید مردم شام
آه از آن گروه لئام
مرکز تماشا بود بانوان میر حجاز
با نقاره و دف و ساز
از یزید و آن محفل دل لبالب خون است
دیده رود جیحون است
ما غمین و او خوشدل، او بتخت زر بفراز
ما چه سیم در دم گاز
کعبه را شکست افتاد زانچه رفت بر سر تو
زانچه دید گوهر تو
دست بت پرست افتاد قبلۀ دعا و نماز
مفتقر بسوز و ساز
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۷ - دیدن راون سیتا را و بردن سیتا به زور
چو لچمن رفت، راون وقت آن یافت
که گرگ کهنه، بره بی شبان یافت
به کام اژدها بی رنج شد گنج
مرا زان اژدها بر گنج صد رنج
به ص حرای خُتَن شد بعد بس دیر
غزال مشک، صید هفت سر شیر
پری در زعفرانی پرنیانی
بهاری بود همدوش خزانی
پرندی زر و حسن آرای دلدار
گل خندان شگفت از زعفران زار
به روی آن پری شد دیو حیران
ز پا افتاد و خود را شد نگهبان
روان شد جانب حور پری زاد
به تغییر لباس خویشتن شاد
به شکل برهمن شد بید خوانان
همی گفتند لعنش بی زبانان
ادب کرد آن صنم زان بید خوانی
طلب کرد از کمال مهربانی
برهمن دید آن بت ساخت مهمان
نمود از سرو گلگون میوه باران
به پرسش گفت سرگردان نهادی
درین صحرا ی غولان چون فتادی؟
بدین میوه قناعت کن بیار ام
شکار آرد کباب تر دهد رام
بگفتش رهزن جان جهانی
فرامش کردم ازتو بید خوانی
دلم از دست بردی وه چه رویی
ز پا افتادم از دستت چه گویی
ببین ای حوروش کاخر کجایی
که هستی از کجا و از چه جایی؟
جنک را دخترم گفت آن پری زن
جهانجو رام جسرت شوهر من
به بختش از قضا شو ری فتاده ست
پدرش اخراج چندین سال داده ست
بسی بگذشت آنچه بودنی بود
کمک مانده است از آن ایام معهود
چو وقت آید ز غم آزاد گردیم
رویم اندر وطن یا شاد گردیم
چو گفت از سر گذشت آنگاه بشکفت
به بلقیس زمانه اهرمن گفت
چه می مانی درین دشت خطرناک؟
که مه بر آسمان زیبد نه بر خاک
پری رویا مشو غول بیابان
ترا قصر ارم می شاید ایوان
چرا گریه به بخت خویشتن نیست
که اندوهت نصیب هیچ زن نیست
هزار افسوس زین عمر تو با رام
نه گل بر بسترت، نی باده در جام
نه رنگین کسوتت، نی زیب زیور
چو گل تا کی کنی از خار بستر؟
نه من چون رام تو طالع سیا هم
به زرین شهر لنکا پادشاهم
چه ضایع با گدا سازی جوانی
بیا ای مه ! به شه کن کامرانی
پرستارت کنم حوری ن ژادان
کنیزانت دهم اختر نهادان
به بخت گوهری ک ن پادشاهی
برَد فرمانت از مه تا به ماهی
صنم گفت ای برهمن بید خوانان
مشو بی دین به عشق مه جبینان
مکن زنهار بید ای زشت بد نام
کنی تا عشقبازی بابت رام
مرا بشناس خود را نیز بشناس
جگر را پاس دار از نیش الماس
برهمن دیده، خدمت کردم از جان
تویی بی دین، نه دین داری نه ایمان
ز حرف کژ زبان تو تراوید
زبان باید به قصد جانت ببرید
ز برّیدن به توبه گر کنی دیر
بشویایی به آتش همچو شمشیر
به شکل خویش گشت و گفت راون
چه ترسانی مرا از رام و لچمن؟
نمی دانی که دیو ده سرم من
ز نُه گردون به شوکت بر ترم من
به ده سر، بیست بازو شد نمایان
لباس سرخ شد چون تیغ رخشان
زمین لرزید گاو از پا در افتاد
ز بانگش کوه و دشت آمد به فریاد
ز صحرا گشت وحش و طیر نایاب
درختان خشک گشتند و لب آب
به قصد آن پری آمد غریوان
چو باد تند آبان بر گلستان
چه نفرینها که بر کارش جهان گفت
زمین و آسمان نفرین کنان گفت
چه شد سلطان عشق غیرت آیین
که از معشوق و عاشق می کشد کین
نباشد دوستی دیو جز ریو
به مردم عشق می زیبد نه با دیو
همان سرمه کزو چشم است نیکو
اگر بر رو کشی گردی سیه رو
سپیدی کآبروی و نور روی است
سیه پوشیده باید چون به موی است
همان آتش که دین را سود ازان است
به تیر از دود آن صد ره زیان است
به رنگ گل طراوت بخش آب است
ولی زو خانۀ آتش خراب است
غرض چون راون مغرور بد مست
ستم را زد به موی آن پری دست
به گردون برکشید آن ماه را باز
شد آن گردون چو تخت جم به پرواز
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۹ - گفتن سگریو حقیقت منازعت بال را با رام
که دیوی بود مایاوی ملنگی
به زور صد هزاران فیل جنگی
در آمد ناگهان از نره دیوان
به شکل گاو شد شیر غریوان
زمین را داشتی بر شاخ در وا
چو گردون آسمان را بردی از جا
به جنگ بحر عمان حمله آورد
برآورد از نهاد موج آن گرد
به زنهار آمد او را گفت دریا
که کوته ساز دست از مالش ما
حریف تست اکنون کوه کیلاس
که گشت از سخت رویی کان الماس
بدار از جیب من دست ستم باز
اگر مردی ز پا او را در انداز
از آنجا شد به جنگ کوه گستاخ
سبک برکند بار قله ازشاخ
برآمد از ص دای کوه فریاد
مده خاک مرا بی جرم بر باد
ترا باید به جنگ بال بشتافت
نشاید با من بی دست و پا کافت
به غار بال نعره زد به پیکار
برآمد بال بهر جنگش از غار
ز دلسوزی به همراه برادر
بسان سایه می رفتم برابر
گریزان گاو شیر اندر دمادم
به غارستان کوهی هر دو شد گم
چو کرد م بر در غارش نگاهی
سوی قعر زمین می رفت راهی
ز بهر انتظار خدمت بال
نشستم بر در آ ن غار یکسال
نیامد هیچ کس از غار بیرون
پس از سالی برآمد چشمۀ خون
چو دیدم خون، گَزیدم از غم انگشت
گمان بردم که دشمن با ل را کشت
نهادم بر در آن غار سنگی
به خانه باز گشتم بی درنگی
به ماتم چند گریان نشستم
به کار خویشتن حیران نشستم
وزیران و سران ملک یکسر
مرا داده نوید تخت و افسر
بسی گفتم مرا با من گذارید
ز کار سلطنت معذور دارید
ولی مردم مرا با من نماندند
به زورم بر سر مسند نشاندند
پس از چندی ازینسان ماجرایی
یکا یک بال پیدا شد ز جایی
به من گفتا که پیدا شد بهانت
هلاک مردن من بود جانت
بسا دشمن که زیر پا کند جای
چو خرس از بهر خون لیسد کف پای
نقاب لطف بندد بر رخ مهر
برون چون انگبین و اندرون زهر
نماند جز به تیغ و باده ناب
جهان آتش اندر قطره آب
نبودت گر به مرگ من سر و کار
چرا سنگ گران ماندی بر آن غار
مرا در زندگی آزرده کردی
به غارم دخمه همچون مرده کردی
به عذر استاده گفتم کای برادر
ترا سوگند حق شیر مادر
مشو آزرده بشنو عذر خواهم
خدا آگه که من خود بی گناهم
ز سالی بیش بردم انتظارت
برآمد چشمۀ خون چون ز غارت
یقینم شد که گشتی کشته در جنگ
بترسیدم ز کید دیو نیرنگ
ازان کردم در آن غار محکم
که خواهد کشت مایاوی مرا هم
ز من بشنید این حرف دلا ویز
به بدادی کشیده تیغ خونریز
سپاهی را که با من متفق بود
به تیغ جور قتل عام فرمود
به گنجم بر گشاده دست تاراج
ز ملک خویش مفلس کرد اخراج
زنی معشوقه ام بودست چون جان
کشید از من به زور، آن باز بستان
دریغ مال و ملک و لشکرم نیست
دریغ آن است کاکنون دلبرم نیست
دگر زین غیرتم گردد جگر ریش
که کرد آن زهره طلعت را زن خویش
سخن بشنید گفتا رام فی الحال
که دانستم یقین جرمست از بال
بیا تا خون او بر خاک ریزم
به کار دوست با دشمن ستیزم
و بال اختر بالست بالم
به قول خود به مرگ بال فالم
حیات بال باشد تا همان دم
که چشمم بر رخش ناید فراهم
از آن پس بال را جان داده ان گار
چو آن شعله که با سیلش بود کار
ز رام آن مژده چون سگریو بشنید
بدین یک حرف گفتن مصلحت دید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۲ - دیدن هنونت سیتا را و آمدن راون به دیدن سیتا و جاسوسی گرفتن
هلال آسا صنم را دید از دور
ضعیف و ناتوان چون چش م مخمور
گواهی داد از یک دیدنش دل
که این حق است و آن خود بود باطل
بسا زن دیو کفتار و فسونگر
به گرد ماه حلقه بسته یکسر
به زیر گل درختی کان پریزاد
نشاند از قامت خود سرو آزاد
نهان آمد به شاخش در خزیده
چنانکه سایه اش هم کس ندیده
پیام مهر تا گوید به آن ماه
چنان کز وی نگردد عقرب آگاه
نفس ز اندیشه اندر کام دزدید
نشسته انتظار وقت می دید
بدینسان نیم شب بگذشتش آنجا
که ناگه خاست از هر سوی غوغ ا
خبر شد عام از نزدیک و از دور
که آمد دیو بهر دیدن حور
هنون گفتا کنون وقت تماشاست
که راون آمد و مشتاق سیتاست
شود پیدا هر آنچ اندر نهان است
ببینم تا چه صحبت در میان است
نهان ترگشت در طرف گلستان
که بیند آشکارا راز پنهان
ز بیتابی عشق آن پری زاد
در آن شب در درونش آتش افتاد
چمید از بیقراری دیو منحوس
هوا تنگ آمد از بس شمع و فانوس
درآمد دیو با اقبال جمشید
که در خاتم کشد یاقوت خورشید
بهار دولت و عهد جوانی
می اقبال و نقل کامرانی
نوازان زهره و خورشید ساقی
شرای هند و آهنگ عراقی
پیاپی خورد جام صاف بی غش
ز بخت دولت و اقبال سرخوش
برونش از می درونش از عشق سرگرم
نمانده زین دو مستی بوی آزرم
درآمد عقربی خورشید جو یان
به گردش حلقه بسته ماهرویان
کند بر ماه هاله حلقه گه گاه
به عقرب حلقه چون شد یکجهان ماه
نگنجیده چو مار از ذوق در پوست
سوی حور آمد آن دیو ستم دوست
پری چون حور تب را دید لرزید
ز جان نومید چون پیلی که تب دید
نقاب از موی کرد آن نازنین حور
چو مشکین پرده گرد شمع کافور
نقاب خور پرند شب بر افکند
به ظلمت آب حیوان داشت در بند
تعشق را به سرو ماه رخسار
نشسته اهرمن کفتار گفتار
فریبد تا به افسون زهره را دل
به دم شرمنده کرده سحر بابل
که دل دادم به عشقت ای پری روی
شدم بیچاره از غم چاره ام جوی
علاج درد بیدرمان من باش
به لطفی آرزوی جان من باش
ترا چندین چه در دل مهر رام است
ببین کآخر چو من شاهت غلام است
ز سیمای سخن سیتا بر آشفت
عتابش کرد و بی طاقت شد و گفت
پری با دیو چون همراز گردد
هما با بوم چون دمساز گردد
به آتش با مزاج جانفشانی
نسازد طبع آب زندگانی
وگر صد دست باز و مکر و تلبیس
نگردد حور رضوان جفت ابلیس
چه یارا اهرمن را در شبستان
که بلقیس است بانوی سلیمان
ز روز آن به که شب یکسو نشنید
وگرنه جز هلاک خود نبیند
ز نور آن به که سایه در گریزد
و گرنه خون خود هم خویش ریزد
چه نسبت زهر را با طعم شکر
نزیبد لعل خود بر گردن خر
گرفته یافت کیوان مشتری را
که در نگرفت افسونش پری را
به پرکار دگر شد نکته پرداز
نمود از چاپلوسی منّت آغاز
که ای حورِ سهی قد گل اندام
به خود چون تلخ کردی خواب و آرام؟
ز دولت بهره گیر اندر جوانی
وبال خود مشو در زندگانی
مرا بشناس نیکو راونم من
به منت آشنارویی است راون
ترا از جان گرفتم دلبر خویش
نهم بر پای تو هر ده سر خویش
ز مژگان تو تیر رام خوردم
به تیغ غمزه بسمل کن که مردم
حلالم کن که ص یادان پرکار
شکار خویش کم سازند مردار
چو من صد جان فدا سازم به یک موی
چرا بندی به یاد من ره بوی
نزیبد از تو دیگر بی نیازی
ازین منت چرا بر خود ننازی
کنم صد سر فدای پای سیتا
چه یکتا سرچه ده تا سر چه سی تا
دگر بارش پری در داد آواز
که لعنت وقف بادا بر دغلباز !
دم شیری مزن ای کمتر از گور
فریبم داده آوردی نه با زور
چه جای رام اگر می بود لچمن
شدی اظهار مردیهای راون
به کین برخاست از جا دیو جانکاه
که مهلت دادم ای مه تا به شش ماه
که گر بر کام من گردی زهی ب خت
فدا سازم به پایت افسر و تخت
وگر سر در نیاری زیر فرمان
ز من بینی سیاست جای احسان
بفرمایم ذنب فعلان کفتار
کنند از قرص ماهت دفع ناهار
به کفتاران اجازت داد بر بیم
روان شد تیره از پیش بت سیم
صنم را آن سیه کاران ارقم
زبان نیش ملامت کرده هر دم
بیازردند همچون مار گرزه
به شکل اژدهای شیر شرزه
پری از نیمۀ شب تا سحرگاه
ملول از جور کفتاران جانکاه
چنان شب نیز آخر آمد او را
غم گ یتی نیرزد گفت و گو را
دمادم خوردی آن سر جوش خون را
تماشا دید و دل خون شد هنون را
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۴ - آمدن هنونت به کوه شمالی و جنگ کردن او با دیوان و کشته شدن سیصد هزار دیوان از دست هنونت
شنید این حرف هنونت نکونام
ندیده انتظار رخصت رام
شباشب رفت سوی کوه موعود
که آرد نوشداروی گیا زود
ولی راون به دیوان داد فرمان
که در کوه آتش افروزند چندان
که نشناسد گیا ، میمون سرکش
غلط خوانَ د کتاب شمع ز آتش
وگر بشناسد آن جاسوس چالاک
شکار مدعا بندد به فتراک
چو باز آید سر راهش ببن دند
ز آگاهی به غفلت خوش بخند ند
بهر جا کو نفس ره مانده گیرد
به هر نوعی که خاطرها پذیرد
شما یکبارگی بر وی بتازید
به ضرب و زور کار او بسازید
ز فرمانش سپاه دیو زادان
شتابیدند هریک بد نهادان
دوان پیش از هنون کردن د گلزار
ز آتش لاله گون دامان کهسار
بدید آن کوه را هنونت مشتاق
چو آتشخانۀ دلهای عشاق
ز بس کاتش فروزان جابه جا دید
ز امکان دور، تشخیص گیا دید
چنان آمد برای آن صف آرای
که از بن کوه را برکند از جای
بر انگشتی نهاد آن کوه بیباک
به شاخ گاو بر چون مرکز خاک
ز کوه انگشت او از روی تمثیل
چو شهرستان لوط و پرّ جبریل
چو پیل مس ت در چنگال عنقا
چو کشتی گران بر موج دریا
چو کشتی گشته کوه از بس روانی
نموده پور بادش بادبانی
چنان برخشک راندی کشتی کوه
که دریا گشت غرق موج اندوه
سبک برداشت کُه را آن نکونام
دل دانا چو محنتهای ای ام
زبار کوه دستش را زیان نی
چو غم بر خاطر عاشق گران نی
به حکم رام گویی توأمان بود
که کوه اندر رکاب او دوان بود
ز حلمش کوه بی پا از تحمل
که کوهی را روان برداشت چون گل
بسان تند باد ی کو برد دود
به زودی کوه را از جای بربود
به دستش کوه شد بی پا و بی صبر
به فرمان موکل سر نهد ابر
قیامت رفت بر دیوان ناساز
که کوه اندر هوا آمد به پرواز
سپاه دیو زادان از کمین گاه
چو بر وی حمله آوردند ناگاه
به دستی کوه، دستی تختۀ سنگ
دران ره کرد با دیوان بسی جنگ
ز خونِ بد رگان بس چشمه بگشاد
به دستش کوه همچون گوی فصاد
زبس بارید دستش سنگ باران
فزون تر گشت از ششصد هزاران
به صد دل حمله آورده به یک دست
سپاه دیو زادان جمله بشکست
پس از فتح و ظفر با خاطر شاد
دوان در وعده گاه آمد با ستاد
به شبگیری شباشب از سحر پیش
برفت و کوه را آورد ب ا خویش
چو اندیشه به کارش کرد تمییز
به حیرت ماند رام و لشکرش نیز
زبان آفرینش برگشادند
فزون از گفتنم انصاف دادند
سبک هر داوری کان بود در کار
به دست آمد ازان کوه گرانبار
دوان بر زخمهای خسته بستند
چنان به شد که پنداری نخستند
به دم برخاست هر یک خسته از جای
چو گردد مرده روز حشر بر پای
خداوندی که تاثیر گیا داد
گیا داد و به لچمن هم شفا داد
برادر را به صحبت دید چون رام
به شکر حق زبان جنباند در کام
جبین ساییده بهر سجده بر خاک
فراوان کرد شکر ایزد پاک
سپه کردند هر یک تهنیت باد
غمستان گشت در دم عشرت آباد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۲۱ - فرو رفتن سیتا در زمین و همکلام بودن با رام
گریبان زمین شد ناگهان چاک
در آمد همچو جان در قالب خاک
فرو شد همچو تخم کشت در گل
نهان چون راز دانا ماند در دل
پری زاد پری پیکر پری وار
ز پیش دیده غا یب شد به یکبار
همه تن روح گشت آن جوهر پاک
به نقل روح شد در پیکر خاک
عیار جان گدازش داشت کامل
چو زر نابود اندر بوتۀ گل
مگر شخصی زمین تشنه شد و مرد
که آب زندگانی را فرو برد
صنم یوسف شکاف چاک شد چاه
به چاه افتاد یوسف آه صد آه
به کان خویش در شد لعل شب تاب
ز لعلش خاک تشنه گشت سیراب
به گل پوشیدن خود بود مشکل
نهان چون شد چنین خورشید در گل
شکسته خاطر آن پاره چون برق
به یکدم در زمین خشک شد غرق
حضیض ماه تا گاو زمین شد
به گاو آسمان زهره قرین شد
چو حور پردگی در پرده در شد
به پرده عالمی را پرده در شد
فشانده ماه خاک تیره بر سر
که زیر خاک شد خورشید خاور
غریو از خفتگان خاک برخاست
که بود از حق قیامت وعده راست
به خاک از سر به روز حشر یزدان
امانت ماند گنج آب حیوان
به اظهار عتاب پاک جانی
به سندان در شده الماس کانی
فرو شد در زمین حور شکر لب
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
ز رنگ و بوی او سرمایه اندوخت
زمین نق اشی و عطّ اری آموخت
کشد گلگونه زان بر عارض گل
معطر زان نماید زلف سنبل
فغان برداشت خور با سینه چاکی
وبال ماه شد در برج خاکی
قیامت شد به جان رام مشتاق
که مشرق گشت پیش شرق اشراق
هلال ابرسان ان در دمیدن
ز دیده شد نها ن در عین دیدن
صنم محمل سوی قعر زمین راند
ازو دنبالۀ کاکل برون ماند
به صید مرغ جام رام آزاد
فکنده دام پنهان گشت صی اد
ز مویش روز روشن شد شب فام
عجب روز سیاه افتاد بر رام
ره و رسم قدیم روزگار است
غروب خور، طلوع شام تار است
خَضر بی آب حیوان گشته ماهی
فتاد آشفته کارش با سیاهی
کشان دنبال زلف یار بگرفت
به روزن رفته نیم مار بگرفت
به دستش کاکل دلدار مانده
ز خانه گنج رفته مار مانده
گرفته رام موی دلربا را
که برهاند ز غرق آن آشنا را
صنم گفتا مکن دلسوزی زرق
که با غیرت کشیده گشته ام غرق
جوانمردا! ز بهر من مکش رنج
که گنجم من، به زیر خاک نه گنج
به صد زاری به جا عاشق فرو ماند
به فرق خویش آب از دیده می راند
چنین بارید باران سحابی
که زلف یار گشتش مار آبی
ز سر مژگانش، در یاس می سفت
گرفته مار زلف یار و می گفت
ز بس کاندر غم حسرت گرفتم
که تا زهراب شد مویت به دستم
غریقم چون تو ای مار گزیده
تو اندر خاک من در آب دیده
تو هم دانی غریقی تا نمیرد
به نومیدی گیاه آب گیرد
چه جای حیرتست ای عقل هشیار
کزین سان کارکرده عشق بسیار
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۴ - مثل آوردن حکایت مرد خفته را که دهانش باز مانده بود ماری در دهانش رفت سواری عاقل آن را بدید، گفت اگر این مرد را از حال آگاه کنم از ترس زهره‌اش بدرد به از این نیست که بالزام و زخم چوب او را از این میوه‌های کوه درخورد دهم و زیر و بالایش بسیار بدوانم باشد که قی کند و مار با آن قی از شکم او بدر آید، همچنان کرد. اولیاء نیز اگر از زشتی نفس بخلق خبر دهند زهره‌شان بدرد و از اطاعت و کوشش بمانند لیکن ایشان را بطریق بر عملی دارند که عاقبت از نفس برهند
خفتۀ را شنو که در صحرا
باز بودش دهان بسوی هوا
رفت اندر دهان او یک مار
خفته از خواب خود نشد بیدار
شهسواری ز دور آن را دید
چه کند چاره اش بیندیشید
گفت اگر آگهش کنم از حال
زهرۀ او بدرد اندر حال
برنیاید ز دست او کاری
اوفتد بیخبر چو دیواری
هوش و فهمش رود شود لاشی
بل نماند اثر ز هسی وی
آن به آید کز او کنم پنهان
تا شود مار از او جدا آسان
رای آن دید کش بضرب و شکوه
بخوراند بسی ز میوۀ کوه
بدواند چهار سوی او را
هم خوراند ز آب جوی او را
تا از آن حالتش بیاید قی
مار باقی برون شود ازوی
گرز را بر کشید و سویش تاخت
خفته را سو بسو بگرز انداخت
خفته بیدار گشت گفت ای وای
همچو گویم چه میبری از جای
زخمها میزنی بپشت و برم
گشت پر زخم از تو پا و سرم
من چه کردم ترا چه کین است این
نی چو تو مؤمنم چه دین است این
سخت بیرحمتی چه مردی تو
بی گنه خون من بخوردی تو
نیک دوری ز شفقت و ایمان
هست جانت ولی نداری جان
همچو گرگ درنده ای ملعون
نکنی فرق از عزیز و ز دون
گفت او را سوار هر زه ملا
آنچه میگویمت بگیر هلا
بخور این میوه ‌ های که را زود
هم از آلو و سیب و از امرود
میزدش گرزها که پرخور ازین
گر بود ترش و گر بود شیرین
می نهشتش که آید او بقرار
چون خورانید میوۀ بسیار
بعد از آن میزدش که زود برو
زیر و بالا مثال پیک بدو
هیچ نگذاشتش که آساید
از چنان بیخودی بخود آید
میزدش گرز بی محابا او
گاه بر پشت و گاه بر پهلو
چونکه بیحد دوید آن طالب
شد ز ناگاه قی بر او غالب
مار با میوه های خورده از او
بدر آمد روانه شد هر سو
مار را چون بدید آن غافل
جهل از او رفت شد قوی عاقل
روی کرد او بدان سوار و بگفت
شکر حق را که با تو گشتم جفت
ورنه گر تو نمیبدی این مار
خواست کردن مرا هلاک و فکار
تو خدائی مجب و یا که رسول
که بعلیا ببردیم ز سفول
پدر و مادرم نکرد این را
تو نمودی بمن ره دین را
هست دنیای دون برم فانی
داد آن هر دو بود حیوانی
مار نفس است در درون شما
شیخ آن را اگر کند پیدا
زهرتان درد از مهابت آن
نیست گردید از صلابت آن
شرح زشتی نفس اگر بزبان
آورد در شما نماند جان
سرو پا گم کنید از هیبت
عقل و روح از شما کند غیبت
نتوانید هیچ راه برید
نتوانید سوی چرخ پرید
جهت مصلحت کند پنهان
شیخ آن را وناورد بزبان
تا نگردید کل ز خود نومید
تا چو مه پر شوید از آن خورشید
نفستان را کشد بحکمت او
تا رهید از چنین عظیم عدو
نفس ناراست شیخ نور خدا
میرد از نور نار ای جویا


کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
اجتناب از آهم آن مغرور خود سر می کند
پادشاهست احتراز از گرد لشکر می کند
بر تن غم پرور عاشق نشان بوریا
از برای خط زخمش کار مسطر می کند
ترک آسایش اگر لذت ندارد پس چرا
گل بآن نازک تنی از خار بستر می کند
دل زسر قسمتم خون شد که در یک بوستان
این بسر گل می زند آن خاک بر سر می کند
عقل اگر داری بچشم کم مبین دیوانه را
یکتن اقلیم بیابان را مسخر می کند
مقصدی نایاب را در پیش دارد زلف او
از کنار عارضش راه کمر سر می کند
گر بخورشیدش بسنجم زین تلافی می سزد
مدعی را در وفا با من برابر می کند
گر ندامت دارم از شیرین سخن بودن بجاست
این شکر منقار طوطی را بخون تر می کند
دیده بی آب ما دارد کلیم از دل غبار
مفلس آری شکوه دایم از توانگر می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
چه نیکو گفت با گردن کشی سر در گریبانی
که ما را نیز در میدان دلتنگیست جولانی
ز بیبرگی متاع خانه من نیست غیر از این
بجز بلبل نباشد آشیان را برگ و سامانی
گل رخساره ات آب دگر دارد، سرت گردم
برویت بوده امشب باز حیران چشم گریانی
گریبانگیر من شد آشنائی، وادئی خواهم
که از بیگانگی خارش نگیرد طرف دامانی
هزارم عقده پیش آمد براه ناامیدی هم
درین وادی سرابی را ندیدم بی نگهبانی
بگردان گرد هر مویت، دل و جان اسیرانرا
که امشب بهر زلفت دیده ام خواب پریشانی
بزیر سنگ طفلان شد تن دیوانه پوشیده
جنون خلقت زخارا داد هر جا دید عریانی
چو در گلشن نشینی شاخ گل در گوشه بزمت
نشیند منفعل از خویش چون ناخوانده مهمانی
سپند از گرمی آتش نبیند آنچه میبیند
کلیم از آب حیوان تغافل تا برد جانی