عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
درپیچ و تاب‌گیسوتا شانه را عروسی‌ست
سیر سواد زنجیر دیوانه را عروسی‌ست
بی‌گریه نیست ممکن تعمیر حسرت دل
تا سیل می‌خرامد ویرانه را عروسی‌ست
دریا گهر فروش است از آرمیدن موج
گرآرزوبمیرد فرزانه را عروسی‌ست
عیش و نشاط امکان موقوف غفلت ماست
تا ما سیاه‌مستیم میخانه را عروسی‌ست
فیضی نمی‌توان برد تا دل به غم نسازد
آتش زن و طرب‌کن‌کاین خانه را عروسی‌ست
دل را بهار عشرت ترک خیال جسم است
گرسر برآرد از خاک این دانه را عروسی‌ست
بازار وهم‌گرم است از جنس بی‌شعوری
در بزم خوابناکان افسانه را عروسی‌ست
از لطف سرفرازان شادند زبردستان
در خندهٔ صراحی پیمانه را عروسی‌ست
زان نالهٔ‌که زنجیر در پای شوق دارد
فرزانه را ندامت‌، دیوانه را عروسی‌ست
در سینه‌، بی‌خیالت‌، رقص نفس محال است
تا شمع جلوه درد پروانه را عروسی‌ست
بیدل چرا نسوزم شمع وداع هستی
زان شوخ آشنایش بیگانه را عروسی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
امروز دور صحبت وقف ستم ایاغی‌ست
قلقل ترنگ میناست از بسکه نشئه باغی‌ست
الزام و انفعال است شرط وفاق احباب
دلبستگی‌که دارند با یکدگر جناغی‌ست
از طبع نکته‌سنجان انصاف‌کرده پرواز
از بسکه خرده‌گیرند تحسینشان‌کلاغی‌ست
در دوستان شکایت هنگام گرم دارد
هرجاخموشیی‌هست‌از شکوه‌بی‌دماغی‌ست
نی دل حضور دارد، نی دیده نور دارد
سامان این شبستان کوری و بی‌چراغی‌ست
تا دل الم نچیند ازکینه محترز باش
گر تلخی از حلاوت‌گل‌کرد میوه داغی‌ست
مشکل دماغ سودا آزادگی نخواهد
داغ هوای صحراست هرچند ‌لاله باغی‌ست
زین جستجوی باطل بر هرچه وارسیدم
دیدم به دوش انفاس بار عدم سراغی‌ست
بیدل من جنون‌کش درحسرت دل جمع
ازهرکه‌چاره‌جستم‌گفت‌این‌مرض‌دماغی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
چمن امروز فرش منزل‌کیست
رگ‌گل دود شمع محفل‌کیست
قد پیری اگر نه دشمن ماست
خم این طلاق تیغ قاتل‌کیست
تپش آیینه‌دار حسرت ماست
گل این باغ بال بسمل‌کیست
دل ماگر نه دست جلوهٔ اوست
نفس آخر غبار محمل‌کیست
خط آن لعل دود خرمن ماست
رم آن چشم برق حاصل‌کیست
دل ما شد سپند آتش رشک
گل رویت چراغ محمل‌کیست
به هم آورده دیدم آن‌کف دست
نی‌ام آگه‌، به چنگ او، دل‌کیست
حذر از دستگاه عشرت دهر
هوس آهنگ رقص بسمل‌کیست
اگر اوهام سد راه ما نیست
نفس افسون پای درگل‌کیست
برد ازگوش رنگ طاقت هوش
جرس امشب فغان بیدل‌کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
ای صبح گرد ناز تو از کاروان کیست
بر خو چیدن تو متاع دکان‌کیست
آنجاکه فرصت من وما تیر جسته است
ترسم نفس کشی و ندانی کمان کیست
سر برنیاوری چوگهر از سجود جیب
گر محرمت‌کنندکه دل آستان‌کیست
داغم ز دست بی‌اثریهای آه خویش
این آتش فسرده چه‌گویم به جان‌کیست
خون شد بهار حسرت و رنگی برون نداد
صبح مراد ما نفس ناتوان‌کیست
بلل به ناله حرف چمن را مفسراست
یارب زبان نکهت‌گل ترجمان‌کیست
در هرکجا ز مشت خس ما نشان دهند
آتش زن وبسوز، مپرس آشیان‌کیست
عمری‌ست گردشی نگرفته‌ست دامنم
رنگ تحیرآینه ضبط عنان‌کیست
هرجا نوای زمزمهٔ تار بشنوی
ای آرزو بنال و مگو داستان کیست
گر حرف غنچهٔ تو عروج بهار نیست
چندین سحر تبسم گل نردبان کیست
عمری به پیچ و تاب سیه‌روزی‌ام‌گذشت
بختم غبار طرهٔ عنبرفشان‌کیست
آنجاکه جلوه مشتری امثحان شود
عرص متاع حوصله جنس دکان‌کیست
بیدل زوضع خامشی غنچه سوختم
این بوسه‌سنج‌گلشن فکر دهان کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۴
سرو بهار جلوه قد دلستان‌ کیست
پیغام فتنه‌، برق نگاه نهان کیست
نگذشته‌ست اگر ز دلم لشکر غمت
داغ جگر، نشان پی‌ کاروان‌ کیست
اندیشه‌ها به حسرت تحقیق آب شد
یارب سخن نزاکت موی میان کیست
از تیشه برد سعی نفس‌گوی جان‌کنی
این بیستون اثر دل نامهربان‌کیست
عمری به پیچ و تاب سیهروزی‌ام‌ گذشت
بختم غبار طرهٔ عنبر فشان ‌کیست
سرگرم خوش‌خرامی ناز است ناوکت
این مغز فتنه‌، کوچه‌رو استخوان کیست
فریاد ما به چشم سیاهت نمی‌رسد
باب دکان سرمه‌فروشان‌، فغان کیست
بگذارتا به عجز؟؟ بنالیم وخون شویم
جرأت‌فروش عرض محبت‌، زبان کیست
در هر کجا ز مشت خس ما نشان دهند
آتش زن و بسوز، مپرس آشیان کیست
صندل‌فروش ناصیهٔ عزتم چو صبح
گرد به باد رفته‌ام از آستان کیست
بیدل ا‌گر نه طبع تو مشاطگی ‌کند
آیینه‌دار شاهد معنی بیان کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۵
موج جنون می‌زند، اشک پریشان ‌کیست
ناله به دل می‌خلد بسمل مژگان ‌کیست
پای روان وداع‌، راه به ‌کوی ‌که برد
دست به دل بسته‌ام‌، محرم دامان ‌کیست
یاد خرام توام‌، می‌برد از خویشتن
قامت برجسته‌ات‌، مصرع دیوان کیست
دیده‌گر از جلوه‌ات میکدهٔ نار نیست
اشک چکیدن خرام لغزش مستان‌ کیست
سرمه ز خاکم برد چشم غزالان ناز
بخت سیه بر سرم سایهٔ مژگان ‌کیست
لخت دلی در نظر این همه چاک جگر
حیرتم آیینه‌گر شانه‌ گریبان‌ کیست
قطرهٔ ما چون حباب‌، سینهٔ دریا شکافت
همت پرواز ما خندهٔ توفان کیست
گرنه تپشهای دل فال جنون می‌زند
شعله نقاب اینقدر نالهٔ عریان کیست
رشتهٔ امواج را، عقده نگردد حباب
آبله در راه شوق مانع جولان‌ کیست
غیر محبت دگر دین چه و آیین ‌کدام
امت پروانه باش سوختن ایمان کیست
بیدل ازین مایده دست هوس شسته‌ایم
پهلوی دل خورده را آرزوی نان کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
وحشی صحرای حسن نرگس فتان ‌کیست
موجهٔ دریای ناز ابروی جانان‌کیست
سایه‌ زلف ‌که شد سرمه‌کش چشم شام
خنده فیض سحر چاک گریبان کیست
حسن بتان اینقدر نیست فریب نظر
گر نه تویی جلوه‌گر آینه حیران‌ کیست
صدگل عیشم به دل خنده زد از شوق زخم
تکمه‌ جیب امید غنچهٔ پپکان‌ کیست
آتش دل شد بلند از کف خاکسترم
باد مسیحای شوق جنبش دامان کیست؟
رنگ بهار خیال می‌چکد از دیده‌ام
این‌گل حیرت نگاه شبنم بستان‌ کیست
ناز به خون می تپد در صف مژگان یار
بر در این میکده حلقهٔ مستان کیست
سبحه‌ دل را نشد رشته‌ جمعیتی
درتک و پوی خیال ریگ بیابان کیست
دل ز پی‌اش رفت و من می‌روم از خویشتن
عیب جنونم مکن ناله به فرمان‌کیست
از مژه تا دامنم مشق ز خود رفتنیست
اشک جنون ‌تاز من طفل دبستان‌ کیست
بیدل اگر لعل او نیست تبسم‌فروش
شبنم‌ گلهای زخم‌ گرد نمکدان‌ کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
دل گرم من آتشخانهٔ‌کیست
نگاه حسرتم پروانهٔ کیست
خط جام است امشب رهزن هوش
خیال نرگس م‌ستانهٔ ‌کیست
هزار آیینه روز خویش شب کرد
صفا مهتاب فرش خانهٔ‌کیست
امل در مزرع ما ره ندارد
فسون ریشه‌، دام و دانهٔ ‌کیست
اگر تیغت ند‌‌ارد می‌پرستی
لب زخم خط پیمانهٔ‌کیست
ز چاک دل نواها می‌تراود
که می‌فهمد زبان شانهٔ‌کیست
نیرزیدم به تعمیر خیالی
غبارم یارب از ف‌برانهٔ کیست
رک گا نالهٔ زنجیر درد
چمن جولانگه دیوانهٔ کیست
سپند آهی ‌کشید و چشم پوشید
به‌ا‌ین تکلیف خواب افسانهٔ ‌کیست
شرارم ناز خواهد کرد خرمن
برون از ریشه جستن دانهٔ ‌کیست
به ذوق بیخودی مردیم بیدل
شکست‌رنگ، ‌صورت‌خانهٔ کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
سرشکم نسخهٔ دیوانهٔ کیست
جگر آیینه‌دار شانهٔ کیست
جنون می‌جوشد از طرز کلامم
زبانم لغزش مستانهٔ کیست
دلم‌ گر نیست فانوس خیالت
نفس بال و پر پروانهٔ‌ کیست
ز خود رفتم ولی بویی نبردم
که رنگم ‌گردش پیمانهٔ‌ کیست
خموشی ناله می‌گردد مپرسید
که آن ناآشنا بیگانهٔ‌ کیست
ندارد مزرع امکان دمیدن
تبسم آبیار دانهٔ کیست
نیاوردیم مژگانی فراهم
نمک‌پاش جگر افسانهٔ کیست
شعورم رنگ ‌گرداند از که پرسم
ز خود رفتن ره کاشانهٔ ‌کیست
گداز دل که سیل خانمانهاست
عرق ‌پروردهٔ دیوانهٔ کیست
دل عاشق به استغنا نیرزد
خموشی وصع گستاخانهٔ ‌کیست
به پیری هم نفهمیدیم افسوس
که دنیا بازی طفلانهٔ ‌کیست
به دیر و کعبه‌ کارت چیست بیدل
اگر فهمیده ای دل حانهٔ ‌کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
دل را به خیال خط او سیر فرنگیست
این آینه صاحب‌نظر از سرمهٔ زنگیست
غافل مشو از سیر تماشاگه داغم
هر برگ گلی زین چمن آیینهٔ زنگیست
در گلخن وحشتکدهٔ فرصت امکان
دودی‌، شرری چند شتابی و درنگیست
چون بشکند این ساز، چه خشم و چه مدارا
زیر و بم تار نفست صلحی و جنگیست
از اهل تکبر مطلب ساز شکفتن
چین ‌بر رخ ‌این ‌شعله ‌مزاجان ‌رگ سنگیست
محمل کش صف قافله بیتابی شوقیم
چاک دل ما هم جرس ناله به چنگیست
جهدی که برآیی زکمانخانهٔ آفاق
نخجیر مراد دو جهان صید خدنگیست
حیرت مگر از دل ‌کند ایجاد فضایی
ورنه چو نگه خانهٔ ما گوشهٔ تنگیست
چون لاله ز بس‌گرمرو حسرت داغم
صحرا ز نشان قدمم پشت پلنگیست
آزادگی موج‌، زگوهر چه خیالی‌ست
تمکین به ره قطرهٔ ما پشتهٔ سنگیست
چون شمع ز بس آینه سامان بهارم
تا ناوک آهم‌ سر و برگش پر رنگیست
بیدل‌گهر عشق به بحری است‌که آنجا
آیینهٔ هر قطره‌گریبان نهنگیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
صفای حال ما مغشوش رنگیست
عدم ‌را نام هستی سخت ننگیست
ز قید سخت جانیها مپرسید
شرار ما قفس فرسوده سنگیست
به هر جا بال عجز ما گشودند
پر پرواز نقش پای لنگی ‌ست
نواهایی که دارد ساز زنجیر
ز شست شهرت‌مجنون خدنگیست
جهان گرد سویدای که دارد
ز داغ لاله این صحرا پلنگیست
سراپا بالم و از عجز طاقت
چوگل پروازم از رنگی به رنگیست
چو شمع از فکر هستی می‌گدازم
بغل واکردن جیبم نهنگیست
شکستن شاقی بزم است هشدار
می و‌ مینا و جام اینجا نرنگیست
جهان ‌، جنس بد و نیکی ندارد
تویی سرمایه ‌هر جا صلح‌ و جنگیست
به یکتایی طرف‌گردیدنت چند
خیال‌اندیشی آیینه زنگیست
نواپروردهٔ عجزیم بیدل
درین دریا خم هر موج چنگیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
چارهٔ دردسر دیر محبت جلی‌ست
شمع صفت عمرهاست قشقهٔ ما صندلی‌ست
رابط اجزای وهم یک مژه بربستن است
تا به دوچشم است‌کار علم و عیان احولی‌ست
آینهٔ راز دل آن همه روشن نشد
چاک‌گریبان همین یک دو الف صیقلی‌ست
به‌که ؛ لب نگذرد زمزمهٔ احتیاج
خون قناعت مریز ناله رگ ممتلی‌ست
نام تکلف مباد ننگ تک و‌تاز مرد
ششجهتت خواب پاست‌کفش اگر مخملی‌ست
کلفت فردا همان دی شمر آزاد باش
آنچه به تفصیل آن منتظری مجملی‌ست
مطرب دل‌گر زند زخمه به قانون شوق
صور به صد شور حشر زمزمهٔ یللی‌ست
لمعهٔ مهر ازل تا نفرازد علم
ای به دلایل مثل نور شبت مشعلی‌ست
بر خط تحریرعشق شورحواشی مبند
متن رموز ادب از لب ما جدولی‌ست
بیدل از اسرارعشق‌گوش ولب آگاه نیست
فهم‌کن ودم مزن حرف نبی یا ولی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
بجاست‌شکوهٔ ما تا ره فغان خالیست
زمین پراست دلش بسکه آسمان خالیست
سراغ بلبل ما زین چمن مگیرومپرس
خیال ناله فروش است و آشیان خالیست
غبار غفلت ما را علاج نتوان‌کرد
پر است دیده ز دیدار و همچنان خالیست
شکست رنگ به عرض تبسمی نرسید
ز ریشهٔ طربم‌کشت زعفران خالیست
دل شکسته ره درد واکند ورنه
لبم چو ساغرتصویر از فغان خالیست
سپهر حسرت پرواز ناله‌ام دارد
ز شوق تیر من آغوش این‌کمان خالیست
ز بسکه منتظران تو رفته‌اند ز خویش
چون نقش پا زنگه چشم بیدلان خالیست
جهان‌چو شیشهٔ‌ساعت‌طلسم‌فقر و غناست
پرست وقت دگرآنچه این زمان خالیست
زکوچهٔ نی و جولان ناله هیچ مپرس
مقام ناوک نازت در استخوان خالیست
دلی به سینه ندارم چو دانهٔ گندم
ازین متاع‌، من خسته را دکان خالیست
به راه دوست ز محراب نقش پا پیداست
که جای سجدهٔ دلها درین مکان خالیست
درین هوسکده هرکس بضاعتی دارد
دعاست مایهٔ جمعی‌که دستشان خالیست
ز پهلوی پری‌کیسه قدرت است اینجا
به عجز شیشه زند سنگ اگرمیان خالیست
به رنگ نقش نگین بیدل ازسبکروحی
نشسته‌ایم و زما جای ما همان خالیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۴
جهان ز جنس اثرهای این و آن خالیست
به هرزه وهم مچینیدکاین دکان خالیست
گرفته است حوادث جهان مکان را
ز عافیت چه زمین و چه آسمان خالیست
به رنگ چنبر دف در طلسم پیکر ما
به هرچه دست زنی منزل فغان خالیست
ز شکرتیغ تویارب چسان برون آید
دهان زخم اسیری‌که از زبان خالیست
اگرچه شوق تو لبریز حیرتم دارد
چوچشم آینه آغوش من همان خالیست
ترشحی به مزاج سحاب فیض نماند
که آستین‌کریمان چو ناودان خالیست
به چشم زاهد خودبین چه توتیا وچه خاک
که ازحقیقت بینش چوسرمه‌دان‌خالیست
کدام جلوه‌که نگذشت زین بساط غرور
تو هم بتازکه میدن امتحان خالیست
فریب منصب‌گوهر مخورکه همچو حباب
هزارکیسه درین بحر بیکران خالیست
ز چاک دانهٔ خرما، شد اینقدر معلوم
که از وفا دل سخت شکرلبان خالیست
گهر زیأس‌،‌کمر، برشکست‌، موج نبست
دلی‌که پر شود از خود ز دشمنان خالیست
به جیب تست اگر خلوتی و انجمنی‌ست
برون ز خویش‌کجا می‌روی جهان خالیست
به همزبانی آن چشم سرمه‌سا بیدل
چو میل سرمه‌، زبان من از بیان خالیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
بندگی با معرفت خاص حضور آدمی‌ست
ورنه اینجاسجده‌ها چون سایه یکسر مبهمی‌ست
با سجودت از ازل پیشانی‌ام را توأمی‌ست
دوری اندیشیدنم زان آستان نامحرمی‌ست
آه از آن دریا جدا گردیدم و نگداختم
چون‌گهر غلتیدن اشکم ز درد بی‌نمی‌ست
فرصتم تاکی ز بی‌آبی‌کشد رنج نفس
ساز قلیانی‌که دارد مجلس پیری دمی‌ست
داغ زیر پا وآتش بر سر و در دیده اشک
شمع را در انجمن بودن چه جای خرمی‌ست
حاصل اشغال محفل دوش پرسیدم ز شمع
گفت‌: افزونی نفس می‌سوزد و قسمت کمی‌ست
سوختن منت گذار چاره فرمایان مباد
جز به‌مهتابم به هرجا می‌نشانی مرهمی‌ست
با دو عالم آشنا ظلم است بی‌کس زیستن
پیش ازین هستی غناها داشت اکنون مبرمی‌ست
آتشی‌کوکز چراغ خامشم‌گیرد خبر
خامسوز داغ دل را سوختن هم مرهمی‌ست
جز به هم چیدن‌کسی را با تصرف‌کارنیست
گندم انبار است هر سو لیک قحط آدمی‌ست
خلق در موت و حیات از صوف و اطلس تاکفن
هرچه پوشد زین سیاهی و سفیدی ماتمی‌ست
تا ابدکوک است بیدل نغمهٔ ساز جهان
اوج اقبال و حضیض فقر زیری و بمی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
زندگی شوخی کمین رمیست
فرصت گیر و دار صبحدمیست
بسکه تنگ است عرصهٔ امکان
چون ‌نگه هرطرف روی قدمیست
پوست بر تن دربدن ممسک
همچو ماهی جدایی درمیست
عجز خوش استقامتی دارد
بار نُه آسمان به دوش خمیست
یاس پیموده ام ز باده مپرس
جام و مینای اشک چشم نمیست
به سر خود که خاک پای توام
خاک پای تو را به خود قسمیست
هم به خود یک نگه‌تغافل زن
اگر آیینه قابل ستمیست
هرکجا عشق چهره‌پرداز است
سایه هم صورت سیه‌قلمیست
بر فلک می‌توان شد از تسلیم
پایهٔ عزت هلال خمیست
بیدل از دامگاه صحبت خلق
سرکشدن به‌جیب خویش رمیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
وضع خطوط جبین از قلم مبهمیست
شبهه چه خواند کسی د رورق ما نمیست
درکلف ‌آباد وهم درد محبت کراست
مقتضی دود و گرد گریهٔ بی‌ماتمیست
بی‌عرق شرم نیست از من و ما دم زدن
درنفس ما چو صبح آینهٔ شبنمیست
الفت دل رهزن است ورنه درین دشت و در
پای طلب زآبله برپل آب‌کمیست
محرم خود نیستی ورنه به رنگ هلال
سر به فلک سودنت سوی ‌گریبان خمیست
زخم دلت‌ گندمی ‌ست در غم سودای نان
پشت و شکم گر به هم سوده شود مرهمیست
معنی مغشوش حرص تا شود آیینه‌ات
درکف دست فسوس نیز خط توامیست
هرچه دمید از نفس رفت به باد هوس
رشتهٔ دیگر مبند نغمهٔ سازت رمیست
طالب ویرانه‌ها غیر جنونت‌که‌کرد
آنچه تو خواندی بهشت خانهٔ بی‌آدمیست
نیست حضور دلت جز به حساب ادب
از نفس آگاه باش شیشه‌گریها دمیست
نشئهٔ عشق و هوس باز درتن جاکجاست
گر همه خمیازه است ساغر عیش جمیست
شعلهٔ درد غرور تاخته در هر دماغ
خلق سراپا چو شمع یک علم و پرچمیست
جست دل از پیر عقل باعث اخفای راز
گفت در این انجمن دیدهٔ نامحرمیست
شیخ و برهمن همان مست خیال خودند
آگهی اینجا کراست بیدل ما عالمیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
بیاکه هیچ بهاری به حسرت ما نیست
شکسته رنگی امید بی‌تماشا نیست
به قدر پر زدن ناله وسعتی داریم
غبارشوق جنون مشرب است صحرا نیست
زما ومن به سکوت ای حباب قانع باش
که غیرضبط نفس نام این معما نیست
غنا مخواه‌که تمثال هستی امکان
برون آینهٔ احتیاج پیدا نیست
چو موج اگر به‌شکستی رسی غنیمت‌دان
درین محیط‌که جز دست عجز بالا نیست
به هرچه می‌نگری پرفشان بیرنگی‌ست
که‌گفته است جهان آشیان عنقا نیست
اگر ز وهم برآیی چه موج و کو گرداب
جهان به خویش فرو رفته است دریا نیست
حساب هیچکسی تا کجا توان دادن
بقا کدام و چه هستی فنا هم از ما نیست
به آرمیدگی شمع رفته‌ایم از خویش
دلیل مقصد از سرگذشتگان پا نیست
به هرزه بال میفشان در این چمن بیدل
که هر طرف نگری جز در قفس وا نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۹
تومست وهم ودرین بزم بوی صهبا نیست
هنوزجزبه دل سنگ جای مینا نیست
خیال عالم بیرنگ رنگها دارد
کدام نقش‌که تصویر بال عنقا نیست
بمیر وشهره شوای دل‌کزین مزار هوس
چراغ مرده عیان است و زنده پیدا نیست
به چشم بسته خیال حضور حق پختن
اشاره‌ای‌ست‌که اینجا نگاه بینا نیست
دلت به عشوهٔ عقبا خوش است ازین غافل
که هرکجا، تویی، آنجا به غیر دنیا نیست
به هرچه وارسی از خودگذشتنی دارد
به‌هوش باش‌که امروز رفت وفردا نیست
به نامیدی ما، رحمی‌، ای دلیل فنا!
که آشیان هوسیم ودرین چمن جا نیست
حریرکارگه وهم را چه تار و چه پود
قماش ما ز لطافت تمیزفرسا نیست
تو جلوه سازکن و مدعای دل دریاب
زبان حیرت آیینه بی‌تقاضا نیست
غریق بحر ز فکر حباب مستغنی‌ست
رسیده‌ایم به جایی‌که بیدل آنجا نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
قانون ادب پرده در صورت و صدا نیست
زین ساز مگو تا نفست سرمه نوا نیست
از هرچه اثر واکشی افسانه دلیل است
سرمایهٔ این قافله جز بانگ درا نیست
هر حرف ‌که آمد به زبان منفعلم ‌کرد
کم جست ازین کیش خدنگی که خطا نیست
همت چقدر زیر فلک بال‌ گشاید
پست است به حدی‌ که درین خانه هوا نیست
عمری‌ست که از ساز بد اندامی آفاق
گر رشته و تابی‌ست به هم تنگ قبا نیست
ما را تری جبهه به عبرت نرسانید
جنس عرق سعی زدگان حیا نیست
بی‌عجز رسا قابل رحمت نتوان شد
دستی که بلندی رسدش باب دعا نیست
هشدار که در سایه‌ دیوار قناعت
خوابی‌ست‌ که در خواب پر و بال هما نیست
واماندهٔ عجزیم ز افسون تعلق
گر دل نکشد رشته‌، نفس آبله‌پا نیست
ازجهل وخردتا هوس وعشق ومحبت
جز ما چه متاعی‌ست‌ که در خانه‌ ما نیست
ما را کرم عام تو محتاج غنا کرد
گر جلوه تغافل زند آیینه گدا نیست
جز معنی از آثار عبارت نتوان خواند
گر غیر خدا فهم کنی غیر خدا نیست
هر بی‌بصری را نکند محرم تحقیق
آن دست حنا بسته ‌که جز رنگ حنا نیست
بیدل رم فرصت چمن‌آراست در اینجا
گل فکر اقامت چه‌ کند رنگ بجا نیست