عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
به دامنم نبود گر دل فکار منست
گواه خون شدن قلب داغدار منست
همیشه جیب و کنارم ز اشک دیده‌تر است
بدان بهار که نبود خزان بهار منست
ز بس به گوش گرفتم چو باد پند کسان
همین سزای منست این که در کنار من است
ز بعد قتل مشورید خون ز چهره مرا
چرا که از ستم یار یادگار منست
ز تیر حادثه دهر پر بر آوردم
دمی نگفت که این ناتوان شکار منست
هزار قاصد افغان برش روان کردم
شبی نگفت غریبی در انتظار منست
اگر به قتلگاه عاشقان روی (صامت)
چو نای نی شوی ناله نوای من است
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
اختلاف اهل دل خوبس اهل دل کجاست
آنکه حل سازد یکی از این همه مشکل کجاست
روزگاری شد که سرگردان دشت حیرتم
یک نفر یدا نشد تا گویدم منزل کجاست
غرقه در دریای خودبینی شدم دردا که نیست
ناخدای کاملی تا گویدم ساحل کجاست
لیلی ما را همی گویند کاندر محمل است
کس نمی‌گوید کدامین کاروان محمل کجاست
من که هرگز بر جنون خویش منکر نیستم
با من مجنون نمی‌گوید کسی عاقل کجاست
دانه امید بس در مزرع دل کاشتم
گر حقیقت داشت پس آن دانه را حاصل کجاست
(صامتا) هر کس به جز من دور از دلدار ماند
پس در این درگه ندانم بنده مقبل کجاست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
تبسم لبت از لعل آبدارتر است
ز فصل گل رخ خوب تو خوش بهارتر است
سمند تازی نازت به قلب های خراب
ز رخش رستمی ای شوخ راهوارتر است
فساد زلف تو در جنت رخت همه جا
ز مار و فتنه ابلیس آشکارتر است
به پیش عقرب زلفت خوشم ولی چه کنم
که چشم شوخ تو هر روز پایدارتر است
به دشمنان نکنی آنچه می‌کنی با دوست
چه شد که دوست ز دشمن بر تو خوارتر است
به سیر لاله مخوان (صامتا) ببستانم
که چهره جگر از لاله داغدارتر است
سیاه بختم و کس را خبر ز حالم نیست
مگر کسی که ز من تیره روزگارتر است
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
اطراف رخت را خط شبرنگ گرفته است
افستس که آن آینه را زنگ گرفته است
هر سو نگرم تیر جفایی به کمین است
خوش در سر بخت دل ما تنگ گرفته است
از دیر خرامیدن تیرت عجبی نیست
گر دیر حنای دل ما رنگ گرفته است
یک جا سپه غمه و یک جا صف مژگان
در کوی تو امشب ز دو جا جنگ گرفته است
دیروز پر و بال مرا ناز تو بشکست
امروز برای که دگر سنگ گرفته است
ای جان جهان‌گر بکشی و رب نوازی
دل نیمه جان را به سر جنگ گرفته است
در عشق تو از نام به تنگ آمده (صامت)
چندیست که دیوانه ره ننگ گرفته است
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
گرچه هر تیر جفا کز تو رسد مطلوبست
خود بگو عاشق بیچاره مگر ایوبست
ترک اولی نبود شیوه حسن است ولی
آنکه در خاطر یوسف نبود یعقوبست
یا رب این شاخ محبت که خزانش مرساد
گرچه بارم ندهد سایه او هم خوبست
نی همین مسجد و محراب پرافسانه ز اوست
بهر هفتاد و دو ملت رخ او آشوبست
به حجاب از من مسکین شده و بار همه
چیست این فتنه اگر ماه رخت محجوبست
(صامت) و عشق تو و زاهد و سجاده زهد
اندرین دایره هر کس به کسی منسوبست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
به غیر جلوه رویت مرا بهاری نیست
دگر مرا به خزان و بهار کاری نیست
فدای بازوی صیدافکنت که در آفاق
نگشته زخمی تیر غمت شکاری نیست
کشیدم از همه کاری به غیر عشقت دست
چو دیدم آنکه به از عشق هیچ کاری نیست
به اختیار کند هر که می‌کند کاری
به جز مرا که در این کار اختیاری نیست
کنون که گشتم و دیدم شده است معلومم
که از تو خوب‌تر اندر جهان‌نگاری نیست
مسلم است بر اهل هر دیار امروز
که در دیار محبت به جز تو یاری نیست
بنای کار تو در دوستی است آخر کار
به صلح و جنگ تو امروز اعتباری نیست
تو یک دم از من بی‌خانمان نه‌ای غافل
مرا به کوی تو از سرکشی گذاری نیست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
جز مهر تو ای مه سروکارم به کسی نیست
جز خاک سر کوی تو بر سر هوسی نیست
شد لال جرس در ره عشق تو چو داند
خوشتر ز فغان دل پر خون جرسی نیست
روزی تو کنی یاد اسیران که چو بینی
از ما به جز از مشت پری در قفسی نیست
گفتی که به بالین تو آیم دم مردن
افسانه اگر نیست مرا جز نفسی نیست
سر رشته کار دو جهان رفته ز دستم
زانرو که به زلفین توام دسترسی نیست
پنداشتم آن دانه خال است به دام است
اکنون شدم آگه که ره پیش و پسی نیست
بینید غرورش که پس از کشتن(صامت)
می‌گفت منم قاتل و کاری به کسی نیست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
فلک همان نه تو را مهربان به ما نگذاشت
به هیچ دور دو دل با هم آشنا نگذاشت
به وادی طلبت عاقبت به خیر نشد
کسی که عاقبت کار با خدا نگذاشت
کسی که آب و گلت را سرشت سنگدلیست
که در دلت اثر از مایه وفا نگذاشت
کسی به مملکت عشق گشت خانه به دوش
که قیمت کفنی بعد خود به جا نگذاشت
دو چشم به هر نگاهت به خصمی اند عجب
که خاک پای تو اندر میانه پا نگذاشت
صفای عشق طلب کن که نقشبند وجود
برای خوردن و خوابیدن این بنا نگذاشت
نخواست دولت وصلت به (صامت) ارزانی
زمانه بی‌سبب از من تو را جدا نگذاشت
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
خوش آن تنی را که مو به موی شکنج زلفت بتاب دارد
خوش آن دلی را که آرزوی خیال رویت کباب دارد
سواد زلفت که جز دل آزاری از خم وی کسی ندیده
مگر نداند که بر غریبان پناه دادن ثواب دارد
گناه ما را چرا نپرسی بتاز چابک سوار نازت
که بهر قتل ضعیف حالان همیشه پا در رکاب دارد
دلم ننالد ز غمزه او وزان ستمهای بی‌حسابش
تو خود بگویش که ای ستمگر ستم هم آخر حساب دارد
سرشک چشمان گواه عاشق اگر نباشد بگو نباد
کسی شد تشنه محبت کی التفاتی به آب دارد
هزار قاصد ز چشم پر تب برت فرستم ز آه شب
دمی نگویی سیاه روزی ز من امید جواب دارد
بهر که دیدم ز باغ وصلت گل مرادش به جیب دامن
به غیر(صامت) که از فراقت مدام چشم پرآب دارد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
قیمت به خود از عشق تو ارزان بگذارد
خواهد که دلم پا به سر جان بگذارد
خواهم به تو هنگامه هجران بنویسم
جانا اگر این دیده گریان بگذارد
کرده سفر زنگ دل اندر خم زلف
گر آب و هوایش به غریبان بگذارد
ترسم بگه وصل چنان عمر نپاید
تا دیده قضای شب هجران بگذارد
گفتم به سوی گوشه عزلت بگریزم
گر زلف توام دست ز دامان بگذارد
ای باد خزانی به گل اینقدر امان ده
تا مرغ سحر پا به گلستان بگذارد
گو باد صبا تا گذرد بر سر کویش
پیغام من زار پریشان بگذارد
گوید صنما چند ز هجران تو (صامت)
مجنون شود و سر به یابان بگذارد
آن کس که نموده است مرا یوسف دلبند
باری قدمی جانب زندان بگذارد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
طره صیادی مرا در زلف خود زنجیر کرد
تار مویش را به سحر غمزه طوق شیر کرد
دره دره آنچه در هستی بود در بند اوست
عشق را نازم که آخر تا کجا تاثیر کرد
بسکه دیر آمد بسر وقت دلم داغ غمش
تا که از حسرت مرا اندر جوانی پیر کرد
دعوی بی‌جای عشقش حد این مسکین نبود
خامه صنع ازل این کار را تقدیر کرد
شیوه پروانه سوزی رسم در عالم نبود
شعله شمع رخش این آب را در شیر کرد
سر اشیاء جمله پنهانست در خال لبش
هر کسی در پیش خود آن نقطه را تفسیر کرد
داد از آب محبت در گل من رونقی
آنکه در روز ازل این خانه را تعمیر کرد
جان (صامت) مانده مدفون در خراب آبادتن
یاد الفت‌های یاران وطن را دیر کرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
غمت آن روز که جا در دل ویرانم کرد
سیر از سیر و صفای گل و بستانم کرد
گرچه ز نار پرستی همه کفر است ولیک
زلف زنار وشت خوب مسلمانم کرد
چه بلایی به سر زلف تو خفته است که باز
یاد آن طره طرار پریشانم کرد
این همه غنچه داغی که ز دل سرزده است
خنده‌ها بود که دل بر سر سامانم کرد
اینم از مرحمتت بس ز پی رد و قبول
که سر خوان بلا عشق تو مهمانم کرد
دل بریدم ز تو اما چگنم با لب تو
کز حق نمک خویش پشیمانم کرد
لطف جانان به من و بار گرانش (صامت)
فرق این بود که پیش از همه قربانم کرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
دو شینه دل از دوری دلبر گله می‌کرد
تنگ از طمع وصل بخود حوصله می‌کرد
از آمد و شد گشت چنان قاصد آهم
کز ضعف تو گویی طلب راحله می‌کرد
هر دم بسر کوی تو از بیم رقیبان
چون چله نشین ورد زبان به سلمه می‌کرد
گر سخت نبد جان ز چه از رفتن جانان
اندر قفس تن قدمی فاصل می‌کرد
می‌دید مرا پای دل از گریه به گل باز
از زلف چه زنجیر چرا سلسله می‌کرد
دیشب که جرس هم نفس ناله ما بود
از زمزمه خون در جگر قافله می‌کرد
نو شیفته همره ما بود که امشب
تا آخر منزل سخن از ممشبه می‌کرد
هر لحظه کنم روی به یک سوی چه می‌بود
گر عشق مرا عازم یک مرحله می‌کرد
در عشق چو (صامت) نبرد صرفه بجز غم
ای کاش که این آرزو از سریله می‌کرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
دلم بهانه رویت زیاد می‌گیرد
به شوق وصل تو فال زیاد می‌گیرد
رخت هر آن چه ز عاشق‌کشی نمی‌داند
ز چشم شوخ سیاه تو یاد می‌گیرد
ز روی تجربه مغروری از جهان غلطست
که دهر هر چه به هر کس که داد می‌گیرد
تو شاه کشور حسنی ولی عدالت کن
که شاه مملکت از عدل و داد می‌گیرد
به غیر رخ منما پیش دیده (صامت)
که شعله غمش اندر نهاد می‌گیرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
هر زمان بویی از آن جعد سمن‌سا می‌رسد
تازه جانی بر روان مرده ما می‌رسد
شکوه از جور تو کردن دل‌پسند عقل نیست
خیر محض است آنچه از مولی به مولی می‌رسد
در بر نادان جفا باشد ولی عین وفاست
آنچه بر مجنون صحرایی ز لیلی می‌رسد
اوفتاده آوازه‌ام در عشقت از عالم بلی
سیل خاموش نماید چون به دریا می‌رسد
شکر احسانت که تا ننهاده دردی روی من
درد دیگر درد را بهر مدارا می‌رسد
نقد باشد در بر ما وعده فرادی تو
گر که گویند آخر نسیه به دعوا می‌رسد
درد از پهلوی (صامت) فیض چندانی نبرد
بی‌نصیبست آنکه در آخر به یغما می‌رسد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
هجوم غم رسید اندر دل و راه فغان گم شد
مران ای ساربان محمل که امشب کاروان گم شد
مگر مرغی‌ رها گردید از کنج قفس دیگر
که از نالیدن او دست و پای باغبان گم شد
تو را گفتم مپیچ ای مرغ دل بر زلف پرچینش
ز من نشنیدی و روز تو شب شد، آشیان گم شد
موخونم ریختی دیگر چرا کردی تو پا مالش
زدی بر هم صف مژگان و قاتل از میان گم شد
زدی تا بیرق بیداد را در ملک نیکویی
نشان مهر و بنیاد محبت از جهان گم شد
به منع بی‌دلان ناصح چرا بیهوده می‌کوشی
دلی گر بود ما را بر سر زلف بتان گم شد
ز بس می‌کرد (صامت) آرزوی راه گمنامی
کنون از بی‌نشانیهای یار از وی نشان گم شد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
دو زلفت ای صنم چون عقرب جرار می‌ماند
شکنج طره خم در خمت چون مار می‌ماند
به صیادی چون آهوی دو چشمت می‌شود مایل
دو ابروی کجست چو نخنجر خونخوار می‌ماند
به گلزار جمال بی‌مثالت بسته‌ام دل را
که آب و تاب وی با عارض دلدار می‌ماند
ز باغ ای باغبان بیرون مکن بیچاره گلچین را
که بی‌گل در خزان زین باغها بسیار می‌ماند
دریغ از عمر کوتاغه من و هنگامه هجران
که بر دل داغ وصل بی‌نشان یار می‌ماند
ز سر نقطه لعل لبت بس گفتگو باشد
ولی اسرار وی در پرده پندار می‌ماند
بشو از آب ای واعظ خدا را دفتر خود را
که گفتار خوشت برعکس این رفتار می‌ماند
علو قدر اهل فقر را اندر قیامت بین
کنون در پیش چشم اهل دنیا خوار می‌ماند
بتبر طعنه دشمن صبوری پیشه کن(صامت)
اگرچه صبر قدری درنظر دشوار می‌ماند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
تا مرا گردن به طوق آشنایی بسته‌اند
روز و شب انجام کارم با جدایی بسته‌اند
هر چه با ما بی‌وفایی می‌کنی جرم تو نیست
جمع دنیا را ز روی بی‌وفایی بسته‌اند
دل بهر نو عاشقی مسپار کاین ناپختگان
تهمتی بر خود برای خودنمایی بسته‌اند
وقت آنان خوش که بیرون از جهان آرزو
دائماً دل را به الطاف خدایی بسته‌اند
بی‌اطاعت دل به لطف او نهادن غره گیست
خلق دل بر ای سخن‌هایی هوایی بسته‌اند
بعد ازین خواهی قفس را بند خواهی باز کن
بستگانت چشم از فکر رهایی بسته‌اند
(صامتا) با هیچکس خوبان ندارند الفتی
یا بکار ما در مشکل گشایی بسته‌اند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
دمی که باده عشترت بتان به جام کنند
به نزد دردکشان ترک ننک و نام کنند
مدام خنده بدان می کشان زند ساغر
که نان پخته خود را ز گریه خام کنند
شود چو دست تظلم دراز باز بر او
عبث به حشر شهیدان وی قیام کنند
سبک تبسم زیر لب این بتان گه وصل
حساب هجر دو صدساله را تمام کنند
مخوان بسوی بهشتم که رهروان رهش
بهشت را به خود اول قدم حرام کنند
ز راحتی که به دام تو هست می‌ترسم
که مرغ‌های دگر آرزوی دام کنند
ز وصل حور فراموش کنند اهل جهان
به خاک کوی تو روزی اگر که شام کنند
ز خال و زلف اگر دام و دانه نبود
چگونه مرغ چو (صامت) به خویش رام کنند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
تنک بر جان در گلو راه نفس کی می‌شود
ای خدا این مرغ بیرون از قفس کی می‌شود
هر که چون عنقار جوی بی‌نشانی آب خورد
همنشین و همدم اهل هوس کی می‌شود
آفتاب آسا کسی کاندر سپهرش منزلست
الفت او گرم با هر خار و خس کی می‌شود
مانده دل در آرزوی حرف تلخی از لبت
زان شکر شیرین دهان این مگس کی می‌شود
خسته اندر بیابان مانده دور از قافله
اضطرابش کم ز گلبانگان جرس کی می‌شود
عمر در نظاره پنهان به زلفت شد تمام
دزد در شب ایمن از خوف عسس کی می‌شود
گفتنی از شمشیر نازت روزی اندر خو نکشم
صبر و طاقت شد تمام اینکار پس کی می‌شود
از حریمت مانده‌ایم ای کعبه اقبال دور
بر طواف خاک کویت دسترس کی می‌شود
تا سوار توسن طبعی برو (صامت) براه
داد مقصود دلی با این فرس کی می‌شود