عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۸
همهکس کشیده محمل به جناب کبریایت
من و خجلت سجودیکه نریختگل به پایت
نه به خاک دربسودم نه به سنگش آزمودم
بهکجا برم سری راکه نکردهام فدایت
نشود خمار شبنم می جام انفعالم
چو سحر چه مغز چیند سر خالی از هوایت
طرب بهار امکان به چه حسرتم فریبد
به بر خیال دارم گل رنگی از قبایت
هوس دماغ شاهی چه خیال دارد اینجا
به فلک فرو نیاید سرکاسهٔ گدایت
به بهار نکته سازم ز بهشت بینیازم
چمنآفرین نازم به تصور لقایت
نتوان کشید دامن ز غبار مستمندان
بخرام و نازها کن سر ما و نقش پایت
نفس از تو صبح خرمن نگه از تو گل به دامن
تویی آنکه در بر من تهی از من است جایت
ز وصال بیحضورم به پیام ناصبورم
چقدر ز خویش دورم که به من رسد صدایت
نفس هوسخیالان به هزار نغمه صرف است
سر دردسر ندارم من بیدل و دعایت
من و خجلت سجودیکه نریختگل به پایت
نه به خاک دربسودم نه به سنگش آزمودم
بهکجا برم سری راکه نکردهام فدایت
نشود خمار شبنم می جام انفعالم
چو سحر چه مغز چیند سر خالی از هوایت
طرب بهار امکان به چه حسرتم فریبد
به بر خیال دارم گل رنگی از قبایت
هوس دماغ شاهی چه خیال دارد اینجا
به فلک فرو نیاید سرکاسهٔ گدایت
به بهار نکته سازم ز بهشت بینیازم
چمنآفرین نازم به تصور لقایت
نتوان کشید دامن ز غبار مستمندان
بخرام و نازها کن سر ما و نقش پایت
نفس از تو صبح خرمن نگه از تو گل به دامن
تویی آنکه در بر من تهی از من است جایت
ز وصال بیحضورم به پیام ناصبورم
چقدر ز خویش دورم که به من رسد صدایت
نفس هوسخیالان به هزار نغمه صرف است
سر دردسر ندارم من بیدل و دعایت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
زهی چمن ساز صبح فطرت، تبسم لعل مهرجویت
ز بویگل تا نوای بلبل، فدای تمهید گفتگویت
سحر نسیمی درآمد از در، پیام گلزار وصل در بر
چو رنگ رفتم زخویش دیگر، چه رنگ باشد نثار بویت
هوایی مشق انتظارم، ز خاک گشن چه باک دارم
هنوز دارد خط غبارم، شکستهٔکلک آرزویت
به جستجو هر طرف شتابم، همان جنون دارد اضطرابم
به زبر پایت مگر بیابم، دلیکه گم کردهام به کویت
ز گلشنت ریشهای نخندد،که چرخش افسردگی پسندد
چو ماه نو نقش جام بندد لبی که تر شد به آب جویت
به عشق نالد دل هوس هم، ببالد از شعله خار و خس هم
رساست سررشتهٔ نفس هم، به قدر افسون جستجویت
به این ضعیفی که بار دردم، شکسته در طبع رنگ زردم
بهگرد نقاش شوق گردم،که میکشد حسرتم به سویت
ز سجدهٔ خجلتآور من، چه ناز خرمن کند سر من
که خواهد از جبههٔ تر من چو گل عرق کرد خاک کویت
اگر بهارم توآبیاری، وگر چراغم تو شعلهکاری
ز حیرت من خبرنداری، بیارم آیینه روبرویت
کجاست مضمون اعتباری،که بیدل انشاکند نثاری
بضاعتم پیکر نزاری، بیفکنم پیش تار مویت
ز بویگل تا نوای بلبل، فدای تمهید گفتگویت
سحر نسیمی درآمد از در، پیام گلزار وصل در بر
چو رنگ رفتم زخویش دیگر، چه رنگ باشد نثار بویت
هوایی مشق انتظارم، ز خاک گشن چه باک دارم
هنوز دارد خط غبارم، شکستهٔکلک آرزویت
به جستجو هر طرف شتابم، همان جنون دارد اضطرابم
به زبر پایت مگر بیابم، دلیکه گم کردهام به کویت
ز گلشنت ریشهای نخندد،که چرخش افسردگی پسندد
چو ماه نو نقش جام بندد لبی که تر شد به آب جویت
به عشق نالد دل هوس هم، ببالد از شعله خار و خس هم
رساست سررشتهٔ نفس هم، به قدر افسون جستجویت
به این ضعیفی که بار دردم، شکسته در طبع رنگ زردم
بهگرد نقاش شوق گردم،که میکشد حسرتم به سویت
ز سجدهٔ خجلتآور من، چه ناز خرمن کند سر من
که خواهد از جبههٔ تر من چو گل عرق کرد خاک کویت
اگر بهارم توآبیاری، وگر چراغم تو شعلهکاری
ز حیرت من خبرنداری، بیارم آیینه روبرویت
کجاست مضمون اعتباری،که بیدل انشاکند نثاری
بضاعتم پیکر نزاری، بیفکنم پیش تار مویت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
کار به نقش پا رساند جهد سر هواییت
شمع صفت به داغ برد آینه خودنماییت
دل به غبار وهم و وظن رفت زشغل ما و من
آینه ها به باد داد زنگ نفس زداییت
فقر نداشت اینقدر رنج خیال پا و سر
خانهٔ کفشدوز کرد فکر برهنهپاییت
آینهداری خیال شخص تو را مثال کرد
خاکچهرهبهسر فشاند خاکبهسر جداییت
هیأت چرخ دیدهای محرم احتیاج باش
کاسه بلند چیده است دستگه گداییت
از نفس هواپرست رنگ غنای دل شکست
بر سر آشیان فتاد آفت پرگشاییت
گربه فلک رویکه نیست بند هواگسیختن
همچو سحر گرفتهاند در قفس رهاییت
دامن خود به دست گیر شکر حقوق عجز کن
قاصد رمز مدعاست خجلت نارساییت
سجده فسون قدرت است پایهٔ همت بلند
ربط زمین و آسمان داده به هم دوتاییت
خشک و تر بهار رنگ سر به ره امید ماند
لیک به فرق گل فکند سایه کف حناییت
چشم تأمل حباب، تا کف و موج وارسید
با همهام دچارکرد یک نگه آشناییت
بیدل اگر نه شرم عشق، لب گزد از جنون تو
تا به سپهر می رسد چاک سحر قباییت
شمع صفت به داغ برد آینه خودنماییت
دل به غبار وهم و وظن رفت زشغل ما و من
آینه ها به باد داد زنگ نفس زداییت
فقر نداشت اینقدر رنج خیال پا و سر
خانهٔ کفشدوز کرد فکر برهنهپاییت
آینهداری خیال شخص تو را مثال کرد
خاکچهرهبهسر فشاند خاکبهسر جداییت
هیأت چرخ دیدهای محرم احتیاج باش
کاسه بلند چیده است دستگه گداییت
از نفس هواپرست رنگ غنای دل شکست
بر سر آشیان فتاد آفت پرگشاییت
گربه فلک رویکه نیست بند هواگسیختن
همچو سحر گرفتهاند در قفس رهاییت
دامن خود به دست گیر شکر حقوق عجز کن
قاصد رمز مدعاست خجلت نارساییت
سجده فسون قدرت است پایهٔ همت بلند
ربط زمین و آسمان داده به هم دوتاییت
خشک و تر بهار رنگ سر به ره امید ماند
لیک به فرق گل فکند سایه کف حناییت
چشم تأمل حباب، تا کف و موج وارسید
با همهام دچارکرد یک نگه آشناییت
بیدل اگر نه شرم عشق، لب گزد از جنون تو
تا به سپهر می رسد چاک سحر قباییت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۱
ره مقصدی که گم است و بس به خیال می سپری عبث
توبه هیچ شعبه نمیرسی چه نشسته میگذری عبث
ز فسانه سازی این وآنگه رسد به معنی بینشان
نشکسته بال و پر بیان به هوای او نپری عبث
چمن صفا و کدورتی می جام معنی و صورتی
همهای ولی به خیال خود که تویی همین قدری عبث
ز زبان شمع حیا لگن سخنیست عِـبرت انجمن
که درین ستمکده خارپا نکشیده گل به سری عبث
هوس جهان تعلقی سر و برگ حرص و تملقی
چو یقین زند در امتحان به غرور پی سپری عبث
نگهت به خود چو فرارسد به حقیقت همه وارسد
دل شیشه گر به فضا رسد نتپد به وهم پری عبث
چو هوا ز کسوت شبنمی نه شکسته ای نه فراهمی
چقدر ستمکش مبهمی که جبین نهای و تری عبث
نه حقیقت تو یقین نشان نه مجازت آینهٔگمان
چه تشخصی چه تعینی که خودی غلط دگری عبث
به هوا مکش چو سحر علم به حیا فسون هوس مدم
عدمی عدم عدمی عدم ز عدم چه پردهدری عبث
خجلم زننگ حقیقتت که چو حرف بیدل بیزبان
به نظر نهای و به گوشها ز فسانه دربهدری عبث
توبه هیچ شعبه نمیرسی چه نشسته میگذری عبث
ز فسانه سازی این وآنگه رسد به معنی بینشان
نشکسته بال و پر بیان به هوای او نپری عبث
چمن صفا و کدورتی می جام معنی و صورتی
همهای ولی به خیال خود که تویی همین قدری عبث
ز زبان شمع حیا لگن سخنیست عِـبرت انجمن
که درین ستمکده خارپا نکشیده گل به سری عبث
هوس جهان تعلقی سر و برگ حرص و تملقی
چو یقین زند در امتحان به غرور پی سپری عبث
نگهت به خود چو فرارسد به حقیقت همه وارسد
دل شیشه گر به فضا رسد نتپد به وهم پری عبث
چو هوا ز کسوت شبنمی نه شکسته ای نه فراهمی
چقدر ستمکش مبهمی که جبین نهای و تری عبث
نه حقیقت تو یقین نشان نه مجازت آینهٔگمان
چه تشخصی چه تعینی که خودی غلط دگری عبث
به هوا مکش چو سحر علم به حیا فسون هوس مدم
عدمی عدم عدمی عدم ز عدم چه پردهدری عبث
خجلم زننگ حقیقتت که چو حرف بیدل بیزبان
به نظر نهای و به گوشها ز فسانه دربهدری عبث
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
بیمغزی و داری به من سوخته جان بحث
ای پنبه مکن هرزه به آتشنفسان بحث
از یک نفس است این همه شور من و مایت
بریک رگگردن چقدر چیده دکان بحث
با چرخ دلیری بود اسباب ندامت
ای دیدهوران صرفه ندارد به دخان بحث
در ترک تامل الم شور و شری نیست
بلبل ننماید به چمن فصل خزان بحث
از مدرسه دم نازده بگریز وگزنه
برخاست رگ گردن و آمد به میان بحث
در نسخهٔ مرگ است گر انصاف توان یافت
تا علم فنا نیست همان بحث و همان بحث
از عاجزی من جگر خصم کباب است
با آب کند آتش سوزنده چسان بحث
زبر و بم این انجمن آفاق خروش است
هر دم زدن اینجا دم تیغ است و فسان بحث
با سنگ جنون میکند انداز شرارم
عمریستکه دارد به نگه خوابگران بحث
در معرکهٔ هوش که خون باد بساطش
تا رنگ نگردید نگرداند عنان بحث
گر درس خموشی سبق حال تو باشد
بیدل نرسد برتو ز ابنای زمان بحث
ای پنبه مکن هرزه به آتشنفسان بحث
از یک نفس است این همه شور من و مایت
بریک رگگردن چقدر چیده دکان بحث
با چرخ دلیری بود اسباب ندامت
ای دیدهوران صرفه ندارد به دخان بحث
در ترک تامل الم شور و شری نیست
بلبل ننماید به چمن فصل خزان بحث
از مدرسه دم نازده بگریز وگزنه
برخاست رگ گردن و آمد به میان بحث
در نسخهٔ مرگ است گر انصاف توان یافت
تا علم فنا نیست همان بحث و همان بحث
از عاجزی من جگر خصم کباب است
با آب کند آتش سوزنده چسان بحث
زبر و بم این انجمن آفاق خروش است
هر دم زدن اینجا دم تیغ است و فسان بحث
با سنگ جنون میکند انداز شرارم
عمریستکه دارد به نگه خوابگران بحث
در معرکهٔ هوش که خون باد بساطش
تا رنگ نگردید نگرداند عنان بحث
گر درس خموشی سبق حال تو باشد
بیدل نرسد برتو ز ابنای زمان بحث
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
تأمل عارفان چه دارد به کارگاه جهان حادث
نوای ساز قدم شنیدن ز زخمههای زبان حادث
شکستو بستی کهموج دارد کسیچه مقدار واشمارد
به یک وتیره است تا قیامت حساب سود و زیان حادث
ز فکر سودای پوچ هستی به شرم باید تنید و پا زد
به دستگاه چه جنس نازد سقط فروش دکان حادث
ازبن بساط خیال رونق نقاب رمز ظهور کن شق
خزان ندارد بهار مطلق بهار دارد خزان حادث
فسانهای ناتمام دارد حقیقت عالم تعین
تو درخور فرصتی که داری تمام کن داستان حادث
کسی درین دشت بیسر و پا برون منزل نمیخرامد
به خط پرگار جاده دارد تردد کاروان حادث
غم و طرب نعمت است اما نصیب لذت که راست اینجا
تجدد الوان ناز دارد نیاز مهمان خوان حادث
اگرشکستیم وگر سلامتکه دارد اندیشهٔ ندامت
بر اوستاد قدم فتاده است رنج میناگران حادث
رموز فطرت بر این سخن کرد ختم صد معنی و عبارت
که آشکار و نهان ندارد جز آشکار و نهان حادث
به پستی اعتبار بیدل عبث فسردی و خاک گشتی
نمی توان کرد بیش از اینها زمینی و آسمان حادث
نوای ساز قدم شنیدن ز زخمههای زبان حادث
شکستو بستی کهموج دارد کسیچه مقدار واشمارد
به یک وتیره است تا قیامت حساب سود و زیان حادث
ز فکر سودای پوچ هستی به شرم باید تنید و پا زد
به دستگاه چه جنس نازد سقط فروش دکان حادث
ازبن بساط خیال رونق نقاب رمز ظهور کن شق
خزان ندارد بهار مطلق بهار دارد خزان حادث
فسانهای ناتمام دارد حقیقت عالم تعین
تو درخور فرصتی که داری تمام کن داستان حادث
کسی درین دشت بیسر و پا برون منزل نمیخرامد
به خط پرگار جاده دارد تردد کاروان حادث
غم و طرب نعمت است اما نصیب لذت که راست اینجا
تجدد الوان ناز دارد نیاز مهمان خوان حادث
اگرشکستیم وگر سلامتکه دارد اندیشهٔ ندامت
بر اوستاد قدم فتاده است رنج میناگران حادث
رموز فطرت بر این سخن کرد ختم صد معنی و عبارت
که آشکار و نهان ندارد جز آشکار و نهان حادث
به پستی اعتبار بیدل عبث فسردی و خاک گشتی
نمی توان کرد بیش از اینها زمینی و آسمان حادث
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
نتوان برد زآینهٔ ما رنگ حدوث
شیشهایداشت قدمآمده بر سنگ حدوث
نیست تمهید خزان در چمن دهر امروز
بر قدیم است زهم ریختن رنگ حدوث
سیر بال و پر اوهام بهشت است اینجا
همه طاووس خیالیم ز نیرنگ حدوث
بحر و آسودگی امواج و تپشفرسایی
اینک آیینهٔ صلح قدم و جنگ حدوث
دیر و ناقوس نوا، کعبه و لبیک صدا
رشته بسته است نفس اینهمه بر چنگ حدوث
میسزد هر نفسم پای نفس بوسیدن
کز ادبگاه قدم می رسد این لنگ حدوث
صبح تا دم زند از خویش برون میآید
به دریدن نرسد پیرهن تنگ حدوث
دو جهان جلوه ز آغوش تخیل جوشید
چقدر آینه دارد اثر بنگ حدوث
عذر بیحاصلی ما عرقی میخواهد
تا خجالت نکشی آبشو از ننگ حدوث
غیب غیب است شهادت چه خیال است اینجا
بیدل از ساز قدم نشنوی آهنگ حدوث
شیشهایداشت قدمآمده بر سنگ حدوث
نیست تمهید خزان در چمن دهر امروز
بر قدیم است زهم ریختن رنگ حدوث
سیر بال و پر اوهام بهشت است اینجا
همه طاووس خیالیم ز نیرنگ حدوث
بحر و آسودگی امواج و تپشفرسایی
اینک آیینهٔ صلح قدم و جنگ حدوث
دیر و ناقوس نوا، کعبه و لبیک صدا
رشته بسته است نفس اینهمه بر چنگ حدوث
میسزد هر نفسم پای نفس بوسیدن
کز ادبگاه قدم می رسد این لنگ حدوث
صبح تا دم زند از خویش برون میآید
به دریدن نرسد پیرهن تنگ حدوث
دو جهان جلوه ز آغوش تخیل جوشید
چقدر آینه دارد اثر بنگ حدوث
عذر بیحاصلی ما عرقی میخواهد
تا خجالت نکشی آبشو از ننگ حدوث
غیب غیب است شهادت چه خیال است اینجا
بیدل از ساز قدم نشنوی آهنگ حدوث
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
تا ز پیدایی بهگوشم خواند افسون احتیاج
روز اول چون دلم خواباند در خون احتیاج
نغمهٔقانون اینمحفل صلای جودکیست
عالمی را از عدم آورد بیرون احتیاج
حسن و عشقینیست جز اقبال و ادبار ظهور
لیلی این بزم استغناست، مجنون احتیاج
تا نشد خاکستر از آتش سیاهیگم نشد
تیرهبختیها مرا همکرد صابون احتیاج
صید نیرنگ توهم را چه هستیکوعدم
پیش ازین خونم غنا میخورد اکنون احتیاج
درخور جا هست ابرام فضولیهای طبع
سیمو زر چونبیششد میگردد افزون احتیاج
با لئیمان گر چنین حرص گدا طبعت خوش است
بایدت زیر زمین بردن به قارون احتیاج
گر لب از اظهار بندی اشک مژگان میدرد
تا کجا باید نهفت این ناله مضمون احتیاج
صبح این ویرانه با آن بیتعلق زیستن
میبرد از یک نفس هستی به گردون احتیاج
عرض مطلب نرمی گفتار انشا میکند
حرف ناموزون ما راکرد موزون احتیاج
همچو اهل قبر بیدل بینفس باشی خوش است
تا نبندد رشتهات بر سازگردون احتیاج
روز اول چون دلم خواباند در خون احتیاج
نغمهٔقانون اینمحفل صلای جودکیست
عالمی را از عدم آورد بیرون احتیاج
حسن و عشقینیست جز اقبال و ادبار ظهور
لیلی این بزم استغناست، مجنون احتیاج
تا نشد خاکستر از آتش سیاهیگم نشد
تیرهبختیها مرا همکرد صابون احتیاج
صید نیرنگ توهم را چه هستیکوعدم
پیش ازین خونم غنا میخورد اکنون احتیاج
درخور جا هست ابرام فضولیهای طبع
سیمو زر چونبیششد میگردد افزون احتیاج
با لئیمان گر چنین حرص گدا طبعت خوش است
بایدت زیر زمین بردن به قارون احتیاج
گر لب از اظهار بندی اشک مژگان میدرد
تا کجا باید نهفت این ناله مضمون احتیاج
صبح این ویرانه با آن بیتعلق زیستن
میبرد از یک نفس هستی به گردون احتیاج
عرض مطلب نرمی گفتار انشا میکند
حرف ناموزون ما راکرد موزون احتیاج
همچو اهل قبر بیدل بینفس باشی خوش است
تا نبندد رشتهات بر سازگردون احتیاج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
در لاف حلقه ربا مزن به ترانههای بیانکج
که مباد خندهنما شود لب دعویت ز زبان کج
ز غرور دعوی سروvی به فلک میرسدت سری
سر تیغ اگر به درآوری که خم است پیش فسان کج
ز غبار جاده ی معصیت نشدیم محرم عافیت
به کجاست منزل غافلی که فتد به راه روان کج
دل و دست باخته طاقتم سر وپایگمشده همتم
قلمشکسته کجا برد رقم عرق به بنانکج
ستم است بر خط مسطر از خم و پیج لغزش خامهات
ره راست متهم کجی نکنی ز سعی عنان کج
به صلاح طینت منقلب نشوی زیان زدهء هوس
که چو جنسهای دگر کسی نخرد کجی ز دکان کج
سر خوان نعمت عافیت نمکی است حرف ملایمش
تو اگر از این مزه غافلی غم لقمه خور به دهان کج
خلل طبیعت راستان نشود کشاکش آسمان
ز خدنگ جوهر راستی نبرد تلاش کمان کج
من بیدل از طرق ادب نگزیدهام ره دامنی
که ز لغزش آبلهزا شود قدم یقین به گمان کج
که مباد خندهنما شود لب دعویت ز زبان کج
ز غرور دعوی سروvی به فلک میرسدت سری
سر تیغ اگر به درآوری که خم است پیش فسان کج
ز غبار جاده ی معصیت نشدیم محرم عافیت
به کجاست منزل غافلی که فتد به راه روان کج
دل و دست باخته طاقتم سر وپایگمشده همتم
قلمشکسته کجا برد رقم عرق به بنانکج
ستم است بر خط مسطر از خم و پیج لغزش خامهات
ره راست متهم کجی نکنی ز سعی عنان کج
به صلاح طینت منقلب نشوی زیان زدهء هوس
که چو جنسهای دگر کسی نخرد کجی ز دکان کج
سر خوان نعمت عافیت نمکی است حرف ملایمش
تو اگر از این مزه غافلی غم لقمه خور به دهان کج
خلل طبیعت راستان نشود کشاکش آسمان
ز خدنگ جوهر راستی نبرد تلاش کمان کج
من بیدل از طرق ادب نگزیدهام ره دامنی
که ز لغزش آبلهزا شود قدم یقین به گمان کج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۸
عمریست سرشکی نزد از دیدهٔ تر موج
این بحر نهان کرد در آغوش گهر موج
تحریک نفس آفت دلهای خموش است
بر کشتی ما اره بود جنبش هر موج
دانا ثمر حادثه را سهل نگیرد
در دبدهٔ درباست همان تار نظر موج
سرمایهٔ لاف من و ما گرد شکستیست
جز عجز ندارد پر پرواز دگر موج
پپداستکه در وصل هم آسودگیی نیست
بیهوده به دریا نزند دست به سر موج
بر باد فناگیر چه آفاق و چه اشیا
گر محرم دریاا شده باشی منگر موج
آگاه قدم میل حدوثش چه خیال است
گر محرم دریا شده باشی منگر موج
ما را تپش دل نرسانید به جایی
پیداست که یک قطره زند تا چقدر موج
تا بر سر خاکستر هستی ننشینم
چون شمع نیام ایمن از این اشک شرر موج
مشکل که نفس با دل مایوس نلرزد
دارد ز حباب آینه در پیش نظر موج
بیدل دم اظهار حیاپیشه خموشیست
از خشکلبی چاره ندارد بهگهر موج
این بحر نهان کرد در آغوش گهر موج
تحریک نفس آفت دلهای خموش است
بر کشتی ما اره بود جنبش هر موج
دانا ثمر حادثه را سهل نگیرد
در دبدهٔ درباست همان تار نظر موج
سرمایهٔ لاف من و ما گرد شکستیست
جز عجز ندارد پر پرواز دگر موج
پپداستکه در وصل هم آسودگیی نیست
بیهوده به دریا نزند دست به سر موج
بر باد فناگیر چه آفاق و چه اشیا
گر محرم دریاا شده باشی منگر موج
آگاه قدم میل حدوثش چه خیال است
گر محرم دریا شده باشی منگر موج
ما را تپش دل نرسانید به جایی
پیداست که یک قطره زند تا چقدر موج
تا بر سر خاکستر هستی ننشینم
چون شمع نیام ایمن از این اشک شرر موج
مشکل که نفس با دل مایوس نلرزد
دارد ز حباب آینه در پیش نظر موج
بیدل دم اظهار حیاپیشه خموشیست
از خشکلبی چاره ندارد بهگهر موج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۹
عمریستکه در حسرت آن لعلگهر موج
دل میزندم بر مژه از خون جگر موج
گر شوخی زلفت فکند سایه به دریا
از آب روان دسته کند سنبل تر موج
در حسرتآن طره شبگون عجبی نیست
کز چاک دلی شانه زند فیض سحر موج
آنجا که کند جلوهات ایجاد تحیر
در جوهرآیینه زند سعی نظر موج
مشکلکه برد ره به دلت نالهٔ عاشق
در طبعگهر ربشه دواند چقدر موج
بیمطلبی آیینهٔ آرام نفسهاست
دارد ز صفا جامهٔ احرامگهر موج
مطرب نفست زمزمهٔ لعلکه دارد
در نالهٔ نی میزند امروز شکر موج
وحشت مده از دست به افسانهٔ راحت
زین بحر کسی صرفه نبردهست مگر موج
آفت هوس غیری و غافلکه در این بحر
بر زورق آسایش خویش است خطر موج
از خلوت دل شوخی اوهام برون نیست
در بحر شکستهست پر و بال سفر موج
فریاد که جز حسرت ازین ورطه نبردیم
تا چند زند دامن دریا به کمر موج
بیدل کرم از طینت ممسک نتوان خواست
چون بحر به ساحل نتراود زگهر موج
دل میزندم بر مژه از خون جگر موج
گر شوخی زلفت فکند سایه به دریا
از آب روان دسته کند سنبل تر موج
در حسرتآن طره شبگون عجبی نیست
کز چاک دلی شانه زند فیض سحر موج
آنجا که کند جلوهات ایجاد تحیر
در جوهرآیینه زند سعی نظر موج
مشکلکه برد ره به دلت نالهٔ عاشق
در طبعگهر ربشه دواند چقدر موج
بیمطلبی آیینهٔ آرام نفسهاست
دارد ز صفا جامهٔ احرامگهر موج
مطرب نفست زمزمهٔ لعلکه دارد
در نالهٔ نی میزند امروز شکر موج
وحشت مده از دست به افسانهٔ راحت
زین بحر کسی صرفه نبردهست مگر موج
آفت هوس غیری و غافلکه در این بحر
بر زورق آسایش خویش است خطر موج
از خلوت دل شوخی اوهام برون نیست
در بحر شکستهست پر و بال سفر موج
فریاد که جز حسرت ازین ورطه نبردیم
تا چند زند دامن دریا به کمر موج
بیدل کرم از طینت ممسک نتوان خواست
چون بحر به ساحل نتراود زگهر موج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۰
به عبرت آب شو ای غافل از خمیدن موج
که خودسری چقدر گشته بار گردن موج
درین محیط که دارد اقامتآرایی
کشیده است هجوم شکست دامن موج
عنان زچنگ هوس واستانکه بررخ بحر
هواست باعث شمشیر برکشیدن موج
به عجز ساز و طرب کن که در محیط نیاز
شکستگیست لباس حریر بر تن موج
غبار شکوه ز روشندلان نمیجوشد
در اب چشمهٔ ایینه نیست شیون موج
نکرد الفت مژگان علاج وحشت اشک
به مشت خس که تواند گرفت دامن موج
سراغ عمر زگرد رم نفس کردیم
محیط بود تحیر عنان رفتن موج
مرا به فکر لبت کرد غنچهٔ گرداب
نفس نفس به لب بحر بوسه دادن موج
ز بیقراری ما فارغ است خاطر یار
دل گهر چه خبر دارد از تپیدن موج
به بحر عشق که را تاب گردن افرازیست
همین شکستگیی هست پیش بردن موج
ز بیدلان مشو ایمن که تیر آه حباب
به یک نفسگذرد از هزار جوشن موج
توان به ضبط نفس معنی دل انشاکرد
حباب شیشه نهفتهست در شکستن موج
چو گوهر از دم تسدمکن سپر بیدل
درتن محیطکه تیغ است سرکشیدن موج
که خودسری چقدر گشته بار گردن موج
درین محیط که دارد اقامتآرایی
کشیده است هجوم شکست دامن موج
عنان زچنگ هوس واستانکه بررخ بحر
هواست باعث شمشیر برکشیدن موج
به عجز ساز و طرب کن که در محیط نیاز
شکستگیست لباس حریر بر تن موج
غبار شکوه ز روشندلان نمیجوشد
در اب چشمهٔ ایینه نیست شیون موج
نکرد الفت مژگان علاج وحشت اشک
به مشت خس که تواند گرفت دامن موج
سراغ عمر زگرد رم نفس کردیم
محیط بود تحیر عنان رفتن موج
مرا به فکر لبت کرد غنچهٔ گرداب
نفس نفس به لب بحر بوسه دادن موج
ز بیقراری ما فارغ است خاطر یار
دل گهر چه خبر دارد از تپیدن موج
به بحر عشق که را تاب گردن افرازیست
همین شکستگیی هست پیش بردن موج
ز بیدلان مشو ایمن که تیر آه حباب
به یک نفسگذرد از هزار جوشن موج
توان به ضبط نفس معنی دل انشاکرد
حباب شیشه نهفتهست در شکستن موج
چو گوهر از دم تسدمکن سپر بیدل
درتن محیطکه تیغ است سرکشیدن موج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۱
مباد چشمهٔ شوق مرا فسردن موج
چو اشک عرض گهر دیدهام به دامن موج
جهان ز وحشت من رنگ امن میبازد
محیط بسمل یأس است ازتپیدن موج
ادب ز طینت سرکش مجو به آسانی
خمیدهاست به چندین شکستگردن موج
گشاد کار گهر سخت مشکل است اینجا
بریده میدمد از چنگ بحر ناخن موج
ز خویش رفتهای اندیشهٔ کناری هست
بغلگشاده ز دریا برون دمیدن موج
فسادها به تحمل صلاح میگردد
سپر ز تیغ کشیدهست آرمیدن موج
زبان به کام کشیدن فسون عزت داشت
دمیده قطرهٔ ما گوهر از شکستن موج
چو عجز دست به سررشتهٔ هوس زدهایم
شنیدهایم شکنپرور است دامن موج
نفس مسوز به ضبط عنان وحشت عمر
نیاز برق ز خود رفتنیست خرمن موج
دماغ سیر محیط من آب شد یارب
خط شکسته دمد از بیاضگردن موج
خموش بیدل اگر راحت آرزو داری
که هستکمنفسی مانع تپیدن موج
چو اشک عرض گهر دیدهام به دامن موج
جهان ز وحشت من رنگ امن میبازد
محیط بسمل یأس است ازتپیدن موج
ادب ز طینت سرکش مجو به آسانی
خمیدهاست به چندین شکستگردن موج
گشاد کار گهر سخت مشکل است اینجا
بریده میدمد از چنگ بحر ناخن موج
ز خویش رفتهای اندیشهٔ کناری هست
بغلگشاده ز دریا برون دمیدن موج
فسادها به تحمل صلاح میگردد
سپر ز تیغ کشیدهست آرمیدن موج
زبان به کام کشیدن فسون عزت داشت
دمیده قطرهٔ ما گوهر از شکستن موج
چو عجز دست به سررشتهٔ هوس زدهایم
شنیدهایم شکنپرور است دامن موج
نفس مسوز به ضبط عنان وحشت عمر
نیاز برق ز خود رفتنیست خرمن موج
دماغ سیر محیط من آب شد یارب
خط شکسته دمد از بیاضگردن موج
خموش بیدل اگر راحت آرزو داری
که هستکمنفسی مانع تپیدن موج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۲
از بسکه خوردهام به خم زلف یار پیچ
طومار نالهام همه جا رفته مارپیچ
زال فلک طلسم امل خیز هستیام
بسته است چون کلاوه به چندین هزار پیچ
ای غافل از خجالت صیادی هوس
رو عنکبوتوار هوا را به تار پیچ
پیش ازتو ذوق جانکنیی داشتکوهکن
چندی تو هم چو ناله درین کوهسار پیچ
امید در قلمرو بیحاصلی رساست
از هر چه هست بگسل و در انتظار پیچ
رنج جهان به همت مردانه راحت است
گر بار میکشی کمرت استوار پیچ
بر یک جهان امل دم پیری چه میتنی
دستار صبح به که بود اختصار پیچ
افسرده گیر شعلهٔ موهومی نفس
دود دلی که نیست به شمع مزار پیچ
موجیکه صرف کار گهر گشتگوهر است
سرتا به پای خود به سراپای یار پیچ
صد خوابناز تشنهٔ ضبطحواس توست
بر خویش غنچه گرد و لحاف بهار پیچ
بیدل مباش منفعل جهد نارسا
این یک نفس عنان ز ره اختیار پیچ
طومار نالهام همه جا رفته مارپیچ
زال فلک طلسم امل خیز هستیام
بسته است چون کلاوه به چندین هزار پیچ
ای غافل از خجالت صیادی هوس
رو عنکبوتوار هوا را به تار پیچ
پیش ازتو ذوق جانکنیی داشتکوهکن
چندی تو هم چو ناله درین کوهسار پیچ
امید در قلمرو بیحاصلی رساست
از هر چه هست بگسل و در انتظار پیچ
رنج جهان به همت مردانه راحت است
گر بار میکشی کمرت استوار پیچ
بر یک جهان امل دم پیری چه میتنی
دستار صبح به که بود اختصار پیچ
افسرده گیر شعلهٔ موهومی نفس
دود دلی که نیست به شمع مزار پیچ
موجیکه صرف کار گهر گشتگوهر است
سرتا به پای خود به سراپای یار پیچ
صد خوابناز تشنهٔ ضبطحواس توست
بر خویش غنچه گرد و لحاف بهار پیچ
بیدل مباش منفعل جهد نارسا
این یک نفس عنان ز ره اختیار پیچ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۳
جان هیچ وجسد هیچ ونفس هیچ وبقا هیچ
ای هستی توننگ عدم تا بهکجا هیچ
دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر
با این همه عبرت ندمید ازتو حیا هیچ
مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت
رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ
آیینهٔ امکان هوسآباد خیال ست
تمثال جنونگر نکند زنگ و صفا هیچ
زنهار حذرکن ز فسونکاری اقبال
جز بستن دستت نگشاید ز حنا هیچ
خلقیست نمودار درین عرصهٔ موهوم
مردی وزنی باخته چون خواجهسرا هیچ
بر زلهٔ این مایده هرچند تنیدیم
جز حرص نچیدیم چوکشکول گدا هیچ
تا چند کند چارهٔ عریانی ما را
گردون که ندارد به جز این کهنه درا هیچ
منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنج عبثی میکشد این قافله با هیچ
بیدل اگر این است سر و برگ کمالت
تحقیق معانی غلط و فکر رسا هیچ
ای هستی توننگ عدم تا بهکجا هیچ
دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر
با این همه عبرت ندمید ازتو حیا هیچ
مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت
رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ
آیینهٔ امکان هوسآباد خیال ست
تمثال جنونگر نکند زنگ و صفا هیچ
زنهار حذرکن ز فسونکاری اقبال
جز بستن دستت نگشاید ز حنا هیچ
خلقیست نمودار درین عرصهٔ موهوم
مردی وزنی باخته چون خواجهسرا هیچ
بر زلهٔ این مایده هرچند تنیدیم
جز حرص نچیدیم چوکشکول گدا هیچ
تا چند کند چارهٔ عریانی ما را
گردون که ندارد به جز این کهنه درا هیچ
منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنج عبثی میکشد این قافله با هیچ
بیدل اگر این است سر و برگ کمالت
تحقیق معانی غلط و فکر رسا هیچ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
عنقا سر و برگیم مپرس از فقرا هیچ
عالم همه افسانهٔ ما دارد و ما هیچ
زبر و بم وهم است چه گفتن چه شنیدن
توفان صداییم در این ساز و صدا هیچ
سرتاسر آفاق یک آغوش عدم داشت
جز هیچ نگنجید دراین تنگ فضا هیچ
زینکسوت عبرت که معمای حباب است
آخرنگشودیم بجزبند قبا هیچ
دی قطرهٔ من در طلب بحر جنون کرد
گفتند بر این مایه برو پوچ و بیا هیچ
ما را چه خیال است به آن جلوه رسیدن
اوهستی و ما نیستی او جمله وما هیچ
یارب به چه سرمایه کشم دامن نازش
دستمکه ندارد به صدا امید دعا هیچ
چون صفر نه با نقطهام ایماست نه با خط
ناموس حساب عدمم در همه جا هیچ
موهومی من چون دهنش نام ندارد
گر ازتو بپرسند بگو نام خدا هیچ
آبم ز خجالت چه غرور و چه تعین
بیدل مطلب جز عرق از شخص حیا هیچ
عالم همه افسانهٔ ما دارد و ما هیچ
زبر و بم وهم است چه گفتن چه شنیدن
توفان صداییم در این ساز و صدا هیچ
سرتاسر آفاق یک آغوش عدم داشت
جز هیچ نگنجید دراین تنگ فضا هیچ
زینکسوت عبرت که معمای حباب است
آخرنگشودیم بجزبند قبا هیچ
دی قطرهٔ من در طلب بحر جنون کرد
گفتند بر این مایه برو پوچ و بیا هیچ
ما را چه خیال است به آن جلوه رسیدن
اوهستی و ما نیستی او جمله وما هیچ
یارب به چه سرمایه کشم دامن نازش
دستمکه ندارد به صدا امید دعا هیچ
چون صفر نه با نقطهام ایماست نه با خط
ناموس حساب عدمم در همه جا هیچ
موهومی من چون دهنش نام ندارد
گر ازتو بپرسند بگو نام خدا هیچ
آبم ز خجالت چه غرور و چه تعین
بیدل مطلب جز عرق از شخص حیا هیچ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۵
ماییم و خاک و وعده گه انتظار و هیچ
تا فرصتی نمانده شود آشکار و هیچ
خمیازه ساغریم در این انجمن چو صبح
عمریست میکشیم و بال و خمار و هیچ
آیینهدار فرصت نظارهای که نیست
بودهست چون شرر به عدم یک دچار و هیچ
عالم تأملیست ز رمز دهان یار
پنهان وگفتگوی عدم آشکار و هیچ
هنگامهٔ نشاط مکرر که دیده است
بلبل تو ناله کن به امید بهار و هیچ
دیگر صدای تیشهٔ فرهاد برنخاست
اینکوهسار داشت همان یک شرار و هیچ
ای صفر اعتبار خیال جهان پوچ
شرمی ز خود شماری چندین هزار و هیچ
چندین غرور پیشکش امتحان تست
گر مردی احتراز نما اختیار و هیچ
گفتم چو شمع سوختنم را علاج چیست
دل گفت داغ یاس غنیمت شمار و هیچ
باید کشید یک دو دم از شاهد هوس
چون احتلام خجلت بوس وکنار و هیچ
بیدل نیاز و ناز جهان غنا و فقر
دارد همین قدر که تو داری به کار و هیچ
تا فرصتی نمانده شود آشکار و هیچ
خمیازه ساغریم در این انجمن چو صبح
عمریست میکشیم و بال و خمار و هیچ
آیینهدار فرصت نظارهای که نیست
بودهست چون شرر به عدم یک دچار و هیچ
عالم تأملیست ز رمز دهان یار
پنهان وگفتگوی عدم آشکار و هیچ
هنگامهٔ نشاط مکرر که دیده است
بلبل تو ناله کن به امید بهار و هیچ
دیگر صدای تیشهٔ فرهاد برنخاست
اینکوهسار داشت همان یک شرار و هیچ
ای صفر اعتبار خیال جهان پوچ
شرمی ز خود شماری چندین هزار و هیچ
چندین غرور پیشکش امتحان تست
گر مردی احتراز نما اختیار و هیچ
گفتم چو شمع سوختنم را علاج چیست
دل گفت داغ یاس غنیمت شمار و هیچ
باید کشید یک دو دم از شاهد هوس
چون احتلام خجلت بوس وکنار و هیچ
بیدل نیاز و ناز جهان غنا و فقر
دارد همین قدر که تو داری به کار و هیچ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
انجم چو تکمه ریخت ز بند نقاب صبح
چندین خمار رنگ شکست از شراب صبح
از زخم ما و لمعهٔ تیغ تو دیدنیست
خمیازه کاری لب مخمور و آب صبح
غیر، ازخیال تیغ تو گردن به جیب دوخت
بیمغز را چوکوه گران است خواب صبح
از چاک دل رهی به خیال تو بردهایم
جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح
از چشم نوخطان به حیا میدمد نگاه
گرمی نجوشد آنقدر از آفتاب صبح
جمعیت حواس به پیری طمع مدار
شیرازهٔ نفس چه کند با کتاب صبح
رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر
گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح
چون سایهام سیاهی دل داغکرده است
شبهاگذشت و من نگشودم نقاب صبح
هستی است بار خاطر از خویش رفتنم
صد کوه بستهام ز نفس در رکاب صبح
بیداریام به خواب دگر ناز میکند
پاشیدهاند بر رخ شمعمگلاب صبح
در عرض هستیام عرق شرم خون گریست
شبنم تریکشید زموج سراب صبح
بیدل ز سیر گلشن امکان گذشتهایم
یک خنده بیش نیست گل انتخاب صبح
چندین خمار رنگ شکست از شراب صبح
از زخم ما و لمعهٔ تیغ تو دیدنیست
خمیازه کاری لب مخمور و آب صبح
غیر، ازخیال تیغ تو گردن به جیب دوخت
بیمغز را چوکوه گران است خواب صبح
از چاک دل رهی به خیال تو بردهایم
جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح
از چشم نوخطان به حیا میدمد نگاه
گرمی نجوشد آنقدر از آفتاب صبح
جمعیت حواس به پیری طمع مدار
شیرازهٔ نفس چه کند با کتاب صبح
رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر
گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح
چون سایهام سیاهی دل داغکرده است
شبهاگذشت و من نگشودم نقاب صبح
هستی است بار خاطر از خویش رفتنم
صد کوه بستهام ز نفس در رکاب صبح
بیداریام به خواب دگر ناز میکند
پاشیدهاند بر رخ شمعمگلاب صبح
در عرض هستیام عرق شرم خون گریست
شبنم تریکشید زموج سراب صبح
بیدل ز سیر گلشن امکان گذشتهایم
یک خنده بیش نیست گل انتخاب صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
بیپرده است جلوه ز طرف نقاب صبح
تاکی روی چو دیدهای انجم به خواب صبح
اهل صفا ز زخم گل فیض چیدهاند
بیرون چاک سینه مدن فتح باب صبح
پیری رسید مغفرت آماده شو که نیست
غیر از کف دعا ورقی در کتاب صبح
از وحشت نفس نتوان جز غبار چید
رنگ شکستهٔ تو بس است انتخاب صبح
جرم جوان به پیر ببخشند روز حشر
سپند نامهٔ سیه شب به آب صبح
این دشت یک قلم ز غبار نفس پُر است
حسرت کشیده است به هر سو طناب صبح
با چشم خشک چشم زفیض سحرمدار
اشک است روغنی که دهد شیر ناب صبح
نتوان گره زدن به سر رشتهٔ نفس
پیداست رنگ این مثل از پیچ و تاب صبح
کامی که داری از نفس واپسین طلب
فرصت درنگ بسته به دوش شتاب صبح
حاصل ز عمر یکدم آگاهی است و بس
چون پنبه شد زگوش نماند حجاب صبح
کو مشتریکه جنس خروشی برآوریم
داریم از قماش نفس جمله باب صبح
تا بویی از قلمرو تحقیق واکشیم
بیدل دواندهایم نفس در رکاب صبح
تاکی روی چو دیدهای انجم به خواب صبح
اهل صفا ز زخم گل فیض چیدهاند
بیرون چاک سینه مدن فتح باب صبح
پیری رسید مغفرت آماده شو که نیست
غیر از کف دعا ورقی در کتاب صبح
از وحشت نفس نتوان جز غبار چید
رنگ شکستهٔ تو بس است انتخاب صبح
جرم جوان به پیر ببخشند روز حشر
سپند نامهٔ سیه شب به آب صبح
این دشت یک قلم ز غبار نفس پُر است
حسرت کشیده است به هر سو طناب صبح
با چشم خشک چشم زفیض سحرمدار
اشک است روغنی که دهد شیر ناب صبح
نتوان گره زدن به سر رشتهٔ نفس
پیداست رنگ این مثل از پیچ و تاب صبح
کامی که داری از نفس واپسین طلب
فرصت درنگ بسته به دوش شتاب صبح
حاصل ز عمر یکدم آگاهی است و بس
چون پنبه شد زگوش نماند حجاب صبح
کو مشتریکه جنس خروشی برآوریم
داریم از قماش نفس جمله باب صبح
تا بویی از قلمرو تحقیق واکشیم
بیدل دواندهایم نفس در رکاب صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۸
از کواکب گل فشاند چرخ در دامان صبح
آفتاب آیینه کارد در ره جولان صبح
باطن پیران فروغآباد چندین آگهیست
فیض دارد گوهری ازگنج بیپایان صبح
نور صاحبرونق ازگردکساد ظلمت است
کفر شب از کهنگیها تازه کرد ایمان صبح
گاه خاموشی نفس آیینهٔ دل میشود
سود خورشید است هرجا گل کند نقصان صبح
دستگاه نازم از سعی جنون آماده است
دارم از چاک گریبان نسخهٔ توفان صبح
فتح بابی آخر از چاک دلم گلکردنیست
سایهٔ چشم سفیدی هست بر کنعان صبح
بیخودی سرمایهٔ ناموسگاه وحشتم
میتوان داد از شکسترنگ من تاوان صبح
محو انجامم دماغ سیر آغازم کجاست
بر فروغ شمع کم دوزد نظر حیران صبح
آنچه آغازش فنا باشد ز انجامش مپرس
میتوان طومار امکان خواند از عنوان صبح
چند باید بود در عبرتسرای روزگار
تهمتآلود نفس چون پیکر بیجان صبح
نسخهٔ شمعم که از برجستگیهای خیال
مقطعم برتر گذشت از مطلع دیوان صبح
مرگ اهل سوز باشد حرف سرد ناصحان
شمع را تیغ است بیدل جنبش دامان صبح
آفتاب آیینه کارد در ره جولان صبح
باطن پیران فروغآباد چندین آگهیست
فیض دارد گوهری ازگنج بیپایان صبح
نور صاحبرونق ازگردکساد ظلمت است
کفر شب از کهنگیها تازه کرد ایمان صبح
گاه خاموشی نفس آیینهٔ دل میشود
سود خورشید است هرجا گل کند نقصان صبح
دستگاه نازم از سعی جنون آماده است
دارم از چاک گریبان نسخهٔ توفان صبح
فتح بابی آخر از چاک دلم گلکردنیست
سایهٔ چشم سفیدی هست بر کنعان صبح
بیخودی سرمایهٔ ناموسگاه وحشتم
میتوان داد از شکسترنگ من تاوان صبح
محو انجامم دماغ سیر آغازم کجاست
بر فروغ شمع کم دوزد نظر حیران صبح
آنچه آغازش فنا باشد ز انجامش مپرس
میتوان طومار امکان خواند از عنوان صبح
چند باید بود در عبرتسرای روزگار
تهمتآلود نفس چون پیکر بیجان صبح
نسخهٔ شمعم که از برجستگیهای خیال
مقطعم برتر گذشت از مطلع دیوان صبح
مرگ اهل سوز باشد حرف سرد ناصحان
شمع را تیغ است بیدل جنبش دامان صبح