عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۲۷
عیسی به فلک رسید خر خشم گرفت
داود زبور خواند کر خشم گرفت
از بیشه به بازار بیامد شیری
موشی به دکان پیله ور خشم گرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آنها که ز آیینهٔ دل زنگ زدودند
خود را به تو هر نوع که بودند نمودند
اهل نظر از آینهٔ وحدت از آن پیش
حیران تو بودند که موجود نبودند
تا چشم دل از غیر تماشای تو عشّاق
بستند، نقاب از رخِ مقصود گشودند
شک نیست که سودازدگان تا به ارادت
سودند سری بر قدمت در سر سودند
تا دل بربایند نمودند رخ خوب
خوبان به طریقی که نمودند ربودند
راهی به عدم جوی خیالی ز دهانش
بر رغم کسانی که گرفتار وجودند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
هر رهروی که خار مغیلان بپای اوست
دیدار کعبه مرهم زخم و دوای اووست
نفی مکان بدیهی عقل است و ای عجب
آنرا که جای نیست دل خسته جای اوست
نازم به پیر میکده کاین تیره خاکدان
افشانده مشت گرد زطرف ردای اوست
رویش ندیده دیده و زاین بحیرتم
کز هر گذر که میگذرم ماجرای اوست
نائی اگر چه دم بدم نی دمد ولی
گر نغمه ی زنی شنوی از نوای اوست
آزاد بنده ی که کند بندگی عشق
در راحت آن دلی که قرین بلای اوست
خضر ار بآب زنده دل ما ببوی او
آری بقای عاشق اندر بقای اوست
گر از سپهر عشق کند کوکبی طلوع
خورشید ذره وار برقص از هوای اوست
سالک بدیر و کعبه مساوی زند قدم
زنار ما و سبحه شیخ از برای اوست
ارکان کشتی ار بکف ناخدا بود
سالک سلوک کشتی او با خدای اوست
زان غایب از نظر دل آشفته دردمند
غافل از آن که یار مقیم سرای اوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
در همه عمر ار شبی وصل میسر شود
حیف ندارم گرم عمر بر این سر شود
هر که چو منصور رفت بر سر سودای حق
بر سر دارش چه باک گر زستم سر شود
آتش سینا بخواست کشته قبطی بسوخت
تا ارنی گو کلیم باز کجا بر شود
بوالعجب ای نور عشق تا تو کدام اختری
کز تو مه و مهر را چهره منور شود
خاک درمیکده مایه اکسیرهاست
هر که مس آنجا فکند لاجرمش زر شود
کعبه زلفین یار گو بدلم در مبند
بام حرم را به ببین جای کبوتر شود
آنچه تو خوانیش کفر غایت ایمان ماست
رانده مردود شیخ پیر قلندر شود
گوهر مقصود عشق زود بر آرد بکف
هر که در این بحر ژرف نیک فروتر شود
پیکر مطبوع دوست لایق تصویر نیست
بت بود و بشکنش هر چه مصور شود
اشک چو نیسان ببار هر شبه زابر مژه
تا که همه قطره ات لؤلؤ و گوهر شود
قدرت پروانه چیست پر زدن و سوختن
عاشق آتش بگو تا که سمندر شود
هر که بطوفان دهر عشق شدش بادبان
زآب کران تا کران پاش کجا تر شود
خصم اگر لشکری است دوستی شاه و بس
از تن روئین چه کم گردم خنجر شود
کوه گنه هیچ نیست بر دل آشفته بار
حیدر صفدر اگر شافع محشر شود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
چه ای زلف که گه مشگ دهی گه عنبر
که بود چین و ختا در همه چینت مضمر
تو و داود زره گر شده بی آتش لیک
او زره ساخت زآهن تو زمشک و عنبر
سبحه شیخ زتو پاره و زنار مغان
هم مسلمان زتو در شکوه بود هم کافر
گه زنی مروحه بر آتش دلهای کباب
گه شوی عود و زخط دود کنی در مجمر
گاه از سحر بپوشی ید بیضا از خلق
گه شوی در کف موسی پی معجز اژدر
مار ضحاک شوی گاه و کنی رخنه بمغز
گاه هندو شوی و سجده کنی بر آذر
گر تو هندوئی و خورشید پرستی ایزلف
بالش از ماه چرا کردی و ازخور بستر
گه مجاور شده ای بر سر چاه بیژن
گه کمند از تو کند رستم و طوس و نوذر
سختتر از زرهی نرم تر از ابریشم
بسیاهی شب هجران به درازای محشر
گا زنجیر شوی از پی تدبیر جنون
گاه دیوانه کنی خلق چو دیو کافر
گرنه فتراک علی صاحب تیغ دو سری
از چه آویخته ای خویش بر ابروی دو سر
لاجرم زآن شده آشفته بقید تو اسیر
که شبیه است شکنجت بکمند حیدر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
عاشق و می پرست و شیدائیم
رانده از کعبه و کلیسائیم
نه پسند برهمنیم و نه شیخ
پیش این هر دو فرقه رسوائیم
بگسستیم سبحه و زنار
نه مسلمان کنون نه ترسائیم
وقت وصف شکرلبان لالیم
گرچه ما طوطیان گویائیم
ما ندانیم هیچ در عالم
لیک بر جهل خویش دانائیم
گر به تشخیص حسن او کوریم
وه که بر عیب خویش بینائیم
گرچه پنهان بظلمت نفسیم
لیک در نور عشق پیدائیم
گلشکر زآن لبان لعل بیار
زآن که ما دردمند سودائیم
گرد نعلین صاحب معراج
دشت پیما و عرش فرسائیم
متکثر بکثرت امکان
وقت توحید فردو تنهائیم
تا دل و دیده وقف خوبانست
گرچه زشتیم لیک زیبائیم
هوشیاری مبادم آشفته
ما که سرمست عشق مولائیم
گرچه لا شئی و پست و ناچیزیم
قطره متصل بدریائیم
حسب ما بچار مادر نیست
به نسب نه زهفت آبائیم
خانه زادیم عشق سرمد را
بهمه کاینات مولائیم
چار تکبیر بر جهان زده ایم
مرده گان را دم مسیحائیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۵
بیاد آب مجاور دلا در این فلواتی
بود سراب گمان میکنی مقیم فراتی
صنم پرست بدل بر زبان صمد زچه گوئی
بکعبه و به بغل در نهفته لات و مناتی
اجل زمرگ خلاصت دهد کشی زچه منت
عبث زخضر تو ممنون دلا بآب حیاتی
مکن بفضل و هنر فخر ای حکیم زمانه
که اوست مایه حرمان و آن دگر فضلاتی
بجوی عز قناعت بهل تو ذل طمع را
که بیش و کم نشود چونکه ثبت گشت براتی
زشام تار منالی به روز وصل مبالی
مقرر است بخوان جهان عشا و غداتی
ببحر جرم تو آشفته سخت مانده غریقی
مگر که نوح زطوفان دهد زلطف نجاتی
تو نوح و عرصه امکان تمام بحر فنایت
که دست حق بصفات ای علی که مظهر ذاتی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
نه در کلاه نمد راحتی، نه در تاج است
که پادشاه و گدا، هر که هست، محتاج است
همه ز کاسه ی سر خیزدم جنون، آری
حباب، بیضه ی مرغابیان امواج است
ز جان به رغبت خود می توان گذشت، ولی
عطا به زور چو خواهند از کسی، باج است
اگر به میکده منصور بگذرد، داند
که هر که هست درو چند مرده حلاج است
ببین به کینه ی افلاک و رحم کن به سلیم
که تیر هفت کماندار را یک آماج است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
پی شکستن پیمان بهانه بسیار است
گرم خموش نسازی فسانه بسیار است
به هند، شعله ی آه ضعیف من چه کند
که چون قلمرو تقویم، خانه بسیار است
ستارگان همه غارتگران سامانند
بهوش باش که موش خزانه بسیار است
ز حرفم آنچه نفهمی به لطف خود بگذر
زبان موی شکافان چو شانه بسیار است
سری به حرف محبت سلیم اگر داری
به خاطرم غزل عاشقانه بسیار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
آبروی تیغ را خونگرمی بسمل برد
کی تواند صرفه ای از قتل ما قاتل برد
چشم همراهی مدار از کی که موج از جوش بحر
کی تواند کشتی خود را سوی ساحل برد
خضر را هم آگهی از کعبه ی توفیق نیست
چون کسی از جستجو راهی به این منزل برد؟
مژده بادا مرغ دل ها را که می بینم دگر
بر سر آن دست شهبازی که زنگ از دل برد
خضر دایم در سر کوی مغان چون روزگار
جاهلان را آورد در مجلس و کامل برد
از شرافت هرکه با ما دم زند، تر می شود
خاک هرکس در ره سیلاب آرد، گل برد
لذت دشنام او دل می برد از کف سلیم
همچو شیرینی ندیدم من که تلخی دل برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
به عمر خضر تغافل ز بی نیازی کرد
چو شانه هرکه به آن زلف دستبازی کرد
نمی شود به ظرافت کسی حریف او را
توان چگونه به خورشید تیغ بازی کرد؟
درین زمانه که کاری به مدعا نشود
دگر چه کار توان جز زمانه سازی کرد؟
ز سنگ حادثه در هم شکست اندامش
چو شیشه هرکه به ساغر زبان درازی کرد
سلیم، قصه ی محمود و سومنات مخوان
که فتح بتکده ی دل، سلیم غازی کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
صبحدم چون صاحبان غیب بر اهل نیاز
چون در رحمت، در میخانه را کردند باز
از سجود شیشه ها، میخانه شد بیت الحرام
ناله ی مستانه ی مطرب چو گلبانگ نماز
خم نشسته همچو محمود و به خدمت پیش او
شیشه ی سبز ایستاده بر سر پا چون ایاز
نیست بیم مرگ مستان را که در دیر مغان
رفته رفته عمر چون آب روان گردد دراز
نیست در میخانه محتاجی که اینجا مرد را
می کند یک ساغر می از دو عالم بی نیاز
سینه صافان را نماید از جبین اسرار دل
اختیارم نیست چون آیینه در افشای راز
گر جنون داری، ز معموری به صحرا نه قدم
تا به کی در خانه تازی اسب چون شطرنج باز
منت یک گل ندارم بر سر از شاخ گلی
باعث این، دست کوته شد، که عمر او دراز!
بر در هرکس درین معموره رفتم بسته بود
ای خوشا ویرانه و از هر طرف درهای باز
تندی احباب را در طبع ما تأثیر نیست
آب کی در چشم نرکس آید از بوی پیاز
مانده از دام کهن تارم درین دشت فریب
حلقه ای بر گردن هر مرغ چون جلقوی باز
از وجود من اثر نگذاشت عشق او سلیم
من ندارم نقش این آیینه ی صورت گداز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
همچو آتش داردم ایام در زندان سنگ
می توان گفتن ز جان سختی تنم را کان سنگ
چون لب جو سخت گیرد کار هرکس را جهان
از برای آب خوردن بایدش دندان سنگ
از نصیحت چند اصلاح دل سختش کنم
همچو موج آب باشم تا به کی سوهان سنگ
یاد قزوین در دلم بگذشت و از هندوستان
شیشه ام میدان کشید و جست تا میدان سنگ
افکند تا بر بساط شیشه ی دلها سلیم
آسمان همچون فلاخن می شود قربان سنگ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
صوفیان را شده ز آهنگم
تار تسبیح، رشته ی چنگم
از گل و لاله فیض نتوان برد
غیر می نیست از کسی رنگم
شد بهار و چو سبزه ی صحرا
کوه تا کوه می رسد بنگم
بر من و کار من جهان خندد
رهبر کور و شاطر لنگم
در بیابان شوق چون مجنون
گردباد است میل فرسنگم
عشق تا منع خودفروشی کرد
شد ترازو فلاخن سنگم
فرصت رزم دشمنانم نیست
روز تا شب به خویش در جنگم
از سبکروحی ام شرر داغ است
همچو یاقوت اگر گران سنگم
بر بساط زمانه، چون پسته
می زند خنده حقه ی بنگم
پادشاهم به ملک فقر، سلیم
پوست تخت من است اورنگم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
ما خس و خار از ره خوبان به دامن می کشیم
منت تیغ شهادت را به گردن می کشیم
از تهیدستی، چو خواهد خرقه ی ما بخیه ای
رشته ی تسبیح چون عیسی به سوزن می کشیم
محتسب را نیست راه حرف در بازار ما
شیشه با سنگ و ترازوی فلاخن می کشیم
ما در خلوت به روی اهل عالم بسته ایم
انتظار آفتاب از راه روزن می کشیم
گوی را از چابکی خواهد ز میدان برد خصم
وقت تنگ است و همین ما تنگ توسن می کشیم
از فلک روزی گرفتن آن قدرها کار نیست
ما چراغ لاله ایم، از سنگ روغن می کشیم
گل نباشد، می رسد خود بوی گل ما را سلیم
خویش را در سایه ی دیوار گلشن می کشیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
آب آتش تلاش یعنی می
شعله ی خوش قماش یعنی می
حسن را جلوه ی ظهور دهد
آزر بت تراش یعنی می
همچو لاله به آبرو دایم
می کنم من معاش یعنی می
عقل هردم به گوش من گوید
می خور و شاد باش یعنی می
نشکفد طبع بی شراب، سلیم
مایه ی انتعاش یعنی می
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح اسلام خان
بهار آمد و شد نغمه ساز مرغ چمن
چراغ باده فروشان ز لاله شد روشن
چنان به دهر اثر کرد فیض ابر بهار
که دود، شد به سر شمع غنچه ی سوسن
نسیم دشت ز شوخی ست رهزن تقوی
هوای باغ ز کیفیت است توبه شکن
چو بیدمشک، ز فیض بهار نیست عجب
که نافه گل کند از شاخ آهوان ختن
چنان مدار به حرف شکوفه شد در باغ
که ذکر اره فراموش کرد نخل کهن
چو شعله جلوه کند موج لاله در آتش
چو دود سرکشد ابر سیاه از گلخن
ز بس که شوق تماشای بوستان دارد
چو نی به شاخن گل افکنده غنچه صد روزن
فروغ چهره ی گل همچو آتش زردشت
صفای صحن چمن همچو مجلس بهمن
بهار داد چمن را ز بس که کیفیت
به جویبار، چو می آب شد خمارشکن
ز باغ نیست علم، شاخ سوسن آزاد
که برفراخته طاووس بوستان گردن
ز فیض ابر، رطوبت ز بس به موج آمد
خورد ز چشمه ی خود آب، سبزه ی سوزن
چنان که صید غزالان کنند صیادان
کدو به شاخ درختان شده کمندافکن
ز جوش فیض برای دماغ خود مجنون
ز ریگ دشت چو بادام می کشد روغن
نشان ز کوچه ی سیمین تنان دهد جدول
ز موج سلسله موی و حباب غنچه دهن
سپند سوخته از دود خویش سبز شود
ز بس رطوبت ازان می چکد چو ابر چمن
ز مستی قدح لاله، کوه را نخجیر
بود چو آهوی دیبا به خواب در دامن
شد از تراوش ابر، آب آینه پنهان
به زیر سبزه ی زنگار همچو آب چمن
ز فیض پروری ابر و لطف باد بهار
ز بس که دم ز تقدس زند هوای چمن،
چو مریم از نفس جبرئیل، پنداری
به طرف جو شده بکر حباب آبستن
چه خوب ابر بهاری برآمد از گرداب
جهان کشید برون یوسف از چه بیژن
ز بس صفای جهان، دود شمع در فانوس
چو داغ لاله کشیده ست پای در دامن
چراغ غنچه دهد یاد از ستاره ی صبح
ز بس که چهره برافروخت از صفای چمن
به عزم درگه دستور روزگار به باغ
متاع لاله و گل می کند بهار به تن
جهان دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال
وزیر مشرق و مغرب، خدایگان زمن
محیط مکرمت، اسلام خان مهرضمیر
که دیده می شود از نور جبهه اش روشن
بساط جمع کند آسمان چو نیلوفر
چو آفتاب به هرجا شود بساط افکن
سبوی ابر ز جودش چنان به سنگ آمد
که آب می برد از چشمه سار با دامن
تمام عمر گرفتار رنج باریک است
روان به پیکر خصمش چو آب در سوزن
کلید مخزن دولت به دست همت اوست
وکیل خرج زرگل بود نسیم چمن
رسیده کار ضعیفان به جایی از عدلش
که آبگینه کند جنگ سنگ با آهن
چنان که خاتم از انگشت کس برون آرند
به دست لطف کشد طوق قمری از گردن
ورق ز کلک رقم ساز او گلستانی ست
کزان چو طفل، سواد نظر شود روشن
قلم همیشه ز فولاد بوده مردم را
رقم نبوده ز فولاد، صدهزار احسن
زهی ثنای کفت ابر گلستان خیال
حدیث رای منیرت چراغ راه سخن
اگر نه پیش ضمیرت به عذر می آید
فکنده بهر چه خورشید تیغ بر گردن
به صفحه هر نقط خامه ی تو رابعه ای ست
که همچو مریم باشد به عیسی آبستن
به دفع فتنه ی اطراف مملکت، باشد
ز تیغ، کلک تو در پیش یک سر و گردن
به فتح روی زمین، بی صلاح خامه ی تو
علم فشانده گهی آستین، گهی دامن
چنان به دور تو طوفان فتنه تسکین یافت
که ماهی از تن خود دور می کند جوشن
شد از تمیز تو از بس نجابت آسوده
مقام امن گهر گشت چون صدف هاون
به بندگی تو آزادگان به گلشن هند
همه چو فاخته آیند طوق در گردن
اگر به پرتو فیض تو خصم در بندد
چو آفتاب درآید به خانه از روزن
چنان ز عدل تو کوتاه گشت دست ستم
که می گریزد آتش چو آب از روغن
خیال خشم تو در دل چو بگذرد چه عجب
که چون علم کند از تن کناره پیراهن
بر آستان تو دشمن نهد سر تسلیم
اگر چو شمع شود سر به سر رگ گردن
ثنا کنند و بود بی نیاز شوکت تو
چه احتیاج صبا چون شکفته است چمن
دعا کنند و ازان دولت تو مستغنی ست
چه اعتبار زره را به پیش رویین تن
دعای دولت تو خلق را دعای خود است
چه منت است ز کس بر تو از دعا کردن
ازان که مشعل خورشید تا فروزان است
چراغ هستی ذرات هم بود روشن
به عجز خویش ز مدح تو می کنم اقرار
که کوته است ز وصفت زبان خامه ی من
قلم ز عهده ی مدحت برون نیاید، اگر
زبان شود همه تن همچو غنچه ی سوسن
به شعر مدح تو گفتن طریق عزت نیست
کسی چگونه بسازد وضو ز آب دهن
خدایگانا! شرمنده ام ز طالع خود
ز بس لطف تو منت نهاده بر سر من
چو ابر گریه کنان هر طرف حسود از رشک
چو گل به گوش رسیده مرا ز خنده دهن
به لطف کوش که من آن نیم که گوید خصم
فلان نبود سزاوار تربیت کردن
شکست گوهر پاکم نمی تواند داد
حسود کرده چو گرداب آب در هاون
به دامن آن که ز آیینه ام غباری برد
چو صبح می دمدش آفتاب از دامن
به آب و تاب در نظم من چو بیند غیر
گهر شود چو صدف آب حسرتش به دهن
ز هر طرف پی دیدار شاهد طبعم
صد آفتاب چو آیینه شد جلای وطن
ز روی لطف بنه دست بر دل ریشم
ببین چه می کشم از دست این سپهر کهن
سبکدلم، نپسندی مرا به بند گران
که طوق فاخته هرگز نبوده از آهن
همیشه تا که بهار آید و خزان گذرد
مدام تا که ز گل تازه می شود گلشن
نهال عمر تو چون سرو باد دایم سبز
چراغ عیش تو چون لاله روز و شب روشن
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - تعریف خانه ی اسلام خان و تاریخ بنای آن
در زمان خلافت شه دین
سایه ی کردگار، شاه جهان
ساخت دستور عهد در لاهور
یعنی اسلام خان عالی شان
خانه ای کز صفای آینه اش
گشت روشن، سواد هندستان
سطح رنگین بساط، شاه نشین
سقف آیینه کار، ماه نشان
نقش آیینه خوش نشسته درو
کو سکندر کزو شود حیران
سر به سر گوش از پی سایل
همه تن چشم بر ره مهمان
شده از تیغ کنگر بامش
مه نو رخنه رخنه چون دندان
خانه ی دیده ی تماشایی
از تماشای او نگارستان
باد گسترده تا به حشر درو
مسند آصف سلیمان شان
پی اتمام این خجسته مقام
خامه ی عنبرین شمامه ازان،
«اثرشان» نوشت تاریخش
که ازو ظاهر است شوکت و شان
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - در تعریف خر خریدن ساده لوح
ساده دلی را ز پی راه دور
گشت خری چون خرعیسی ضرور
جانب بازار چو شد جلوه گر
دید فضایی چو جهان پر ز خر
آمده دلال به وصف خران
معرکه آرا چو سخن پروران
بانگ برآورد که صاحب خرد
کو، که ز من این خر مصری خرد
خر نه، یکی آهوی صحرانورد
با تک او تندی صرصر به گرد
از فرس عمر سبکتازتر
وز خر طنبور خوش آوازتر
توشه کش راحله ی رهروان
با خر عیسی ز شرف همعنان
در دم رفتار چو موج هوا
چاردوال است برو دست و پا
بانگ ز راکب نشنیده ست سخت
چوب ندیده ست مگر بر درخت
چارستون کرسی عرش ثبات
ساق و سم او چو قلم در دوات
همچو سبو پشت و شکم بی خلل
گرد و پر او را چو صراحی کفل
عنصر بادیش همه در دماغ
خاک ز نقش سم او سنگداغ
مستمع حرف نشیب و فراز
گوش ازان کرده به هرسو دراز
گاو فلک جستی ازین خر ز جا
شاخ نداده ست ازانش خدا
کوه شکسته کمر از مشت او
پهن تر از روی زمین پشت او
شد دل سنگ از سم او لخت لخت
بس که گرفته ست برو کار سخت
از شکم و دم و خروش و صدا
صاحب طبل و علم و کرنا
عرعر او زینت باغ جهان
مغز سرش ماحضر خواجگان
چشم چو بر سوی عمودش گشاد
قاضی کیرنگ به تنبان نهاد
گر لگدافکن شود، او را ز پا
نعل رود چون مه نو بر هوا
لیک ز بس هوش، به این فن بداست
یافته محبوب لگدزن بد است
همچو عروسان ز سخن بسته لب
حلقه به بینی چو بتان عرب
کار نه با نیک و بد مردمش
به بود از ریش منافق، دمش
سوی من ای کاش که آرد گذار
آن که نگردیده بر آهو سوار
خر طلبد هرکه برای سفر
خر به ازین نیست، سخن مختصر
مرد ز دلال چو اینها شنید
مشت زری داد و خرش را خرید
حیله گری بود طلبکار خر
جلوه کنان بر سر بازار خر
دید چو آن ساده ی درویش را
شاد شد و یافت خر خویش را
مرد گرفته سر افسار خر
وز پی خر چون اجل آن حیله گر
غنچه شده از پی خر می دوید
گرچه گره بر دم خر، کس ندید
شعبده باز دگر آن پرفسون
همره خود داشت چو عشق و جنون
آن یکی افسار خر از سر کشید
بر سر خود کرد و چو خر می دوید
وان دگری برد خرش را چو باد
جانب بازار و به دلال داد
چند قدم رفت چو آن ساده دل
ماند خرش را ز قفا پا به گل
یعنی از اندیشه ی خر می دوید
خر چو نهان شد ز نظر، پا کشید
رو به قفا کرد چون آن نیک رای
حیله گر از عجز فتادش به پای
گفت که ای خضر خجسته قدم
بودم از احشام یکی محتشم
بود خری بارکش خانه ام
رونق ازو یافته کاشانه ام
گاه چو ابر از پی آبم روان
گاه چو آتش سوی هیمه دوان
باز چو گشتی ز ره آسیا
کاه کشیدی همه چون کهربا
حرص جفاکار منش هر نفس
بود دل آزارتر از خرمگس
مطلب من بود همین، بار او
کار نه با خوردن و تیمار او
آخور او چون دل صادق تهی
توبره چون کیسه ی عاشق تهی
می شدی از جوع قیامت اساس
گرد سر سنگ، چو گاو خراس
بر تنش از پوست نمانده نشان
چون خر طنبور همه استخوان
پشت وی از زخم چو میدان جنگ
پیکرش از داغ چو نطع پلنگ
گشت مکافات چو معنی نگار
صورت خر کرد ز من آشکار
شد چو پر از پیکر خر پیرهن
زد سر خر، سر ز گریبان من
رفتم ازین غصه برآرم فغان
بانگ خرم گشت بلند از دهان
شد لبم از حرف و حکایت خموش
رفت درازی ز زبان سوی گوش
غنچه صفت شد ز کفم پنجه گم
چون مه نو، ناخن من گشت سم
پا ز قفا خوشه صفت سرکشید
دم ز درازی به سم من رسید
یک نفس القصه به ناکام و کام
شد همه اسباب خریت تمام
بود مرا کار به خربنده ای
چشم به بار همه افکنده ای
بی خبر از محنت بسیار من
سخت تر از کارم، سربار من
بود به پشت من زار حزین
بار بد و نیک، چو گاو زمین
بر تن زار من ازان قلتبان
پوست چو انبان پر از استخوان
قیمتم آخر چو شدش احتیاج
برد به بازار مرا لاعلاج
تا قدم سعد تو ای مشتری
کرد خلاصم ز طلسم خری
مرد فرشته وش نیک اعتقاد
گوش صداقت چو به حرفش نهاد،
صدق شمرد آن همه گفتار را
کرد برون از سرش افسار را
گفت به یک خر، چه ز من کم شود
زین چه نکوتر که خر آدم شود
بی جدل و دعوی و بحث و نزاع
کرد چو یاران عزیزش وداع
شب همه شب مرد فرشته صفت
شکرخدا کرد ازین موهبت
زان چه خبر داشت که زین سان شده
زو خر عیسی، خر شیطان شده
راست شنو را چه خبر از دروغ
شمع کج و راست دهد یک فروغ
از لب هرکس که سخن سر کند
آینه آن را همه باور کند
صبح چو گردید در آن مرغزار
غلغله از جوش خران آشکار،
باز به بازار شد آن بی گناه
تا خر دیگر خرد از بهر راه
توسن نظاره چو هرسوی تاخت
در کف دلال خرش را شناخت
ماند ازین واقعه اندر شگفت
رفت به پیش خر و گوشش گرفت
گفت که آن بار تو بهتر شدی
باز چه کردی که همان خر شدی
آه که در حلقه ی امید و بیم
بود ز من ساده تری هم «سلیم»
گرچه کنم دعوی آزادگی
سوخت مرا حسرت این سادگی
آن که چو شیطان نبود بوالفضول
هرچه بگویی، کند آن را قبول
وان که ز جهل است گلی بر سرش
آیه ی مصحف نشود باورش
من هم از احباب به قدر نصیب
خورده ام از ساده دلی ها فریب
هرکه دل از حیله بداندیش کرد
با کس دیگر نه، که با خویش کرد
هست درین دایره ی گیر و دار
بر خر خود هرکسی آخر سوار
کاش که بر مردم این روزگار
حقه ازین گونه شود آشکار
تا ز حروفش همه خرم شوند
این گله خر، پاره ای آدم شوند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲
درونم بی تو شد دریای خون از شوق دیدنها
حبابش داغ های سینه، موجش دل تپیدن ها
تپیدن می کند محروم تر از دولت وصلت
که سازد موج ها را عین دریا آرمیدن ها
به مطلب می رسد هر کس خلاف نفس بگزیند
به مقصد عاقبت خواهی رسیده زین تپیدن ها
مرو دنبال صید مطلب ای بیگانه از مطلب
که در آخر به سر خواهی درآمد زین دویدن ها
ز خود رایی چو معشوق تو جویا عالمی دارد
تبسم گونه ای در عین رنجش واکشیدن ها
چنان افکنده دام دلبری زلفت به محفل ها
که می آید صدای نالهٔ زنجیر از دل ها
قدم بردار در راه سلوک ای غافل از مطلب
که غیر از وادی بیخود شدن پیش است منزلها
به مطلب می رسی گر از سر خود دست برداری
در این وادی شود از بیخودیها حل مشکلها
شود نیسان لطفش گرم ریزش چون بر اعمالت
نماید جمع از یک دانه اشک تو حاصل ها
نمی بینیم جویا غیر حیرت حاصل مردم
شد از خونابهٔ دلها مگر تخمیر این دلها