عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
بسته است چشم روشن از سیر، بال ما را
چون شمع ریشه باشد در سر نهال ما را
گرد یتیمی ما چون گوهرست ذاتی
نتوان فشاند از دل گرد ملال ما را
ما را ز زیر پر هست راهی به آن گلستان
هر چند سخت بندد صیاد بال ما را
آن کس که داد ما را ز آغاز آنچه بایست
هم می کند در آخر فکر مآل ما را
چون سایلان مبرم از تیغ رو نتابیم
چین جبین نبندد راه سؤال ما را
تا می توان گرفتن ای دلبران به گردن
در دست و پا مریزید خون حلال ما را
ما چون گهر حصاری در روی سخت خویشیم
از خشکسال غم نیست آب زلال ما را
چون مشک سوده سازد ناسور زخم ها را
گردی که خیزد از ره مشکین غزال ما را
از قیل و قال هر کس حالش بود هویدا
نتوان نهفته کردن از خلق حال ما را
دایم به آبروییم از فیض خاکساری
از دست هم ربایند رندان سفال ما را
در ناتمامی امروز از ما تمامتر نیست
هر ناقصی چه داند صائب کمال ما را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
برق سبک عنان را پروای خار و خس نیست
دام و قفس چه سازد با دل رمیده ما؟
دست گرهگشایی است از کار هر دو عالم
در دامن توکل پای کشیده ما
هر چند دیده ها را نادیده می شماری
هر جا که پا گذاری فرش است دیده ما
از نوبهار صائب رنگش به رو نیاید
بر گلشنی که بگذشت رنگ پریده ما
نتوان به مرگ پوشید چشم ندیده ما
سیری ندارد از خاک، چون دام، دیده ما
گفتیم وقت پیری در گوشه ای نشینیم
شد تازیانه حرص قد خمیده ما
با دل رمیده عشق زخم زبان چه سازد؟
گلها ز خار چیند دامان چیده ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
بیخودی رفتن است دلها را
هوش واماندن است دلها را
آه بی اختیار از سر درد
دامن افشاندن است دلها را
چشم پوشیدن از جهان خراب
چشم وا کردن است دلها را
غوطه خوردن به زهر ناکامی
سبزه غلطیدن است دلها را
سینه دادن به زخم تیر قضا
نیشکر خوردن است دلها را
از جگرها نسیم سوختگی
بوی پیراهن است دلها را
آه، افشاندن غبار از جان
گریه، افشردن است دلها را
گهر اشک دمبدم سفتن
درد خود گفتن است دلها را
عیش شیرین این جهان خراب
تلخی مردن است دلها را
نفس را مطلق العنان کردن
خصم پروردن است دلها را
گل بی خار آرزومندی
خار پیراهن است دلها را
دیده هر چند موشکاف بود
پرده دیدن است دلها را
نیست پوشیده در جهان رازی
چشم اگر روشن است دلها را
حال دلها ز دیده ها پیداست
دیده ها روزن است دلها را
تا نگردد نگاه گوشه نشین
برق در خرمن است دلها را
آسمان گر چه وسعتی دارد
چشمه سوزن است دلها را
تا نگردد زبان خموش از لاف
آب در روغن است دلها را
درد هر کس به قدر بینش اوست
رنج بیش از تن است دلها را
به زبان حرف دوستی گفتن
بد گمان کردن است دلها را
تنگ خلقی به دوستان صائب
در هم افشردن است دلها را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
پیوسته خورد دل خون از بی غمی جان ها
از خنده سوفارست دلگیری پیکان ها
زنهار به چشم کم در سوختگان منگر
کز آبله پایان است سیراب، بیابان ها
چون سرو به آزادی هر کس که علم گردد
در فصل خزان باشد پیرایه بستان ها
پروانه بیدل را آسوده کجا ماند؟
شمعی که به گرد خود گردانده شبستان ها
سودای من از مجنون آزادتر افتاده است
دیوانه من نگذاشت طفلی به دبستان ها
زان روز که سرو او در باغ خرامان شد
خمیازه آغوش است گلشن ز خیابان ها
بی تابی دل افزود از دست نگارینش
دریا نشود ساکن از پنجه مرجان ها
در گوشه ویرانه است گنج گهری گر هست
در بی سر و سامانی است پنهان سر و سامان ها
خوش باش به بی برگی کز بهر جگر خواران
از چشم، فلک کرده است آماده نمکدان ها
چون پیرهن یوسف در بادیه پیمایی است
از شوخی بوی گل دیوار گلستان ها
این آن غزل سعدی است صائب که همی فرمود
می گویم و بعد از من گویند به دورانها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۲
نه حبابم که شود زود ز جان سیر در آب
جوهرم، ریشه من هست ز شمشیر در آب
تیغ بیداد تو هم سیر ز خون می گردد
می شود ماهی لب تشنه اگر سیر در آب
در مذاق من سودازده، از سوختگی
سخن سرد کند کار طباشیر در آب
شربت وصل علاج دل بی تاب نکرد
ماهیان را نکشد موج به زنجیر در آب
پا ز سر کن که به دامن گهر آرد بیرون
رفت هر کس که چو غواص سرازیر در آب
داروی بیهشی باده کشان پر گویی است
نشود ماهی خاموش نفس گیر در آب
در می ناب اگر غوطه زند زاهد خشک
نشود تازه و تر چون گل تصویر در آب
وصل دریا نشود باعث آرامش موج
نرود پیچ و خم از جوهر شمشیر در آب
بی زبانی سپر تیر حوادث نشود
ماهی از خار بود ترکش پر تیر در آب
نشود تشنگی حرص کم از آب گهر
این نهنگی است که هرگز نشود سیر در آب
چون شد از مهلت ایام روان تیره مرا؟
نیست استادن اگر باعث تغییر در آب
رشته سبحه ز تردامنیم شد زنار
مو شود مار، توقف چو کند دیر در آب
دست خود را چو صدف کاسه دریوزه نکرد
خشک شد پنجه مرجان به چه تقصیر در آب
چه خیال است در آن زلف دل آسوده شود؟
تا بود شانه آن زلف گرهگیر در آب
نظر بی جگران است ز دریا به کنار
خار و خس را نتوان بست به زنجیر در آب
نتوان راست نفس با دل پر خون کردن
که گران سیر بود بال و پر تیر در آب
غوطه در می زدن از باده مرا سیر نکرد
ماهی از آب محال است شود سیر در آب
آه را نیست اثر در دل آن سرو روان
می کند پیچ و خم موج چه تأثیر در آب
گر شود واصل بحر اشک غبارآلودم
ریشه موج شود زود زمین گیر در آب
بارها دیده ام از موج، سرانجام حباب
چه دل خویش کنم جمع به تدبیر در آب؟
از غم پای به گل رفته سرو آزادست
کشتی هر که نگشته است زمین گیر در آب
حیف و صد حیف که از کوتهی باد مراد
شد چو کف، کشتی اندیشه ما پیر در آب
بودم از دور به نظاره خشکی قانع
گریه شمع مرا راند به تزویر در آب
عمر را باز ندارد ز روانی افسوس
می کند پیچ و خم موج چه تأثیر در آب
می زند آب بر آتش، نفس گرم مرا
می کند ناصح بی درد طباشیر در آب
لنگر جسم، روان را ز سفر مانع نیست
نقش قایم نکند پای به تدبیر در آب
چند در بحر پرآشوب جهان همچو حباب
نقد انفاس کنی صرف به تعمیر در آب؟
حجت ناطق واصل شدگان خاموشی است
نتوان کرد نفس راست به تدبیر در آب
بر سبک مغز، خموشی است گران در مستی
که نفس را نتوان داشت به زنجیر در آب
نفس بیهده بر خاطر روشن بارست
می کند باد به جز موج چه تصویر در آب؟
سیری از خون نبود سخت دلان را صائب
نرود تشنه لبی از دم شمشیر در آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۱
زهی ز عارض گلرنگ، خونی می ناب
عرق به روی تو جام شراب در مهتاب
به پای آبله ریز آنقدر ترا جستم
که غوطه زد به گهر رشته های موج سراب
خرد به زور می ناب برنمی آید
مرو به کشتی کاغذ دلیر بر سر آب
هوای خانه به ویرانیش کمر بندد
کسی که خانه ز دریا جدا کند چو حباب
چه کم ز ریزش خوناب دل شود تب عشق؟
چه آب بر دل آتش زند سرشک کباب؟
کتاب جوهر شمشیر عشق را صائب
ز خون خضر و مسیحاست سرخی سر باب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
دست و پا بسیار زد تا عشق ما را پاک سوخت
شعله خون ها خورد تا این هیزم نمناک سوخت
بی گناه است آسمان در تیره بختی های ما
اختر ما را فروغ شعله ادراک سوخت
موج آب زندگانی می زند در زیر خاک
رشته جانی کزان رخسار آتشناک سوخت
شاهراه دوزخ سوزان، رگ خامی بود
امن شد از سوختن هر کس که اینجا پاک سوخت
بر ضعیفان ظلم کردن، ظلم بر خود کردن است
شعله هم بی بال و پر شد تا خس و خاشاک سوخت
عاشقان پاکدامن پرده دار آفتند
بی سبب پروانه را آن شعله بی باک سوخت
می پرد چشم حوادث تا پر کاهی به جاست
می شود امن از پریشانی چو خرمن پاک سوخت
برق آفت، گردن بیهوده ای بر می کشد
ناامیدی تخم امید مرا در خاک سوخت
سهل مشمر ظل مرا هر چند باشد اندکی
کز شرار شوخ چشمی یک جهان خاشاک سوخت
حسن نتواند رسیدن در سبکسیری به عشق
تا چراغی سوخت، صد پروانه بی باک سوخت
دیده خورشید را نتوان به خون آلوده دید
وقت آن سرخوش که چون شبنم در آن فتراک سوخت
نیست اختر، می نماید آنچه صائب بر سپهر
ناله ما داغ ها بر سینه افلاک سوخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
پیش ساقی هر که آب رو درین میخانه ریخت
در دل پاک صدف چون ابر نیسان دانه ریخت
آسمان امروز با خونین دلان ناصاف نیست
لاله را در جام اول، درد در پیمانه ریخت
در گلوی شمع، اشک از تنگی جا شد گره
بس که در بزم تو بر بالای هم پروانه ریخت
در زمان شیر مستی طفل بازیگوش من
مهره گهواره جای سنگ بر دیوانه ریخت
فرصت خاریدن سر نیست در پایان عمر
رخت پیش از سیل می باید برون از خانه ریخت
قفل روزی در جوانی بستگی هرگز نداشت
ریخت تا دندان، کلید رزق را دندانه ریخت
آتش یاقوتم، افسردن نمی دانم که چیست
می توان از خون گرمم رنگ آتشخانه ریخت
از هواجویی درین دریای گوهر چون حباب
بر سر من خانه را آخر هوای خانه ریخت
صائب از دیوان من هر صفحه ای میخانه ای است
بس که از کلک سیه مستم سخن مستانه ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۳
چشم مخموری که ما را زهر در پیمانه ریخت
می تواند از نگاهی رنگ صد میخانه ریخت
اشک شادی عذر ما را آخر از صیاد خواست
گر چه در تسخیر ما گوهر به جای دانه ریخت
حیله در شرع محبت بازی خود دادن است
خون خصم خویش را پرویز نامردانه ریخت
تازه گردد داغ عشق از لطف خوبان دگر
خنده گل طشت آتش بر سر پروانه ریخت
لوح می افتد به هر جانب چو مستان خراب
تا که بر خاک شهیدان گریه مستانه ریخت؟
میهمانی کرد مرغان بهشتی را به سنگ
هر که در پیش بط می سبحه صد دانه ریخت
ترک هستی کن که آسوده است از تاراج سیل
هر که پیش از سیل رخت خود برون از خانه ریخت
دامن فانوس در کف، شمع بیرون می دود
تا که از مجلس برون خاکستر پروانه ریخت؟
نقد خالص در محک جولان دیگر می کند
برخورد از عمر هر کس سنگ بر دیوانه ریخت؟
گردش چشم که حیرانم ز هوشش برده بود؟
کاین غزل از خامه صائب عجب مستانه ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۲
از دو عالم فارغم، آزاده ای چون من کجاست؟
زیر دست سایه ام، افتاده ای چون من کجاست؟
درد را سر، داغ را لخت جگر، غم را دلم
درد و داغ عشق را آماده ای چون من کجاست؟
نقش یوسف طلعتان خواب پریشان من است
در بساط خاک، لوح ساده ای چون من کجاست؟
نه به لنگر کار دارم نه به ساحل بازگشت
عشق را کشتی به طوفان داده ای چون من کجاست؟
سایه ام چون سرو بر دوش گلستان بار نیست
در جهان آب و گل، آزاده ای چون من کجاست؟
دنیی و عقبی نمی گردد به گرد خاطرم
از دو عالم بر کنار افتاده ای چون من کجاست؟
شسته است از چشم انجم خواب، جوش مستیم
در خم افلاک صائب باده ای چون من کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۷
رفت تا مجنون ز دشت عشق مردی برنخاست
مرد چبود، می توانم گفت گردی برنخاست
زان مسلم شد به گردون دعوی مردانگی
کز زمین سفله پرور، هم نبردی برنخاست
درد تنهایی غبارم را بیابانگرد ساخت
بهر تسکین دل من اهل دردی برنخاست
عشق تردست ترا نازم که در هر جلوه ای
کرد ویران یک جهان دل را و گردی برنخاست
ابر پیری گشت بر بام و درت کافور بار
وز دل سنگ تو صائب آه سردی برنخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۸
جان روشن را جهان در چشم بینا آتش است
شبنم بی تاب را گل در ته پا آتش است
چشمه تیغ است آب روشن این صیدگاه
لاله بی داغ این دامان صحرا آتش است
در بساط سخت جانان غیر درد و داغ نیست
خرده رازی که دارد سنگ خارا آتش است
روی گرمی هرگز از گل عندلیب ما ندید
ای خوشا پروانه کاورا کارفرما آتش است
نیست پروای شکایت حسن عالمسوز را
طفل بازیگوش را دام تماشا آتش است
رحم، بی رحمی است چون با نفس باشد کارزار
در جهاد دشمن سرکش، مدارا آتش است
تا نبینی چهره تاریک دنیادار را
کی شود هرگز ترا روشن که دنیا آتش است؟
می دهد اندوختن داغ پشیمانی ثمر
خانه زنبور را شهد مصفا آتش است
صحبت ما می کند صاحبدلان را گرم عشق
این کباب خونچکان را سینه ما آتش است
چون سپند از بیم چشم بد همان را آتشیم
گر چه چون مجمر متاع خانه ما آتش است
محض بی دردی است منع ما کهنسالان ز عشق
عشق در هنگام پیری، چون به سرما آتش است
دل ز تاریکی نگردد اشک ریزان را سیاه
ماهیان را در دل شب آب دریا آتش است
عشق ذرات جهان را در سماع آورده است
چون سپند، افسردگان را کارفرما آتش است
رهنورد عشق را تا عقده هستی بجاست
چون سپند خام هر جا می نهد پا، آتش است
همسفر با جرأت پروانه می باید شدن
هر که را از سینه گرمی تمنا آتش است
داستان شوق در هر نامه ای نتوان نوشت
صفحه از بال سمندر کن که انشا آتش است
عشق عالمسوز صائب همچو گلزار خلیل
باغها در پرده دارد، گر چه پیدا آتش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۱
شهپر پروانه ما را جلا در آتش است
صیقل آیینه تاریک ما در آتش است
گرم رفتاران نمی بینند زیر پای خویش
گر به آب خضر افتد راه ما در آتش است
عارفان از قهر بیش از لطف می یابند فیض
بر خلیل الله باغ دلگشا در آتش است
وای بر من کز فروغ گوهر یکتای او
نعل هر موجی درین دریا جدا در آتش است
خون گرم ما شهیدان را چسان پامال ساخت؟
پای سیمینی که از رنگ حنا در آتش است
شد نهان از دیده ها تا گوشه ابرو نمود
نعل ماه نو نمی دانم کجا در آتش است
برنیاید خارخار از طینت ماهی به فلس
غوطه گر در زر زند، حرص گدا در آتش است
آتش و پنبه است با هم صحبت آهن دلان
نعل تیغ کج ازان گلگون قبا در آتش است
بس که از خوبی گلوسوزست سر تا پای او
دل ز حیران نمی داند کجا در آتش است
آرزوها در کهنسالی دو بالا می شود
نعل حرص پیر از قد دو تا در آتش است
می پرد چشم سبک مغزان پی دنیای پوچ
از برای برگ کاهی کهربا در آتش است
شوق، صائب می شود افتادگان را بال و پر
در بیابان طلب هر نقش پا در آتش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
از بدن آزادی جانهای غافل مشکل است
پای خواب آلود بیرون کردن از گل مشکل است
برنگردد جسم، یک پهلو به هر جانب فتاد
راست گردانیدن دیوار مایل مشکل است
جان عاشق در تن خاکی چسان گیرد قرار؟
موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل است
نیست آسان در بدن جان را مصفا ساختن
زنگ ازین آیینه بردن در ته گل مشکل است
نیست غیر از مرگ ساحل مور شهد افتاده را
بر گرفتن دل ازان شیرین شمایل مشکل است
زنگ صحبت را به خلوت می توان از دل زدود
زندگانی در جهان بی گوشه دل مشکل است
می توان بردن به آسانی زیر برگ لاله داغ
خون ما را شستن از دامان قاتل مشکل است
در سر بی مغز تا باشد هوایی چون حباب
سر برون بردن ازین دریای هایل مشکل است
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
چشم حیران را تمیز حق و باطل مشکل است
هر که را راه درازی هست صائب پیش پا
تن به خواب ناز در دادن به منزل مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۰
خانه تن را به جان آباد کردن مشکل است
بر سر ریگ روان بنیاد کردن مشکل است
بیستون پهلو تهی از تیشه فرهاد کرد
پنجه در سر پنجه فولاد کردن مشکل است
دل سیه ناگشته در احیای او تعجیل کن
ورنه خون مرده را ایجاد کردن مشکل است
چون به پای خود برون آیم من از زندان عشق؟
زین دبستان طفل را آزاد کردن مشکل است
نیست ممکن باده گلگون به حال آرد مرا
خانه خود را به سیل آباد کردن مشکل است
بی خموشی نیست ممکن دل زبان آور شود
شمع روشن در گذار باد کردن مشکل است
آه کز نازک مزاجی پیش آن بیدادگر
بستن لب مشکل و فریاد کردن مشکل است
ای ستمگر دست از اصلاح خط کوتاه کن
خامه داخل در خط استاد کردن مشکل است
ای که گویی در حریم کعبه ما را یاد کن
در حریم وصل خود را یاد کردن مشکل است
نیست آسان بر هوای نفس خود غالب شدن
چون سلیمان تختگاه از باد کردن مشکل است
می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد
خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است
می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد
خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است
گر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشق
صائب این ویرانه را آباد کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۳
هرزه گو را خامش از تقریر کردن مشکل است
شعله را از ژاژخایی سیر کردن مشکل است
وصف آن عارض مپرس از چشم شرم آلود من
صورت نادیده را تصویر کردن مشکل است
شد ز انگشت اشارت ماه نو پا در رکاب
سینه را آماجگاه تیر کردن مشکل است
کیست زان مژگان گیرا دل تواند پس گرفت؟
پنجه در سر پنجه تقدیر کردن مشکل است
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست
آب را از موج در زنجیر کردن مشکل است
نیست آسان توبه کردن از شراب لاله رنگ
در جوانی خویشتن را پیر کردن مشکل است
چون نفس در زیر گردون راست سازد دیده ور؟
سر به بالا در ته شمشیر کردن مشکل است
با خسیسان دست در یک کاسه کردن سهل نیست
طعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل است
نیست چون سرو از لباس فقر ما را شکوه ای
رخت بر آزادگان تغییر کردن مشکل است
حسن در هر جلوه سر از روزنی برمی کند
پرتو خورشید را تسخیر کردن مشکل است
عیب من از ساده لوحی های من بی پرده شد
موی پنهان در میان شیر کردن مشکل است
بر نمی آید ز صحرای پر آتش نی سوار
گفتگوی عشق را تحریر کردن مشکل است
آه از درد گران بی خواست می خیزد ز دل
در کمان سخت حفظ تیر کردن مشکل است
برنیاید روغن از جوزی که بی مغز اوفتاد
خواب های پوچ را تعبیر کردن مشکل است
صائب از ریگ روان سهل است بردن تشنگی
دیده نادیدگان را سیر کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۰
باده بی لعل لب دلبر کشیدن مشکل است
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
در حریم وصل، پاس شرم نتوان داشتن
در بهاران سر به زیر پر کشیدن مشکل است
وحشت ظلمت گوارا گردد از آب حیات
ناز خط بی لعل جان پرور کشیدن مشکل است
هر تنک ظرفی نمی گردد حریف آسمان
شیشه پر زهر را بر سر کشیدن مشکل است
با ثمر بار رعونت نیست بر دلها گران
ناز نخل از عرعر بی بر کشیدن مشکل است
عمر جاویدان نگردد جمع با فرماندهی
آب خضر از جام اسکندر کشیدن مشکل است
سر به زیر بال کش صائب به فکر گلستان
چون گلستان را به زیر پر کشیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است
ناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل است
از ته دیوار آسان بیرون آمدن
دامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل است
زان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟
ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل است
درد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شود
از طبیبان منت درمان کشیدن مشکل است
نیست محرومی به دل در پله دوری گران
در ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل است
از پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریز
منت شیرازه احسان کشیدن مشکل است
دم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گران
دلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل است
دل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفت
طعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل است
بی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتن
سوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل است
من گرفتم شد قیامت در صف آرایی علم
صف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل است
آب از آهن می توان کردن به آسانی جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
در جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل است
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
دامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل است
می توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خورد
باده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۴
سینه ام از داغ رنگارنگ صحرای گل است
پای من از زخم خار خونچکان پای گل است
برنمی آرد مرا جوش بهاران از قفس
بی دماغان محبت را چه پروای گل است؟
عشق می چیند ز دلسوزی بلای حسن را
در دل بلبل خلد خاری که در پای گل است
رتبه حسن از غرور عشق ظاهر می شود
باغبان نازی اگر دارد ز بالای گل است
مستی من نیست موقوف شراب لاله رنگ
غنچه منقار من لبریز صهبای گل است
شرم می دارد نگاه از خیره چشمان حسن را
چون نباشد باغبان در باغ، یغمای گل است
سردمهری را اثر در سینه های گرم نیست
عندلیب مست ما فارغ ز سرمای گل است
از سخن سنجان شود صائب بلند آوازه حسن
شعله آواز بلبل محفل آرای گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
در تعلق کوه آهن در شمار سوزن است
در تجرد سوزنی همسنگ کوه آهن است
پاک کن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو
تا بود در تخم غش، سر گشته پرویزن است
پاک گوهر را نباشد روزی از خاک وطن
سنگ بندد بر شکم یاقوت تا در معدن است
تا لب نانی به دست آرم چه خونها می خورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است
گفتگوی عشق را از عقل پنهان داشتن
راز را آهسته پیش گوش سنگین گفتن است
دل در آزارست تا با عقل و هوش آمیخته است
شعله فریادی است تا آب و نمک در روغن است
چون نگیرد آه را دل در فضای آسمان؟
دوزخ دود سبکرو، خانه بی روزن است
عقل سست از پرده ناموس چون آید برون؟
پای خواب آلود را سد سکندر دامن است
بر غبار دیده ما آستین خواهد کشید
آن که یک روشنگر او نکهت پیراهن است
رشته پیوند بگسل از سپهر تنگ چشم
عقده می افتد به کار رشته تا با سوزن است
روزگار از نطفه مردان عقیم افتاده است
مردم از بهر چه می گویند شب آبستن است؟
رزق بی کوشش نمی آید به کف، حرف است این
نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است
صبح کز خون صباحت روی خود را شسته است
داغ آن چاک گریبان و بیاض گردن است
این غزل را از حکیم غزنوی بشنو تمام
تا بدانی نطق صائب پیش نطقش الکن است