عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
آن ترک مست بین که چها می کند دگر
هرگز وفا نکرد و جفا می کند دگر
چشمش که کافریست چه کافر که عین کفر
آهنگ و عزم کشتن ما می کند دگر
باد صبا بشوق ز دست خیال او
پیراهنی که داشت قبا می کند دگر
زنهار ازین زمانه بیدادگر مرا
کز بار و شهر خویش جدا می کند دگر
مسکین کمال از سر صدق و صفای دل
جائرا فدای عهد و وفا می کند دگر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
ای به زلف از شیروان عبارتر
طره از تو تو ازو طرار تر
ابرونی داری و چشم و غمزه ای
هر یکی از دیگری خونخوار تر
تو ازو طرارتر یکدگر خونخوارتر
حقه بازی نیست شیرین کارتر نیست
در همه شهر از دهان تنگ تو
بر من کار ازین دشوارتر
گفتی از من بگذر و آسان بزی
از من مخلص نباشد بارتر
گر چه باشد یار و غمخوارت بسی
داغ هجرش کرد از آن افگار تر
دل خود از درده قدیم افگار بود
تا شب هجران بود بیدارتر
چشم بیدارته بخونتر به کمال

کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
ای من غلام روی تو هر چه تمامتر
شهری ترا غلام و دعاگر غلامتر
چشمم که ساختی بره انتظار خشک
دارند زلف و عارض تو صبح و شامتر
گر آه و ناله از تو بر آورده اند نام
از هر دو هست دیده گریان بنامتر
می را که می نهند به هر مجلسی حرام
گر نیست ساقیش چو تو باشد حرامتر
طوطی به منطق تو ندارد زبان بحث
با آنکه هست از همه شیرین کلامثر
طاوس خوش خرام رها کن بصحن باغ
آن سرو ناز بنگر ازو خوش خرامتر
نا گشتة منی برآن استان کمال
کس نیست در جهان ز تو عالی مقامتر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
با روی تو چیست جنت و هور
هر چیز نکو نماید از دور
ما را نظری که هست بر تست
خود حور و فرشته نیست منظور
لبهای تو کرد بر دلم سرد
اندیشه سلسبیل و کافور
چشم تو به خون ماست تشته
باشد همه وقت تشنه مخمور
بر غمزه منه گناه خونم
مأمور بود همیشه معذور
نزدیک تر که میدهم جان
از دیده مرو که می رود نور
ابیات کمال بیت نحل است
نوک قلمش چو نیش زنبور
هر کس که شفا ازین عسل یافت
هرگز نشود ز غصه رنجور
بر دیده نهند شاید این شعر
نظار گیان بیت معمور
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
بیاید بر آن دیده بگریست زار
که محروم ماند ز دیدار یار
نه اشک است آن در یکدانه آه
که از گریه باز آیدم در کنار
نه آن برگ گل نیز کز نازکی
کشم دامنش چون صبا بو گذار
بر آن پای داریم سر تا که هست
همین است بس دولت پایدار
به خاک ار برم مهر ابروی دوست
بر آریده طاقیم پیشه مزار
محب گرچه جز جان غمگین نداشت
روان برده تحفه بر غمگسار
کمال این همه انتظار تو چیست
گرت هست جانی بیا و بیار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
تو آن شاخ گلی ای شوخ دلبر
که آریست به آب دیده در بر
چو آن رخسار و بالا باغبان دید
ز گل برید و بر کند از صنوبر
به هر مسجد که آوردی تو قامت
ز حیرت گفت امام الله اکبر
برم پیش لب و زلف تو سجده
چو خواننده آبت و اللیل و کوثر
رخت ماه است اگر بینیمش این ماه
به چشم ما نباید ماه دیگر
حدیث قند گفتم با لبش گفت
ملولیم از سخنهای مکرر
نه آن دفتر که در وی طیباتست
خبیثانش فروشستی سراسر
کمال این گفته گر سعدی شنودی
فروشستی بگازرگاه دفتر
که چون آب سخن دید و روانی
سخن را پاک تر سازد سخنور
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
چشم تو که داشت خواب بسیار
لب داشت به او شراب بسیار
آن غمزه که مست از این شراب است
از جگرم کباب بسیار
هرگز نشود دو چشم تو سیر
از ناز پر و عتاب بسیار
بی عشق قبه را چه سودست
با دانش کم کتاب بسیار
گر کشتن عاشقان ثواب است
تو بافتة ثواب بسیار
تا پای ببوسمش به رفتن
ای عمر مکن شتاب بسیار
پیش دو رخ تو سیب سیمین
شیرین شد از آفتاب بسیار
از دوری عارض و لبت رفتن
از چشم کمال آب بسیار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
چندان بگریم بر در آن بیوفا شام و سحر
کز آب چشمم آورد سروی از آنجا سر بدر
جنگی که می بود از حمید با آن سگان کو مرا
دوشینه با خاک درش کردیم با هم در بدر
تا نکهت او بشنود آن زلف در هر جانبی
گردید با باد صبا گلزارها را سر بسر
چون سینه سازد دل سپر از شوق پیکان تو جان
آید به سینه منتظر چون تیر از آن سوی بر جگر
مسکینی و افتادگی زیبد ز زلف و خال او
هر یک چو با روی نکو دارند سودای دگر
ای دیده لوح چهره را با اشک رنگین نقش کن
نقش رخی داری هوس بنویس پند ما به زر
پیوسته دارند آن دو لب مهر خموشی بر زبان
دارند گونی بی سخن رازی میان یکدگر
گر بر کبوتر نامه شوقم گرانی می کند
گو نامه بگذار و مرا در بر بگیر آنجا ببر
در جنگ رفت آن صف شکن آمد سپرمانع شدن
او جنگ با تیر و کمان کرد و عاشق با سپر
زینسان که دارد چشم او هر سوز مژگان نینها
از ما کمال آن شوخ را آسان بود قطع نظر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
چهره ام دیده چه حاصل که به خون کرد نگار
که برون نقش و نگارست و درون ناله زار
بار گویند که دارد سر عاشق کشتن
خبر عاشقی من برسانید به یار
این محال است که ما هر دو ز هم می طلبیم
من ز تو مهر و وفا و تو ز من صبر و قرار
آن در ساعد منما بیش به صاحب نظران
که ربودی دل خلقی ز بمین وز یسار
مژه تا خاک درت پیشتر از دیده برفت
در میان مژه و دیده فتاد است غبار
لب می است و بدنت سیم چو هست اینهمه خام
خام باشد ز تو ما را طمع بوس و کنار
عمر در ناله و فریاد بسر برد کمال
در تو درد دل او کار نکرد آخر کار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
خاک راه تر از آن روز که آمد به نظر
خواب در چشم من خسته نیاید دیگر
تونیا روشنی دیده اگر داشت چرا
دید آن خاک قدم در نظر آورد دگر
غم نگنجد به دل از ذوق دهان تو مرا
صحبت تنگ فتادست مگس را به شکر
تینهای مژه بر خاک درت دادم آب
تا کند چشم من از کحل بصر قطع نظر
مشنو آه سحر من که پریشان نکنی
خاطر نازک خود همچو گل از باد سحر
چون تن لاغر من نیر تو زان شد باریک
که به خونابه خورا می گذراند به جگر
دی طبیبم بر خود خواند ز ضعفم پشه ای
بگرفت و بر او ناله کنان برد به پر تازه پر
لحظه لحظه رخم از خاک درت تازه ترست
میشود از خاک بلی گونه زر
دوش می گشت بسر بر در تو بی تو کمال
گر نمی گشت چنین با تو نمی گشت بسر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
خوش نسیمی است بوی صحبت یار
خوش نعیمی است وصل بی اغیار
وصل جانان خوشست همواره
گر نبودی رقیب ناهموار
ای گل از بهر خاطر بلبل
دامن خود کشید دار ز خار
تو خداوند گاری و مخدوم
ما همه بندگان خدمتکار
از گدایان مستمند غریب
نظر مرحمت دریغ مدار
گفتمش رخ نما ستان جان گفت
رایگان رخ نمی نماید یار
جای آنست کز کمال حقیر
داری از غایت بزرگی عار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
دل دگر غم دارد از تو جان دگر
سینه دیگر خاطر بریان دگر
این چه اشک است این مرا باران ز چشم
اشک دیگر باشد و باران دگر
این چه خندیدن چه شیرینیه لب است
لب دگر باشد گل خندان دگر
ناصحم گفتا به خوبان دل منه
ای خدا عقلش بده با آن دگر
ای خوش آن ساعت که تو دشنام من
گوئی و من گویمت ای جان دگر
ما به دلبند از ازل بستیم عهد
عهد اوه کردن دگر نتوان دگر
در وفا کم خواندی آن مه را کمال
اینچنین محبوب را کم خوان دگر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
دلی دارم ز چشمت ناتوانتر
وجودی از دهانت بی نشانتر
چو اشکم در کنار ای در سیراب
اگر آنی شپی باری روانتر
رقیبت مهربانیها نماید
ولی از ما نباشد مهربانتر
به مهرت گر بسنجم ذره ای را
هنوز آن ذرهام آبد گرانتر
میانت گوئیا رازیست غیبی
که از سره ضمیر آمد نهانتر
دل از چشم تو خود بودی چنان مست
چو کردی یک نظر گشت آن چنانتر
میفشان از کمال ای بیوفا دست
کزو عاشق نیابی جان فشانتر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
از سودای سر زلف چو زنجیر
شدم دیوانه من مجنون چه تدبیر
مریدی قدر این معنی بداند
که روزی کرده باشد خدمت پیر
از آن دارم هوای سرو قدت
که غیر از راستی زرق است و تزویر
بود مأوای پیکان تو جانم
اگر بر دل زنی ز آن غمزه صد تیر
اگر نقاش دیدی نقش رویت
کجا کردی دگر دعوی تصویر
چو عود از آتش شوقت به آهنگ
گهی بم باشدم ناله گهی زیر
بادام زلف تو مستی در افتاد
از پا افتاده ام از راه بر گیر
کمال از وصل او در عیش میباش
بگو حاسد در این اندوه می میر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
زهی چو کعبه ترا صد هزار سر بر در
ندیده از مژه سیل بار ما تر تر
نگفته نام لب ناز کت به جز جان جان
دوباره گفتمش ای عمر رایگان زرزر
ز ناز کی خط نو سر به پیچد از ریحان
نوشته بر ورق چهره اشک ما فرفر
کبود و سرخ برآید چو برگ گل از لطف
دلت به بر حجرالا سودست در مرمر
بهای بوسه که گفتی چه میدهی پرسید
ندیده لایق خاک درت به جز سر سر
روان روان ز دل ریش آنچه گفت کمال
به همسرى قد تو عار دارد از عرعر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
گر قبول نو فتد از من بیدل سیر و زر
هر دو پیش تو فرستم مع شنى آخر
شب که مهمان من آیی من درویش ز آه
سازم از بهر تو بریان همه مرغان سحر
بس کن ای باد صبه این حرکتهای خنک
چند کردن به هوای خود از آن کوی گذر
آنچنان گنج خیال تو غنی ساخت دو چشم
که برفتند بجاروب مزه لعل و گهر
صفت قند لبت کرد مکرر طوطی
پسته گفتش به ادب گو سخن و مغز مبر
خال ها بر لب شیرین تو دانی چه بود
نقطه هانی که نهادند به بالای شکر
دید چشمان تر در دور رخ و گفت کمال
فتنه گر مرد م کاننده درین دور قمر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
مگر ترک جفا و بکن جفای دگر
که باشد از تو جفای دگر وفای دگر
بلا فرستی و من باز بسته دل به امید
که از تو باز رسد بر سرم بلای دگر
سری که داشم انداختم به پای تو حیف
که نیستم سر دیگر برای پای دگر
گدایی از تو همین باشدم که نگذاری
که بر در تو رود غیر من گدای دگر
دعای مردن من میکنی چه حاجت آن
بقای عمر تو بادا بکنه دعای دگر
اگر چه نسبت رویت به آفتاب کنند
تو جای دیگری و آفتاب جای دگر
کمال حسن طبیعت همین بود که مرا
ورای دیدن آن روی نیست رای دگر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
من گریان چه کنم زآن مژه و غمزه حذر
چه یکی نیزه چه صد چون بگذشت آب از سر
گر از آن کیش به باران تو آید تیری
سوی صدرش همه گوئیم که فرمای و گذر
هر که پیش تو رود تا بمن آرد خبرت
چون ترا دید عجب گر دگر آید به خبر
ای صبا دامن آن زلف چه باشد که کشم
رفع کن حاجت ما آمده ایم از پی جر
نیمه شهر ز آهم نشنیدی که بسوخت
به غریبان نظری تا نزنیم آو دگر
پیش صاحب نظران جای نگه دار ای اشک
نیست برخاستن امکان پر فتادی ز نظر
کس بر آن در نتوانست روان رفت کمال
غیر اشک تو و آن نیز بسد خون جگر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
می خورد خونم به شوخی شاد و خندان آن پسر
شیر مادر می خورد پنداری و مال پدر
تا معلم غمزه اش باشد که آموزد ادب
جون ز شاگردست بسیاری معلم شوختر
بازی طفلان به خاک آمد شوم خاک رهش
تا کند بازی کنان بر خاک راه خود گذر
چون به نیرش جان دهم سازید مرغی از گلم
تا زند بر جای تیر اولم نبر دگر
ای مگس دور از لب یارم چور تار عنکبوت
چون روی آنجا شکر خوردن مرا با خود ببر
سحر اگر دانستمی خود را مگس میساختم
مینشستم بر لبش گستاخ و میخوردم شکر
از در خلوت چو دید آن زلف و آن عارض کمال
در دعا پیچید چون شب بود نزدیک سحر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
آنکه انداخت ز پایم چو سر زلف دراز
باربش در دل بیرحم وفائی انداز
بازی طفل به خاک است و بنم شاهد طفل
ای اجل زودترم بر در او خاک بساز
مرغ روحم به تو خود را بنماید پس مرگ
تا به تیر افکندم غمزة صیاد تو باز
هر درختی که برآید بر کوی بتان
میوه او همه شیوه است گل او همه ناز
دانه اشکه نگر گونه و رخساره ببین
نازنینی تو و ما را به تو صد گونه نیاز
در ازل دل به تو شطرنج تعلق می باخت
عشق بازی من از امروز نکردم آغاز
دل گرو بست به او هر که نظر باخت کمال
به حریفی که دو رخ دارد و تو هیچ مباز