عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۰
نه فخر می‌دمد اینجا نه ننگ می‌بارد
بر این نشان‌که تو داری خدنگ می‌بارد
فریب ابر کرم خورده‌ای از این غافل
که قطره قطره همان چشم تنگ می‌بارد
دگر چه چاره به جز خامشی که همچو حباب
بر آبگینهٔ ما آه سنگ می‌بارد
وداع فرصت برق و شرار خرمن کن
به مزرعی که شتاب از درنگ می‌بارد
بهار این چمن از بسکه وحشت‌اندودست
ز داغ لاله جنون پلنگ می‌بارد
به پرسش دل چاک که سوده‌ای ناخن
که رنگ خون بهارت ز چنگ می‌بارد؟
به حیرتم که نگاه از چه حیرت آب دهم
ز خار وگل همه حسن فرنگ می‌بارد
دل شکسته خمستان یاد نرگس کیست
که اشکم از مژه ساغر به چنگ می بارد
مخور فریب مروت ز چرخ مینارنگ
که جای باده از این شیشه سنگ می‌بارد
ز آبیاری کشت حسد تبرا کن
که خون عافیت از ساز جنگ می‌بارد
خطاست تهمت جرات به عجز ما بستن
هزار آبله بر پای لنگ می‌بارد
مخواه غیر توهم ز اغنیا بیدل
که ابر مزرع این قوم بنگ می‌بارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۱
ادب‌سنج بیان حرفی از آن لب هرکجا دارد
خرام موج‌گوهر پا به دامان حیا دارد
کف خاکیم در ما دیگرانداز رسایی‌کو
که دست عجز اگر دارد بلندی در دعا دارد
بخار ازگل‌،‌گهر از آب سر برمی‌کشد اینجا
نگوِِیی مرده رفتاری ندارد زنده پا دارد
غم و شادی ندارد پا و سر پن ماجرا بگذر
چو محمل تهمت بیداری ما خوابها دارد
ازین ‌کلفت‌ سرا برخیز و پا بر قصر گردون زن
قیامت فتنه‌ای از دامنت سر در هوا دارد
اگر صد نام بندی بر صفیر دعوت عنقا
هما از بی‌نیازی سر به اوج‌کبریا دارد
بقای جاه موقوف‌ست بر انعام بی‌برگان
غنا مهر سرگنجش همان دست‌گدا دارد
سر سودایی من خاک راه یاد دلداری
که نامش تا رسد بر لب دهن حمد خدا دارد
زمین انقلاب نظم غیرت نیست ناموزون
نشست ‌گرد میدان بر سر مردان ادا دارد
مگرداغ تودوزد چشم بر درد من بیدل
وگرنه این گلستان‌کی سر بوی وفا دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۲
اگر معشوق‌ بی‌مهر است‌ وگر عاشق‌ وفا دارد
تماشا مفت دیدنها محبت رنگها دارد
شرار کاغذ ما خندهٔ دندان‌ نما دارد
طربها وقف بیتابی ‌که آهنگ فنا دارد
به واماندن نکردم قطع امید ز خود رفتن
شکست بال اگر پرواز گم‌کرده صدا دارد
ز بس مطلوب هر کس بی‌ طلب آماده است اینجا
اجابت انفعال از شوخی دست دعا دارد
درین محفل زبونیم آنقدر از سستی طالع
که رنگ ناتوانی هم شکست کار ما دارد
به صد جا کرده سعی نارسا منزل ‌تراشیها
و گرنه جادهٔ دشت طلب کی انتها دارد
که می‌خواهد تسلی از غبار وحشت‌آلودم
که چون‌ صبح‌ این‌ کف ‌خاکستر آتش‌ زیر پا دارد
سبب‌ کم نیست‌ گر بر هم ز نی ربط تعلق را
چو مژگان هر که ‌برخیزد ز خود چندین‌ عصا دارد
حقیقت ‌واکش نیرنگ هر سازی‌ست مضرابی
تو ناخن جمع ‌کن تا زخم ما بینی چها دارد
به خجلت تا نیاید وام معذوری اداکردن
نماز محرمان پیش از قضا گشتن قضا دارد
ز حرص منعمان سعی‌گدا همگن مدان بیدل
که خاک از بهر خوردن بیش از آتش اشتها دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۳
تصور جوهر اکاهی قدرت‌کجا دارد
بهار فضل آن سوی تعقل رنگها دارد
نهال آید برون تخمی‌ که افشانند بر خاکش
دربن صحرا ز پا افتادن ایجاد عصا دارد
ندید از آبله ریگ روان منع جنون‌تازی
به‌نومیدی زپا منشین‌که هر وامانده پا دارد
به‌گردون می‌برد نظاره را واماندن مژگان
مشو غافل ز پروازی که بال نارسا دارد
غریق آیی برون تا محرم تحقیق سازندت
که این دپا بقدر موج دستی آشنا دارد
اثرهای دعا روشن نشد بی‌احتیاج اینجا
ز اسرار کرم گر آگهی دارد گدا دارد
سراپا محوشد تا جمله آگاهی شوی بیدل
بقدر گم ‌شدنها هرکه اینجا رهنما دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۴
حرصت آن نیست‌ که مرگش‌ ز هوس وادارد
درکفن نیز همان دامن دنیا دارد
زین چمن برگ گلی نیست نگرداند رنگ
باخبر باش که امروز تو فردا دارد
همه از جلوه به انداز تغافل زده‌ایم
آنچه نادیده توان دید تماشا دارد
جاده در دامن صحرای ملامت چاکی‌ست
که سر بخیه ز نقش قدم ما دارد
دم تیغ تو نشد منفعل ازکشتن ما
خون عاشق چقدر آب گوارا دارد
سایهٔ‌گم شده محو نظر خورشید است
هرکه ز خویش رود در چمنت جا دارد
لاله در دامن این دشت به توفان زده است
یاس مجنون چقدرگرد سویدا دارد
مقصد نالهٔ دل از من مدهوش مپرس
شوق مست است ندانم چه تقاضا دارد
منکر وحشت ما سوخته‌جانان نشوی
شعله در بال و پر ریخته عنقا دارد
ما و من نغمهٔ قانون خیال است اینج
اثر هستی ما قطره به دریا دارد
لفظ‌ گل‌ کرده‌ای آیینهٔ معنی برگیر
پری اسمی‌ست‌که از شیشه مسما دارد
رهرو از رنج سفر چاره ندارد بیدل
موج‌ ، دایم ز حباب آبلهٔ پا دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۵
رگ گل آستین شوخی کمین صید ما دارد
که زیر سنگ دست از سایهٔ برگ حنا دارد
اگر در عرض خویش آیینه‌ام عاریست معذورم
که عمری شد خیال او مرا از من جدا دارد
نگردد سابهٔ بال هما دام فریب من
هنوزم استخوان جوهر ز نقش بوریا دارد
به رنگ سایه‌ام عبرت‌نمای چشم مغروران
مرا هر کس ‌که می‌بیند نگاهی زیر پا دارد
نمی‌باشد ز هم ممتاز نقصان و کمال اینجا
خط پرگار در هر ابتدایی انتها دارد
حیات جاودان خواهی‌گداز عشق حاصل‌کن
که دل در خون شدن خاصیت آب بقا دارد
به عبرت چشم خواهی واکنی نظارهٔ ما کن
غبار خاکساران آبروی توتیا دارد
به دل تا گرد امیدی‌ست از ذوق طلب مگسل
جهانی را گدا در سایهٔ دست دعا دارد
اگر موجیم یا بحریم اگر آبیم یا گوهر
دویی نقشی نمی‌بندد که ما را از تو وا دارد
به فکر اضطراب موج کم می‌باید افتادن
تپش در طینت ما خیر باد مدعا دارد
من ‌و تاب‌ وصال و طاقت دوری چه حرفست این
اسیری‌راکه عشقت خواند بیدل دل‌کجا دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۶
زمینگیری ز جولانم چه امکانست وادارد
بروب‌رفتن ز خود چون شمع ‌ر هرعضوپا دارد
خط طومار یاهن آرایش مهر جفا درد
به رنگ شاخ‌ گل آهم سراپا داغها دارد
در آن وادی که من دارم کمین انتظار او
غباری ‌گر تپد آواز پای آشنا دارد
زگل باید سراغ غنچهٔ‌گمگشته پرسیدن
که از چشم تحیر رفتن دل نقش پا دارد
فناپروردگانیم از مزاج ما چه می‌پرسی
فضای عالم موهوم هستی یک هوا دارد
سرایت نغمهٔ عجزیم ساز آفرینش را
درپن‌ محفل شکست از هرچه‌ باشد رنگ ما دارد
قد پیران تواضع می‌کند عیش جوانی را
پل از بهر وداع سیل پشت خود دوتا دارد
ز خوب و زشت امکان صافدل تنگی نمی‌چیند
به بزم آینه عکسی اگر ره برد جا دارد
ز حال‌گوشه‌گیر فقر ای منعم مشو غافل
که خواب مخملی در رهن نقش بوریا دارد
ز عالم نگذری بی‌دستگیریهای آزادی
کسی برخیزد از دنیا که از وحشت عصا دارد
جهانی سرخوش آگاهی‌ست ازگردش حالم
شکست رن من چون خند مینا صدا دارد
به رنگ آب سیر برگ برگ این چمن کردم
گل داغ‌ست بیدل آنکه بویی از وفا دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۷
گهی بر سر،‌ گهی در دل‌،‌ گهی در دیده جا دارد
غبار راه جولان تو با من‌ کارها دارد
چو شمع از کشتنم پنهان نشد داغ تمنّایت
به بزم حسرتم ساز خموشی هم صدا دارد
مباد آفت تماشاخانهٔ گلزار حسرت را
که آنجا رنگهای رفته هم رو بر قفا دارد
در این‌ وادی ‌که قطع‌ الفت است اسباب جمعیّت
بنالد بیکسی بر هر که چشم از آشنا دارد
که می‌گوید به آن صیاد پیغام‌گرفتاران
قفس بر طایر ما گرنه راه ناله وادارد
به این آوارگیها گردباد دشت توحیدم
بنای من به ‌گرد خوبش ‌گردیدن به پا دارد
خیالی می‌کند شوخی‌کدام اظهار وکو هستی
هنوز این نقشها در خامهٔ‌ نقاش جا دارد
شرر در سنگ می‌رقصد، می ‌اندر تاک می‌جوشد
تحیّر رشتهٔ سازست و خاموشی صدا دارد
بهار انجمن وحشی‌ست از فرصت مشو غافل
که عشرت در شکفتنهای ‌گل آواز پا دارد
به انداز تغافل پیش باید برد سودایی
که جنس جلوه عریان است و چشم ما حیا دارد
حذر کن از تماشاگاه نیرنگ جهان بیدل
تو طبع نازکی داری و این ‌گلشن هوا دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۰
بت هندی‌ کی از دردسر ترکان خبر دارد
در این کشور میان‌کو تا دماغ بهله بردارد
درین‌ دریا که هر یک قطره صد دامن‌ گهر دارد
حباب ما به دل پیچیده آه بی‌اثر دارد
نباشدگرتلاش عافیت نقد است آرامت
نفس را سعی راحت اینقدر زیر و زبر دارد
به یک رنگ از بهار مدعای دل مشو قانع
که این‌آیینه غیر از خون‌شدن چندین‌هنر دارد
حبابم درکنار موج دارد سیر جمعیت
به‌ راحت می‌پرد مرغی‌که زیر بال سر دارد
به روی عشرتم نتوان در چاک جگر بستن
چو مژگان شام ‌من آرایش صبحی ‌دگر دارد
به‌ این‌ هستی اگر نامی به‌دست ‌افتد غنمیت‌دان
که بسیار است اگر دوش نفس آواز بردارد
به ظاهرگر زمینگیرم زمقصد نیستم غافل
که چشم نقش پا از جاده بر منزل نظر دارد
بقدر اعتبارات است ضبط خویش مردم را
چو سنگی آبدار افتد فسردن بیشتر دارد
نخواهد شد سیاهی از جبین اخترم زایل
شب عاشق به موی ‌کاسهٔ چینی سحر دارد
صفا در عرض سامان هنرگم‌ کرده‌ام بیدل
ز جوهر حیرت آیینهٔ من بال وپر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۱
بر طمع‌، طبع خسیسی‌ که تفاخر دارد
آبرو را عرق سعی تصور دارد
با بخیلان نه همین طبع‌ گدا ناصاف است
کیسهٔ خود هم ازین قول دلی پر دارد
گل این باغ اگر بیخبر از فرصت نیست
خندهٔ رنگ به روی که تمسخر دارد
طبع‌شهوت‌نسب از سیرگریبان عاری‌ست
گردن خر سر تحقیق به آخور دارد
خاک شو معنی موهومی هستی دریاب
فهم رازت به عدم جیب تفکر دارد
نی ز هستی خجلم نی ز جنون منفعلم
طبع بی ‌ساختهٔ شوق چه عنصر دارد
ز شکست است رک‌ گردن امواج بلند
عاجزی هم چقدر ناز و تکبر دارد
قلّت مایه عرق می‌کشد از طبع‌ کریم
ابر هرجا تنک افتاد تقاطر دارد
خودگدازست شراری‌که به جایی نرسد
ناله در بی‌اثری سخت تأثر دارد
محو گردیدن ما آنهمه ناموزون نیست
سکتهٔ مصرع نظاره تحیر دارد
بیدل از جهل میندیش‌که در مکتب عشق
گر همه طفل سرشک است تبحر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۲
بیا ای شعله تا دل فال وصلی از تو بردارد
که این شمع خموش امشب نگاهی در سفر دارد
تماشاگاه معدومی ز من چیده‌ست سامانی
که هر کس چشم می‌پوشد ز خود بر من نظر‌ دارد
به دوش هر نفس از دلگرانی محملی دارم
مگر سعی شرر این کوه را از خاک بردارد
به بو‌ی مژدهُ وصلت دل از خود رفته است اما
چنان نام تو می‌پرسد که پندارم خبر دارد
نجوشد منت غیر، از ادای مدعای من
به‌گاه ناله‌، مکتوب من از خود نامه بردارد
به نومیدی هوس آوارهٔ صد گلشن امیدم
من و وامانده پروازی‌که در هر رنگ پر دارد
به هم چسبیدن مژگان به کنج فقر می‌گوید
که نی هرچند صرف بوریا گردد شکر دارد
تو از کیفیت اقبال فقر آگه نه‌ای ورنه
طلسم بی‌دری از هر طرف آیند در دارد
بهار جلوه از کف می‌رود فرصت غنیمت دان
اگر رنگ است و گر بو دامن‌ گل برکمر دارد
نگه در چشم آهو آب شد از رشک قربانی
که تیغش‌ گر کند رحمی شب ما هم سحر دارد
نوای ‌قمری و بلبل مکرر شد درین‌ گلشن
تو اکنون ناله‌ کن بیدل که آهنگت اثر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۳
در این وادی‌ کف یایی ز آسایش خبر دارد
که بالینهای نرم آبله در زیر سر دارد
نمی‌گردد فروغ عاریت شمع ره مستان
به نوز باده چشم جام‌، سامان نظر دارد
به دل رو کن اگر سرمنزل امنی هوس داری
نفس در خانهٔ آیینه آرامی سفر دارد
سلامت ‌نیست‌ ساز دل‌، چه در صحرا، چه در منزل
متاع رنگ ما صد کاروان آفت به‌ بر دارد
مرید نام را نبود گزیر از خون دل خوردن
نگین دایم ز نقش خویش دندان بر جگر دارد
کدامین دستگاه آیینهٔ نازست دریا را
که از افسردگی‌ها خاک ساحل هم‌ گهر دارد
دوبینیهاست اما در شهود غیر احول را
به خودگر می‌ گشاید چشم از وحدت خبر دارد
نمی‌دانم چه آشوبی‌که در بزم تماشایت
نگال از موج مژگان هر طرف دستی به سر دارد
به آهی می‌توان رخت جهان خاکستری‌کردن
که‌گلخنها به سامان است‌ گر دل یک شرر دارد
تحیر نقش نیرنگ دو عالم سوخت در چشمم
چراغ خانهٔ آیینه‌ام برقی دگر دارد
به این بی‌ دست و پایی‌ کیست‌گرد ‌دستگیر من
مگر همچون سپند از جای خویشم ناله بر‌دارد
حباب از حیرت‌ کم‌فرصتی‌های زمان بیدل
نگاهی جانب دریا به پشت چشم تر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۴
ز جرگهٔ سخنم خامشی به در دارد
فشار لب بهم آوردن این اثر دارد
ز دستگاه گرانجانی‌ام مگوی و مپرس
دمی‌که ناله‌کنم کوهسار بر دارد
سخن به خاک مینداز در تأمل ‌کوش
به رشته‌ای که گهر می‌کشی دو سر دارد
بهم زن الفت اسباب خودنمایی را
شکست آینه‌، آیینه‌ای دگر دارد
تنزه آینه‌دار بهار ناز خوش‌ست
حنا مبند به دستی ‌که رنگ بر دارد
به دوش اشک روانیم تا کجا برسیم
چو شمع محفل عشاق چشم تر دارد
به مرگ هم نتوان رستن از عقوبت دل
قفس شکستهٔ ما بیضه زیر پر دارد
به هرچه می‌نگرم شوخی‌تبسم تست
جهان روز و شبم ششجهت سحر دارد
غبار غیر ندارم به خویش ساخته‌ام
دلی‌که صاف شد آیینه در نظر دارد
نریخت دیده سرشکی‌ که من قدح نزدم
گداز دل چقدر ناز شیشه‌گر دارد
ز صبح این چمن آگاه نیست غرهٔ جاه
گشاد بال همان خنده‌ای دگر دارد
به نقش پا چه رسد بیدل از نوازش چرخ
به باد می‌دهدم گر ز خاک بردارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۵
شمع بزمت چه قدم بردارد
پای ما آبلهٔ سر دارد
گل این باغ گریبان‌چاک‌ست
خنده از زخم که باور دارد
در تکلیف تبسم مگشای
دهن تنگ تو شکر دارد
خاک سامان غبارش کم نیست
نیستی نیز کر و فر دارد
عالمی چشم ز ما روشن‌کرد
رنگ ما خاصیت زر دارد
کس چه خواند رقم پیشانی
صفحهٔ ما خط مسطر دارد
سر هر فکر گریبان‌خواه است
موج هم تکمهٔ‌ گوهر دارد
بی‌خریدار چه ارزد گوهر
دل همان است که دلبر دارد
تا فسردی ز نظرها رفتی
رنگ پرواز ته پر دارد
لب بهم آر و حلاوتها کن
خامشی قند مکرر دارد
یک نفس قطع دو عالم کردم
دم این تیغ چه جوهر دارد
سرگران می‌گذرد نرگس یار
مزد چشمی‌ که مژه بردارد
تا دماغ است، هوس بال‌ گشاست
سر هر بام کبوتر دارد
بیدل این صورت وشکل آنهمه نیست
آدمی معنی دیگر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۶
مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد
سر بریده ز تیغش جدا خبر دارد
چه آرزو که به ناکامی از جهان نگذشت
ز یاس پرس ‌کزین ماجرا خبر دارد
نگار دست بتان بی‌لباس ماتم نیست
مگر ز خون شهیدان حنا خبر دارد
فضولی من و تو در جهان یکتایی
دلیل بیخبریهاست تا خبر دارد
در این هوسکده‌ گر ذوق‌ گردن‌افرازیست
سری برآر که از پیش پا خبر دارد
تمیز خشک و تر آثار بی‌نیازی نیست
گداست آنکه ز بخل و سخا خبر دارد
پیام عالم امواج می‌برد به محیط
تپیدنی‌ که ز پهلوی ما خبر دارد
غرور و عجز طبیعی است چرخ تا دل خاک
نه دانه مجرم و نی آسیا خبر دارد
به‌ پیش خویش بنالید و لاف عشق زنید
گل از ترانهٔ بلبل‌کجا خبر دارد
مباد در صف محشر عرق به جوش آیم
که از تباهی‌کارم حیا خبر دارد
از این فسانه که بی‌او نمرده‌ام بیدل
قیامت است گر آن دلربا خبر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۷
درین ره تا کسی از وصل مقصد کام بردارد
ز رفتن دست می‌باید به جای‌ گام بردارد
د‌ر این‌گلشن‌ ز دور فرصت‌ عشرت چه می‌پرسی
که می خمیازه‌ گردیده است تا گل جام بردارد
من آن صیدم‌ که در عرض تماشاگاه تسخیرم
ز حیرت کاسهٔ دریوزه چشم دام بردارد
به تکلیف بلندی خون مکن مشت غبارم را
دماغ نیستی تا کی هوای بام بر دارد
به صد مصر شکر نتوان قناعت با شکر بستن
کرم مشکل‌ که از طبع‌ گدا ابرام بردارد
دل آهنگ‌ گدازی دارد و کم‌ظرفی طاقت
کبابم را مباد روی آتش و خام بردارد
ندامت ساقی‌ است اینجا به افسوسی قناعت ‌کن
مگر دستی ‌که بر هم سوده باشی جام بردارد
درین بازار سودی نیست جز رنج پشیمانی
سحر هرکس دکانی چیده باشد شام بردارد
هواپیمای عنقا شهرتی مپسند همت را
نگین بی‌نشان حیف است ننگ نام بردارد
به رنگی سرگران افتاده‌ایم از سخت‌جانیها
که دشواراست قاصد هم زما پیغام بردارد
هوس تسخیر معشوقان بازاری مشو بیدل
کسی تا کی پی این وحشیان رام بردارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۸
کسی از التفات چشم خوبان‌ کام بردارد
که بر هر استخوان صد زخم چون بادام بردارد
به قدر زخم چون گل شوخیی انداز مستی کن
نمی‌باشد تهی از نشئه هرکس جام بردارد
به طوف دامنت‌ کم نیست از سعی غبار من
اگر خود را بجای جامهٔ احرام بردارد
عتابش باورم ناید که آن لعل حیا پرورد
تبسم برنمی‌دارد چسان دشنام بردارد
جهان بی‌جلوه مدهوش است هم درپرده توفان ‌کن
که می‌ترسم تحیر گردش از ایام بردارد
نظر از سیر هستی بستن است آخر، خوشا چشمی
که از آغاز با خود نسخهٔ انجام بردارد
دماغ پختگان مشکل شود خجلتکش هستی
مگر این ننگ همّت را خیالی خام بردارد
چو دل بی‌مدعا افتاد گو عالم به غارت رو
که ممکن نیست توفان از گهر آرام بردارد
گرانجان را نباشد طاقت بار سبکروحان
نگین را می‌شود قالب تهی چون نام بردارد
عبارت بی‌غبار صافی مطلب نمی‌باشد
محبت‌کاش رسم نامه و پیغام بردارد
کسی کز سرکشی راه طریقت سر کند بیدل
خورد صد پیش پا چون موج تا یک گام بردارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۹
دل از دم محبت، چندین فتور دارد
این باده سخت تند است بر شیشه زور دارد
نامحرم قضایی شوخی مکن درین دشت
کان برق بر سیاهی چشمی ز دور دارد
با انحراف هر وضع ننگ تجاهلی هست
چشم تغافل انشا تقلید کور دارد
همسنگ خامکاران مپسند پختگان را
الماس معدن ما شر‌م از بلور دارد
عاشق به عزم مقصد محتاج راهبر نیست
پروانه در ته بال مکتوب نور دارد
گر از خم‌ کلاه است عرض جلال شاهان
گرد شکست ما هم عجز غیور دارد
گر مرد احتیاطی از خود مباش غافل
طوفان به هر مسامت چندین تنور دارد
تلخ است عیش امروز ازگفتگوی فردا
در خانه‌ای که ماییم همسایه شور دارد
ناقابل تواضع مگذر ز بزم احباب
آه از کسی‌ که زین آب بی‌پل عبور دارد
ننگ است وهم تمثال در جلوه‌گاه تحقیق
مشاطه به‌کزین بزم آیینه دور دارد
از خود برآمدن نیز درکیش اهل تسلیم
هرچند سرکشی نیست وضع غرور دارد
بیدل‌ کمال هر چیز بر جوهر است موقوف
جایی‌ که من نباشم غربت قصور دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۰
هوس‌پیمای فرصت گرد کلفت در قفس دارد
همین خاک است و بس گر شیشهٔ ساعت نفس دارد
لب از خمیازهٔ صبح قیامت تا نمی‌بندی
خم آسودگی جوش شراب خام‌رس دارد
در سعی جنون زن‌، از وبال هوش بیرون آی
به زحمت تا نگیرد کوچهٔ دانش عسس دارد
نه‌تنها شامل هستی‌ست عشق بی‌نشان جوهر
عدم هم زآن معیت دستگاه پیش و پس دارد
جنون الرحیلی شش جهت پیچیده عالم را
مپرس از کاروان منزل هم آهنگ جرس دارد
برون آر از طبیعت خار خار وهم آسودن
که چشم بی‌نیازان از رگ این خواب خس دارد
نفس هر پر زدن خون دگر در پرده می‌ریزد
طبیب زندگی شغلی همین نیش مجس دارد
خراش دامن عزت مخواه از ترک خوشخویی
که راه کوی بدکیشی سگان بی‌مرس دارد
محبت عمرها شد رفته می‌جوشد ز خاطرها
ندارد جز فراموشی کسی گر یاد کس دارد
ندامت نیست غافل از کمین هیچکس بیدل
به هر دستی که عبرت وارسد دست مگس دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۲
حیا عمری‌ست با صد گردش رنگم طرف دارد
عرق نقاش عبرت از جبین من صدف دارد
نشد روشن صفای سینهٔ اخلاص‌کیشانت
که درباب بهم جوشیدن دلها چه‌ کف دارد
به شغل لهو چندی رفع سردیهای دوران‌کن
جهان حیز گرمی در خور آواز دف دارد
دل از فکر معیشت جمع کن از علم و فن بگذر
اگر جهل است و گر دانش همین آب و علف دارد
به توفانگاه آفات استقامت رنگ می‌بازد
درین میدان کسی گر سینه‌ای دارد هدف دارد
ز اقبال عرب غافل مباشید ای عجم‌زادان
سریر اقتدار بلخ هم شاه نجف دارد
جدا نپسندد از خود هیچکس مشاطهٔ خود را
مه تابان حضور شب در آغوش کلف دارد
قضا بر سجدهٔ ما بست اوج نشئهٔ عزت
طلسم آبروی خاک در پستی شرف دارد
به نومیدی چمن سیر نگارستان افسوسم
حنا داغ‌ست از رنگی که سودنهای کف دارد
به این عجزی‌که می‌بینم شکوه جراتت بیدل
اگر مژگان توانی واکنی فتح دو صف دارد