عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
در زورق حیات است جان رقیب خائف
بارب نگاه دارش از باد نامخالف
ما دین و دل نهادیم در وجه دلستانان
صد شکر کاین ذخیره شد صرف در مصارف
تا بپری به جانان کردند وقف جان را
واقف نبود گوئی زاهد ز شرط واقف
گر درد و غم فرستی وصلت کنیم حاصل
ما میکنیم تحصیل تا میرسد وظائف
معشوق و جام می را گر حق نمی شناسی
در راه حق شناسی نه سالکی نه عارف
دیدم لب و دهانش بوسی به چند گفتم
گویند با لطیفان بسیار ازین لطایف
آید به بوی زلفت بر در کمال رقصان
چشمی به حلقه دارد در طوف کعبه طائف
بارب نگاه دارش از باد نامخالف
ما دین و دل نهادیم در وجه دلستانان
صد شکر کاین ذخیره شد صرف در مصارف
تا بپری به جانان کردند وقف جان را
واقف نبود گوئی زاهد ز شرط واقف
گر درد و غم فرستی وصلت کنیم حاصل
ما میکنیم تحصیل تا میرسد وظائف
معشوق و جام می را گر حق نمی شناسی
در راه حق شناسی نه سالکی نه عارف
دیدم لب و دهانش بوسی به چند گفتم
گویند با لطیفان بسیار ازین لطایف
آید به بوی زلفت بر در کمال رقصان
چشمی به حلقه دارد در طوف کعبه طائف
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
زهی بدایت حسن رخنه نهایت لطف
خط تو حجت حسن و لب تو آیت لطف
غم تو قاصد جان شد خط و لبت نگذاشت
زهی رعایت حسن و زهی حمایت لطف
به یک خط و دو ورق شرح کرده اند و بیان
خطت مقالت حسن و لبت حکایت لطف
وجود من ز خیالت چنان لطیف شدست
که آب میچکد از دیده ام ز غایت لطف
به از نهایت حسن گل است ژ خنده او
دهان تنگ تو چون غنچه در ہدایت لطف
مرا که ورد زبان ذکر آن لب و دهن است
خطاست گر نکنم در سخن رعایت لطف
کمال بر تو سخن ختم شد برو خوبی
که حد حسن همین باشد و نهایت لطف
خط تو حجت حسن و لب تو آیت لطف
غم تو قاصد جان شد خط و لبت نگذاشت
زهی رعایت حسن و زهی حمایت لطف
به یک خط و دو ورق شرح کرده اند و بیان
خطت مقالت حسن و لبت حکایت لطف
وجود من ز خیالت چنان لطیف شدست
که آب میچکد از دیده ام ز غایت لطف
به از نهایت حسن گل است ژ خنده او
دهان تنگ تو چون غنچه در ہدایت لطف
مرا که ورد زبان ذکر آن لب و دهن است
خطاست گر نکنم در سخن رعایت لطف
کمال بر تو سخن ختم شد برو خوبی
که حد حسن همین باشد و نهایت لطف
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
طبیب عشق به خون گو بساز شربت عاشق
که نیست در خور بیمار جز غذای موافق
از آن متاع که عاشق بیار خویش فرستد
مراست جانی و آن نیز نیست تحفه لایق
رقیب سعی نماید چو غمزه نو بخونم
بود موافق غماز فکر و رأی منافق
دلم به زلف تو چون پی برد به سر میانت
که کس به ذهن پریشان نکرد فهم دقایق
اگر دهان تو گویند هست و نیست ز تنگی
نه کاذبند درین نکته عاشقان و نه صادق
پزم خیال تجرده ولی ز زلف بتانم
در آمدست به گردن هزار گونه علایق
کمال روی تو دید و ز شوق در سخن آمد
شود هر آینه طوطی ز عکس آینه ناطق
که نیست در خور بیمار جز غذای موافق
از آن متاع که عاشق بیار خویش فرستد
مراست جانی و آن نیز نیست تحفه لایق
رقیب سعی نماید چو غمزه نو بخونم
بود موافق غماز فکر و رأی منافق
دلم به زلف تو چون پی برد به سر میانت
که کس به ذهن پریشان نکرد فهم دقایق
اگر دهان تو گویند هست و نیست ز تنگی
نه کاذبند درین نکته عاشقان و نه صادق
پزم خیال تجرده ولی ز زلف بتانم
در آمدست به گردن هزار گونه علایق
کمال روی تو دید و ز شوق در سخن آمد
شود هر آینه طوطی ز عکس آینه ناطق
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
هوای وصل تو دارد غریق بحر فراق
چو تشنه که به آب روان بود مشتاق
شنیده ام که سگم خوانده عفاک الله
من قیر بدین هم ندارم استحقاق
هزار بار به گرد جهان مه و خورشید
بر آمدند و نظیرت ندید در آفاق
اساس عقل بر افتاد تا به ابرو و چشم
بنای حسن نهادی و بر کشیدی طاق
حدیث زلف درازت به گوش جان چو رسید
به هم برآمد از آن حلقه حلقه عشاق
صحیفهای ملون حواشی گل را
فروغ روی نو آتش فکند در اوراق
شوند اهل سپاهان غلام طبع کمال
گر این دو بیت سرایند مطربان عراق
چو تشنه که به آب روان بود مشتاق
شنیده ام که سگم خوانده عفاک الله
من قیر بدین هم ندارم استحقاق
هزار بار به گرد جهان مه و خورشید
بر آمدند و نظیرت ندید در آفاق
اساس عقل بر افتاد تا به ابرو و چشم
بنای حسن نهادی و بر کشیدی طاق
حدیث زلف درازت به گوش جان چو رسید
به هم برآمد از آن حلقه حلقه عشاق
صحیفهای ملون حواشی گل را
فروغ روی نو آتش فکند در اوراق
شوند اهل سپاهان غلام طبع کمال
گر این دو بیت سرایند مطربان عراق
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
اگرچه دور بود از تو مه به صد فرسنگ
دهان نو به شکر نسبتی است ننگا ننگ
پوش رخ که غلو کرد خط زنگارین
چو دور شد ز نظرها بگیرد آینه زنگ
به راه عشق گرت پای بشکند صوفی
زگشت کوی بتان تا سرت به جاست ملنگ
از اشک جمله تنم سرخ ساخت مردم چشم
چنانکه رنگرزان را به دل خوش آبد رنگ
رسم به زلف تو از صبر با دل پر خون
به آن دلیل که خون مشک می شود به درنگ
از بس که نیر تو دارم به دل چو خاک شوم
برآبد از گل من هر طرف درخت خدنگ
به اهل قبله چو کردند آشتی ترکان
چرا به عاشق آن روست غمزه ها را جنگ
چو این غزل سر و پایش دقیق و شیرین است
سزد که نغمه سرایان بدو کنند آهنگ
کمال از دل سخت رقیب و بار متال
ترا که آرد همی باید از میان دو سنگ
دهان نو به شکر نسبتی است ننگا ننگ
پوش رخ که غلو کرد خط زنگارین
چو دور شد ز نظرها بگیرد آینه زنگ
به راه عشق گرت پای بشکند صوفی
زگشت کوی بتان تا سرت به جاست ملنگ
از اشک جمله تنم سرخ ساخت مردم چشم
چنانکه رنگرزان را به دل خوش آبد رنگ
رسم به زلف تو از صبر با دل پر خون
به آن دلیل که خون مشک می شود به درنگ
از بس که نیر تو دارم به دل چو خاک شوم
برآبد از گل من هر طرف درخت خدنگ
به اهل قبله چو کردند آشتی ترکان
چرا به عاشق آن روست غمزه ها را جنگ
چو این غزل سر و پایش دقیق و شیرین است
سزد که نغمه سرایان بدو کنند آهنگ
کمال از دل سخت رقیب و بار متال
ترا که آرد همی باید از میان دو سنگ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
ای رایت جمال تو نقش نگین دل
عشقت نهاده داغ جفا بر جبین دل
خلوتسرای عشق تو دارالامان جان
مشکل گشای سر تو روح الامین دل
در دامن وصال تو خواهم که ریختن
نقد وجود خویشتن از آستین دل
یارب چه تیره میشودم روز زندگی
زیرا که نیست صبح وصالت قرین دل
از حال زار خویش کمال ار کند بیان
حاجت روا کنی که ندارد حزین دل
عشقت نهاده داغ جفا بر جبین دل
خلوتسرای عشق تو دارالامان جان
مشکل گشای سر تو روح الامین دل
در دامن وصال تو خواهم که ریختن
نقد وجود خویشتن از آستین دل
یارب چه تیره میشودم روز زندگی
زیرا که نیست صبح وصالت قرین دل
از حال زار خویش کمال ار کند بیان
حاجت روا کنی که ندارد حزین دل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
ای ورق گل بهشت از رخ نازکت خجل
لعل لب تو غنچه را کرده به خنده منفعل
تا نگرفت از رخت نسخة مصور صبا
صورت گل به هو ورق بر نکشه از آب و گل
من به هوای قامتت عمر دراز یافتم
زانکه همیشه کرده ام کسب هوای معتدل
بر درت آتش دلم رفت و بر گرفت دان
گر نرود به گرد آن آب دو دیده متصل
چشم تو چون کشد مرا نو به حلى طلب کنی
گر نکشد دوبارهام نیست به دوستی به حل
چون نرسیده رشته عمر به دور وصل تو
منت او چه میکشم گو اجلش ز هم گسل
دی به کمال گفته دل بر ما بیار و جان
سوی خودم نما رمی تا بروم به جان و دل
لعل لب تو غنچه را کرده به خنده منفعل
تا نگرفت از رخت نسخة مصور صبا
صورت گل به هو ورق بر نکشه از آب و گل
من به هوای قامتت عمر دراز یافتم
زانکه همیشه کرده ام کسب هوای معتدل
بر درت آتش دلم رفت و بر گرفت دان
گر نرود به گرد آن آب دو دیده متصل
چشم تو چون کشد مرا نو به حلى طلب کنی
گر نکشد دوبارهام نیست به دوستی به حل
چون نرسیده رشته عمر به دور وصل تو
منت او چه میکشم گو اجلش ز هم گسل
دی به کمال گفته دل بر ما بیار و جان
سوی خودم نما رمی تا بروم به جان و دل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
بی تو مرا خواب و خیال وصال
آن همه خوابست به چشم و خیال
جانسوی بالای نو بیدله نرفت
مرغ به بالا نرود جز به بال
حاجتم از روی نو یک دیدنست
دور محل نظرست و سؤال
بر ورق گل قلم صنع را
خوشتر از آن نقطه نیفتاد خال
سوختگان روی به آتش نهند
گر تو به جنت ننمائی جمال
جان و سر و هرچه برم پیش تو
هیچ نگری ز من الأ ملال
زلف تو خواهم به تفال گرفت
دال گرفتند مبارک به قال
الامیه گفتم غزلی تا بری
بر گذر قافیه نام کمال
آن همه خوابست به چشم و خیال
جانسوی بالای نو بیدله نرفت
مرغ به بالا نرود جز به بال
حاجتم از روی نو یک دیدنست
دور محل نظرست و سؤال
بر ورق گل قلم صنع را
خوشتر از آن نقطه نیفتاد خال
سوختگان روی به آتش نهند
گر تو به جنت ننمائی جمال
جان و سر و هرچه برم پیش تو
هیچ نگری ز من الأ ملال
زلف تو خواهم به تفال گرفت
دال گرفتند مبارک به قال
الامیه گفتم غزلی تا بری
بر گذر قافیه نام کمال
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
پری به حسن و لطافت نداشت با همه حال
هر آنچه در رخ تست ای مه خجسته جمال
نگار سرو قد گلعذار پسته دهن
بت شکر لب بادام چشم مشکین خال
اگرچه ابروی خوبت به دلبری طاقت است
بر آفتاب جمال تو هست جفت هلال
مرا امید وصال تو چون ز باد هواست
نشان کوی تو میپرسم از نسیم شمال
خیال وصل تو دی در تصورم بگذشت
زهی تصور باطل زهی خیال محال
دل ارز شوق رخت ناله می کند چه عجب
فغان آتش سوزان بود ز آب زلال
رخت چو ماه تمام است کی بود نقصان
ز راه لطف اگر بنگرد به سوی کمال
هر آنچه در رخ تست ای مه خجسته جمال
نگار سرو قد گلعذار پسته دهن
بت شکر لب بادام چشم مشکین خال
اگرچه ابروی خوبت به دلبری طاقت است
بر آفتاب جمال تو هست جفت هلال
مرا امید وصال تو چون ز باد هواست
نشان کوی تو میپرسم از نسیم شمال
خیال وصل تو دی در تصورم بگذشت
زهی تصور باطل زهی خیال محال
دل ارز شوق رخت ناله می کند چه عجب
فغان آتش سوزان بود ز آب زلال
رخت چو ماه تمام است کی بود نقصان
ز راه لطف اگر بنگرد به سوی کمال
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
مرو مایل به قد تست چه حاجت به دلیل
همه دانند که الجنس الى الجنس یمیل
آن خط سبز و لب لعل کزان سیری نیست
سبزی خوان خلیل است و نمکدان خلیل
مینماید رخت افروخته تر از سر زلف
چون چراغی که در او نور فزاید ز فتیل
روشن است از مه ما خانقه امشب صوفی
شمع بنشان به کناری و رها کن قندیل
دیده نیره اگر گرد رهت سازد کحل
خاک پای تو مرا دیده شود از دو سه میل
نیل مصرست در چشم من و تو یوسف مصر
به نظاره خدا را بنشین بر لب نیل
می کنند بی تو شکیبائی یعقوب کمال
که جمیلی تو و صبر از تو بود صبر جمیل
همه دانند که الجنس الى الجنس یمیل
آن خط سبز و لب لعل کزان سیری نیست
سبزی خوان خلیل است و نمکدان خلیل
مینماید رخت افروخته تر از سر زلف
چون چراغی که در او نور فزاید ز فتیل
روشن است از مه ما خانقه امشب صوفی
شمع بنشان به کناری و رها کن قندیل
دیده نیره اگر گرد رهت سازد کحل
خاک پای تو مرا دیده شود از دو سه میل
نیل مصرست در چشم من و تو یوسف مصر
به نظاره خدا را بنشین بر لب نیل
می کنند بی تو شکیبائی یعقوب کمال
که جمیلی تو و صبر از تو بود صبر جمیل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
گر چشم شوخ نست به عاشق کشی مثل
در حلقها ز دور و تسلسل فند جدل
دل ز آنچه گفت در دهشت هسته جای نطق
لیکن چه حاصل است ز علم بلا عمل
با کام پر شکر مگسی انگبین ز دور
ما بر تو عاشقیم به حمدالله از ازل
عشاق را چو حسن بتان است قبله گاه
شرمنده شد چو آن سخنی بود بی حمل
چشم ز گریه رو به خرابی نهاده است
قند لب تو دید و فکند از دهان عسل
ما را بگفت و گوی تو آن زلف و رخ فکند
روی تو قبله دل ما شده ازین قبل
داند وفا و مهر نکو بار با کمال
آری فتد به خانه مردم زنم خلل
در حلقها ز دور و تسلسل فند جدل
دل ز آنچه گفت در دهشت هسته جای نطق
لیکن چه حاصل است ز علم بلا عمل
با کام پر شکر مگسی انگبین ز دور
ما بر تو عاشقیم به حمدالله از ازل
عشاق را چو حسن بتان است قبله گاه
شرمنده شد چو آن سخنی بود بی حمل
چشم ز گریه رو به خرابی نهاده است
قند لب تو دید و فکند از دهان عسل
ما را بگفت و گوی تو آن زلف و رخ فکند
روی تو قبله دل ما شده ازین قبل
داند وفا و مهر نکو بار با کمال
آری فتد به خانه مردم زنم خلل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
آن دهان را بدو لب قند مکرر گفتم
سخن مختصر خوب چو شگره گفتیم
عارضت را که شد از خال و خط آلوده به مشک
پیش دل سوختگان شمع معتبر گفتیم
چون به وصف رخ تو روز شد امشب شب ما
صفت زلف سیاهت شب دیگر گفتیم
دل ز مشکینی آن خال حدیثی میگفت
چون به زلف تو رسید آن سخن از سر گفتیم
ذکر بالای تو گفتیم برابر با سرو
هر دو چون ذکره بلند است برابر گفتیم
دیده بر خاک درت کرد به خونابه سواد
ماجرانی که شب هجر بر آن در گفتیم
با تو از بیم ملالته صفت اشک کمال
گرچه رنگین مخنی بود روانتر گفتیم
سخن مختصر خوب چو شگره گفتیم
عارضت را که شد از خال و خط آلوده به مشک
پیش دل سوختگان شمع معتبر گفتیم
چون به وصف رخ تو روز شد امشب شب ما
صفت زلف سیاهت شب دیگر گفتیم
دل ز مشکینی آن خال حدیثی میگفت
چون به زلف تو رسید آن سخن از سر گفتیم
ذکر بالای تو گفتیم برابر با سرو
هر دو چون ذکره بلند است برابر گفتیم
دیده بر خاک درت کرد به خونابه سواد
ماجرانی که شب هجر بر آن در گفتیم
با تو از بیم ملالته صفت اشک کمال
گرچه رنگین مخنی بود روانتر گفتیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
از لب او تاخیری بافتیم
آب حیات دگری یافتیم
گرچه بجستن دهنش کس نیافت
ما لب او را شکری یافتیم
از پس چندین طلبه آن شوخ را
کیته وری فتنه گری بافیم
بر دل ما گرچه زد از غمزه تیر
نیست شکایت نظری بافتیم
در حرم وصل که جانست و دوست
زحمت نئی دردسری یافتیم
گرچه گدائیم و کم از خاک راه
بر سر راهی گهری بافتیم
این همه اکسیر سعادت کمال
از طلب خاک دری بافتیم
آب حیات دگری یافتیم
گرچه بجستن دهنش کس نیافت
ما لب او را شکری یافتیم
از پس چندین طلبه آن شوخ را
کیته وری فتنه گری بافیم
بر دل ما گرچه زد از غمزه تیر
نیست شکایت نظری بافتیم
در حرم وصل که جانست و دوست
زحمت نئی دردسری یافتیم
گرچه گدائیم و کم از خاک راه
بر سر راهی گهری بافتیم
این همه اکسیر سعادت کمال
از طلب خاک دری بافتیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
از لب و زلف او نشان جستم و باز یافتم
آب حیات خوردم و عمر دراز یافتم
سر خداست نقطه ان دهن و در آن سخن
واقف سر غیب را محرم راز یافتم
راهروان کعبه گو بر پی من نهید پی
کز سر کوی او رهی سوی حجاز یافتم
جنت نسیه زاهدا تو به نماز یافتی
دولت وصل نقد را من به نیاز یافتم
چون به نظاره آمدم روز شکار دلبران
دام دل سبکتکین زلف ایاز یافتم
نی توبه بندگان خود جور و ستم کنی و بس
جمله شهان حسن را بنده نواز یافتم
بر سر کوی دلبران بود کمال گم شده
گرد در تو اش طلب کردم و باز یافتم
آب حیات خوردم و عمر دراز یافتم
سر خداست نقطه ان دهن و در آن سخن
واقف سر غیب را محرم راز یافتم
راهروان کعبه گو بر پی من نهید پی
کز سر کوی او رهی سوی حجاز یافتم
جنت نسیه زاهدا تو به نماز یافتی
دولت وصل نقد را من به نیاز یافتم
چون به نظاره آمدم روز شکار دلبران
دام دل سبکتکین زلف ایاز یافتم
نی توبه بندگان خود جور و ستم کنی و بس
جمله شهان حسن را بنده نواز یافتم
بر سر کوی دلبران بود کمال گم شده
گرد در تو اش طلب کردم و باز یافتم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
ای زنگیان زلف ترا شاه چین غلام
آئینه دار حاجب رویت به تمام
شد روشنم که منزل سرو است جویبار
کز چشم من نمی رود آن سرو خوش خرام
دل انتظار وعده وصل تو میکشد
مسکین دل شکسته که دارد خیال خام
جانم به لب رسید چو زلف تو بگذرد
آید به لب هر آینه چون بگذرد ز کام
چشمم چو دید روی تو در تاب زلف گفت
صبح امید است که شد پایبند شام
خونش حلال باد که بی موجبی کند
نظارۂ جمال نو بر عاشقان حرام
هر کس ز ننگ و نام طریقی گزیده اند
با عشق تو کمال بر آمد ز ننگ و نام
آئینه دار حاجب رویت به تمام
شد روشنم که منزل سرو است جویبار
کز چشم من نمی رود آن سرو خوش خرام
دل انتظار وعده وصل تو میکشد
مسکین دل شکسته که دارد خیال خام
جانم به لب رسید چو زلف تو بگذرد
آید به لب هر آینه چون بگذرد ز کام
چشمم چو دید روی تو در تاب زلف گفت
صبح امید است که شد پایبند شام
خونش حلال باد که بی موجبی کند
نظارۂ جمال نو بر عاشقان حرام
هر کس ز ننگ و نام طریقی گزیده اند
با عشق تو کمال بر آمد ز ننگ و نام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
به خالت نسبت مشک ختنا کردم خطا کردم
من این تشبیه بینیت چرا کردم چرا کردم
صبا انداخت در دستم شی زلف چو چوگانش
چه گویم کآن نقس با او چه کردم چه کردم
چو دیدم قبله روی تو صد ساله نماز خود
به محراب دو ابرویت نضا کردم قضا کردم
رفییت تربیت فرمود یکبارم به دشنامی
من از شادی دوبار او را دعا کردم دعا کردم
دل خود را که از ریش کهن شد نو به نو خسته
به داروخانه دردت دوا کردم دوا کردم نوشتم
کز تو نگریزم به خون خود خطی و آنگه
دو چشمت را بر این معنی گوا کردم گوا کردم
کمال ار اندکی زآن خط غباری داشت بر خاطر
چو دیدم روی او با او صفا کردم صفا کردم
من این تشبیه بینیت چرا کردم چرا کردم
صبا انداخت در دستم شی زلف چو چوگانش
چه گویم کآن نقس با او چه کردم چه کردم
چو دیدم قبله روی تو صد ساله نماز خود
به محراب دو ابرویت نضا کردم قضا کردم
رفییت تربیت فرمود یکبارم به دشنامی
من از شادی دوبار او را دعا کردم دعا کردم
دل خود را که از ریش کهن شد نو به نو خسته
به داروخانه دردت دوا کردم دوا کردم نوشتم
کز تو نگریزم به خون خود خطی و آنگه
دو چشمت را بر این معنی گوا کردم گوا کردم
کمال ار اندکی زآن خط غباری داشت بر خاطر
چو دیدم روی او با او صفا کردم صفا کردم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
بکش به ناز مرا ای به غمزه آفت مردم
که من به ناز نو خو کرده ام نه ناز و تنعم
چو از دردت به در کعبه رفتم و بنشستم
کبوتری ز حرم بانگ برکشید که قم قم
مرا که می رسد از غیب صد لطیفه شیرین
چو می رسم به دهان تو می شود سخنم گم
بیار جام خمار اشکنی به جان تو ساقی
که سرگرانم و سوگمد میخورم برخم
به پای بوس تو زآن دم که یافتیم بشارت
لب امید فراهم نمی شود ز تبسم
در آب دیده فرو رفته ام چو مردم آبی
نکرد دیده من بر من غریب ترحم
شنیدم که تو گفتی بد است حال فلانی
ترا که گفت که بگشا زبان به غیبت مردم
که من به ناز نو خو کرده ام نه ناز و تنعم
چو از دردت به در کعبه رفتم و بنشستم
کبوتری ز حرم بانگ برکشید که قم قم
مرا که می رسد از غیب صد لطیفه شیرین
چو می رسم به دهان تو می شود سخنم گم
بیار جام خمار اشکنی به جان تو ساقی
که سرگرانم و سوگمد میخورم برخم
به پای بوس تو زآن دم که یافتیم بشارت
لب امید فراهم نمی شود ز تبسم
در آب دیده فرو رفته ام چو مردم آبی
نکرد دیده من بر من غریب ترحم
شنیدم که تو گفتی بد است حال فلانی
ترا که گفت که بگشا زبان به غیبت مردم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
بگذار تا به گلشن روی تو بگذریم
در باغ وصل از گل روی تو برخوریم
باشد اسیر چشم گدایان پادشاه
بردار پرده تا که رخت سیر بنگریم
کوری دیده گو بشکن حور پای ما
اگر سر بغرف هاش چو طوبی در آوریم
در خلوتی که ثانی اثنین آن صباست
خود را ز خیل رابعهم نیز نشمریم
ای باد اهل روضه زحسرت بسوختند
دیگر به کس مگوی که ما خاک آن دریم
ما را به روز واقعه خاطر به آن خوش است
کز خاک آستان تو تصدیع می بریم
گر جان طلب کند ز تو جانان بده کمال
تا جنس عاریت به خداوند بسپریم
در باغ وصل از گل روی تو برخوریم
باشد اسیر چشم گدایان پادشاه
بردار پرده تا که رخت سیر بنگریم
کوری دیده گو بشکن حور پای ما
اگر سر بغرف هاش چو طوبی در آوریم
در خلوتی که ثانی اثنین آن صباست
خود را ز خیل رابعهم نیز نشمریم
ای باد اهل روضه زحسرت بسوختند
دیگر به کس مگوی که ما خاک آن دریم
ما را به روز واقعه خاطر به آن خوش است
کز خاک آستان تو تصدیع می بریم
گر جان طلب کند ز تو جانان بده کمال
تا جنس عاریت به خداوند بسپریم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
بیا ساقی که بیخ غم به دور گل براندازیم
می گلگون طلب داریم و گل در ساغر اندازیم
سر رقص و سراندازی سرو و لاله را با هم
سهی سروی به دست آریم و در پایش سراندازیم
اگر از شوق جمال گل گرفته لاله جام مل
او کله بر آسمان انداخت از آن برتر اندازیم
به آواز رباب و نی بنوشیم آشکارا می
به شهر آوازة رندی و می خواری در اندازیم
مین دم باشد ای واعظ که تا قاضی خبر یابد
کشیم او را ز محراب و نرا از منیر اندازیم
به خاک پای خود چندان بده فرصت سر ما را
که بر گیریمش از پایه به پای دیگر اندازیم
کمال از موج غم چون نیست گرداب جهان خالی
بیا تا بر لب دریای باد. لنگر اندازیم
می گلگون طلب داریم و گل در ساغر اندازیم
سر رقص و سراندازی سرو و لاله را با هم
سهی سروی به دست آریم و در پایش سراندازیم
اگر از شوق جمال گل گرفته لاله جام مل
او کله بر آسمان انداخت از آن برتر اندازیم
به آواز رباب و نی بنوشیم آشکارا می
به شهر آوازة رندی و می خواری در اندازیم
مین دم باشد ای واعظ که تا قاضی خبر یابد
کشیم او را ز محراب و نرا از منیر اندازیم
به خاک پای خود چندان بده فرصت سر ما را
که بر گیریمش از پایه به پای دیگر اندازیم
کمال از موج غم چون نیست گرداب جهان خالی
بیا تا بر لب دریای باد. لنگر اندازیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
پیش رخ نو مه را حسنی چنان ندیدم
این اختر سعادت بر آسمان ندیدم
از ضعف شد تن من دور از تو استخوانی
پیش سگان کویت این استخوان ندیدم
بار غمت گر آن را بر دل گران نماید
من بر دو دیده آن را باری گران ندیدم
ای دل به خواب او را هنگام بوس و آغوش
گر تو دهان ندیدی من هم میان ندیدم
ماند قد من و تو این نیر و آن کمان را
نیر اینچنین افتاده دور از کمان ندیدم
چندانکه خورد خونم از دیده خاک آن را
چون ریگ تشنه هیچش سپری از آن ندیدم
آمد به خاک کویش اشک کمال
غلطان آبی بدین روانی در بوستان ندیدم
این اختر سعادت بر آسمان ندیدم
از ضعف شد تن من دور از تو استخوانی
پیش سگان کویت این استخوان ندیدم
بار غمت گر آن را بر دل گران نماید
من بر دو دیده آن را باری گران ندیدم
ای دل به خواب او را هنگام بوس و آغوش
گر تو دهان ندیدی من هم میان ندیدم
ماند قد من و تو این نیر و آن کمان را
نیر اینچنین افتاده دور از کمان ندیدم
چندانکه خورد خونم از دیده خاک آن را
چون ریگ تشنه هیچش سپری از آن ندیدم
آمد به خاک کویش اشک کمال
غلطان آبی بدین روانی در بوستان ندیدم