عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی میلاد امیرالمؤمنین علیه السلام
گوهری را از صدف آورده طبعم در کنار
یا که از خاک نجف تابنده دری آبدار
برد تا حد عدم تا قاب قوسین وجود
رفرف طبع مرا، یک غمزه ز اندلدل سوار
شاهد بزم ولایت شاه اقلیم وجود
شمع ایوان هدایت نیر گیتی مدار
صورت زیبای او یا طلعت «الله نور»
معنی والای او یا سر «لم تمسه نار»
خط دلجویش طراز مصحف کون و مکان
خال هندویش مدار گردش لیل و نهار
پرتوی از نور رویش طور سینای کلیم
بندۀ درگاه کویش صد سلیمان اقتدار
مشرق صبح ازل خورشید عشق لم یزل
چرخ تا شام ابد در زیر حکمش برقرار
در برش پیر خرد چون کودکی دانش پژوه
بر درش عقل مجرد همچو پیری خاکسار
شاهباز اوج او ادنی بهنگام عروج
یکه تاز عرصۀ ایجاد گاه گیر و دار
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
باز جان می پرورد ساز پیام آشنا
یا که از طور غرب می آید آواز «أنا»
میدمد صبح ازل از کوی عشق لم یزل
یا فروزان شمع روی شاهد بزم «دنیٰ»
جلوۀ شمع طریقت چشمها را خیره کرد
یا سنا برق حقیقت میزند کوس فنا
کعبه را تاج شرف تا اوج «أرادنی» رسید
یافت چون از مولد میمون او اقصی المنیٰ
قبلۀ اهل یقین شد خطۀ بیت الحرام
روضۀ خلد برین شد ساحت خیف و منا
بیت معمور ار شود و بر ان ازینحسرت رواست
یا بیفتد گنبد دوار من أعلی البناء
از پی تعظیم خم شد گوئیا پشت فلک
فرش را عرش معلی گفت تبریک وهنا
با ولید البیت! غوغای نصاریٰ در مسیح
گرچه میزیبد ترا، لکن تعالی ربنا
مفقر گر می کند با یک زبان مدحتگری
می کند روح الامین با صد نوا مدح و ثنا
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
کعبه چو نگوی سبق از سینۀ سینا گرفت
پایه برتر از فراز گنبد مینا گرفت
خانه، بی سالار و صاحب بود تا میلاد شاه
سر بکیوان ز درچه رب البیت دروی جا گرفت
تا ز برج کعبه خورشید حقیقت جلوه کرد
چرخ چارم سوخت از حسرت دل از دنیا گرفت
کعبه شد تا با مقام لی مع اللهی قرین
از شرافت همسری تا بزم او ادنی گرفت
خاک بطحا زین عنایت آنچنان شد سر بلند
رونق عز و شرف از مسجد اقصی گرفت
کعبه شد تا مرکز طاوس گلزار ازل
تا ابد زاغ و زغن یکسر ره صحرا گرفت
خیر مقدم ای همایون طاله برج شرف
ملک هستی زیب و فر زانطعت غرا گرفت
نغمۀ دستان نباشد در خور اینداستان
شور جبریل امین در عالم بالا گرفت
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
گوهری شد از درون کعبه بیرون از صدف
کرد بیت الله را با آنشرف بیت الشرف
گوهری سنگین بها رخشان شد از بیت الحرم
کز ثریا تا ثری را کرد کمتر از خزف
کعبه شد از مقدم اوقاف عنقاء قدم
شاهبازان طریقت در کنارش صف بصف
سینۀ سینا مگر از هیبتش شد چاک چاک
یا شنید از رأفتش موسی ندای «لاتخف»
ز اشتیاقش یوسف صدیق در زندان غم
وز فراقش پیر کنعان نغمۀ ساز را أسف
خلعت خلت شد ارزانی بر اندام خلیل
کرد بنیاد حرم چون بهر آن نعم الخلف
کعبه را شد همسری با تربت خاک غری
مبدء اندر کعبه بود و منتهی اندر نجف
آسمان زد کوس شاهی در محیط کن فکان
زهره، ساز نغمۀ تبریک زد بی چنگ و دف
هر دو گیتی را بشادی کرد فردوس برین
نغمۀ روح الامین، با یک جهان شوق و شعف
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
آفتاب عالم لاهوت از برج قدم
کرد گیتی را چه صبح روشن از سر تا قدم
کعبه شد مشکوه مصباح جمال لم یزل
بیت، رب البیت را گردید مجلای اتم
کوکب دری دری بگشود از فیض وجود
کز فروغش نیست جز نام دروغی از عدم
کلک قدرت در درون کعبه نقشی را نگاشت
پایه اش را برد برتر از سر لوح و قلم
کعبه گوئی کنز محفی بود گوهرزای شد
زین شرافت تا ابد گردید در عالم علم
مکه شد ام القری از مقدم ام الکتاب
قبۀ عرش برین زد بوسه بر خاک حرم
شاه اقلیم «سلونی» تا قدم در کعبه زد
قبلۀ حاجات گشت و مستجار و ملتزم
از مروت داد عنوانی، صفا و مروه را
وز فتوت آبروئی یافت زمزم نیز هم
منطق تقریر می گوید: لقد کل اللسان
خامۀ تحریر می نالد: لقد جف الغلم
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
گلشن خلد برین شد عرصه بیت الحرام
تا خرامان گشت دروی تازه سر وی خوشخرام
نونهالی معتدل از بوستان «فاستقم»
شاخۀ طوبی بری از روضۀ دار السلام
قامتی در استقامت چون صراط مستقیم
سرو آزادی بقامت همچو میزانی تمام
قد و بالای دل آرایش بغایت دلستان
عالم از حسن نظامش در کمال انتظام
شمع بزم کبریائی گاه قد افراختن
نخلۀ طور تجلای الهی در کلام
نقطه بائیه بود و در تجلی شد الف
مصحف کونین را داد افتتاح و اختتام
تا قیامت وصف آنقامت نگنجد در بیان
لیک می دانم قیامت می کند از وی قیام
زان میان حاشا اگر آرم حدیثی در میان
سر خاص الخاس کی باشد روا در بزم عام؟
وصف آن بالا نباید کار هر بی پا و سر
من کجا و مدحت آن سرور والا مقام؟
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
تا درخشان شد درون کعبه زان وجه حسن
ثم وجه الله روشن شد، برون شد شک و ظن
چونگه بودش خلوت غیب الغیوبی جایگاه
دید بیت الله را نیکو مثالی در وطن
کعبه شد طور حقیقت سینۀ سینا شکافت
پور عمران کو که تا باز آیدش آواز «لن»؟
در محیط کعبه چندان موج زد دریای عشق
کز نهیبش گشت نه فلک فلک لشگرشکن
سر وحدت از جبینش آنچنان شد آشکار
کز در و دیوار بیت الله فراری شد و تن
نقش باطل چیست با آن صورت یزدان نما؟
با وجود اسم اعظم کی بماند اهرمن؟
تا علم زد بر فراز کعبه شاه ملک عشق
عالم توحید را یکباره روح آمد بتن
شهریار لافتیٰ تازد قدم در آن سرا
حسن ایام جوانی یافت این دهر (دیر) کهن
تیشه بر سر کوفت از ناقابلی فرهاد وار
مفتقر، هرچند می گوید بشیرینی سخن
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
کعبه تا نقطۀ بائیه را در بر گرفت
در جهان گوی سبق از چار دفتر بر گرفت
در محیط کعبه شد تا نقطۀ وحدت مدار
عالم ایجاد را آن نقطه سرتاسر گرفت
نامۀ هستی شد از طغرای نامش نامور
طلعتی زیبا از آن دیباچۀ دفتر گرفت
تا که زیر پای او را از دل و جان بوسه داد
آنچه را در وهم ناید کعبه بالاتر گرفت
از قدوم روح قدسی از شعف پرواز کرد
شاهباز سد ره را در زیر بال و پر گرفت
شد حرم دار الامان در رقص آمد آسمان
تا که شعری بوسه بر خاک ره مشعر گرفت
چشمۀ خاور فروغی دید از آن مه جبین
نارطور از شعلۀ نور جمالش در گرفت
عقل فعال از دبستان کمالش بهره یافت
چون خداوند سخن جا بر سر منبر گرفت
شهسواری آمد اندر عرصه میدان رزم
کز سرای عالم امکان سرو افسر گرفت
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
کعبۀ کوی حقیقت قبلۀ اهل وصول
مستجار علوی و سفلی و ارواح عقول
نسخۀ اسماء و سر لوح حروف عالیات
مصدر افعال، اول صادر و اصل الاصول
آنکه بودش قاب و قوسین اولین قوس صعود
کعبه اش گاه تنزل آخرین قوس نزول
در رواق عزتش اشراقیان را راه نیست
در حریم خلوتش عقلست ممنوع از دخول
ریزه خوار خوان او میکال با حفظ ادب
حامل فرمان او جبریل با شرط قبول
قطره ای از قلزم جودش محیطی بیکران
عکس از نور جمالش آفتابی بی افول
حاکم ارمن و سمایی شبهه اندر رتق و فتق
واجب ممکن نمایی اتحاد و بی حلول
خاتم دور ولایت فاتح اقلیم عشق
هرکه این معنی نمی داند ظلوم است و جهول
دست هر ادراک کوتاه است از دامان او
پس چگویم من؟ تعالی شانۀ عما نقول
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
شد سمند یکه تاز طبع را زانو دو تا
چون قدم زد در مدیح شهسوار لافتیٰ
خامۀ مشکین من چون می نگارد این رقم
خون خورد از رشک و حسرت نافۀ مشک ختا
گر بگیرم باج از تاج کیان نبود عجب
چون سرایم نغمه ای از تاجدار هل أتیٰ
ای سروش غیب پیغامی ز کوی یار من
جان بلب آمد ز حسرت همتی حتی متیٰ؟!
عمر بگذشت و ندیدم روی خوبی ای دریغ
زندگانی رفت بر بادا فنا واحسراتا
روز من از شب سیه تر کو جهان افروز من؟
صبحم از شام غریبان تیره تر و اغربتا
در حضیض جهل افتادم ز اوج معرفت
در میان شهر دانش در کنار روستا
عشق گفتا دست زن در دامن شیر خدا
تا رهائی از نهنگ طبع چون پور متی
آنکه در اقلیم وحدت فرد ربی مانند بود
وانکه اندر عرصۀ میدان نبودش هیچ تا
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لافتیٰ إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
یا که از خاک نجف تابنده دری آبدار
برد تا حد عدم تا قاب قوسین وجود
رفرف طبع مرا، یک غمزه ز اندلدل سوار
شاهد بزم ولایت شاه اقلیم وجود
شمع ایوان هدایت نیر گیتی مدار
صورت زیبای او یا طلعت «الله نور»
معنی والای او یا سر «لم تمسه نار»
خط دلجویش طراز مصحف کون و مکان
خال هندویش مدار گردش لیل و نهار
پرتوی از نور رویش طور سینای کلیم
بندۀ درگاه کویش صد سلیمان اقتدار
مشرق صبح ازل خورشید عشق لم یزل
چرخ تا شام ابد در زیر حکمش برقرار
در برش پیر خرد چون کودکی دانش پژوه
بر درش عقل مجرد همچو پیری خاکسار
شاهباز اوج او ادنی بهنگام عروج
یکه تاز عرصۀ ایجاد گاه گیر و دار
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
باز جان می پرورد ساز پیام آشنا
یا که از طور غرب می آید آواز «أنا»
میدمد صبح ازل از کوی عشق لم یزل
یا فروزان شمع روی شاهد بزم «دنیٰ»
جلوۀ شمع طریقت چشمها را خیره کرد
یا سنا برق حقیقت میزند کوس فنا
کعبه را تاج شرف تا اوج «أرادنی» رسید
یافت چون از مولد میمون او اقصی المنیٰ
قبلۀ اهل یقین شد خطۀ بیت الحرام
روضۀ خلد برین شد ساحت خیف و منا
بیت معمور ار شود و بر ان ازینحسرت رواست
یا بیفتد گنبد دوار من أعلی البناء
از پی تعظیم خم شد گوئیا پشت فلک
فرش را عرش معلی گفت تبریک وهنا
با ولید البیت! غوغای نصاریٰ در مسیح
گرچه میزیبد ترا، لکن تعالی ربنا
مفقر گر می کند با یک زبان مدحتگری
می کند روح الامین با صد نوا مدح و ثنا
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
کعبه چو نگوی سبق از سینۀ سینا گرفت
پایه برتر از فراز گنبد مینا گرفت
خانه، بی سالار و صاحب بود تا میلاد شاه
سر بکیوان ز درچه رب البیت دروی جا گرفت
تا ز برج کعبه خورشید حقیقت جلوه کرد
چرخ چارم سوخت از حسرت دل از دنیا گرفت
کعبه شد تا با مقام لی مع اللهی قرین
از شرافت همسری تا بزم او ادنی گرفت
خاک بطحا زین عنایت آنچنان شد سر بلند
رونق عز و شرف از مسجد اقصی گرفت
کعبه شد تا مرکز طاوس گلزار ازل
تا ابد زاغ و زغن یکسر ره صحرا گرفت
خیر مقدم ای همایون طاله برج شرف
ملک هستی زیب و فر زانطعت غرا گرفت
نغمۀ دستان نباشد در خور اینداستان
شور جبریل امین در عالم بالا گرفت
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
گوهری شد از درون کعبه بیرون از صدف
کرد بیت الله را با آنشرف بیت الشرف
گوهری سنگین بها رخشان شد از بیت الحرم
کز ثریا تا ثری را کرد کمتر از خزف
کعبه شد از مقدم اوقاف عنقاء قدم
شاهبازان طریقت در کنارش صف بصف
سینۀ سینا مگر از هیبتش شد چاک چاک
یا شنید از رأفتش موسی ندای «لاتخف»
ز اشتیاقش یوسف صدیق در زندان غم
وز فراقش پیر کنعان نغمۀ ساز را أسف
خلعت خلت شد ارزانی بر اندام خلیل
کرد بنیاد حرم چون بهر آن نعم الخلف
کعبه را شد همسری با تربت خاک غری
مبدء اندر کعبه بود و منتهی اندر نجف
آسمان زد کوس شاهی در محیط کن فکان
زهره، ساز نغمۀ تبریک زد بی چنگ و دف
هر دو گیتی را بشادی کرد فردوس برین
نغمۀ روح الامین، با یک جهان شوق و شعف
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
آفتاب عالم لاهوت از برج قدم
کرد گیتی را چه صبح روشن از سر تا قدم
کعبه شد مشکوه مصباح جمال لم یزل
بیت، رب البیت را گردید مجلای اتم
کوکب دری دری بگشود از فیض وجود
کز فروغش نیست جز نام دروغی از عدم
کلک قدرت در درون کعبه نقشی را نگاشت
پایه اش را برد برتر از سر لوح و قلم
کعبه گوئی کنز محفی بود گوهرزای شد
زین شرافت تا ابد گردید در عالم علم
مکه شد ام القری از مقدم ام الکتاب
قبۀ عرش برین زد بوسه بر خاک حرم
شاه اقلیم «سلونی» تا قدم در کعبه زد
قبلۀ حاجات گشت و مستجار و ملتزم
از مروت داد عنوانی، صفا و مروه را
وز فتوت آبروئی یافت زمزم نیز هم
منطق تقریر می گوید: لقد کل اللسان
خامۀ تحریر می نالد: لقد جف الغلم
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
گلشن خلد برین شد عرصه بیت الحرام
تا خرامان گشت دروی تازه سر وی خوشخرام
نونهالی معتدل از بوستان «فاستقم»
شاخۀ طوبی بری از روضۀ دار السلام
قامتی در استقامت چون صراط مستقیم
سرو آزادی بقامت همچو میزانی تمام
قد و بالای دل آرایش بغایت دلستان
عالم از حسن نظامش در کمال انتظام
شمع بزم کبریائی گاه قد افراختن
نخلۀ طور تجلای الهی در کلام
نقطه بائیه بود و در تجلی شد الف
مصحف کونین را داد افتتاح و اختتام
تا قیامت وصف آنقامت نگنجد در بیان
لیک می دانم قیامت می کند از وی قیام
زان میان حاشا اگر آرم حدیثی در میان
سر خاص الخاس کی باشد روا در بزم عام؟
وصف آن بالا نباید کار هر بی پا و سر
من کجا و مدحت آن سرور والا مقام؟
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
تا درخشان شد درون کعبه زان وجه حسن
ثم وجه الله روشن شد، برون شد شک و ظن
چونگه بودش خلوت غیب الغیوبی جایگاه
دید بیت الله را نیکو مثالی در وطن
کعبه شد طور حقیقت سینۀ سینا شکافت
پور عمران کو که تا باز آیدش آواز «لن»؟
در محیط کعبه چندان موج زد دریای عشق
کز نهیبش گشت نه فلک فلک لشگرشکن
سر وحدت از جبینش آنچنان شد آشکار
کز در و دیوار بیت الله فراری شد و تن
نقش باطل چیست با آن صورت یزدان نما؟
با وجود اسم اعظم کی بماند اهرمن؟
تا علم زد بر فراز کعبه شاه ملک عشق
عالم توحید را یکباره روح آمد بتن
شهریار لافتیٰ تازد قدم در آن سرا
حسن ایام جوانی یافت این دهر (دیر) کهن
تیشه بر سر کوفت از ناقابلی فرهاد وار
مفتقر، هرچند می گوید بشیرینی سخن
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
کعبه تا نقطۀ بائیه را در بر گرفت
در جهان گوی سبق از چار دفتر بر گرفت
در محیط کعبه شد تا نقطۀ وحدت مدار
عالم ایجاد را آن نقطه سرتاسر گرفت
نامۀ هستی شد از طغرای نامش نامور
طلعتی زیبا از آن دیباچۀ دفتر گرفت
تا که زیر پای او را از دل و جان بوسه داد
آنچه را در وهم ناید کعبه بالاتر گرفت
از قدوم روح قدسی از شعف پرواز کرد
شاهباز سد ره را در زیر بال و پر گرفت
شد حرم دار الامان در رقص آمد آسمان
تا که شعری بوسه بر خاک ره مشعر گرفت
چشمۀ خاور فروغی دید از آن مه جبین
نارطور از شعلۀ نور جمالش در گرفت
عقل فعال از دبستان کمالش بهره یافت
چون خداوند سخن جا بر سر منبر گرفت
شهسواری آمد اندر عرصه میدان رزم
کز سرای عالم امکان سرو افسر گرفت
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
کعبۀ کوی حقیقت قبلۀ اهل وصول
مستجار علوی و سفلی و ارواح عقول
نسخۀ اسماء و سر لوح حروف عالیات
مصدر افعال، اول صادر و اصل الاصول
آنکه بودش قاب و قوسین اولین قوس صعود
کعبه اش گاه تنزل آخرین قوس نزول
در رواق عزتش اشراقیان را راه نیست
در حریم خلوتش عقلست ممنوع از دخول
ریزه خوار خوان او میکال با حفظ ادب
حامل فرمان او جبریل با شرط قبول
قطره ای از قلزم جودش محیطی بیکران
عکس از نور جمالش آفتابی بی افول
حاکم ارمن و سمایی شبهه اندر رتق و فتق
واجب ممکن نمایی اتحاد و بی حلول
خاتم دور ولایت فاتح اقلیم عشق
هرکه این معنی نمی داند ظلوم است و جهول
دست هر ادراک کوتاه است از دامان او
پس چگویم من؟ تعالی شانۀ عما نقول
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
شد سمند یکه تاز طبع را زانو دو تا
چون قدم زد در مدیح شهسوار لافتیٰ
خامۀ مشکین من چون می نگارد این رقم
خون خورد از رشک و حسرت نافۀ مشک ختا
گر بگیرم باج از تاج کیان نبود عجب
چون سرایم نغمه ای از تاجدار هل أتیٰ
ای سروش غیب پیغامی ز کوی یار من
جان بلب آمد ز حسرت همتی حتی متیٰ؟!
عمر بگذشت و ندیدم روی خوبی ای دریغ
زندگانی رفت بر بادا فنا واحسراتا
روز من از شب سیه تر کو جهان افروز من؟
صبحم از شام غریبان تیره تر و اغربتا
در حضیض جهل افتادم ز اوج معرفت
در میان شهر دانش در کنار روستا
عشق گفتا دست زن در دامن شیر خدا
تا رهائی از نهنگ طبع چون پور متی
آنکه در اقلیم وحدت فرد ربی مانند بود
وانکه اندر عرصۀ میدان نبودش هیچ تا
گوش جان بگشا و بشنو از امین کردگار:
لافتیٰ إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۹ - فی رثاء سید الشهداء سلام الله علیه
چون شد محیط دائرۀ خطۀ جنود
خالی زهر که بود مگر نقطۀ وجود
نور تجلی احدیت تتق کشید
سر زد جمال غیب ز آئینۀ شهود
در پیشگاه شاهد هستی چه شمع سوخت
تا بود شد بمجمرۀ عشق همچو عود
آشوب در سرای طبیعت ز حد گذشت
سلطان معرفت چه مجرد شد از حدود
مرغ دلی نماند که در قید غم نشد
چو نشد همای سد ره نشین مطلق از قیود
آن مصدر وجود فرو کوفت کوس عشق
در عرصه ای که عقل نیابد ره ورود
در راه عشق مبدء فیض آنچه داشت داد
تا شد عیان بعالمیان منتهای جود
دست از جوان کشید که بد خوشترین متاع
وز نقد جان گذشت که بُد بهترین نقود
مستغرق وصال چنان شد که می نمود
شور وداع پرده گیانش نوای عود
شد بر فراز رفرف همت سوار و تاخت
من منتهی النزول الی غایه الصعود
گردون هماره داشت بتعظیم او رکوع
شد تا کند زهیبت تکبیر او سجود
خصم از نهیب تیغ چه ریخ العقیم او
اندر گریز، همچو ز خور طائر ولود
تیغش بسر فشانی دشمن چه با دعاد
اسبش بشیهه آیتی از صیحۀ ثمود
تا شد سرش بنیزه چه عیسی بر وی دار
لیکن نه فارغ از ستم فرقۀ یهود
از حال آن سرم نبود تاب سرگذشت
چندان بلا کشید که آبش ز سر گذشت
خالی زهر که بود مگر نقطۀ وجود
نور تجلی احدیت تتق کشید
سر زد جمال غیب ز آئینۀ شهود
در پیشگاه شاهد هستی چه شمع سوخت
تا بود شد بمجمرۀ عشق همچو عود
آشوب در سرای طبیعت ز حد گذشت
سلطان معرفت چه مجرد شد از حدود
مرغ دلی نماند که در قید غم نشد
چو نشد همای سد ره نشین مطلق از قیود
آن مصدر وجود فرو کوفت کوس عشق
در عرصه ای که عقل نیابد ره ورود
در راه عشق مبدء فیض آنچه داشت داد
تا شد عیان بعالمیان منتهای جود
دست از جوان کشید که بد خوشترین متاع
وز نقد جان گذشت که بُد بهترین نقود
مستغرق وصال چنان شد که می نمود
شور وداع پرده گیانش نوای عود
شد بر فراز رفرف همت سوار و تاخت
من منتهی النزول الی غایه الصعود
گردون هماره داشت بتعظیم او رکوع
شد تا کند زهیبت تکبیر او سجود
خصم از نهیب تیغ چه ریخ العقیم او
اندر گریز، همچو ز خور طائر ولود
تیغش بسر فشانی دشمن چه با دعاد
اسبش بشیهه آیتی از صیحۀ ثمود
تا شد سرش بنیزه چه عیسی بر وی دار
لیکن نه فارغ از ستم فرقۀ یهود
از حال آن سرم نبود تاب سرگذشت
چندان بلا کشید که آبش ز سر گذشت
غروی اصفهانی : تتمة
شمارهٔ ۲ - فی الکساء
تا عقل نخستین زد در زیر کساء قدم
در پرده تجلی کرد ناموس جمال قِدم
چون شاهد هستی را بی پرده شهود نبود
در پرده فروزان شد آن شمع دل عالم
معراج نبوت بود تا خلوت او أدنی
کان پرده بخود بالید از زینت آن مقدم
آن لؤلؤ لالا شد اندر صدف امکان
آن دُرّه والا شد در بوتۀ کان کرم
دریای نبوت را هنگام تلاطم شد
هم لؤلؤ و هم مرجان رستند ز قعریم
آن روضۀ خضرا شد از روی حسن خندان
وان لالۀ حمرا شد از بوی حسین خرم
هیهات اگر روید اندر چمن گیتی
چون آن دو گل خود رو از آب و گل آدم
اکلیل رسالت را بودند دو درّ ثمین
مشکوه نبوت را مصباح منیر ظلم
اقلیم ولایت را میقات فتوح آمد
زانروی به پیوستند هم فاتح و هم خاتم
تا ماه ولایت شد با مهر نبوت جفت
از رشک کسا برخواست دود از فلک اعظم
در بزم حقیقت کرد تا شمع طریقت جای
آن پرده چه سینا زد از سرّ انا الله دم
آن عرش سلونی بود یا مسند هارونی
کاندر پی تعظیمش پشت فلک آمد خم؟
چون دائرۀ هستی زان چار بهم پیوست
حوراء فلک حشمت شد محور مستحکم
هرگز نشود مرکز انوار ولایت را
جز نیرۀ عظمی ما أشرقها و أتم!
آن نقطۀ وحدت بود شمع دل جمع آمد
یا شاهد اصلی شد در غیب مصون مد غم
زان پنج چه شد لبریز زان گنج جواهر خیز
از پرده برون شد راز بر عرش کشید علم
در مملکت ایجاد حق داد ستایش داد
چندانکه ز تقریرش هر ناطقه ای ابکم
تشریف محبت شد زیب تن آن تنها
غایت بظهور آمد زان پنج نه بیش و نه کم
در منطقۀ هستی جز برج ولایت نیست
در صفحۀ امکان نیز جز آن رقم محکم
دیوان مشیت را هر یک قلم اعلی
الواح قضا و قدر زان پنج گرفته رقم
از پرتو آن پنج است هر شارق و هر غارب
وز گوهر آن گنج است هر سرّ که بود مبهم
از غرۀ غراشان وز طرۀ زیباشان
الصبح اذا اسفرّ و اللیل اذا اظلم
جبریل چه پروانه در دور حرمخانه
تا شمع جهان سوزش در پرده کند محرم
فرمان طهارت را از حق بشفاعت برد
با تحفۀ تقدیمی شد داخل خیل خدم
از مفتقر ناچیز این نظم عبیر آمیز
نبود عجب ار باشد از روح قدس ملهم
در پرده تجلی کرد ناموس جمال قِدم
چون شاهد هستی را بی پرده شهود نبود
در پرده فروزان شد آن شمع دل عالم
معراج نبوت بود تا خلوت او أدنی
کان پرده بخود بالید از زینت آن مقدم
آن لؤلؤ لالا شد اندر صدف امکان
آن دُرّه والا شد در بوتۀ کان کرم
دریای نبوت را هنگام تلاطم شد
هم لؤلؤ و هم مرجان رستند ز قعریم
آن روضۀ خضرا شد از روی حسن خندان
وان لالۀ حمرا شد از بوی حسین خرم
هیهات اگر روید اندر چمن گیتی
چون آن دو گل خود رو از آب و گل آدم
اکلیل رسالت را بودند دو درّ ثمین
مشکوه نبوت را مصباح منیر ظلم
اقلیم ولایت را میقات فتوح آمد
زانروی به پیوستند هم فاتح و هم خاتم
تا ماه ولایت شد با مهر نبوت جفت
از رشک کسا برخواست دود از فلک اعظم
در بزم حقیقت کرد تا شمع طریقت جای
آن پرده چه سینا زد از سرّ انا الله دم
آن عرش سلونی بود یا مسند هارونی
کاندر پی تعظیمش پشت فلک آمد خم؟
چون دائرۀ هستی زان چار بهم پیوست
حوراء فلک حشمت شد محور مستحکم
هرگز نشود مرکز انوار ولایت را
جز نیرۀ عظمی ما أشرقها و أتم!
آن نقطۀ وحدت بود شمع دل جمع آمد
یا شاهد اصلی شد در غیب مصون مد غم
زان پنج چه شد لبریز زان گنج جواهر خیز
از پرده برون شد راز بر عرش کشید علم
در مملکت ایجاد حق داد ستایش داد
چندانکه ز تقریرش هر ناطقه ای ابکم
تشریف محبت شد زیب تن آن تنها
غایت بظهور آمد زان پنج نه بیش و نه کم
در منطقۀ هستی جز برج ولایت نیست
در صفحۀ امکان نیز جز آن رقم محکم
دیوان مشیت را هر یک قلم اعلی
الواح قضا و قدر زان پنج گرفته رقم
از پرتو آن پنج است هر شارق و هر غارب
وز گوهر آن گنج است هر سرّ که بود مبهم
از غرۀ غراشان وز طرۀ زیباشان
الصبح اذا اسفرّ و اللیل اذا اظلم
جبریل چه پروانه در دور حرمخانه
تا شمع جهان سوزش در پرده کند محرم
فرمان طهارت را از حق بشفاعت برد
با تحفۀ تقدیمی شد داخل خیل خدم
از مفتقر ناچیز این نظم عبیر آمیز
نبود عجب ار باشد از روح قدس ملهم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام موسی بن جعفر الکاظم علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح الامام موسی بن جعفر الکاظم سلام الله علیه
باز شوری ز سر می زند سر
شور شیرین لبی پر ز شکر
شور عشق بتی ماهرخسار
با قد و قامتی چون صنوبر
حلقۀ زلف او دام دلها
عنبر آسا به از نافۀ تر
آنکه در چین زلفش دل من
چون غزالی پریشان و مضطر
روی او دلربا آفت عقل
بوی او جان فزا روح پرور
غمزه اش جان ستاند به مژگان
گه به شمشیر و گاهی به خنجر
شعلۀ روی او آتش افروز
عاشق کوی او چون سمندر
مطربا شام هجران سحر شد
می دمد صبح و صلی منور
ساز عیشی کن و نغمه ای زن
تا که گوش فلک را کند کر
تا بکوری چشم رقیبان
بهره بردارم از وصل دلبر
ساقیا از خم عشق جانان
باده باید بریزی بساغر
ساغری سبز همچون زمرد
باده ای همچو یاقوت احمر
باده ای تلخ کآرد بسر شور
لیک شیرین چه قند مکرر
تا مرا توسن طبع سرکش
وام گردد نه پیچد ز من سر
تا مرا بلبل نطق گویا
عندلیبانه گردد ثناگر
در مدیح خداوند گیتی
روح عالم، روان پیمبر
عقل اقدم، امام مقدم
در حدوث زمانی مؤخر
نسخۀ عالیات حروف است
دفتر عشق و عنوان دفتر
مشرق آفتاب حقیقت
مطلع نیر ذات انور
آنکه از نور ذاتست مشتق
وانکه در کائناتست مصدر
کنز مخفی اسرار حکمت
معرفت را است تابنده گوهر
مظهر غیب مکنون مطلق
اسم اعظم در او رسم مضمر
شاه اقلیم حسن الهی
کز ستایش بسی هست برتر
ترسم از غیرتش گر بگویم
ماه کنعان غلامی است در بر
یوسف حسن او صد چو یعقوب
در کمند فراقش مسخر
با گلستان حسنش ندارد
پور آزر هراسی ز آذر
با کلیم آنچه شد از تجلی
می کند نور او صد برابر
طور سینا و انی انا الله
روضۀ قدس و موسی بن جعفر
کاظم الغیظ باب الحوائج
صائم الدهر فی البرد و الحرّ
قبۀ کعبۀ بارگاهش
قبله الناس فی البحر و البرّ
آسمان حلقه ای بر در او
بلکه از حلقه ای نیز کمتر
آستان ملک پاسبانش
کوی امید کسری و قیصر
مستجیر درش دشمن و دوست
مستجار مسلمان و کافر
ای مدیر مناطق دمادم
وی مدار دوائر سراسر
نقطۀ خطۀ صبر و تسلیم
در محیط مکارم چه محور
در حقیقت توئی شاه مطلق
در طریقت توئی پیر و رهبر
در شریعت تو هفتم امامی
حاکم و معنی چار دفتر
عرش را فرش راه تو خواندم
هاتفی گفت ای پست منظر
طائر سدره المنتهی را
طائر همتش بشکند پر
اولین پایه اش قاب قوسین
آخرین پایه بگذار و بگذر
آنچه در قوۀ وهم ناید
کی تواند کند عقل باور
ای امید دل مستمندان
نیست این رسم آقا و چاکر
یا بیفکن مرا در چه گور
یا که از چاه محنت برآور
شور شیرین لبی پر ز شکر
شور عشق بتی ماهرخسار
با قد و قامتی چون صنوبر
حلقۀ زلف او دام دلها
عنبر آسا به از نافۀ تر
آنکه در چین زلفش دل من
چون غزالی پریشان و مضطر
روی او دلربا آفت عقل
بوی او جان فزا روح پرور
غمزه اش جان ستاند به مژگان
گه به شمشیر و گاهی به خنجر
شعلۀ روی او آتش افروز
عاشق کوی او چون سمندر
مطربا شام هجران سحر شد
می دمد صبح و صلی منور
ساز عیشی کن و نغمه ای زن
تا که گوش فلک را کند کر
تا بکوری چشم رقیبان
بهره بردارم از وصل دلبر
ساقیا از خم عشق جانان
باده باید بریزی بساغر
ساغری سبز همچون زمرد
باده ای همچو یاقوت احمر
باده ای تلخ کآرد بسر شور
لیک شیرین چه قند مکرر
تا مرا توسن طبع سرکش
وام گردد نه پیچد ز من سر
تا مرا بلبل نطق گویا
عندلیبانه گردد ثناگر
در مدیح خداوند گیتی
روح عالم، روان پیمبر
عقل اقدم، امام مقدم
در حدوث زمانی مؤخر
نسخۀ عالیات حروف است
دفتر عشق و عنوان دفتر
مشرق آفتاب حقیقت
مطلع نیر ذات انور
آنکه از نور ذاتست مشتق
وانکه در کائناتست مصدر
کنز مخفی اسرار حکمت
معرفت را است تابنده گوهر
مظهر غیب مکنون مطلق
اسم اعظم در او رسم مضمر
شاه اقلیم حسن الهی
کز ستایش بسی هست برتر
ترسم از غیرتش گر بگویم
ماه کنعان غلامی است در بر
یوسف حسن او صد چو یعقوب
در کمند فراقش مسخر
با گلستان حسنش ندارد
پور آزر هراسی ز آذر
با کلیم آنچه شد از تجلی
می کند نور او صد برابر
طور سینا و انی انا الله
روضۀ قدس و موسی بن جعفر
کاظم الغیظ باب الحوائج
صائم الدهر فی البرد و الحرّ
قبۀ کعبۀ بارگاهش
قبله الناس فی البحر و البرّ
آسمان حلقه ای بر در او
بلکه از حلقه ای نیز کمتر
آستان ملک پاسبانش
کوی امید کسری و قیصر
مستجیر درش دشمن و دوست
مستجار مسلمان و کافر
ای مدیر مناطق دمادم
وی مدار دوائر سراسر
نقطۀ خطۀ صبر و تسلیم
در محیط مکارم چه محور
در حقیقت توئی شاه مطلق
در طریقت توئی پیر و رهبر
در شریعت تو هفتم امامی
حاکم و معنی چار دفتر
عرش را فرش راه تو خواندم
هاتفی گفت ای پست منظر
طائر سدره المنتهی را
طائر همتش بشکند پر
اولین پایه اش قاب قوسین
آخرین پایه بگذار و بگذر
آنچه در قوۀ وهم ناید
کی تواند کند عقل باور
ای امید دل مستمندان
نیست این رسم آقا و چاکر
یا بیفکن مرا در چه گور
یا که از چاه محنت برآور
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام موسی بن جعفر الکاظم علیه السلام
شمارهٔ ۳ - فی رثاء ابی الحسن موسی سلام الله علیه
زندانیان عشق چه شب را سحر کنند
از سوز شمع و اشک روانش خبر کنند
مانند غنچه سر به گریبان در آورند
شور و نوای بلبل شوریده سر کنند
چون سر بخشت یا که به زانوی غم نهند
یکباره سر ز کنگرۀ عرش پر کنند
با آن شکسته حالی و بی بال و بی پری
تا آشیان قدس بخوبی سفر کنند
چون رهسپر شوند بسینای طور عشق
از شوق سینه را سپر هر خطر کنند
آنان کزین معامله هستند بی خبر
بر گو که تا به محبس هارون نظر کنند
تا بنگرند گنج حقیقت بکنج غم
آن لعل خشک را به دُر اشک تر کنند
بر پا کنند حلقۀ ماتم بیاد او
تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنند
آتش به عرصۀ ملکوت قدم زنند
ملک حدوث را ز غمش پر شرر کند
تا شد به زیر سلسله سر حلقۀ عقول
افتاد شور و غلغله در حلقۀ عقول
از گردش فلک سر و سالار سلسله
شد در کمند عشق گرفتار سلسله
آن کو مدار دائرۀ عدل و داد بود
شد در زمانه نقطۀ پرگار سلسله
نبود هزار یوسف مصری بهای او
آن یوسفی که بود خریدار سلسله
تا دست و پا و گردن او شد به زیر غل
رونق گرفت زانهمه بازار سلسله
هرگز گلی ندیده خاک آنچه را که دید
آن عنصر لطیف ز آزار سلسله
آگه ز کار سلسله جز کردگار نیست
کان نازنین چه دید ز کردار سلسله
غمخوار و یار تا نفس آخرین نداشت
نگشوده دیده جز که به دیدار سلسله
جان شد جدا و سلسله از هم جدا نشد
گوئی وفا نبود مگر کار سلسله
جان ها فدای آن تن تنها که از غمش
خون می گریست دیدۀ خونبار سلسله
دین قصه غصه ایست جهان سوز و جانگداز
کوتاه کن که سلسله دارد سر دراز
شد سرنگون چون یوسف دوران به چاه غم
از عقل پیر شد به فلک دود آه غم
زندان چنان ز غنچۀ خندان او گریست
کز گلشن زمانه درآمد گیاه غم
مجنون صفت ز غصۀ لیلی نهاد سر
پیر خرد به دشت غم از خانقاه غم
چون سر نهاد سرور دوران بروی خشت
افشاند بر سر همه خاک سیاه غم
افتاد چون بسیاط سلیمان بدست دیو
بنشست جای باغ ارم دستگاه غم
آن خضر رهنما که لبش بود جان فزا
عالم ز سوز او شده سر گرد راه غم
شاهی که بود سرور آزادگان دهر
شد در کمند غصه اسیر سپاه غم
باب الحوائج آنکه فلک در پناه اوست
عمری ز بی کسی بشد اندر پناه غم
آن خسروی که گیتی از او خرم است شد
زندان غم قلمرو و او پادشاه غم
خون می رود ز دیدۀ انجم بحال او
گر بنگرد به پیکر همچون هلال او
شمسی که از غمش دل هر لاله داغ داشت
قمری ز شور او چه نواها به باغ داشت
با آن دلی که داشت لبالب ز غم کجا
از سیل اشک و آه دمادم فراغ داشت
زندانیان غم ز غمش آگهند و بس
بی غم ز حال غمزدگان کی سراغ داشت
باور مکن که شمع دل افروز بزم غیب
جز آه سینه سوز به زندان چراغ داشت
تا آنکه جان سپرد به جز خون دل نخورد
وز دست ساقی غم و محنت ایاغ داشت
شد پیکری ضعیف که چون روح محض بود
در بند آنکه دیو قوی در دماغ داشت
طاوس باغ انس و همای فضای قدس
بنگر چه رنجها که ز زاغ و کلاغ داشت
از پستی زمانه عجب نیست کابلهی
طوطی بهشت و گوش به آواز زاغ داشت
دستان سرای سدره از این داستان غم
شور و نوا و غلغله در باغ وراغ داشت
تنها نه در بسیط زمین شور جانگزاست
کاندر محیط عرش برین حلقۀ عزاست
زهری که در دل و جگر شاه کار کرد
کار هزار مرتبه از زهر مار کرد
زهری که صبح روشن آفاق را ز غم
در روزگار، تیره تر از شام تار کرد
زهری که از رطب بدل شاه رخنه کرد
در نخل طور شعلۀ غم آشکار کرد
زهری که داد مرکز توحید را بباد
یا للعجب که نقطۀ شرک استوار کرد
زهری که چون دل و جگر و سینه را گداخت
از فرق تا قدم همه را لاله زار کرد
زهری که چون به آن دل والا گهر رسید
کوه وقار را ز الم بی قرار کرد
زهری که می شکافت دل سنگ خاره را
در حیرتم که با جگر او چه کار کرد!
زهری که چون رسید به سر چشمۀ حیات
از موج غم روانه دو صد جویبار کرد
زهری که کام دشمن دون شد از او روا
در کام دوست زهر غم ناگوار کرد
سرشار بود از غم ایام جام او
بی زهر بود تلخ تر از زهر کام او
از ساج و کاج، تخت و عماری مگر نبود
لیکن مگر ز تختۀ در بیشتر نبود
از عرش بود پایۀ قدرش بلندتر
حاجت به نردبان غم آور دگر نبود
روی فلک سیاه و ز حمّال و نعش شاه
جز چند تن سیه کس دیگر مگر نبود
نعش غریب دیده بسی چشم روزگار
بی قدر و احترام، ولی این قدر نبود
خاکم بسر که یکسره دنبال نعش او
جز گرد راه کسی رهسپر نبود
با آنکه بود شهرۀ آفاق نام او
حاجت به شهره کردن در رهگذر نبود
زینت فزای عرش اگر ماند روی جسر
جز روی آب عرش برین را مقر نبود
جز طفل اشک مادر گیتی کنار او
از خواهر و برادر و دخت و پسر نبود
جز برق از غمش نکشید آه آتشین
جز رعد در مصیبت او نوحه گر نبود
گر دجله خون شدی ز غمش همجو رود نیل
هرگز غریب نیست که موسی بود قتیل
کروبیان ز غصه گریبان زدند چاک
لاهوتیان ز سینه زدند آه سوزناک
روحانیان بماتم او جمله نوحه گر
یا مهجه الحقیقه ارواحنا فداک
معمورۀ فلک شده ویرانۀ غمش
گو آن غریب داد به مطموره جان چه باک
از دود آه و ناله بود تیره ماه و مهر
وز داغ باغ لاله سمک سوخت تا سماک
شور نشور سر زده زین خاکدان دون
چون شد روان به عالم قدس آنروان پاک
نزدیک شد که خرمن هستی رود بباد
آن دم که رفت حاصیل دوران به زیر خاک
آخر دو میوۀ دل عقل نخست سوخت
از سوز نخلۀ رطب و از نهال تاک
باب الحوائج از رطب و شاه دین رضا
ز انگور، سوختند در این تیره گون مغاک
ای کاش آنکه نخل رطب را بپرورید
و انکو نهال تاک نشاندی، شدی هلاک
از زهر غم گداخت دل و جان مفتقر
درهم شکست از الم ارکان مفتقر
از سوز شمع و اشک روانش خبر کنند
مانند غنچه سر به گریبان در آورند
شور و نوای بلبل شوریده سر کنند
چون سر بخشت یا که به زانوی غم نهند
یکباره سر ز کنگرۀ عرش پر کنند
با آن شکسته حالی و بی بال و بی پری
تا آشیان قدس بخوبی سفر کنند
چون رهسپر شوند بسینای طور عشق
از شوق سینه را سپر هر خطر کنند
آنان کزین معامله هستند بی خبر
بر گو که تا به محبس هارون نظر کنند
تا بنگرند گنج حقیقت بکنج غم
آن لعل خشک را به دُر اشک تر کنند
بر پا کنند حلقۀ ماتم بیاد او
تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنند
آتش به عرصۀ ملکوت قدم زنند
ملک حدوث را ز غمش پر شرر کند
تا شد به زیر سلسله سر حلقۀ عقول
افتاد شور و غلغله در حلقۀ عقول
از گردش فلک سر و سالار سلسله
شد در کمند عشق گرفتار سلسله
آن کو مدار دائرۀ عدل و داد بود
شد در زمانه نقطۀ پرگار سلسله
نبود هزار یوسف مصری بهای او
آن یوسفی که بود خریدار سلسله
تا دست و پا و گردن او شد به زیر غل
رونق گرفت زانهمه بازار سلسله
هرگز گلی ندیده خاک آنچه را که دید
آن عنصر لطیف ز آزار سلسله
آگه ز کار سلسله جز کردگار نیست
کان نازنین چه دید ز کردار سلسله
غمخوار و یار تا نفس آخرین نداشت
نگشوده دیده جز که به دیدار سلسله
جان شد جدا و سلسله از هم جدا نشد
گوئی وفا نبود مگر کار سلسله
جان ها فدای آن تن تنها که از غمش
خون می گریست دیدۀ خونبار سلسله
دین قصه غصه ایست جهان سوز و جانگداز
کوتاه کن که سلسله دارد سر دراز
شد سرنگون چون یوسف دوران به چاه غم
از عقل پیر شد به فلک دود آه غم
زندان چنان ز غنچۀ خندان او گریست
کز گلشن زمانه درآمد گیاه غم
مجنون صفت ز غصۀ لیلی نهاد سر
پیر خرد به دشت غم از خانقاه غم
چون سر نهاد سرور دوران بروی خشت
افشاند بر سر همه خاک سیاه غم
افتاد چون بسیاط سلیمان بدست دیو
بنشست جای باغ ارم دستگاه غم
آن خضر رهنما که لبش بود جان فزا
عالم ز سوز او شده سر گرد راه غم
شاهی که بود سرور آزادگان دهر
شد در کمند غصه اسیر سپاه غم
باب الحوائج آنکه فلک در پناه اوست
عمری ز بی کسی بشد اندر پناه غم
آن خسروی که گیتی از او خرم است شد
زندان غم قلمرو و او پادشاه غم
خون می رود ز دیدۀ انجم بحال او
گر بنگرد به پیکر همچون هلال او
شمسی که از غمش دل هر لاله داغ داشت
قمری ز شور او چه نواها به باغ داشت
با آن دلی که داشت لبالب ز غم کجا
از سیل اشک و آه دمادم فراغ داشت
زندانیان غم ز غمش آگهند و بس
بی غم ز حال غمزدگان کی سراغ داشت
باور مکن که شمع دل افروز بزم غیب
جز آه سینه سوز به زندان چراغ داشت
تا آنکه جان سپرد به جز خون دل نخورد
وز دست ساقی غم و محنت ایاغ داشت
شد پیکری ضعیف که چون روح محض بود
در بند آنکه دیو قوی در دماغ داشت
طاوس باغ انس و همای فضای قدس
بنگر چه رنجها که ز زاغ و کلاغ داشت
از پستی زمانه عجب نیست کابلهی
طوطی بهشت و گوش به آواز زاغ داشت
دستان سرای سدره از این داستان غم
شور و نوا و غلغله در باغ وراغ داشت
تنها نه در بسیط زمین شور جانگزاست
کاندر محیط عرش برین حلقۀ عزاست
زهری که در دل و جگر شاه کار کرد
کار هزار مرتبه از زهر مار کرد
زهری که صبح روشن آفاق را ز غم
در روزگار، تیره تر از شام تار کرد
زهری که از رطب بدل شاه رخنه کرد
در نخل طور شعلۀ غم آشکار کرد
زهری که داد مرکز توحید را بباد
یا للعجب که نقطۀ شرک استوار کرد
زهری که چون دل و جگر و سینه را گداخت
از فرق تا قدم همه را لاله زار کرد
زهری که چون به آن دل والا گهر رسید
کوه وقار را ز الم بی قرار کرد
زهری که می شکافت دل سنگ خاره را
در حیرتم که با جگر او چه کار کرد!
زهری که چون رسید به سر چشمۀ حیات
از موج غم روانه دو صد جویبار کرد
زهری که کام دشمن دون شد از او روا
در کام دوست زهر غم ناگوار کرد
سرشار بود از غم ایام جام او
بی زهر بود تلخ تر از زهر کام او
از ساج و کاج، تخت و عماری مگر نبود
لیکن مگر ز تختۀ در بیشتر نبود
از عرش بود پایۀ قدرش بلندتر
حاجت به نردبان غم آور دگر نبود
روی فلک سیاه و ز حمّال و نعش شاه
جز چند تن سیه کس دیگر مگر نبود
نعش غریب دیده بسی چشم روزگار
بی قدر و احترام، ولی این قدر نبود
خاکم بسر که یکسره دنبال نعش او
جز گرد راه کسی رهسپر نبود
با آنکه بود شهرۀ آفاق نام او
حاجت به شهره کردن در رهگذر نبود
زینت فزای عرش اگر ماند روی جسر
جز روی آب عرش برین را مقر نبود
جز طفل اشک مادر گیتی کنار او
از خواهر و برادر و دخت و پسر نبود
جز برق از غمش نکشید آه آتشین
جز رعد در مصیبت او نوحه گر نبود
گر دجله خون شدی ز غمش همجو رود نیل
هرگز غریب نیست که موسی بود قتیل
کروبیان ز غصه گریبان زدند چاک
لاهوتیان ز سینه زدند آه سوزناک
روحانیان بماتم او جمله نوحه گر
یا مهجه الحقیقه ارواحنا فداک
معمورۀ فلک شده ویرانۀ غمش
گو آن غریب داد به مطموره جان چه باک
از دود آه و ناله بود تیره ماه و مهر
وز داغ باغ لاله سمک سوخت تا سماک
شور نشور سر زده زین خاکدان دون
چون شد روان به عالم قدس آنروان پاک
نزدیک شد که خرمن هستی رود بباد
آن دم که رفت حاصیل دوران به زیر خاک
آخر دو میوۀ دل عقل نخست سوخت
از سوز نخلۀ رطب و از نهال تاک
باب الحوائج از رطب و شاه دین رضا
ز انگور، سوختند در این تیره گون مغاک
ای کاش آنکه نخل رطب را بپرورید
و انکو نهال تاک نشاندی، شدی هلاک
از زهر غم گداخت دل و جان مفتقر
درهم شکست از الم ارکان مفتقر
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
تا نخل امیدم را تو بری
شیرین تر از این نبود ثمری
اندر نظر ارباب کمال
حاشا که چه عشق بود هنری
در منطقه اش فلک الافلاک
نبود جز حلقۀ مختصری
عشق است نشانۀ انسانی
عشق اشت ممیز دیو و پری
تا در طلب آب و علفی
حیوانی و در شکل بشری
از خط طریقت دوراستی
وز علم و حقیقت بی خبری
ای ماه جهان افروز بکن
بر بام سیه رویان گذری
من مشتری تو و مفتقرم
خو کرده چه زهره بنغمه گری
شیرین تر از این نبود ثمری
اندر نظر ارباب کمال
حاشا که چه عشق بود هنری
در منطقه اش فلک الافلاک
نبود جز حلقۀ مختصری
عشق است نشانۀ انسانی
عشق اشت ممیز دیو و پری
تا در طلب آب و علفی
حیوانی و در شکل بشری
از خط طریقت دوراستی
وز علم و حقیقت بی خبری
ای ماه جهان افروز بکن
بر بام سیه رویان گذری
من مشتری تو و مفتقرم
خو کرده چه زهره بنغمه گری
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
فروغ حسن تو داده است چشم بینا را
بهر چه می نگرد جلوه طور سینا را
بگوش جان شنود هر که محرم راز است
ز آسمان و زمین نغمۀ «انا الله» را
لطیفۀ دل آگاه در صحیفۀ کون
کند مطالعه دائم صفات و اسما را
نقوش صفحۀ امکان شئون یک ذاتند
هزار اسم نمایند یک مسمی را
مکن ملامت شوریدگان بی سر و پا
نداند آدم شوریده سر، ز سر پا را
حکایت لب شیرین ز کوهکن بشنو
ببین پدیدۀ مجنون جمال لیلی را
حدیث عاشق صادق بجوی از وامق
وگر نه عذر بنه عشق روی عذرا را
پیام یار بهر گوش آشنا نبود
صبا است ماشطه آن زلف عنبر آسا را
ز آهوان ختا، جوی مشک نافۀ چین
به چین زلف بتان، حلقه بین دل ما را
ز لوح سینه دلا رنگ خون زشت بشوی
به چشم پاک توان دید روی زیبا را
ز مفتقر ادب عشق ار بیاموزی
چه خاک راه شوی عاشقان شیدا را
بهر چه می نگرد جلوه طور سینا را
بگوش جان شنود هر که محرم راز است
ز آسمان و زمین نغمۀ «انا الله» را
لطیفۀ دل آگاه در صحیفۀ کون
کند مطالعه دائم صفات و اسما را
نقوش صفحۀ امکان شئون یک ذاتند
هزار اسم نمایند یک مسمی را
مکن ملامت شوریدگان بی سر و پا
نداند آدم شوریده سر، ز سر پا را
حکایت لب شیرین ز کوهکن بشنو
ببین پدیدۀ مجنون جمال لیلی را
حدیث عاشق صادق بجوی از وامق
وگر نه عذر بنه عشق روی عذرا را
پیام یار بهر گوش آشنا نبود
صبا است ماشطه آن زلف عنبر آسا را
ز آهوان ختا، جوی مشک نافۀ چین
به چین زلف بتان، حلقه بین دل ما را
ز لوح سینه دلا رنگ خون زشت بشوی
به چشم پاک توان دید روی زیبا را
ز مفتقر ادب عشق ار بیاموزی
چه خاک راه شوی عاشقان شیدا را
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دلی که شیفتۀ روی آن پریزاد است
ز بند دیو طبیعت هماره آزاد است
خراب بادۀ عشق تو ای بت سرمست
خرابی دل او زین خراب آباد است
ز جام باده طلب عکس شاهد وحدت
که نقش باطل کثرت چو کاه بر باد است
اگر بکوی حقیقت گذر کنی بینی
اساس ملک طبیعت چه سست بنیاد است
بر تک و بوی مشو غره و بجو یاری
که جسن صورت و معنی او خداداد است
نگار من! بگشا چهره تا که بگشائی
ز کار من گرهی را که مشکل افتاد است
قمار عشق بسی با تو باختیم ولی
تو را عجب که فراموش شد، مرا یاد است
درون سوختگان را نمانده جز آهی
چه حال داد نباشد چه جای فریاد است
قرین یار سهی سرو را چه آگاهی است
از آن کسی که زمین گیر شاخ شمشاد است
ز تلخ کامی ایام خوشترین خبری
حکایت لب شیرین و شور فرهاد است
چو مفتقر بغمم دوست مبتلائی نیست
ولیک چون غم عشق است دل بسی شاد است
ز بند دیو طبیعت هماره آزاد است
خراب بادۀ عشق تو ای بت سرمست
خرابی دل او زین خراب آباد است
ز جام باده طلب عکس شاهد وحدت
که نقش باطل کثرت چو کاه بر باد است
اگر بکوی حقیقت گذر کنی بینی
اساس ملک طبیعت چه سست بنیاد است
بر تک و بوی مشو غره و بجو یاری
که جسن صورت و معنی او خداداد است
نگار من! بگشا چهره تا که بگشائی
ز کار من گرهی را که مشکل افتاد است
قمار عشق بسی با تو باختیم ولی
تو را عجب که فراموش شد، مرا یاد است
درون سوختگان را نمانده جز آهی
چه حال داد نباشد چه جای فریاد است
قرین یار سهی سرو را چه آگاهی است
از آن کسی که زمین گیر شاخ شمشاد است
ز تلخ کامی ایام خوشترین خبری
حکایت لب شیرین و شور فرهاد است
چو مفتقر بغمم دوست مبتلائی نیست
ولیک چون غم عشق است دل بسی شاد است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
رموز عشق را جز عاشق صادق نمی داند
حدیث حسن عذرا را بجز وامق نمی داند
مرا شوقی بود در دل که اظهارش بود مشکل
چه راز است آنکه جز صاحبدل شائق نمی داند
علاج دردمند عشق صبر است و شکیبائی
ز من بشنو، طبیب ماهر حاذق نمی داند
بلی سر حقیقت راز مردان طریقت جوی
لسان عشق را البته هر ناطق نمی داند
نیندیشد ز آخر هر که ز اول عشق آموزد
ز خود بگذشته هرگز سابق و لاحق نمی داند
نشاید مشت خاکی را چه آتش سرکشی کردن
که هر سنجیده خود را بر کسی فائق نمی داند
مده فرماندهی در ملک دل دیو طبیعت را
که عقل این حکمرانی را بر او لایق نمی داند
بعیب ظاهر مخلوق بر باطن مکن حکمی
که مکنون خلائق را بجز خالق نمی داند
بپرس از مفتقر هر نکته ای کز عشق می خواهی
فنون عشق عذرا را بجز وامق نمی داند
حدیث حسن عذرا را بجز وامق نمی داند
مرا شوقی بود در دل که اظهارش بود مشکل
چه راز است آنکه جز صاحبدل شائق نمی داند
علاج دردمند عشق صبر است و شکیبائی
ز من بشنو، طبیب ماهر حاذق نمی داند
بلی سر حقیقت راز مردان طریقت جوی
لسان عشق را البته هر ناطق نمی داند
نیندیشد ز آخر هر که ز اول عشق آموزد
ز خود بگذشته هرگز سابق و لاحق نمی داند
نشاید مشت خاکی را چه آتش سرکشی کردن
که هر سنجیده خود را بر کسی فائق نمی داند
مده فرماندهی در ملک دل دیو طبیعت را
که عقل این حکمرانی را بر او لایق نمی داند
بعیب ظاهر مخلوق بر باطن مکن حکمی
که مکنون خلائق را بجز خالق نمی داند
بپرس از مفتقر هر نکته ای کز عشق می خواهی
فنون عشق عذرا را بجز وامق نمی داند
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
عاشق از فتنۀ معشوق هراسان نشود
تا که مشکل نشود واقعه آسان نشود
هر که ز آسیب ره عشق هراسان باشد
به که اندر هوس سیب زنخدان نشود
یا که از کار فرو بسته نباشد گریان
یا که دل بستۀ آن پستۀ خندان نشود
منتهای غم آه، اول شادیست بلی
تا به آخر نرسد درد تو درمان نشود
دل آشفته ز جمعیت خاطر دور است
تا که در حلقۀ آن زلف پریشان نشود
تا مسخر نشود دیو طبیعت روزی
خاتم ملک در انگشت سلیمان نشود
تا نگردد چه عصا بهر کلیم افعی طبع
از کفش چشمۀ خورشید درخشان نشود
شجر بی ثمر و شاخۀ بی برگ و بر است
سر و دستی که نثاره ره جانان نشود
مفتقر روح وصالست فراق تن و جان
بسر دوست که تا این نشود آن نشود
تا که مشکل نشود واقعه آسان نشود
هر که ز آسیب ره عشق هراسان باشد
به که اندر هوس سیب زنخدان نشود
یا که از کار فرو بسته نباشد گریان
یا که دل بستۀ آن پستۀ خندان نشود
منتهای غم آه، اول شادیست بلی
تا به آخر نرسد درد تو درمان نشود
دل آشفته ز جمعیت خاطر دور است
تا که در حلقۀ آن زلف پریشان نشود
تا مسخر نشود دیو طبیعت روزی
خاتم ملک در انگشت سلیمان نشود
تا نگردد چه عصا بهر کلیم افعی طبع
از کفش چشمۀ خورشید درخشان نشود
شجر بی ثمر و شاخۀ بی برگ و بر است
سر و دستی که نثاره ره جانان نشود
مفتقر روح وصالست فراق تن و جان
بسر دوست که تا این نشود آن نشود
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
گوهر عمر گرانمایه بود گرچه نفیس
لیگ از بهر نثار تو متاعیست خسیس
گرچه ارباب قلم راست عطارد استاد
لیک در مکتب عشق تو یکی تازه نویس
گرچه در محفل دل عقل ندیمیست حکیم
لیک با شیر قوی پنجۀ عشقشت جلیس
لشگر عشق بغارتگری کشور عقل
کرد کاری که نه مرئوس بماند و نه رئیس
عشق دردیست که درمان نپذیرد هرگز
ره بجائی نبرد فکر دو صد رسطالیس
نکتۀ عشق نگنجد به هزاران دفتر
عشق درسی نبود ور چه مدرس ادریس
گوهر عشق بجوی از صدف صدق و صفا
ورنه افسانه و تلبیس بود از ابلیس
عمر اگر می گذرد با تو نعیمی است مقیم
زندگی بی غم عشق تو عذابی است بئیس
آنچه را مفتقر از عشق سخن می گوید
لوح سیمین بطلب با قلم زر نویس
لیگ از بهر نثار تو متاعیست خسیس
گرچه ارباب قلم راست عطارد استاد
لیک در مکتب عشق تو یکی تازه نویس
گرچه در محفل دل عقل ندیمیست حکیم
لیک با شیر قوی پنجۀ عشقشت جلیس
لشگر عشق بغارتگری کشور عقل
کرد کاری که نه مرئوس بماند و نه رئیس
عشق دردیست که درمان نپذیرد هرگز
ره بجائی نبرد فکر دو صد رسطالیس
نکتۀ عشق نگنجد به هزاران دفتر
عشق درسی نبود ور چه مدرس ادریس
گوهر عشق بجوی از صدف صدق و صفا
ورنه افسانه و تلبیس بود از ابلیس
عمر اگر می گذرد با تو نعیمی است مقیم
زندگی بی غم عشق تو عذابی است بئیس
آنچه را مفتقر از عشق سخن می گوید
لوح سیمین بطلب با قلم زر نویس
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
اگر مشتاق جانانی مکن جانا گران جانی
در این ره سر نمی ارزد به یک ارزن ز ارزانی
حضیض چاه و اوج جاه با هم همعنان هستند
نمی گردد عزیز مصر جز صدیق زندانی
بجو سرچشمۀ حیوان اگر پای طلب داری
که همت خضر را بخشد نجات از طبع حیوانی
به آداب شریعت بند کن دیو طبیعت را
در اقلیم حقیقت چون چنین کردی سلیمانی
اگر مجنون لیلائی ترا آشفتگی باید
نیابی خاطر مجموع را جز در پریشانی
زنی گر تیشۀ مستی به بیخ ریشۀ هستی
توان گفتن که فرهاد لب شیرین دورانی
دُر اشک و عقیق خون بهای بادۀ گلگون
بود سیب زنخدان بهتر از یاقوت رمانی
بدانائی مناز ای دل که آن نقشی بود باطل
اگر محصول آن حاصل نباشد غیر نادانی
تو گر سودای گل داری چرا پس در پی خاری
و گر دیوانۀ یاری چرا پس یار دیوانی
بسیرت آدمی گاهی ملک باشد گهی حیوان
نه در هر صورت انسان بود معنای انسانی
اگر طوطی سخن راند که از وی آدمی ماند
ندارد باز همچون مفتقر لطف سخندانی
در این ره سر نمی ارزد به یک ارزن ز ارزانی
حضیض چاه و اوج جاه با هم همعنان هستند
نمی گردد عزیز مصر جز صدیق زندانی
بجو سرچشمۀ حیوان اگر پای طلب داری
که همت خضر را بخشد نجات از طبع حیوانی
به آداب شریعت بند کن دیو طبیعت را
در اقلیم حقیقت چون چنین کردی سلیمانی
اگر مجنون لیلائی ترا آشفتگی باید
نیابی خاطر مجموع را جز در پریشانی
زنی گر تیشۀ مستی به بیخ ریشۀ هستی
توان گفتن که فرهاد لب شیرین دورانی
دُر اشک و عقیق خون بهای بادۀ گلگون
بود سیب زنخدان بهتر از یاقوت رمانی
بدانائی مناز ای دل که آن نقشی بود باطل
اگر محصول آن حاصل نباشد غیر نادانی
تو گر سودای گل داری چرا پس در پی خاری
و گر دیوانۀ یاری چرا پس یار دیوانی
بسیرت آدمی گاهی ملک باشد گهی حیوان
نه در هر صورت انسان بود معنای انسانی
اگر طوطی سخن راند که از وی آدمی ماند
ندارد باز همچون مفتقر لطف سخندانی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
گر سوی ملک عدم باز بیابی راهی
شاید از سر وجودت بدهند آگاهی
تو گر از چاه طبیعت بدر آئی بیرون
یوسف مملکت مصری و صاحب جاهی
در ره مصر حقیقت که هزاران خطر است
نیست چون چاه طبیعت به حقیقت چاهی
تا به زندان تن و بند زن و فرزندی
تو و آزادگی از ماه بود تا ماهی
کنج خلوت بطلب گنج تجلی یابی
دولت معرفت از فقر بجو، نز شاهی
زنگ دل را به یکی قطرۀ اشگی بزدای
بصفا کوش اگر جام جهان بین خواهی
چشمۀ آب بقا در خور اسکندر نیست
همتی کن که کند خضر ترا همراهی
روی در شاهد هستی کن و چون شمع بسوز
ورنه گر کوه شوی باز نیرزی کاهی
مفتقر بندۀ درگاه ولایت شو و بس
نیست در ملک حقیقت به از این درگاهی
شاید از سر وجودت بدهند آگاهی
تو گر از چاه طبیعت بدر آئی بیرون
یوسف مملکت مصری و صاحب جاهی
در ره مصر حقیقت که هزاران خطر است
نیست چون چاه طبیعت به حقیقت چاهی
تا به زندان تن و بند زن و فرزندی
تو و آزادگی از ماه بود تا ماهی
کنج خلوت بطلب گنج تجلی یابی
دولت معرفت از فقر بجو، نز شاهی
زنگ دل را به یکی قطرۀ اشگی بزدای
بصفا کوش اگر جام جهان بین خواهی
چشمۀ آب بقا در خور اسکندر نیست
همتی کن که کند خضر ترا همراهی
روی در شاهد هستی کن و چون شمع بسوز
ورنه گر کوه شوی باز نیرزی کاهی
مفتقر بندۀ درگاه ولایت شو و بس
نیست در ملک حقیقت به از این درگاهی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲
تا بکی ناله و فریاد که آن یار کجاست
همه آفاق پر از یار شد اغیار کجاست
آتش غیرت عشق آمد و اغیار بسوخت
چشم بازی که نبیند بجز از یار کجاست
سر توحید ز هر ذره عیان میگردد
پر نیازی که بود واقف اسرار کجاست
همه ذرات جهان آینه مطلوبند
خورده بینی که بود طالب دیدار کجاست
یوسف مصری ما بر سر بازار آمد
ای عزیزان وفا پیشه خریدار کجاست
عیسی خسته دلان میرسد از عالم غیب
سر بیمار که دارد دل بیمار کجاست
هر که بیدار بود دولت بیدار بود
دوست در جلوه ولی عاشق بیدار کجاست
از شراب شب دوشینه خماری دارم
ساقیا بهر خدا خانه خمار کجاست
چند گوئی که مگو سر غم عشق حسین
خود من سوخته را طاقت گفتار کجاست
همه آفاق پر از یار شد اغیار کجاست
آتش غیرت عشق آمد و اغیار بسوخت
چشم بازی که نبیند بجز از یار کجاست
سر توحید ز هر ذره عیان میگردد
پر نیازی که بود واقف اسرار کجاست
همه ذرات جهان آینه مطلوبند
خورده بینی که بود طالب دیدار کجاست
یوسف مصری ما بر سر بازار آمد
ای عزیزان وفا پیشه خریدار کجاست
عیسی خسته دلان میرسد از عالم غیب
سر بیمار که دارد دل بیمار کجاست
هر که بیدار بود دولت بیدار بود
دوست در جلوه ولی عاشق بیدار کجاست
از شراب شب دوشینه خماری دارم
ساقیا بهر خدا خانه خمار کجاست
چند گوئی که مگو سر غم عشق حسین
خود من سوخته را طاقت گفتار کجاست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۰
بقای عمر در این خاکدان فانی نیست
جهان پر از غم و امید شادمانی نیست
گل مراد از این آب و گل چه میجوئی
که در ریاض جهان بوی کامرانی نیست
برای صحبت یاران مهربان کریم
خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
چو غنچه بسته دهن خون خور و مخند چو گل
که اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
دوام عیش و بقا میوه ایست بس شیرین
ولی چه سود که در باغ زندگانی نیست
مرا تحمل جور زمانه هست ولیک
ز دوست طاقت دوری چنانکه دانی نیست
بیا و از سر جان خیز ورنه رو بنشین
که کار اهل وفا غیر جان فشانی نیست
بهار عمر به وقت خزان رسید حسین
دگر حلاوت نوباوه ی جوانی نیست
جهان پر از غم و امید شادمانی نیست
گل مراد از این آب و گل چه میجوئی
که در ریاض جهان بوی کامرانی نیست
برای صحبت یاران مهربان کریم
خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
چو غنچه بسته دهن خون خور و مخند چو گل
که اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
دوام عیش و بقا میوه ایست بس شیرین
ولی چه سود که در باغ زندگانی نیست
مرا تحمل جور زمانه هست ولیک
ز دوست طاقت دوری چنانکه دانی نیست
بیا و از سر جان خیز ورنه رو بنشین
که کار اهل وفا غیر جان فشانی نیست
بهار عمر به وقت خزان رسید حسین
دگر حلاوت نوباوه ی جوانی نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۳
چمن شکفته و گلها ببار می بینم
ولیک بی رخ او گل چو خار می بینم
اگر بهشت بود دوزخ است در چشمم
هر آن دیار که خالی ز یار می بینم
گل امید من از باد هجر گشت زبون
خزان نگر که بوقت بهار می بینم
جراحت دل خود را مجوی مرهم از آنک
بهر که مینگرم دل فکار می بینم
ز درد هر که بنالید و از جفا بگریخت
ز روی اهل دلش شرمسار می بینم
دریغ خطه خوارزم شد چنانکه در او
نه یار و مونس و نی غمگسار می بینم
اساس قصر بقا بایدت نهاد حسین
بنای عمر چو نااستوار می بینم
ولیک بی رخ او گل چو خار می بینم
اگر بهشت بود دوزخ است در چشمم
هر آن دیار که خالی ز یار می بینم
گل امید من از باد هجر گشت زبون
خزان نگر که بوقت بهار می بینم
جراحت دل خود را مجوی مرهم از آنک
بهر که مینگرم دل فکار می بینم
ز درد هر که بنالید و از جفا بگریخت
ز روی اهل دلش شرمسار می بینم
دریغ خطه خوارزم شد چنانکه در او
نه یار و مونس و نی غمگسار می بینم
اساس قصر بقا بایدت نهاد حسین
بنای عمر چو نااستوار می بینم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۴
مراد خاطر خود در جهان نمی یابم
دوای درد دل ناتوان نمی یابم
جهان بگشتم و آفاق سر بسر دیدم
ولی ز گمشده خود نشان نمی یابم
چو باد گرد چمنها برآمدم لیکن
گلی که بایدم از گلستان نمی یابم
کناره میکنم از محفل نکورویان
که شمع مجلس خود زین میان نمی یابم
ز سوز دل نفسی پیش کس نیارم زد
که یار همنفسی مهربان نمی یابم
دریغ و درد که در خاک بایدم جستن
گلی که در همه بوستان نمی یابم
حسین کوس سفر زن بسوی عالم جان
که آنچه میطلبم در جهان نمی یابم
دوای درد دل ناتوان نمی یابم
جهان بگشتم و آفاق سر بسر دیدم
ولی ز گمشده خود نشان نمی یابم
چو باد گرد چمنها برآمدم لیکن
گلی که بایدم از گلستان نمی یابم
کناره میکنم از محفل نکورویان
که شمع مجلس خود زین میان نمی یابم
ز سوز دل نفسی پیش کس نیارم زد
که یار همنفسی مهربان نمی یابم
دریغ و درد که در خاک بایدم جستن
گلی که در همه بوستان نمی یابم
حسین کوس سفر زن بسوی عالم جان
که آنچه میطلبم در جهان نمی یابم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۴
دیده متاع قلب مرا صد هزار عیب
وانگه ز روی لطف خریدار آمده
خلقی میان صومعه از انتظار سوخت
تو روی در کشیده ببازار آمده
تو گنج بیکرانی و عالم طلسم تست
خلقی باین طلسم گرفتار آمده
گاهی نموده چهره و گه گشته محتجب
گاهی چو گل شکفته گهی خار آمده
در هر چه هست پرتو نور وجود تست
خود غیر تو کجا است پدیدار آمده
در ذات آفتاب نباشد تعددی
آفاق از او اگر چه پر انوار آمده
چندین هزار خانه و یک نور بیش نیست
لیک اختلاف از در و دیوار آمده
اصل عدد بغیر یکی نیست در شمار
گر چه ز روی مرتبه بسیار آمده
جز واحد ارچه نیست بتحقیق در عدد
اعداد بیشمار بتکرار آمده
یک بحر در حقیقت و امواج مختلف
وان موج هم ز بحر گهربار آمده
از یک شراب نیست شده عالمی ولیک
مستیش هست مختلف آثار آمده
این یک ز سر گذشته و جان داده بهر دوست
وان یک اسیر جبه و دستار آمده
این یک ز عشق سوخته پندار عقل را
وان یک ز عقل بسته پندار آمده
این یک درون صومعه تسبیح خوان شده
وان یک بدیر واله زنار آمده
در اختلاف صورت اگر میکنی نظر
پیش تو یار نیست جز اغیار آمده
رو چشم دل به بند ز دیدار این و آن
وآنگه به بین که کیست بجز یار آمده
از خود بدوز دیده و دیدار را طلب
چون نیست جز تو مانع دیدار آمده
آنکو چشید چاشنئی از شراب شوق
از صومعه بخانه خمار آمده
هر کس برون پرده گمانی همی برند
تا کیست آنکه محرم اسرار آمده
خاموش کن حسین که اسرار عشق او
برتر ز حد شیوه گفتار آمده
وانگه ز روی لطف خریدار آمده
خلقی میان صومعه از انتظار سوخت
تو روی در کشیده ببازار آمده
تو گنج بیکرانی و عالم طلسم تست
خلقی باین طلسم گرفتار آمده
گاهی نموده چهره و گه گشته محتجب
گاهی چو گل شکفته گهی خار آمده
در هر چه هست پرتو نور وجود تست
خود غیر تو کجا است پدیدار آمده
در ذات آفتاب نباشد تعددی
آفاق از او اگر چه پر انوار آمده
چندین هزار خانه و یک نور بیش نیست
لیک اختلاف از در و دیوار آمده
اصل عدد بغیر یکی نیست در شمار
گر چه ز روی مرتبه بسیار آمده
جز واحد ارچه نیست بتحقیق در عدد
اعداد بیشمار بتکرار آمده
یک بحر در حقیقت و امواج مختلف
وان موج هم ز بحر گهربار آمده
از یک شراب نیست شده عالمی ولیک
مستیش هست مختلف آثار آمده
این یک ز سر گذشته و جان داده بهر دوست
وان یک اسیر جبه و دستار آمده
این یک ز عشق سوخته پندار عقل را
وان یک ز عقل بسته پندار آمده
این یک درون صومعه تسبیح خوان شده
وان یک بدیر واله زنار آمده
در اختلاف صورت اگر میکنی نظر
پیش تو یار نیست جز اغیار آمده
رو چشم دل به بند ز دیدار این و آن
وآنگه به بین که کیست بجز یار آمده
از خود بدوز دیده و دیدار را طلب
چون نیست جز تو مانع دیدار آمده
آنکو چشید چاشنئی از شراب شوق
از صومعه بخانه خمار آمده
هر کس برون پرده گمانی همی برند
تا کیست آنکه محرم اسرار آمده
خاموش کن حسین که اسرار عشق او
برتر ز حد شیوه گفتار آمده
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۶
دلا تا کی ز نادانی همه نقش جهان بینی
صفا ده دیده خود را که تا دیدار جان بینی
چو در بند صور باشی همه خاک آیدت گیتی
چو از صورت برون آئی جهان پر گلستان بینی
ز عشق پرده سوز ای دل بعالم آتشی افکن
که تا در زیر هر پرده جمال دلستان بینی
از این و آن حجاب آمد ترا در راه عشق ای دل
چو در دلدار پیوندی نه این بینی نه آن بینی
ز کثرت جان خرم را غم و اندوه میزاید
بوحدت آی تا خود را همیشه شادمان بینی
تن از دیدار جان مانع شود چشم جهان بین را
حجاب تن چو برداری جمال جان عیان بینی
کف تیره حجاب آمد ز آب صافی ای صوفی
هلا بشکاف این کف را که تا آب روان بینی
صدف تا نشکنی گوهر نیاید در نظر پیدا
چو بشکستی صدف در وی بسی گوهر نهان بینی
سحاب تیره چون آمد ز مهر و مه شود حایل
چو ابر از پیش برخیزد تو مهر و مه عیان بینی
مجرد شو ز خویش آنگه در این دریا قدم درنه
که چون با خویشتن آئی نهنگ جان ستان بینی
اگر با خویشتن عمری بسر در راه او پوئی
نه از مقصد نشان یابی نه این ره را کران بینی
ز خاک درگه مردی بچشم دل بکش گردی
پس آنگه در جهان بنگر که تا جان جهان بینی
ز فیض رحمت ایزد طراز آستین یابی
اگر در چشم دل زان در غبار آستان بینی
بجیب همت ارزانی بدارالملک ربانی
ز سوی حضرت قدسی جنیبتها روان بینی
پی معراج روحانی برآ زین فرش ظلمانی
که تا بر عرش رحمانی ز جذبه نردبان بینی
براق برق جنبش را چو در میدان برانگیزی
کمینه جای جولانش ز اوج آسمان بینی
در آن میدان چو قلاشان سبکره کی توانی شد
ز جوش غفلت از دوشت چو گوش دل گران بینی
اگر دست غم عشقش عنان همتت گیرد
ملک اندر رکاب آید فلک را همعنان بینی
نقوش نفس شهوانی چو از خاطر برون رانی
رموز سر غیبی را ز خاطر ترجمان بینی
سمند همت ار یابی بهل آرایش حکمت
چه حاجت مرکب جم را که تا بر گستوان بینی
ز شیطان از چه پرهیزی چو با رحمان بود کارت
ز رهزن از چه اندیشی چو حق را پاسبان بینی
ز گفتار و زبان دانی چو در حیرت فرومانی
بگاه کشف اسرارش همه تن را زبان بینی
اگر از تن برون آئی درآئی در حریم جان
وگر از خود فنا گردی بقای جاودان بینی
اگر ای طایر قدسی ز حبس تن برون آئی
ز شاخ سدره طوبی نخستین آشیان بینی
بده جان و غمش بستان از ایرا اندرین سودا
نه در دنیا پشیمانی نه در عقبی زیان بینی
خلیل آسا ز عشق او درآ در آتش سوزان
که در هر گوشه آتش هزاران بوستان بینی
حذر کم کن اگر آتش بود پر اخگر و شعله
کز اخگر لاله ها یابی ز شعله ارغوان بینی
تو از خود ناشده فانی نیابی وصلت باقی
کنار دوست چون یابی که خود را در میان بینی
خیانت چیست میدانی در اینره خویشتن دیدن
ز خود بگذر در او بنگر امین شو تا امان بینی
اگر چون روح ربانی خدا خواهی شرف یابی
وگر چون نفس شهوانی هوا جوئی هوان بینی
ز غیر او ستان دل را چو او را دلستان دانی
ز عیب آخر تبرا کن چو او را غیب دان بینی
ز دست دل مده دردش اگر درمان همیخواهی
مشو دور از بر عیسی چو خود را ناتوان بینی
مشو مغرور این عالم که چون بر هم نهی دیده
نه تاج خسروان یابی نه طغرای طغان بینی
گه از حسن و جمال او نهاد تو شود فرخ
گه از نقش خیال او بهار اندر خزان بینی
نه آن فرخ نهار است آنکه باشد ظلمت شامش
نه آن خرم بهار است این که آنرا مهرگان بینی
ز ویرانی مترس ای جان که چون دل گشت ویرانه
غمش در کنج این ویران چو گنج شایگان بینی
ز کبر و از ریا بگذر بکوی کبریا تا تو
ز قبض و رحمت ایزد ردا و طیلسان بینی
جهان شو از جهان زیرا جهان دیر مغان آمد
که در وی اختر و گردون هم آتش هم دخان بینی
بخاک فرش ظلمانی میالا دامن همت
که تا عرش جهان بانی و رای لامکان بینی
چو دل از درد خرم شد دل از دلدار برتابی
چو قلب از عشق صافی شد جهان اندر جنان بینی
حسین از دامن مردی بچشم جان بکش گردی
که با این چشم نورانی نشان بی نشان بینی
چو گرد آلوده موئی را زمین بوسی کنی یکدم
ز یمن همتش خود را خداوند زمان بینی
برافشان دست از دستان بیا با دوستان بنشین
که تا ز اسرار روحانی هزاران داستان بینی
صفا ده دیده خود را که تا دیدار جان بینی
چو در بند صور باشی همه خاک آیدت گیتی
چو از صورت برون آئی جهان پر گلستان بینی
ز عشق پرده سوز ای دل بعالم آتشی افکن
که تا در زیر هر پرده جمال دلستان بینی
از این و آن حجاب آمد ترا در راه عشق ای دل
چو در دلدار پیوندی نه این بینی نه آن بینی
ز کثرت جان خرم را غم و اندوه میزاید
بوحدت آی تا خود را همیشه شادمان بینی
تن از دیدار جان مانع شود چشم جهان بین را
حجاب تن چو برداری جمال جان عیان بینی
کف تیره حجاب آمد ز آب صافی ای صوفی
هلا بشکاف این کف را که تا آب روان بینی
صدف تا نشکنی گوهر نیاید در نظر پیدا
چو بشکستی صدف در وی بسی گوهر نهان بینی
سحاب تیره چون آمد ز مهر و مه شود حایل
چو ابر از پیش برخیزد تو مهر و مه عیان بینی
مجرد شو ز خویش آنگه در این دریا قدم درنه
که چون با خویشتن آئی نهنگ جان ستان بینی
اگر با خویشتن عمری بسر در راه او پوئی
نه از مقصد نشان یابی نه این ره را کران بینی
ز خاک درگه مردی بچشم دل بکش گردی
پس آنگه در جهان بنگر که تا جان جهان بینی
ز فیض رحمت ایزد طراز آستین یابی
اگر در چشم دل زان در غبار آستان بینی
بجیب همت ارزانی بدارالملک ربانی
ز سوی حضرت قدسی جنیبتها روان بینی
پی معراج روحانی برآ زین فرش ظلمانی
که تا بر عرش رحمانی ز جذبه نردبان بینی
براق برق جنبش را چو در میدان برانگیزی
کمینه جای جولانش ز اوج آسمان بینی
در آن میدان چو قلاشان سبکره کی توانی شد
ز جوش غفلت از دوشت چو گوش دل گران بینی
اگر دست غم عشقش عنان همتت گیرد
ملک اندر رکاب آید فلک را همعنان بینی
نقوش نفس شهوانی چو از خاطر برون رانی
رموز سر غیبی را ز خاطر ترجمان بینی
سمند همت ار یابی بهل آرایش حکمت
چه حاجت مرکب جم را که تا بر گستوان بینی
ز شیطان از چه پرهیزی چو با رحمان بود کارت
ز رهزن از چه اندیشی چو حق را پاسبان بینی
ز گفتار و زبان دانی چو در حیرت فرومانی
بگاه کشف اسرارش همه تن را زبان بینی
اگر از تن برون آئی درآئی در حریم جان
وگر از خود فنا گردی بقای جاودان بینی
اگر ای طایر قدسی ز حبس تن برون آئی
ز شاخ سدره طوبی نخستین آشیان بینی
بده جان و غمش بستان از ایرا اندرین سودا
نه در دنیا پشیمانی نه در عقبی زیان بینی
خلیل آسا ز عشق او درآ در آتش سوزان
که در هر گوشه آتش هزاران بوستان بینی
حذر کم کن اگر آتش بود پر اخگر و شعله
کز اخگر لاله ها یابی ز شعله ارغوان بینی
تو از خود ناشده فانی نیابی وصلت باقی
کنار دوست چون یابی که خود را در میان بینی
خیانت چیست میدانی در اینره خویشتن دیدن
ز خود بگذر در او بنگر امین شو تا امان بینی
اگر چون روح ربانی خدا خواهی شرف یابی
وگر چون نفس شهوانی هوا جوئی هوان بینی
ز غیر او ستان دل را چو او را دلستان دانی
ز عیب آخر تبرا کن چو او را غیب دان بینی
ز دست دل مده دردش اگر درمان همیخواهی
مشو دور از بر عیسی چو خود را ناتوان بینی
مشو مغرور این عالم که چون بر هم نهی دیده
نه تاج خسروان یابی نه طغرای طغان بینی
گه از حسن و جمال او نهاد تو شود فرخ
گه از نقش خیال او بهار اندر خزان بینی
نه آن فرخ نهار است آنکه باشد ظلمت شامش
نه آن خرم بهار است این که آنرا مهرگان بینی
ز ویرانی مترس ای جان که چون دل گشت ویرانه
غمش در کنج این ویران چو گنج شایگان بینی
ز کبر و از ریا بگذر بکوی کبریا تا تو
ز قبض و رحمت ایزد ردا و طیلسان بینی
جهان شو از جهان زیرا جهان دیر مغان آمد
که در وی اختر و گردون هم آتش هم دخان بینی
بخاک فرش ظلمانی میالا دامن همت
که تا عرش جهان بانی و رای لامکان بینی
چو دل از درد خرم شد دل از دلدار برتابی
چو قلب از عشق صافی شد جهان اندر جنان بینی
حسین از دامن مردی بچشم جان بکش گردی
که با این چشم نورانی نشان بی نشان بینی
چو گرد آلوده موئی را زمین بوسی کنی یکدم
ز یمن همتش خود را خداوند زمان بینی
برافشان دست از دستان بیا با دوستان بنشین
که تا ز اسرار روحانی هزاران داستان بینی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۷
گر تو روی دل خود آینه سیما بینی
چهره دوست در آن آینه پیدا بینی
چون تو از ظلمت هستی نفسی باز رهی
همه آفاق پر از نور تجلی بینی
دل بآب مژه و آه جگر صافی کن
تا چو آیینه پاکیزه مجلی بینی
از دم و نم رخ آئینه شود تیره ولیک
روی آئینه دل زین دو مصفا بینی
بزم اقبال تو آراسته گردد آندم
که چراغ از تف جان و مژه شعلا بینی
چند گوئی که ندیدم اثر طلعت دوست
دیده از خواب گران باز گشا تا بینی
سر موئی اگر از سر هویت دانی
دوست را در همه آفاق هویدا بینی
رشته صد تو بود اندر نظر ظاهر بین
چو سر رشته بیابی همه یکتا بینی
گر بباران نگری قطره فزونست از حد
چون بدریا برسد خود همه دریا بینی
نور انجم چو بیامیخت نگردد ممتاز
گر چه بر چرخ بسی گوهر رخشا بینی
یک مسمی چو تجلی کند از بهر ظهور
اختلاف صور و کثرت اسما بینی
سوی وحدت نظری کن بکمال اخلاص
تا در او اسم و صفت عین مسمی بینی
واحدی در همه اعداد چنان سیاریست
سریان احد اندر همه اشیا بینی
سبل هستی خود دور کن از دیده دل
تا رخ دوست بدان دیده بینا بینی
اختلافت صور آمد سبب کثرت و بس
چون ز تنها گذری دلبر تنها بینی
سقف دیوار چو مانع شود از پرتو شمس
نور خورشید بهر خانه ز مجرا بینی
صورت جزوی هر خانه چو ویران گردد
نور بی شایبه کثرت اجزا بینی
پنبه از گوش بدر کن که همی گوید یار
من چو اندر نظرم چند بهر جا بینی
قانع وعده فردا شده ای خود چه شود
اگر امروز تو فردائی ما را بینی
ما چو بحریم و تو چون قطره ز ما گشته جدا
چون تو دریا برسی خود همه دریا بینی
تو نقاب رخ مائی چو ز خود باز رهی
بی حجاب از رخ ما جای تماشا بینی
ما چو آبیم تو چون کف که بود بر سر آب
چون ز کف درگذری آب همانا بینی
ما چو دریم گرانمایه و تو چون صدفی
چون صدف را شکنی لؤلؤی لالا بینی
دیده از ما طلب و چهره بدان دیده ببین
کی بهر دیده حسین روی دلارا بینی
بنده یار شوی شاهی عالم یابی
خواری عشق کشی عزت والا بینی
رنج نابرده کجا گنج بدستت آید
درد نادیده کجا روی مداوا بینی
شوره از خاک دمد پس گل و سنبل روید
غوره از تاک رسد پس می حمرا بینی
وعده یسر پس از عسر بود در قرآن
طلعت نوروز بعد از شب یلدا بینی
خطر بادیه مردانه دو سه روز بکش
کآنچه دلبر کند آنرا همه زیبا بینی
در هواهای هویت به پر عشق بپر
کآشیان برتر ازین عرش معلا بینی
منتهای سفر روح قدس را در سر
گاه معراج دلت پایه ادنی بینی
آن محبت که ظهور همه از جوشش اوست
تو مپندار که او را شنوی یا بینی
روح را در طلبش عاجز و حیران یابی
عقل را در صفتش واله و شیدا بینی
آفت جان و دل گوشه نشینان عشقست
که بهر گوشه از او فتنه و غوغا بینی
آتش عشق گهی در دل یوسف یابی
گاه در جان غم اندوز زلیخا بینی
نازنینی است که گه ناز کند گاه نیاز
تا تو در وی صفت وامق و عذرا بینی
گاه از دیده مجنون نگرد در لیلی
گاه در دیدنش از دیده لیلا بینی
آنچنان گنج که در عرش نگنجید حسین
دیده بگشای که در کنج سویدا بینی
چهره دوست در آن آینه پیدا بینی
چون تو از ظلمت هستی نفسی باز رهی
همه آفاق پر از نور تجلی بینی
دل بآب مژه و آه جگر صافی کن
تا چو آیینه پاکیزه مجلی بینی
از دم و نم رخ آئینه شود تیره ولیک
روی آئینه دل زین دو مصفا بینی
بزم اقبال تو آراسته گردد آندم
که چراغ از تف جان و مژه شعلا بینی
چند گوئی که ندیدم اثر طلعت دوست
دیده از خواب گران باز گشا تا بینی
سر موئی اگر از سر هویت دانی
دوست را در همه آفاق هویدا بینی
رشته صد تو بود اندر نظر ظاهر بین
چو سر رشته بیابی همه یکتا بینی
گر بباران نگری قطره فزونست از حد
چون بدریا برسد خود همه دریا بینی
نور انجم چو بیامیخت نگردد ممتاز
گر چه بر چرخ بسی گوهر رخشا بینی
یک مسمی چو تجلی کند از بهر ظهور
اختلاف صور و کثرت اسما بینی
سوی وحدت نظری کن بکمال اخلاص
تا در او اسم و صفت عین مسمی بینی
واحدی در همه اعداد چنان سیاریست
سریان احد اندر همه اشیا بینی
سبل هستی خود دور کن از دیده دل
تا رخ دوست بدان دیده بینا بینی
اختلافت صور آمد سبب کثرت و بس
چون ز تنها گذری دلبر تنها بینی
سقف دیوار چو مانع شود از پرتو شمس
نور خورشید بهر خانه ز مجرا بینی
صورت جزوی هر خانه چو ویران گردد
نور بی شایبه کثرت اجزا بینی
پنبه از گوش بدر کن که همی گوید یار
من چو اندر نظرم چند بهر جا بینی
قانع وعده فردا شده ای خود چه شود
اگر امروز تو فردائی ما را بینی
ما چو بحریم و تو چون قطره ز ما گشته جدا
چون تو دریا برسی خود همه دریا بینی
تو نقاب رخ مائی چو ز خود باز رهی
بی حجاب از رخ ما جای تماشا بینی
ما چو آبیم تو چون کف که بود بر سر آب
چون ز کف درگذری آب همانا بینی
ما چو دریم گرانمایه و تو چون صدفی
چون صدف را شکنی لؤلؤی لالا بینی
دیده از ما طلب و چهره بدان دیده ببین
کی بهر دیده حسین روی دلارا بینی
بنده یار شوی شاهی عالم یابی
خواری عشق کشی عزت والا بینی
رنج نابرده کجا گنج بدستت آید
درد نادیده کجا روی مداوا بینی
شوره از خاک دمد پس گل و سنبل روید
غوره از تاک رسد پس می حمرا بینی
وعده یسر پس از عسر بود در قرآن
طلعت نوروز بعد از شب یلدا بینی
خطر بادیه مردانه دو سه روز بکش
کآنچه دلبر کند آنرا همه زیبا بینی
در هواهای هویت به پر عشق بپر
کآشیان برتر ازین عرش معلا بینی
منتهای سفر روح قدس را در سر
گاه معراج دلت پایه ادنی بینی
آن محبت که ظهور همه از جوشش اوست
تو مپندار که او را شنوی یا بینی
روح را در طلبش عاجز و حیران یابی
عقل را در صفتش واله و شیدا بینی
آفت جان و دل گوشه نشینان عشقست
که بهر گوشه از او فتنه و غوغا بینی
آتش عشق گهی در دل یوسف یابی
گاه در جان غم اندوز زلیخا بینی
نازنینی است که گه ناز کند گاه نیاز
تا تو در وی صفت وامق و عذرا بینی
گاه از دیده مجنون نگرد در لیلی
گاه در دیدنش از دیده لیلا بینی
آنچنان گنج که در عرش نگنجید حسین
دیده بگشای که در کنج سویدا بینی