عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۲
امروز بعد عمری دلدار یاد ما کرد
شرم تغافل آخر حق وفا ادا کرد
خاک رهیم ما را آسان نمیتوان دید
مژگان خمید تا چشم آهنگ پیش پا کرد
گرد بساط تسلیم در عجز نازها داشت
پرواز خود سریها زان دامنم جدا کرد
یا رب که خشک گردد مانند شانه دستش
مشاطهایکه دل را از طرهء تو واکرد
فطرت ز خلق می خواست آثار قابلیت
جز دردسر نبودیم ما را به ما رها کرد
غرق نم جبینم از خجلت تعین
کار هزار توفان این یک عرق حیا کرد
گفتیم شخص هستی نازی به شوخی آرد
تمثال جلوهگر شد آیینه خندهها کرد
دانش جنون شد اما نگشود رمز تحقیق
بند قبال نازی پیراهنم قباکرد
در عقدهٔ تعلق فرسوده بود فطرت
ازخودگسستن آخر این رشته را رساکرد
ای وهم غیر ما را معذور دار و بگذر
دلخانهایستکانجا نتوان به زور جاکرد
رستن ز قلزم وهم از سرگذشتنی داشت
یاس اینکدو به خود بست تا زندگی شناکرد
دست ترحمکیست مژگان بیدل ما
بر هرکه چشم واشد پیش از نگه دعا کرد
شرم تغافل آخر حق وفا ادا کرد
خاک رهیم ما را آسان نمیتوان دید
مژگان خمید تا چشم آهنگ پیش پا کرد
گرد بساط تسلیم در عجز نازها داشت
پرواز خود سریها زان دامنم جدا کرد
یا رب که خشک گردد مانند شانه دستش
مشاطهایکه دل را از طرهء تو واکرد
فطرت ز خلق می خواست آثار قابلیت
جز دردسر نبودیم ما را به ما رها کرد
غرق نم جبینم از خجلت تعین
کار هزار توفان این یک عرق حیا کرد
گفتیم شخص هستی نازی به شوخی آرد
تمثال جلوهگر شد آیینه خندهها کرد
دانش جنون شد اما نگشود رمز تحقیق
بند قبال نازی پیراهنم قباکرد
در عقدهٔ تعلق فرسوده بود فطرت
ازخودگسستن آخر این رشته را رساکرد
ای وهم غیر ما را معذور دار و بگذر
دلخانهایستکانجا نتوان به زور جاکرد
رستن ز قلزم وهم از سرگذشتنی داشت
یاس اینکدو به خود بست تا زندگی شناکرد
دست ترحمکیست مژگان بیدل ما
بر هرکه چشم واشد پیش از نگه دعا کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۴
وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد
بادهٔ ما هیچکس در جام نتوانستکرد
در عدم هم قسمت خاکم همان آوارگیست
مرگ، آغاز مرا انجام نتوانست کرد
رحمکن بر حال محرومیکه مانند سپند
سوخت اما نالهای پیغام نتوانست کرد
بینشانم لیک بالی از زبانها میزنم
ای خوش آن عنقا که ساز نام نتوانست کرد
آرزو خون شد ز استغنای معشوقان مپرس
من دعاها کردم او دشنام نتوانست کرد
در جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سیاه
یک علاج از روغن بادام نتوانست کرد
عمرها پر زد نفس اما به الفتگاه دل
مرغ ماپرواز جز در دام نتوانست کرد
باد صبحی داشت طوف دامنت اما چه سود
گرد ما را جامهٔ احرام نتوانست کرد
نشئه خواهی آب کن دل را که اینجا هیچکس
بی گداز شیشه می در جام نتوانست کرد
در جنونزاری که ما حسرت کمین راحتیم
آسمان هم یک نفس آرام نتوانست کرد
گر دلت صاف است از مکروهی دنیا چه باک
قبح شخص آیینه را بدنام نتوانست کرد
آب زد بیدل به راهش عمرها چشم ترم
آن ستمگر یک نگه انعام نتوانست کرد
بادهٔ ما هیچکس در جام نتوانستکرد
در عدم هم قسمت خاکم همان آوارگیست
مرگ، آغاز مرا انجام نتوانست کرد
رحمکن بر حال محرومیکه مانند سپند
سوخت اما نالهای پیغام نتوانست کرد
بینشانم لیک بالی از زبانها میزنم
ای خوش آن عنقا که ساز نام نتوانست کرد
آرزو خون شد ز استغنای معشوقان مپرس
من دعاها کردم او دشنام نتوانست کرد
در جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سیاه
یک علاج از روغن بادام نتوانست کرد
عمرها پر زد نفس اما به الفتگاه دل
مرغ ماپرواز جز در دام نتوانست کرد
باد صبحی داشت طوف دامنت اما چه سود
گرد ما را جامهٔ احرام نتوانست کرد
نشئه خواهی آب کن دل را که اینجا هیچکس
بی گداز شیشه می در جام نتوانست کرد
در جنونزاری که ما حسرت کمین راحتیم
آسمان هم یک نفس آرام نتوانست کرد
گر دلت صاف است از مکروهی دنیا چه باک
قبح شخص آیینه را بدنام نتوانست کرد
آب زد بیدل به راهش عمرها چشم ترم
آن ستمگر یک نگه انعام نتوانست کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
خودسر به مرک گردن دعوی فرود کرد
چون سر نماند شمع قبول سجود کرد
در سعی بذل کوش که اینجا خسیس هم
جان دادنش به حسرت جاوید جود کرد
زان غنچهٔ خموش به آهنگکاف و نون
سر زد تبسمی که عدم را وجود کرد
چندان خمار درد محبت نداشتم
بوی گلی که زخم مرا مشکسود کرد
ای چرخ زحمتگره کار من مبر
خواهد مه نوت سر ناخنکبود کرد
آیینهدار نقش قدم بود هستیام
هرکس نظرفکند به من سرفرودکرد
شد آبیار مزرع امکان گداز من
زین انجمن زیان زدهای شمع سودکرد
خونم به دل ز بویگلش میدرد نقاب
رنگ آتشی که داشت درین غنچه دود کرد
تا انتظار صبح قیامت امان کراست
کار درنگ ما نفس سرد زود کرد
هرکس به هرچه ساخت غنیمت شمرد وبس
یاس دوام، نوحهٔ ما را سرودکرد
بیدل کتاب طالع نظاره خواندهایم
مژگان هبوط داشت، تحیر صعود کرد
چون سر نماند شمع قبول سجود کرد
در سعی بذل کوش که اینجا خسیس هم
جان دادنش به حسرت جاوید جود کرد
زان غنچهٔ خموش به آهنگکاف و نون
سر زد تبسمی که عدم را وجود کرد
چندان خمار درد محبت نداشتم
بوی گلی که زخم مرا مشکسود کرد
ای چرخ زحمتگره کار من مبر
خواهد مه نوت سر ناخنکبود کرد
آیینهدار نقش قدم بود هستیام
هرکس نظرفکند به من سرفرودکرد
شد آبیار مزرع امکان گداز من
زین انجمن زیان زدهای شمع سودکرد
خونم به دل ز بویگلش میدرد نقاب
رنگ آتشی که داشت درین غنچه دود کرد
تا انتظار صبح قیامت امان کراست
کار درنگ ما نفس سرد زود کرد
هرکس به هرچه ساخت غنیمت شمرد وبس
یاس دوام، نوحهٔ ما را سرودکرد
بیدل کتاب طالع نظاره خواندهایم
مژگان هبوط داشت، تحیر صعود کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۶
اول دل ستمزده قطع امیدکرد
آخرشکست چینی من مو سفید کرد
میلرزد از نفس دم تقریر احتیاج
دست تهی زبان مرا مرگ بید کرد
بخت سیاه اگر بلد اعتبارهاست
خود را به هیچ آینه نتوان سفیدکرد
تدبیر زهد مایهٔ تشویش کس مباد
صابون خشک جامهٔ ما را پلید کرد
تا اشک ربط سبحهٔ انفاس نگسلد
پیری مرا به حلقهٔ قامت مریدکرد
چون نال خامه تا دمد از مغز استخوان
فکرم در آفتاب قیامت قدیدکرد
از قبض و بسط حیرت آیینهام مپرس
قفلی زدم به خانهکه نازکلیدکرد
دارد رسایی مژه ی خون بهگردنش
برگشتنیکه آنسوی حشرم شهیدکرد
بیدل تو هم به ذوق خطش سینه چاک زن
کاین شام نادمیده مرا صبح عید کرد
آخرشکست چینی من مو سفید کرد
میلرزد از نفس دم تقریر احتیاج
دست تهی زبان مرا مرگ بید کرد
بخت سیاه اگر بلد اعتبارهاست
خود را به هیچ آینه نتوان سفیدکرد
تدبیر زهد مایهٔ تشویش کس مباد
صابون خشک جامهٔ ما را پلید کرد
تا اشک ربط سبحهٔ انفاس نگسلد
پیری مرا به حلقهٔ قامت مریدکرد
چون نال خامه تا دمد از مغز استخوان
فکرم در آفتاب قیامت قدیدکرد
از قبض و بسط حیرت آیینهام مپرس
قفلی زدم به خانهکه نازکلیدکرد
دارد رسایی مژه ی خون بهگردنش
برگشتنیکه آنسوی حشرم شهیدکرد
بیدل تو هم به ذوق خطش سینه چاک زن
کاین شام نادمیده مرا صبح عید کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۷
از تغافل زدنی ترک سبب بایدکرد
روز خود را به غبار مژه شب باید کرد
گرد وارستگیهکوی فنا باید بود
خاک در دیدهٔ اندوه ظرب باید کرد
همچو آیینه اگر دست دهد صافی دل
جوهر ناطقه شیرازهٔ لب باید کرد
کهنه مشق خط امواج سرابیم همه
عینک از آبلهٔ پای طلب باید کرد
اشک اگر شیشه از این دست بهم برچیند
مژه را روکش بازار حلب باید کرد
تا شودطبع توآیینهٔ تحقیق وفا
خلق را صیقل زنگار غضب باید کرد
دم صبحی مگر افسون تباشیر دمد
شمع ما را همه شب خدمت تب باید کرد
دیدهای را که چمنپرور دیدار تو نیست
به تماشایگل و لاله ادب باید کرد
آنقدر شیفتهٔ نرگس خمّار توام
که.ز خاکم به قدح آب عنب باید کرد
یک تحیر دو جهان در نظرت میسوزد
آتش از خانهٔ آیینه طلب بایدکرد
دل و دانش همه در عشق بتان باید باخت
خویش را بیدل دیوانه لقب بایدکرد
روز خود را به غبار مژه شب باید کرد
گرد وارستگیهکوی فنا باید بود
خاک در دیدهٔ اندوه ظرب باید کرد
همچو آیینه اگر دست دهد صافی دل
جوهر ناطقه شیرازهٔ لب باید کرد
کهنه مشق خط امواج سرابیم همه
عینک از آبلهٔ پای طلب باید کرد
اشک اگر شیشه از این دست بهم برچیند
مژه را روکش بازار حلب باید کرد
تا شودطبع توآیینهٔ تحقیق وفا
خلق را صیقل زنگار غضب باید کرد
دم صبحی مگر افسون تباشیر دمد
شمع ما را همه شب خدمت تب باید کرد
دیدهای را که چمنپرور دیدار تو نیست
به تماشایگل و لاله ادب باید کرد
آنقدر شیفتهٔ نرگس خمّار توام
که.ز خاکم به قدح آب عنب باید کرد
یک تحیر دو جهان در نظرت میسوزد
آتش از خانهٔ آیینه طلب بایدکرد
دل و دانش همه در عشق بتان باید باخت
خویش را بیدل دیوانه لقب بایدکرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۸
پیش ارباب حسب ترک نسب باید کرد
پردهٔ دیده و دل فرش ادب باید کرد
کاروانها همه محمل کش یأس است اینجا
ناله را بدرقهٔ سعی طلب باید کرد
باعث گریه درین دشت اگر چیزی نیست
الم بیکسیی هست سبب بایدکرد
گر شود پیش تو منظور نثار نگهی
گوهر جان به هوس تحفهٔ لب باید کرد
جمع بودن به پریشانصفتی آسان نیست
روزها در قدم زلف تو شب باید کرد
زبن توهمکده سامان دگر نتوان یافت
جز دمی چند که ایثار تعب بایدکرد
ترک لذات جهان مفت سلامت شمرید
این شکر قابل آن نیستکه تب بایدکرد
جیبها موج طربگاه حضور دریاست
فکر خود کن گرت اندیشهٔ رب باید کرد
نم آب و کف خاکی بهم آمیخته است
هر چه آید ز تو کاریست عجب باید کرد
بیدل این انجمن وهم دگر نتوان یافت
درد هم مفت تماشاست طرب باید کرد
پردهٔ دیده و دل فرش ادب باید کرد
کاروانها همه محمل کش یأس است اینجا
ناله را بدرقهٔ سعی طلب باید کرد
باعث گریه درین دشت اگر چیزی نیست
الم بیکسیی هست سبب بایدکرد
گر شود پیش تو منظور نثار نگهی
گوهر جان به هوس تحفهٔ لب باید کرد
جمع بودن به پریشانصفتی آسان نیست
روزها در قدم زلف تو شب باید کرد
زبن توهمکده سامان دگر نتوان یافت
جز دمی چند که ایثار تعب بایدکرد
ترک لذات جهان مفت سلامت شمرید
این شکر قابل آن نیستکه تب بایدکرد
جیبها موج طربگاه حضور دریاست
فکر خود کن گرت اندیشهٔ رب باید کرد
نم آب و کف خاکی بهم آمیخته است
هر چه آید ز تو کاریست عجب باید کرد
بیدل این انجمن وهم دگر نتوان یافت
درد هم مفت تماشاست طرب باید کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۹
دل سحرگاهی بهگلشن یاد آن رخسار کرد
اشک آن شبنم برگ گل را رخت آتشکار کرد
ناز غفلت میکشیم از التفات آن نگاه
خواب ما را سایهٔ مژگان او بیدار کرد
قید آگاهی چه مقدار از حقیقت غافلست
گرد خود گردیدنم خجلت کش زنار کرد
آه ز آن بیپرد رخساریکه شرم جلوهان
چشم ما پوشیده یعنی وعده دیدار کرد
عالم بیدستگاهی ناله سامان بوده است
هر که از پرواز ماند آرایش منقار کرد
یکجهان پست و بلند آفت کمین جهد بود
چین دامان هوس را کوتهی هموار کرد
دعوی هستی عدم را انفعال ست
اینکه من یاد توکردم فطرت استغفارکرد
رنج دنیا،فکر عقبا، داغ حرمان، درد دل
یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد
نیست غم بر شمع ما گر یک دو لب خندید صبح
گریهٔ ما نیز با ما این ادا بسیار کرد
از سر ما بینوایان سایه تا دارد دپغ
خانهٔ خورشید را هم چرخ بی دیوار کرد
بیتکلف بود هستی لیک فکر بد معاش
جامهٔ عریانی ما را گریبان دارکرد
دردسر کم بود تا تدبیر صندل محو بود
صنعت بالین و بستر خلق را بیمارکرد
آبیار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق
جای گندم آدمیت میتوان انبارکرد
سرکشید امروز بیدل از بنای اعتبار
آنقدر پستی که نتوان از دنائت عار کرد
اشک آن شبنم برگ گل را رخت آتشکار کرد
ناز غفلت میکشیم از التفات آن نگاه
خواب ما را سایهٔ مژگان او بیدار کرد
قید آگاهی چه مقدار از حقیقت غافلست
گرد خود گردیدنم خجلت کش زنار کرد
آه ز آن بیپرد رخساریکه شرم جلوهان
چشم ما پوشیده یعنی وعده دیدار کرد
عالم بیدستگاهی ناله سامان بوده است
هر که از پرواز ماند آرایش منقار کرد
یکجهان پست و بلند آفت کمین جهد بود
چین دامان هوس را کوتهی هموار کرد
دعوی هستی عدم را انفعال ست
اینکه من یاد توکردم فطرت استغفارکرد
رنج دنیا،فکر عقبا، داغ حرمان، درد دل
یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد
نیست غم بر شمع ما گر یک دو لب خندید صبح
گریهٔ ما نیز با ما این ادا بسیار کرد
از سر ما بینوایان سایه تا دارد دپغ
خانهٔ خورشید را هم چرخ بی دیوار کرد
بیتکلف بود هستی لیک فکر بد معاش
جامهٔ عریانی ما را گریبان دارکرد
دردسر کم بود تا تدبیر صندل محو بود
صنعت بالین و بستر خلق را بیمارکرد
آبیار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق
جای گندم آدمیت میتوان انبارکرد
سرکشید امروز بیدل از بنای اعتبار
آنقدر پستی که نتوان از دنائت عار کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۰
عشق مطربزادهای بر ساز و تقوا زور کرد
دانهٔ تسبیح را زاهد خر طنبور کرد
با همه واماندگی روزی دو آزادی خوشست
خانه را نتوان به اندوه تعلقگورکرد
زین گلستان صد سحر جوشید و صد شبنم دمید
عبرتم سیر چکیدنهای یک ناسورکرد
بگذر از بیصرفه گوییها که ساز انبساط
گوشمالی خورد هرگه ناله بیدستورکرد
موسی ما شعلهها در پردهٔ نیرنگ داشت
حسرتی از دل برون آورد و برق طورکرد
با چنین فرصت نبود امکان مژه برداشتن
وعدهٔ دیدار خلقی را امل مزدورکرد
شهرت اقبال عجز از چتر شاهی برتر است
موی چینی سایه آخر بر سر فغفور کرد
شور اسرارم جنون انگیخت از موی سفید
شوخی این پنبهام هنگامهٔ منصورکرد
نی ز طاعت بهرهای بردم نه ذوقی ازگناه
در همه کارم حضور نیستی معذور کرد
دخل آگاهی به یک سو نه که تحقیق غیور
چشم خلقی را به انگشت شهادت کور کرد
بیدل از عزلت کلامم رتبهٔ معنی گرفت
خُمنشینی بادهام را اینقدر پُر زور کرد
دانهٔ تسبیح را زاهد خر طنبور کرد
با همه واماندگی روزی دو آزادی خوشست
خانه را نتوان به اندوه تعلقگورکرد
زین گلستان صد سحر جوشید و صد شبنم دمید
عبرتم سیر چکیدنهای یک ناسورکرد
بگذر از بیصرفه گوییها که ساز انبساط
گوشمالی خورد هرگه ناله بیدستورکرد
موسی ما شعلهها در پردهٔ نیرنگ داشت
حسرتی از دل برون آورد و برق طورکرد
با چنین فرصت نبود امکان مژه برداشتن
وعدهٔ دیدار خلقی را امل مزدورکرد
شهرت اقبال عجز از چتر شاهی برتر است
موی چینی سایه آخر بر سر فغفور کرد
شور اسرارم جنون انگیخت از موی سفید
شوخی این پنبهام هنگامهٔ منصورکرد
نی ز طاعت بهرهای بردم نه ذوقی ازگناه
در همه کارم حضور نیستی معذور کرد
دخل آگاهی به یک سو نه که تحقیق غیور
چشم خلقی را به انگشت شهادت کور کرد
بیدل از عزلت کلامم رتبهٔ معنی گرفت
خُمنشینی بادهام را اینقدر پُر زور کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۱
آگاهی از خیال خودم بینیازکرد
خود را ندید آینه تا چشم بازکرد
نعل جهان درآتش فکرسلامت است
آن شعله آرمیدکه مشقگدازکرد
چون آه کرد رهگذر ناامیدیام
هرکس زپا نشست مرا سرفرازکرد
کو زحمت فراق و کدام انبساط وصل
زین جور آنچهکرد به ما امتیازکرد
کلفتزدایکینهٔ دلها تواضع است
زین تیشه میتوان گره سنگ باز کرد
حیرت مقیم خانهٔ آیینه است و بس
نتوان به روی ما در دلها فرازکرد
داغم ز سایه ای که به طوف سجود او
پای طلب ز نقش جبین نیازکرد
شابت قیام و شیب رکوع و فنا سجو د
در هستی و عدم نتوان جز نماز کرد
زبنگلستان به حیرت شبنم رسیدهٔم
باید دری به خانهٔ خورشید بازکرد
در پرده بود صورت موهوم هستیام
آیینهٔ خیال تو افشای رازکرد
بر زندگیست بار گرانجانیام هنوز
قد دو تا مرا خم ابروی ناز کرد
گامی نبود بیش ره مقصد فنا
ای رشته را نفس بهکشاکش درازکرد
معنی نمای چهره مقصود نیستی ست
بیدل مرا گداختن آیینهسازکرد
خود را ندید آینه تا چشم بازکرد
نعل جهان درآتش فکرسلامت است
آن شعله آرمیدکه مشقگدازکرد
چون آه کرد رهگذر ناامیدیام
هرکس زپا نشست مرا سرفرازکرد
کو زحمت فراق و کدام انبساط وصل
زین جور آنچهکرد به ما امتیازکرد
کلفتزدایکینهٔ دلها تواضع است
زین تیشه میتوان گره سنگ باز کرد
حیرت مقیم خانهٔ آیینه است و بس
نتوان به روی ما در دلها فرازکرد
داغم ز سایه ای که به طوف سجود او
پای طلب ز نقش جبین نیازکرد
شابت قیام و شیب رکوع و فنا سجو د
در هستی و عدم نتوان جز نماز کرد
زبنگلستان به حیرت شبنم رسیدهٔم
باید دری به خانهٔ خورشید بازکرد
در پرده بود صورت موهوم هستیام
آیینهٔ خیال تو افشای رازکرد
بر زندگیست بار گرانجانیام هنوز
قد دو تا مرا خم ابروی ناز کرد
گامی نبود بیش ره مقصد فنا
ای رشته را نفس بهکشاکش درازکرد
معنی نمای چهره مقصود نیستی ست
بیدل مرا گداختن آیینهسازکرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۲
گرد مرا تحیّر، صبح جنون سبق کرد
دستی نداشت طاقت، جیبم چنین که شق کرد
دل تشنهٔ جنونهاست از وهم و ظن مپرسید
زین دست مشق بسیار مجنون بر این ورق کرد
پیداست شغل زاهد، وقت دگر چه باشد
سرها به یکدگرکوفت هرگهکه یاد حقکرد
دل با کمال تحقیق از شبههام نپرداخت
آیینه ساخت امّا پرداز بینسق کرد
زبن باغ تا دمیدم جز خون دل نچیدم
گلگون قبای نازی صبح مرا شفقکرد
از انفعالم آخر شستند دست قاتل
خونم روان نگردید رنگ حنا عرقکرد
مهمان این بساطیم اما چه سود بیدل
دیدار نعمتی بود آیینه در طبق کرد
دستی نداشت طاقت، جیبم چنین که شق کرد
دل تشنهٔ جنونهاست از وهم و ظن مپرسید
زین دست مشق بسیار مجنون بر این ورق کرد
پیداست شغل زاهد، وقت دگر چه باشد
سرها به یکدگرکوفت هرگهکه یاد حقکرد
دل با کمال تحقیق از شبههام نپرداخت
آیینه ساخت امّا پرداز بینسق کرد
زبن باغ تا دمیدم جز خون دل نچیدم
گلگون قبای نازی صبح مرا شفقکرد
از انفعالم آخر شستند دست قاتل
خونم روان نگردید رنگ حنا عرقکرد
مهمان این بساطیم اما چه سود بیدل
دیدار نعمتی بود آیینه در طبق کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۳
بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال کرد
سنگ را بیتابی آه شرر غربال کرد
از تب سودای مجنون خواندم افسونی به دشت
گردبادش تا فلک آرایش تبخالکرد
ناله توفانخیز شد تا نارسا افتاد جهل
بلبل ما طرح منقار از شکست بالکرد
قامت پیری قیامت دارد از شور رحیل
خواب ما گر تلخ کرد آواز این خلخال کرد
نفی خود کردم دو عالم آرزو شد محو یاس
گردش رنگ گلم چندین چمن پامال کرد
گر نباشد دل، دماغکلفت هستیکراست
الفت آیینهام زحمتکش تمثال کرد
قوت آمال در پیری یکی ده میشود
حلقهٔ قد دوتایم صفر ماه و سال کرد
سیر کوی او خیال آینهای پرداز داد
رنگهای رفته چون تمثال استقبالکرد
خلقی از آرایش جاه انفعال اندود رفت
صبح ما هم خندهای بر فرصت اقبالکرد
بیخمیدن نیست از بار نفس دوش حباب
بیدلان را نیز هستی اینقدرحمالکرد
شعلهٔما بیدل از اسرار راحتغافل است
از شکست رنگ باید سر به زیر بال کرد
سنگ را بیتابی آه شرر غربال کرد
از تب سودای مجنون خواندم افسونی به دشت
گردبادش تا فلک آرایش تبخالکرد
ناله توفانخیز شد تا نارسا افتاد جهل
بلبل ما طرح منقار از شکست بالکرد
قامت پیری قیامت دارد از شور رحیل
خواب ما گر تلخ کرد آواز این خلخال کرد
نفی خود کردم دو عالم آرزو شد محو یاس
گردش رنگ گلم چندین چمن پامال کرد
گر نباشد دل، دماغکلفت هستیکراست
الفت آیینهام زحمتکش تمثال کرد
قوت آمال در پیری یکی ده میشود
حلقهٔ قد دوتایم صفر ماه و سال کرد
سیر کوی او خیال آینهای پرداز داد
رنگهای رفته چون تمثال استقبالکرد
خلقی از آرایش جاه انفعال اندود رفت
صبح ما هم خندهای بر فرصت اقبالکرد
بیخمیدن نیست از بار نفس دوش حباب
بیدلان را نیز هستی اینقدرحمالکرد
شعلهٔما بیدل از اسرار راحتغافل است
از شکست رنگ باید سر به زیر بال کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۴
روزیکه نقشگردش چشمت خیالکرد
نقاش خامه از مژههای غزال کرد
مشاطهای که حسن ترا زیب ناز داد
از دوده چراغ مه و مهر خال کرد
امکان نداشت پرده درد رمز آن و این
سحر تبسمی استکه نفی محالکرد
خودروی حیرتیم ز نشو و نما مپرس
تخمی فشاند عشقکه ما را نهالکرد
سیلی هزار دشت خس و خار داشتیم
بحر کرم کدورت ما را زلال کرد
بیشبهه بود نیک و بد اعتبارها
اندیشهٔ یقین همه را احتمال کرد
روز و شب جهان کم و بیش هوس نداشت
سعی نفس شمار امل ماه و سال کرد
گل کردن خیال صفاها به زنگ داد
آیینه را هجوم صور پایمال کرد
داغ قمار صنعت یکتایی دلیم
ما را به ششجهت طرف این نقش خال کرد
حق خلق میشود ز فسون تأملت
باید به چشم دید و نباید خیال کرد
حرمان تراش مخترعات فضولیم
ایجاد هجر فکر زمان وصال کرد
رنگ کلف برون رود از مه چه ممکن است
ما را نمیتوان به هوس بیملال کرد
ای غافل از نزاکت معنی تأملی
مه را کسی شناخت که سیر هلال کرد
چون شبنم از طرب به هوا بال میزدم
ذوق تأملم عرق انفعال کرد
مژگان بهم زدم شدم از نقش غیر پاک
این صیقلم برون ز جهان مثال کرد
همت رضا به وضع فسردن نمیدهد
بیزارم از سری که توان زیر بال کرد
بیدل کسی به معنی لفظم نبرد پی
تقدیر شهره ام به زبانهای لال کرد
نقاش خامه از مژههای غزال کرد
مشاطهای که حسن ترا زیب ناز داد
از دوده چراغ مه و مهر خال کرد
امکان نداشت پرده درد رمز آن و این
سحر تبسمی استکه نفی محالکرد
خودروی حیرتیم ز نشو و نما مپرس
تخمی فشاند عشقکه ما را نهالکرد
سیلی هزار دشت خس و خار داشتیم
بحر کرم کدورت ما را زلال کرد
بیشبهه بود نیک و بد اعتبارها
اندیشهٔ یقین همه را احتمال کرد
روز و شب جهان کم و بیش هوس نداشت
سعی نفس شمار امل ماه و سال کرد
گل کردن خیال صفاها به زنگ داد
آیینه را هجوم صور پایمال کرد
داغ قمار صنعت یکتایی دلیم
ما را به ششجهت طرف این نقش خال کرد
حق خلق میشود ز فسون تأملت
باید به چشم دید و نباید خیال کرد
حرمان تراش مخترعات فضولیم
ایجاد هجر فکر زمان وصال کرد
رنگ کلف برون رود از مه چه ممکن است
ما را نمیتوان به هوس بیملال کرد
ای غافل از نزاکت معنی تأملی
مه را کسی شناخت که سیر هلال کرد
چون شبنم از طرب به هوا بال میزدم
ذوق تأملم عرق انفعال کرد
مژگان بهم زدم شدم از نقش غیر پاک
این صیقلم برون ز جهان مثال کرد
همت رضا به وضع فسردن نمیدهد
بیزارم از سری که توان زیر بال کرد
بیدل کسی به معنی لفظم نبرد پی
تقدیر شهره ام به زبانهای لال کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۵
اینقدر اشک به دیدارکه حیران گل کرد
که هزار آینهام بر سر مژگان گل کرد
عالمی را ز دل خسته به شور آوردم
نالهای داشتم آخر به نیستان گل کرد
نیست جز برگ گل آیینهٔ کیفیت رنگ
خون من خواهد از آنگوشهٔ دامانگل کرد
گر چنین میکندم طرز نگاه تو هلاک
سبزه خواهد ز مزارم همه مژگانگلکرد
ریشهٔ باغ حیا غنچه بهار است امروز
زان تبسمکه لبتکاشت نمکدانگلکرد
نتون داغ تو پوشید به خاکستر ما
کچهٔ فاخته خواهد ز گریبان گل کرد
پرتوشمع فراهم نشود جزبه فنا
رنگ جمعیت ما سخت پریشان گل کرد
حیرتمگشثکه دیروز به صحرای عدم
خاک بودم نفس از من به چه عنوان گل کرد
سعی اشکیم، دویدن چه خیال است اینجا
لغزشی بود ز ما آبله پایان گل کرد
غیر وحشتگلی از وضع سحر نتوان چید
هر که بویی ز نفس یافت پرافشان گل کرد
اول و آخر هر جلوه تماشا دارد
نقش پا گل کن اگر آینه نتوان گل کرد
بیدل از منت دامان کشی تر نشدیم
شمع ما را نفس سوخته آسان گل کرد
که هزار آینهام بر سر مژگان گل کرد
عالمی را ز دل خسته به شور آوردم
نالهای داشتم آخر به نیستان گل کرد
نیست جز برگ گل آیینهٔ کیفیت رنگ
خون من خواهد از آنگوشهٔ دامانگل کرد
گر چنین میکندم طرز نگاه تو هلاک
سبزه خواهد ز مزارم همه مژگانگلکرد
ریشهٔ باغ حیا غنچه بهار است امروز
زان تبسمکه لبتکاشت نمکدانگلکرد
نتون داغ تو پوشید به خاکستر ما
کچهٔ فاخته خواهد ز گریبان گل کرد
پرتوشمع فراهم نشود جزبه فنا
رنگ جمعیت ما سخت پریشان گل کرد
حیرتمگشثکه دیروز به صحرای عدم
خاک بودم نفس از من به چه عنوان گل کرد
سعی اشکیم، دویدن چه خیال است اینجا
لغزشی بود ز ما آبله پایان گل کرد
غیر وحشتگلی از وضع سحر نتوان چید
هر که بویی ز نفس یافت پرافشان گل کرد
اول و آخر هر جلوه تماشا دارد
نقش پا گل کن اگر آینه نتوان گل کرد
بیدل از منت دامان کشی تر نشدیم
شمع ما را نفس سوخته آسان گل کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۶
شب که دل از یأس مطلب بادهای در جام کرد
یک جهان حسرت به توفان داد و آهش نامکرد
برنمیآید سپند من به استیلای شوق
از جرس باید دل بیانفعالم وام کرد
چشم من شد پرده ی زنبور و بیداری ندید
غفلت آخر حشر من درکسوت با دامکرد
آبم از شرم عدم کز هستی بیحاصلم
آرمیدنکوشش و بیمطلبی ابرامکرد
شعلهای بودمکنون خاکسترم مفت طلب
سوختن عریانیام راجامهٔ احرام کرد
در پریشانی کشیدیم انتقام از روزگار
خاک ما باری طواف دیدهٔ ایام کرد
قرب هم در خلوت تحقیقگنجایش نداشت
دوربین افتاد شوق و وصل را پیغام کرد
از تعلق سنگسار شهرت آزادیام
الفت نقش نگین آخر ستم بر نام کرد
اینقدر در بند خوابش از ناتوانی ماندهایم
عشق رنگ ما شکست و اختراع دام کرد
دل به یاد مستی چشم حجابآلودهای
آبگردید از حیا چندانکه می در جام کرد
جادهٔ سرمنزل ما صد بیابان سعی داشت
بیدماغیهای فرصت چون شرر یک گام کرد
عشرتما چون نگه از بس تنکسرمایه است
سایهٔ مژگان تواند صبح ما را شام کرد
میرود صبح و اشارت میکندکای غافلان
تا نفس باقیست نتوان هیچ جا آرامکرد
یک قلم بیدل غبار وحشت نظارهایم
عشق نتوانست ما را بیتحیر رام کرد
یک جهان حسرت به توفان داد و آهش نامکرد
برنمیآید سپند من به استیلای شوق
از جرس باید دل بیانفعالم وام کرد
چشم من شد پرده ی زنبور و بیداری ندید
غفلت آخر حشر من درکسوت با دامکرد
آبم از شرم عدم کز هستی بیحاصلم
آرمیدنکوشش و بیمطلبی ابرامکرد
شعلهای بودمکنون خاکسترم مفت طلب
سوختن عریانیام راجامهٔ احرام کرد
در پریشانی کشیدیم انتقام از روزگار
خاک ما باری طواف دیدهٔ ایام کرد
قرب هم در خلوت تحقیقگنجایش نداشت
دوربین افتاد شوق و وصل را پیغام کرد
از تعلق سنگسار شهرت آزادیام
الفت نقش نگین آخر ستم بر نام کرد
اینقدر در بند خوابش از ناتوانی ماندهایم
عشق رنگ ما شکست و اختراع دام کرد
دل به یاد مستی چشم حجابآلودهای
آبگردید از حیا چندانکه می در جام کرد
جادهٔ سرمنزل ما صد بیابان سعی داشت
بیدماغیهای فرصت چون شرر یک گام کرد
عشرتما چون نگه از بس تنکسرمایه است
سایهٔ مژگان تواند صبح ما را شام کرد
میرود صبح و اشارت میکندکای غافلان
تا نفس باقیست نتوان هیچ جا آرامکرد
یک قلم بیدل غبار وحشت نظارهایم
عشق نتوانست ما را بیتحیر رام کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۸
وداع عمر چمنساز اعتبارم کرد
سحر دماندن پیری سمن بهارم کرد
به رنگ دیدهٔ یعقوب حیرتی دارم
که میتوان نمک خوان انتظارم کرد
تعلق نفسم سوخت تا کجا نالم
غبار وهم گران گشت و کوهسارم کرد
دل ستمزده صد جا غم تظلم برد
شکست آینه با عالمی دچارم کرد
غبار میدمد از خاک من قدح در دست
نگاه مست که سیر سر مزارم کرد
به نیم چشم زدن قطع شد وجود و عدم
گذشتگی چقدر تیغ آبدارم کرد
نهفته داشت قضا سرنوشت مستی من
نم عرق ز جبین شیشه آشکارم کرد
کنون ز خود مژه بندم که عبرت هستی
غبار هر دو جهان بر نگاه بارمکرد
امید روز جزا زحمت خیال مباد
می نخورده در این انجمن خمارم کرد
چو شمع چاره ندارم ز سوختن بیدل
وفا گلی به سرم زد که داغدارم کرد
سحر دماندن پیری سمن بهارم کرد
به رنگ دیدهٔ یعقوب حیرتی دارم
که میتوان نمک خوان انتظارم کرد
تعلق نفسم سوخت تا کجا نالم
غبار وهم گران گشت و کوهسارم کرد
دل ستمزده صد جا غم تظلم برد
شکست آینه با عالمی دچارم کرد
غبار میدمد از خاک من قدح در دست
نگاه مست که سیر سر مزارم کرد
به نیم چشم زدن قطع شد وجود و عدم
گذشتگی چقدر تیغ آبدارم کرد
نهفته داشت قضا سرنوشت مستی من
نم عرق ز جبین شیشه آشکارم کرد
کنون ز خود مژه بندم که عبرت هستی
غبار هر دو جهان بر نگاه بارمکرد
امید روز جزا زحمت خیال مباد
می نخورده در این انجمن خمارم کرد
چو شمع چاره ندارم ز سوختن بیدل
وفا گلی به سرم زد که داغدارم کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۹
گر کمال اختیار خواهم کرد
نیستی آشکار خواهم کرد
جیب هستی قماش رسواییست
به نفس تار تار خواهم کرد
صفر چندی گر از میان بردم
یک خود را هزار خواهمکرد
کس سوال مرا جواب نگفت
ناله در کوهسار خواهم کرد
دور گل گر گذشت گو بگذر
یک، دو ساغر بهار خواهم کرد
شوق تا انحصار نپذیرد
وصل را انتظار خواهم کرد
داغ آهی اگر بهار کند
سرو و گل اعتبار خواهم کرد
گر به خلدم برند و گر به جحیم
یاد آن گلعذار خواهم کرد
اینقدر جرم ننگ عفو مباد
هرچه کردم دوبار خواهم کرد
صد فلک انتظار میبالد
با که خود را دچار خواهم کرد
انجمن گر دلیل عبرت نیست
سیر شمع مزار خواهم کرد
در عدم آخر از هوای خطی
خاک خود را غبار خواهم کرد
وضع آغوش وصل ممکن نیست
از دو عالم کنار خواهم کرد
آسمان سرنگون بیکاریست
منکه هیچم چه کار خواهم کرد
بیدل از صحبتم کنار گزین
فرصتم من فرار خواهم کرد
نیستی آشکار خواهم کرد
جیب هستی قماش رسواییست
به نفس تار تار خواهم کرد
صفر چندی گر از میان بردم
یک خود را هزار خواهمکرد
کس سوال مرا جواب نگفت
ناله در کوهسار خواهم کرد
دور گل گر گذشت گو بگذر
یک، دو ساغر بهار خواهم کرد
شوق تا انحصار نپذیرد
وصل را انتظار خواهم کرد
داغ آهی اگر بهار کند
سرو و گل اعتبار خواهم کرد
گر به خلدم برند و گر به جحیم
یاد آن گلعذار خواهم کرد
اینقدر جرم ننگ عفو مباد
هرچه کردم دوبار خواهم کرد
صد فلک انتظار میبالد
با که خود را دچار خواهم کرد
انجمن گر دلیل عبرت نیست
سیر شمع مزار خواهم کرد
در عدم آخر از هوای خطی
خاک خود را غبار خواهم کرد
وضع آغوش وصل ممکن نیست
از دو عالم کنار خواهم کرد
آسمان سرنگون بیکاریست
منکه هیچم چه کار خواهم کرد
بیدل از صحبتم کنار گزین
فرصتم من فرار خواهم کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۰
طبع سرکش خاکگشت و چشم شرمی وانکرد
شمع سر بر نقش پا سایید و خم پیدا نکرد
عمرها شد آمد و رفت نفس جان میکند
ما و من بیرون در فرسود و در دل جا نکرد
زندگی بیع و شرای ما و من بیسود یافت
کس چه سازد آرمیدن با نفس سودا نکرد
سرکشی گر بر دماغت زد شکست آماده باش
خاک از شغل عمارت عافیت برپا نکرد
سعی فطرت دور گرد معنی تحقیق ماند
غیرت او داشت افسونیکه ما را ما نکرد
هرکجا رفتم نرفتم نیمگام از خود برون
صد قیامت رفت وامروز مرا فردا نکرد
با خیالت غربتم صد ناز دارد بر وطن
جان فدای بی کسی هاکز توام تنها نکرد
دامن خود گیر و از تشویش دهر آزاد باش
قطره را تا جمع شد دل یادی از دریا نکرد
فرع را از اصل خویش آگاه باید زیستن
شیشه را سامان مستی غافل از خارا نکرد
انقلاب ساز وحدتکثرت موهوم نیست
ربط بیاجزاییی ما را خیال اجزا نکرد
جود مطلق درکمین سایلست اما چه سود
شرم تکلیف اجابت دست ما بالا نکرد
نام عنقا نقشبند پردهٔ ادراک نیست
هیچکس زین بزم فهم آن پری پیدا نکرد
بیدل از نقش قدم باید عیار ماگرفت
ناتوانی سایه را هم زیردست ما نکرد
شمع سر بر نقش پا سایید و خم پیدا نکرد
عمرها شد آمد و رفت نفس جان میکند
ما و من بیرون در فرسود و در دل جا نکرد
زندگی بیع و شرای ما و من بیسود یافت
کس چه سازد آرمیدن با نفس سودا نکرد
سرکشی گر بر دماغت زد شکست آماده باش
خاک از شغل عمارت عافیت برپا نکرد
سعی فطرت دور گرد معنی تحقیق ماند
غیرت او داشت افسونیکه ما را ما نکرد
هرکجا رفتم نرفتم نیمگام از خود برون
صد قیامت رفت وامروز مرا فردا نکرد
با خیالت غربتم صد ناز دارد بر وطن
جان فدای بی کسی هاکز توام تنها نکرد
دامن خود گیر و از تشویش دهر آزاد باش
قطره را تا جمع شد دل یادی از دریا نکرد
فرع را از اصل خویش آگاه باید زیستن
شیشه را سامان مستی غافل از خارا نکرد
انقلاب ساز وحدتکثرت موهوم نیست
ربط بیاجزاییی ما را خیال اجزا نکرد
جود مطلق درکمین سایلست اما چه سود
شرم تکلیف اجابت دست ما بالا نکرد
نام عنقا نقشبند پردهٔ ادراک نیست
هیچکس زین بزم فهم آن پری پیدا نکرد
بیدل از نقش قدم باید عیار ماگرفت
ناتوانی سایه را هم زیردست ما نکرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۱
اگر نظّاره گل میتوان کرد
وطن در چشم بلبل میتوان کرد
درین محفل ز یک مینا بضاعت
به چندین نغمه قلقل میتوانکرد
عرقواری گر از شرم آب گردم
به جام عالمی مل میتوانکرد
نظر بر خویش واکردن محال است
اگرگویی تغافل میتوان کرد
چو صبح این یک نفس گردی که داریم
اگر بالد تجمل میتوان کرد
به هر محفلکه زلفش سایه افکند
ز دود شمع کاکل میتوان کرد
شهید حسرت آن گلعذارم
ز زخم خنده برگل میتوان کرد
به هر جا سطری از زلفش نوبسند
قلم از شاخ سنبل میتوان کرد
درین گلشن اگر رنگست و گر بوست
قیاس بال بلبل میتوان کرد
اگر این است عیش خاکساری
ز پستی هم تنزل میتوانکرد
محیط بیخودی منصور جوش است
به مستی جزو را کل میتوان کرد
ازین بیدانشان جان بردنی هست
اگر اندک تجاهل میتوان کرد
تردد مایهٔ بازار هستیست
اگر نبود توکل میتوان کرد
پر آسان است ازین دریا گذشتن
ز پشت پا اگر پل میتوان کرد
دهان یار ناپیداست بیدل
به فهم خود تأمل میتوان کرد
وطن در چشم بلبل میتوان کرد
درین محفل ز یک مینا بضاعت
به چندین نغمه قلقل میتوانکرد
عرقواری گر از شرم آب گردم
به جام عالمی مل میتوانکرد
نظر بر خویش واکردن محال است
اگرگویی تغافل میتوان کرد
چو صبح این یک نفس گردی که داریم
اگر بالد تجمل میتوان کرد
به هر محفلکه زلفش سایه افکند
ز دود شمع کاکل میتوان کرد
شهید حسرت آن گلعذارم
ز زخم خنده برگل میتوان کرد
به هر جا سطری از زلفش نوبسند
قلم از شاخ سنبل میتوان کرد
درین گلشن اگر رنگست و گر بوست
قیاس بال بلبل میتوان کرد
اگر این است عیش خاکساری
ز پستی هم تنزل میتوانکرد
محیط بیخودی منصور جوش است
به مستی جزو را کل میتوان کرد
ازین بیدانشان جان بردنی هست
اگر اندک تجاهل میتوان کرد
تردد مایهٔ بازار هستیست
اگر نبود توکل میتوان کرد
پر آسان است ازین دریا گذشتن
ز پشت پا اگر پل میتوان کرد
دهان یار ناپیداست بیدل
به فهم خود تأمل میتوان کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۲
ناتوانی در تلاش حرص بهتانم نکرد
قدردانیهای طاقت آنچه نتوانم نکرد
شمع خامش وارهید از اشک و آه و سوختن
بیزبان بودن چه مشکلهاکه آسانم نکرد
تا مبادا خون خورد تمثالی از پیداییام
نیستی در خانهٔ آیینه مهمانم نکرد
زینچمن عمریست پنهانمیروم چونبویگل
شرم هستی در لباس رنگ عریانم نکرد
درگهر هم موج من زحمتکش غلتیدنیست
سودن دست آبله بست و پشیمانم نکرد
جان فدایطفل خوشخوییکه پرواییش نیست
عمرها گرد سرم گرداند و قربانم نکرد
انفعالم آب کرد اما همان آوارهام
گل شدن شیرازهٔ خاک پریشانم نکرد
وقت هر مژگانگشودن یک جهان دیدار بود
آه از این چشمی که واگردید و حیرانم نکرد
دیده گر بیاشک گردید از حیا امیدهاست
جبهه آسان میکندکاریکه مژگانم نکرد
زین نُه آتشخانه بیدل هرچه برهم چید حرص
یأس جز تکلیف پشت دست و دندانم نکرد
قدردانیهای طاقت آنچه نتوانم نکرد
شمع خامش وارهید از اشک و آه و سوختن
بیزبان بودن چه مشکلهاکه آسانم نکرد
تا مبادا خون خورد تمثالی از پیداییام
نیستی در خانهٔ آیینه مهمانم نکرد
زینچمن عمریست پنهانمیروم چونبویگل
شرم هستی در لباس رنگ عریانم نکرد
درگهر هم موج من زحمتکش غلتیدنیست
سودن دست آبله بست و پشیمانم نکرد
جان فدایطفل خوشخوییکه پرواییش نیست
عمرها گرد سرم گرداند و قربانم نکرد
انفعالم آب کرد اما همان آوارهام
گل شدن شیرازهٔ خاک پریشانم نکرد
وقت هر مژگانگشودن یک جهان دیدار بود
آه از این چشمی که واگردید و حیرانم نکرد
دیده گر بیاشک گردید از حیا امیدهاست
جبهه آسان میکندکاریکه مژگانم نکرد
زین نُه آتشخانه بیدل هرچه برهم چید حرص
یأس جز تکلیف پشت دست و دندانم نکرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۳
دورگردون تا دماغ جام عیشم تازهکرد
پیکرم چون ماه یکسر طعمهٔ خمیازه کرد
گو دو روزم نسخهٔ فطرت پریشانیکشد
چشم بستن خواهد اجزای هوس شیرازهکرد
رونق شام و سحر پر انفعال آماده است
چهرهٔ زنگی به خون زین بیش نتوان غازه کرد
شهرت صبح از غبار رفته بر باد است و بس
سرمهگردیدن جهانی را بلند آوازهکرد
کس سر مویی برون زین خانه نتوانست رفت
وقف هر دیوار اگر چون شانه صد دروازهکرد
خاکگردیدن یقینم شدعرقکردم ز شرم
این تیمم نشئهٔ عبرت وضوبم تازهکرد
بیدل اینجا ذره تا خورشید لبریز غناست
ساغر ما را فضولی غافل از اندازه کرد
پیکرم چون ماه یکسر طعمهٔ خمیازه کرد
گو دو روزم نسخهٔ فطرت پریشانیکشد
چشم بستن خواهد اجزای هوس شیرازهکرد
رونق شام و سحر پر انفعال آماده است
چهرهٔ زنگی به خون زین بیش نتوان غازه کرد
شهرت صبح از غبار رفته بر باد است و بس
سرمهگردیدن جهانی را بلند آوازهکرد
کس سر مویی برون زین خانه نتوانست رفت
وقف هر دیوار اگر چون شانه صد دروازهکرد
خاکگردیدن یقینم شدعرقکردم ز شرم
این تیمم نشئهٔ عبرت وضوبم تازهکرد
بیدل اینجا ذره تا خورشید لبریز غناست
ساغر ما را فضولی غافل از اندازه کرد