عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
میگساران چو هوای گل و شمشاد کنید
لختی از خون جگر خوردن ما یاد کنید
خوش قدان، خسرو وقت اید به اقبال بلند
ملک دل زآن شما شد، ستم آباد کنید
به وفا خاطر عشّاق توان داشت نگاه
به جفا گر نتوانید دلی شاد کنید
من تنک ظرف ستم نیستم و غمزه بخیل
سینه ام را هدف ناوک بیداد کنید
عندلیبان چمن سیر، از آن باغ و بهار
به نسیمی من دلسوخته را یاد کنید
سر چه باشد که دل و جان بفشانید به ذوق
هر چه دارید نثار ره صیاد کنید
می زند جوش حزین از دل آزرده سخن
شیشه بر خاره زدم، صیدِ پریزاد کنید
لختی از خون جگر خوردن ما یاد کنید
خوش قدان، خسرو وقت اید به اقبال بلند
ملک دل زآن شما شد، ستم آباد کنید
به وفا خاطر عشّاق توان داشت نگاه
به جفا گر نتوانید دلی شاد کنید
من تنک ظرف ستم نیستم و غمزه بخیل
سینه ام را هدف ناوک بیداد کنید
عندلیبان چمن سیر، از آن باغ و بهار
به نسیمی من دلسوخته را یاد کنید
سر چه باشد که دل و جان بفشانید به ذوق
هر چه دارید نثار ره صیاد کنید
می زند جوش حزین از دل آزرده سخن
شیشه بر خاره زدم، صیدِ پریزاد کنید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
سرگرم فنا فکر دگر هیچ ندارد
شمع سحری برگ سفر هیچ ندارد
جز شورش آفاق به عالم خبری نیست
آسوده دل ما که خبر هیچ ندارد
بیهوده بود زبر فلک بال فشانی
این تنگ قفس روزن و در هیچ ندارد
بیرون نتوان کرد سر از جیب صلاحم
این خرقه به جز دامن تر هیچ ندارد
جایی که برآید ز کمین تیغ تغافل
جز داغ دل ریش، سپر هیچ ندارد
یک ذّرّه، تهیدست نرفت از در قسمت
نالیدن از آن نی،که شکر هیچ ندارد
آنجا که نظرباز بود دیده دلها
یعقوب غم هجر پسر هیچ ندارد
آسوده گر از سنگ شد، از ارّه جدا نیست
نخلی که درین باغ، ثمر هیچ ندارد
تا هست، دلم بی قفس و بند اسیر است
زندان وفا راه به در هیچ ندارد
آن لعل می آلود، کبابی نمکین تر
در آتش، ازین لخت جگر هیچ ندارد
ساقی به می ناب فکن کشتی ما را
این لجه پرشور، خطر هیچ ندارد
آن کیسه که بر مهر و وفا دوخته بودم
غیر از زر داغ تو دگر هیچ ندارد
در معرکهٔ عشق تو، پا پس نگذارم
مشتاق شهادت غم سر هیچ ندارد
تا ساحل پیمانه رسیدیم و نشستیم
این آب تنک مایه، گذر هیچ ندارد
محروم مهل چشم حزین نگران را
بی خاک رهت نور نظر هیچ ندارد
شمع سحری برگ سفر هیچ ندارد
جز شورش آفاق به عالم خبری نیست
آسوده دل ما که خبر هیچ ندارد
بیهوده بود زبر فلک بال فشانی
این تنگ قفس روزن و در هیچ ندارد
بیرون نتوان کرد سر از جیب صلاحم
این خرقه به جز دامن تر هیچ ندارد
جایی که برآید ز کمین تیغ تغافل
جز داغ دل ریش، سپر هیچ ندارد
یک ذّرّه، تهیدست نرفت از در قسمت
نالیدن از آن نی،که شکر هیچ ندارد
آنجا که نظرباز بود دیده دلها
یعقوب غم هجر پسر هیچ ندارد
آسوده گر از سنگ شد، از ارّه جدا نیست
نخلی که درین باغ، ثمر هیچ ندارد
تا هست، دلم بی قفس و بند اسیر است
زندان وفا راه به در هیچ ندارد
آن لعل می آلود، کبابی نمکین تر
در آتش، ازین لخت جگر هیچ ندارد
ساقی به می ناب فکن کشتی ما را
این لجه پرشور، خطر هیچ ندارد
آن کیسه که بر مهر و وفا دوخته بودم
غیر از زر داغ تو دگر هیچ ندارد
در معرکهٔ عشق تو، پا پس نگذارم
مشتاق شهادت غم سر هیچ ندارد
تا ساحل پیمانه رسیدیم و نشستیم
این آب تنک مایه، گذر هیچ ندارد
محروم مهل چشم حزین نگران را
بی خاک رهت نور نظر هیچ ندارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
مرا مجال سخن، بادهٔ زلال دهد
که شیشه ره به پریخانهٔ خیال دهد
فسرده از سخن سرد خود ستایانم
سرود مطرب کج نغمه، گوشمال دهد
به غیر جذبهٔ خاطر که خضر این وادی ست
به بحر، قطرهٔ ما را که اتصال دهد؟
به حشر نامهٔ اعمال مجرمی ست سفید
که شستشو به عرقهای انفعال دهد
صدف به ابر چرا تهمت سخا بندد؟
ز گوهری که به سعی کف سؤال دهد
شمیم عشق بود تا به حشر خاک مرا
که بوی باده دیرینه ی سفال دهد
حزین به دولت سودای خال و خط کسی ست
که عنبرین قلمت نافه ی غزال دهد
که شیشه ره به پریخانهٔ خیال دهد
فسرده از سخن سرد خود ستایانم
سرود مطرب کج نغمه، گوشمال دهد
به غیر جذبهٔ خاطر که خضر این وادی ست
به بحر، قطرهٔ ما را که اتصال دهد؟
به حشر نامهٔ اعمال مجرمی ست سفید
که شستشو به عرقهای انفعال دهد
صدف به ابر چرا تهمت سخا بندد؟
ز گوهری که به سعی کف سؤال دهد
شمیم عشق بود تا به حشر خاک مرا
که بوی باده دیرینه ی سفال دهد
حزین به دولت سودای خال و خط کسی ست
که عنبرین قلمت نافه ی غزال دهد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
سبزه دور از تو، مغیلان به نظر می آید
غنچه بی روی تو پیکان، به نظر می آید
شده رسوایی ما، پردهٔ عریانی ما
سینهٔ چاک، گریبان به نظر می آید
دل از آسایش دوران نشود جمع مرا
زلف ایام، پریشان به نظر می آید
پرده حسن شده بر رخ مقصود نقاب
این چو از دیده رود، آن به نظر می آید
نگذری سرسری از دفتر ایجاد حزین
مشکل آنجاست که آسان به نظر می آید
غنچه بی روی تو پیکان، به نظر می آید
شده رسوایی ما، پردهٔ عریانی ما
سینهٔ چاک، گریبان به نظر می آید
دل از آسایش دوران نشود جمع مرا
زلف ایام، پریشان به نظر می آید
پرده حسن شده بر رخ مقصود نقاب
این چو از دیده رود، آن به نظر می آید
نگذری سرسری از دفتر ایجاد حزین
مشکل آنجاست که آسان به نظر می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
نه هرکه طبل و علم ساخت سروری داند
نه هر که تاخت به لشکر سکندری داند
علوّ فطرت و طبع سخن خدا داد است
نه هرگیاه که روید صنوبری داند
نه هرکه یک دو سه مصرع به یکدگر بندد
رموز معنی و درد سخنوری داند
ز هر دهان و لبی نکته دلنشین نشود
نه هر که خطبه بخواند پیمبری داند
کمیت حوصله ام، فیض تنگ ظرفان را
نه هر چه قطرگی آموخت کوثری داند
ز خود گذشته کند درک واردات سلوک
گدای میکدهٔ ما قلندری داند
عیار دولت ما شد ز عشق سکه به زر
شکسته رنگی ما کیمیاگری داند
خیال سایه نشینان سرو یار جداست
وگر نه هر شجری سایه گستری داند
شکسته حالی دل ها ز دوست مخفی نیست
شه معامله رس، خوی لشکری داند
تمیز ظالم و مظلوم کار قاضی نیست
کسی که خستهٔ عشق است داوری داند
غبار لشکر غم صرفه ای نخواهد برد
که اشک سیل عنانم دلاوری داند
ستاره سوختگان را ز شام تیره چه غم؟
که داغ عشق، فروزنده اختری داند
مرا به سبزهٔ خط نرسته پیوندیست
وگر نه هر سر موی تو دلبری داند
به دیده ای که کشد عشق توتیای رضا
غبار حادثه را جلوهٔ پری داند
قبول خاص نگردد به حرف و صوت کسی
نه هرکه صحبت ما یافت بوذری داند
توکار هستی خود را به داغ عشق گذار
که خور به از همه کس ذره پروری داند
سپند انجمن عیش سوز و ساز خودم
دل من اخگری و سینه، مجمری داند
حزین تویی که سیاووش جان گدازانی
نه هرکه رفت در آتش سمندری داند
نه هر که تاخت به لشکر سکندری داند
علوّ فطرت و طبع سخن خدا داد است
نه هرگیاه که روید صنوبری داند
نه هرکه یک دو سه مصرع به یکدگر بندد
رموز معنی و درد سخنوری داند
ز هر دهان و لبی نکته دلنشین نشود
نه هر که خطبه بخواند پیمبری داند
کمیت حوصله ام، فیض تنگ ظرفان را
نه هر چه قطرگی آموخت کوثری داند
ز خود گذشته کند درک واردات سلوک
گدای میکدهٔ ما قلندری داند
عیار دولت ما شد ز عشق سکه به زر
شکسته رنگی ما کیمیاگری داند
خیال سایه نشینان سرو یار جداست
وگر نه هر شجری سایه گستری داند
شکسته حالی دل ها ز دوست مخفی نیست
شه معامله رس، خوی لشکری داند
تمیز ظالم و مظلوم کار قاضی نیست
کسی که خستهٔ عشق است داوری داند
غبار لشکر غم صرفه ای نخواهد برد
که اشک سیل عنانم دلاوری داند
ستاره سوختگان را ز شام تیره چه غم؟
که داغ عشق، فروزنده اختری داند
مرا به سبزهٔ خط نرسته پیوندیست
وگر نه هر سر موی تو دلبری داند
به دیده ای که کشد عشق توتیای رضا
غبار حادثه را جلوهٔ پری داند
قبول خاص نگردد به حرف و صوت کسی
نه هرکه صحبت ما یافت بوذری داند
توکار هستی خود را به داغ عشق گذار
که خور به از همه کس ذره پروری داند
سپند انجمن عیش سوز و ساز خودم
دل من اخگری و سینه، مجمری داند
حزین تویی که سیاووش جان گدازانی
نه هرکه رفت در آتش سمندری داند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
سپهر سفله پرور در شکستم راحتی یابد
همانا این هما از استخوانم لذّتی یابد
به قتلم چون کمربندی، مکن آگه ترحم را
مباد این خصم سنگین دل مجال فرصتی یابد
فرامش می کند ما را به وصلت چون رسد قاصد
شود بیگانه از یاران، دنی چون دولتی یابد
مرا دل کلفت آلود است، در کارش تأمّل کن
مباد از پهلوی من تیغ نازت کلفتی یابد
حزین ، ازگفتگو در زیر لب میخانه ای داری
دل از خود می رود چون با تو راه صحبتی یابد
همانا این هما از استخوانم لذّتی یابد
به قتلم چون کمربندی، مکن آگه ترحم را
مباد این خصم سنگین دل مجال فرصتی یابد
فرامش می کند ما را به وصلت چون رسد قاصد
شود بیگانه از یاران، دنی چون دولتی یابد
مرا دل کلفت آلود است، در کارش تأمّل کن
مباد از پهلوی من تیغ نازت کلفتی یابد
حزین ، ازگفتگو در زیر لب میخانه ای داری
دل از خود می رود چون با تو راه صحبتی یابد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
ای دل، به ناله از جگر خاره خون برآر
با می، دمار از خرد ذوفنون برآر
شیرین به کام خسرو و ناکام کوهکن
ای رشک، تیغی از کمر بیستون برآر
از نیشتر علاج رگ جان خویش کن
ز الماس، کام خاطر داغ درون برآر
در پای خم نشین و می لعل نوش کن
دست ستیزه با فلک نیلگون برآر
مپسند زیر دست فلک خویش را حزین
از آستین خرقه می لاله گون برآر
با می، دمار از خرد ذوفنون برآر
شیرین به کام خسرو و ناکام کوهکن
ای رشک، تیغی از کمر بیستون برآر
از نیشتر علاج رگ جان خویش کن
ز الماس، کام خاطر داغ درون برآر
در پای خم نشین و می لعل نوش کن
دست ستیزه با فلک نیلگون برآر
مپسند زیر دست فلک خویش را حزین
از آستین خرقه می لاله گون برآر
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
هرگل که پر از لخت جگر نیست کنارش
بر سر نتواند زدن از شرم، بهارش
از پرتو رخسار جهانسوز تو دارم
آن شعله به دل، کآتش طور است شرارش
در خورد زوالش نبود دولت دنیا
این باده نیرزد به غم و رنج خمارش
در سینهٔ من بس که شهید است تمنّا
دشتی ست که بر روی هم افتاده شکارش
از سرو تو این جلوهٔ نازی که حزین دید
پیداست که بر باد رود صبر و قرارش
بر سر نتواند زدن از شرم، بهارش
از پرتو رخسار جهانسوز تو دارم
آن شعله به دل، کآتش طور است شرارش
در خورد زوالش نبود دولت دنیا
این باده نیرزد به غم و رنج خمارش
در سینهٔ من بس که شهید است تمنّا
دشتی ست که بر روی هم افتاده شکارش
از سرو تو این جلوهٔ نازی که حزین دید
پیداست که بر باد رود صبر و قرارش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
دایم به تلخ کامی یاران خورم دریغ
بر خوان دهر سفله به مهمان خورم دریغ
مشت استخوان به کام و گلوی هما کنند
ز انعام چرخ؟ بر لب و دندان خورم دربغ
لیلی حرم نشین سیه خانهٔ دل است
بر سعی پوچ آبله پایان خورم دربغ
تا خورده ام پیاله، پشیمان نگشته ام
زیبد اگر به پاکی دامان خورم دربغ
چون نوح گریه می کنم امّا نه بر جهان
ز آلودگی دامن طوفان خورم دربغ
در عالمی که اهل تمیزند ابلهان
یکسان به حال زیرک و نادان خورم دربغ
رشک آیدش به نعمت من عالمی، حزین
در روزگار بس که به سامان خورم دریغ
بر خوان دهر سفله به مهمان خورم دریغ
مشت استخوان به کام و گلوی هما کنند
ز انعام چرخ؟ بر لب و دندان خورم دربغ
لیلی حرم نشین سیه خانهٔ دل است
بر سعی پوچ آبله پایان خورم دربغ
تا خورده ام پیاله، پشیمان نگشته ام
زیبد اگر به پاکی دامان خورم دربغ
چون نوح گریه می کنم امّا نه بر جهان
ز آلودگی دامن طوفان خورم دربغ
در عالمی که اهل تمیزند ابلهان
یکسان به حال زیرک و نادان خورم دربغ
رشک آیدش به نعمت من عالمی، حزین
در روزگار بس که به سامان خورم دریغ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
زهی ز صبح بناگوشت آفتاب خجل
ز خط غالیه سای تو، مشک ناب خجل
به دل خیال تو آمد شبی و منفعلم
که میزبان شود از کلبهٔ خراب خجل
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
نگشت آن لب میگون ازین کباب خجل
حیات یک دمه هم صرف پوچ شد چو حباب
کسی مباد ز عمر سبک رکاب خجل
به روی ساقی گلچهره چون نظر فکنم؟
مرا که توبه، نمود از رخ شراب خجل
ز پشت پا نظر از شرم بر نمی دارد
شده ست نرگس از آن چشم نیم خواب خجل
سحر به باغ چنان این غزل سرود حزین
که گشت بلبل گوینده در جواب خجل
ز خط غالیه سای تو، مشک ناب خجل
به دل خیال تو آمد شبی و منفعلم
که میزبان شود از کلبهٔ خراب خجل
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
نگشت آن لب میگون ازین کباب خجل
حیات یک دمه هم صرف پوچ شد چو حباب
کسی مباد ز عمر سبک رکاب خجل
به روی ساقی گلچهره چون نظر فکنم؟
مرا که توبه، نمود از رخ شراب خجل
ز پشت پا نظر از شرم بر نمی دارد
شده ست نرگس از آن چشم نیم خواب خجل
سحر به باغ چنان این غزل سرود حزین
که گشت بلبل گوینده در جواب خجل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
طعنه هرگز به دل آزاری خاری نزدم
خنده چون گل به وفاداری یاری نزدم
بحر را حوصله ام غرق خجالت دارد
موج بی طاقت خود را به کناری نزدم
به چه تقصیر فلک خاک به چشمم ریزد؟
هیچگه دامن مژگان به غباری نزدم
بر سرم فوج خزان از چه سبب می تازد؟
خیمه چون لاله به دامان بهاری نزدم
ناوک نالهٔ من خونی امیدی نیست
ترکش سینه تهی گشت و شکاری نزدم
چون به هم بزمی اغیار توانم تن داد؟
من که در حادثه هرگز در یاری نزدم
پاس من ناموس هنرمندی فرهادم بود
در ره عشق اگر دست به کاری نزدم
جرس قافله ام هرزه درا نیست حزین
حرف بی تابی دل را به دیاری نزدم
خنده چون گل به وفاداری یاری نزدم
بحر را حوصله ام غرق خجالت دارد
موج بی طاقت خود را به کناری نزدم
به چه تقصیر فلک خاک به چشمم ریزد؟
هیچگه دامن مژگان به غباری نزدم
بر سرم فوج خزان از چه سبب می تازد؟
خیمه چون لاله به دامان بهاری نزدم
ناوک نالهٔ من خونی امیدی نیست
ترکش سینه تهی گشت و شکاری نزدم
چون به هم بزمی اغیار توانم تن داد؟
من که در حادثه هرگز در یاری نزدم
پاس من ناموس هنرمندی فرهادم بود
در ره عشق اگر دست به کاری نزدم
جرس قافله ام هرزه درا نیست حزین
حرف بی تابی دل را به دیاری نزدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
رفتیم و به آن قامت رعنا نرسیدیم
ما جلوه پرستان به تماشا نرسیدیم
چون موج سرابیم درین وادی خونخوار
هر چند تپیدیم به دریا نرسیدیم
از عقل بریدن به تمنّای جنون بود
از شهر گذشتیم و به صحرا نرسیدیم
اعجاز لبت بود علاج دل بیمار
ما درد نصیبان به مسیحا نرسیدیم
انگور نشد غورهٔ ما خام سرشتان
از تاک بریدیم و به مینا نرسیدیم
افسوس که ما در طلب گمشدهٔ خویش
بسیار دویدیم و به خود وا نرسیدیم
گشتیم بسی دامن صحرای جنون را
یک ره به دل بادیه پیما نرسیدیم
بستیم حزین از حرم و بتکده محمل
اما به در کعبهٔ دلها نرسیدیم
ما جلوه پرستان به تماشا نرسیدیم
چون موج سرابیم درین وادی خونخوار
هر چند تپیدیم به دریا نرسیدیم
از عقل بریدن به تمنّای جنون بود
از شهر گذشتیم و به صحرا نرسیدیم
اعجاز لبت بود علاج دل بیمار
ما درد نصیبان به مسیحا نرسیدیم
انگور نشد غورهٔ ما خام سرشتان
از تاک بریدیم و به مینا نرسیدیم
افسوس که ما در طلب گمشدهٔ خویش
بسیار دویدیم و به خود وا نرسیدیم
گشتیم بسی دامن صحرای جنون را
یک ره به دل بادیه پیما نرسیدیم
بستیم حزین از حرم و بتکده محمل
اما به در کعبهٔ دلها نرسیدیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
به دل سخت تو حرفی ز دل تنگ زدم
حیف این گوهر یکدانه که بر سنگ زدم
سر این حوصله نازم که به یک عمر، چو گل
خون دل را به نشاط می گلرنگ زدم
کارم امروز به افسرده دلان افتادهست
ای خوش آن نغمه که با مرغ شب آهنگ زدم
نفس آشوب طلب با همه کس در همه حال
صلح کل کرد چو با خویش در جنگ زدم
بر نمی خاست صدایی ز دل زار حزین
زخمه از خامه خود بر رگ این چنگ زدم
حیف این گوهر یکدانه که بر سنگ زدم
سر این حوصله نازم که به یک عمر، چو گل
خون دل را به نشاط می گلرنگ زدم
کارم امروز به افسرده دلان افتادهست
ای خوش آن نغمه که با مرغ شب آهنگ زدم
نفس آشوب طلب با همه کس در همه حال
صلح کل کرد چو با خویش در جنگ زدم
بر نمی خاست صدایی ز دل زار حزین
زخمه از خامه خود بر رگ این چنگ زدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
زهد ما با می گلفام چه خواهد بودن؟
آبروی خرد خام چه خواهد بودن؟
گر شود نیم نفس فرصت بال افشانی
انتقام قفس و دام چه خواهد بودن؟
ابر دامن کش و گلشن خوش و ساقی ست کریم
خارخار غم ایام چه خواهد بودن؟
در محیطی که زند موج عطا، گوهر فیض
آرزوی من ناکام چه خواهد بودن؟
وقت خود خوش گذران با می و معشوق حزین
کس چه داند که سرانجام چه خواهد بودن؟
آبروی خرد خام چه خواهد بودن؟
گر شود نیم نفس فرصت بال افشانی
انتقام قفس و دام چه خواهد بودن؟
ابر دامن کش و گلشن خوش و ساقی ست کریم
خارخار غم ایام چه خواهد بودن؟
در محیطی که زند موج عطا، گوهر فیض
آرزوی من ناکام چه خواهد بودن؟
وقت خود خوش گذران با می و معشوق حزین
کس چه داند که سرانجام چه خواهد بودن؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
خارم که نیست گلشن صورت سرای من
دهرم نمی خرد که ندارد بهای من
گوی نه آسمان سرپا خوردهٔ من است
روی فلک کبود شد از پشت پای من
آوازهٔ مرا نکند بخت تیره پست
در سرمه چون نگاه نخوابد صدای من
سیّارگان پی سپر کاروان شوق
ره گم کنند اگر نخروشد درای من
خورشید عالمم ز دل گرم جوش خویش
از سردی زمانه نگردد هوای من
رفتم ز خود چو در دلم آمد خیال تو
تنها نشسته ای تو و خالی ست جای من
از چاره سازی دل خود عاجزم حزین
کار مرا به خود نگذارد خدای من
دهرم نمی خرد که ندارد بهای من
گوی نه آسمان سرپا خوردهٔ من است
روی فلک کبود شد از پشت پای من
آوازهٔ مرا نکند بخت تیره پست
در سرمه چون نگاه نخوابد صدای من
سیّارگان پی سپر کاروان شوق
ره گم کنند اگر نخروشد درای من
خورشید عالمم ز دل گرم جوش خویش
از سردی زمانه نگردد هوای من
رفتم ز خود چو در دلم آمد خیال تو
تنها نشسته ای تو و خالی ست جای من
از چاره سازی دل خود عاجزم حزین
کار مرا به خود نگذارد خدای من
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - در ذمّ بعضی از اصحاب غرور
ای صاحبی که مایهٔ تفریح عالمی
ذات مبارکت، سبب کامرانی است
بشنو سه چار مصرع غرّا، ز خامه ام
اکنون که فطرتت به سر نکته دانی است
رسمی ست مبتذل، گلهٔ دوستان ز هم
نبود ز دل شکایت یاران، زبانی است
رنجانده ای ز ما دل نامهربان خویش
با ما مگر فلک به سر مهربانی است
بهر نجات، یا ملک الموت می زند
آن را که اختلاط تو، در جان ستانی است
مپسند، برگ ریزِ حواس معاشران
ای خوش نفس نسیم، دمت مهرگانی است
خوش بی تکلّفانه به هر بزم می شدی
اکنون چه شدکه ناز تو در سرگرانی است؟
فیض از حریص گشتنِ اصحاب برده ای
خودداریت نه شرم بود، شخ کمانی است
هر هفت کردن تو، مکرّر شده ست لیک
در مذهب تو فرض، چو سبع مثانی است
صد طعنه می زنی به هما شهپران عشق
بوم تو در هوای بلند آشیانی است
با بخردان، جفای فلک رسم کهنه ای ست
بر ما ترفّعت، ستم آسمانی است
نبود حماقت تو شگفتی که از ازل
روح حمار با جسدت، یار جانی است
بانگ کلاب با مه تابنده، تازه نیست
خفّاش را ستیزه به خور، باستانی است
وارونه است کار تو، باشد ز هر قماش
بی شبهه، تار و پود تو هندوستانی است
بی صرفه است، عربده با سرگذشتگان
در رزم، خامهام، علم کاویانی است
بایست پاس خاطر رندان نگاه داشت
اکنون چه سود؟ سیل بلا، در روانی است
حیرانم ز غرابت ذات شریف تو
این جوهر لطیف، نه بحری، نه کانی است
الوان ریش مختلفت را شمرده ام
سبز و بنفش، زرد و کبود، ارغوانی است
رنگین افاده ها و خرافات مضحکت
طامات بن هبنقه را ، شکل ثانی است
ای بی قرینه، جفت تو باشد مگر حمار
منکر مشو، دلالت این اقترانی است
احیای نام نیک توکردیم در جهان
کلکم همان به راه تو در جان فشانی است
نظمم سبک مسنج به میزان اعتبار
هر چند کاین متاع گران رایگانی است
گر مایل ستایش خویشی، اشاره کن
از خرمن، این نمونه برای نشانی است
با خود بسنج، وسعت میدان خویش را
ما را کمیت خامه به چابک عنانی است
اینک محقری گذراندم، علی الحساب
از مخلصان خود بپذیر، ارمغانی است
آسوده باد تارک قدرت ز حادثات
در ظلّ خامه ام که درفش کیانی است
ذات مبارکت، سبب کامرانی است
بشنو سه چار مصرع غرّا، ز خامه ام
اکنون که فطرتت به سر نکته دانی است
رسمی ست مبتذل، گلهٔ دوستان ز هم
نبود ز دل شکایت یاران، زبانی است
رنجانده ای ز ما دل نامهربان خویش
با ما مگر فلک به سر مهربانی است
بهر نجات، یا ملک الموت می زند
آن را که اختلاط تو، در جان ستانی است
مپسند، برگ ریزِ حواس معاشران
ای خوش نفس نسیم، دمت مهرگانی است
خوش بی تکلّفانه به هر بزم می شدی
اکنون چه شدکه ناز تو در سرگرانی است؟
فیض از حریص گشتنِ اصحاب برده ای
خودداریت نه شرم بود، شخ کمانی است
هر هفت کردن تو، مکرّر شده ست لیک
در مذهب تو فرض، چو سبع مثانی است
صد طعنه می زنی به هما شهپران عشق
بوم تو در هوای بلند آشیانی است
با بخردان، جفای فلک رسم کهنه ای ست
بر ما ترفّعت، ستم آسمانی است
نبود حماقت تو شگفتی که از ازل
روح حمار با جسدت، یار جانی است
بانگ کلاب با مه تابنده، تازه نیست
خفّاش را ستیزه به خور، باستانی است
وارونه است کار تو، باشد ز هر قماش
بی شبهه، تار و پود تو هندوستانی است
بی صرفه است، عربده با سرگذشتگان
در رزم، خامهام، علم کاویانی است
بایست پاس خاطر رندان نگاه داشت
اکنون چه سود؟ سیل بلا، در روانی است
حیرانم ز غرابت ذات شریف تو
این جوهر لطیف، نه بحری، نه کانی است
الوان ریش مختلفت را شمرده ام
سبز و بنفش، زرد و کبود، ارغوانی است
رنگین افاده ها و خرافات مضحکت
طامات بن هبنقه را ، شکل ثانی است
ای بی قرینه، جفت تو باشد مگر حمار
منکر مشو، دلالت این اقترانی است
احیای نام نیک توکردیم در جهان
کلکم همان به راه تو در جان فشانی است
نظمم سبک مسنج به میزان اعتبار
هر چند کاین متاع گران رایگانی است
گر مایل ستایش خویشی، اشاره کن
از خرمن، این نمونه برای نشانی است
با خود بسنج، وسعت میدان خویش را
ما را کمیت خامه به چابک عنانی است
اینک محقری گذراندم، علی الحساب
از مخلصان خود بپذیر، ارمغانی است
آسوده باد تارک قدرت ز حادثات
در ظلّ خامه ام که درفش کیانی است
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - به یکی از بزرگان نوشته است
ای که دارد لوای اقبالت
آفتاب بلند، سایه نشین
بود از نوبهار خلق توام
نفس مشکسای فروردین
نکته ای هست، از رهی بشنو
که خدا ناصر تو باد و معین
انتفاعی که از جهان دژم
دارم از گردش شهور و سنین
تلخی عیش روزگاران است
که بود در مذاق من شیرین
کشدم گرد کلفتِ ایّام
توتیایی به چشم حادثه بین
از غم من مکن پریشان دل
که مبادت ز چرخ، چین به جبین
کج اگر باخت ناکسی چه عجب؟
کو نداند یسار را ز یمین
روش هر کسی فراخور اوست
نتواند پیاده شد فرزین
خار بیچاره از کجا آرد
طرّه ی سنبل ورخ نسرین؟
دل ما را چه غم که از رخ زشت
نفتد در جبین آینه چین؟
سفله را طبع روزگار بود
نه به مهرش وفا بود، نه به کین
بی خرد لایق عتاب کجاست؟
تشنه داند بهای ماء مَعین
صدف سینه های پاک بود
جای دُردانه های غثّ و سمین
گر ببخشی گناه او، دارم
طاعتت تا به روز بازپسین
بر مرادت مدام گردد چرخ
چاکر درگهت ینال و تکین
آفتاب بلند، سایه نشین
بود از نوبهار خلق توام
نفس مشکسای فروردین
نکته ای هست، از رهی بشنو
که خدا ناصر تو باد و معین
انتفاعی که از جهان دژم
دارم از گردش شهور و سنین
تلخی عیش روزگاران است
که بود در مذاق من شیرین
کشدم گرد کلفتِ ایّام
توتیایی به چشم حادثه بین
از غم من مکن پریشان دل
که مبادت ز چرخ، چین به جبین
کج اگر باخت ناکسی چه عجب؟
کو نداند یسار را ز یمین
روش هر کسی فراخور اوست
نتواند پیاده شد فرزین
خار بیچاره از کجا آرد
طرّه ی سنبل ورخ نسرین؟
دل ما را چه غم که از رخ زشت
نفتد در جبین آینه چین؟
سفله را طبع روزگار بود
نه به مهرش وفا بود، نه به کین
بی خرد لایق عتاب کجاست؟
تشنه داند بهای ماء مَعین
صدف سینه های پاک بود
جای دُردانه های غثّ و سمین
گر ببخشی گناه او، دارم
طاعتت تا به روز بازپسین
بر مرادت مدام گردد چرخ
چاکر درگهت ینال و تکین
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶