عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
در کبودی فلک چون مه من نیست مهی
بر سر هیچ مهی نیست هلال سیهی
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه که مردیم و نبردیم بوصل تو رهی
چو ربودی دل و دینم عوضی کن بوصال
بگدایی چه روا ظلم کند چون تو شهی
ای که داری گه و بی گاه نظرها برقیب
می توان جانب ما هم نگهی کرد گهی
هدف تیر تو گشتیم که از گوشه چشم
گاه گاهی کنی از دور سوی ما نگهی
جور کردی بمن ای ماه بترس از آهم
من نه آنم ز من آزرده شوی بی گنهی
مرد در سعی فضولی و بجایی نرسید
ز آن که دریای غم عشق ترا نیست تهی
بر سر هیچ مهی نیست هلال سیهی
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه که مردیم و نبردیم بوصل تو رهی
چو ربودی دل و دینم عوضی کن بوصال
بگدایی چه روا ظلم کند چون تو شهی
ای که داری گه و بی گاه نظرها برقیب
می توان جانب ما هم نگهی کرد گهی
هدف تیر تو گشتیم که از گوشه چشم
گاه گاهی کنی از دور سوی ما نگهی
جور کردی بمن ای ماه بترس از آهم
من نه آنم ز من آزرده شوی بی گنهی
مرد در سعی فضولی و بجایی نرسید
ز آن که دریای غم عشق ترا نیست تهی
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
دوش باز آمد به برج آن طالع ماهم دگر
دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر
مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود
جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر
در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود
عشق آن بت رخ نمود از پرده ناگاهم دگر
داشتم چون غنچه مستور آتش دل در درون
کرد رسوایش چنین آن دود و این آهم دگر
ز آب چشمم پای در گل بود آن سرو بلند
باز چون بید است بر سر دست کوتاهم دگر
مهر آن خورشید تابان بر دلم چون ماه نو
هردم افزون گشت و من چون شمع می کاهم دگر
جان دهم من، هرشبی چون شمع، باد صبحدم
زنده می سازد به بویش هر سحرگاهم دگر
یار سنبل مو که جوجو خرمن عمرم بسوخت
می دهد بر باد سودا باز چون کاهم دگر
من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب
مستی این می مرا بس، می نمی خواهم دگر
چون نسیمی من نخواهم توبه کرد از روی خوب
این نصیحت کم کن ای زاهد، به اکراهم دگر
دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر
مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود
جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر
در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود
عشق آن بت رخ نمود از پرده ناگاهم دگر
داشتم چون غنچه مستور آتش دل در درون
کرد رسوایش چنین آن دود و این آهم دگر
ز آب چشمم پای در گل بود آن سرو بلند
باز چون بید است بر سر دست کوتاهم دگر
مهر آن خورشید تابان بر دلم چون ماه نو
هردم افزون گشت و من چون شمع می کاهم دگر
جان دهم من، هرشبی چون شمع، باد صبحدم
زنده می سازد به بویش هر سحرگاهم دگر
یار سنبل مو که جوجو خرمن عمرم بسوخت
می دهد بر باد سودا باز چون کاهم دگر
من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب
مستی این می مرا بس، می نمی خواهم دگر
چون نسیمی من نخواهم توبه کرد از روی خوب
این نصیحت کم کن ای زاهد، به اکراهم دگر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
دلبری دارم بغایت شوخ چشم و فتنه گر
چون کنم؟ شوخ است و با او برنمی آیم دگر
چون دلم خون کرد دل دادم که لب بخشد مرا
لعل را از سنگ برکندم به صد خون جگر
چهره ای چون زر نمودم آمد آن بازی کنان
زان که او طفل است بازی می توان دادش به زر
دوش می رفتم به کویش پیش آمد آن رقیب
هیچ عاشق را بلایی پیش ناید زین بتر
از لب لعلت نسیمی دم به دم خون می خورد
تشنه را آری نباشد از دم آبی گذر
چون کنم؟ شوخ است و با او برنمی آیم دگر
چون دلم خون کرد دل دادم که لب بخشد مرا
لعل را از سنگ برکندم به صد خون جگر
چهره ای چون زر نمودم آمد آن بازی کنان
زان که او طفل است بازی می توان دادش به زر
دوش می رفتم به کویش پیش آمد آن رقیب
هیچ عاشق را بلایی پیش ناید زین بتر
از لب لعلت نسیمی دم به دم خون می خورد
تشنه را آری نباشد از دم آبی گذر
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۰
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱
گفتی: که دلت از عشق پیوسته غمین بادا
تا بوده چنین بوده، تا باد چنین بادا!
از ناله ی من ای گل، آشفته مکن سنبل؛
گو پرده درد بلبل، گل پرده نشین بادا!
صید دل از این وادی، دارد سر آزادی
امید که صیادی، بازش بکمین بادا
اغیار همی پویند، تا پیش منت جویند؛
حرفی بگمان گویند، ای کاش یقین بادا!
افزود دگر امشب، زخم دل من زان لب؛
زان بیشترک یا رب، آن لب نمکین بادا
تا تیغ جفا بربست، صد کشته بهم پیوست؛
در صید کشی آن دست، چابکتر ازین بادا
غیرت که ز پی پوید، وصلت بدعا جوید؛
هر چند که او گوید، گویم، نه چنین بادا!
دی کآن مه موزون رفت، دلخون شده در خون رفت!
دین از پی دل چون رفت، جان پیرو دین بادا!
گشت این دل شورانگیز، ویران از توچون تبریز؛
این ملک خرابت نیز، در زیر نگین بادا
تاراج بدخشان گر، کرد آن لب جان پرور،
آن زلف سیاه آذر غارتگر چین بادا
تا بوده چنین بوده، تا باد چنین بادا!
از ناله ی من ای گل، آشفته مکن سنبل؛
گو پرده درد بلبل، گل پرده نشین بادا!
صید دل از این وادی، دارد سر آزادی
امید که صیادی، بازش بکمین بادا
اغیار همی پویند، تا پیش منت جویند؛
حرفی بگمان گویند، ای کاش یقین بادا!
افزود دگر امشب، زخم دل من زان لب؛
زان بیشترک یا رب، آن لب نمکین بادا
تا تیغ جفا بربست، صد کشته بهم پیوست؛
در صید کشی آن دست، چابکتر ازین بادا
غیرت که ز پی پوید، وصلت بدعا جوید؛
هر چند که او گوید، گویم، نه چنین بادا!
دی کآن مه موزون رفت، دلخون شده در خون رفت!
دین از پی دل چون رفت، جان پیرو دین بادا!
گشت این دل شورانگیز، ویران از توچون تبریز؛
این ملک خرابت نیز، در زیر نگین بادا
تاراج بدخشان گر، کرد آن لب جان پرور،
آن زلف سیاه آذر غارتگر چین بادا
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
آنچه از مکتوب من ظاهر نشد نام من است
و آنچه قاصد را بخاطر نیست، پیغام من است
غیر بر من میبرد حسرت که هم بزم توام
کاش نوشد قطره ای زین می که در جام من است
میتوانم از تغافل بر سر رحم آرمت
دشمن من این دل بی صبر و آرام من است
در خیال جستن از دام من آن وحشی غزال
من به این خوش کرده ام خاطر که در دام من است!
آذر آن ظالم که بی موجب مرا بدنام کرد
هیچ می گوید که این بیچاره بدنام من است؟!
و آنچه قاصد را بخاطر نیست، پیغام من است
غیر بر من میبرد حسرت که هم بزم توام
کاش نوشد قطره ای زین می که در جام من است
میتوانم از تغافل بر سر رحم آرمت
دشمن من این دل بی صبر و آرام من است
در خیال جستن از دام من آن وحشی غزال
من به این خوش کرده ام خاطر که در دام من است!
آذر آن ظالم که بی موجب مرا بدنام کرد
هیچ می گوید که این بیچاره بدنام من است؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
مرغ اسیرم، چمنم آرزوست
بنده غریبم وطنم آرزوست
خنده ی گل چیست؟ از آن غنچه لب
خنده ی کنج دهنم آرزوست!
تشنه ی سرچشمه ی کوثر نیم
رشحه ی چاه ذقنم آرزوست
دور ز کویت، چو روم سوی خلد؛
نالم و گویم؛ وطنم آرزوست!
چون کشی از خلق نهانم ز کین
گفتنت آن دم که: منم آرزوست!
جان بدهم، گر تو بگویی بده
از لبت این یک سخنم آرزوست
دیده چو یعقوب شد آذر سفید
یوسف گل پیرهنم آرزوست
بنده غریبم وطنم آرزوست
خنده ی گل چیست؟ از آن غنچه لب
خنده ی کنج دهنم آرزوست!
تشنه ی سرچشمه ی کوثر نیم
رشحه ی چاه ذقنم آرزوست
دور ز کویت، چو روم سوی خلد؛
نالم و گویم؛ وطنم آرزوست!
چون کشی از خلق نهانم ز کین
گفتنت آن دم که: منم آرزوست!
جان بدهم، گر تو بگویی بده
از لبت این یک سخنم آرزوست
دیده چو یعقوب شد آذر سفید
یوسف گل پیرهنم آرزوست
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
از سینه دل رمید و بزلف تو رام ماند
مرغ از قفس پرید و گرفتار دام ماند
می گفتمش غم دل و، عمدا نکرد گوش؛
تا غیر آمد و، سخنم ناتمام ماند!
از ساقی سپهر فغان، کز جفای او
دوری بسر نرفت که جم رفت و جام ماند
ماهی ز طرف بام برآمد که تا سحر
بس چشم چون ستاره بر ان طرف بام ماند!
خسرو ز جام رشک ندانم چه زهر ریخت
فرهاد را بکام، که خود تلخکام ماند؟!
افسوس کآذر از ستم یار بیوفا
جان داد، لیک ازو نه نشان و نام نماند
مرغ از قفس پرید و گرفتار دام ماند
می گفتمش غم دل و، عمدا نکرد گوش؛
تا غیر آمد و، سخنم ناتمام ماند!
از ساقی سپهر فغان، کز جفای او
دوری بسر نرفت که جم رفت و جام ماند
ماهی ز طرف بام برآمد که تا سحر
بس چشم چون ستاره بر ان طرف بام ماند!
خسرو ز جام رشک ندانم چه زهر ریخت
فرهاد را بکام، که خود تلخکام ماند؟!
افسوس کآذر از ستم یار بیوفا
جان داد، لیک ازو نه نشان و نام نماند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
صید کنان میروی، ای صنم صید بند؛
گر خوشی از صید ما،این سر ما، این کمند
ما همه شیرین پرست، لیک دریغا که هست
کوکب فرهاد پست، اختر خسرو بلند
بنده ی فرمان او، از دل و جان ما همه
تا که پسند افتدش خواجه ی مشکل پسند؟!
سرو تو، من فاخته؛ نالم و گویی منال
گل تو و من عندلیب، گریم و، گویی بخند
شب همه شب، شمع سان، سوزم و گویم مباد؛
ز اشک من او را زیان، ز آه من او را گزند
بلبلم و، آشیان داده بباد خزان
فصل گل ای باغبان، در برخ من مبند
آذر اگر داغدار شد بفغانش چکار؟!
از الم یک شرار سوزد و نالد سپند!
گر خوشی از صید ما،این سر ما، این کمند
ما همه شیرین پرست، لیک دریغا که هست
کوکب فرهاد پست، اختر خسرو بلند
بنده ی فرمان او، از دل و جان ما همه
تا که پسند افتدش خواجه ی مشکل پسند؟!
سرو تو، من فاخته؛ نالم و گویی منال
گل تو و من عندلیب، گریم و، گویی بخند
شب همه شب، شمع سان، سوزم و گویم مباد؛
ز اشک من او را زیان، ز آه من او را گزند
بلبلم و، آشیان داده بباد خزان
فصل گل ای باغبان، در برخ من مبند
آذر اگر داغدار شد بفغانش چکار؟!
از الم یک شرار سوزد و نالد سپند!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
مطرب امشب ناله سر کرده است، نایی میزند
در میان ناله حرف آشنایی میزند
خدمت دیرین من بین، ورنه در آغاز عشق
هر که را بینی دم از مهر و وفائی میزند
نو گرفتار است دل، از اضطراب او مرنج
صید در آغاز بستن، دست و پایی میزند!
بوالعجب آب و هوائی دارد این بستانسرا
بر سر یک شاخ هر مرغی نوایی میزند
حسرت زخم دگر از خنجرت دارد اگر
کشته ی تیغ تو حرف خونبهایی میزند
وادی گمگشتگان عشق را خضریم ما
هر که ره گم میکند، ما را صدائی میزند
باز امشب آن سگ کو همنشین آذر است
خسروی، لاف محبت با گدایی میزند
در میان ناله حرف آشنایی میزند
خدمت دیرین من بین، ورنه در آغاز عشق
هر که را بینی دم از مهر و وفائی میزند
نو گرفتار است دل، از اضطراب او مرنج
صید در آغاز بستن، دست و پایی میزند!
بوالعجب آب و هوائی دارد این بستانسرا
بر سر یک شاخ هر مرغی نوایی میزند
حسرت زخم دگر از خنجرت دارد اگر
کشته ی تیغ تو حرف خونبهایی میزند
وادی گمگشتگان عشق را خضریم ما
هر که ره گم میکند، ما را صدائی میزند
باز امشب آن سگ کو همنشین آذر است
خسروی، لاف محبت با گدایی میزند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
بیچاره بلبلی، که نبیند رخ گلی
مسکین گلی، که نشنود آواز بلبلی
گستاخی رقیب، اثر التفات تست
بر خود زبان خلق ببند از تغافلی
ماهی و چون لبت، نشکفته است غنچه ای
سروی و، چون خطت، ندمیده است سنبلی
غافل مشو، ز حال گدایان کوی عشق
تاهست از متاع خجالت تجملی
تا کار ما و سنگ دل ما کجا رسد؟!
او را ترحمی نه و ما را تحملی!
یا رب چه گفت غیر، که از بهر کشتنم
خنجر به کف گرفته و داری تأملی؟!
ای گل شکفته باش، که چون آذر از غمت
در بوستان عشق، ننالیده بلبلی
مسکین گلی، که نشنود آواز بلبلی
گستاخی رقیب، اثر التفات تست
بر خود زبان خلق ببند از تغافلی
ماهی و چون لبت، نشکفته است غنچه ای
سروی و، چون خطت، ندمیده است سنبلی
غافل مشو، ز حال گدایان کوی عشق
تاهست از متاع خجالت تجملی
تا کار ما و سنگ دل ما کجا رسد؟!
او را ترحمی نه و ما را تحملی!
یا رب چه گفت غیر، که از بهر کشتنم
خنجر به کف گرفته و داری تأملی؟!
ای گل شکفته باش، که چون آذر از غمت
در بوستان عشق، ننالیده بلبلی
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۳
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
نه در دل فکر درمانم نه در سر قصد سامانم
ز بیدردی بود دردم ز جمعیت پریشانم
طبیب آگه ز دردم نیست تا کوشد بدرمانم
حبیبی کو که بر وی عرضه دارم راز پنهانم
چه میپرسی دگر زاهد سراغ از کفر و ایمانم
نمی بینی که در آن زلف و آن رخسار حیرانم
از آن بر گشته مژگان گو اگر گویند از بختم
از آن زلف پریشان جو اگر جویند سامانم
زدستم گر بر آید بر سر آنم که تا دستم
بدامانش رسد سر بر نیارم از گریبانم
طبیب از درد میپرسد من از درمان درد اما
نه من آگاه از دردم نه او آگه ز درمانم
سر سامان من داری سرت کردم جدا زان در
بسر گر بایدم بردن نه سر باشد نه سامانم
به نیروی خرد جستم نبرد عشق و هم زاول
گریزان شد چو آمد کودکی نادان بمیدانم
کمان ز ابرو و تیر از غمزه دارد ناوک از مژگان
نشاط خسته ام ناصح نه رویین تن نه دستانم
ز بیدردی بود دردم ز جمعیت پریشانم
طبیب آگه ز دردم نیست تا کوشد بدرمانم
حبیبی کو که بر وی عرضه دارم راز پنهانم
چه میپرسی دگر زاهد سراغ از کفر و ایمانم
نمی بینی که در آن زلف و آن رخسار حیرانم
از آن بر گشته مژگان گو اگر گویند از بختم
از آن زلف پریشان جو اگر جویند سامانم
زدستم گر بر آید بر سر آنم که تا دستم
بدامانش رسد سر بر نیارم از گریبانم
طبیب از درد میپرسد من از درمان درد اما
نه من آگاه از دردم نه او آگه ز درمانم
سر سامان من داری سرت کردم جدا زان در
بسر گر بایدم بردن نه سر باشد نه سامانم
به نیروی خرد جستم نبرد عشق و هم زاول
گریزان شد چو آمد کودکی نادان بمیدانم
کمان ز ابرو و تیر از غمزه دارد ناوک از مژگان
نشاط خسته ام ناصح نه رویین تن نه دستانم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
می رسد از ناله بر گردون لوای عندلیب
شاخ گل چون تخت جم باشد برای عندلیب
در چمن امروز در دربار شاهنشاه گل
هیچ کس را نیست گستاخی سوای عندلیب!
با همه خواری نگردد دور از طرف چمن
آفرین بر عهد میثاق و وفای عندلیب!
گر بود صد زیر و بم در نغمه موسیقار را
کی نشیند در سلوک ناله جای عندلیب؟!
باغ از باد خزان دارد لباس ماتمی
برگ ریزی های گل باشد عزای عندلیب
جذب معشوقان بود هر دم کمند عاشقان
کس نباشد سوی گلشن رهنمای عندلیب
این همه با یاد گل شب تا سحر جان می کند
گر بود صد جان مرا باشد فدای عندلیب!
دوش دیدم با هزاران ناله اندر صحن باغ
گر نه گل رحم آورد امروز وای عندلیب!
ختم سازی در چمن درس غم عشاق را
گوش اندازی اگر بر ناله های عندلیب
بس که دارد ناله این جا جلوه رنگ اثر
باشدم امیدواری از دعای عندلیب
این حدیث ای باغبان از من بگو در گوش گل
رحم می باید کنون در التجای عندلیب
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
شرم دار از دیدن گل بی رضای عندلیب!
شاخ گل چون تخت جم باشد برای عندلیب
در چمن امروز در دربار شاهنشاه گل
هیچ کس را نیست گستاخی سوای عندلیب!
با همه خواری نگردد دور از طرف چمن
آفرین بر عهد میثاق و وفای عندلیب!
گر بود صد زیر و بم در نغمه موسیقار را
کی نشیند در سلوک ناله جای عندلیب؟!
باغ از باد خزان دارد لباس ماتمی
برگ ریزی های گل باشد عزای عندلیب
جذب معشوقان بود هر دم کمند عاشقان
کس نباشد سوی گلشن رهنمای عندلیب
این همه با یاد گل شب تا سحر جان می کند
گر بود صد جان مرا باشد فدای عندلیب!
دوش دیدم با هزاران ناله اندر صحن باغ
گر نه گل رحم آورد امروز وای عندلیب!
ختم سازی در چمن درس غم عشاق را
گوش اندازی اگر بر ناله های عندلیب
بس که دارد ناله این جا جلوه رنگ اثر
باشدم امیدواری از دعای عندلیب
این حدیث ای باغبان از من بگو در گوش گل
رحم می باید کنون در التجای عندلیب
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
شرم دار از دیدن گل بی رضای عندلیب!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
پرده صبح نگه را بر رخ دلدار در
توتیا با چشم خود از خاک این دربار بر
رنگ زردم از طلا گشتن به وصلش راه برد
نقد سودای محبت شد درین بازار زر
بس که از سر تا به پای او لطافت می چکد
وصف او سازی دهانت گردد از گفتار تر
از غبار خاک پایش کرده ام کحل بصر
سرمه کی باشد به چشم انتظارم کارگر؟!
ساقیا در بزم ما پیمانه را لبریز کن
مجلس طغرل بود بی ساغر سرشار شر!
توتیا با چشم خود از خاک این دربار بر
رنگ زردم از طلا گشتن به وصلش راه برد
نقد سودای محبت شد درین بازار زر
بس که از سر تا به پای او لطافت می چکد
وصف او سازی دهانت گردد از گفتار تر
از غبار خاک پایش کرده ام کحل بصر
سرمه کی باشد به چشم انتظارم کارگر؟!
ساقیا در بزم ما پیمانه را لبریز کن
مجلس طغرل بود بی ساغر سرشار شر!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲ - تتبع خواجه
صبح رندان صبوحی در میخانه زدند
در خرابات مغان ساغر مستانه زدند
می رنگین به خم عشق که بد مالامال
دوره کرده قدح و جام به پیمانه زدند
رازهایی که شنیدن نتوانست ملک
می ز پیمانه بآن نکته و افسانه زدند
چونکه من دیر رسیدم به لبم یکجرعه
ریخته دم به دم و طعنه جرمانه زدند
شکر باری که ازان باده نماندم محروم
که دران انجمن آن زمره فرزانه زدند
ز آتش شمع نه تنها دل پروانه بسوخت
کاتش شمع هم از شعله پروانه زدند
دل عشاق فتادند بخاک ره دیر
طره مغبچگانرا ز چه رو شانه زدند
خوشم از شادی طفلان پریوش گر چه
سنگ بیداد و ستم بر من دیوانه زدند
فانیا بیش مکن ناله ز ویرانی ازانک
گنج معنی طلبان خیمه به ویرانه زدند
در خرابات مغان ساغر مستانه زدند
می رنگین به خم عشق که بد مالامال
دوره کرده قدح و جام به پیمانه زدند
رازهایی که شنیدن نتوانست ملک
می ز پیمانه بآن نکته و افسانه زدند
چونکه من دیر رسیدم به لبم یکجرعه
ریخته دم به دم و طعنه جرمانه زدند
شکر باری که ازان باده نماندم محروم
که دران انجمن آن زمره فرزانه زدند
ز آتش شمع نه تنها دل پروانه بسوخت
کاتش شمع هم از شعله پروانه زدند
دل عشاق فتادند بخاک ره دیر
طره مغبچگانرا ز چه رو شانه زدند
خوشم از شادی طفلان پریوش گر چه
سنگ بیداد و ستم بر من دیوانه زدند
فانیا بیش مکن ناله ز ویرانی ازانک
گنج معنی طلبان خیمه به ویرانه زدند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
تا که یک شام به بزم طربش در شد شمع
کشته و مرده آنشوخ ستمگر شد شمع
در شب وصل رخ آن بت مهوش کافیست
شمعها خوش نبود زانکه مکرر شد شمع
شعله آتش رخسار تواش در گیرند
یعنی از نور جمال تو منور شد شمع
با همه سرکشی و شعله حسن افروزی
کی به قد و مه روی تو برابر شد شمع؟
ساقیا بزم مرا شمع نباید امشت
کز می روشن و زان چهره میسر شد شمع
پای در بند به فانوس و به گردن زنجیر
زانکه دیوانه آن سرو سمن بر شد شمع
فانی اندیشه افسر ز سرت بیرون کن
بین که چون افسر زر داشت دران سر شد شمع
کشته و مرده آنشوخ ستمگر شد شمع
در شب وصل رخ آن بت مهوش کافیست
شمعها خوش نبود زانکه مکرر شد شمع
شعله آتش رخسار تواش در گیرند
یعنی از نور جمال تو منور شد شمع
با همه سرکشی و شعله حسن افروزی
کی به قد و مه روی تو برابر شد شمع؟
ساقیا بزم مرا شمع نباید امشت
کز می روشن و زان چهره میسر شد شمع
پای در بند به فانوس و به گردن زنجیر
زانکه دیوانه آن سرو سمن بر شد شمع
فانی اندیشه افسر ز سرت بیرون کن
بین که چون افسر زر داشت دران سر شد شمع