عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
روی او از زلف دیدن می توان
گل شب مهتابه چیدن می توان
گرچه زلف او ز سر تا پا جفاست
این جفا از وی کشیدن می توان
کشتی مرغی که باشد خانگی
گر به بام او پریدن می توان
با لب او میوه شیرین وصل
گر رسد وفیه رسیدن می توان
از دهانش جرعه آب حیات
گر بقا باشد چشیدن می توان
دل به زخمی از تو ترک ناله گفت
وقت مرهم آرمیدن می توان
دید عکس جان در آن عارض کمال
با عکس گل در آب دیدن می توان
گل شب مهتابه چیدن می توان
گرچه زلف او ز سر تا پا جفاست
این جفا از وی کشیدن می توان
کشتی مرغی که باشد خانگی
گر به بام او پریدن می توان
با لب او میوه شیرین وصل
گر رسد وفیه رسیدن می توان
از دهانش جرعه آب حیات
گر بقا باشد چشیدن می توان
دل به زخمی از تو ترک ناله گفت
وقت مرهم آرمیدن می توان
دید عکس جان در آن عارض کمال
با عکس گل در آب دیدن می توان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
زلف بر دوش آن پری در ماهتاب آمد برون
گونیا از سوی چین صد آفتاب آمد برون
دور سازم گفتم اشک از چشم تر با آستین
چشمه چندانی که کردم پاک آب آمد برون
میرود آهم به گردون تا ز دل خون می رود
دود از روزن ز خوناب کباب آمد برون
کاو کاو خرقهها کردند در دور لبش
ز آستین صوفیان جام شراب آمد برون
گر ز دل بیرون شد وینشست بر چشمم چه باک
بود گنج حسن از کنج خراب آمد برون
بوسه ها دادم حمایل را که از بهر رقیب
چون گشودم فال آیات عذاب آمد برون
تا نیفتد در دویدن پیش بالایشه کمال
از در خلوت به تعجیل و شتاب آمد برون
گونیا از سوی چین صد آفتاب آمد برون
دور سازم گفتم اشک از چشم تر با آستین
چشمه چندانی که کردم پاک آب آمد برون
میرود آهم به گردون تا ز دل خون می رود
دود از روزن ز خوناب کباب آمد برون
کاو کاو خرقهها کردند در دور لبش
ز آستین صوفیان جام شراب آمد برون
گر ز دل بیرون شد وینشست بر چشمم چه باک
بود گنج حسن از کنج خراب آمد برون
بوسه ها دادم حمایل را که از بهر رقیب
چون گشودم فال آیات عذاب آمد برون
تا نیفتد در دویدن پیش بالایشه کمال
از در خلوت به تعجیل و شتاب آمد برون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
زیر پا دامن کشان زلف دوتای او ببین
بر زمین افتاده چندین سر برای او بین
جنت اعلى و طوبی فکر دور است و دراز
برگذر زان کوی و قند دلربای او ببین
تونیا را گر خیال چشم روشن کردنست
گو به چشم ما بیا و خاک پای او ببین
گه به غمزه جنگ جوید گه بعارض آشتی
هر زمان با این و آن جنگ و صفای او ببین
دیده رای پایوس سرو تو دارد چو آب
تا چه غایت روشن و عالیست رای او ببین
دل هلاک جان خود می خواست بیتو در دعا
عاقبت چون مستجاب آمد دعای او بین
با سگ کویش سرهم صحبتی دارد کمال
از محبان همت کمتر گدای او ببین
بر زمین افتاده چندین سر برای او بین
جنت اعلى و طوبی فکر دور است و دراز
برگذر زان کوی و قند دلربای او ببین
تونیا را گر خیال چشم روشن کردنست
گو به چشم ما بیا و خاک پای او ببین
گه به غمزه جنگ جوید گه بعارض آشتی
هر زمان با این و آن جنگ و صفای او ببین
دیده رای پایوس سرو تو دارد چو آب
تا چه غایت روشن و عالیست رای او ببین
دل هلاک جان خود می خواست بیتو در دعا
عاقبت چون مستجاب آمد دعای او بین
با سگ کویش سرهم صحبتی دارد کمال
از محبان همت کمتر گدای او ببین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
سرو می ماند به قد یار من
ز خاک پای سرو از آن رو شد چمن
می کنند از لطف خود با تو حدیث
غنچه و سوسن زبان بین و دهن
گل ترا و او مرا یار عزیز
صحبت بوسن به از صد پیرهن
زلف تو دائم رسن تابی کند
تا کشد دلها از آن چاه ذقن
نقل جان افشان ز لب بر خوان عشق
باز شوری در نمکدانها نکن
تا نمی آیی تو پیش عاشقان
عاشقانرا جان نمی آید بتن
خواهشت دل بود بردی از کمال
جان من دیگر چه می خواهی ز من
ز خاک پای سرو از آن رو شد چمن
می کنند از لطف خود با تو حدیث
غنچه و سوسن زبان بین و دهن
گل ترا و او مرا یار عزیز
صحبت بوسن به از صد پیرهن
زلف تو دائم رسن تابی کند
تا کشد دلها از آن چاه ذقن
نقل جان افشان ز لب بر خوان عشق
باز شوری در نمکدانها نکن
تا نمی آیی تو پیش عاشقان
عاشقانرا جان نمی آید بتن
خواهشت دل بود بردی از کمال
جان من دیگر چه می خواهی ز من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
سوخت به داغ غم چنان دل که نماند ازو نشان
پیش من آدمی نشین آتش جان من نشان
بینو مرا ز تشنگی آمده بود جان به لب
داد ز آب زندگی خال لب توأم نشان
تا فکنی به زیر با جان جهانیان همه
دست ز آستین بکش دامن زلف برفشان
پند و نصیحت کسان تلخ کنند عیش من
ناصع تلخ گوی را چاشنی زلب چشان
مستی ما ز چشم تو سر به جنون کشد یقین
چون بکرشمه از جمله شدیم سرخوشان
من نه به اختیار خود می روم از قفای تو
آن دو کمند عنبرین می کشدم کشان کشان
بهر پری اگر کسی عوده بر آتش افکند
سوخت کمال عود جان از هوس پریوشان
پیش من آدمی نشین آتش جان من نشان
بینو مرا ز تشنگی آمده بود جان به لب
داد ز آب زندگی خال لب توأم نشان
تا فکنی به زیر با جان جهانیان همه
دست ز آستین بکش دامن زلف برفشان
پند و نصیحت کسان تلخ کنند عیش من
ناصع تلخ گوی را چاشنی زلب چشان
مستی ما ز چشم تو سر به جنون کشد یقین
چون بکرشمه از جمله شدیم سرخوشان
من نه به اختیار خود می روم از قفای تو
آن دو کمند عنبرین می کشدم کشان کشان
بهر پری اگر کسی عوده بر آتش افکند
سوخت کمال عود جان از هوس پریوشان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
سوختی ای مرهم جانها درون ریش من
آنشی بنشان دمی یعنی نشین در پیش من
شاکرم زانعام مخدومی که گفتی با رقیب
بیشتر در بخش غم با عاشق درویش من
ای که هم چاکر شدی هم بنده یار خویش را
ا گر نداری عار هم بار منی هم خویش من
عقل گفت اندیشه دورست عزم کوی دوست
خاک بر اندیشه های عقل دور اندیش من
گفتم از نوشی نباشد کم ز نیش آن غمزه گفت
با دل مجروح نا کی رنجهسازی نیش من
بهر پیکان در نزاع افتند جان و دل به هم
گر به جان تیری رسد از ترک کافر کیش من
باد جان کردی و دل را از لب جانان کمال
باد دادی و پراکندی نمک بر ریش من
آنشی بنشان دمی یعنی نشین در پیش من
شاکرم زانعام مخدومی که گفتی با رقیب
بیشتر در بخش غم با عاشق درویش من
ای که هم چاکر شدی هم بنده یار خویش را
ا گر نداری عار هم بار منی هم خویش من
عقل گفت اندیشه دورست عزم کوی دوست
خاک بر اندیشه های عقل دور اندیش من
گفتم از نوشی نباشد کم ز نیش آن غمزه گفت
با دل مجروح نا کی رنجهسازی نیش من
بهر پیکان در نزاع افتند جان و دل به هم
گر به جان تیری رسد از ترک کافر کیش من
باد جان کردی و دل را از لب جانان کمال
باد دادی و پراکندی نمک بر ریش من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
شبی خواهم چو شمعش لب گزیدن
بدین قلم زبان باید بریدن
چو آن لب در خیال آرد دو چشمم
چو آب از نازکی گیرد چکیدن
ندانم اشک خونین از پی کیست
که دم بردم فتادش از دویدن
مرا چشمی گرت بینم چه باشد
به چشم خود گناهی نیست دیدن
حدیث حسن گل نازک حدیثی است
ز بلبل باید این معنی شنیدن
مگو ای باغبان بگسل از آن سرو
که حیف است از چنان سروی بریدن
کمال آن زلف دالست و خیالت
چنان دالی به انگشتان کشیدن
بدین قلم زبان باید بریدن
چو آن لب در خیال آرد دو چشمم
چو آب از نازکی گیرد چکیدن
ندانم اشک خونین از پی کیست
که دم بردم فتادش از دویدن
مرا چشمی گرت بینم چه باشد
به چشم خود گناهی نیست دیدن
حدیث حسن گل نازک حدیثی است
ز بلبل باید این معنی شنیدن
مگو ای باغبان بگسل از آن سرو
که حیف است از چنان سروی بریدن
کمال آن زلف دالست و خیالت
چنان دالی به انگشتان کشیدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
شبی نگذرد بر دوچشم اشک گلگون
که از دل بروما نیارده شبیخون
گر آن مه پذیرد ز من ناله و آه
از اینان متاعش فرستم بگردون
خیالت چون بر آب چشمم نشیند
بگویند بنشست شیرین به گلگون
چو باد آید آن ابروان در نمازم
که دارند از نوجگرهای پر خون
زلب خستگانرا دهی نوشدارو
نخوانم به محراب جز سورة نون
کمال اهل حکمت چوشعر نوخواننده
طبیب شفا بخش باشد به قانون
که از دل بروما نیارده شبیخون
گر آن مه پذیرد ز من ناله و آه
از اینان متاعش فرستم بگردون
خیالت چون بر آب چشمم نشیند
بگویند بنشست شیرین به گلگون
چو باد آید آن ابروان در نمازم
که دارند از نوجگرهای پر خون
زلب خستگانرا دهی نوشدارو
نخوانم به محراب جز سورة نون
کمال اهل حکمت چوشعر نوخواننده
طبیب شفا بخش باشد به قانون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
شه لشکر کش ما برد از ما عقل و هوش و دین
چرا آن ترک کافر کیش غارت می کند چندین
در آن صف کو سپه رائد به قصد غارت دلها
دلی کآنجا نخواهه شد اسیر او زهی مسکین
چو دود آه خود با او رساندم سوخت چشمانش
چه بینی زرق خود صوفی تو کافر سوزی من بین
جهانگیری همین باشد که چون برقع براندازی
رخت فی الحال بگشاید خط زلفت بگیرد چین
مرا هر لحظه با تیر تو جنگ زرگری باشد
چو بیئم نوک آن پیکان به خون دیگری رنگین
به گلگون گر هوس داری که بنشینی به شیرینی
دوچشمم شد به خون گلگون بیا بر چشم من بنشین
کمال امسال چندی شد غزل بر اسب گفت اکثر
سخنهایه سراسری نباشد غالبا به زین
چرا آن ترک کافر کیش غارت می کند چندین
در آن صف کو سپه رائد به قصد غارت دلها
دلی کآنجا نخواهه شد اسیر او زهی مسکین
چو دود آه خود با او رساندم سوخت چشمانش
چه بینی زرق خود صوفی تو کافر سوزی من بین
جهانگیری همین باشد که چون برقع براندازی
رخت فی الحال بگشاید خط زلفت بگیرد چین
مرا هر لحظه با تیر تو جنگ زرگری باشد
چو بیئم نوک آن پیکان به خون دیگری رنگین
به گلگون گر هوس داری که بنشینی به شیرینی
دوچشمم شد به خون گلگون بیا بر چشم من بنشین
کمال امسال چندی شد غزل بر اسب گفت اکثر
سخنهایه سراسری نباشد غالبا به زین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
عاشق کیست دلم باز نخواهم گفتن
سر مونی بکس این راز نخواهم گفتن
وصف آن روی کز آسیب نظرهاست نهان
پیش رندان نظر باز نخواهم گفتن
گر بپرسد ز من آن غمزه که خون نوکه ریخت
هرگز این راز بغماز نخواهم گفتن
گله ناز و عتاب تو به آن ابرو و چشم
کشی صد رهم از ناز نخواهم گفتن
پیش بالات کز آن قامت طوبی پست است
سخن سرو سرافراز نخواهم گفتن
در مقامی که برانم سخن از سنگدلان
جز حدیث تو در آغاز نخواهم گفتن
گر بگویم ز سگ کوی نو وصفی به کمال
جز به اکرام و به اعزاز نخواهم گفتن
سر مونی بکس این راز نخواهم گفتن
وصف آن روی کز آسیب نظرهاست نهان
پیش رندان نظر باز نخواهم گفتن
گر بپرسد ز من آن غمزه که خون نوکه ریخت
هرگز این راز بغماز نخواهم گفتن
گله ناز و عتاب تو به آن ابرو و چشم
کشی صد رهم از ناز نخواهم گفتن
پیش بالات کز آن قامت طوبی پست است
سخن سرو سرافراز نخواهم گفتن
در مقامی که برانم سخن از سنگدلان
جز حدیث تو در آغاز نخواهم گفتن
گر بگویم ز سگ کوی نو وصفی به کمال
جز به اکرام و به اعزاز نخواهم گفتن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
قدمت آن با الف با سرو سیمین
بگویم راست هم آنی و هم این
خط سبزت زرخ دل بردن آموخت
که طوطی گیرد از آئینه تلقین
از بیماری مرا درد سری نیست
چو خاک آستان نست بالین
برویت زلف را طی مکانست
که شب در روم باشد روز در چین
زهی فرهاد و شیرینکاری او
که دنیی کرد و دین در کار شیرین
به از فرهاد مرد بار غم نیست
که بار عاشقی باریست سنگین
کمال از لطف آن به گوی و رخسار
که خوش باشد حکایت های رنگین
بگویم راست هم آنی و هم این
خط سبزت زرخ دل بردن آموخت
که طوطی گیرد از آئینه تلقین
از بیماری مرا درد سری نیست
چو خاک آستان نست بالین
برویت زلف را طی مکانست
که شب در روم باشد روز در چین
زهی فرهاد و شیرینکاری او
که دنیی کرد و دین در کار شیرین
به از فرهاد مرد بار غم نیست
که بار عاشقی باریست سنگین
کمال از لطف آن به گوی و رخسار
که خوش باشد حکایت های رنگین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
کارم ز دست شد نظری کن بکار من
بنگر بکار بنده خداوندگار من
فارغ شدم ز جنت و فردوسی و حورعین
تا اوفتاد بر سر کویش گذار من
بس جان نازنین که چو گل میرود به باد
ر در پای سروناز تو ای گلعذار من
کا تا جلوه کرد سرو قدت بر کنار چشم
خالی نگشت آب روان از کنار من
گفتی شبی بیایم و بستانم از تو جان
از نهار جان من که مده انتظار من
وقتی که بگذری بسر تربت کمال
راحت رسد بسی به تن خاکسار من
بنگر بکار بنده خداوندگار من
فارغ شدم ز جنت و فردوسی و حورعین
تا اوفتاد بر سر کویش گذار من
بس جان نازنین که چو گل میرود به باد
ر در پای سروناز تو ای گلعذار من
کا تا جلوه کرد سرو قدت بر کنار چشم
خالی نگشت آب روان از کنار من
گفتی شبی بیایم و بستانم از تو جان
از نهار جان من که مده انتظار من
وقتی که بگذری بسر تربت کمال
راحت رسد بسی به تن خاکسار من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
گر سرزنیغ نیزت دارد سر بریدن
من بار سر نخواهم بار دگر کشیدن
زینسان که دل به پارب زآن غمزه خواست تیری
یک تیر بر نشانه خواهد بفین رسیدن
هر کس به دفع دردی آرام یابد و من
تا درد او نبینم نتوانم آرمیدن
گر پارسا بخواند در زیر لب دعائی
بهر شفای دردم نگذارمش دمیدن
هر شربتی گزینم رنجورتر نسازد
گر تشنه لب بمیرم نتوانم آن چشیدن
حکمت فروش تا کی مرهم می کند عرض
ما خستگان نخواهیم ابنها ازو خریدن
گوش کمال پر شد از آن دردمندان
دیگر نمی تواند نام دوا شنیدن
من بار سر نخواهم بار دگر کشیدن
زینسان که دل به پارب زآن غمزه خواست تیری
یک تیر بر نشانه خواهد بفین رسیدن
هر کس به دفع دردی آرام یابد و من
تا درد او نبینم نتوانم آرمیدن
گر پارسا بخواند در زیر لب دعائی
بهر شفای دردم نگذارمش دمیدن
هر شربتی گزینم رنجورتر نسازد
گر تشنه لب بمیرم نتوانم آن چشیدن
حکمت فروش تا کی مرهم می کند عرض
ما خستگان نخواهیم ابنها ازو خریدن
گوش کمال پر شد از آن دردمندان
دیگر نمی تواند نام دوا شنیدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
گر قد همچو سروش در بر توان گرفتن
عمر گذشته دیگر از سر توان گرفتن
گویند دل ز جانان بر گیر حاش لله
هرگز چگونه از جان دل بر توان گرفتن
در عمر خود گرفتم یک بوسه از دهانش
گر بخت بار باشد دیگر توان گرفتن
هرگز بود که یک شب مست از درم در آید
کان فتنه را به مستی در بر توان گرفتن
تا کی به بوی زلفش مجمر توان نهادن
تا کی به یاد لعلش ساغر توان گرفتن
جان و سرو دل و زر کردم نثار پایش
بهر متاع سهلی دل بر توان گرفتن
دایم کمال شعرش در روی خود بمالد
سحر حلال باشد در زر توان گرفتن
عمر گذشته دیگر از سر توان گرفتن
گویند دل ز جانان بر گیر حاش لله
هرگز چگونه از جان دل بر توان گرفتن
در عمر خود گرفتم یک بوسه از دهانش
گر بخت بار باشد دیگر توان گرفتن
هرگز بود که یک شب مست از درم در آید
کان فتنه را به مستی در بر توان گرفتن
تا کی به بوی زلفش مجمر توان نهادن
تا کی به یاد لعلش ساغر توان گرفتن
جان و سرو دل و زر کردم نثار پایش
بهر متاع سهلی دل بر توان گرفتن
دایم کمال شعرش در روی خود بمالد
سحر حلال باشد در زر توان گرفتن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
ما باز دل نهادیم بر جور دلستانان
ما را به ما گذارید باران و مهربانان
از بیم بد زبانان بردن نمی توانیم
الا به زیر لبها نام شکر دهانان
با چشم و غمزه تو افتاده جان شیرین
همچون مویزه امانت در دست ترکمانان
خال تو خورد خونم تا داشت باغ آن رخ
آری حرام خواره باشند باغبانان
چشمان بکشتن ما تا چند رنجه سازی
بخشای نا توانی بر جان ناتوانان
در زلف تو مقید جانیست هر تنی را
بگذار تا نشانند آن زلف جان فشانان
دلبر چو خط برآرد سوزد کمال جانت
این حرف یاد دارم از نا نوشته خوانان
ما را به ما گذارید باران و مهربانان
از بیم بد زبانان بردن نمی توانیم
الا به زیر لبها نام شکر دهانان
با چشم و غمزه تو افتاده جان شیرین
همچون مویزه امانت در دست ترکمانان
خال تو خورد خونم تا داشت باغ آن رخ
آری حرام خواره باشند باغبانان
چشمان بکشتن ما تا چند رنجه سازی
بخشای نا توانی بر جان ناتوانان
در زلف تو مقید جانیست هر تنی را
بگذار تا نشانند آن زلف جان فشانان
دلبر چو خط برآرد سوزد کمال جانت
این حرف یاد دارم از نا نوشته خوانان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
من نخواهم دیده از رویت دگر برداشتن
مشکل است از دیده روشن نظر برداشتن
چشم داری ای کبوتر این چه گستاخیست باز
نامة کآنجاست نام او بپر برداشتن
همچو بر مونیست از جا بر گرفتن بار کوه
پیش آن سوی میان بار کمر برداشتن
دیده گریان خواستگردی از درش خندید و گفت
چون توان ای دیده گرد از خاک تر برداشتن
باره شبهای فراقت چون تواند بر گرفت
آنکه نتواند ز ضعف آه سحر برداشتن
ای مگس منشین بر آن لب جان شیرین گوش دار
بار تو نتواند از لطف شکر برداشتن
سر مقر بود چون بنهاد بر پایت کمال
از خجالت باز نتوانست بر برداشتن
مشکل است از دیده روشن نظر برداشتن
چشم داری ای کبوتر این چه گستاخیست باز
نامة کآنجاست نام او بپر برداشتن
همچو بر مونیست از جا بر گرفتن بار کوه
پیش آن سوی میان بار کمر برداشتن
دیده گریان خواستگردی از درش خندید و گفت
چون توان ای دیده گرد از خاک تر برداشتن
باره شبهای فراقت چون تواند بر گرفت
آنکه نتواند ز ضعف آه سحر برداشتن
ای مگس منشین بر آن لب جان شیرین گوش دار
بار تو نتواند از لطف شکر برداشتن
سر مقر بود چون بنهاد بر پایت کمال
از خجالت باز نتوانست بر برداشتن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
من و محنت تو زهی راحت من
چه راحت که بخت من و دولت من
چو من با تو باشم زهی راحت تو
اگر این نباشد زهی محنت من
به دشنام من رنجه گشتی شنیدم
زهی خواری نو زهی عزت من
من و اقتدا با تو در هر نمازی
همین است تا زنده ام نیت من
غمم گو مخور چونکه آن یار دیرین
تکو می شناسد حق نعمت من
زنصدبع میترسم ای جان روانتر
ز خاک در او بر زحمت من
کمال این شرف تا قیامت ترا بس
که گوید فلانیست در خدمت من
چه راحت که بخت من و دولت من
چو من با تو باشم زهی راحت تو
اگر این نباشد زهی محنت من
به دشنام من رنجه گشتی شنیدم
زهی خواری نو زهی عزت من
من و اقتدا با تو در هر نمازی
همین است تا زنده ام نیت من
غمم گو مخور چونکه آن یار دیرین
تکو می شناسد حق نعمت من
زنصدبع میترسم ای جان روانتر
ز خاک در او بر زحمت من
کمال این شرف تا قیامت ترا بس
که گوید فلانیست در خدمت من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
میزند بر آتش دل جوش می آب اینچنین
غم ز دلها میزداید باده ناب اینچنین
صید دلها می کند دلدار با نیر نگاه
دلبران را باشد آری رسم ارعاب اینچنین
رخ متاب از دوستداران ای نگار سنگدل
بین که از هجر رخت در گشته بی تاب اینچنین
هر شبی در خواب می بینم که سنگین دلتری
باشد آری عادت بخت گرانخواب اینچنین
تا که از من گشتی ای دلدار سیمین تن جدا
می چکد بر دامنم از دیده خوناب اینچنین
نیست ما را در قبال جور جز مهر و وفا
زانکه باشد اهل دل را رسم و آداب اینچنین
یاد رویت می کند چون ماه را بیند کمال
می برد لذت به شبها دل ز مهتاب اینچنین
غم ز دلها میزداید باده ناب اینچنین
صید دلها می کند دلدار با نیر نگاه
دلبران را باشد آری رسم ارعاب اینچنین
رخ متاب از دوستداران ای نگار سنگدل
بین که از هجر رخت در گشته بی تاب اینچنین
هر شبی در خواب می بینم که سنگین دلتری
باشد آری عادت بخت گرانخواب اینچنین
تا که از من گشتی ای دلدار سیمین تن جدا
می چکد بر دامنم از دیده خوناب اینچنین
نیست ما را در قبال جور جز مهر و وفا
زانکه باشد اهل دل را رسم و آداب اینچنین
یاد رویت می کند چون ماه را بیند کمال
می برد لذت به شبها دل ز مهتاب اینچنین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
نمی دهد دهنت کام ما از آن لب شیرین
را به تنگ دلان می کنند مصابقه چندین
چو بوسه زنو خواهم سوی رقیب گزی لب
زهی تعلل رنگین زمی بهانه شیرین
همیشه من ز خدا دولت وصال تو خواهم
بود که وقت دعا بگذرد فرشته آمین
اگر سعادت و دولت دواسبه آبدم از پی
چو در رکاب تو باشم کدام مرتبه به زین
چنین که خواب شب از ما به چشم مست ربودی
دگر به خواب نبینی که سر نهیم به بالین
دلا چو نقد تو جز بار آبگینه نباشد
مکن معامله بار دگر به آن دل سنگین
رسید تا در دهلی نوافل سخن من
کجاست خسرو تا بشنود مقالت شیرین
کمال چون سخنت به ز خسرو و حسن آمد
دگر مدار ازین و از آن توقع تحسین
را به تنگ دلان می کنند مصابقه چندین
چو بوسه زنو خواهم سوی رقیب گزی لب
زهی تعلل رنگین زمی بهانه شیرین
همیشه من ز خدا دولت وصال تو خواهم
بود که وقت دعا بگذرد فرشته آمین
اگر سعادت و دولت دواسبه آبدم از پی
چو در رکاب تو باشم کدام مرتبه به زین
چنین که خواب شب از ما به چشم مست ربودی
دگر به خواب نبینی که سر نهیم به بالین
دلا چو نقد تو جز بار آبگینه نباشد
مکن معامله بار دگر به آن دل سنگین
رسید تا در دهلی نوافل سخن من
کجاست خسرو تا بشنود مقالت شیرین
کمال چون سخنت به ز خسرو و حسن آمد
دگر مدار ازین و از آن توقع تحسین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
په جویست آن روان در فر شیرین
که پرسد دیر دیر از یار دیرین
جگر خون گشت مسکین آهوانرا
بخوان بر بولهب تبت نه یاسین
چه افتادست لیلی را به پرسید
که آدم بود بین الماء و الطین
رقیب ما بمرد الحمدلله
که نقش ما ندارد صورت چین
مرا وقتی در آن کو پا به گل رفت
میترا هفت بیت خویش چندین
چو زد بر آب نقشش دیده دانست
به زر کاری و جدولهای رنگین
کمال از سادگی با نقش و تذهیب
که گرید سنگ بر فرهاد مسکین
که پرسد دیر دیر از یار دیرین
جگر خون گشت مسکین آهوانرا
بخوان بر بولهب تبت نه یاسین
چه افتادست لیلی را به پرسید
که آدم بود بین الماء و الطین
رقیب ما بمرد الحمدلله
که نقش ما ندارد صورت چین
مرا وقتی در آن کو پا به گل رفت
میترا هفت بیت خویش چندین
چو زد بر آب نقشش دیده دانست
به زر کاری و جدولهای رنگین
کمال از سادگی با نقش و تذهیب
که گرید سنگ بر فرهاد مسکین