عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : اشعار و قطعات پراکندهٔ دیگر
شمارهٔ ۱۰
اوحدالدین کرمانی : مصراعها و ابیات پراکنده و ناقص
شمارهٔ ۳
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۱۰ - خبر یافتن پادشاه و طلب نمودن دختر را و منع کردن و قبول نکردن او
چمن پیرای این آتش هوا باغ
نمک سود این چنین سازد گل داغ
که چون این قصه در عالم سمرشد
شه کار آزمایان را خبر شد
که دلکش دختری نادیده ایام
لب از جلاب طفلی شیر آشام
درش در طبع نیسان قطره مانده
صدف را حسرتش در خون نشانده
چو گل در مهد عصمت پروریده
نسیم دیده در وی نا دمیده
هنوز از شیر طفلی لب نشسته
هنوز از صد گلش یک گل نرسته
برای تیره روزی شور بختی
که در وصلش نیاسودست لختی
گزیده بر دوعالم سوختن را
شده آماده خاکستر شدن را
ز شوق دل بود جان خرابش
کباب آتش و آتش کبابش
چو طفلان گرم آتشبازی عشق
قدم بر جای دست اندازی عشق
به منع هیچ کس سر در نیارد
چو آتش از کسی پروا ندارد
مزاجش را هوای جان مضر شد
علاجش هم به آتش منحصر شد
چو شاه این ماجرا بشنید بگریست
که عشقا این همه کافر دلی چیست
مروت دشمنا با او چه داری
به آن ریحان آتشبو چه داری
جوان مرد آنکه با مردان ستیزد
بجز ننگ از نبرد زن چه خیزد
اگر مردی تو با نوعی در آمیز
کف خونش به خاکستر بر آمیز
ز غیرت مندی آن ناتوان دل
چو آتش گشت شاه مهربان دل
شکوهش با ترحم آشنا شد
به حکم امتحان فرمان روا شد
نمک سود این چنین سازد گل داغ
که چون این قصه در عالم سمرشد
شه کار آزمایان را خبر شد
که دلکش دختری نادیده ایام
لب از جلاب طفلی شیر آشام
درش در طبع نیسان قطره مانده
صدف را حسرتش در خون نشانده
چو گل در مهد عصمت پروریده
نسیم دیده در وی نا دمیده
هنوز از شیر طفلی لب نشسته
هنوز از صد گلش یک گل نرسته
برای تیره روزی شور بختی
که در وصلش نیاسودست لختی
گزیده بر دوعالم سوختن را
شده آماده خاکستر شدن را
ز شوق دل بود جان خرابش
کباب آتش و آتش کبابش
چو طفلان گرم آتشبازی عشق
قدم بر جای دست اندازی عشق
به منع هیچ کس سر در نیارد
چو آتش از کسی پروا ندارد
مزاجش را هوای جان مضر شد
علاجش هم به آتش منحصر شد
چو شاه این ماجرا بشنید بگریست
که عشقا این همه کافر دلی چیست
مروت دشمنا با او چه داری
به آن ریحان آتشبو چه داری
جوان مرد آنکه با مردان ستیزد
بجز ننگ از نبرد زن چه خیزد
اگر مردی تو با نوعی در آمیز
کف خونش به خاکستر بر آمیز
ز غیرت مندی آن ناتوان دل
چو آتش گشت شاه مهربان دل
شکوهش با ترحم آشنا شد
به حکم امتحان فرمان روا شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
آن روز مه این نور سعادت به جبین داشت
کز راه ادب پیش رخت رو به زمین داشت
ز آن پیش که در کار کمان عقل برد پی
ابروی کماندار تو بر گوشه کمین داشت
گر با غمت از نعمت فردوس کنم یاد
دانی که مرا وسوسهٔ نفس بر این داشت
عمری ست که داریم سری بر قدم فقر
در عشق تو خود را نتوان بهتر از این داشت
بر ملک مکن تکیه که در زیر زمین است
آن کس که همه روی زمین زیر نگین داشت
نقد دل و جان صرف رهت کرد خیالی
در دست چو درویش تو نقدینه همین داشت
کز راه ادب پیش رخت رو به زمین داشت
ز آن پیش که در کار کمان عقل برد پی
ابروی کماندار تو بر گوشه کمین داشت
گر با غمت از نعمت فردوس کنم یاد
دانی که مرا وسوسهٔ نفس بر این داشت
عمری ست که داریم سری بر قدم فقر
در عشق تو خود را نتوان بهتر از این داشت
بر ملک مکن تکیه که در زیر زمین است
آن کس که همه روی زمین زیر نگین داشت
نقد دل و جان صرف رهت کرد خیالی
در دست چو درویش تو نقدینه همین داشت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
تا دل از سیر و سلوک رهش آگاهی یافت
راه بیرون شدن از ورطهٔ گمراهی یافت
هرکه ره یافت بدین در به گدایی روزی
منصب دولت و منشور شهنشاهی یافت
ای گل از مرغ سحر قدر شب وصل بپرس
کاین سعادت به دعاهای سحرگاهی یافت
پای در ره بنه و دست ز خود کوته کن
که درازیّ امل دست ز کوتاهی یافت
ای خیالی غرض خویش ز فیض کرمش
خواه، چون هرچه از او می طلبی خواهی یافت
راه بیرون شدن از ورطهٔ گمراهی یافت
هرکه ره یافت بدین در به گدایی روزی
منصب دولت و منشور شهنشاهی یافت
ای گل از مرغ سحر قدر شب وصل بپرس
کاین سعادت به دعاهای سحرگاهی یافت
پای در ره بنه و دست ز خود کوته کن
که درازیّ امل دست ز کوتاهی یافت
ای خیالی غرض خویش ز فیض کرمش
خواه، چون هرچه از او می طلبی خواهی یافت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
دلا طریقهٔ عشّاق خود پرستی نیست
چرا که شیوهٔ مردان راه هستی نیست
چو خاک پست شو ار آبروی می طلبی
که میل آب روان جز به سوی پستی نیست
خراب بادهٔ شوقیم و عین بی خبری ست
از این شراب کسی را که ذوق مستی نیست
به آب دیده ز دل نقش غیر پاک بشوی
که قبله گاه نظر جای بت پرستی نیست
کجاست نقش دهانت کز او خیالی را
به دست مایده یی غیر تنگدستی نیست
چرا که شیوهٔ مردان راه هستی نیست
چو خاک پست شو ار آبروی می طلبی
که میل آب روان جز به سوی پستی نیست
خراب بادهٔ شوقیم و عین بی خبری ست
از این شراب کسی را که ذوق مستی نیست
به آب دیده ز دل نقش غیر پاک بشوی
که قبله گاه نظر جای بت پرستی نیست
کجاست نقش دهانت کز او خیالی را
به دست مایده یی غیر تنگدستی نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
دلی که صرف تو شد نقد عشق قیمت اوست
چرا که قیمت هرکس به قدر همّت اوست
چو نیّت تو صواب است قبله حاجت نیست
بنای قبلهٔ عاشق بر اصل نیّت اوست
به قول پیر مغان بت پرست را چه گناه
چو هرچه هست نمودار عکس طلعت اوست
توانگری تو به زهد ای فقیه و مغروری
مرا که مفلس عشقم نظر به رحمت اوست
اگر به کعبهٔ وصلش نمی رسم غم نیست
همین بس است که همراه من محبّت اوست
قبول کن به غلامی خیالی خود را
که داغ بندگی تو نشان دولت اوست
چرا که قیمت هرکس به قدر همّت اوست
چو نیّت تو صواب است قبله حاجت نیست
بنای قبلهٔ عاشق بر اصل نیّت اوست
به قول پیر مغان بت پرست را چه گناه
چو هرچه هست نمودار عکس طلعت اوست
توانگری تو به زهد ای فقیه و مغروری
مرا که مفلس عشقم نظر به رحمت اوست
اگر به کعبهٔ وصلش نمی رسم غم نیست
همین بس است که همراه من محبّت اوست
قبول کن به غلامی خیالی خود را
که داغ بندگی تو نشان دولت اوست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
کدامین رسم و آیینی که در رندان مفرّد نیست
طریقِ سالکانِ راه تجرید مجرّد نیست
در این بستان کسی را می رسد دعویّ آزادی
که همچون سرو دربند هوای دل مقیّد نیست
به فتوای خردمندان نکویی بر بدی سهل است
کسی بر رغم بدکیشان اگر نیکی کند بد نیست
به تاج زر فرو ناید سرم ز آن رو که در کویش
مرا بخت گدایی هست اگر بخت زمرّد نیست
گر از تو تیغ آید بر سرم گردن نخواهم تافت
بدین معنی که آمد را به قول عاشقان رد نیست
اگرچه رسم سربازی طریق عشقبازان است
ولی ز اندیشهٔ هجران خیالی را سر خود نیست
طریقِ سالکانِ راه تجرید مجرّد نیست
در این بستان کسی را می رسد دعویّ آزادی
که همچون سرو دربند هوای دل مقیّد نیست
به فتوای خردمندان نکویی بر بدی سهل است
کسی بر رغم بدکیشان اگر نیکی کند بد نیست
به تاج زر فرو ناید سرم ز آن رو که در کویش
مرا بخت گدایی هست اگر بخت زمرّد نیست
گر از تو تیغ آید بر سرم گردن نخواهم تافت
بدین معنی که آمد را به قول عاشقان رد نیست
اگرچه رسم سربازی طریق عشقبازان است
ولی ز اندیشهٔ هجران خیالی را سر خود نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
گرچه تو حقیری و گناه تو عظیم است
نومید نباشی که خداوند کریم است
گو عذر به پیش آر که بر عذر گنه درّ
چون گوش بگیرد همه گویند یتیم است
از محدث تقصیر چه غم اهل گنه را
چون لطف تو عام است و عطای تو قدیم است
بیم است و امید از تو در این ره همه کس را
لیکن چو امید از کرم توست چه بیم است
گر رحم کند یار عجب نیست خیالی
آری نشنیدی که کریم است و رحیم است
نومید نباشی که خداوند کریم است
گو عذر به پیش آر که بر عذر گنه درّ
چون گوش بگیرد همه گویند یتیم است
از محدث تقصیر چه غم اهل گنه را
چون لطف تو عام است و عطای تو قدیم است
بیم است و امید از تو در این ره همه کس را
لیکن چو امید از کرم توست چه بیم است
گر رحم کند یار عجب نیست خیالی
آری نشنیدی که کریم است و رحیم است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
آزاد بنده یی که قبول دلی شود
خرّم دلی که خاک ره مقبلی شود
ناچار هرکه در خط فرمان کاملی ست
روزی به یمن همّت او کاملی شود
از جان سرشته اند تو را ورنه مشکل ا ست
کاین شکل دلفریب ز آب و گلی شود
کس نیست جز نسیم که بگشاید ای دریغ
دل را به فکر زلف تو گر مشکلی شود
کشتی عمر غرقهٔ بحر غم است و نیست
زاین ورطه اش امید که بر ساحلی شود
سوزد درون چو مجمر و ترسم که عاقبت
راز دلم فسانهٔ هر محفلی شود
باشد خیالیا که متاع حدیث تو
روزی قبول خاطر صاحبدلی شود
خرّم دلی که خاک ره مقبلی شود
ناچار هرکه در خط فرمان کاملی ست
روزی به یمن همّت او کاملی شود
از جان سرشته اند تو را ورنه مشکل ا ست
کاین شکل دلفریب ز آب و گلی شود
کس نیست جز نسیم که بگشاید ای دریغ
دل را به فکر زلف تو گر مشکلی شود
کشتی عمر غرقهٔ بحر غم است و نیست
زاین ورطه اش امید که بر ساحلی شود
سوزد درون چو مجمر و ترسم که عاقبت
راز دلم فسانهٔ هر محفلی شود
باشد خیالیا که متاع حدیث تو
روزی قبول خاطر صاحبدلی شود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
آن دم ایاز خاص به مقصود می رسد
کز بندگی به خدمت محمود می رسد
ناموس چون محاب ده کوی وحدت است
زاین عقبه هرکه می گذرد زود می رسد
دریاب خویش را اگرت عزم کوی اوست
کآنجا کسی که بگذرد از سود می رسد
هر سالکی که پا ز سر صدق می نهد
اوّل قدم به منزل مقصود می رسد
تو پیش آه گرم رو ای پیک تیزرو
کو نیز در قفای تو چون دود می رسد
گر شام غم رسید خیالی صبور باش
کز غیب آنچه روزی ما بود می رسد
کز بندگی به خدمت محمود می رسد
ناموس چون محاب ده کوی وحدت است
زاین عقبه هرکه می گذرد زود می رسد
دریاب خویش را اگرت عزم کوی اوست
کآنجا کسی که بگذرد از سود می رسد
هر سالکی که پا ز سر صدق می نهد
اوّل قدم به منزل مقصود می رسد
تو پیش آه گرم رو ای پیک تیزرو
کو نیز در قفای تو چون دود می رسد
گر شام غم رسید خیالی صبور باش
کز غیب آنچه روزی ما بود می رسد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
اگر معارضه حُسن تو را به حور افتد
رخ تو بیند و از شرم در قصور افتد
تو آفتابی و فریاد مهر برخیزد
ز پرتو تو به هر خانه یی که نور افتد
گمان مبر که گذارم ز اختیار تو دست
کمند حلقهٔ زلفت مگر ضرور افتد
گذار رسم عداوت که از ستیزه گری
ز دل رقیب تو نزدیک شد که دور افتد
بلاکشی چو خیالی کجاست جز ایّوب
که در کشاکش محنت چنین صبور افتد
رخ تو بیند و از شرم در قصور افتد
تو آفتابی و فریاد مهر برخیزد
ز پرتو تو به هر خانه یی که نور افتد
گمان مبر که گذارم ز اختیار تو دست
کمند حلقهٔ زلفت مگر ضرور افتد
گذار رسم عداوت که از ستیزه گری
ز دل رقیب تو نزدیک شد که دور افتد
بلاکشی چو خیالی کجاست جز ایّوب
که در کشاکش محنت چنین صبور افتد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
خدا بتان جفا کیش را وفا بخشد
ندامت از ستم و توبه از جفا بخشد
تو را ز حُسن و ملاحت هر آنچه باید هست
ولی طریقهٔ مهر و وفا خدا بخشد
کرامتی به از این نیست زاهدا که کریم
مرا نیاز و تو را توبه از ریا بخشد
ز جور و کین تو باشد که ای رقیب مرا
خدای صبر دهد یا تو را حیا بخشد
امید و بیم خیالی از این دو بیرون نیست
که عشق او کُشدش از فراق یا بخشد
ندامت از ستم و توبه از جفا بخشد
تو را ز حُسن و ملاحت هر آنچه باید هست
ولی طریقهٔ مهر و وفا خدا بخشد
کرامتی به از این نیست زاهدا که کریم
مرا نیاز و تو را توبه از ریا بخشد
ز جور و کین تو باشد که ای رقیب مرا
خدای صبر دهد یا تو را حیا بخشد
امید و بیم خیالی از این دو بیرون نیست
که عشق او کُشدش از فراق یا بخشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
راستی را شیوه یی کآن سرو قامت می کند
گر به قصد سرکشی نبوَد قیامت می کند
دوش فکر ماه می کردم که جانان رخ نمود
روشنم شد این که اظهار کرامت می کند
ناصح ما از هنر بویی ندارد غیر از این
کاو به چندین عیب خود ما را ملامت می کند
دل به یاد غمزه اش پیوسته بیمار از چه روست
زآن قد و قامت چو کسب استقامت می کند
ای خیالی گریه افزون کن که فردا پیش دوست
بی دلان را آب رو اشک ندامت می کند
گر به قصد سرکشی نبوَد قیامت می کند
دوش فکر ماه می کردم که جانان رخ نمود
روشنم شد این که اظهار کرامت می کند
ناصح ما از هنر بویی ندارد غیر از این
کاو به چندین عیب خود ما را ملامت می کند
دل به یاد غمزه اش پیوسته بیمار از چه روست
زآن قد و قامت چو کسب استقامت می کند
ای خیالی گریه افزون کن که فردا پیش دوست
بی دلان را آب رو اشک ندامت می کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
صاحب روی نکو منصب دولت دارد
خاصّه خوبی که نشانی ز مروّت دارد
این همه لطف که در ناصیهٔ خورشید است
ذرّه یی نیست ز حسنی که جمالت دارد
گر کسی پیش بتی سجده کند عیب مکن
تو چه دانی که در این سجده چه نیّت دارد
دولت فقر که دیباچهٔ شاهنشاهی ست
بی دلی راست مسلّم که غنیمت دارد
گرچه در خورد نثار تو خیالی را هیچ
نیست در دست، غمی نیست چو همّت دارد
خاصّه خوبی که نشانی ز مروّت دارد
این همه لطف که در ناصیهٔ خورشید است
ذرّه یی نیست ز حسنی که جمالت دارد
گر کسی پیش بتی سجده کند عیب مکن
تو چه دانی که در این سجده چه نیّت دارد
دولت فقر که دیباچهٔ شاهنشاهی ست
بی دلی راست مسلّم که غنیمت دارد
گرچه در خورد نثار تو خیالی را هیچ
نیست در دست، غمی نیست چو همّت دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
کسی که سلسلهٔ زلف مشکبو دارد
کجا به حلقهٔ عشّاق سر فرو دارد
گدای میکده را حاصلی ز هستی نیست
به غیر دست که در گردن سبو دارد
دلا مراد دل خود ز غیر دوست مجو
که هرچه غایت مقصود توست او دارد
کسی به منزل مقصود بر طریق هوس
نمی رسد، مگر آن کس که جستجو دارد
مقرّر است که شایستهٔ نکویی نیست
کسی که بد کند و خویش را نکو دارد
کمینه خاکِ درِ خود شمر خیالی را
به شکر آنکه خدایت به آب رو دارد
کجا به حلقهٔ عشّاق سر فرو دارد
گدای میکده را حاصلی ز هستی نیست
به غیر دست که در گردن سبو دارد
دلا مراد دل خود ز غیر دوست مجو
که هرچه غایت مقصود توست او دارد
کسی به منزل مقصود بر طریق هوس
نمی رسد، مگر آن کس که جستجو دارد
مقرّر است که شایستهٔ نکویی نیست
کسی که بد کند و خویش را نکو دارد
کمینه خاکِ درِ خود شمر خیالی را
به شکر آنکه خدایت به آب رو دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
کسی کز خوان قسمت مفلسان را جام می بخشد
نخست از رحمت عامش گناه عام می بخشد
عجب گنجی ست دیوان خانهٔ رحمت تعالی الله
که از وی کم نمی گردد اگر بسیار می بخشد
گشا چون صبح چشم مهر بنگر شیوهٔ روزش
که از مه زنگی شب را چراغ شام می بخشد
چه باک ار ساغری بخشند مخموران عصیان را
از آن خمخانهٔ وحدت که جم را جام می بخشد
خیالی خویش را در باز تا خواند سگ خویشت
که سلطان هرچه می بخشد برای نام می بخشد
نخست از رحمت عامش گناه عام می بخشد
عجب گنجی ست دیوان خانهٔ رحمت تعالی الله
که از وی کم نمی گردد اگر بسیار می بخشد
گشا چون صبح چشم مهر بنگر شیوهٔ روزش
که از مه زنگی شب را چراغ شام می بخشد
چه باک ار ساغری بخشند مخموران عصیان را
از آن خمخانهٔ وحدت که جم را جام می بخشد
خیالی خویش را در باز تا خواند سگ خویشت
که سلطان هرچه می بخشد برای نام می بخشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
گهی کز خوان قسمت مفلسان را کام می بخشند
نخست از رحمت خاصَش گناه عام می بخشند
عجب گنجی ست دیوان خانهٔ رحمت تعالی الله
که از وی کم نمی گردد اگر مادام می بخشند
گشا چون صبح چشم مهر و بنگر شیوهٔ روزی
که از مه زنگیِ شب را چراغ شام می بخشند
چه باشد ساغری بخشند مخموران عصیان را
از آن خم خانهٔ وصلت که جم را جام می بخشند
خیالی خویش را در باز تا خواند سگ کویت
که رندان هرچه می بخشند بهر نام می بخشند
نخست از رحمت خاصَش گناه عام می بخشند
عجب گنجی ست دیوان خانهٔ رحمت تعالی الله
که از وی کم نمی گردد اگر مادام می بخشند
گشا چون صبح چشم مهر و بنگر شیوهٔ روزی
که از مه زنگیِ شب را چراغ شام می بخشند
چه باشد ساغری بخشند مخموران عصیان را
از آن خم خانهٔ وصلت که جم را جام می بخشند
خیالی خویش را در باز تا خواند سگ کویت
که رندان هرچه می بخشند بهر نام می بخشند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
هرکه زاین وادی به کوی بخت و دولت می رسد
از ره و رسم قدم داریّ و همّت می رسد
فرصت صحبت مکن فوت از پیِ مقصود خویش
حالیا خوش بگذران کآن هم به فرصت می رسد
از خروش کوس شاهان این نوا آید به گوش
کاین سرا هر پادشاهی را به نوبت می رسد
آخر ای سرگشتهٔ وادیّ هجران بیش ازاین
تشنه لب منشین که دریاهای رحمت می رسد
از ره غربت خیالی عاقبت جایی رسید
هرکه جایی می رسد از راه غربت می رسد
از ره و رسم قدم داریّ و همّت می رسد
فرصت صحبت مکن فوت از پیِ مقصود خویش
حالیا خوش بگذران کآن هم به فرصت می رسد
از خروش کوس شاهان این نوا آید به گوش
کاین سرا هر پادشاهی را به نوبت می رسد
آخر ای سرگشتهٔ وادیّ هجران بیش ازاین
تشنه لب منشین که دریاهای رحمت می رسد
از ره غربت خیالی عاقبت جایی رسید
هرکه جایی می رسد از راه غربت می رسد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
دلا غم یار ما شد دل به جا دار
که او را یافتم یار وفادار
طریق باده نوشی گرچه جرم است
بنوش و چشم رحمت از خدادار
تو را ای سرو بالا خود که آموخت
که این بیچاره را چندین بلا دار
خطت را جان اگر مشگ ختا گفت
خطایی گفت تو بر جان ما دار
گذشتی دی به باغ و گشت شمشاد
به صد جان سرو قدت را هوادار
خیالش جز دل ما ای خیالی
ندارد جای دیگر دل به جادار
که او را یافتم یار وفادار
طریق باده نوشی گرچه جرم است
بنوش و چشم رحمت از خدادار
تو را ای سرو بالا خود که آموخت
که این بیچاره را چندین بلا دار
خطت را جان اگر مشگ ختا گفت
خطایی گفت تو بر جان ما دار
گذشتی دی به باغ و گشت شمشاد
به صد جان سرو قدت را هوادار
خیالش جز دل ما ای خیالی
ندارد جای دیگر دل به جادار