عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۴ - صفت چیت سازان
بینی به دکان چیت سازان
شیرین پسری چو شیره ی جان
مانند بهار وقت بازی
کارش گل و برگ و شاخ سازی
چون ابر بهار میر بستان
معمار خرابی گلستان
طبعش هر گاه طرحی انگیخت
گردید تمام رنگ چون ریخت
در دم شنوی ز گلشن او
فریاد ز بلبل و ز گل بو
گویی که ز دیده ها نهانی
در قالب اوست روح مانی
از حُسن و صفا بود لبالب
هر چیز که می زند به قالَب
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۲
در پیش من ز بهر طرب کوزهٔ مل است
و این هردو دست کردهٔ آهل در آمل است
گاهی حدیث من ز غزل‌های قمری است
گاهی سماع من ز نواهای بلبل است
گاهی ز بوی باده، در این دست عنبر است
گاهی ز زلف دوست در آن دست سنبل است
شکل صنوبریش نکردست میل من
وانگاه سرو قامت او، پر تمایل است
آخر نهاد برخط او سر، چوبندگان
زلفش اگر چه قاعده ی او تطاول است
برخی روی می که زفیض جمال اوست
اندر زمانه هرچه طرب را تجمل است
از می مدار باک و زتقوی کمرمبند
مردان راه را بجز اینها توصل است
بردین نکوست تکیه، ولی بهتر اوفتاد
آن بنده را، که برکرم حق توکل است
هرکس به حد بزرگ است بهتر آنک
هر جزو کاعتبار کنی ذات او کل است
معنی طلب، به قول مشو غره، زانکه دیگ
زان شد سیاه روی، که در بند غلغل است
بهر ثبات کار، سبکبار شو که کوه
اغلب زبهر بار گران در تزلزل است
دل در جهان مبند که نیکیش جمله بد
کارش بکلی ابتر و عزش همه ذل است
سراج قمری : از ترکیبات
شمارهٔ ۳
بیا زچهره ی گلگون می، نقاب انداز
به جام چون مه نو، جرم آفتاب انداز
گهی زعنبر خط، عود تر در آتش نه
گهی زپسته، نمک در دل کباب انداز
اگر بخواهی تا صورت پری ببینی
یکی نظر سوی قارور، حباب انداز
مرا به باده کن یک ره و، نکویی کن
که گفته اند:«نکویی کن و به آب انداز»
زبند گیسو، در پای چنگ حلقه فکن
زنور می، به سوی دیوغم، شهاب انداز
گرت بباید تا زلف خود کنی همه پیچ
ز وعده، درشکن زلف خویش، تاب انداز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ای به زیبائی رخت چون آفتاب
خورد از رشک رخت خون آفتاب
آفتابت چون توان گفتن که هست
ذره ای زین حسن بی چون آفتاب
پیش ازین بودی به خوبی رشک ماه
رشک دارد بر تو اکنون آفتاب
تا شبیه آفتابت گفت عقل
گشت ازین تشبیه، مجنون آفتاب
داشت حسنی چون تو دلبر ماه اگر
داشت حسن روزافزون آفتاب
جای آن بودی که بهر دیدنت
بی رفیق آید ز گردون آفتاب
داشتی وصف تو بر لب چون رفیق
داشتی گر طبع موزون آفتاب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
در نیکوئی آفت جهان شد
نیکوتر از این نمی توان شد
آن عارض چون هلال شد بدر
آن قدر چو نارون روان شد
هم فتنهٔ خاص گشت و هم عام
هم آفت پیر و هم جوان شد
سرحلقه ی مهوشان شیراز
سر خیل بتان اصفهان شد
چشمش بکرشمه قصد دل کرد
ابروش به عشوه خصم جان شد
در حسن و کمال شد فسانه
در غنج و دلال داستان شد
گفتم که شود بلای جان ها
بالا چو کشید آن چنان شد
شد فته زمان زمان به خوبی
تا فتنه ی آخرالزمان شد
عشقی که رفیق پیش از این داشت
صد مرتبه بیشتر از آن شد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
به گلشن بگذرد گر با چنین قد و چنان عارض
شود شرمنده سرو و گل از آن قد و از آن عارض
ز قد خویش سرو و از رخ خود گل خجل گردد
نمایی گر خرامان قد و گر سازی عیان عارض
به سرو و گل نمایی گر قد و عارض تو، ننماید
نه سرو از بوستان قد و نه گل از گلستان عارض
نگویم سرو و گل آن قد و عارض را که سرو و گل
نه رعنا همچو آن قد است و نه زیبا چو آن عارض
بود سرو و گل من آن قد و عارض نگار من
مکن پنهان ز من قد و مساز از من نهان عارض
ندارد پیش سر و قد و ماه عارضت جانا
نه سرو بوستان قد و نه ماه آسمان عارض
رفیق آن سرو گلرخ می دهد می خیز و در پیری
چو شاخ ارغوان کن قد، چو برگ ارغوان عارض
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
شنیدمت که به حسنی فزون ز ماه چو دیدم
بسی فزونتری ای ماهرخ از آنچه شنیدم
ز دیده تا نرود نقش عارض تو چو رفتی
خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم
بسی شنیدم و دیدم نگار خوب و لیکن
به خوبی تو نگاری ندیدم و نشنیدم
به باغبانی نخل قد تو عمر عزیزم
گذشت [و] هرگز از آن میوه ی مراد نچیدم
به دام عشق تو آن طایرم فتاده که هرگز
به باغ وصل تو گامی به کام دل نپریدم
به جیب جان نبود دسترس مرا ز فراقت
چه سود از اینکه زدم جیب چاک و جامه دریدم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
من نه در پیری ز هجر آن جوانم ناتوان
ناتوانند از فراق او بسی پیر و جوان
با چنین رخسار زیبا و قد رعنا اگر
در چمن گردد اگر یک روز آن سرو روان
از رخش هم گل شود شرمنده و هم نسترن
وز قدش هم سرو گردد منفعل هم ارغوان
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
دل نه همین می برد از من حسن
شهره شهر است بهر فن حسن
احسن وجهند بتان از بتان
هست به وجه حسن احسن حسن
در صفت خط حسن نازلست
انبته الله نباتاً حسن
گل همه تن گوش شود گر بباغ
لب بگشاید پی گفتن حسن
پست نماید به نظر قد سرو
گر بخرامد سوی گلشن حسن
حسن حسن جلوه کند گر چنین
دل برد از شیخ و برهمن حسن
دامنم آلوده تر از غیر نیست
می کشد از من ز چه دامن حسن
من به حسن دوستم اما رفیق
دوست نمی داند و دشمن حسن
گر نه چنان بود باین عشق و حسن
من ز حسن بودم و از من حسن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
دو دلستان که بلای دلند و جان هر دو
به جان و دل شده ام مبتلای آن هر دو
دو آفتاب ز یک برج کرده اند طلوع
دو ماه گشته عیان از یک آسمان هر دو
دو گلعذار که در خوبیند هر دو مثل
دو لاله رخ که به حسنند داستان هر دو
نموده اند به من هر دو رخ ز هم پنهان
ربوده اند دل از من ز هم نهان هر دو
میان گشوده به پهلوی غیر هر دو ز مهر
ز کینه بسته پی قتل من میان هر دو
ز دست هر دو مرا رفته هر دو دست از کار
ز چشم هر دو مرا چشم خونفشان هر دو
رفیق دور از آن هر دو مانده در کاشان
رفیق نیک و بد ایشان در اصفهان هر دو
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
نه مهر و نه مه به این نکوئی که توئی
نه لاله و گل به خوب روئی که توئی
یوسف که به روزگار از او می گویند
این یوسف روزگار گوئی که توئی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
گر چه این فن خلاف آیین است
منت از عارضت برآیین است
کلکم انواع نعت آنچه نگاشت
نزد حسن تو عین تهجین است
ذقن و چهر و چشم و غمزه و زلف
همه برهان قاطعم ز این است
عضو عضوت به فر حسن و کمال
بس زهر در خواری تحسین است
گویی از آفتاب صبح ازل
بی سخن جلوه ی نخستین است
اختلافی در اختیار طلب
ننگرد دیده ای که حق بین است
هر چه جویی ز حب و بغض بجوی
کج مرو راه مستقیم این است
جهد کن در دعای دولت شاه
که ز روح الامینش آمین است
حافظ ملک ناظم الدنیا
غوث اسلام ناصر الدین است
سر پیوند او صفایی و من
مثل مال دار و مسکین است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
شادم که شمارم اشک وآه است
تا در غمت این دوام گواه است
با درد جدائیت صبوری
خود بی کم و بیش کوه وکاه است
با عمر دراز زلف کج راست
فرقی که نه جای اشتباه است
موی من از آن سفید چون روز
روز من از آن چو شب سیاه است
از تابش روی و تاب گیسوی
مشکوی تو پر ز مار و ماه است
ز آن ماه چه نعل ها در آتش
ز آن مار چه پشت ها دو تاه است
دل با همه زخم های کاری
باز از مژه ی تو عذرخواه است
از تیر نگاه و تیغ ابروی
گیسوی توام گریزگاه است
دل در صف غمزه اش صفایی
صیدی به مصاف یک سپاه است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
بخت بد کآخر دمم شمشیر زد
جان بر آمد زود و جانان دیر زد
خواستم مجروح تر بودن ز غیر
هر چه زد دردا که بی توفیر زد
چشم بندی بین که ترکی شیرگیر
از دوآهو یک جهان نخجیر زد
این غزال از بس جری در صید خاست
هم پلنگ آویز شد هم شیر زد
گفتگوها داشتم با وی هنوز
زخم کاری بود و بی تأخیر زد
نازم استادی صیادی که زه
بر کمان نابسته آنسان تیر زد
در پی زلفش نرفتن دست کو
آنکه بر بازوی دل زنجیر زد
کی جوانان جان از او دارند صف
طفل خردی کو ره ی صد پیر زد
گوهرش در لطف و لعلش در صفا
طنزها برانگبین و شیر زد
شرم باد از صورتش نقاش را
تا قلم بر صفحه ی تصویر زد
عشق تر دستم عیار عقل زد
یار سر مستم ره تدبیر زد
تا ترا گردد صفایی خاک پای
پای در این خاک دامنگیر زد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
بتان شهر ز ما هر زمان که یاد آرند
مسلم است که آهنگ قتل ما دارند
خدای را خبرم ده که کیستند این قوم
که دشمنی همه با دوستان روا دارند
به شیرگیری ترکان نگر که با همه شور
نه خوف حشر و نه اندیشه ی جزا دارند
مبین ز چشم حقارت به ما که درویشان
ز دولت سر عشق تو کیمیا دارند
به یاد شورش عشاق بین که هر شب و روز
ز رشک بر سر کویت چه ماجرا دارند
حدیث غنچه ی خاموش تست با دل تنگ
که بلبلان سحر خیز با صبا دارند
ز راز دل نگشایم زبان به محضر غیر
وگر بسوختم همچو شمع واره وا دارند
به تیر غمزه اگر ساخت کار من نه شگفت
شهان گهی نگهی خاص با گدا دارند
ز زلف سرکشت آن قصه های دور و دراز
حکایتی است که از نافه ی ختا دارند
چه چشم ها نگران در قفاست خوبان را
ز حلقه حلقه کمندی که در قفا دارند
ز فصل گلشن چهرش صفایی این اسفار
روایتی است که از روضه ی صفا دارند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ای لعل نوش پرور جانان چه جوهری
کز آب و رنگ غیرت یاقوت احمری
چندان صفا و فرو بها درگهر تراست
کاندر صفات بر همه آن سنگ ها سری
آب از تو غرق خوی شد وآتش ز شرم سوخت
رونق فزای رسته نیران وکوثری
نتوان سرودت آتش و آب ای عجب که باز
در طینت آب خشک و به تاب آتش تری
در رنگ به ز باده سرخ مروقی
در طعم به ز قند سفید مکرری
با آن ملاحتت که سرشته اند در نهاد
شیرنی و جان فزاتر از آب سکندری
رنگین چنانکه صاف تر از انگبین ناب
شیرین چنان که خوبتر از قند جوهری
سایغ تری ز شهد و گواراتری ز شیر
نافع تر از شراب و نکوتر ز شکری
در تازگی لطیف تر از برگ لاله ای
در نازکی رقیق تر از موی لاغری
آن خود غذای جسم و تو جاوید قوت جان
در خاصیت هزار ره از باده بهتری
آن را طراوت از چه و این را طرب کجاست
نه دیده ی خروس و نه خون کبوتری
از خجلت آب بسکه عرق ریخت شد روان
تا دید مر ترا که چنین تازه و تری
عقد درر نهفته از جزع من به جیب
چون قفلی از عقیق که بر گنج گوهری
بس تنگ تر ز چشم بخیلی که لاجرم
دروعده بی ثبات تر از باد صرصری
دل بر سرت نهاد و دهد جان به پات نیز
شاید غم صفایی از این بیشتر خوری
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۵- تاریخ ولادت دختر میراز فتح الله کیوان
میرزا فتح الله آذین بخش آئین سخن
دختری حورامنش طلعت گشودش از حجاب
زد رقم کلک صفایی روزمه از قول وی
عکس دور آسمانی ماهم آورد آفتاب
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۴۰- تاریخ ولادت دختر دستان
دختی آمد جناب دستان را
که به حسنش جهان ندیده ندید
پی تاریخ وی صفائی گفت
آفتابش ز برج زهره دمید
۱۲۷۲ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۴۹- تاریخ ولادت ساره خاتون دختر شاعر
به مولود این ساره خاتون که راست
به زیبائی آمد دو کیهان عروس
یکی آمد از غیب و در جمع گفت
ز رخساره ساره برادر بوس
۱۲۶۵ق
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - و من نتایج افکاره
جامه چون درتوله است از قنطره
در کدینه گشت پاره یکسره
مفرش از جرجانی و مخفی شمار
در جهای خط و حبر محبره
لشکر موئینه را صوف بین
هست چونان لاجوردی دایره
دق مصری رابلا کمخامده
میمنه آراسته با میسره
از قماش شمسی ماشد خجل
چنبری ماه در این منظره
هست جلبیل و چکن خورشید و مه
جونه آمد زهره شکلی زاهره
گرچه رو به پوستینی معظمست
پیش سنجابست و قاقم مسخره
روزن بیت مرا نی دان قصب
وزقلا مدفون و رو بین پنجره؟
برکجی با نسبت دارائیست
خلعت خورشید و مرغ شب پره
از قبائی قلعه آور بدست
کش کلاه و جبه باشد کنگره
گرته پر پنبه گرهست و کمر
ازقسن بر کردش و چاکش دره
پیش بعضی خارپشت و قاقمست
در نظر یکسان و کامو و بره
لیک داند موینه پرداز کو
بر کدامین تیز باید استره
ای جل خرسک تکلتورا مکن
عیب و در بر سر تو هم در توبره
یقه مقلب بگوش استاده است
دکمه کوبا جیب کم کن مشوره
در طهارت زاهد عبدالحقی
از کلاه زردکش بین مطهره
دامن ابریسکی شیرکی
هست چون این لاجوردی دایره
خوش بود گردن ببر این رختها
بابخور عطر وعود مجمره
جاودان قاری بنازد دوش دهر
زین دقیقی و دقیق نادره
مانده ام در کوب حالی زین رخوت
تا چه نوع آید برون از جندره