عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
دیدن آن سرو نازم آرزوست
دیده ام صد بار و بازم آرزوست
قد او را گفته ام عمر دراز
از خدا عمر درازم آرزوست
پیش شمع روی او پروانه وار
عمرها سوز و گدازم آرزوست
هست نازم آرزو زان نازنین
پیش ناز او نیازم آرزوست
پیش آن محراب ابر روز و شب
گه نماز و گه نیازم آرزوست
دشمنند این دوستان با من رفیق
زین رفیقان احترازم آرزوست
دیده ام صد بار و بازم آرزوست
قد او را گفته ام عمر دراز
از خدا عمر درازم آرزوست
پیش شمع روی او پروانه وار
عمرها سوز و گدازم آرزوست
هست نازم آرزو زان نازنین
پیش ناز او نیازم آرزوست
پیش آن محراب ابر روز و شب
گه نماز و گه نیازم آرزوست
دشمنند این دوستان با من رفیق
زین رفیقان احترازم آرزوست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مرا خاطر از آن بی غم نباشد
که بی غم خاطرم خرم نباشد
به دل دردم نباشد کم ز درمان
به جان داغم کم از مرهم نباشد
چو بستم عهد یاری با تو گفتم
که یاری چون تو در عالم نباشد
ندانستم ترا ای سست پیمان
بنای دوستی محکم نباشد
دلی پنداشتم غیر از دل من
در آن گیسوی خم در خم نباشد
چو دیدم، در همه عالم دلی نیست
که در آن طره ی درهم نباشد
رفیق و غیر، کی بود از حریمت
که آن محروم و این محرم نباشد
که بی غم خاطرم خرم نباشد
به دل دردم نباشد کم ز درمان
به جان داغم کم از مرهم نباشد
چو بستم عهد یاری با تو گفتم
که یاری چون تو در عالم نباشد
ندانستم ترا ای سست پیمان
بنای دوستی محکم نباشد
دلی پنداشتم غیر از دل من
در آن گیسوی خم در خم نباشد
چو دیدم، در همه عالم دلی نیست
که در آن طره ی درهم نباشد
رفیق و غیر، کی بود از حریمت
که آن محروم و این محرم نباشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
گلعذاران نگار من نگرید
عارض گلعذار من نگرید
دارد امید مهر ازو دل من
دل امیدوار من نگرید
کار من بار غم کشیدن اوست
به من و کار و بار من نگرید
نیست بی او قرار در دل من
به دل بی قرار من نگرید
زود رویم ز هجر سبز خطی
به خزان و بهار من نگرید
عهد ناپایدار او بینید
بخت ناسازگار من نگرید
می برد او نخست دل ز رفیق
دلبر خوش قمار من نگرید
عارض گلعذار من نگرید
دارد امید مهر ازو دل من
دل امیدوار من نگرید
کار من بار غم کشیدن اوست
به من و کار و بار من نگرید
نیست بی او قرار در دل من
به دل بی قرار من نگرید
زود رویم ز هجر سبز خطی
به خزان و بهار من نگرید
عهد ناپایدار او بینید
بخت ناسازگار من نگرید
می برد او نخست دل ز رفیق
دلبر خوش قمار من نگرید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دل به نازی برد از من باز طناز دگر
کز کفم جان میبرد چون میکند ناز دگر
تا ببازد جان به نازت باز جانباز دگر
ای سراپا ناز، قربان سرت ناز دگر
شهر شیراز است و هر سو شوخ طناز دگر
دلبری را هر طرف با بیدلی ناز دگر
محفل عیش است و هر سو نغمهپرداز دگر
هر طرف ساز دگر هر گوشه آواز دگر
زخم یک تاول همان ناگشته به از شست ناز
ناوکی اندازد از پی ناوک انداز دگر
وه چه باغ است اینکه هر سو بگذری در جلوه است
گلبن ناز دگر سرو سرافراز دگر
راز عاشق کی نهان ماند ز معشوقی که هست
طره اش طرار دیگر غمزه غماز دگر
گر سگش دمساز من گردد دمی تا زنده ام
سگ به از من گر دمی سازم بدمساز دگر
زنده را جان می ستاند مرده را جان می دهد
جزعت از سحر دگر، لعلت به اعجاز دگر
خوش بخوان شعر رفیق ای خوش ادا مطرب کزو
نکتهای خوشتر نگوید نکته پرداز دگر
کز کفم جان میبرد چون میکند ناز دگر
تا ببازد جان به نازت باز جانباز دگر
ای سراپا ناز، قربان سرت ناز دگر
شهر شیراز است و هر سو شوخ طناز دگر
دلبری را هر طرف با بیدلی ناز دگر
محفل عیش است و هر سو نغمهپرداز دگر
هر طرف ساز دگر هر گوشه آواز دگر
زخم یک تاول همان ناگشته به از شست ناز
ناوکی اندازد از پی ناوک انداز دگر
وه چه باغ است اینکه هر سو بگذری در جلوه است
گلبن ناز دگر سرو سرافراز دگر
راز عاشق کی نهان ماند ز معشوقی که هست
طره اش طرار دیگر غمزه غماز دگر
گر سگش دمساز من گردد دمی تا زنده ام
سگ به از من گر دمی سازم بدمساز دگر
زنده را جان می ستاند مرده را جان می دهد
جزعت از سحر دگر، لعلت به اعجاز دگر
خوش بخوان شعر رفیق ای خوش ادا مطرب کزو
نکتهای خوشتر نگوید نکته پرداز دگر
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
به سینه خون شد و دلدار غافلست هنوز
به این گمان که دل من مگر دلست هنوز
گذشت بر من و تا باز بگذرد عمریست
کز آب دیده ی من خاک ره گلست هنوز
به دور جادویی چشم او عجب دارم
که در میان سخن سحر بابلست هنوز
به لب ز جور و جفای تو جان و حیرانم
به کار دل که به سوی تو مایلست هنوز
که گفت مشکل عشق از سفر شود آسان
غریب مردم و ترک تو مشکلست هنوز
سزد که طعنه دیوانگی زند بر من
کسی که روی تو دیده است و عاقلست هنوز
رفیق مهر تو با مهر کس بدل نکند
دودل مباش که او با تو یکدلست هنوز
به این گمان که دل من مگر دلست هنوز
گذشت بر من و تا باز بگذرد عمریست
کز آب دیده ی من خاک ره گلست هنوز
به دور جادویی چشم او عجب دارم
که در میان سخن سحر بابلست هنوز
به لب ز جور و جفای تو جان و حیرانم
به کار دل که به سوی تو مایلست هنوز
که گفت مشکل عشق از سفر شود آسان
غریب مردم و ترک تو مشکلست هنوز
سزد که طعنه دیوانگی زند بر من
کسی که روی تو دیده است و عاقلست هنوز
رفیق مهر تو با مهر کس بدل نکند
دودل مباش که او با تو یکدلست هنوز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
نمود چون مه نو رخ ز طرف بام افسوس
ندیدم آن مه بی مهر را تمام افسوس
گرفت جان پی جانان و من بدین حسرت
که بر کدام خورم حیف و بر کدام افسوس
ندیده کام ز شیرین و جان شیرین داد
ز تلخکامی فرهاد تلخکام افسوس
دلم به خار و خس آشیانه خرم بود
نبود آگهیم از نشاط دام افسوس
حلال داشت به حرف رقیب خون مرا
از آن حلال ندانسته از حرام افسوس
گذشت از برم امروز چون پس از عمری
ز بیم غیر نشد فرصت سلام افسوس
به کار نظم همه عمر من گذشت رفیق
نیافت کار من از نظم، انتظام افسوس
ندیدم آن مه بی مهر را تمام افسوس
گرفت جان پی جانان و من بدین حسرت
که بر کدام خورم حیف و بر کدام افسوس
ندیده کام ز شیرین و جان شیرین داد
ز تلخکامی فرهاد تلخکام افسوس
دلم به خار و خس آشیانه خرم بود
نبود آگهیم از نشاط دام افسوس
حلال داشت به حرف رقیب خون مرا
از آن حلال ندانسته از حرام افسوس
گذشت از برم امروز چون پس از عمری
ز بیم غیر نشد فرصت سلام افسوس
به کار نظم همه عمر من گذشت رفیق
نیافت کار من از نظم، انتظام افسوس
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
منم از چشم سیاهی به نگاهی قانع
به نگاهی شده از چشم سیاهی قانع
صبح تا شام به نظاره ی مهری محظوظ
شام تا صبح به اندیشه ی ماهی قانع
به تمنای رخی بر سر کویی ساکن
به تماشای قدی بر سر راهی قانع
ار به آزردن من هر دم و هر لحظه حریص
من به پرسیدن او گاه به گاهی قانع
نیست قانع دل من با رخش از سبزخطان
هست تا گل نتوان شد به گیاهی قانع
میل نظاره ی ماه فلکم نیست رفیق
که به ماهی شدم از طرف کلاهی قانع
به نگاهی شده از چشم سیاهی قانع
صبح تا شام به نظاره ی مهری محظوظ
شام تا صبح به اندیشه ی ماهی قانع
به تمنای رخی بر سر کویی ساکن
به تماشای قدی بر سر راهی قانع
ار به آزردن من هر دم و هر لحظه حریص
من به پرسیدن او گاه به گاهی قانع
نیست قانع دل من با رخش از سبزخطان
هست تا گل نتوان شد به گیاهی قانع
میل نظاره ی ماه فلکم نیست رفیق
که به ماهی شدم از طرف کلاهی قانع
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
نثار راه جانان کی سزد جانی که من دارم
ندارد قدر جان در راه جانانی که من دارم
دلم پردرد و جانم پرغم و چشمم بود پرخون
ندارد هیچ کس در عشق سامانی که من دارم
ببین ای پاکدامن گل که از خون جگر تا کی
چسان آلوده شد آلوده دامانی که من دارم
پشیمان گردد از عشق تو مشکل با چنین خوبی
ولی از مهر خوبان ناپشیمانی که من دارم
شود سرو چمن شرمنده زان قامت اگر آید
خرامان در چمن سرو خرامانی که من دارم
رفیق از ناله کی منع من رسوا کند ناصح
اگر آگه شود از درد پنهانی که من دارم
ندارد قدر جان در راه جانانی که من دارم
دلم پردرد و جانم پرغم و چشمم بود پرخون
ندارد هیچ کس در عشق سامانی که من دارم
ببین ای پاکدامن گل که از خون جگر تا کی
چسان آلوده شد آلوده دامانی که من دارم
پشیمان گردد از عشق تو مشکل با چنین خوبی
ولی از مهر خوبان ناپشیمانی که من دارم
شود سرو چمن شرمنده زان قامت اگر آید
خرامان در چمن سرو خرامانی که من دارم
رفیق از ناله کی منع من رسوا کند ناصح
اگر آگه شود از درد پنهانی که من دارم
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵
اگر جفاست تلافی به مذهب تو وفا را
هزار بار فزون کم بود جفای تو ما را
مبر به باغ و میفزا غمم ز غارت گلچین
به دام یا قسم بال و پر ببند خدا را
فراقت آتش جان بر دهد به باد هلاکم
به خاک پایت اگر باز جویم آب بقا را
دوای ما همه دردی که مرگ باشدش از پی
به عهد درد تو گر آرزوکنیم دوا را
محبت دگران را به مهر ما چه شباهت
تفاوتی بود از یکدگر سهیل و سها را
ز نخل و گلبن و شمشاد و ارغوان چه سرایم
که گرد قد توکوته حدیث سرو رسا را
تو از خلوص صفا روی برمتاب صفایی
اگر چه دوست پذیرد به جای صدق ریا را
هزار بار فزون کم بود جفای تو ما را
مبر به باغ و میفزا غمم ز غارت گلچین
به دام یا قسم بال و پر ببند خدا را
فراقت آتش جان بر دهد به باد هلاکم
به خاک پایت اگر باز جویم آب بقا را
دوای ما همه دردی که مرگ باشدش از پی
به عهد درد تو گر آرزوکنیم دوا را
محبت دگران را به مهر ما چه شباهت
تفاوتی بود از یکدگر سهیل و سها را
ز نخل و گلبن و شمشاد و ارغوان چه سرایم
که گرد قد توکوته حدیث سرو رسا را
تو از خلوص صفا روی برمتاب صفایی
اگر چه دوست پذیرد به جای صدق ریا را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
آن کز جفا آموخت رسم و ره بیداد را
کاش از وفا آموزدت چندی طریق داد را
ما را فتاد این ماجرا، کس را چه باک از رنج ما
از صید پیکان بلا، نبود خبر صیاد را
لعلت که دل یاقوت او، خون جگرها قوت او
البته خونریزی است خو، خونخوار مادرزاد را
آن چشم و آن مژگان نگر، کآمد به خونریزی دگر
صد نیشتر یا بیشتر در کف یکی فصاد را
برقع ز روی دلستان، بردار تا سازی عیان
هم آتش نمرودیان، هم روضهٔ شداد را
از شور آن شیرین شکر، من سینه کندم او کمر
در پا فکندم سر به سر، افسانهٔ فرهاد را
در دل ستانی برده گو، خالش ز زلف وچشم و رو
عاجز نشد شاگرد او، تعلیم صد استاد را
در دام عشق افتاده ام، کاینسان دل ازکف داده ام
شنعت مزن کآماده ام، گه ناله گه فریاد را
عشق است و هرجا سرکشد، چون پادشه لشکر کشد
در بندطاعت درکشد، یک بنده صد آزاد را
از سنگ آمد سخت تر، دل کاندرو نبود اثر
ز آه صفایی کز شرر، مرهم کند پولاد را
کاش از وفا آموزدت چندی طریق داد را
ما را فتاد این ماجرا، کس را چه باک از رنج ما
از صید پیکان بلا، نبود خبر صیاد را
لعلت که دل یاقوت او، خون جگرها قوت او
البته خونریزی است خو، خونخوار مادرزاد را
آن چشم و آن مژگان نگر، کآمد به خونریزی دگر
صد نیشتر یا بیشتر در کف یکی فصاد را
برقع ز روی دلستان، بردار تا سازی عیان
هم آتش نمرودیان، هم روضهٔ شداد را
از شور آن شیرین شکر، من سینه کندم او کمر
در پا فکندم سر به سر، افسانهٔ فرهاد را
در دل ستانی برده گو، خالش ز زلف وچشم و رو
عاجز نشد شاگرد او، تعلیم صد استاد را
در دام عشق افتاده ام، کاینسان دل ازکف داده ام
شنعت مزن کآماده ام، گه ناله گه فریاد را
عشق است و هرجا سرکشد، چون پادشه لشکر کشد
در بندطاعت درکشد، یک بنده صد آزاد را
از سنگ آمد سخت تر، دل کاندرو نبود اثر
ز آه صفایی کز شرر، مرهم کند پولاد را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
چون صبح عید هفتم ماه رجب رسید
از شش طرف نوید هزاران طرب رسید
دل گفت جان به مقدم او کن فدا که باز
غارتگر عجم شه ی ترکان عرب رسید
سرگرم قتل کیست که چون مهر بامداد
با جامه ی غضب همه تن در غضب رسید
بهر اسیری دل و داغ درون من
با طره ی به تاب و عذاری به تن رسید
بستم زبان شکوه به شکرانه ی وصال
زان غم که در فراق تو هر روز و شب رسید
صبح و صال قصه نرانم زشام هجر
کاین یک شکنجه آمد و آن یک تعب رسید
دیگر ره از مشاهده دل زنده شد مرا
هر چند در مجاهده جانم به لب رسید
بر نخل نازت از شکرین بوس های تر
کو زهر خود چسود که ما را طلب رسید
تکیف می مکن به صفایی کش این دو روز
بی می ز لعل یار نشاطی عجب رسید
از شش طرف نوید هزاران طرب رسید
دل گفت جان به مقدم او کن فدا که باز
غارتگر عجم شه ی ترکان عرب رسید
سرگرم قتل کیست که چون مهر بامداد
با جامه ی غضب همه تن در غضب رسید
بهر اسیری دل و داغ درون من
با طره ی به تاب و عذاری به تن رسید
بستم زبان شکوه به شکرانه ی وصال
زان غم که در فراق تو هر روز و شب رسید
صبح و صال قصه نرانم زشام هجر
کاین یک شکنجه آمد و آن یک تعب رسید
دیگر ره از مشاهده دل زنده شد مرا
هر چند در مجاهده جانم به لب رسید
بر نخل نازت از شکرین بوس های تر
کو زهر خود چسود که ما را طلب رسید
تکیف می مکن به صفایی کش این دو روز
بی می ز لعل یار نشاطی عجب رسید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
ز مهرم خوب تر آن مهر مهوش
از آن زر خوشترم این سیم بی غش
مرا مگذار با این مایه تردید
مرا مپسند در چندین کشاکش
مده خاکم به باد از خشم و خواری
بزن از رحمتم آبی برآتش
دمی سیرابم آر از لعل خوشاب
گهی سرمستم آر از چشم سرخوش
به خاک افکنده چندین صید و صیاد
هنوزش تیرها قایم به ترکش
پریشان تر شود زلفت که چون خویش
مرا پیوسته می دارد مشوش
هم از طیبش مرا بادامه در پاش
هم از تابش مرا رخساره زرپش
ترا برکتف و کش خوش رام و آرام
مرا چون مار خشمین سخت و سرکش
منت کافی ز عشاق وفا کیش
ترا تنها صفایی بس جفا کش
از آن زر خوشترم این سیم بی غش
مرا مگذار با این مایه تردید
مرا مپسند در چندین کشاکش
مده خاکم به باد از خشم و خواری
بزن از رحمتم آبی برآتش
دمی سیرابم آر از لعل خوشاب
گهی سرمستم آر از چشم سرخوش
به خاک افکنده چندین صید و صیاد
هنوزش تیرها قایم به ترکش
پریشان تر شود زلفت که چون خویش
مرا پیوسته می دارد مشوش
هم از طیبش مرا بادامه در پاش
هم از تابش مرا رخساره زرپش
ترا برکتف و کش خوش رام و آرام
مرا چون مار خشمین سخت و سرکش
منت کافی ز عشاق وفا کیش
ترا تنها صفایی بس جفا کش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
دوش از آن باده که پیمود بطی جانانم
نه چنان بیخود و مستم که سر از پا دانم
دست از دامنم ای بدرقه بردار و برو
که سفر کردن از این در قدمی نتوانم
دولت و زندگیم جان و دلی بیش نبود
دل فکندیم به پا تا چه رود بر جانم
در خرابات مغان گم شده ای هست مرا
بی جهت نیست که آشفته و سرگردانم
مگر از مرگ کنم چاره غم هجران را
که جز این صارفه مشکل نکند آسانم
داده بودند مرا از دو جهان دین و دلی
این خود ازکف شد و دل کند بباید زآنم
رایگان داده ز کف گوهر و بر خامی خویش
مضطر و سوخته و غمزده و حیرانم
درد و درمان همه از تست خدا را مپسند
که من از چاره ی درد تو به خود درمانم
سحر جادوت ز خود بی خبرش کرد و ربود
ورنه دل بود کجا ایمن از آن مژگانم
تب و تابم مکن انکار صفایی زنهار
کآب چشم آمده بر آتش دل برهانم
نه چنان بیخود و مستم که سر از پا دانم
دست از دامنم ای بدرقه بردار و برو
که سفر کردن از این در قدمی نتوانم
دولت و زندگیم جان و دلی بیش نبود
دل فکندیم به پا تا چه رود بر جانم
در خرابات مغان گم شده ای هست مرا
بی جهت نیست که آشفته و سرگردانم
مگر از مرگ کنم چاره غم هجران را
که جز این صارفه مشکل نکند آسانم
داده بودند مرا از دو جهان دین و دلی
این خود ازکف شد و دل کند بباید زآنم
رایگان داده ز کف گوهر و بر خامی خویش
مضطر و سوخته و غمزده و حیرانم
درد و درمان همه از تست خدا را مپسند
که من از چاره ی درد تو به خود درمانم
سحر جادوت ز خود بی خبرش کرد و ربود
ورنه دل بود کجا ایمن از آن مژگانم
تب و تابم مکن انکار صفایی زنهار
کآب چشم آمده بر آتش دل برهانم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
به جز خار جفا زین گل عذاران
مرا نامد نصیب از خیل یاران
شدم پیر از فراقش در جوانی
نهالم را دی آمد در بهاران
گراییدم به عشق از شوق رفتم
به پای ناودان از زیر باران
کمان ابروی ما را گو به پرهیز
ز تیر ناله شب زنده داران
بیا واعظ ببین آن گونه تا من
نمایم با تو داغ سوگواران
تو تا خود زخم تیغش برنداری
خبر نایی ز سوز داغداران
به چشم عبرتش یک ره نظر کن
ولی غافل مشو ز آن تیر باران
ز جانان جور و ناز آمد تلافی
به پاداش وفای حق گزاران
ز صد گلزار بیزاری بجویند
بدین رخ گر ببینندت هزاران
نه تنها شد صفایی پای بندت
چو من سرگشته داری صد هزاران
مرا نامد نصیب از خیل یاران
شدم پیر از فراقش در جوانی
نهالم را دی آمد در بهاران
گراییدم به عشق از شوق رفتم
به پای ناودان از زیر باران
کمان ابروی ما را گو به پرهیز
ز تیر ناله شب زنده داران
بیا واعظ ببین آن گونه تا من
نمایم با تو داغ سوگواران
تو تا خود زخم تیغش برنداری
خبر نایی ز سوز داغداران
به چشم عبرتش یک ره نظر کن
ولی غافل مشو ز آن تیر باران
ز جانان جور و ناز آمد تلافی
به پاداش وفای حق گزاران
ز صد گلزار بیزاری بجویند
بدین رخ گر ببینندت هزاران
نه تنها شد صفایی پای بندت
چو من سرگشته داری صد هزاران
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
از توچون نام برم کز دهن آلوده
لاجرم سر نزند جز سخن آلوده
چه خبر پرسی از احوال دل خون شده ام
که شهادت دهد این پیرهن آلوده
گلشن از خار و بهارش به خزان ارزانی
بایدم رفت به در زین چمن آلوده
رخ رنگین بتان را خط مشکین ز قفاست
خارم آید به نظر نسترن آلوده
رخت برون بر ازین بحر گل آگین که دلا
نتوان شست بدین لای تن آلوده
کعبه بسپار بدان مجتهد پاک زبان
دیر بگذار بدین برهمن آلوده
چه تنعم کنی از آن صمد مظنونی
چه تمتع بری از آن وشن آلوده
خیمه برتر زنم از نه فلک ان شاء الله
غربت پاک به ازین وطن آلوده
ترک مست تو ندارد به صفایی سر صدق
دل بپردازم ازین راهزن آلوده
لاجرم سر نزند جز سخن آلوده
چه خبر پرسی از احوال دل خون شده ام
که شهادت دهد این پیرهن آلوده
گلشن از خار و بهارش به خزان ارزانی
بایدم رفت به در زین چمن آلوده
رخ رنگین بتان را خط مشکین ز قفاست
خارم آید به نظر نسترن آلوده
رخت برون بر ازین بحر گل آگین که دلا
نتوان شست بدین لای تن آلوده
کعبه بسپار بدان مجتهد پاک زبان
دیر بگذار بدین برهمن آلوده
چه تنعم کنی از آن صمد مظنونی
چه تمتع بری از آن وشن آلوده
خیمه برتر زنم از نه فلک ان شاء الله
غربت پاک به ازین وطن آلوده
ترک مست تو ندارد به صفایی سر صدق
دل بپردازم ازین راهزن آلوده
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
ترا آخر چه شدکز بی وفایی
نکردی در محبت عهد پایی
جدا از دین و دل دیوانه بودم
که کردن از تو آهنگ جدایی
به فردوسم مخوان زنهار از این در
که آنجا نیست چندین دل گشایی
دلم آمیخت از لعلت به خوناب
قدم آموخت از زلفت دوتایی
مگر خود از وفاداری و رحمت
علاج رنج مهجوران نمایی
که فرقی نیست شرح درد و غم را
بگوش غیر با دستان سرایی
بدین سامان و ثروت کم فراهم
به کویت نایدم عار از گدایی
صنوبر گو مکش سر پیش بالاش
که حسنت چیست الا یک رسایی
مرا زین پس نزیبد پارس موطن
که عشقم توبه داد از پارسایی
رود در دوستی از وی ستم ها
که از دشمن نیاید بر صفایی
نکردی در محبت عهد پایی
جدا از دین و دل دیوانه بودم
که کردن از تو آهنگ جدایی
به فردوسم مخوان زنهار از این در
که آنجا نیست چندین دل گشایی
دلم آمیخت از لعلت به خوناب
قدم آموخت از زلفت دوتایی
مگر خود از وفاداری و رحمت
علاج رنج مهجوران نمایی
که فرقی نیست شرح درد و غم را
بگوش غیر با دستان سرایی
بدین سامان و ثروت کم فراهم
به کویت نایدم عار از گدایی
صنوبر گو مکش سر پیش بالاش
که حسنت چیست الا یک رسایی
مرا زین پس نزیبد پارس موطن
که عشقم توبه داد از پارسایی
رود در دوستی از وی ستم ها
که از دشمن نیاید بر صفایی
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۴۱
آه کزین سفر نشد جز تب و تاب حاصلم
داد ز سعد روشنم وای ز بخت مقبلم
رخت کجا کشم کزین غایله خیز منزلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
می رود و نمی رود ناقه به زیر محملم
کی خبرش ز حال من پای نرفته در گلی
لطمه ی موج غم بود رنج فزای هردلی
عیش کند چو آدمی رخت کشد به ساحلی
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دل است همچنان ور به هزار منزلم
حسرت زلف قاسم برد ز تاب تن گرو
سنبل جعد اکبرم حسرت کهنه ساخت نو
دل که اسیر سلسله تن نرود به تاز و دو
ای که مهار می کشی صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو می کشی وز طرفی سلاسلم
ای ز سپهر سخت کی تشنه ی دشت ابتلا
وی ز زمین سست پی غرقه ی قلزم فنا
خفته به خاک کربلا کشته تو اسیر ما
بار کشیده ی جفا پرده دریده ی وفا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم
در غمت آه سینه را این تب و تاب کی شود
دیده اشکبار را لجه سراب کی شود
رفتم و طلعت ترا هجر نقاب کی شود
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه به شخص غایبی در نظری مقابلم
در طلب تو از ازل چشم و دلم به چارسو
گشته زبان به گفتگو رفته نظر به جستجو
تا ابدم نهان و فاش از پی تست رای و رو
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
تا سر تو جدا ز تن سر به بدن وبال من
بعد تو انتصاب جان موجب انفعال من
یاد تو از روان من نام تو از مقال من
ذکر تو از زبان من فکر تو از خیال من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم
ای که فتاده در غمت نظم شکیبم از نسق
وی که به سوکت آه من برده برآسمان سبق
گر نظری کنی به من برگذرم ز نه طبق
ور گذری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بردهد بیخ امید باطلم
جنبش مهر را همی دیگ سکون جدا پزم
آتش هجر را جدا دست به لب فرا گزم
یک دل و داغ چند تن آه چنین کجا سزم
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
چند صفایی از غمش دست ملال بردلی
وز مژه محیط زا پای نشاط در گلی
گویی اگر چه حاصلی نیست مرا ازین ولی
سنت عشق سعدیا ترک نمی کنم بلی
کی ز دلم بدر رود خوی سرشته در گلم
داد ز سعد روشنم وای ز بخت مقبلم
رخت کجا کشم کزین غایله خیز منزلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
می رود و نمی رود ناقه به زیر محملم
کی خبرش ز حال من پای نرفته در گلی
لطمه ی موج غم بود رنج فزای هردلی
عیش کند چو آدمی رخت کشد به ساحلی
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دل است همچنان ور به هزار منزلم
حسرت زلف قاسم برد ز تاب تن گرو
سنبل جعد اکبرم حسرت کهنه ساخت نو
دل که اسیر سلسله تن نرود به تاز و دو
ای که مهار می کشی صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو می کشی وز طرفی سلاسلم
ای ز سپهر سخت کی تشنه ی دشت ابتلا
وی ز زمین سست پی غرقه ی قلزم فنا
خفته به خاک کربلا کشته تو اسیر ما
بار کشیده ی جفا پرده دریده ی وفا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم
در غمت آه سینه را این تب و تاب کی شود
دیده اشکبار را لجه سراب کی شود
رفتم و طلعت ترا هجر نقاب کی شود
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه به شخص غایبی در نظری مقابلم
در طلب تو از ازل چشم و دلم به چارسو
گشته زبان به گفتگو رفته نظر به جستجو
تا ابدم نهان و فاش از پی تست رای و رو
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
تا سر تو جدا ز تن سر به بدن وبال من
بعد تو انتصاب جان موجب انفعال من
یاد تو از روان من نام تو از مقال من
ذکر تو از زبان من فکر تو از خیال من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم
ای که فتاده در غمت نظم شکیبم از نسق
وی که به سوکت آه من برده برآسمان سبق
گر نظری کنی به من برگذرم ز نه طبق
ور گذری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بردهد بیخ امید باطلم
جنبش مهر را همی دیگ سکون جدا پزم
آتش هجر را جدا دست به لب فرا گزم
یک دل و داغ چند تن آه چنین کجا سزم
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
چند صفایی از غمش دست ملال بردلی
وز مژه محیط زا پای نشاط در گلی
گویی اگر چه حاصلی نیست مرا ازین ولی
سنت عشق سعدیا ترک نمی کنم بلی
کی ز دلم بدر رود خوی سرشته در گلم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چون ترک جنک جوی من از در در آیدا
با شور جنگ و مشغله در محضر آیدا
خنجر بدست مست در آید ببزم من
چون است حال مست که با خنجر آیدا
مست است و حال مست نباشد بیکروش
هر ساعتی بمشغله دیگر آیدا
گاهی به لطف و ناز و بناگاه در بکین
با ساغر شراب مرا در بر آیدا
خوشا دمیکه در بر من با هزار ناز
چون صد هزار خرمن سیسمبر آیدا
ما را نیازمندی و او را توانگری است
شاید اگر بخانه ما کمتر آیدا
زابرو گرفته تیغ و مژه بر کشیده صف
شاه است و شاه با حشم و لشگر آیدا
جان می سپارمش بقدم خاصه کز نشاط
مخمور و مست با قدح و ساغر آیدا
زلفش هزار تاب و بهر یک هزار چین
هی چین و حلقه در پس یکدیگر آیدا
صد حلقه تا بدوش و دو صد حلقه کرد گوش
صد حلقه اش چه طوق بگردن در آیدا
افتد باتفاق ولی نادر اوفتد
درویش را که پای به گنج زر آیدا
با شور جنگ و مشغله در محضر آیدا
خنجر بدست مست در آید ببزم من
چون است حال مست که با خنجر آیدا
مست است و حال مست نباشد بیکروش
هر ساعتی بمشغله دیگر آیدا
گاهی به لطف و ناز و بناگاه در بکین
با ساغر شراب مرا در بر آیدا
خوشا دمیکه در بر من با هزار ناز
چون صد هزار خرمن سیسمبر آیدا
ما را نیازمندی و او را توانگری است
شاید اگر بخانه ما کمتر آیدا
زابرو گرفته تیغ و مژه بر کشیده صف
شاه است و شاه با حشم و لشگر آیدا
جان می سپارمش بقدم خاصه کز نشاط
مخمور و مست با قدح و ساغر آیدا
زلفش هزار تاب و بهر یک هزار چین
هی چین و حلقه در پس یکدیگر آیدا
صد حلقه تا بدوش و دو صد حلقه کرد گوش
صد حلقه اش چه طوق بگردن در آیدا
افتد باتفاق ولی نادر اوفتد
درویش را که پای به گنج زر آیدا