عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
پیش اهل دل دهان خنده زخم تن بس است
غنچه را چاک گریبان رخنهٔ دامن بس است
اهل جوهر در لباس لاغری آسوده اند
چون صدف پیراهن تن استخوان من بس است
من ز دیدارت به اندک التفاتی قانعم
دیدهٔ یعقوبی ام را بوی پیراهن بس است
قانع از بوسیدن رویش به یک نظاره ام
چیدن گل برنتابد این چمن دیدن بس است
غنچه چون گل شد برون از عالم دل می رود
غول راه اهل غفلت هرزه خندیدن بس است
پنجه ام دشمن گریبان است جویا از نخست
دشت وسعت مشربیهای مرا دامن بس است
غنچه را چاک گریبان رخنهٔ دامن بس است
اهل جوهر در لباس لاغری آسوده اند
چون صدف پیراهن تن استخوان من بس است
من ز دیدارت به اندک التفاتی قانعم
دیدهٔ یعقوبی ام را بوی پیراهن بس است
قانع از بوسیدن رویش به یک نظاره ام
چیدن گل برنتابد این چمن دیدن بس است
غنچه چون گل شد برون از عالم دل می رود
غول راه اهل غفلت هرزه خندیدن بس است
پنجه ام دشمن گریبان است جویا از نخست
دشت وسعت مشربیهای مرا دامن بس است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
زاهد از دنیا پی تحصیل سیم و زر گذشت
رشته شد گردآور گوهر چو از گوهر گذشت
عافیت خواهی مرو بیرون زحد اعتدال
می کشد گر آب حیوان است چون از سرگذشت
بی تکلف می توان تاج سر افلاک گفت
آنکه را چون مهر انور از سر افسر گذشت
قصهٔ طولانی زلف تو دارم بر زبان
تا قیامت کی تواند شد تمام این سرگذشت
غرق عصیان است جویا همچو درد می دلت
یاری از ساقی کوثر جو که آب از سرگذشت
رشته شد گردآور گوهر چو از گوهر گذشت
عافیت خواهی مرو بیرون زحد اعتدال
می کشد گر آب حیوان است چون از سرگذشت
بی تکلف می توان تاج سر افلاک گفت
آنکه را چون مهر انور از سر افسر گذشت
قصهٔ طولانی زلف تو دارم بر زبان
تا قیامت کی تواند شد تمام این سرگذشت
غرق عصیان است جویا همچو درد می دلت
یاری از ساقی کوثر جو که آب از سرگذشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
از موج چین، جبین هر آن کس که ساده است
دایم در بهشت به رویش گشاده است
هان بی خبر سفینهٔ عمر تو از نفس
در جذر و مد بحر خطر اوفتاده است
کامل نشد هنوز بهار جمال تو
یعنی گل تو غنچه و سروت پیاده است
سر بر کنار دامن منزل نهاده است
چون نقش پای هر که ز پا اوفتاده است
بر خود ز سوی خلق ره فیض را مبند
جویا در بهشت جبین گشاده است
دایم در بهشت به رویش گشاده است
هان بی خبر سفینهٔ عمر تو از نفس
در جذر و مد بحر خطر اوفتاده است
کامل نشد هنوز بهار جمال تو
یعنی گل تو غنچه و سروت پیاده است
سر بر کنار دامن منزل نهاده است
چون نقش پای هر که ز پا اوفتاده است
بر خود ز سوی خلق ره فیض را مبند
جویا در بهشت جبین گشاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
کام دو جهان در قدم زاری دلهاست
هر کار که شد ساخته از یاری دلهاست
بی جلوهٔ دیدار تو بر صفحهٔ امکان
هر مد نگاهی خط بیزاری دلهاست
از خویش رهایی مطلب بی مدد عشق
آزادی جانها زگرفتاری دلهاست
بی قبضه محال است که شمشیر ببرد
بازو قوی از فیض مددکاری دلهاست
جویا نگه از درگه دل روی نتابی
اقبال و ظفر در گرو یاری دلهاست
هر کار که شد ساخته از یاری دلهاست
بی جلوهٔ دیدار تو بر صفحهٔ امکان
هر مد نگاهی خط بیزاری دلهاست
از خویش رهایی مطلب بی مدد عشق
آزادی جانها زگرفتاری دلهاست
بی قبضه محال است که شمشیر ببرد
بازو قوی از فیض مددکاری دلهاست
جویا نگه از درگه دل روی نتابی
اقبال و ظفر در گرو یاری دلهاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
رفتی و حال دل از بسیاری غم درهم است
در چمن هر شاخ گل دور از تو نخل ماتم است
حرف بی مغزی بریزد گر ز نوک خامه ای
دلنشین ساده لوحان همچو نقش خاتم است
عذرخواهی چاره باشد خاطر رنجیده را
چرب نرمی زخم شمشیر زبان را مرهم است
گر ندانی خویش را داناترین مردمی
شعر خوب اکثر به نام مولوی لااعلم است
آرزوی مستی سرشارم امشب در سر است
گر همه پر می کنی پیمانه، ساقی! پر، کم است
شوخ ما را نیست جز در دامن وحشت قرار
چون شرار این شعله خو آغوش پرورد رم است
تا توانی در شکست دشمن سرکش مکوش
خار تا در پای نشکسته است آزارش کم است
ای جفا جو بر جوانیهای عشقم رحم کن
چهرهٔ خاطر هنوزم نو خط گرد غم است
نیستی بگزین که ره یابی به معراج قبول
شکل لابر دعویم آری دلیل سلم است
در چمن هر شاخ گل دور از تو نخل ماتم است
حرف بی مغزی بریزد گر ز نوک خامه ای
دلنشین ساده لوحان همچو نقش خاتم است
عذرخواهی چاره باشد خاطر رنجیده را
چرب نرمی زخم شمشیر زبان را مرهم است
گر ندانی خویش را داناترین مردمی
شعر خوب اکثر به نام مولوی لااعلم است
آرزوی مستی سرشارم امشب در سر است
گر همه پر می کنی پیمانه، ساقی! پر، کم است
شوخ ما را نیست جز در دامن وحشت قرار
چون شرار این شعله خو آغوش پرورد رم است
تا توانی در شکست دشمن سرکش مکوش
خار تا در پای نشکسته است آزارش کم است
ای جفا جو بر جوانیهای عشقم رحم کن
چهرهٔ خاطر هنوزم نو خط گرد غم است
نیستی بگزین که ره یابی به معراج قبول
شکل لابر دعویم آری دلیل سلم است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
مهربانی با خلایق پاسبان دولت است
در حقیقت دل شکستن کسرشان دولت است
بر شکم سنگ قناعت بند و آسایش گزین
سیری از چیزی که ممکن نیست نان دولت است
گر حقیقت بین شوی، خون دل خود می خوری
آنکه سرمست شراب ارغوان دولت است
باده نوشی را که باشد پادشاه وقت خویش
ابر عالم گیر بر سر سایبان دولت است
در به روی خلق بگشا تا ببینی فتح باب
راندن دربان ز درگه پاسبان دولت است
لقمهٔ بی شبه در کشکول فقر آماده است
خون دلها نعمت الوان خوان دولت است
کی رود جویا علم از سیلی پرچم زجای
بردباری با سبک مغزان نشان دولت است
در حقیقت دل شکستن کسرشان دولت است
بر شکم سنگ قناعت بند و آسایش گزین
سیری از چیزی که ممکن نیست نان دولت است
گر حقیقت بین شوی، خون دل خود می خوری
آنکه سرمست شراب ارغوان دولت است
باده نوشی را که باشد پادشاه وقت خویش
ابر عالم گیر بر سر سایبان دولت است
در به روی خلق بگشا تا ببینی فتح باب
راندن دربان ز درگه پاسبان دولت است
لقمهٔ بی شبه در کشکول فقر آماده است
خون دلها نعمت الوان خوان دولت است
کی رود جویا علم از سیلی پرچم زجای
بردباری با سبک مغزان نشان دولت است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
هر کجا می نیست گر گلشن بود غمخانه است
سرو و گل کی جانشین شیشه و پیمانه است
با زبان حال در رفتن ز خود گوید حباب
همدمان در بزم یکرنگی نفس بیگانه است
عاقل است آنکه که بر نادانی خود قائل است
هر که دانا می شمارد خویش را دیوانه است
در گلستانی که ریزد سرو من رنگ خرام
نکهت گل گرد راه جلوهٔ مستانه است
در ریاض دهر ناکامی گل دون فطرتی است
کامیابی در رکاب همت مردانه است
هر که دولتمندتر حرصش به دنیا بیشتر
پای تا سر گوهر شهوار آب و دانه است
در هوای شمع، آن رخسار از بس می تپد
مردمک در دیده ام جویا دل پروانه است
سرو و گل کی جانشین شیشه و پیمانه است
با زبان حال در رفتن ز خود گوید حباب
همدمان در بزم یکرنگی نفس بیگانه است
عاقل است آنکه که بر نادانی خود قائل است
هر که دانا می شمارد خویش را دیوانه است
در گلستانی که ریزد سرو من رنگ خرام
نکهت گل گرد راه جلوهٔ مستانه است
در ریاض دهر ناکامی گل دون فطرتی است
کامیابی در رکاب همت مردانه است
هر که دولتمندتر حرصش به دنیا بیشتر
پای تا سر گوهر شهوار آب و دانه است
در هوای شمع، آن رخسار از بس می تپد
مردمک در دیده ام جویا دل پروانه است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
آن را که غباری به رخ از تربت طوس است
در دیده اش اکلیل شهان، تاج خروس است
دنیا که به چشم تو بود زال کهن سال
در دیدهٔ بالغ نظران تازه عروس است
هر غنچه که دیدم بهم آورده لب شوق
بر نقش کف پای تو آمادهٔ بوس است
هر نرگس گلزار بود دیدهٔ عبرت
هر برگ گل باغ، کف دست فسوس است
جز سرزنش از اهل جهان قسمت او نیست
در پرورش دور شکم آن که چوکوس است
چون آینه جویا همه جا روی بیاید
آنرا که بری چهره اش از نقص عبوس است
در دیده اش اکلیل شهان، تاج خروس است
دنیا که به چشم تو بود زال کهن سال
در دیدهٔ بالغ نظران تازه عروس است
هر غنچه که دیدم بهم آورده لب شوق
بر نقش کف پای تو آمادهٔ بوس است
هر نرگس گلزار بود دیدهٔ عبرت
هر برگ گل باغ، کف دست فسوس است
جز سرزنش از اهل جهان قسمت او نیست
در پرورش دور شکم آن که چوکوس است
چون آینه جویا همه جا روی بیاید
آنرا که بری چهره اش از نقص عبوس است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
وقت خود را هر که بهر این و آن گم کرده است
دلبر بسیار شرین تر ز جان گم کرده است
نیستش در هیچ یک از حلقهٔ الفت قرار
این دل آواره مرغ آشیان گم کرده است
گشت افزون نخوت شیخ از هجوم اهل شهر
خویش را در اینقدر مردم چسان گم کرده است
از دلایل داده زاهد مسلک حق را زدست
ره چو تار سبحه در سنگ نشان گم کرده است
جز شکست ما ضعیفانش دمی آرام نیست
عشق جویا چون همای استخوان گم کرده است
دلبر بسیار شرین تر ز جان گم کرده است
نیستش در هیچ یک از حلقهٔ الفت قرار
این دل آواره مرغ آشیان گم کرده است
گشت افزون نخوت شیخ از هجوم اهل شهر
خویش را در اینقدر مردم چسان گم کرده است
از دلایل داده زاهد مسلک حق را زدست
ره چو تار سبحه در سنگ نشان گم کرده است
جز شکست ما ضعیفانش دمی آرام نیست
عشق جویا چون همای استخوان گم کرده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
غافلی کز جور خواهی شیشهٔ دلها شکست
می رسد ظالم نخست از موج بر دریا شکست
خنده کمتر کن که می میرد دل از جوش نشاط
می رسد اینجا ز موج بادهٔ مینا شکست
وادیی در خورد شورم نیست در راه طلب
بر کمر کهسار گویی دامن صحرا شکست
زآب کوثر آورد بیرون سبوی خود درست
هر دلی کامروز از اندیشهٔ فردا شکست
تا توان با دشمن سرکش مدارا پیشه کن
بیشتر رنجاند آن خاری که زیرپا شکست
آه کامشب یاد مژگان بلاجوی کسی
خار حسرت در دل غمدیدهٔ جویا شکست
می رسد ظالم نخست از موج بر دریا شکست
خنده کمتر کن که می میرد دل از جوش نشاط
می رسد اینجا ز موج بادهٔ مینا شکست
وادیی در خورد شورم نیست در راه طلب
بر کمر کهسار گویی دامن صحرا شکست
زآب کوثر آورد بیرون سبوی خود درست
هر دلی کامروز از اندیشهٔ فردا شکست
تا توان با دشمن سرکش مدارا پیشه کن
بیشتر رنجاند آن خاری که زیرپا شکست
آه کامشب یاد مژگان بلاجوی کسی
خار حسرت در دل غمدیدهٔ جویا شکست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
بدکاره رحمت از چه سبب چشمداشت داشت
دهقان امید حاصل هر چیز کاشت داشت
گفتم مگر زباده چو گل بشکفانمش
می خورد و سرگرانی نازی که داشت داشت
روزش مدام عید و شبش قدر بوده است
هر کس نه فکر شام و نه امید چاشت داشت
زین خاکدان کسی که بشد از دل سلیم
نقدی که بهر توشه عقبی گذاشت داشت
جویا ندید از غم عشق تو فتح باب
امیدها ز هر چه که بر دل گماشت داشت
دهقان امید حاصل هر چیز کاشت داشت
گفتم مگر زباده چو گل بشکفانمش
می خورد و سرگرانی نازی که داشت داشت
روزش مدام عید و شبش قدر بوده است
هر کس نه فکر شام و نه امید چاشت داشت
زین خاکدان کسی که بشد از دل سلیم
نقدی که بهر توشه عقبی گذاشت داشت
جویا ندید از غم عشق تو فتح باب
امیدها ز هر چه که بر دل گماشت داشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
دیدم کلاه ابروی آن کجکلاه کج
از پیچ و تاب شد به دلم تیر آه کج
کج کج بود خرام سیه مست باده را
چشمت از کند به سوی من نگاه کج
افغان دل به نالهٔ زنجیر شد بدل
بر عارضش فتاده چو زلف سیاه کج
افتاد تاج مهر به خاک از سر فلک
بر سر چو از غرور نهادی کلاه کج
جز حق پرستی راست از کس طمع مدار
کج می رود رونده چو گردید راه کج
از پیچ و تاب شد به دلم تیر آه کج
کج کج بود خرام سیه مست باده را
چشمت از کند به سوی من نگاه کج
افغان دل به نالهٔ زنجیر شد بدل
بر عارضش فتاده چو زلف سیاه کج
افتاد تاج مهر به خاک از سر فلک
بر سر چو از غرور نهادی کلاه کج
جز حق پرستی راست از کس طمع مدار
کج می رود رونده چو گردید راه کج
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
نجابت هر که با دولت چو خورشید برین دارد
اگر بر آسمان رفته است چشمی بر زمین دارد
زسودای تو بر لب هر که آه آتشین دارد
به رنگ شمع محفل گریه ها در آستین دارد
مباش از چرب نرمیهای خصم کینه جو ایمن
که خنجر چین همواری زجوهر بر جبین دارد
خسیسانند در بند فریب لذت دنیا
بلی دام گرفتاری مگس از انگبین دارد
عجب نبود گر از ننگم فرو رفته است در خاتم
بسی شرمندگی نام من از روی نگین دارد
زگردش های او بر اهل عالم حال می گردد
ادای نرگس نازآفرینش آفرین دارد
به جز ایثار مال از پادشاهان خوش نما نبود
وگرنه از جواهر کوه هم چندین دفین دارد
بود ایمن اگر هر روز از طاق فلک افتد
چو خورشید برین آن کس که چشمی بر زمین دارد
شهید آرزوی لعل آن لب در لحد باشد
سلیمانی که پنداری زمین زیر نگین دارد
فلک را نیست از یکرنگی من آگهی جویا
مرا دارد غمین هر جا دلی اندوهگین دارد
اگر بر آسمان رفته است چشمی بر زمین دارد
زسودای تو بر لب هر که آه آتشین دارد
به رنگ شمع محفل گریه ها در آستین دارد
مباش از چرب نرمیهای خصم کینه جو ایمن
که خنجر چین همواری زجوهر بر جبین دارد
خسیسانند در بند فریب لذت دنیا
بلی دام گرفتاری مگس از انگبین دارد
عجب نبود گر از ننگم فرو رفته است در خاتم
بسی شرمندگی نام من از روی نگین دارد
زگردش های او بر اهل عالم حال می گردد
ادای نرگس نازآفرینش آفرین دارد
به جز ایثار مال از پادشاهان خوش نما نبود
وگرنه از جواهر کوه هم چندین دفین دارد
بود ایمن اگر هر روز از طاق فلک افتد
چو خورشید برین آن کس که چشمی بر زمین دارد
شهید آرزوی لعل آن لب در لحد باشد
سلیمانی که پنداری زمین زیر نگین دارد
فلک را نیست از یکرنگی من آگهی جویا
مرا دارد غمین هر جا دلی اندوهگین دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
با رقیبان مکن الفت به محبت سوگند
منگر جانب اغیار به الفت سوگند
مستم و جور و جفا با دل ازین بیش مکن
به ترحم به مدارا به مروت سوگند
ایکه چون ابر بود شهره به تر دامانی
نیست شایستهٔ بزم تو به عصمت سوگند
بره بادیهٔ عشق تو در گام نخست
از دل و دین بگذشتیم به همت سوگند
همره قافلهٔ غم شب هجران جویا
رفت در یاد تو از خویش به عزت سوگند
منگر جانب اغیار به الفت سوگند
مستم و جور و جفا با دل ازین بیش مکن
به ترحم به مدارا به مروت سوگند
ایکه چون ابر بود شهره به تر دامانی
نیست شایستهٔ بزم تو به عصمت سوگند
بره بادیهٔ عشق تو در گام نخست
از دل و دین بگذشتیم به همت سوگند
همره قافلهٔ غم شب هجران جویا
رفت در یاد تو از خویش به عزت سوگند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
سر به دورانت تهی از آرزو هرگز مباد
خالی از صاف خیالت این کدو هرگز مباد
آب و رنگ آن گل رو سایه پرورد حیاست
آتش می پرده سوز شرم او هرگز مباد
داغ خواری لازم روی طلب باشد چو ماه
در جهان یارب کسی بی آبرو هرگز مباد
بر جراحت سونش الماس ریزد ناصحم
چاک دل منت کش زخم رفو هرگز مباد
حسن را با ناز جویا اختلاط رنگ و پوست
از گل رویش جد این رنگ و بو هرگز مباد
خالی از صاف خیالت این کدو هرگز مباد
آب و رنگ آن گل رو سایه پرورد حیاست
آتش می پرده سوز شرم او هرگز مباد
داغ خواری لازم روی طلب باشد چو ماه
در جهان یارب کسی بی آبرو هرگز مباد
بر جراحت سونش الماس ریزد ناصحم
چاک دل منت کش زخم رفو هرگز مباد
حسن را با ناز جویا اختلاط رنگ و پوست
از گل رویش جد این رنگ و بو هرگز مباد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
گرفتم همچو افلاطون شوی عاقل چه خواهی شد
نگردیدی چو مجنون گر ز خود غافل چه خواهی شد
تو بیرون گرد بزم قدسی و گم کرده ای خود را
شوی گر محرم خلوت سرای دل چه خواهی شد
زخود پرواز اگر کردی تذرو گلشن قدسی
وگر ماندی به رنگ سبزه پا در گل چه خواهی شد
عنان نشئه ات را گر نگهداری قدح نوشی
تصور کن شدی از باده لایعقل چه خواهی شد
زخود یک ره سفر کن تا به بزم قدس ره یابی
وگر صد سال در دنیا کنی منزل چه خواهی شد
ترا غفلت چنین با خویش دارد آشنا جویا
نگشتی گر زخود بیگانه ای غافل چه خواهی شد
نگردیدی چو مجنون گر ز خود غافل چه خواهی شد
تو بیرون گرد بزم قدسی و گم کرده ای خود را
شوی گر محرم خلوت سرای دل چه خواهی شد
زخود پرواز اگر کردی تذرو گلشن قدسی
وگر ماندی به رنگ سبزه پا در گل چه خواهی شد
عنان نشئه ات را گر نگهداری قدح نوشی
تصور کن شدی از باده لایعقل چه خواهی شد
زخود یک ره سفر کن تا به بزم قدس ره یابی
وگر صد سال در دنیا کنی منزل چه خواهی شد
ترا غفلت چنین با خویش دارد آشنا جویا
نگشتی گر زخود بیگانه ای غافل چه خواهی شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
دل صاف من از وضع جهان کلفت نمی گیرد
بلی آیینه زنگ از زشتی صورت نمی گیرد
توانایی صبرم کاش می بودی ازین داغم
که دست ناتوانی دامن طاقت نمی گیرد
زبان هر گیاهی از مآل هستیش گوید
دل ما غافلان زین خاکدان عبرت نمی گیرد
چو تنهایی نباشد اهل دل را مجلس آرایی
دل ارباب وحدت هرگز از خلوت نمی گیرد
ز فیض ناتوانی منصب وارستگی یابی
که دست زور هرگز دامن دولت نمی گیرد
ز آمیزش چنان رم کرده عنقای دلم جویا
که با وحشت هم این بیگانه خو الفت نمی گیرد
بلی آیینه زنگ از زشتی صورت نمی گیرد
توانایی صبرم کاش می بودی ازین داغم
که دست ناتوانی دامن طاقت نمی گیرد
زبان هر گیاهی از مآل هستیش گوید
دل ما غافلان زین خاکدان عبرت نمی گیرد
چو تنهایی نباشد اهل دل را مجلس آرایی
دل ارباب وحدت هرگز از خلوت نمی گیرد
ز فیض ناتوانی منصب وارستگی یابی
که دست زور هرگز دامن دولت نمی گیرد
ز آمیزش چنان رم کرده عنقای دلم جویا
که با وحشت هم این بیگانه خو الفت نمی گیرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
چشم خودبینی که مست جام زیبایی بود
همچو نرگس بی نصیب از فیض بینایی بود
ای حکیم از جام یکرنگی به بزم ما بنوش
مجلس احباب ما را فیض تنهایی بود
می شود احرام بند کعبهٔ مقصود دل
کشتی می در محیط غم چو دریایی بود
حلقه چون گردد بقدر زور برگردد کمان
خم به پشت چرخ درخورد توانایی بود
هرگز از کوتاه پروازی به مقصد ره نبرد
آنکه چون طاووس در بند خودآرایی بود
گرد میدانش بود نور نگاه عاشقان
بسکه فرش راه او چشم توانایی بود
همچو نرگس بی نصیب از فیض بینایی بود
ای حکیم از جام یکرنگی به بزم ما بنوش
مجلس احباب ما را فیض تنهایی بود
می شود احرام بند کعبهٔ مقصود دل
کشتی می در محیط غم چو دریایی بود
حلقه چون گردد بقدر زور برگردد کمان
خم به پشت چرخ درخورد توانایی بود
هرگز از کوتاه پروازی به مقصد ره نبرد
آنکه چون طاووس در بند خودآرایی بود
گرد میدانش بود نور نگاه عاشقان
بسکه فرش راه او چشم توانایی بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
طول زلفت کم زقامت نیست گر سنجی بگو
روز و شب میزان چو می آید برابر می شود
اعتمادی بر نفس نبود که چون برگشت بخت
هر چراغ زندگانی باد صرصر می شود
سیل اشک از سینه ات بر دامن مژگان مریز
هر قدر در خم بماند باده بهتر می شود
اهل دل را می رسد در خورد استعداد فیض
چون ترقی کرد آب صاف گوهر می شود
کفر باشد؛ کفر؛ نومیدی، که تحصیل مراد
گر نشد این بار جویا بار دیگر می شود
روز و شب میزان چو می آید برابر می شود
اعتمادی بر نفس نبود که چون برگشت بخت
هر چراغ زندگانی باد صرصر می شود
سیل اشک از سینه ات بر دامن مژگان مریز
هر قدر در خم بماند باده بهتر می شود
اهل دل را می رسد در خورد استعداد فیض
چون ترقی کرد آب صاف گوهر می شود
کفر باشد؛ کفر؛ نومیدی، که تحصیل مراد
گر نشد این بار جویا بار دیگر می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
عیب نخوت در لباس فقر عریان تر شود
در ضعیفی ها رگ گردن نمایان تر شود
در گشاد کارهای بسته چندین غم مخور
هر قدر پیچد گره بر خویش چسبان تر شود
کارهای مشکل آسان می توان شد به سعی
لیک اگر بر خود نگیری مشکل آسان تر شود
دل پشیمان شد ز ترک باده پیش از بهار
چون به جوش آمد گل و بلبل پشیمان تر شود
جان پاک از غفلت دلها فتد در اضطراب
زان نفس در خواب راحت تند جولان تر شود
شوخ من جویا نماید با پری نسبت درست
جلوهٔ مستور او چندانکه پنهان تر شود
در ضعیفی ها رگ گردن نمایان تر شود
در گشاد کارهای بسته چندین غم مخور
هر قدر پیچد گره بر خویش چسبان تر شود
کارهای مشکل آسان می توان شد به سعی
لیک اگر بر خود نگیری مشکل آسان تر شود
دل پشیمان شد ز ترک باده پیش از بهار
چون به جوش آمد گل و بلبل پشیمان تر شود
جان پاک از غفلت دلها فتد در اضطراب
زان نفس در خواب راحت تند جولان تر شود
شوخ من جویا نماید با پری نسبت درست
جلوهٔ مستور او چندانکه پنهان تر شود