عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
هجرانی
شبِ ایرانشهر

جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است.
و ما را بنگر
بیدار
که هُشیوارانِ غمِ خویشیم.
خشم‌آگین و پرخاشگر
از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری می‌کنیم،
نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم
تا از قابِ سیاهِ وظیفه‌یی که بر گِردِ آن کشیده‌ایم
خطا نکند.

و جهان را بنگر
جهان را
در رخوتِ معصومانه‌ی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!



ماه می‌گذرد
در انتهای مدارِ سردش.
ما مانده‌ایم و
روز
نمی‌آید.

۲۳ آذرِ ۱۳۵۷
لندن

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
آخر بازی
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانه‌های بی‌هنگامِ خویش.

و کوچه‌ها
بی‌زمزمه ماند و صدای پا.

سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبانِ تشریح،
و لَتّه‌های بی‌رنگِ غروری
نگونسار
بر نیزه‌هایشان.



تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبارِ راهِ لعنت‌شده نفرینَت می‌کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌ها
به داس سخن گفته‌ای.

آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن می‌زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.



فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعه‌ی روسبیان
بازمی‌آمدند.
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاه‌پوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌ها
سر برنگرفته‌اند!

۲۶ دیِ ۱۳۵۷
لندن
احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
صبح
ولرم و
کاهلانه
آبدانه‌های چرکی‌ِ بارانِ تابستانی
بر برگ‌های بی‌عشوه‌ی خطمی
به ساعتِ پنجِ صبح.

در مزارِ شهیدان
هنوز
خطیبانِ حرفه‌یی درخوابند.
حفره‌ی معلقِ فریادها
در هوا
خالی‌ست.
و گُلگون‌کفنان
به خستگی
در گور
گُرده تعویض می‌کنند.



به تردید
آبله‌های باران
بر الواحِ سَرسَری
به ساعتِ پنجِ صبح.

۲ اردیبهشتِ ۱۳۵۸

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
در این بن‌بست
دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه می‌زنند.

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما
آتش را
به سوخت‌بارِ سرود و شعر
فروزان می‌دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

۳۱ تیرِ ۱۳۵۸
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
جخ امروز از مادر نزاده‌ام...
جخ امروز
از مادر نزاده‌ام
نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.

نزدیک‌ترین خاطره‌ام خاطره‌ی قرن‌هاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست‌آوردِ کشتار
نان‌پاره‌ی بی‌قاتقِ سفره‌ی بی‌برکتِ ما بود.

اعراب فریبم دادند
بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینه‌ی خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند و
گردن زدند.

نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که رافضی‌ام دانستند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که قِرمَطی‌ام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و
این
کوتاه‌ترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!

به یاد آر
که تنها دست‌آوردِ کشتار
جُل‌پاره‌ی بی‌قدرِ عورتِ ما بود.

خوش‌بینیِ‌ برادرت تُرکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند.
یوغِ ورزاو بر گردنِمان نهادند.
گاوآهن بر ما بستند
بر گُرده‌مان نشستند
و گورستانی چندان بی‌مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.

کوچِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربتِ دیگر،
تا جُستجوی ایمان
تنها فضیلتِ ما باشد.

به یاد آر:
تاریخِ ما بی‌قراری بود
نه باوری
نه وطنی.



نه،
جخ امروز
از مادر
نزاده‌ام.

۱۳۶۳
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
هميشه همان...
همیشه همان...
اندوه
همان:
تیری به جگر درنشسته تا سوفار.

تسلای خاطر
همان:
مرثیه‌یی ساز کردن. ــ
غم همان و غم‌واژه همان
نامِ صاحب‌ْمرثیه
دیگر.



همیشه همان
شگرد
همان...
شب همان و ظلمت همان
تا «چراغ»
همچنان نمادِ امید بماند.

راه
همان و
از راه ماندن
همان،
تا چون به لفظِ «سوار» رسی
مخاطب پندارد نجات‌دهنده‌یی در راه است.

و چنین است و بود
که کتابِ لغت نیز
به بازجویان سپرده شد
تا هر واژه را که معنایی داشت
به بند کشند
و واژگانِ بی‌آرِش را
به شاعران بگذارند.

و واژه‌ها
به گنهکار و بی‌گناه
تقسیم شد،
به آزاده و بی‌معنی
سیاسی و بی‌معنی
نمادین و بی‌معنی
ناروا و بی‌معنی. ــ

و شاعران
از بی‌آرِش‌ترینِ الفاظ
چندان گناه‌واژه تراشیدند
که بازجویانِ به‌تنگ‌آمده
شیوه دیگر کردند،
و از آن پس،
سخن‌گفتن
نفسِ جنایت شد.

۱۳۶۳

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
شبانه
به فریادی خراشنده
بر بامِ ظلمتِ بیمار
کودکی
تکبیر می‌گوید

گرسنه‌روسبی‌یی
می‌گرید

آلوده‌دامنی
از پیروزیِ بردگانِ دلیر
سخن می‌گوید.



لُجِّه‌ی قطران و قیر
بی‌کرانه نیست
سنگین‌گذر است.
روز اما پایدار نمانَد نیز
که خورشید
چراغِ گذرگاهِ ظلماتی دیگر است:
بر بامِ ظلمتِ بیمار
آن که کسوف را تکبیر می‌کشد
نوزادی بی‌سر است.

و زمزمه‌ی ما
هرگز آخرین سرود نیست
هر چند بارها
دعای پیش از مرگ بوده است.

۸ مهرِ ۱۳۶۳

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
چون فورانِ فحل‌ْمستِ آتش...
یاد مختاری و پوینده

چون فورانِ فحل‌ْمستِ آتش بر کُره‌ی خمیری
به جانبِ ماهِ آهکی غریو می‌کشیدیم.
حنجره‌ی خون‌فشانِمان
دشنامیه‌های عصب را کفرِ شفافِ عصیان بود
ای مرارتِ بی‌فرجامِ حیات‌، ای مرارتِ بی‌حاصل!
غلظه‌ی خونِ اسارتِ مستمر در میدانچه‌های تلخِ ورید
در میدانچه‌های سنگی‌ بی‌عطوفت...

ــ فریبِمان مده‌اِی!
حیاتِ ما سهمِ تو از لذتِ کُشتارِ قصابانه بود.
لعنت و شرم بر تو باد!

۱۳۷۷

مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
کاوه یا اسکندر؟
موج‌ها خوابیده‌اند، آرام و رام
طبل توفان از نوا افتاده است
چشمه‌های شعله‌ور خشکیده‌اند
آب‌ها از آسیا افتاده است
در مزار آباد شهر بی تپش
وای ِ جغدی هم نمی‌آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش
آه‌ها در سینه‌ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بال‌ها
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال‌ها
آب‌ها از آسیا افتادهاست
دارها برچیده، خون‌ها شسته‌اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته‌ها
خشکبنهای پلیدی رسته‌اند
مشت‌های آسمانکوب قوی
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسهٔ پست گدایی‌ها شده ست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود، آش دهن سوزی نبود
این شب است، آری، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبهست
گاه می‌گویم فغانی بر کشم
باز می بیتم صدایم کوتهست
باز می‌بینم که پشت میله‌ها
مادرم استاده، با چشمان تر
ناله‌اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی که: من لالم، تو کر
آخر انگشتی کند چون خامه‌ای
دست دیگر را بسان نامه‌ای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خودکامه‌ای
من سری بالا زنم، چون ماکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گوید، این بیند جواب
گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده‌اند
گویدم این‌ها دروغند و فریب
گویم آن‌ها بس به گوشم خوانده‌اند
گوید اما خواهرت، طفلت، زنت...؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر
گاه رفتن گویدم نومیدوار
و آخرین حرفش که: این جهل است و لج
قلعه‌ها شد فتح، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج
می‌شود چشمش پر از اشک و به خویش
می‌دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین برده سیگار مرا
آب‌ها از آسیا افتاده، لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آب‌ها از آسیا افتاده، لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی؟
آن که در خونش طلا بود و شرف
شانه‌ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین ناپیدا به دست
رو به ساحل‌های دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین، ما ناشریفان مانده‌ایم
آب‌ها از آسیا افتاده، لیک
باز ما با موج و توفان مانده‌ایم
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟
باز می‌گویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه‌ای پیدا نخواهد شد، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
آخر شاهنامه
این شکسته چنگ بی قانون
رام چنگ چنگی شوریده رنگ پیر
گاه گویی خواب می‌بیند
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت
یا پری زادی چمان سرمست
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می‌بیند
روشنی‌های دروغینی
کاروان شعله‌های مرده در مرداب
بر جبین قدسی محراب می‌بیند
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
می‌سراید شاد
قصهٔ غمگین غربت را
هان، کجاست
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟
با شبان روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگین سخت و سِتوارش
با لئیمانه تبسم کردن دروازه‌هایش،‌ سرد و بیگانه
هان، کجاست؟
پایتخت این دژایین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدار ماه
لیک بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
قرن وحشتناک‌تر پیغام
کاندران با فضلهٔ موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می‌آشوبند
هر چه هستی، هر چه پستی، هر چه بالایی
سخت می‌کوبند پاک می‌روبند
هان، کجاست؟
پایتخت این بی آزرم و بی آیین قرن
کاندران بی گونه‌ای مهلت
هر شکوفهٔ تازه رو بازیچهٔ باد است
همچنان که حرمت پیران میوهٔ خویش بخشیده
عرصهٔ انکار و وهم و غدر و بیداد است
پایتخت این‌چنین قرنی
کو؟
بر کدامین بی نشان قله ست
در کدامین سو؟
دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد
بر چکاد پاسگاه خویش،‌ دل بیدار و سر هشیار
هیچشان جادویی اختر
هیچشان افسون شهر نقرهٔ مهتاب نفریبد
بر به کشتی‌های خشم بادبان از خون
ما، برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم
تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را
با چکاچاک مهیب تیغهامان، تیز
غرش زهره دران کوسهامان، سهم
پرش خارا شکاف تیرهامان،‌ تند
نیک بگشاییم
شیشه‌های عمر دیوان را
از طلسم قلعهٔ پنهان، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
جَلد برباییم
بر زمین کوبیم
ور زمین گهوارهٔ فرسودهٔ آفاق
دست نرم سبزه‌هایش را به پیش آرد
تا که سنگ از ما نهان دارد
چهره‌اش را ژرف بشخاییم
ما
فاتحان قلعه‌های فخر تاریخیم
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم
ما
راویان قصه‌های شاد و شیرینیم
قصه‌های آسمان پاک
نور جاری، آب
سرد تاری،‌ خاک
قصه‌های خوش‌ترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصه‌های بیشهٔ انبوه، پشتش کوه، پایش نهر
قصه‌های دست گرم دوست در شب‌های سرد شهر
ما
کاروان ساغر و چنگیم
لولیان چنگمان افسانه گوی زندگی‌مان،‌ زندگی‌مان شعر و افسانه
ساقیان مست مستانه
هان، کجاست
پایتخت قرن؟
ما برای فتح می آییم
تا که هیچستانش بگشاییم
این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش
نغمه پرداز حریم خلوت پندار
جاودان پوشیده از اسرار
چه حکایت‌ها که دارد روز و شب با خویش
ای پریشانگوی مسکین! پرده دیگر کن
پور دستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد
مُرد، مُرد، او مُرد
داستان پور فرخزاد را سر کن
آن که گویی ناله‌اش از قعر چاهی ژرف می‌اید
نالد و موید
موید و گوید
آه، دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم
بر به کشتی‌های موج بادبان از کف
دل به یاد بره‌های فرّهی، در دشت ایام ِ تهی، بسته
تیغهامان زنگخورد و کهنه و خسته
کوسهامان جاودان خاموش
تیرهامان بال بشکسته .
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوان‌تر زآنکه بیرون آید از سینه
راویان قصه‌های رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار می‌خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غار،
چشم می‌مالیم و می‌گوییم: آنک، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای، وای، افسوس
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
در خیابان‌هایِ سنگین‌گوش
بر فرازِ بامِ این محجر
آفتابی نیست
از بلندی‌ها و آن بالانشینان
بازتابی نیست.
کابل ای کابل!
زخم‌هایت را مکن عریان
مرگ از بیچارگی‌هایت نمی‌شرمد.
قاتلت را در مقامِ هیچ کس چون و چرایی نی
حسابی نیست.
کابل ای کابل!
با شهیدانت تفاهم کن
آدمیّت مرده و ابلیس
از وجودت زخم می‌دوشد.
بی‌مروّت فتنه افکنده‌ست
باش تا بر رویِ این بیچارگی‌ها،‌بی‌گناهی‌هات
دیگِ بیدادش چه می‌جوشد.
کابل! آوازِ عزا مفکن
کودکانت را پناهی نیست.
نعشِ بی‌مقدارِ مردان و زنانت را
در خیابان‌هایِ سنگین‌گوشِ خاموشی
جوابی نیست.
هیچ آهن‌پوشِ آهن‌گوش را
زآن سوی‌هایِ آبِ شور آن سویِ اندامت
دردمندی
دردیابی نیست.
هیچ کس در هیچ جایِ بسترِ تاریخ
پیش از این و بیش از این مظلوم نگذشته‌ست
آی شَهرت کشتهٔ دستانِ بی‌دردی!
آی مقتولِ کفن‌نایافته
هابیلِ تنهاماندهٔ پایانِ قرنِ بیست!
گردهایت را به دندان بند
بی‌دفاعی‌هات را با خاکِ خسته
خاکِ خونین
در میان بگذار.
باش تا فرعونِ مادرزاد
از تماشایت لبی خندد
وآسمانت را
به خون و ماتم و باروت بربندد.
کابل ای کابل!
از فلق‌هایت سرودِ کوچ
وز غروبت سوگ می‌تابد
هیچ ماهی در گلوگاهِ‌به‌زخم‌اندودت
آرامش نمی‌یابد.
کابل ای کابل!
من تو را و بی‌کسی‌هایِ‌تو را
تصویر خواهم کرد.
من تو را در شعرهایِ خویش
گور خواهم کرد
گریه خواهم کرد
با هزاران زخمِ‌ناسورت
وزن خواهم کرد خونت را
با غزل‌هایم
من تو را با طبلِ‌خونینِ خودت آواز خواهم خواند.
دردهایت
سازِ نامیمونِ بربادیت را
طرح خواهد کرد
در پهلویِ«صبرا» و«شتیلا»
آزمونت را،
زخم‌هایت طوقِ لعنت‌وار
تا قیامت بر سرِ ابلیس می‌چرخند
تا بسیطِ خاک بشناسد
قاتلِ بی‌عار و بی‌ننگِ زبونت را
ای دیارِ سال‌هایِ‌سال
گورها از پیش آماده
در کجا با قاتلت دیدار خواهی کرد؟
در کدامین معبدِ متروک
قاتلِ آلوده‌دامانِ پلیدت را
بر دار خواهی کرد؟
کابل ای کابل!
دادگاهی نیست
تا دیَت بستاند از خونت
تا فراخوانَد اجیری را
در قصاصی
رویِ نطعِ پاکِ گلگونت
تن مزن ای شهرِ بدفرجام
هین نشان ده زخم‌هایت را
مشعلِ‌خونِِ عزیزت
از بلندی‌ها نمایان است.
هین علَم کن خشم‌هایت را!
کابل، اسد۱۳۷۱
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
بگو به خاک‌فروش
بگو به خاک‌فروش
که دست از سرِ این خاک‌توده بردارد
که پایِ مرکبِ بیگانه‌پرورِ خود را
به این قلمروِ بسیار‌کشته نگذارد.
و هر معاملتی را که طرح می‌ریزد
به ارتباطِ خود و خانواده‌اش ریزد
نه با دیارِ‌شهیدان و ملکِ جانبازان.
بگو به خاک‌فروش
که دست‌بازیِ خود را برون از این کشور
به هر کجا که ولی‌نعمتش فروخته‌است
به راه اندازد،
نه در قلمروِ خون و سرودِ آزادی،
نه در ولایتِ در‌خاک‌و‌خون‌نشستهٔ من.
بگو به خاک‌فروش
که سازهایِ اجیرانهٔ سفاهت را
به آستانهٔ ارباب‌هاش بنوازد
نه در دیارِ قیام و شهادت و شمشیر.
بگو به خاک‌فروش
که نسجِ پرچمِ مزدوری‌اش
زمانه‌هاست که افشا شده‌ست
کهنه شده‌ست
و آفتابِ‌دروغینِ دست و دامانش
در این گذرگهِ آشوب رنگ باخته‌است.
بگو به خاک‌فروش
که این دیار تحمّل ندارد از این پس
سفارشاتِ برون‌مرزیِ خیانت را.
و
و هیچ فرعونی در این جفاکده
چادر نمی‌تواند زد.
بگو به خاک‌فروش
که نامِ دوّمِ این خاک مِحجَرِ زخم است
و مرده‌هاش به تاریخ حکم می‌رانند.
بگو به خاک‌فروش
معاملاتِ دکان‌داری‌اش در این بازار
ز رونق افتاده‌ست.
دگر حضورِ گدایانهٔ جهنّمی‌اش
کلاه بر سرِ این سرزمین نخواهد بود
دگر پیازِ فریبش نه رنگ می‌آرد
نه بیخ می‌گیرد.
بگو به خاک‌فروش
زمان
به وزن و حجمِ دگر در گذار از این خاک است.
زمانِ موعظه‌هایِ فرنگیانه شده.
زبانِ‌تازه بیاور،‌پیامِ تازه بده.
بگو به خاک‌فروش
که در ولایتِ‌من
گرسنگی از اسارت هزارها فرسنگ
به پیش می‌رانَد.
ز خیرخواهیِ‌کاذب به راه چاه مکَن.
بگو به خاک‌فروش
که دستگاهِ طلسمات‌سازیِ افرنگ
ز خونِ این مردم
گذار نتواند.
و کارگاهِ کثیفِ اجیرپروری‌اش
به«ایدس» درگیر است.
بگو به خاک‌فروش
که از وقاحتِ اجدادِ خود بپرهیزد.
به خونِ پاکِ هزاران‌هزار آزاده
نیامیزد.
و رستخیزِ دلیرانِ پاک‌دامان را
(نه دزد و رهزن را)
خلل نیامیزد
بگو:
رهش بگیرد و از این میانه برخیزد.
بگو به خاک‌فروش
که دورِ تاج‌دهی‌هایِ‌دزدِ دریایی
به پای آمده‌است.
کنون محاسبهٔ خون و داد و تاریخ است.
کنون محاسبهٔ اعتماد و ایمان است.
و دست،دستِ بلندِ خدایگانِ ره است،
که پشت می‌شکناند
که باز می‌دارد.
بگو به خاک‌فروش
که زخمِ کهنهٔ این ملک را نمک نزند
و دردهایِ قدیمیِّ روزگاران را
عصب نینگیزد.
بگو به خاک‌فروش
که کارنامهٔ اجدادی‌اش بس است
به دوشِ خویش کشد.
بگو به خاک‌فروش
در آن دیار اقامت کند که تبعه‌اش است
در آن دیار که اولادهایِ عیّاشش
ز خونِ این مردم
به عیش مشغول‌اند
نه در دیارِ به‌خاک‌و‌به‌خون‌نشستهٔ ما
بگو به خاک‌فروش
که سنگِ دردِ وطن را به سینه کم کوبد
که گُل به کاکلِ نامردها نمی‌زیبد
و حرفِ عشق به لب‌هایِ خائنِ مزدور
صفا نمی‌یابد.
بگو به خاک‌فروش
که رفته پهلویِ آن پیر خوکِ استعمار،
به سوگ بنشیند،
و خوابِ‌سلطنتِ باز‌یافته
بیند.
بگو به خاک‌فروش
که خیمه از سرِ این گریه‌گاه برچیند.
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
آزادی
درشت و هر چه درشت
خشن‌تر از نگهِ زخم‌دوزِ همشهری
گرفته‌تر ز دلِ آفتاب‌خانهٔ قرن
(جهنّمِ من و تو)
به برگ‌برگِ کتابِ سواد‌آموزی
به لوحه‌لوحهٔ مشق
به برج‌برجِ جفاکاخ‌هایِ سرخ و سپید
به تخته‌تختهٔ زندان‌هایِ‌رویِ زمین
به رویِ‌نان و به سرپوشِ شیشه‌هایِ شراب
به کنج‌کنجِ صلیبِ مسیح
فرازِ ‌منبر و پیشانیِ ‌بتِ بودا
به خطِّ واضح و خوانا
درشت و هرچه درشت
به یک قلم بنویس:
آ-زا-دی
آ-زا-دی
پل علم لوگر- ۱۶اسد۱۳۶۳
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
جهانِ سوم!
از دیهه‌ هایِ‌دور
از کلبه‌هایِ تنگ
از کوچه‌هایِ روی به بازارهایِ فقر
با معده‌هایِ‌خالی
با مشت‌هایِ باز
آغاز می‌شویم.
توهین شده
با مرگ‌هایِ زودرسِ ساده
از راه می‌رسیم.
دستانمان نه درخورِ آرامش
پاهایمان نه درخورِ آسودن
ما را فقیر ساخته،‌تحقیر کرده‌اند.
از آسیاب‌هایِ قدیمی
با شیوه‌هایِ کهنهٔ تولید
یکنواخت
قد می‌کشیم.
وز کُرد هایِ کوچکِ شالیزار
با گونه‌گون علامتِ بیماری
از دست می‌رویم وَ می‌میریم.
ما را جهانِ سوّم از آن گویند.
دیوانگانِ آن سویِ کُهساران
لشکرکشانِ آن سویِ دریاها
جغرافیایِ زندگیِ ما را
تهدید می‌کنند.
از خونِ‌ما به نامِ موادِ خام
در کارخانه‌هایِ شقاوتْشان
نوشابه و نواله می‌اندوزند؛
ارچند
از سازهایِ درخورِ دریاها
در تابشیم.
امّا،
آن سویِ مرزهایِ‌سیاسی‌مان
تضعیف می‌شویم.
ما را جهانِ سوم از آن گویند.
آری طنینِ دوزخیِ آن سوی
از پشتِ بامِ کلبهٔ آسایش
بانویِ باغ را به عزا بنشاند.
آن‌گه جهانِ سوّم‌مان گفتند
جهانِ سوّم!
ویرانه‌هایِ بسته نگه‌داشته شده
جمعیّتِ معامله گردیده
در روزهایِ جمعهٔ بازارهایِ غرب
- اجناسِ مسخِ از نظر افتیده -
-طرحِ خیالیی ز بنی‌آدم-
تقویمِ سال‌هایِ قدیمی را
- بسیار قرنِ پیش درخشیده-
جغرافیایشان
اعدامگاهِ لشکرِ آزادی
آن‌جا که خون مباح،‌ولی لبخند
کم یافت می‌شود.
وآن‌جا که سال‌هاست
آرامش و غذا و سکونت را
برنامه نی
معاهده نی
اعتماد نیست.
آری جهانِ سوّم
آن خانه‌هایِ کوچک
که زادگاهِ پاکِ خدایان‌اند
و روزگارِ شادیِ آنان را
ماشینِ فتنه کارگزاری‌ها
بلعیده‌است.
زآن‌جا که سال‌هاست
الماس و نفت برده، ولی جاسوس
بر جای می‌نهند
جاسوسِ کودتا
جاسوسِ نطفه‌هایِ برازنده
جاسوسِ خونِ عاصیِ روشن‌فکر!
ما را جهانِ سوّم از آن گویند
که نمی‌دانیم،
در کوره‌هایِ ذرّویِ آنان
یک مرمی از چه قدرتِ تخریبی
ترکیب می‌شود.
تنها برایِ آن که نمی‌دانیم
طرحِ پلانِ عاجلِ امریکا
یا شوروی
دربارهٔ خلیج چه می‌بوده‌ست!
تنها برایِ آن که نمی‌دانیم
«ناتو» برایِ مرگِ زمینی‌ها
تا چند سال گرسُنه می‌مانَد!
تنها برایِ آن که نمی‌خواهیم
کز بازوانِ‌ما
وز دست‌مایه‌هایِ طبیعی‌مان
غرب و هزینه‌هایِ‌جهان‌خواری‌ش
آبادتر شود!
ما را جهانِ سوّم از آن گویند
که با خدا و آدمِ‌او عاشقانه‌ایم
که معتقد به مالکِ خورشیدیم
و مطمئن به وارثِ زیبایی.
تاریخ،‌با کرامتِ‌ما ساز می‌شود
پیغمبرانِ روشنی و پاکی
اَسلافِ پاک‌طینتِ ما بودند.
ما را جهانِ سوّم از آن گویند
روحِ کدام جنگلِ آشفته
با نغمه‌هایِ ما که نیاسوده‌ست!
رُعبِ کدام وسوسه و طوفان
بر بازوانِ ما که که نپیچیده‌ست!
ما را جهانِ سوّم از آن گویند
از ماه تا به ماهی
زیبایی و کمال
در کارگاهِ‌معنویِ این جهانیان
تعدیل می‌شود.
ما را جهانِ سوّم از آن گویند.
کابل ۱۳۷۰
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
کسی نمی‌خوانَد
کسی نمانده که لبخند را ترانه کند
و خود نه لبخندی است.
کسی نمانده که بانگِ بلند بردارد
لبانِ بامِ ورم‌کردهٔ عبادتگه
برایِ عشق ندارد نیایشی!
شعری!
درختِ توت
رگ و ریشه آتش و باروت
نوازشِ نفسِ‌باد را
گریزان است.
از آسیاب به سویِ‌مزارعِ گندم
بجز صدایِ جدایی نمانده‌است به جای
خاطره‌ای!
به شانه‌هایِ سپیدار
پناهگاهی نیست.
برایِ مرثیه‌خوانانِ روزگارِ قدیم
کسی نمی‌خوانَد
کسی چه چیز بخواند؟
کسی چه ساز کند؟
مگر که حیله ببندد
دروغ باز کند.
چه ماتم‌آبادی!
کسی نمانده که بر مردگانِ این سامان
سری به سنگ بکوبد
دلی به خون بکشد.
بهار،‌نعشِ عزیزی است
که باد قبله به کافور بسته تابوتش
بهار،‌موسمِ کوچ است
بهار موسمِ‌آوارگیّ و بی‌وطنی است.
بهار فصلِ گریز است مادرانی را
که انتقامِ پسرهایِ خویش را با اشک
به مُلک‌هایِ غریبی
ترانه ساز کنند.
بهار قافلهٔ بازگشتِ قومِ شهید
لوایِ لشکرِ ارواحِ سرخ‌پوشان است.
کسی چگونه بخواند
چرا که گردنه‌ها را
هنوز
صدایِ سُمِّ سواران نگشته‌است عَلَم.
چرا که کوه هنوز
چنان که می‌باید
نداده‌است جهیزانهٔ عروسش را
هنوز بادیه در انتظار می‌سوزد
هنوز بیشه غمِ بیوه‌داریِ‌خود را
نکرده‌است تمام.
چرا که شعر هنوز
اسیرِ‌قافیه است.
چرا که طبل، شکسته‌ست.
۲حوت ۱۳۶۵کابل
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
ای قاتل
به قاتلِ مردمِ کابل
طبلِ کشتار مزن،‌فتنه مران ای قاتل
بیش از این خیره مشو،‌کور مخوان ای قاتل
کس نمانده‌ست در این‌وادیِ دوزخ بی‌غم
تو دگر بس کن و آتش مفشان ای قاتل
خونِ یک شهر رعیّت همه بر گردنِ‌توست
ملّتی از تو به فریاد و فغان ای قاتل
تو چه بیمار پیِ کشتنِ مردم شده‌ای
تو چه زشتی،‌چه پلیدی،‌چه زیان ای قاتل
کودکان از تو سراسیمه، زنان از تو به لرز
تو چه شمری،‌چه یزیدی، چه گران ای قاتل
نه به انسانیت از نامِ تو آید بویی
نه به اسلامیت از رویِ تو،‌آن ای قاتل
تو چه نامرد،‌چه آدم‌کشِ بی‌مقداری
که بِهِت«آدم» گفتن نتوان ای قاتل
خونِ این‌شهر فراموش نخواهد گشتن
گرچه از کعبه بیارند ضمان ای قاتل
ذرّه ذرّه،‌ز تو تصویرِ جنایت دارد
نتوان کرد چنین چهره نهان ای قاتل
بویِ خون از در و دیوار بر افلاک شده‌ست
باش تا آید، پادافرهِ آن ای قاتل
نیست در شهر کسی کاو نفرستد لعنت
به جفاهایِ تو وآن‌نام و نشان! ای قاتل
کافران را تو برائت ز شقاوت دادی
ملحدان را تو شدی کام‌ستان ای قاتل
خاکِ بیچاره ندانم چه قَدَر درد کشد
از حضورِ تو به مرگِ دگران ای قاتل
به تو می‌گویم ای مجریِ برنامهٔ شهر
کربلا خبثِ تو را کرده عیان ای قاتل
کابل ۱۳۷۲
عبدالقهّار عاصی : مثنوی‌ها
ساقی‌نامه
بیا ساقی آن‌کینه‌کش جام را
همان پرتوِ سرخِ آرام را
همان‌شعشعِ شیشهٔ سور را
همان‌مرهمِ زخمِ ناسور را
به من عرضه کن آن‌طلایی‌گلاب
که بسیار سردم و بی‌حد خراب
بیا ساقی آن‌رحمتِ عور را
همان‌مایعِ نور در نور را
به من ده از آن‌جوهرِ نابِ تلخ
از آن‌دردپیمایِ بی‌تابِ تلخ
از آن‌پیکِ صافیِّ موعود رنگ
از آن‌آفتابِ شب‌اندود رنگ
همان‌مشعلِ روشنِ سوده را
همان‌باهنر تلخِ باهوده را
بنوشان و مگذار جام از کفم
که نفتد کلافهٔ کلام از کفم
بیا ای سروشِ دیارِ سبو
به من ده کلیدِ درِ گفت‌و‌گو
که با دردِ خویش آشنا سازمت
به قانونِ غم،‌نغمه پردازمت
که این‌جا در این‌عرصهٔ خون‌چکان
از انسانیت می‌نیابم نشان
همش می‌کشند و همش می‌برند
همش می‌زنند و همش می‌درند
به هر سوی ابلیس بنشانده‌اند
خدا را از این‌خاکدان رانده‌اند
نیاورده‌اند این‌خسان غیرِ غم
نباریده‌اند این‌طرف جز ستم
نبردند غیر از جفا،‌کار پیش
نماندند گامی جز آزار پیش
ز دستِ‌غلامانِ رسوا‌شده
مسلمان به کیشِ نصارا شده
ز دین آن‌چه دارند ریش است و بس
از انصاف،‌چورِ همیش است و بس
به بیگانگی چون پلنگی شده
ز بیگانه همچون تفنگی شده
نه پروایِ حق‌شان،‌نه پروایِ داد
که لعنت به این‌قومِ کمزاد باد
هر آن‌چه به نامِ جهادی شده
فرومایگی را فسادی شده
گریزان گریزانم از این‌سرای
توأم روزنی،‌روشنایی گشای
در این‌جا بجز کشت‌و‌کشتار نیست
در این‌شهر غیر از بلا بار نیست
چنان بی‌محابا شر افکنده‌اند
که بنیادِ دوزخ برافکنده‌اند
کسی نیست تا دستِ شدّادها
دمی باز دارد ز بیدادها
ز مرداریِ کارِ ارباب‌ها
به هم خورده رویایِ مرداب‌ها
عفونت گرفته‌ست این‌بام و در
لجنزار گردیده این بوم و بر
چراغی ز شادی فرادید نیست
به پایانِ این‌غصّه امّید نیست
هوایی ز کشتارگه می‌وزد
که اندامِ نمرود را می‌گزد
ولی گوشِ اینان بدهکار نیست
ولی چشمشان را از آن عار نیست
شکسته‌ست دیوارِ ایمانشان
سلامت نمانده به وجدانشان
تو ای یار زین‌روزگارِ خراب
پناهم بده در جوارِ شراب
که در اوجِ مستی دعایی کنم
به دادارِ عادل ثنایی کنم
به خون‌خواهیِ‌مردمِ بی‌گناه
شفیع آورم روحِ شهرِ‌تباه
بُوَد که خدا هم خدایی کند
به سرمنزلی رهگشایی کند
۱۳ حوت ۱۳۷۲
عبدالقهّار عاصی : چهارپاره‌ها
باز کابل در عزا بنشسته‌است
باز خونِ بی‌گناهان،‌بی‌کسان
جاده‌ها را جویباران ساخته
باز رویِ نعش‌هایِ زخم‌زخم
شهر،‌سوگِ تازه‌ای انداخته

کشته می‌گردد،‌برهنه،‌گرسُنه
کودکانِ بی‌سیاست،‌بی‌تفنگ
باز زانو می‌زند در پایِ مرگ
مادرانِ نابلد با جور و جنگ

باز بازی می‌کند با نعشِ شهر
پنجه‌هایِ کرکسِ بیدادِ نو
باز قد برمی‌کند فوّاره‌ها
از گلویِ زخمِ نو،‌فریادِ نو

باز کبر و کینه دامن می‌زند
عقدهٔ حیوانیِ نامرد را
یا یتیمی می‌فزاید بر یتیم
یا که دردی مر دلِ پر درد را

باز بر این‌شهرِ بیمارِ فقیر
بولهولِ‌خون دهن وا می‌کند
آسمان بارِ دگر از دورِ دور
مردنِ‌ما را تماشا می‌کند

باز ملّت خون‌چکان از پای و سر
مرده‌هایش را شماره می‌زند
باز ملّت داغ‌داغ از دستِ‌غم
نسجِ خونینِ کفن بر می‌تند

باز شب در هیئتِ آوارِ‌خون
تیره‌تیره می‌خزد بر بام و در
باز روز از بسترِ سُربینِ صبح
خسته‌خسته می‌گدازد پای و سر

باز در جنگِ دو تا قُچ، پایِ‌میش
می‌شود اشکسته و جان می‌دهد
در گلاویزیِّ دو ورزا به هم
هین خرِ بیچاره تاوان می‌دهد

باز آن را که نه پایِ‌رفتن است
زین‌ولایت بُمّ بر سر می‌زنند
باز آن را که نه پایِ‌ماندن است
زین‌ولایت نعل بر پا می‌کنند

باز مرمی‌ها و آتش‌پاره‌ها
چشم‌ها و سینه‌ها را می‌درند
اضطراب و هول افتاده‌ست باز
باز از هر سو جنازه می‌برند

این‌یکی در کنجِ مخفی‌گاه سخت
آن‌یکی هم بر بلندا کینه‌توز
تا بپرسی،‌کیست که کشته شده
بانگ آید که : سقا،‌که : پینه‌دوز

باز شهرِ خسته از بسیار مرگ
سوخته،‌ویران شده،‌بشکسته‌است
آسمایی باز می‌مویَد ز سوگ
باز کابل در عزا بنشسته‌است
۱۶ حوت ۱۳۶۸ کابل
عبدالقهّار عاصی : چهارپاره‌ها
آی کابل!
تو چه مقدار زخم در زخمی
تو چه بر باد رفته‌ای کابل
چه قَدَر دور مانده‌ای از خویش
وه چه از یاد رفته‌ای کابل

زخم‌هایِ عزیزِ ناسورت
بویِ گل‌هایِ یاس را بگرفت
همه جا بی‌جواب مانده غمت
هر طرف ماتمِ تو پا بگرفت

خونِ فَورانیِ گلویت را
خاکِ بی‌درد چون نگه دارد؟
چه کسی پاره‌هایِ نعشِ‌تو را
روی بر آفتاب بردارد؟

آی کابل،‌چه ساده‌ساده شکست
بتِ پندارِ آرزوهایت
چه قََدَر زخم هدیه دادندت
ناجوانمردها،‌عدوهایت

آی مظلوم‌خانهٔ تاریخ!
دوزخ از دیدنت پریشان شد
دستِ بیگانه آن‌چنان خَستَت
که دلِ سنگ و چوب بریان شد

نه صدایت به کهکشان برسد
نه دلت تابِ صبر می‌آرَد
این‌زمستان و این‌هم اندوهش
باش تا آسمان چه می‌بارد

اینک،‌اینک،‌شقاوتِ سرما
باز می‌سوزد استخوانت را
آی شهرِ گرسنه و تشنه
باز بسپار نیم‌جانت را

آی کابل من و تو می‌دانیم
همه یک کاسه است و یک آش است
زخم‌هایِ‌تو تازگی دارند
وآن‌چه که تازه‌تر نمک‌پاش است

یاد باد آن که آسمان رنگی
در قرینه به رنگِ آبی داشت
جلوهٔ کاذبِ امیدی بود
خاطر از خوبیی خرابی داشت

آی کابل! چه دردِ تلخی داشت
هدفِ تیرِ بی‌جواب شدن
گوش بر بانگِ خالیی دادن
دل‌خوش از جلوهٔ خراب شدن

آی کابل! گذشت دورهٔ کفر
رفت آن‌روزگارِ ویرانی
ناگهان رو‌به‌روی گردیدیم
با دوصد گونه نامسلمانی

اخترانِ امیدواری‌ها
گم شده،‌ناپدید گردیدند
از سرِ جهلِ نامسلمانان
کافران روسپید گردیدند

آن یکی میخ کوفت بر فرقی
وآن دگر ارّه کرد و چشم کشید
آن یکی قطعِ گوش و بینی کرد
وآن دگر قطع کرد و سر ببرید

آن یکی زیرِ نامِ پشتون کُشت
این یکی زیرِ نامِ هزّاره
کشته گشتند هر یکی هر سوی
بی‌گنه،‌بدنصیب،‌بیچاره

دستی بیگانگانِ بی‌آزرم
تا توانست نقش‌بازی کرد
بهرِ بر باد کردنِ این‌ملک
رنگ پیمود و فتنه‌سازی کرد

آی کابل! تو خوب دیدی که
گشت بر باد ارزِ انسانی
از جفاهایِ چند مزدبگیر
گم شد از چشمِ ما مسلمانی

نه جوانمردی از کسی دیدیم
نه ره و رسم از وطن‌داری
غیرِ طمّاعِ چند و قاتلِ چند
غیرِ خون‌خوارگیّ و غدّاری

باش تا بعد از این چه می‌آرند
رهزن و دزد و قاتل و مزدور
باش دیگر چه می‌رسانندت
حامیانِ نقابدارِ شرور

گرچه هر امرِ خوب و زشتِ زمان
نیست فارغ ز بویِ استثنا
لیک گَند آن‌چنان فراوان بود
که بپوشید رویِ استثنا

یاد باد آن‌که نعره‌هایِ بلند
می‌زدم من برایِ خشنودی
یک سر و گردن از همه برتر
می‌کشیدم صدایِ خشنودی
۲۲ سنبله ۱۳۷۱
عبدالقهّار عاصی : چهارپاره‌ها
شهرِ در خون
نیمِ ملّت شهید و نیمِ دگر
زخمی و ناتوان و بیچاره
عدّه‌ای سوگوارِ بربادیش
عدّه‌ای هم غریب و آواره

در تمامیِّ این‌ولایتِ‌مرگ
نه لبی مانده و نه لبخندی
در تمامیِّ این‌غبارآباد
نیست سیمایِ آرزومندی

دستبازیِّ کیسه‌هایِ بزرگ
کارد تا استخوان فرو برده‌ست
دستگاهِ دلی نمانده به جای
معنویّت فنا شده،‌مرده‌ست

سیلِ بربادی است و ویرانی
لبِ رودیّ و چند ماهی‌گیر
آتش‌افروزِ چند و فتنهٔ چند
چند فرمان‌گزار و چند اجیر

روزگاری است که نمی‌خوانَد
شهرِ در‌خون‌ستادهٔ کابل
روزگاری است که نمی‌خندد
مامِ از‌پا‌فتادهٔ کابل

روزگاری است که مروّت را
لعنتی‌ها دروغ می‌بافند
بوسه بر ماه می‌زنند از دور
غبغب آباد کرده،‌می‌لافند

روزگاری است که سلامی را
کس به کس اعتماد می‌نکند
با کلامی کس از کسی نشود
کسی از عشق یاد می‌نکند

دستِ بیگانگانِ همسایه
هر سو دیوانه‌وار در کار است
دوست گفته،‌تباه می‌سازند
ملّتی را که سخت افگار است