عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۰
دوستان در گوشهٔ چشم تغافل جا کنید
تا به عقبا سیر این دنیا و مافیها کنید
خاک بر فرق خیال پوچ اگر باز است چشم
مفت امروپد این امروز بی‌فرداکنید
غیر آزادی‌ که می‌گردد حریف سوز عشق
بهر ضبط این می آغوش پری میناکنید
ساقی این بزم بی‌پرواست مستان بعد ازین
چشم مخمورش به یاد آرید و مستیها کنید
غیرت آن قامت رعنا بلند افتاده است
یک سر مژگان اگر مردید سر بالا کنید
می‌کند یک دیده ی بیدار کار صد چراغ
روزنی زین خانهٔ تار‌بک بر دل واکنید
زین عمارتها که طاقش سر به‌ گردون می‌کشد
گردبادی به که در دشت جنون برپا کنید
چارسوی اعتبارات از زیانکاری پر است
عاقبت سود است اگر با نیستی سودا کنید
آسمانها در غبار تنگی دل خفته است
بهر این آیینه ظرفی از صفا پیدا کنید
جز فراموشی ز ما بیحاصلان بیحاصلست
گر دماغ انفعالی هست یاد ما کنید
شیوه ادبار زیب جوهر اقبال نیست
هرزه می‌گردد سر بی‌مغز ما را پا کنید
از فضولی منفعل باشید کار این است و بس
خواه اظهار گدایی خواه استغنا کنید
شور و شر بسیار دارد با تعلق زیستن
کم زبیدل نیستند این فتنه از سر واکنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۲
غافلان چند قبادوزی ادراک کنید
به گریبانی اگر دست رسد چاک کنید
صد نفس بال‌فشان سوخت به زنگدانه خاک
یک سحر، سیر پریخانهٔ افلاک‌کنید
چند باید دهن از خبث بانبارد کس
یک دو روزی نفس سوخته مسواک‌کنید
صید خلق از نفس سوخته‌، پر بیخردی است
ا-‌نقدر رشته متابید که فتراک‌کنید
دید معنی نشود مایل تحقیق کسان
بینش آن است‌که در چشم حسد خاک‌کنید
چشمهٔ‌خضر در این‌دشت سراب هوس است
تشنه‌کامان‌، طلب دیدهٔ نمناک کنید
تلخی حادثه قند است به خرسندی طبع
نام افیون گوارا شده‌، تریاک کنید
ساغر آبلهٔ ما ز ادب سرشار است
جادهٔ وادی تسلیم رگ تاک کنید
هیچکس منفعل طینت بی‌درد مباد
مژه‌ای را به نم آرید و عرق پاک‌کنید
تا نگردید در این عرصهٔ تشویش هلاک
همچو بیدل حذر ازکوشش بی باک کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۳
شوق تا گردد دو بالا خویش را احول کنید
نیم‌رخ کم حیرت است آیینه مستقبل کنید
آگهی از اطلس‌ گردون چه خواهد یافتن
خواب ما هم بی‌قماشی نیست گر مخمل کنید
با بد و نیک‌ جهان زبن بیش نتوان شد طرف
یک عرق‌وار از حیا آیینه‌ها را حل کنید
آشنای وحدت از تشوبش کثرت ایمن است
دردسرکمتر مفصل را اگر مجمل کنید
سعی دنیا هر قدر کوتاه‌، همتها رساست
پا اگر نتوان شکستن دست قدرت شل ‌کنید
گر دماغ آرزو خارد هوای افسری
هم به سرچنگی سر بی‌مغز خود را کل ‌کنید
نیست جز بیحاصلی عرض مثال ما و من
دست بر هم سودن است آیینه ‌گر صیقل‌ کنید
گرد دل گردیدنی سیر کمال این است و بس
بر دو عالم خط‌ کشید این صفحه ‌گر جدول ‌کنید
زاهدان سعی عمل رفع صداع وهم نیست
سدره و طوبی به هم سایید تا صندل کنید
نفی در تکرار نفی اثبات پیدا می‌کند
لفظ هستی مستیی دارد اگر مهمل ‌کنید
صد نگه از یک مژه بستن تغافل می‌شود
با هوسها آنچه آخرکردن‌ست اول کنید
بحر از ایجاد حباب آیینه‌دار وهم کیست
بیدل ما مشکلی در پیش دارد حل ‌کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۴
یاران به رنگ رفته دو روزم مثل‌ کنید
تمثال من‌کم است‌گر آیینه تل‌کنید
انجام این بساط در آغاز خفته است
شام ابد تصور صبح ازل ‌کنید
یک‌گام پیش از آب در این ورطه آتش است
فکری به سیر عبرت حوت و حمل‌ کنید
گر دستگاه چینی بی‌ موست اعتبار
رفع هوس به خارش سرهای‌ کل ‌کنید
بی ‌ضبط حرص پیش نرفته است سعی خلق
تدبیر پای لنگ به بازوی شل‌ کنید
این پشت و پهلویی که بمالید بر زمین
دلاک امتحانی رفع ‌کسل کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۵
یاران‌، چو صبح‌‌‍‌‍، قیمت وحشت‌گران کنید
دامان چیده را به تصنع دکان ‌کنید
جهد دگر به قوت ترک طلب‌ کجاست
کاری کز آرزو نگشاید همان کنید
معراج سعی مرد همین استقامت است
لنگی است هر قدر هوس نردبان‌کنید
بی‌حرف و صوت‌، معنی تحقیق روشن است
آیینهٔ خود از نظر خود نهان‌کنید
توفیق فکر خویش به هرکس نمی‌دهند
گر جیب نیست رو بسوی آسمان‌ کنید
نقص وکمال و، پست و بلند جهان یکی است
نقش جبین و نفس قدم امتحان‌ کنید
مزد تلاش علم و عمل خجلت است و بس
از عالم کرم طلب رایگان کنید
عالم همه به نیک و بد خود مقابل است
آیینه را ز حسن ادب مهربان‌ کنید
چون شمع‌ گر به معنی راحت رسیدن است
درس نشستن پی زانو روان کنید
پهلوی لاغری‌که قناعت نشان دهد
در نقش بوریای تجرد نهان‌ کنید
از شیشهٔ دل آنچه تراود غنیمت است
قلقل اگر نماند ترنگی عیان‌ کنید
خورشید در تلافی سودای همت است
گر یک دو دم چو صبح ز هستی زیان‌کنید
روزی دو از نم عرق شرم زندگی
خاکی که باد می‌برد آخرگران کنید
در زبر پاست خاک مراد غرور عجز
ای غافلان تلاش همین آستان‌کنید
هنگامهٔ دل است چه دنیا چه آخرت
بیدل شوید و ترک غم این و آن ‌کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۷
ای هوس آوارگان چند تک و پو کنید
سعی نفس آب شد سوی عرق رو کنید
آینه‌دار حضور غیب پرستد چرا
حاصل تحقیق چیست‌ گر من و ما او کنید
مخمل و دیبا همه باب مساس هواست
نقش نی بو‌ریا زینت پهلو کنید
صنعت پرگار عشق حیف بود ناتمام
سر به هوا می‌دود توأم زانو کنید
جهد کماندار وهم صید تسلی نکرد
رم همه وقتش رم است دشت و درآهوکنید
پیش غرور فلک عجز بشر روشن است
مرد کمان نیستید نوحه به بازو کنید
گردن تسلیم عشق خط امان است و بس
بر دم تیغ قضا تکیه به این مو کنید
عالم یکتایی‌اش مغرض تمثال نیست
ششجهت آیینه است آینه یکسوکنید
از چمنی می‌رسیم باخته رنگ نگاه
گز سر سیر گلی‌ست حیرت ما بو کنید
ماه ز وضع هلال یافت عروج ‌کمال
بوی جبین برده‌اید پیشهٔ ابرو کنید
ذره موهوم را شرم نسنجد به هیچ
بیدل ما را همین سنگ ترازو کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۸
گر آرزوی رستن از این دامگه‌کنید
آرایش بساط پر و بال ته‌کنید
چندان دماغ جهد ندارد شکست رنگ
از دست سوده نقش دو عالم تبه‌کنید
آزاده است نور دل از اقتباس غیر
قطع نظر ز منت خورشد و مه‌ کنید
کمفرصتی خجالت سعی‌کروفر است
از حرص عذرخواهی تخت وکله‌ کنید
شب پرده‌دار صبح قیامت نمی‌شود
موی سپید چند به صنعت سیه‌کنید
پیش از اجل تهیهٔ مردن‌ کمال ماست
آن به‌که فکربیگه خود را پگه‌کنید
زبن پارساییی‌که سر و برگ خجلت است
طاعت‌کجاست‌،‌کاش دو روزی‌گنه‌کنید
گر خامشی چراغ فروزد در این بساط
چون شخص سرمه خورده نفس را نگه‌کنید
دیر و حرم به سیر گریبان نمی‌رسد
در عالمی‌که بار هوس نیست ره‌کنید
شایستهٔ قبول عدم عرض نیستی‌ست
رویی که نیست جانب آن بارگه‌ کنید
ناقدردان ذرّه ز خورشید عافلست
بیدل‌گداست‌، شرمی از آن پادشه کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۹
چو فقر دست دهد ترک عز و جاه‌کنید
سر برهنه همان آسمان‌ کلاه‌ کنید
اگر گل هوس‌ کهکشان زند به دماغ
اتاقهٔ سر تسلیم برگ کاه‌کنید
سراغ یوسف مطلب درین بیابان نیست
مگر ز چاک ‌گریبان نظر به چاه ‌کنید
خضاب ماتم موی سفید داشتن است
ز مرگ پیش دو روزی ‌کفن سیاه ‌کنید
حریف سرو بلندش نمی‌توان گردید
به هر نهال‌کز این باغ رست آه‌کنید
به برق جلوهٔ حسنش کراست تاب نگاه
غنیمت است اگر سیر مهر و ماه‌ کنید
درین قلمرو عبرت ‌کجا امید و چه یاس
ز هر رهی‌که بجایی رسید راه‌کنید
به یک قسم که ز ضبط دو لب بجا آید
زبان دعوی صد بحث بی‌گوا‌ه کنید
زساز معبد رحمت همین نواست بلند
که ای عدم صفتان کاشکی گناه کنید
ندیده‌اید سرانجام این تماشاگه
به چشم نقش قدم سوی هم نگاه‌کنید
سواد آینهٔ شمع روشن است اینجا
چوخط به نقطه رسد نامه را سیاه ‌کنید
به عالمی‌که همین عمرو و زید جلوه‌گرست
خیال بیدل ما نیز گاه‌گاه ‌کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
ای بیخردان طور تعین نگزینید
با سجده بسازید که اجزای زمینید
درکارگه شیوه تسلیم‌، عروجی‌ست
چندانکه نشان‌ کف پایید جبینید
اینجا طرب وهم اقامت چه جنون است
در خانه نیرنگ حنابندی زینید
امروز پی نام و نشان چند دویدن
فردا که ‌گذشتید نه آنید نه اینید
اندیشهٔ هستی‌ کلف همت مردست
دامن ز غباری که نداربد بچینید
چون شمع هوس سر به هوا چند فرازید
گاهی زتکلف ته پا نیز ببینید
زین نسبت دوری که به هستی‌ست عدم را
کم نیست‌که چون ذره به خورشید قرینید
در عالم تجرید چه فرصت‌ شمریهاست
تا صبح قیامت نفس باز پسینید
رفتید و نکردید تماشای گذشتن
ای ‌کامن دمی چند به یکجا بنشینید
هرچند نفس ساز کند صور قیامت
در حوصله‌های مگس و پشه طنینید
عنقا چه نشان می‌دهد از شهرت موهوم
چشمی بگشایید که نام چه نگینید
تمثال غبار من و مایید چو بیدل
صد سال‌ گر آیینه زدایید همینید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۱
دل خلوت اندیشهٔ یار است ببینید
این آینه در شغل چه‌کار است ببینید
زان پیش که بر خرمن ما برق فرو شد
آن شعله که امروز شرار است‌ ‌ببینید
در بحر چو گوهر نتوان چشم گشودن
امروز که‌ گوهر به کنار است ببینید
بر نسخهٔ هستی مپسندید تغافل
هرچند خطش جمله غباراست ببینید
حرفیست به نقش آمده نیرنگ دو عالم
دیگر به شنیدن چه مدار است ببینید
سرمایهٔ هر ذره ز خورشید مثالیست
این قبافله‌ها آینه‌بار است ببینید
ازکثرت آیینهٔ رعنایی آن ‌گل
هر بلبل ازین باغ هزار است ببینید
از حلقهٔ زنجیر تحیر نتوان جست
هر ششجهت آیینه دچار است ببینید
از جلوه چه لازم به خیال آینه چیدن
ای غیرپرستان همه یار است ببینید
هرگه مژه برهم رسد این باغ خزان است
تا فرصت نظاره بهار است ببینید
هرجا نم اشکی بتپد در کف خاکی
ای خوش‌نگهان بیدل زار است ببینید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۲
کو رنگ‌، چه بو؟ جلوهٔ یارست ببینید
گل نیست همان لاله‌عذارست ببینید
زبن برگ ‌گلی چند که آیینهٔ رنگند
آن دست‌ که بیرون نگارست ببینید
آفاق به عرض اثر خویش اسیرست
صیّاد همین گرد شکارست ببینید
بر صفحهٔ آتش‌زدهٔ عمر منازبد
فرصت چقدر سبحه‌ شمارست ببینید
این دشت که جولانگه صد رنگ تمناست
ای آبله‌پایان همه خارست ببینید
خونگرمی عشق آینه‌پرداز ‌بهارست
کو غنچه چه‌گل‌بوس و کنارست ببینید
یک سجده نپیمود طلب بی‌عرق شرم
پیشانی ما آبله‌دارست ببینید
آن رنگ کز اندیشه برون است خیالش
دیگر نتوان دید بهارست ببینید
عمری‌ست تماشاکدهٔ شوخی نازیم
آیینهٔ ما با که دچارست ببینید
بیدل ز نفس آینه‌ام یأس خروش است
کای دیده‌وران این چه غبارست ببینید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۳
چینی هوسان عبرت مستور ببینید
رسوایی موی سر فغفور ببینید
دام است پراکنده و صیدی به نظر نیست
هنگامه‌ ی این سلسله‌ ی کور ببینید
بی‌پرده عیان است چه دنیا و چه عقبا
در بستن مژگان همه را عور ببینید
خلقی است درین عرصه جنون‌تاز تعین
کر و فرآثارپر مور ببینید
این سال و مه عیش ‌که دیدید ز احباب
تا حشر همان عبرت عاشور ببینید
روزی دو تماشای حلاوتگه هستی
از روزنهٔ خانهٔ زنبور ببینید
اشکال درین دشت و در آثار سیاهی است
نزدیکی هر جلوه ز خود دور ببینید
صد فاید در پرده اخلاق نهان است
مرهم شده بر هیأت ناسور ببینید
الفتکدهٔ انجمن‌آرایی مستان
در یکدلی از خوشهٔ انگور ببینید
ذرات جهان چشمهٔ انوار تجلی است
هرسنگ‌که آید به نظرطورببینید
تمییز بد و نیک درین بزم حجاب است
تا هست نگه مایهٔ مقدور ‌ببینید
آن جلوه ‌که در عالم امکان نتوان دید
در آینهٔ بیدل معذور ببینید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۴
چه ممکن است که عاشق گل و سمن گوید
مگر به یاد تو خون‌گرید و چمن‌گوید
زبان حیرت دیدار سخت موهوم است
نفس در آینه‌ گیریم تا سخن‌ گوید
به عشق عین طلب شوکه دیدهٔ یعقوب
سفید ناشده سهل است پیرهن‌ گوید
تمیز کار محبت ز خویش بیخبری‌ست
وفا نخواست که پروانه سوختن گوید
کسی ندید درین دیر ناشناسایی
برهمنی‌ که بتش نیز برهمن ‌گوید
به حرف راست نیاید پیام مشتاقان
مگر تپیدن دل بی‌ لب و دهن‌ گوید
زحرف و صوت به آن رنگ محو معنی باش
که جان به‌ گوش خورد گرکسی بدن‌ گوید
بهانه‌جوست جنون درکمینگه عبرت
مباد بیخبری حرفی از وطن ‌گوید
ز لاف عشق حذرکن فسانه بسیار است
چه لازم است‌کسی حرف خون شدن‌گوید
قبای ناز نیرزد به وهم عریانی
که چشم از دو جهان پوشد وکفن‌گوید
مآل‌کار من و ما خموشی است اینجا
ز شمع می‌شنوم آنچه انجمن‌ گوید
ز بس به عشق تو گمگشتهٔ خودم بیدل
به یاد خویش‌ کنم ناله هرکه من‌ گوید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۵
خوش‌خرامان داد طبع سست‌بنیادم دهید
خاک من بیش از غباری نیست بر بادم دهید
در فرامش ‌خانهٔ هستی عدم گم کرده‌ام
یادی از کیفیت آن الفت آبادم دهید
از خیالش در دلم ارژنگها خون می‌خورد
یک سر مو کاش سر در کلک بهزادم دهید
نغمهٔ دردی به صد خون جگر پرورده‌ام
گر دماغی هست ‌گاهی دل به فریادم دهید
زین تهی‌دستی ‌که بر سامان فقر افزوده‌ام
صفر اعداد کمالم منصب صادم دهید
خون مشتاقان نباید بی‌تامل ریختن
زان مژه نیش جگرکاوی به فصادم دهید
فرصت سعی فنا ذوق وصال دیگر است
جان‌کنی‌ گر رخصتی دارد به فرهادم دهید
تا نخندد از غبارم تهمت آزادگی
بعد مردن هم‌کف خاکم به صیادم دهید
نیست چون آیینهٔ دل پردهٔ ناموس حسن
شیشه مقداری به یاد آن پریزادم دهید
پُر فرامش رفته‌ام دور از طربگاه وفاق
گر به یاد کس رسم از حال من یادم دهید
سرمه‌ام‌، پیش که نالم‌، شرم آن چشمم‌گداخت
خامشی هم بی‌تظلم نیست‌گر دادم دهید
واگذاریدم چو بیدل با همین یاس و الم
کو دماغ زنده بودن تا دل شادم دهید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۷
یاران در این بیابان از ما اثر مجویید
گمگشتگی سراغیم ما را دگر مجویید
رنگی ‌کزین‌ چمن جست‌،‌با هیچکس نپیوست
گرد خرام فرصت از هر گذر مجویید
خفّت زکفهٔ ما معراج بی‌ وقاری‌ست
خود سنج انفعالیم سنگ از شرر مجویید
در پیری از سر حرص مشکل بود گذشتن
زین تیغ زنگ فرسود آب اینقدر مجویید
پا را جدا ز دامن تمکین چه احتمال است
در خانه آنچه ‌گم شد بیرون در مجویید
رنگ پریده‌ای هست فرصت کمین وحشت
پرواز مقصد ما زین بال و پر مجویید
بی دستگاه تحقیق پوچ است ناز فطرت
گر مغز معنیی نیست جز مو به سر مجویید
عقل و دلایل علم پامال برق عشقند
شب ‌را به شمع و مشعل‌ پیش سحر مجویید
چون شمع‌، شرم مقصد بر خاک دوخت مژگان
سر رفته رفته باشد زین بیشتر مجویید
هرجا نفس فروماند بر دل فتاد بارش
گم‌گشتن پی موج جز در گهر مجویید
جایی‌که یأس بیدل نالد ز بینوایی
نم از مژه مخواهید آه از جگر مجویید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۹
ای ساز بر و دوش تو پیراهن‌کاغذ
تا چند به هر شعله زنی دامن‌کاغذ
کس نیست‌ که بر خشکی طبعت نستیزد
گر آتش وگر آب بود دشمن‌کاغذ
بی‌کسب هنر فیض قبولی نتوان یافت
تا حفظ نماید نتوان خواندن کاغذ
هر نامهٔ بی‌مطلب ما جای رقم نیست
قاصد نفسی سوخته در بردن کاغذ
گر آگهی‌، آیینه‌ات از زنگ بپرداز
ای علم تو مصروف سیه کردن ‌کاغذ
سهل است به هر شیشه دلی تیغ ‌کشیدن
دارد نم آبی شرر خرمن‌ کاغذ
هر نقطه‌که از شوخی خال تو نویسند
آرام نگیرد چو شرر بر تن ‌کاغذ
از راه تو آسان نرود نقش جبینم
خط پنجهٔ دیگر زده در دامن کاغذ
تسلیم من از آفت‌ گردون نهراسد
بر هم نخورد حرف به پیچیدن‌کاغذ
ثبت است جواب خط عاشق به دریدن
درباب صریر قلم از شیون‌ کاغذ
فریادکه در مکتب بیحاصل امکان
یک نسخه نیرزید بگرداندن‌ کاغذ
بیدل دل عاشق به هوس رام نگردد
اخگر نشود تکمهٔ پیراهن‌ کاغذ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۰
ای شعله نهال از قلمت‌ گلشن ‌کاغذ
دود از خط مشکین تو در خرمن‌ کاغذ
خط نیست‌که‌گل‌کرد از آن‌کلک‌گهربار
برخاسته از شوق تو مو بر تن‌ کاغذ
با حسرت دل هیچ نپرداخت نگاهت
کاش آینه می‌داشت فرستادن کاغذ
لخت جگرم سد ره ناله نگردید
پنهان نشد این شعله به پیراهن کاغذ
از وحشت آشوب جهان هرچه نوشتم
افشاند خط از خویش پر افشاندن کاغذ
سهل است به این هسی موهوم غرورت
آتش نتوان ریخت به پرویزن کاغذ
با تیغ توان شد طرف از چرب‌زبانی
در آب چو روغن نبود جوشن کاغذ
بر فرصت هستی مفروشید تعین
گو یک دو شرر چین نکشد دامن کاغذ
چون خامه خجالت‌کش این مزرع خشکیم
چیدیم نم جبهه به افشردن کاغذ
بیدل سر فوارهٔ این باغ نگون است
تاکی به قلم آب دهی گلشن کاغذ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۱
از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر
چون صف مژگان دو عالم محو شد در یکدگر
بسته‌ام محمل به دوش یأس و از خود می‌روم
بال پروازی ندارد صبح جز چاک جگر
خدمت موی میانت تاکه را باشد نصیب
گلرخان را زین هوس زنار می‌بندد کمر
چون‌گهر زین پیش سامان سرشکی داشتم
این زمانم نیست جزحیرت سراغ چشم تر
وحشت حسرت به این کمفرصتی مخمورکیست
صورت خمیازه دارد چین دامان سحر
عالمی را از تغافل ربط الفت داده‌ایم
نیست مژگان قابل شیرازه بی‌ضبط نظر
این تن‌آسانی دلیل وحشت سرشار نیست
هرقدر افسرده گردد سنگ می‌بندد کمر
گر فلک بی‌اعتبارت‌ کرد جای شکوه نیست
بر حلاوت بسته‌ای دل چون‌ گره در نیشکر
فکر فردا چند از این خاک غبار آماده است
هم‌ تو خواهی بود صبح خویش یا صبح دگر
سیر رنگ و بو هوس داری زگل غافل مباش
شوخی پرواز نتوان دید جز در بال و پر
چند باید شد هوس‌فرسود کسب اعتبار
سر هم ای غافل نمی‌ارزد به چندین دردسر
منزل سرگشتگان راه عجز افتادگی‌ست
تا دل خاک است بیدل اشک را حد سفر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۳
چه رسد ز نشئهٔ معنوی به دماغ بی‌حس بی‌خبر
ز پری پیامی اگر بری به دکان شیشه‌گران مبر
در اعتباری اگر زنی مگذر ز ساز فروتنی
که به‌کام حاصل مدعا به تلاش ریشه رسد ثمر
به وداع قافلهٔ هوس‌، دل جمع ناقه‌کش تو بس
نگذشته محمل موج‌کس‌، ز محیط جز به پل‌گهر
نگهی ‌که در چمن ادب‌، هوس انتظار چه عبرتی
چو سحر ز چاک دل آب ده‌، به‌ گلی ‌که خنده زند به سر
چو سرشک تا نکشی تری‌، مگذر ز جادهٔ خودسری
ستم است رنج قدم بری به خرام آبله درنظر
به‌شمار عیب‌گذشتگان‌، مگشا ز هم لب تر زبان
اگر از حیا نگذشته‌ای به فسانه پردهٔ ‌کَس مَدر
سر و برگ فرصت ‌آگهی همه سوخت غفلت‌ گفتگو
چو چراغ انجمن نفس به فسانه شد شب ما سحر
غم بی‌تمیزی عافیت نشود ندامت هوش‌ کس
به چه سنگ‌ کوبم از آرزو سر ناکشیده به زبر پر
هوس حلاوت این چمن نسزد به جبهه‌ گره زدن
به هوا چه خط ‌که نمی‌کشد تری از طبیعت نیشکر
نرسید دامن همتی به تظلم غم بیکسی
زده‌ایم دست بریده‌ای به زمین چو بهلهٔ بی‌کمر
به صفی‌که تیغ اشارتش‌کند امتحان جفاکشان
فکند جنون‌گذشتگی سربیدل از همه پیشتر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۴
در طلسم درد از ما می‌توان بردن اثر
گرد ما چون صبح دارد دامن چاک جگر
گرمی هنگامهٔ هستی نگاهی بیش نیست
شمع را تار نفس محو است در مدّ نظر
زین محیط آخر به جرم عافیت خواهیم رفت
موج آرامیده دارد چین دامان گهر
بسکه جز عریان‌تنی ها نیست سامان کسی
پوست جای سایه می‌ریزد، نهال بارور
صحبت نیکان علاج کین ظالم می‌شود
در دل خارا به آب لعل اگر ریزد شرر
خفّت ابله دو بالا می‌زند در مفلسی
می‌شود از خشک‌گردیدن سبکتر چوب تر
از مدارا غوطه در موج حلاوت خوردن است
چرب و نرمیها زبان پسته ‌گیرد در شکر
ای حباب از زورق خود اینقدر غافل مباش
نیست در دریای امکان جز نفس موج خطر
فکر جمعیت در این گلشن گل بیحاصلی‌ست
غنچه از هر برگ دارد دست نومیدی به سر
سایهٔ‌گم‌گشته را خورشید می‌باشد سراغ
قاصدت هم از تو می‌باید ز ماگیرد خبر
بیش از این بر ناز نتوان خفّت تمکین‌ گماشت
ای خرامت موج گوهر اندکی آهسته‌تر
سجدهٔ عجز است بیدل ختم‌ کار سرکشی
عاقبت از داغ تیغ شعله اندازد شرر