عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴ - و قال ایضاً یرثی الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود
بر هیچ آدمی اجل ابقا نمی کند
سلطان مرگ هیچ محابا نمی کند
عامست حکم میراجل بر جهانیان
این حکم بر من و تو بتنها نمی کند
غارت گر حوادث در خانۀ وجود
کاین دور اقتضای چنینها نمی کند
یک چشم زخم نیست که این حقّۀ نگون
از خود هزار شعبده پیدا نمی کند
اقبالهای ناگه و ادبار در قفا
بس غافلست آنکه تماشا نمی کند
ما را جز انقیاد چه رویست چون قضا
تدبیر ما بمشورت ما نمی کند
هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر
آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر
طوفان فتنه آمد ازین ابر فتنه بار
یارب چه فتنه هاست که گشتست آشکار
مادر غرور دولت و ناگه ز گوشه یی
دست زمانه زیر و زبر کرده کار و بار
جز غدر نیست قاعدۀ روزگار و خلق
یکسر گرفته اند همه رنگ روزگار
آن سر همی برند که سوگندشان بدوست
و آنرا همی کشند که شان داد زینهار
نه شرم خلق هیچ و نه ترس گرفت حق
نه شرع را مهابت و نه علم را وقار
با یکدگر بوقت خطاب و عتابشان
الّا زبان تیغ نباشد سحن گزار
وز دور اگر پیام فرستند سوی هم
پیغامشان بود همه پیکان آبدار
ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد
سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد
هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش
دانا درین مقام گرش دسترس بود
اندر شود بکوی عدم هم بپای خویش
بگذاشتند دین خدا را و هر کسی
دینی برأی خویش نهاد از برای خویش
از حرص گرسنه شده تشنه بخون هم
همچون کسی که سیر بود از بقای خویش
دشوار اعتماد توان کرد بر کسی
چون این رود معامله با مقتدای خویش
هر کو چو روزگار ره غدر می رود
از روزگار هم بستاند سزای خویش
آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد
خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد
یاران و دوستان همه در غم نشسته اند
دلخستگان بوعدۀ مرهم نشسته اند
مشتی سیه گلیم چو اختر به تیره شب
در انتظار نیّر اعظم نشسته اند
برخاست عالم کرم و لطف از میان
و اکنون بسوک او همه عالم نشسته اند
در تنگنای خانۀ دلها بماتمش
اندوه و رنج و محنت با هم نشسته اند
دم درکشید صبح جهان گیر و در غمش
هر جا که بنگری دو سه همدم نشسته اند
بر خشک ماند کشتی امّید و اهل فضل
در خاک از آب دیده چو شبنم نشسته اند
گفتی که فضل و دانش و معنی کجا شدند؟
جود و کرم نماند و بماتم نشسته اند
هر دم که می زند ز سر درد می زند
صبح از برای آن نفس سرد می زند
شطرنج حادثات چو با دست خون فتاد
در دست فلج تعبیه بنگر که چون فتاد
نور بصر زسّر قدر در حجاب شد
بی التفاتیی بحریف زبون فتاد
دست اجل قوی شد و لعبی غریب کرد
در ضرب شاه ماتی از وی برون فتاد
دردا و حسرتا که بدست سپاه مرگ
چون دست جود رایت دانش نگون فتاد
پژمرده گشت لالۀ نعمان ز باد مرگ
وز تخت بختیاری در خاک و خون فتاد
بنیاد فضل گشت بیکبارگی خراب
کی سقف پایدار بود چون ستون فتاد؟
تدبیر در تصّرف تقدیر عاجزست
کاری بزرگ بود ولیکن کنون فتاد
سیلاب مرگ شهر معانی خراب کرد
بیداد چرخ بحر معانی سراب کرد
پیوند خوشدلی ز زمانه بریده شد
بر جان و مال پردۀ عصمت دریده شد
حالی که در ضمیر قرین قیامتست
نگرفت دیده عبرت و آن نیز دیده شد
شب خفته، روز می نگرد دیده بی رخش
پس اشک بر حقست که در خون دیده شد
شد کلک سر برهنه غریوان و ابروار
حنّانه وار قامت منبر خمیده شد
آوخ که زیر سنگ جفای فلک بماند
دستی که از برای عطا آفریده شد
دردا که دست بی خردان خوارمایه کرد
شخصی که بر کنار کرم پروریده شد
بر سر همی زنیم چو دریا کف اسف
کزکان جود لعل بدخشان چکیده شد
گر آدمی ز خاک شود سیر در دمی
پس چونکه سیر می نشود خاک ز آدمی
نو باوۀ درخت شریعت بجای باد
نور جمالش از دل ما غم زدای بود
شهباز ملّتست و کنون چشم باز کرد
فرّش خجسته سایه، چو پرّ همای باد
بر شاخسار منبر طوطیّ خوش نواست
جانها فدای طوطی شکّر نمای باد
در تنگنای وحشت این صعب واقعه
دلهای بسته را سخن دلگشای باد
دلخستگان ضربت قهر زمانه را
دیدار خواجه مرهم و راحت فزای باد
صبری و رحمتی که پر و بال غم کند
بر ساکنان پردۀ عصمت سرای باد
خرد و بزرگ را که بجایند و غایبند
تا نفخ صور حافظ و ناصر خدای باد
مسعود بر درخت سعادت بدان جهان
محمود باد عاقبت کار همگنان
سلطان مرگ هیچ محابا نمی کند
عامست حکم میراجل بر جهانیان
این حکم بر من و تو بتنها نمی کند
غارت گر حوادث در خانۀ وجود
کاین دور اقتضای چنینها نمی کند
یک چشم زخم نیست که این حقّۀ نگون
از خود هزار شعبده پیدا نمی کند
اقبالهای ناگه و ادبار در قفا
بس غافلست آنکه تماشا نمی کند
ما را جز انقیاد چه رویست چون قضا
تدبیر ما بمشورت ما نمی کند
هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر
آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر
طوفان فتنه آمد ازین ابر فتنه بار
یارب چه فتنه هاست که گشتست آشکار
مادر غرور دولت و ناگه ز گوشه یی
دست زمانه زیر و زبر کرده کار و بار
جز غدر نیست قاعدۀ روزگار و خلق
یکسر گرفته اند همه رنگ روزگار
آن سر همی برند که سوگندشان بدوست
و آنرا همی کشند که شان داد زینهار
نه شرم خلق هیچ و نه ترس گرفت حق
نه شرع را مهابت و نه علم را وقار
با یکدگر بوقت خطاب و عتابشان
الّا زبان تیغ نباشد سحن گزار
وز دور اگر پیام فرستند سوی هم
پیغامشان بود همه پیکان آبدار
ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد
سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد
هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش
دانا درین مقام گرش دسترس بود
اندر شود بکوی عدم هم بپای خویش
بگذاشتند دین خدا را و هر کسی
دینی برأی خویش نهاد از برای خویش
از حرص گرسنه شده تشنه بخون هم
همچون کسی که سیر بود از بقای خویش
دشوار اعتماد توان کرد بر کسی
چون این رود معامله با مقتدای خویش
هر کو چو روزگار ره غدر می رود
از روزگار هم بستاند سزای خویش
آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد
خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد
یاران و دوستان همه در غم نشسته اند
دلخستگان بوعدۀ مرهم نشسته اند
مشتی سیه گلیم چو اختر به تیره شب
در انتظار نیّر اعظم نشسته اند
برخاست عالم کرم و لطف از میان
و اکنون بسوک او همه عالم نشسته اند
در تنگنای خانۀ دلها بماتمش
اندوه و رنج و محنت با هم نشسته اند
دم درکشید صبح جهان گیر و در غمش
هر جا که بنگری دو سه همدم نشسته اند
بر خشک ماند کشتی امّید و اهل فضل
در خاک از آب دیده چو شبنم نشسته اند
گفتی که فضل و دانش و معنی کجا شدند؟
جود و کرم نماند و بماتم نشسته اند
هر دم که می زند ز سر درد می زند
صبح از برای آن نفس سرد می زند
شطرنج حادثات چو با دست خون فتاد
در دست فلج تعبیه بنگر که چون فتاد
نور بصر زسّر قدر در حجاب شد
بی التفاتیی بحریف زبون فتاد
دست اجل قوی شد و لعبی غریب کرد
در ضرب شاه ماتی از وی برون فتاد
دردا و حسرتا که بدست سپاه مرگ
چون دست جود رایت دانش نگون فتاد
پژمرده گشت لالۀ نعمان ز باد مرگ
وز تخت بختیاری در خاک و خون فتاد
بنیاد فضل گشت بیکبارگی خراب
کی سقف پایدار بود چون ستون فتاد؟
تدبیر در تصّرف تقدیر عاجزست
کاری بزرگ بود ولیکن کنون فتاد
سیلاب مرگ شهر معانی خراب کرد
بیداد چرخ بحر معانی سراب کرد
پیوند خوشدلی ز زمانه بریده شد
بر جان و مال پردۀ عصمت دریده شد
حالی که در ضمیر قرین قیامتست
نگرفت دیده عبرت و آن نیز دیده شد
شب خفته، روز می نگرد دیده بی رخش
پس اشک بر حقست که در خون دیده شد
شد کلک سر برهنه غریوان و ابروار
حنّانه وار قامت منبر خمیده شد
آوخ که زیر سنگ جفای فلک بماند
دستی که از برای عطا آفریده شد
دردا که دست بی خردان خوارمایه کرد
شخصی که بر کنار کرم پروریده شد
بر سر همی زنیم چو دریا کف اسف
کزکان جود لعل بدخشان چکیده شد
گر آدمی ز خاک شود سیر در دمی
پس چونکه سیر می نشود خاک ز آدمی
نو باوۀ درخت شریعت بجای باد
نور جمالش از دل ما غم زدای بود
شهباز ملّتست و کنون چشم باز کرد
فرّش خجسته سایه، چو پرّ همای باد
بر شاخسار منبر طوطیّ خوش نواست
جانها فدای طوطی شکّر نمای باد
در تنگنای وحشت این صعب واقعه
دلهای بسته را سخن دلگشای باد
دلخستگان ضربت قهر زمانه را
دیدار خواجه مرهم و راحت فزای باد
صبری و رحمتی که پر و بال غم کند
بر ساکنان پردۀ عصمت سرای باد
خرد و بزرگ را که بجایند و غایبند
تا نفخ صور حافظ و ناصر خدای باد
مسعود بر درخت سعادت بدان جهان
محمود باد عاقبت کار همگنان
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۷ - ایضاًله
بس پراکنده و پریشانم
ره فراکار خود نمی دانیم
هیچ جرمی نکرده محبوسیم
بی اوامی اسیر زندانیم
همجو خفاش روزکور همه
دشمن آفتاب رخشانیم
چون ستاره بشب برون آئیم
برخود از تیغ مهر ارزانیم
در نهان خانه ها چو هیچ نماند
ما بجای قماشه پنهانیم
زرد و لرزان و نیم مرده ز غم
راست همچون چراغ دزد نیم
همچو چنگ از گرفت می نالیم
مانده در پرده بی نوازانیم
هیچ فریادرس نمی بینم
هرچه فریاد بیش می خوانیم
گر شنیدی که در وجود کسی
زنده در گور خفت ما آنیم
ره فراکار خود نمی دانیم
هیچ جرمی نکرده محبوسیم
بی اوامی اسیر زندانیم
همجو خفاش روزکور همه
دشمن آفتاب رخشانیم
چون ستاره بشب برون آئیم
برخود از تیغ مهر ارزانیم
در نهان خانه ها چو هیچ نماند
ما بجای قماشه پنهانیم
زرد و لرزان و نیم مرده ز غم
راست همچون چراغ دزد نیم
همچو چنگ از گرفت می نالیم
مانده در پرده بی نوازانیم
هیچ فریادرس نمی بینم
هرچه فریاد بیش می خوانیم
گر شنیدی که در وجود کسی
زنده در گور خفت ما آنیم
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲
ای خسروی که از رخ دوشیزگان غیب
هر لحظه دست فکرت تو در کشد نقاب
در عرض گاه زینت بزم تو فی المثل
طاووس وقت جلوه نماید کم از غراب
حفظت به هر زمین که سپر در سپر کشید
ممکن بود که رخنه شود تیغ آفتاب
وز بیم میل قهر تو کان دم به دم بود
بر چشم دشمنانت نیارد گذشت خواب
شاها زکوة گوش و زبان را ز راه لطف
بشنو ز من سؤالی و تشریف ده جواب
آن کس که حکم کرد به طوفان باد و گفت
کاسیب آن عمارت عالم کند خراب
تشریف یافت از تو و اقبال دید و کس
در بند آن نشد که خطا گفت یا صواب
من بنده چون به پیش تو ابطال کرده ام
با من چرا ز وجه دگر می رود خطاب
بر من و بال شد هنر من که صد بلا
بر ساعتی که من به هنر کردم انتساب
گو نیست گرد عالم و گو پست شو فلک
بر من به نیم جو چو فکندم درین عذاب
طوفان من گذشت که نه ماه ساختم
از آب دیده شربت و از خون دل شراب
سهل است این سه ماه دگر نیز همچنین
تن در دهم به آنک نه نانم بود نه آب
لیکن ز دست فاقه بترسم که عاقبت
هم من ز جان بر آیم و هم خسرو از ثواب
هر لحظه دست فکرت تو در کشد نقاب
در عرض گاه زینت بزم تو فی المثل
طاووس وقت جلوه نماید کم از غراب
حفظت به هر زمین که سپر در سپر کشید
ممکن بود که رخنه شود تیغ آفتاب
وز بیم میل قهر تو کان دم به دم بود
بر چشم دشمنانت نیارد گذشت خواب
شاها زکوة گوش و زبان را ز راه لطف
بشنو ز من سؤالی و تشریف ده جواب
آن کس که حکم کرد به طوفان باد و گفت
کاسیب آن عمارت عالم کند خراب
تشریف یافت از تو و اقبال دید و کس
در بند آن نشد که خطا گفت یا صواب
من بنده چون به پیش تو ابطال کرده ام
با من چرا ز وجه دگر می رود خطاب
بر من و بال شد هنر من که صد بلا
بر ساعتی که من به هنر کردم انتساب
گو نیست گرد عالم و گو پست شو فلک
بر من به نیم جو چو فکندم درین عذاب
طوفان من گذشت که نه ماه ساختم
از آب دیده شربت و از خون دل شراب
سهل است این سه ماه دگر نیز همچنین
تن در دهم به آنک نه نانم بود نه آب
لیکن ز دست فاقه بترسم که عاقبت
هم من ز جان بر آیم و هم خسرو از ثواب
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
بزرگوارا دانم که بر خلاف قدر
حقیقت است که جز کردگار قادر نیست
به حکم آنک بد و نیک هر چ پیش آید
مقدّرست به هر حال اگر چ ظاهر نیست
به سعی می نشود هیچ گونه روزی بیش
ز روی کم خردی گر چه مرد صابر نیست
بلی عنایت صاحب که در مصالح خلق
ز یک دقیقه به انواع لطف قاصر نیست
چو سوی جمله نظر می کند ز روی کرم
چرا به جانب من هیچ گونه ناظر نیست
به صد امید دل اندر تو بسته ام که از آن
زبان حال من به اتمام هیچ شاکر نیست
حقیقت است که جز کردگار قادر نیست
به حکم آنک بد و نیک هر چ پیش آید
مقدّرست به هر حال اگر چ ظاهر نیست
به سعی می نشود هیچ گونه روزی بیش
ز روی کم خردی گر چه مرد صابر نیست
بلی عنایت صاحب که در مصالح خلق
ز یک دقیقه به انواع لطف قاصر نیست
چو سوی جمله نظر می کند ز روی کرم
چرا به جانب من هیچ گونه ناظر نیست
به صد امید دل اندر تو بسته ام که از آن
زبان حال من به اتمام هیچ شاکر نیست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۶
خداوندا من آن جراح عمرم
که دایم هفت عضوم ریش باشد
ز من رادی و دینداری نیاید
چو گیتی زُفت کافر کیش باشد
توانگر تر کسی کو را بجویی
درین عهد از وفا دردیش باشد
در شادی درین دوران که ماییم
دل مرد محال اندیش باشد
نسیبیگر زمن پیش است و بیش است
سلیم است این بهل تا پیش باشد
چو مهر از پس برآید آدمی را
حقیقت دان که سایه بیش باشد
مرا زان شعر آبادان چه طیره
که پانصد رخنه در معنیش باشد
به تیری دوزم او راکش ز رفعت
کمر شمشیر جوزاکیش باشد
ز زنبوری نیم کمتر که بروی
دم و دم جای نوش ونیش باشد
قمر با گل سخاوتها کند لیک
بسا ظلما کزو برخیش باشد
چو جای من نمی دانند قومی
که ایشان را سمن چون غیش باشد
اگر دستوریی یابم به هنگام
چنان دانم که جای خویش باشد
که دایم هفت عضوم ریش باشد
ز من رادی و دینداری نیاید
چو گیتی زُفت کافر کیش باشد
توانگر تر کسی کو را بجویی
درین عهد از وفا دردیش باشد
در شادی درین دوران که ماییم
دل مرد محال اندیش باشد
نسیبیگر زمن پیش است و بیش است
سلیم است این بهل تا پیش باشد
چو مهر از پس برآید آدمی را
حقیقت دان که سایه بیش باشد
مرا زان شعر آبادان چه طیره
که پانصد رخنه در معنیش باشد
به تیری دوزم او راکش ز رفعت
کمر شمشیر جوزاکیش باشد
ز زنبوری نیم کمتر که بروی
دم و دم جای نوش ونیش باشد
قمر با گل سخاوتها کند لیک
بسا ظلما کزو برخیش باشد
چو جای من نمی دانند قومی
که ایشان را سمن چون غیش باشد
اگر دستوریی یابم به هنگام
چنان دانم که جای خویش باشد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۵
پناه ملت و راعی خلق نصرة دین
تویی که چرخ به نام تو نامدار شود
بنای شرع به سعی تو مرتفع گردد
اساس عدل به ملک تو استوار شود
چو در شب حدثان صبح دولتت بدمید
چه جای صبح؟که خورشید شرمسار شود
تو از بزرگی جایی رسیده ای امروز
که آسمان ز قبولت بزرگوار شود
چه وهمها که درو بسته بود مهر و سپهر
که دولت تو بر اطراف کامکار شود
امید آن بود اکنون زمانه را از تو
که نظم رونق عالم یکی هزار شود
ز فیض نعمت تو ابر درفشان گردد
ز نشر مدحت تو خاک مشکبار شود
کسی که مدح تو گوید به جای آن باشد
که پیش همت او کاینات خوار شود
اگر قبول نکردم عطات معذورم
که پیش رای تو این نکته آشکار شود
که ابر قطره به دریا از آن فرستد باز
که تا به وقت دگر در شاهوار شود
بیاب کام دل از روزگار چندانی
که روزگار تو تاریخ روزگار شود
تویی که چرخ به نام تو نامدار شود
بنای شرع به سعی تو مرتفع گردد
اساس عدل به ملک تو استوار شود
چو در شب حدثان صبح دولتت بدمید
چه جای صبح؟که خورشید شرمسار شود
تو از بزرگی جایی رسیده ای امروز
که آسمان ز قبولت بزرگوار شود
چه وهمها که درو بسته بود مهر و سپهر
که دولت تو بر اطراف کامکار شود
امید آن بود اکنون زمانه را از تو
که نظم رونق عالم یکی هزار شود
ز فیض نعمت تو ابر درفشان گردد
ز نشر مدحت تو خاک مشکبار شود
کسی که مدح تو گوید به جای آن باشد
که پیش همت او کاینات خوار شود
اگر قبول نکردم عطات معذورم
که پیش رای تو این نکته آشکار شود
که ابر قطره به دریا از آن فرستد باز
که تا به وقت دگر در شاهوار شود
بیاب کام دل از روزگار چندانی
که روزگار تو تاریخ روزگار شود
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۷
پناه اهل هنر پیشوای روی زمین
توراست چرخ نکوخواه و بخت خیراندیش
تویی که در حرم دولتت به نقل طباع
موافقت دهد ایام گرگ را با میش
ز جام مهر تو نو شد زمانه شربت نوش
ز دست قهر تو یابد سپهر قربت نیش
بزرگوارا معلوم رای توست که من
ز روزگار کفافی طمع ندارم بیش
مرا که در مه دی کسوت سمور نبود
گه تموز ندارم امید خرگه و خیش
بدانچه داشته ام دی چو قانعم امروز
مرا چه قربت بیگانه و چه وصلت خویش
دلی که می نپذیرد جراحتش الحام
بر آستانه صبرش نشانده ام به سیریش
هنوز وقت نیامد که دهر افسون گر
نهد ز رحمت تو مرهمی برین دل ریش
در تو ساحل دریا و من چنین تشنه؟
کف تو معدن روزی و من چنین درویش؟
کرا بماند ازین غصه جان و دل به قرار؟
که تیر چرخ برآید درین مقام از کیش
شنیده ام که تو اندیشه کرده ای که مرا
نهی به تربیت اسباب خرمی در پیش
ازین صواب تر اندیشه نیست در عمل آر
و گرنه ره مده اندیشه را به خاطر خویش
توراست چرخ نکوخواه و بخت خیراندیش
تویی که در حرم دولتت به نقل طباع
موافقت دهد ایام گرگ را با میش
ز جام مهر تو نو شد زمانه شربت نوش
ز دست قهر تو یابد سپهر قربت نیش
بزرگوارا معلوم رای توست که من
ز روزگار کفافی طمع ندارم بیش
مرا که در مه دی کسوت سمور نبود
گه تموز ندارم امید خرگه و خیش
بدانچه داشته ام دی چو قانعم امروز
مرا چه قربت بیگانه و چه وصلت خویش
دلی که می نپذیرد جراحتش الحام
بر آستانه صبرش نشانده ام به سیریش
هنوز وقت نیامد که دهر افسون گر
نهد ز رحمت تو مرهمی برین دل ریش
در تو ساحل دریا و من چنین تشنه؟
کف تو معدن روزی و من چنین درویش؟
کرا بماند ازین غصه جان و دل به قرار؟
که تیر چرخ برآید درین مقام از کیش
شنیده ام که تو اندیشه کرده ای که مرا
نهی به تربیت اسباب خرمی در پیش
ازین صواب تر اندیشه نیست در عمل آر
و گرنه ره مده اندیشه را به خاطر خویش
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۸ - غم مخوری
غم مخوری که عاقبت جای تو صدر جنت است
روی دل تو تا ابد سوی رضای حضرت است
غم مخوری که مرغ جان چون زتنت همی پرد
منزل آشیان او مقعدصدق نیت است
غم مخوری که این تنت چون به لحد فرو رود
خاک تن تو تا به حشرغرقه آب رحمت است
غم مخوری که حق تو را از همه خلق برگزید
این زجمال لطف او نه زکمال خدمت است
غم مخوری که روزوشب سیصدوشصت لطف حق
در توهمی نظرکند اینهمه از محبت است
غم مخوری که هر کجا که تویی خدای توست
درطلب خدا ترا بنده بگو چه زحمت است
غم مخوری که عشق خود با گل تو به هم سرشت
عشق خدای تو به تو همدم اصل خلقت است
غم مخوری که با تو هست آن دگری به غیر تو
او نه تو هست ؛نه تو او گفتن او به رحمت است
غم مخوری که بی شراب مست وخراب گشته ای
محتسبان شهررا گو که شراب جنت است
غم مخوری که حق ترا بنده خویش خوانده است
بندگی خدا ترا؛ محیی نشان دولت است
روی دل تو تا ابد سوی رضای حضرت است
غم مخوری که مرغ جان چون زتنت همی پرد
منزل آشیان او مقعدصدق نیت است
غم مخوری که این تنت چون به لحد فرو رود
خاک تن تو تا به حشرغرقه آب رحمت است
غم مخوری که حق تو را از همه خلق برگزید
این زجمال لطف او نه زکمال خدمت است
غم مخوری که روزوشب سیصدوشصت لطف حق
در توهمی نظرکند اینهمه از محبت است
غم مخوری که هر کجا که تویی خدای توست
درطلب خدا ترا بنده بگو چه زحمت است
غم مخوری که عشق خود با گل تو به هم سرشت
عشق خدای تو به تو همدم اصل خلقت است
غم مخوری که با تو هست آن دگری به غیر تو
او نه تو هست ؛نه تو او گفتن او به رحمت است
غم مخوری که بی شراب مست وخراب گشته ای
محتسبان شهررا گو که شراب جنت است
غم مخوری که حق ترا بنده خویش خوانده است
بندگی خدا ترا؛ محیی نشان دولت است
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - شرح جور یار
نمی دانم که او تا کی پی آزار خواهد شد
نگوید این دلم آخر از او بیزار خواهد شد
بدین خو چندروزی گر بماند ازجفای او
تنم بیمار خواهد گشت وجان افگار خواهد شد
به خواب مرگ شد بخت من وگویند یارانم
که توفریاد وافغان کن که او بیدار خواهد شد
مکن بهر خدا عزم گلستان با چنین روئی
که دانم باغبان شرمنده از گلزار خواهد شد
مَیَفشان دست چندی ای سرو ناز من
که هوش جان زدست دست تو افگار خواهد شد
چه گویم شرح جور یار و درد خویش با مردم
که بی تسکین مرا گویند با تو یار خواهد شد
زاندوه دل چاک و جگر تا کی برد محیی
که این عشق است و اینها هر زمان بسیار خواهد شد
نگوید این دلم آخر از او بیزار خواهد شد
بدین خو چندروزی گر بماند ازجفای او
تنم بیمار خواهد گشت وجان افگار خواهد شد
به خواب مرگ شد بخت من وگویند یارانم
که توفریاد وافغان کن که او بیدار خواهد شد
مکن بهر خدا عزم گلستان با چنین روئی
که دانم باغبان شرمنده از گلزار خواهد شد
مَیَفشان دست چندی ای سرو ناز من
که هوش جان زدست دست تو افگار خواهد شد
چه گویم شرح جور یار و درد خویش با مردم
که بی تسکین مرا گویند با تو یار خواهد شد
زاندوه دل چاک و جگر تا کی برد محیی
که این عشق است و اینها هر زمان بسیار خواهد شد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷ - نومید مشو
نومید مشو بنده از رحمت ما هرگز
زیرا که به غیر از ما کس نیست تورا هرگز
خواهم که در این عالم تو پاک شوی از جرم
ورنه به تو نفرستم ، ای بنده،بلا هرگز
چون سوخته ای امروز از درد فراق ما
در سوختنت فردا ،ندهیم رضا هرگز
من با توام ای عاشق ،تو نیز به ما می باش
هرگز چو نشاید دوست ،از دوست جدا هرگز
هرچند که رو از ما برتافتی و رفتی
رو از تو نمی تابد خود رحمت ما هرگز
از درد فراق ما یک شب چو به روز آری
دیدار نپوشانم در روز لقا هرگز
گربر دل خود ما را روزی گذرانی تو
در دوزخ پر آتش ،ناریم ترا هرگز
ای بنده گناه خود تو دیدی و تو دانی
بر روت نیارم هم در روز جزا هرگز
ای جمع تهی دستان حقّا که نخواهم بست
من این درِ رحمت را بر روی شما هرگز
از بیم جدا بودن از دولت جاویدان
محیی نبود یک دم بی یاد خدا هرگز
زیرا که به غیر از ما کس نیست تورا هرگز
خواهم که در این عالم تو پاک شوی از جرم
ورنه به تو نفرستم ، ای بنده،بلا هرگز
چون سوخته ای امروز از درد فراق ما
در سوختنت فردا ،ندهیم رضا هرگز
من با توام ای عاشق ،تو نیز به ما می باش
هرگز چو نشاید دوست ،از دوست جدا هرگز
هرچند که رو از ما برتافتی و رفتی
رو از تو نمی تابد خود رحمت ما هرگز
از درد فراق ما یک شب چو به روز آری
دیدار نپوشانم در روز لقا هرگز
گربر دل خود ما را روزی گذرانی تو
در دوزخ پر آتش ،ناریم ترا هرگز
ای بنده گناه خود تو دیدی و تو دانی
بر روت نیارم هم در روز جزا هرگز
ای جمع تهی دستان حقّا که نخواهم بست
من این درِ رحمت را بر روی شما هرگز
از بیم جدا بودن از دولت جاویدان
محیی نبود یک دم بی یاد خدا هرگز
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸ - شرح عاشقی
به غیر از سایه در کویت کسی محرم نمی یابم
کنون روزم سیه شد آنچنان کان هم نمی یابم
چو مجنون آهوی صحرا از آن رو دوست میدارم
که بوی مردمی از مردم عالم نمی یابم
برو این ماتم و شیون بر ارباب عشرت کن
که غیر از لذّت و شادی من از ماتم نمی یابم
مگرآن مایه شادی بود غمگین که بی موجب
دل شوریده خود را دگر خرّم نمی یابم
مرا حدّ شکایت نیست لیکن اینقدر گویم
که از تو حالتی می دیدم و ایندم نمی یابم
ندانم عشق من گمگشته شدیا بی خودی افزون
که آن خوشبختی اوّل ز درد و غم نمی یابم
منم عاشق مرا دل ریش باید نیش نی مرهم
که ذوقی کز جراحت بینم از مرهم نمی یابم
مگردر عاشقی محیی کم از فرهاد و مجنون است
اگر زیشان نباشد بیش باری کم نمی یابم
کنون روزم سیه شد آنچنان کان هم نمی یابم
چو مجنون آهوی صحرا از آن رو دوست میدارم
که بوی مردمی از مردم عالم نمی یابم
برو این ماتم و شیون بر ارباب عشرت کن
که غیر از لذّت و شادی من از ماتم نمی یابم
مگرآن مایه شادی بود غمگین که بی موجب
دل شوریده خود را دگر خرّم نمی یابم
مرا حدّ شکایت نیست لیکن اینقدر گویم
که از تو حالتی می دیدم و ایندم نمی یابم
ندانم عشق من گمگشته شدیا بی خودی افزون
که آن خوشبختی اوّل ز درد و غم نمی یابم
منم عاشق مرا دل ریش باید نیش نی مرهم
که ذوقی کز جراحت بینم از مرهم نمی یابم
مگردر عاشقی محیی کم از فرهاد و مجنون است
اگر زیشان نباشد بیش باری کم نمی یابم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳ - مکن از خواب بیدارم
بخواب مرگ خواهم شد مکن ای بخت بیدارم
که من دور از درش امشب زعمر خویش بیزارم
خلافست اینکه می گویند باشد آرزو در دل
مرا در دل بود بد خوی و چندین آرزو دارم
نه آخر عاشقان باری زخوبان رحمتی بینند
توهم رحمی بکن با من که درعشقت گرفتارم
به روز وعده از هرجا که آوازی ز در آید
زشادی برجهم از جا که باز آمد ز در یارم
به یاد مجلس عیش تو برگ عشرتم این بس
که افتدلخت لختی خونِ دل از چشم خونبارم
چه حالست این که هرگه وعده وصلش رسدمحیی
هماندم مانعی پیش آید از بخت نگونسارم
که من دور از درش امشب زعمر خویش بیزارم
خلافست اینکه می گویند باشد آرزو در دل
مرا در دل بود بد خوی و چندین آرزو دارم
نه آخر عاشقان باری زخوبان رحمتی بینند
توهم رحمی بکن با من که درعشقت گرفتارم
به روز وعده از هرجا که آوازی ز در آید
زشادی برجهم از جا که باز آمد ز در یارم
به یاد مجلس عیش تو برگ عشرتم این بس
که افتدلخت لختی خونِ دل از چشم خونبارم
چه حالست این که هرگه وعده وصلش رسدمحیی
هماندم مانعی پیش آید از بخت نگونسارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
بیدوست این منم که به سر میبرم چنین
جان میکنم به هرزه و خون میخورم چنین
در تنگنایِ غارتِ عشق اوفتادهام
زین ورطۀ مخاطره کی بگذرم چنین
امّیدِ واثق است که از لطفِ بیدریغ
در دستِ غم رها نکند داورم چنین
هم لطفِ او کند مگر از روی مرحمت
دفعِ بلا که میگذرد بر سرم چنین
هر روز دل به واقعه ای مبتلا بود
مادام تا به چشمِ خرد بنگرم چنین
دل میبرند و هیچ غم من نمیخورند
افسون همی کنندم و دم میخورم چنین
مسکین نزاری از دلِ خود رأی در بلاست
دشمن به عزِّ و ناز چه میپرورم چنین
جان میکنم به هرزه و خون میخورم چنین
در تنگنایِ غارتِ عشق اوفتادهام
زین ورطۀ مخاطره کی بگذرم چنین
امّیدِ واثق است که از لطفِ بیدریغ
در دستِ غم رها نکند داورم چنین
هم لطفِ او کند مگر از روی مرحمت
دفعِ بلا که میگذرد بر سرم چنین
هر روز دل به واقعه ای مبتلا بود
مادام تا به چشمِ خرد بنگرم چنین
دل میبرند و هیچ غم من نمیخورند
افسون همی کنندم و دم میخورم چنین
مسکین نزاری از دلِ خود رأی در بلاست
دشمن به عزِّ و ناز چه میپرورم چنین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
من به جان آمده ام راه سویِ جانان کو
سخت است دشوار طریقی ست رهی آسان کو
کوره ی سینه پرِ آتشِ هجران دارم
درد دیرینه ی ما را دمِ آن درمان کو
وصل خود عاقبت الامر به ما بازآید
مرد برخاستن قاعده ی هجران کو
بر محبّت چه دلیلی ست فدا کردنِ جان
عید درکیشِ قدیم است ولی قربان کو
هر کسی را به سرِ خود سر و سامانی هست
سر و سامانِ منِ بی سرو سامان کو
من برانداختۀ عشقم و در باخته پاک
هر چه آن بودم خود هیچ نبودم آن کو
ای نزاری مکن از عالمِ تسلیم غلوّ
گر مسلّم شده ای مرتبۀ سلمان کو
در پریشانی اگر مجتمعی مردی مرد
استقامت ز کجا خاصه درین دوران کو
سخت است دشوار طریقی ست رهی آسان کو
کوره ی سینه پرِ آتشِ هجران دارم
درد دیرینه ی ما را دمِ آن درمان کو
وصل خود عاقبت الامر به ما بازآید
مرد برخاستن قاعده ی هجران کو
بر محبّت چه دلیلی ست فدا کردنِ جان
عید درکیشِ قدیم است ولی قربان کو
هر کسی را به سرِ خود سر و سامانی هست
سر و سامانِ منِ بی سرو سامان کو
من برانداختۀ عشقم و در باخته پاک
هر چه آن بودم خود هیچ نبودم آن کو
ای نزاری مکن از عالمِ تسلیم غلوّ
گر مسلّم شده ای مرتبۀ سلمان کو
در پریشانی اگر مجتمعی مردی مرد
استقامت ز کجا خاصه درین دوران کو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
لبت چشمه و خضر گردش نشسته
نبات است کز طرف کوثر برسته
تعالی الله آخر که دیده ست لعلی
میانش ز دردانه ها رسته رسته
از آن رسته ها گویی افتاد در شک
از آن است عقد ثریا گسسته
در او می¬رسد آتش آه گرمم
سر زلف از تاب آن شد شکسته
زمانه از او داد من باز خواهد
هنوز از کمند حوادث نجسته
زهی بخت یاری اگر هیچ روزی
شوم از بلایی چنان باز رسته
به کارم نظر کن که هم بر امیدی
نزاری به جان دل درین کاربسته
نبات است کز طرف کوثر برسته
تعالی الله آخر که دیده ست لعلی
میانش ز دردانه ها رسته رسته
از آن رسته ها گویی افتاد در شک
از آن است عقد ثریا گسسته
در او می¬رسد آتش آه گرمم
سر زلف از تاب آن شد شکسته
زمانه از او داد من باز خواهد
هنوز از کمند حوادث نجسته
زهی بخت یاری اگر هیچ روزی
شوم از بلایی چنان باز رسته
به کارم نظر کن که هم بر امیدی
نزاری به جان دل درین کاربسته