عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۱
چو تمثالی که بیآیینه معدوم است بنیادش
فراموش خودم چندان که گویی رفتم از یادش
نفس هر چند گرد ناله بر دل بار میگردد
جهان تنگ است بر صیدی که دامت گیرد آزادش
گرفتار شکست دل ندارد تاب نالیدن
ز موی چینی افکنده است طرح دام صیادش
سفیدیهای مو کرد آگهم از عمر بیحاصل
ز جوی شیر واشد لغزش رفتار فرهادش
ثبات رنگ امکان صورت امکان نمیبندد
فلک آخر ز روز و شب دو مو شد کلک بهزادش
جهان با این پرافشانی ندارد بوی آزادی
برون آشیان در بیضه پروردهست فولادش
سخن بیپرده کم گو از زبان خلق ایمن زی
چراغ زیر دامن نیست چندان زحمت بادش
به تصویر سحر ماند غبار ناتوان من
که نتواند نفس گردن کشید از جیب ایجادش
گذشتن از خط ساغر به مخموران ستم دارد
مگردان گرد سر صیدی که باید کرد آزادش
حیا از سرنوشتم نقطهٔ بینم نمیخواهد
عرق تاکی نمایم خشک، تر دست است استادش
دل از هستی تهی ناگشته در تحقیق شک دارد
مگر این نقطه گردد صفر تا روشن شود صادش
چه شور افکند شیرین در دماغ کوهکن یارب
که خاک بیستون شد سرمه و ننشست فریادش
نه هجران دانم و نی وصل بیدل اینقدر دانم
که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش
فراموش خودم چندان که گویی رفتم از یادش
نفس هر چند گرد ناله بر دل بار میگردد
جهان تنگ است بر صیدی که دامت گیرد آزادش
گرفتار شکست دل ندارد تاب نالیدن
ز موی چینی افکنده است طرح دام صیادش
سفیدیهای مو کرد آگهم از عمر بیحاصل
ز جوی شیر واشد لغزش رفتار فرهادش
ثبات رنگ امکان صورت امکان نمیبندد
فلک آخر ز روز و شب دو مو شد کلک بهزادش
جهان با این پرافشانی ندارد بوی آزادی
برون آشیان در بیضه پروردهست فولادش
سخن بیپرده کم گو از زبان خلق ایمن زی
چراغ زیر دامن نیست چندان زحمت بادش
به تصویر سحر ماند غبار ناتوان من
که نتواند نفس گردن کشید از جیب ایجادش
گذشتن از خط ساغر به مخموران ستم دارد
مگردان گرد سر صیدی که باید کرد آزادش
حیا از سرنوشتم نقطهٔ بینم نمیخواهد
عرق تاکی نمایم خشک، تر دست است استادش
دل از هستی تهی ناگشته در تحقیق شک دارد
مگر این نقطه گردد صفر تا روشن شود صادش
چه شور افکند شیرین در دماغ کوهکن یارب
که خاک بیستون شد سرمه و ننشست فریادش
نه هجران دانم و نی وصل بیدل اینقدر دانم
که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۳
دلی دارم که غیر از غنچه بودن نیست بهبودش
تبسم همچو زخم صبح میسازد نمکسودش
توان از حیرتم جام دو عالم نشئه پیمودن
نگاهی سودهام امشب به لبهای میآلودش
ز موج خط وقار شعلهٔ حسنش تماشا کن
که تمکین میچکد همچون رگ یاقوت از دودش
نکردی انتخاب نقش از داغ دل عاشق
عبث چون کعبتین نرد افکندی ز کف زودش
گر آهنگ پر فشانی کند پروانهٔ بزمت
چراغان سر کشد از گرد بال شعله فرسودش
جهانی در تلاش آبرو ناکام میمیرد
نمیداند که غیر از خاک گشتن نیست مقصودش
تو خواهی بویگل، خواهی شرار سنگ باش اینجا
ز خود رفتن رهی داردکه نتوانکرد مسدودش
ز بیدردی مبادا منفعل سازی محبت را
کز آغوش قبول خوبش هم دور است مردودش
ز سر تا پای من در حسرت دیدار میکاهد
به آن ذوقیکه بر آیینهٔ دل باید افزودش
مپرس از دستگاه نیستی سرمایهٔ هستی
عدم بیپرده شد تا اینقدرکردند موجودش
سیاهیکی ز دست زرشماران میرود بیدل
به هر جا آتش افروزی اثر میماند از دودش
تبسم همچو زخم صبح میسازد نمکسودش
توان از حیرتم جام دو عالم نشئه پیمودن
نگاهی سودهام امشب به لبهای میآلودش
ز موج خط وقار شعلهٔ حسنش تماشا کن
که تمکین میچکد همچون رگ یاقوت از دودش
نکردی انتخاب نقش از داغ دل عاشق
عبث چون کعبتین نرد افکندی ز کف زودش
گر آهنگ پر فشانی کند پروانهٔ بزمت
چراغان سر کشد از گرد بال شعله فرسودش
جهانی در تلاش آبرو ناکام میمیرد
نمیداند که غیر از خاک گشتن نیست مقصودش
تو خواهی بویگل، خواهی شرار سنگ باش اینجا
ز خود رفتن رهی داردکه نتوانکرد مسدودش
ز بیدردی مبادا منفعل سازی محبت را
کز آغوش قبول خوبش هم دور است مردودش
ز سر تا پای من در حسرت دیدار میکاهد
به آن ذوقیکه بر آیینهٔ دل باید افزودش
مپرس از دستگاه نیستی سرمایهٔ هستی
عدم بیپرده شد تا اینقدرکردند موجودش
سیاهیکی ز دست زرشماران میرود بیدل
به هر جا آتش افروزی اثر میماند از دودش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۴
متاع هستیی دارم مپرس از بود و نابودش
به صد آتش قیامت میکنی گر واکشی دودش
به فهم مدعای حسرت دل سخت حیرانم
نمیدانم چه میگوید زبان عجز فرسودش
شبستان سیهبختی ندارد حاجت شمعی
بس است از رنگ من آرایش فرش زر اندودش
به تقلید سرشکم، ابر شوخی میکند اما
ز بس کم مایگی آخر فشاری میدهد جودش
سلامت آرزو داری برو ترک سلامت کن
به ساحل موج این دریا شکستن میبرد زودش
نپنداری ز جام قرب زاهد نشئهای دارد
دلیل دوری است اینها که در یاد است معبودش
خیال اندود هستی نقش موهومی که من دارم
به صد آیینه نتوان کرد یک تمثال مشهودش
به زلفت شانه دستی میزند اما نمیداند
کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش
درین محفل رموز هیچکس پنهان نمیماند
سیاهی خوردن هر شمع روشن میکند دودش
به هر بیحاصلی بیدل زیانکاران الفت را
بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سودش
به صد آتش قیامت میکنی گر واکشی دودش
به فهم مدعای حسرت دل سخت حیرانم
نمیدانم چه میگوید زبان عجز فرسودش
شبستان سیهبختی ندارد حاجت شمعی
بس است از رنگ من آرایش فرش زر اندودش
به تقلید سرشکم، ابر شوخی میکند اما
ز بس کم مایگی آخر فشاری میدهد جودش
سلامت آرزو داری برو ترک سلامت کن
به ساحل موج این دریا شکستن میبرد زودش
نپنداری ز جام قرب زاهد نشئهای دارد
دلیل دوری است اینها که در یاد است معبودش
خیال اندود هستی نقش موهومی که من دارم
به صد آیینه نتوان کرد یک تمثال مشهودش
به زلفت شانه دستی میزند اما نمیداند
کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش
درین محفل رموز هیچکس پنهان نمیماند
سیاهی خوردن هر شمع روشن میکند دودش
به هر بیحاصلی بیدل زیانکاران الفت را
بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سودش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۵
در آن کشورکه پیشانیگشاید حسن جاوبدش
گرفتن تا قیامت بر ندارد نام خورشیدش
ز خویشم میبرد جاییکه میگردم بهار آنجا
نگاه ساغر ایمای گل بادام تمهیدش
بهگلزاریکه الفت دسته بند موی مجنونست
هوا هر چند بالد نگذرد از سایهٔ بیدش
اشارات حقیقت بر مجاز افکند آگاهی
خرد هرجا پری در جلوه آمد شیشه فهمیدش
ز بس اسرار پیدایی دقیق افتاده است اینجا
نظر واکرد برکیفیت خویش آنکه پوشیدش
گر این یأس از شمار سال و ماه کلفتم خیزد
مه نو خم شود چندانکه از دوش اوفتد عیدش
به چندین جام نتوان جز همان یک نشئه پیمودن
تو هم پیمانهای داری که پرکردهست جمشیدش
جنون مضرابی ناموس الفت نغمهها دارد
شکست از هر چه باشد میزند بر سایه امیدش
چه مقدار آگهی بر خویش چیند قطره از دریا
خیالت راست تحقیقی که ممکن نیست تقلیدش
نپردازی به فکر نغمهٔ تحقیق من بیدل
که چرخ اینجا خمیدن میکشد با چنگ ناهیدش
گرفتن تا قیامت بر ندارد نام خورشیدش
ز خویشم میبرد جاییکه میگردم بهار آنجا
نگاه ساغر ایمای گل بادام تمهیدش
بهگلزاریکه الفت دسته بند موی مجنونست
هوا هر چند بالد نگذرد از سایهٔ بیدش
اشارات حقیقت بر مجاز افکند آگاهی
خرد هرجا پری در جلوه آمد شیشه فهمیدش
ز بس اسرار پیدایی دقیق افتاده است اینجا
نظر واکرد برکیفیت خویش آنکه پوشیدش
گر این یأس از شمار سال و ماه کلفتم خیزد
مه نو خم شود چندانکه از دوش اوفتد عیدش
به چندین جام نتوان جز همان یک نشئه پیمودن
تو هم پیمانهای داری که پرکردهست جمشیدش
جنون مضرابی ناموس الفت نغمهها دارد
شکست از هر چه باشد میزند بر سایه امیدش
چه مقدار آگهی بر خویش چیند قطره از دریا
خیالت راست تحقیقی که ممکن نیست تقلیدش
نپردازی به فکر نغمهٔ تحقیق من بیدل
که چرخ اینجا خمیدن میکشد با چنگ ناهیدش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۶
بزم امکان بسکه عام افتاده دور ساغرش
هرکه را سرمایهٔ رنگیست میگردد سرش
مغز آسایش چسان بندد سر فرماندهی
کز خیال سایهٔ بالیست بالین پرش
بیحضور وصل جانان چیست فردوس برین
بیشراب لطف ساقی کیست آب کوثرش
جان فدای معجز ساقی که پیش از می کشی
نشئه در سر میدود چون مو ز خط ساغرش
چون مه نو نقش چینی از جبینم گل کند
سجده دامن چیده باشد بهر تعظیم درش
حسرت عاشق چه پردازد به سیر کاینات
شسته است این نقشها را یک قلم چشم ترش
داغ حرمان شعلهای دارم که در پرواز شوق
ظلم بر بیطاقتی کردند از خاکسترش
بسکه عاشق سرگران افتاده است از بار دل
موج اگر گردد نگیرد آب دریا بر سرش
رحم کن بر حال بیماری که از ضعف بدن
جای پهلو ناله میغلتد به روی بسترش
دولت تیز جفاکیشان بدان بیغیرتی
واعظ است آن شعلهکز خاشاک باشد منبرش
خواجه از چرب آخوریها همعنان فربهی است
میرود جایی که میگردد هیولی پیکرش
چشم حیران انتظار آهنگ مشق غفلت است
لغزش مژگان مینا انفعال مسطرش
گریه دارد عشق بر حال اسیران وفا
خس به چشم دام میافتد ز صید لاغرش
نیست بیدل را به غیر از خاک راه بیکسی
آنکه گاهی ازکرم دستی گذارد بر سرش
هرکه را سرمایهٔ رنگیست میگردد سرش
مغز آسایش چسان بندد سر فرماندهی
کز خیال سایهٔ بالیست بالین پرش
بیحضور وصل جانان چیست فردوس برین
بیشراب لطف ساقی کیست آب کوثرش
جان فدای معجز ساقی که پیش از می کشی
نشئه در سر میدود چون مو ز خط ساغرش
چون مه نو نقش چینی از جبینم گل کند
سجده دامن چیده باشد بهر تعظیم درش
حسرت عاشق چه پردازد به سیر کاینات
شسته است این نقشها را یک قلم چشم ترش
داغ حرمان شعلهای دارم که در پرواز شوق
ظلم بر بیطاقتی کردند از خاکسترش
بسکه عاشق سرگران افتاده است از بار دل
موج اگر گردد نگیرد آب دریا بر سرش
رحم کن بر حال بیماری که از ضعف بدن
جای پهلو ناله میغلتد به روی بسترش
دولت تیز جفاکیشان بدان بیغیرتی
واعظ است آن شعلهکز خاشاک باشد منبرش
خواجه از چرب آخوریها همعنان فربهی است
میرود جایی که میگردد هیولی پیکرش
چشم حیران انتظار آهنگ مشق غفلت است
لغزش مژگان مینا انفعال مسطرش
گریه دارد عشق بر حال اسیران وفا
خس به چشم دام میافتد ز صید لاغرش
نیست بیدل را به غیر از خاک راه بیکسی
آنکه گاهی ازکرم دستی گذارد بر سرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۸
خط مشکین شد وبال غنچهٔ جان پرورش
گشت در گرد یتیمی خشک آب گوهرش
گر به این شوخی کند عکس تو سیر آینه
میتپد برخود به رنگ موج دربا جوهرش
هرکه را از نغمهٔ ساز سلامت آگهیست
نیست جز ضبط نفس دربزم دل خنیاگرش
نسخهٔ دل عالمی دارد که گر وا میرسی
هست صحرای قیامت صفحهای از دفترش
گردباد بیخودی پیمای دشت الفتیم
کاسمان هم میکند گردیدنی گرد سرش
نالهام عمریست طوف لب نفهمیده ست چیست
وای بیماریکه غیراز دل نباشد بسترش
سعی آرامم حریف وحشت سرشار نیست
خواب من چون غنچه برمیآرد از بالین پرش
طفل خویی گر زند لافکمال آهسته باش
میکند چون اشک آخر خودنماییها ترش
بیفنا نتوان چراغ اعتبار افروختن
آتش ما شعله میبارد پس از خاکسترش
احتیاجت نیست جز ایجاد عیب دوستان
مطلبی سرکن به پیش هرکه میخواهیکرش
کبریایی ازکمین عجز ما گلکردنی ست
سایه هم خورشید مییابد زمان دیگرش
تیغ خونخوارست بیدل جادهٔ دشت جنون
تا ز سر نگذشتهای نتوانگذشتن از سرش
گشت در گرد یتیمی خشک آب گوهرش
گر به این شوخی کند عکس تو سیر آینه
میتپد برخود به رنگ موج دربا جوهرش
هرکه را از نغمهٔ ساز سلامت آگهیست
نیست جز ضبط نفس دربزم دل خنیاگرش
نسخهٔ دل عالمی دارد که گر وا میرسی
هست صحرای قیامت صفحهای از دفترش
گردباد بیخودی پیمای دشت الفتیم
کاسمان هم میکند گردیدنی گرد سرش
نالهام عمریست طوف لب نفهمیده ست چیست
وای بیماریکه غیراز دل نباشد بسترش
سعی آرامم حریف وحشت سرشار نیست
خواب من چون غنچه برمیآرد از بالین پرش
طفل خویی گر زند لافکمال آهسته باش
میکند چون اشک آخر خودنماییها ترش
بیفنا نتوان چراغ اعتبار افروختن
آتش ما شعله میبارد پس از خاکسترش
احتیاجت نیست جز ایجاد عیب دوستان
مطلبی سرکن به پیش هرکه میخواهیکرش
کبریایی ازکمین عجز ما گلکردنی ست
سایه هم خورشید مییابد زمان دیگرش
تیغ خونخوارست بیدل جادهٔ دشت جنون
تا ز سر نگذشتهای نتوانگذشتن از سرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۹
به ساز نیستی بستهست شور ما و من بارش
بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش
خجالت با دماغ بید مجنون بر نمیآید
جهانی زحمت خم میکشد از دوش بیبارش
ز آشوب غبار دهر یکسر سنگ میبارد
تو ضبط شیشهٔ خودکن، پری خیز است کهسارش
زحرف پوچ نتوان جز به بیمغزی علم گشتن
سر منصور باید پنبه بندد بر سر دارش
کمند حب جاه از خلق واگشتن نمیخواهد
سلیمانی سری دارد که زنار است دستارش
صفا هم دام پا لغزیست از عبرت مباش ایمن
به سر غلتاند گوهر را غرور طبع هموارش
به میدانیکه رخش عزم همت میکند جولان
حیا از هر دو عالم میکشد دست عناندارش
جفا با طینت مسرور عاشق بر نمیآید
مگراز درد محرومی زپا بیرون خلد خارش
به رفع کلفت غفلت غبار خود زپا بنشان
شکست سایه دارد هر چه میافتد ز دیوارش
خیال بحر چندین موج گوهر در نظر دارد
که میداند چهها دیدند مشتاقان دیدارش
مجاز پوچ ما را از حقیقت باز میدارد
به سیر نرگسستان غافلیم از چشم بیمارش
کبابم کرد اندوه جدایی هر چه را دیدم
کسی یارب در این محفل نیفتد با نگه کارش
به تعمیر دل تنگم کسی دیگر چه پردازد
طناب وسع همت پرگره بسته است معمارش
در این غفلتسرا بی عبرت آگاهی نمیباشد
مژه تا پا نزد بر چشم ننمودند بیدارش
چو تصویر هلال آخر به خجلت خاک شد بیدل
ز ننگ ناتمامی بر نیامد خط پرگارش
بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش
خجالت با دماغ بید مجنون بر نمیآید
جهانی زحمت خم میکشد از دوش بیبارش
ز آشوب غبار دهر یکسر سنگ میبارد
تو ضبط شیشهٔ خودکن، پری خیز است کهسارش
زحرف پوچ نتوان جز به بیمغزی علم گشتن
سر منصور باید پنبه بندد بر سر دارش
کمند حب جاه از خلق واگشتن نمیخواهد
سلیمانی سری دارد که زنار است دستارش
صفا هم دام پا لغزیست از عبرت مباش ایمن
به سر غلتاند گوهر را غرور طبع هموارش
به میدانیکه رخش عزم همت میکند جولان
حیا از هر دو عالم میکشد دست عناندارش
جفا با طینت مسرور عاشق بر نمیآید
مگراز درد محرومی زپا بیرون خلد خارش
به رفع کلفت غفلت غبار خود زپا بنشان
شکست سایه دارد هر چه میافتد ز دیوارش
خیال بحر چندین موج گوهر در نظر دارد
که میداند چهها دیدند مشتاقان دیدارش
مجاز پوچ ما را از حقیقت باز میدارد
به سیر نرگسستان غافلیم از چشم بیمارش
کبابم کرد اندوه جدایی هر چه را دیدم
کسی یارب در این محفل نیفتد با نگه کارش
به تعمیر دل تنگم کسی دیگر چه پردازد
طناب وسع همت پرگره بسته است معمارش
در این غفلتسرا بی عبرت آگاهی نمیباشد
مژه تا پا نزد بر چشم ننمودند بیدارش
چو تصویر هلال آخر به خجلت خاک شد بیدل
ز ننگ ناتمامی بر نیامد خط پرگارش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۰
بهار صنع چو دیدیم در سر و کارش
به رنگ رفته نوشتم براتگلزارش
به آسمان مژهٔ من فرو نمیآید
بلند ساختهٔ حیرتیست دیوارش
رهایی ازکف صیاد عشق ممکن نیست
کمند جای نفس میکشدگرفتارش
به خاک خفتهٔ دام تواضع خلقم
چو سجدهایکه فتد راه در جبین زارش
به وضع خلق برآیا ز دهرگوشهگزین
گهر سریستکه دربا نمیکشد بارش
ز شیخ مغز حقیقت مجوکه همچو حباب
سری ندارد اگر واکنند دستارش
ندارد آن همه تعلیم هوش غفلت عام
به راه خفته به پا میکنند بیدارش
چو شمع بلبل ا:ن باغ بسکه عجز نماست
شکستن پر رنگ است سعی منقارش
خرام یار ز عمر ابد نشان دارد
در آب خضر نشستهستگرد رفتارش
ادب ز شرم نگه آب میشود ورنه
شنیدهایم که بیپرده است دیدارش
ره جنونکدهٔ دل گرفتهای بیدل
به پا چو آبله نتوان نمود هموارش
به رنگ رفته نوشتم براتگلزارش
به آسمان مژهٔ من فرو نمیآید
بلند ساختهٔ حیرتیست دیوارش
رهایی ازکف صیاد عشق ممکن نیست
کمند جای نفس میکشدگرفتارش
به خاک خفتهٔ دام تواضع خلقم
چو سجدهایکه فتد راه در جبین زارش
به وضع خلق برآیا ز دهرگوشهگزین
گهر سریستکه دربا نمیکشد بارش
ز شیخ مغز حقیقت مجوکه همچو حباب
سری ندارد اگر واکنند دستارش
ندارد آن همه تعلیم هوش غفلت عام
به راه خفته به پا میکنند بیدارش
چو شمع بلبل ا:ن باغ بسکه عجز نماست
شکستن پر رنگ است سعی منقارش
خرام یار ز عمر ابد نشان دارد
در آب خضر نشستهستگرد رفتارش
ادب ز شرم نگه آب میشود ورنه
شنیدهایم که بیپرده است دیدارش
ره جنونکدهٔ دل گرفتهای بیدل
به پا چو آبله نتوان نمود هموارش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۱
چه لازم است کشد تیغ چشم خونخوارش
به روی دل که نفس نیز میکند کارش
به حیرتم که چه مضمون در آستین دارد
نگاه عجز سرشکی است مهر طومارش
چمن به فیض بیابان ناامیدی نیست
که از شکستن دل آب میخورد خارش
محیط فیض قناعتکه موجش استغناست
چو آب آینه سرچشمه نیست در کارش
ندارد آن همه تخمین عرصهٔ امکان
ببند چشم و بپیما فضای مقدارش
بساط خامش هستی ستیزه آهنگم
مگر رسد به نوای گسستن تارش
کباب همت آن رهروم که در طلبت
چو اشک آبله دارد عنان رفتارش
ز ناله بلبلم آسوده است و میترسم
دل دو نیم دهد باز یاد منقارش
ز جلوهٔ تو جهان کاروان آینه است
به هر چه مینگرم حیرتی است در بارش
غرور عشق تنزه بساط خودراییست
دماغ کس نخرد گلفروش بازارش
فریب عشرت طوبی که میخورد بیدل
به رنگ سایه سر ما و پای دیوارش
به روی دل که نفس نیز میکند کارش
به حیرتم که چه مضمون در آستین دارد
نگاه عجز سرشکی است مهر طومارش
چمن به فیض بیابان ناامیدی نیست
که از شکستن دل آب میخورد خارش
محیط فیض قناعتکه موجش استغناست
چو آب آینه سرچشمه نیست در کارش
ندارد آن همه تخمین عرصهٔ امکان
ببند چشم و بپیما فضای مقدارش
بساط خامش هستی ستیزه آهنگم
مگر رسد به نوای گسستن تارش
کباب همت آن رهروم که در طلبت
چو اشک آبله دارد عنان رفتارش
ز ناله بلبلم آسوده است و میترسم
دل دو نیم دهد باز یاد منقارش
ز جلوهٔ تو جهان کاروان آینه است
به هر چه مینگرم حیرتی است در بارش
غرور عشق تنزه بساط خودراییست
دماغ کس نخرد گلفروش بازارش
فریب عشرت طوبی که میخورد بیدل
به رنگ سایه سر ما و پای دیوارش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۲
صبح از چه خرابات جنونکرد بهارش
کافاق به خمیازه گرفتهست خمارش
شام اینهمه سامان کدورت زکجا یافت
کز زنگ نشد پاک کف آینهدارش
گردون به تمنای چه گل میرود از خویش
عمریست که بر گردش رنگست مدارش
دربا به حضور چه جمالست مقابل
کز خانهٔ آیینه گرو برد کنارش
صحرا به رم ناز چه محمل نظر افکند
کاندیشه پریخانه شد از رقص غبارش
کوه از چه ادب ضبط نفس کرد که هر سنگ
در دل مژه خواباند چراغان شرارش
ابر از چه تلاش این همه سامان عرق داشت
کایینه چکید از نمد خورده فشارش
برق ازچه طرف رخش به مهمیز طلب داد
کز عرض برون برد لب خنده سوارش
گلشن ز چه عیش اینقدر اندوخت شکفتن
کافتاد سر و کار به دلهای فکارش
بلبل ز چه ساز انجمنآرای طرب بود
کز یک نی منقار ستودند هزارش
طاووس به پرواز چه گلزار پر افشاند
کز خلد چکید آرزوی نقش و نگارش
شبنم به چه حیرت قدم افسرد که چون اشک
یک آبله گردید به هرگام دچارش
موج گهر آشوب چه توفان خبرش کرد
کز ضبط سر و زانوی عجز است حصارش
آیینه زتکلیف چه مشرب زده ساغر
کز هر چه رسد ییش نه فخرست و نه عارش
دل رمز چه سحر است که در دیدهٔ تحقیق
حسن است و نیفتاد به هیچ آینه کارش
عمر از چه شتاب اینهمه آشفتگی انگیخت
کاتش به نفس در زد و بگرفت شمارش
بیدل ز چه مکتب سبق آگهی آموخت
کاینها به شق خامه گرفتهست قرارش
کافاق به خمیازه گرفتهست خمارش
شام اینهمه سامان کدورت زکجا یافت
کز زنگ نشد پاک کف آینهدارش
گردون به تمنای چه گل میرود از خویش
عمریست که بر گردش رنگست مدارش
دربا به حضور چه جمالست مقابل
کز خانهٔ آیینه گرو برد کنارش
صحرا به رم ناز چه محمل نظر افکند
کاندیشه پریخانه شد از رقص غبارش
کوه از چه ادب ضبط نفس کرد که هر سنگ
در دل مژه خواباند چراغان شرارش
ابر از چه تلاش این همه سامان عرق داشت
کایینه چکید از نمد خورده فشارش
برق ازچه طرف رخش به مهمیز طلب داد
کز عرض برون برد لب خنده سوارش
گلشن ز چه عیش اینقدر اندوخت شکفتن
کافتاد سر و کار به دلهای فکارش
بلبل ز چه ساز انجمنآرای طرب بود
کز یک نی منقار ستودند هزارش
طاووس به پرواز چه گلزار پر افشاند
کز خلد چکید آرزوی نقش و نگارش
شبنم به چه حیرت قدم افسرد که چون اشک
یک آبله گردید به هرگام دچارش
موج گهر آشوب چه توفان خبرش کرد
کز ضبط سر و زانوی عجز است حصارش
آیینه زتکلیف چه مشرب زده ساغر
کز هر چه رسد ییش نه فخرست و نه عارش
دل رمز چه سحر است که در دیدهٔ تحقیق
حسن است و نیفتاد به هیچ آینه کارش
عمر از چه شتاب اینهمه آشفتگی انگیخت
کاتش به نفس در زد و بگرفت شمارش
بیدل ز چه مکتب سبق آگهی آموخت
کاینها به شق خامه گرفتهست قرارش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۳
مکش دردسر شهرت میفکن بر نگین زورش
برای نام اگر جان میکنی مگذار در گورش
تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر
همین رنج خمیدن میکند بر دوش مزدورش
خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد
بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش
محالست این که کام تشنهٔ دیدار تر گردد
ز موسی جمعکن دل آتش افتادهست در طورش
به ذوق امتحان ملک سلیمان گر زنی بر هم
نیابی سرمهواری تا کشی در دیدهٔ مورش
همه زین قاف حیرت صید عنقا میکنیم اما
هنوز از بینیازی بیضه نشکستهست عصفورش
به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم
جنون میخندد از خمیازه بر مستان مغرورش
به اظهار یقین رنج تکلف میکشد زاهد
ازین غافل که انگشت شهادت میکند کورش
سراغگرد تحقیقی نمیباشد درین وادی
سیاهی میکند خورشید هم من دیدم از دورش
نمیدانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی
که در هر سر خمستان دگر میجوشد از شورش
گزند ذاتی از بنیاد ظالمکم نمیگردد
به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش
به این شوریکه مجنون خیال ما به سر دارد
مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش
به یاد صبح پیریکمکم از خود بایدم رفتن
ز آه سرد محمل بستهام بر بویکافورش
فلک هنگامهٔ تمثال زشتیهای ما دارد
ز خودبینی استگر آیینهٔ ما نیست منظورش
انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها
تو خواهی نغمهٔ فرعونگیر و خواه منصورش
دگر مژگانگشودی منکر اعمی مشو بیدل
که معنیهاست روشن چون نقط از چشم بینورش
برای نام اگر جان میکنی مگذار در گورش
تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر
همین رنج خمیدن میکند بر دوش مزدورش
خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد
بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش
محالست این که کام تشنهٔ دیدار تر گردد
ز موسی جمعکن دل آتش افتادهست در طورش
به ذوق امتحان ملک سلیمان گر زنی بر هم
نیابی سرمهواری تا کشی در دیدهٔ مورش
همه زین قاف حیرت صید عنقا میکنیم اما
هنوز از بینیازی بیضه نشکستهست عصفورش
به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم
جنون میخندد از خمیازه بر مستان مغرورش
به اظهار یقین رنج تکلف میکشد زاهد
ازین غافل که انگشت شهادت میکند کورش
سراغگرد تحقیقی نمیباشد درین وادی
سیاهی میکند خورشید هم من دیدم از دورش
نمیدانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی
که در هر سر خمستان دگر میجوشد از شورش
گزند ذاتی از بنیاد ظالمکم نمیگردد
به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش
به این شوریکه مجنون خیال ما به سر دارد
مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش
به یاد صبح پیریکمکم از خود بایدم رفتن
ز آه سرد محمل بستهام بر بویکافورش
فلک هنگامهٔ تمثال زشتیهای ما دارد
ز خودبینی استگر آیینهٔ ما نیست منظورش
انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها
تو خواهی نغمهٔ فرعونگیر و خواه منصورش
دگر مژگانگشودی منکر اعمی مشو بیدل
که معنیهاست روشن چون نقط از چشم بینورش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۴
چنین تا کی تپد در انتظار زخم نخجیرش
درآغوش کمان بر دل قیامت میکند تیرش
مگر آن جلوه دریابد زبان حیرت ما را
که چون آیینه بیحرف است صافیهای تقریرش
اگر این است برق خانه سوز شعلهٔ حسنت
جهانی میتوان آتش زدن از رنگ تصویرش
مصور جلوه نتواند دهد نقش میانت را
گر از تار نظر سازند موی کلک تحریرش
سیهروزی که یاد طرهات آوازهاش دارد
به صد خورشید نتوان شد حریف منع شبگیرش
به این نیرنگ اگر حسن بتان آیینه پردازد
برهمن دارد ایمانی که شرم آید ز تکفیرش
به سعی جانکنیها کوهکن آوازهای دارد
به غوغا میفروشد هرکه باشد آب در شیرش
در این دشت جنون الفتگرفتاری نمیباشد
که آزادی پر افشان نیست از آواز زنجیرش
نفس میبست بر عمر ابد ساز حباب من
به یک بست وگشاد چشم آخر شد بم و زیرش
دل جمع آرزو داری بساط گفتگو طی کن
کهگوهر بر شکست موج موقوف است تعمیرش
به صحرایی که صیادشکمند زلف او باشد
اگر معنی شود جستن ندارد گرد نخجیرش
به صد طاقت نکردم راست بیدل قامت آهی
جوانیها اگر این است رحمت باد بر پیرش
درآغوش کمان بر دل قیامت میکند تیرش
مگر آن جلوه دریابد زبان حیرت ما را
که چون آیینه بیحرف است صافیهای تقریرش
اگر این است برق خانه سوز شعلهٔ حسنت
جهانی میتوان آتش زدن از رنگ تصویرش
مصور جلوه نتواند دهد نقش میانت را
گر از تار نظر سازند موی کلک تحریرش
سیهروزی که یاد طرهات آوازهاش دارد
به صد خورشید نتوان شد حریف منع شبگیرش
به این نیرنگ اگر حسن بتان آیینه پردازد
برهمن دارد ایمانی که شرم آید ز تکفیرش
به سعی جانکنیها کوهکن آوازهای دارد
به غوغا میفروشد هرکه باشد آب در شیرش
در این دشت جنون الفتگرفتاری نمیباشد
که آزادی پر افشان نیست از آواز زنجیرش
نفس میبست بر عمر ابد ساز حباب من
به یک بست وگشاد چشم آخر شد بم و زیرش
دل جمع آرزو داری بساط گفتگو طی کن
کهگوهر بر شکست موج موقوف است تعمیرش
به صحرایی که صیادشکمند زلف او باشد
اگر معنی شود جستن ندارد گرد نخجیرش
به صد طاقت نکردم راست بیدل قامت آهی
جوانیها اگر این است رحمت باد بر پیرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۵
دل دیوانهای دارم به گیسوی گرهگیرش
که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجیرش
ز خواب عافیت بیگانه باشد چشم زخم من
سرتسلیم تا ننهد به بالین پر تیرش
تو در بند خودی قدر خروش دل چه میدانی
که آواز جرس گمگشتگان دانند تاثیرش
مگو افسرد عاشق گر نداری پای جولانی
چوگل صد رنگ پرواز است زیر بال تغیرش
مآل کار غفلتهای ما را کیست دریابد
که همچون خواب مخمل حیرت محض است تعبیرش
سفال و چینی این بزم بر هم خوردنی دارد
تو از فقر و غنا آمادهکن ساز بم در زیرش
غبار صیدم از صحرای امکان رفتهام اما
هنوز از خون من دارد روانی آب شمشیرش
تماشاگاه صحرای محبت حیرتی دارد
که باید در دل آیینه خفت از چشم نخجیرش
اثر پروردهٔ ذوق گرفتاری دلی دارم
که بالد شور زنجیر از شکست رنگ تصویرش
دم پیری فسردن بر دل عاشق نمیبندد
تب شمع محبت نشکند صبح از تباشیرش
جوانیهای اوهامت به این خجلت نمیارزد
که چون نظاره خمگردیدن مژگانکند پیرش
مپرس از ساز جسم و الفت تار نفس بیدل
جنون داردکف خاکیکه من دارم به زنجیرش
که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجیرش
ز خواب عافیت بیگانه باشد چشم زخم من
سرتسلیم تا ننهد به بالین پر تیرش
تو در بند خودی قدر خروش دل چه میدانی
که آواز جرس گمگشتگان دانند تاثیرش
مگو افسرد عاشق گر نداری پای جولانی
چوگل صد رنگ پرواز است زیر بال تغیرش
مآل کار غفلتهای ما را کیست دریابد
که همچون خواب مخمل حیرت محض است تعبیرش
سفال و چینی این بزم بر هم خوردنی دارد
تو از فقر و غنا آمادهکن ساز بم در زیرش
غبار صیدم از صحرای امکان رفتهام اما
هنوز از خون من دارد روانی آب شمشیرش
تماشاگاه صحرای محبت حیرتی دارد
که باید در دل آیینه خفت از چشم نخجیرش
اثر پروردهٔ ذوق گرفتاری دلی دارم
که بالد شور زنجیر از شکست رنگ تصویرش
دم پیری فسردن بر دل عاشق نمیبندد
تب شمع محبت نشکند صبح از تباشیرش
جوانیهای اوهامت به این خجلت نمیارزد
که چون نظاره خمگردیدن مژگانکند پیرش
مپرس از ساز جسم و الفت تار نفس بیدل
جنون داردکف خاکیکه من دارم به زنجیرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۷
گزند زندگانی در کفن جسم است تدبیرش
سموم آنجا که زور آرد علاجی نیست جز شیرش
چه مغناطیس حل کردهست یارب خون نخجیرش
که پیکان یک قدم پیش است از سعی پرتیرش
به دریا برد از دشت جنون دیوانهٔ ما را
هجوم آبله یعنی حباب موج زنجیرش
ازین صحرای حیرت گرد نیرنگ که میبالد
که مژگان در پر طاووس دارد چشم نخجیرش
ز نفی سایه نور آیینهٔ اثبات میگردد
شود یارب شکست رنگ ما هم صرف تصویرش
به گرد سرمه خوابیدهست مغز استخوان ما
که شاید لذتی دزدیم ز آواز نی تیرش
پریشان حالیم جمعیتی دیگر نمیخواهد
بنای زلف بس باشد شکست خویش تعمیرش
سر از سودای هستی اینقدر نتوان تهیکردن
که شست این کاسه را یا رب به موج آب شمشیرش
درین وادی تعلق پرور غفلت دلی دارم
که همچون پای بیکاران رگ خوابست زنجیرش
به صد حسرت خیالت را مقیم دل نمیخواهم
که میترسم بر آرد کلفت این خانه دلگیرش
نفسها سوختم در عرض مطلب اشک شد حاصل
عرق کرد آه من آخر ز خجلتهای تأثیرش
به چندین سعی پی بردم که از خود رفتهام بیدل
رساند این شمع را با نقش پای خویش شبگیرش
سموم آنجا که زور آرد علاجی نیست جز شیرش
چه مغناطیس حل کردهست یارب خون نخجیرش
که پیکان یک قدم پیش است از سعی پرتیرش
به دریا برد از دشت جنون دیوانهٔ ما را
هجوم آبله یعنی حباب موج زنجیرش
ازین صحرای حیرت گرد نیرنگ که میبالد
که مژگان در پر طاووس دارد چشم نخجیرش
ز نفی سایه نور آیینهٔ اثبات میگردد
شود یارب شکست رنگ ما هم صرف تصویرش
به گرد سرمه خوابیدهست مغز استخوان ما
که شاید لذتی دزدیم ز آواز نی تیرش
پریشان حالیم جمعیتی دیگر نمیخواهد
بنای زلف بس باشد شکست خویش تعمیرش
سر از سودای هستی اینقدر نتوان تهیکردن
که شست این کاسه را یا رب به موج آب شمشیرش
درین وادی تعلق پرور غفلت دلی دارم
که همچون پای بیکاران رگ خوابست زنجیرش
به صد حسرت خیالت را مقیم دل نمیخواهم
که میترسم بر آرد کلفت این خانه دلگیرش
نفسها سوختم در عرض مطلب اشک شد حاصل
عرق کرد آه من آخر ز خجلتهای تأثیرش
به چندین سعی پی بردم که از خود رفتهام بیدل
رساند این شمع را با نقش پای خویش شبگیرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۸
نمیدانم چه گل در پرده دارد زخم شمشیرش
که رنگ هر دو عالم میتپد در خون نخجیرش
دگر ای وحشت از صیدم به نومیدی قناعت کن
بهگوش زخمم افتادهست آواز نی تیرش
مپرسید از مآل هستی غفلت سرشت من
چو مخمل دیدهام خوابی که در خوابست تعبیرش
چه سازد غیر خاموشی جنون گریه دربارم
که همچون جوهر آیینه در آب است زنجیرش
سبگ گردی در این حیرتسرا آزادهام دارد
نگه را منع جولان نیست پای رفته در قیرش
صد آفت از که باید جست در معمورهٔ امکان
اگر صبحست هم از شبنم آبی هست در شیرش
حباب از موج هستی دست طاقت شسته میکوبد
که طاق عمرچون بشکست ممکن نیست تعمیرش
ز بخت تیره عاشق را چه امکانست آسودن
که مژگان تا بهم آرد سیاهی میکند زیرش
نی ام عاجز اگر زد محتسب بر سنگ مینایم
چو نشتر نالهای دارم که خونریز است تاثیرش
به رنگی کرد یادم داغ الفت پیشهٔ صیاد
که جوشد حلقهٔ دام از رمیدنهای نخجیرش
ز صحرای فنا تا چشمهٔ آب بقا بیدل
ره خوابیدهای دیگر ندیدم غیر شمشیرش
که رنگ هر دو عالم میتپد در خون نخجیرش
دگر ای وحشت از صیدم به نومیدی قناعت کن
بهگوش زخمم افتادهست آواز نی تیرش
مپرسید از مآل هستی غفلت سرشت من
چو مخمل دیدهام خوابی که در خوابست تعبیرش
چه سازد غیر خاموشی جنون گریه دربارم
که همچون جوهر آیینه در آب است زنجیرش
سبگ گردی در این حیرتسرا آزادهام دارد
نگه را منع جولان نیست پای رفته در قیرش
صد آفت از که باید جست در معمورهٔ امکان
اگر صبحست هم از شبنم آبی هست در شیرش
حباب از موج هستی دست طاقت شسته میکوبد
که طاق عمرچون بشکست ممکن نیست تعمیرش
ز بخت تیره عاشق را چه امکانست آسودن
که مژگان تا بهم آرد سیاهی میکند زیرش
نی ام عاجز اگر زد محتسب بر سنگ مینایم
چو نشتر نالهای دارم که خونریز است تاثیرش
به رنگی کرد یادم داغ الفت پیشهٔ صیاد
که جوشد حلقهٔ دام از رمیدنهای نخجیرش
ز صحرای فنا تا چشمهٔ آب بقا بیدل
ره خوابیدهای دیگر ندیدم غیر شمشیرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۹
دلی که گردش چشم تو بشکند سازش
به ذوق سرمه شدن خاک لیسد آوازش
به هر زمین که خرام تو شوخی انگیزد
چمن به خنده نگیرد غبار گلبازش
به محفلی که نگاهت جنون کند تعمیر
پری به سنگ زند شیشه خانهٔ نازش
به خانهای که مقیمان انتظار تواند
زنند از آینهها حلقه بر در بازش
من و جنون زده اشکی که چون به شور آید
بقدر آبلهٔ پا دمد تک و تازش
غبار عرصهگه همتم که تا به ابد
چو آسمان ننشیند ز پا سر افرازش
به رنگم آینهای بود سایه پرور ناز
در آفتاب نشاند التفات پروازش
تلاش خلق که انجام اوست خاک شدن
به رنگ اشک تری میچکد از آغازش
به گرد عالم کمفرصتی وطن داریم
شرر خوش است به پرواز آشیان سازش
چه شعلهها که نیامد به روی آب امروز
مپرس از عرق بی دماغی نازش
زخویش تا نروی ناز این چمن برجاست
شکست در پر رنگ تو کرد پروازش
به کوه بیدل اگر نالد از گرانی دل
فرو به سنگ رود تا قیامت آوازش
به ذوق سرمه شدن خاک لیسد آوازش
به هر زمین که خرام تو شوخی انگیزد
چمن به خنده نگیرد غبار گلبازش
به محفلی که نگاهت جنون کند تعمیر
پری به سنگ زند شیشه خانهٔ نازش
به خانهای که مقیمان انتظار تواند
زنند از آینهها حلقه بر در بازش
من و جنون زده اشکی که چون به شور آید
بقدر آبلهٔ پا دمد تک و تازش
غبار عرصهگه همتم که تا به ابد
چو آسمان ننشیند ز پا سر افرازش
به رنگم آینهای بود سایه پرور ناز
در آفتاب نشاند التفات پروازش
تلاش خلق که انجام اوست خاک شدن
به رنگ اشک تری میچکد از آغازش
به گرد عالم کمفرصتی وطن داریم
شرر خوش است به پرواز آشیان سازش
چه شعلهها که نیامد به روی آب امروز
مپرس از عرق بی دماغی نازش
زخویش تا نروی ناز این چمن برجاست
شکست در پر رنگ تو کرد پروازش
به کوه بیدل اگر نالد از گرانی دل
فرو به سنگ رود تا قیامت آوازش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۰
سخنسنجیکه مدح خلق نفریبد به وسواسش
مسیحای جهان مرده گردد صبح انفاسش
نفس محملکش چندین غنا و فقر میباشد
که در هر آمد و رفتی است گرد جاه افلاسش
ز تار و پود اضداد است عبرت بافی گردون
کجی و راستی شد جمع تا گل کرد کرباسش
فسردن هم کمالش پاس آب روست در معنی
نگین از کندن آزاد است اگر سازی ز الماسش
فلک سازیست مستغنی ز وضع هرزه آهنگی
.من و مای تو میباشد گر آوازی است در طاسش
مرا بر بینیازیهای مجنون رشک میآید
که گم کردهست راه و نیست یاد از خضر و الیاسش
شکوه عزت از اقبال دونان ننگ میدارد
بلندی تاکجا بر آبله خندد ز آماسش
تو زین مزرع نموهای درو آمادهای داری
که در هر ماه چون ناخن زگردون میدمد داسش
به اقلیم عدم گم کرد انسان ذوق سلطانی
که وهم هستی افکند این زمان در دست کناسش
حباب بیدل ما را غم دیگر نمیباشد
نفس زندانی شرم است باید داشتن پاسش
مسیحای جهان مرده گردد صبح انفاسش
نفس محملکش چندین غنا و فقر میباشد
که در هر آمد و رفتی است گرد جاه افلاسش
ز تار و پود اضداد است عبرت بافی گردون
کجی و راستی شد جمع تا گل کرد کرباسش
فسردن هم کمالش پاس آب روست در معنی
نگین از کندن آزاد است اگر سازی ز الماسش
فلک سازیست مستغنی ز وضع هرزه آهنگی
.من و مای تو میباشد گر آوازی است در طاسش
مرا بر بینیازیهای مجنون رشک میآید
که گم کردهست راه و نیست یاد از خضر و الیاسش
شکوه عزت از اقبال دونان ننگ میدارد
بلندی تاکجا بر آبله خندد ز آماسش
تو زین مزرع نموهای درو آمادهای داری
که در هر ماه چون ناخن زگردون میدمد داسش
به اقلیم عدم گم کرد انسان ذوق سلطانی
که وهم هستی افکند این زمان در دست کناسش
حباب بیدل ما را غم دیگر نمیباشد
نفس زندانی شرم است باید داشتن پاسش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۱
که دارد جوهر تحقیق حسرتگاه ناموسش
جهانتاب است شمع و بیضهٔ عنقاست فانوسش
تبسم ریز صبحی رفت از گلشن که تا محشر
به هر سو غنچهها لب میکند از حسرت بوسش
خیال عشق چندان شست اوراق دلایل را
که در آیینه نتوان یافتن تمثال جاسوسش
نوید وصل آهنگیست وقف ساز نومیدی
اگر دل بشکند زین نغمه نگذارند مأیوسش
درین محفل به هر جا شیشهٔ ما سرنگون گردد
خم طاق شکست دل نماید جای پا بوسش
شکستم در تمنای بهارت شیشهٔ رنگی
که هر جا میرسم پر میزند آواز طاووسش
جهان یکسر حقست، آری مقیّد مطلق است اینجا
ز مینا هر که آگه شد پری گردید محسوسش
ز دیرستان عشقت در جگر جوش تبی دارم
که از تبخاله میباید شنیدن بانگ ناقوسش
دگر میتاختم با ناز در جولانگه فطرت
به این خجلت عرق کردم که نم زد پوست بر کوسش
زمان فرصت دیدار رفت اما من غافل
به وهم آیینه صیقل میزنم از دست افسوسش
به آزادی پری میزد نفس در باغ ما بیدل
تخیل گشت زندانش توهُم کرد محبوسش
جهانتاب است شمع و بیضهٔ عنقاست فانوسش
تبسم ریز صبحی رفت از گلشن که تا محشر
به هر سو غنچهها لب میکند از حسرت بوسش
خیال عشق چندان شست اوراق دلایل را
که در آیینه نتوان یافتن تمثال جاسوسش
نوید وصل آهنگیست وقف ساز نومیدی
اگر دل بشکند زین نغمه نگذارند مأیوسش
درین محفل به هر جا شیشهٔ ما سرنگون گردد
خم طاق شکست دل نماید جای پا بوسش
شکستم در تمنای بهارت شیشهٔ رنگی
که هر جا میرسم پر میزند آواز طاووسش
جهان یکسر حقست، آری مقیّد مطلق است اینجا
ز مینا هر که آگه شد پری گردید محسوسش
ز دیرستان عشقت در جگر جوش تبی دارم
که از تبخاله میباید شنیدن بانگ ناقوسش
دگر میتاختم با ناز در جولانگه فطرت
به این خجلت عرق کردم که نم زد پوست بر کوسش
زمان فرصت دیدار رفت اما من غافل
به وهم آیینه صیقل میزنم از دست افسوسش
به آزادی پری میزد نفس در باغ ما بیدل
تخیل گشت زندانش توهُم کرد محبوسش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۲
دل بیمدعا رنگی ندارد تا کنم فاشش
صدف در حیرت آیینه گم کردهست نقاشش
درین محفل نیاوردند از تاریکی دلها
چراغی را که باشد امتیاز از چشم خفاشش
جهان رنگ با تغییر وضع خود جدل دارد
به هر جا شیشه و سنگی است با وهم است پرخاشش
به تشویش دل مأیوس رنجی نیست مفلس را
شکست کاسه در بزم کرم کردهست بیآشش
به این شرمی که میبیند کریم از جبههٔ سایل
گهر هم سرنگون میافتد از دست گهرپاشش
به ملک بینیازی رو که گاه احتیاج آنجا
چوناخن میکشد درهم به پشت دست قلاشش
خط لوح امل جز حک زدن چیزی نمیارزد
همهگر ریش زاهد در خیال آید که بتراشش
شئون هر صفت مستوری عاشق نمیخواهد
کفن هر چند پوشد ذوق عریانیست نباشش
بساط زندگی مفت حضور اما به دل جاکو
نفس میگسترد در خانهٔ آیینه فراشش
ندارد کاوش دل صرفهٔ امن کسی بیدل
در این ناسور توفانهای خون خفتهست مخراشش
صدف در حیرت آیینه گم کردهست نقاشش
درین محفل نیاوردند از تاریکی دلها
چراغی را که باشد امتیاز از چشم خفاشش
جهان رنگ با تغییر وضع خود جدل دارد
به هر جا شیشه و سنگی است با وهم است پرخاشش
به تشویش دل مأیوس رنجی نیست مفلس را
شکست کاسه در بزم کرم کردهست بیآشش
به این شرمی که میبیند کریم از جبههٔ سایل
گهر هم سرنگون میافتد از دست گهرپاشش
به ملک بینیازی رو که گاه احتیاج آنجا
چوناخن میکشد درهم به پشت دست قلاشش
خط لوح امل جز حک زدن چیزی نمیارزد
همهگر ریش زاهد در خیال آید که بتراشش
شئون هر صفت مستوری عاشق نمیخواهد
کفن هر چند پوشد ذوق عریانیست نباشش
بساط زندگی مفت حضور اما به دل جاکو
نفس میگسترد در خانهٔ آیینه فراشش
ندارد کاوش دل صرفهٔ امن کسی بیدل
در این ناسور توفانهای خون خفتهست مخراشش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۳
آن را که ز خود برد تمنای سراغش
چون اشک پر از رفتن خود کرد ایاغش
هر چرب زبانی که به شوخی علم افراشت
کردند چو شمع از نفس سوخته داغش
رحم است بر آن خسته که چون آه ندامت
در گوشهٔ دل نیز ندادند فراغش
فریاد که در گلشن امکان نتوان یافت
صبحی که به شبها نکشد بانگ کلاغش
پیدایی حق ننگ دلایل نپسندد
خورشید نه جنسی است که جویی به چراغش
این نشئه ز کیفیت جولان که گل کرد
تا ذره در این دشت به چرخ است دماغش
حیرت چمن مستی و مخموری وهمیم
تمثال در آیینه شکستهست ایاغش
در مملکت سایه ز خورشید نشان نیست
ای بیخبر از ما نتوان یافت سراغش
خاکسترت از دود نفس بال فشان است
آتش قفس فاخته دارد پر زاغش
از شیون رنگین وفا هیچ مپرسید
دل آن همه خون گشت که بردند به باغش
بیدل من و بزمی که ز یکتایی الفت
خاکستر پروانه بود باد چراغش
چون اشک پر از رفتن خود کرد ایاغش
هر چرب زبانی که به شوخی علم افراشت
کردند چو شمع از نفس سوخته داغش
رحم است بر آن خسته که چون آه ندامت
در گوشهٔ دل نیز ندادند فراغش
فریاد که در گلشن امکان نتوان یافت
صبحی که به شبها نکشد بانگ کلاغش
پیدایی حق ننگ دلایل نپسندد
خورشید نه جنسی است که جویی به چراغش
این نشئه ز کیفیت جولان که گل کرد
تا ذره در این دشت به چرخ است دماغش
حیرت چمن مستی و مخموری وهمیم
تمثال در آیینه شکستهست ایاغش
در مملکت سایه ز خورشید نشان نیست
ای بیخبر از ما نتوان یافت سراغش
خاکسترت از دود نفس بال فشان است
آتش قفس فاخته دارد پر زاغش
از شیون رنگین وفا هیچ مپرسید
دل آن همه خون گشت که بردند به باغش
بیدل من و بزمی که ز یکتایی الفت
خاکستر پروانه بود باد چراغش