عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ذیل طلب نیافته دست یقین ما
بگرفت دست عشق سر آستین ما
شد آستین عشق بدامان معرفت
پیوسته از تحقق حق الیقین ما
از معرفت کشید بسر منزل فنا
در فقر بود منزلت ماء و طین ما
بعد از فنا تجلی توحید حق بدل
نازل شد از تنزل روح الامین ما
در حیرت اوفتاد ز توحید بار سیر
زین سبز خنگ اطلس وارونه زین ما
حیرت ب آستانه فقر و فنا کشید
ما را ز استقامت راء/ی رزین ما
زیر یسار ماست بیابان و نخل و نور
چون شبان طور بود در یمین ما
ما را ز خاک برد بخلوتسرای دوست
بی پر و پای نور دل راه بین ما
جز ما بزیر بار امانت نرفت کس
بیهوده نیست این همه آه و انین ما
در وحدت از حوادث امکان منزهیم
از کثرتست خاطر اندوهگین ما
ما آن دائمیم که جمعست در وجود
صبح الست ما و دم واپسین ما
از سطر کون رسته صفای مجردیم
فقر و فناست ثبت کتاب مبین ما
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای طایر قدوسی بر تن متن و تنها
داری پس ازین زندان بر عرش نشیمنها
با زاغ سیه بودی یکچند درین مجلس
با روح قدس پری زین بعد بگلشنها
ا زخوف توان رستن در مردن حیوانی
دارد پسر انسان بر چرخ چه ماء/منها
هرگز بنمیرد کس گر بار دوم زاید
تا بار دوم زادن داریم چه مردنها
بر خار بیابانها تا چند توان خفتن
مرغی که چرد ریحان بر سنبل و سوسنها
آن راز که گر گوید منصور بدار افتد
گفتیم و پرستاران گفتند به برزنها
از شرق بطون سر زد خورشید هو الظاهر
میتابدت ار باشد بر بام تو روزنها
در معرکه وحدت پوشیده ز خون خفتان
بی تیر چو آرشها بی گرز چو قارنها
بر رخش خرد زن زین زین خوان زحل بگذر
کاین گرگ دغل درد خفتان تهمتنها
ای بنده اگر خواهی آن طنطنه شاهی
زی گلشن اللهی بگریز ز گلخنها
خاکستر ما سازد هر قلب که باشد زر
اکسیر مهماتیم ما سوخته خرمنها
ای وادی حیرانی گمگشته بسی دارد
در خاطر ما باشد صد موسی و ایمنها
ای اختر روز افزون دل را گهر گردون
بی لعل لبت از خون لعلست چه دامنها
حال دل عاشق را میپرسی و میدرد
مژگان تو خفتانها ابروی تو جوشنها
زین پرده برافکندن اندازی و افروزی
در شهر چه شورشها بر چرخ چه شیونها
ماه آوری از طوبی ای آدم کروبی
ای خارق عادتها ای مبدع دیدنها
آزار صفا کردن خون در دل ما کردن
با دوست جفا کردن بهر دل دشمنها
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
گذشت درگه شاهی ز آسمان سرما
که خاک درگه درویش تست افسر ما
زند کبوتر ما در هوای بام تو پر
شکار نسر حقیقت کند کبوتر ما
کمند زلف ترا در خورست گردن شیر
که تاب داده ئی از بهر صید لاغر ما
بظل رایت خورشید آسمان وجود
طلوع کرد ز شرق شهود اختر ما
ستاره ایم نه بل شاهباز دست شهیم
که آفتاب بود زیر سایه پر ما
نهفته در ظلمات تنست آب حیوه
بسینه است دل آئینه سکندر ما
بدور نقطه دل چنبریم دایره وار
بدان احاطه که چرخست زیر چنبر ما
شدیم بنده سلطان فقر و از افراد
ممالک ملک وملک شد مسخر ما
کتاب جمع وجودیم ما بمدرس خود
که هر چه هست بود آیت مفسر ما
مس نواقص امکان زر وجوب شود
شود چو طرح بر او گرد کیمیاگر ما
صفای گوشه نشینیم و هست روشن تر
ز آفتاب فلک طینت منور ما
نگاهبان سرو گنج و افسر و ملکیم
که شاهوارتر از گوهرست گوهر ما
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
گویند روی یار بکس آشکار نیست
در چشم من که هیچ بجز روی یار نیست
گویند در بهار دمد گل ولی مرا
گلهاست در نظر که یکی در بهار نیست
خارست و گل بهر چمن و سینه مراست
گلهای دسته دسته که در دست خار نیست
ویرانه پیکری که نباشد خراب درد
بیچاره سینه ئی که بعشقش دچار نیست
حشمت نگر که خیمه زنگاری فلک
جز بر ستون فقر و فنا استوار نیست
گر دل نبود دایره کن فکان نبود
بر غیر نقطه دائره ئی را مدار نیست
صبحست و نو بهار و بجام نگار می
بیدار شو که نوبت خواب و خمار نیست
ابرست در ترشح و بادست مشک بیز
دیوانه است هر که ز می هوشیار نیست
بی بوس و بی کنار بود یار یار من
در سینه است حاجب بوس و کنار نیست
در سینه است و در سر و در دیده است و دل
جائی که نیست نیست گه انتظار نیست
از شش جهه گرفته سر راه سیر ما
ما را ز دست عشق تو پای فرار نیست
از رفرف عروج مقامات سیر دل
مغزی پیاده است که بر می سوار نیست
بر عرش وحدتست بتحقیق اهل سیر
سر صفا که بسته این هفت و چار نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
سر ملک ز جلالت بر استانه ماست
که امشب آن ملک ملک جان بخانه ماست
سرود ماست که بر آسمان فکنده بساط
نشاط چرخ ز بانگ دف و چغانه ماست
تمام کون و مکان هست جام صبح ازل
که یکدو جرعه درو از می شبانه ماست
نشانه نیست از آن شاه بی نشان و ز غیب
بهر کمان که زند تیر بر نشانه ماست
دو طایریم من و دل ببوستان وصال
که لعل و خال رخ دوست آب و دانه ماست
ز آب و دانه باغ بهشت وصل شدیم
دو شاهباز و خرابات آشیانه ماست
بقلب ناسره کثرت اعتماد مکن
که گوهر و زر توحید در خزانه ماست
هر آنچه هست درین کارگاه کن فیکون
نهاده پای بهستی پی بهانه ماست
من و تو و تن و جان جهان فناست ولی
کسی که زنده بخویشست در میانه ماست
فسانه می نشمر داستان ما بغلط
که هر چه هست بکون و مکان فسانه ماست
تراب میکده و آفتاب چرخ دلیم
ز آسمان برین برتر آستانه ماست
نشاط و وجد دل ماست در برابر دوست
که زهره در طلب و چرخ در ترانه ماست
اگر چه هست برون از زمان سرمد و دهر
ولی امر ولی والی زمانه ماست
جمال کعبه و جاه جوامع ملکوت
ز خاک میکده و باده مغانه ماست
نصیب غرقه بحر صفاست گوهر عشق
که هشق گوهر دریای بیکرانه ماست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
مملکت شاه عشق جز دل درویش نیست
دل بطلب کائنات مملکتی بیش نیست
بگذرد از خویشتن در طلب روی یار
هر که بجانان رسید معتقدی بیش نیست
عشق بود کیش ما دولت اینست و بس
کافر بیدولتست آنکه درین کیش نیست
در نظر هوشیار نیست عیان غیر یار
این سخن آشکار در خور تفتیش نیست
طالب دیدار دوست کی نگرد پیش و پس
در دل صاحبدلست در پس و در پیش نیست
در تو اگر نیست دل منکر دلبر مباش
این دل مرد خداست جای بد اندیش نیست
گر دل بریان خوری زن در بیدولتان
بر سر خوان فنا جز جگر ریش نیست
سر که از او هوش زاد همقدم ابلهان
دل که از او نوش زاد منتظر نیش نیست
خلق تبه کارشان کاسد بازارشان
رونق جذوارشان بیشتر از بیش نیست
خائف ترسد ز میر ورنه چه ترسی ز مرگ
سیر الی المنتهی است عالم تشویش نیست
ظالم در این دیار هیچ نکرده گذار
گرگ در این مرغزار بر اثر میش نیست
بی بصر و زشت خوست هر که نه بنیای اوست
مرده بی آبروست هر که تجلیش نیست
موت دم نقد ماست ملکت شاه صفاست
منبت فضل خداست دوزخ درویش نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
رویت همه آتشست و آبست
مویت همه حلقه است و تابست
فصل گل و وقت صبح برخیز
ای چشم دلم چه وقت خوابست
بگشای ز هم هلال ابروی
در جام میی چو آفتابست
بنشسته ببارگاه گلبن
گل خسرو مالک الرقابست
با هر که درین سراست بلبل
از اول صبح در خطابست
کای تشنه خفته در بیابان
برخیز که هر چه هست آبست
آبست و سراب نیست غافل
لب تشنه خفته در سرابست
ای دل ز جناب عشق مگریز
جبریل مقیم آن جنابست
گر پرده برافکنند از کار
بینند که یار بی نقابست
خورشید بدین تجلی و تاب
در دیده بسته در حجابست
هر دیده که باز شد بتوحید
از گونه وصل نور یابست
آن شاه بود بخانه فقر
گنجینه بمنزل خرابست
یکحرف ز درس آشنائی
بهتر ز هزار من کتابست
گر دفتر عشق را بخوانی
یک نقطه او هزار بابست
پیرست صفا بمسلک عشق
با آنکه هنوز در شبابست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
آدمی صورت حقست و خدا را نشناخت
که نشد آدمی و صورت ما را نشناخت
پادشاهان حقیقت ز گدا با خبرند
پادشه نیست که در ملک گدا را نشناخت
یار در خانه و ما در پی او در بدریم
دل سودا زده آنزلف دو تا را نشناخت
ذره ئی نیست که خورشید سما نیست درو
کمتر از ذره که خورشید سما را نشناخت
درد این زهد و ریا را در میخانه دواست
زاهد بی خبر از درد دوا را نشناخت
از من آید بمن آواز من از کوه ثبات
حیوانست که این صوت و صدا را نشناخت
آدمی آینه غیب نما بود جهول
کور بود آینه غیب نما را نشناخت
پیر ما خرقه بیفکند و برقص آمد و رفت
جان بی معرفت از جسم فنا را نشناخت
آفتاب ازل از مشرق دل سر زد و گل
با چنین روشنی آن نور و ضیا را نشناخت
دل سلیمان هوی نفس دنی دیو هوس
هوس دیو سلیمان هوی را نشناخت
ابروی یار هلالیست ز خورشید پدید
مفتی آن ابروی انگشت نما را نشناخت
صیقل آئینه از صورت حق با خبرست
دل در زنگ فرو رفته صفا را نشناخت
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بجهان می ندهم آنچه مرا در سر ازوست
که مرا در سر ازو آنچه جهان یکسر ازوست
دید گلگونه مقصود بهر روی که دید
چشم بیننده که دارد دل دانشور ازوست
چه کشم گر نکشم باده خمخانه یار
خم ازو خانه ازو باده ازو ساغر ازوست
دید ز آئینه خود گونه اکسیر مرا
دل که نه آئینه بر شده خاکستر ازوست
آسمان پست و رواق حرم عشق بلند
این بنائیست که بالای فلک چنبر ازوست
غمش از خاطر و سوداش ز دل می نرود
دل سودا زده و خاطر غم پرور ازوست
تیغ و پیکانش اگر بر سرو بر سینه ماست
چه غم ای خواجه که هم سینه ازو هم سر ازوست
خاک شو خاک که در کوی خرابات مغان
خاک راهست که بر فرق شهان افسر ازوست
عشق اکسیر مرادست که در بوته دل
دوران دارد و گلگونه عاشق زر ازوست
بر در میکده تا حلقه صفت بی سر و پای
نشوی راه بباطین نبری کاین در ازوست
جوی از خاک صفا گر طلبی آب بقا
این غباریست که آئینه اسکندر ازوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
اگر ندیدی دریا که جای اندر جوست
بمن نگر که دلم جوی آب رحمت اوست
کدام جوی دل بینهایتم دریاست
کدام دریا دریای بی بدایت دوست
کدام دوست همان کز هوای جام فناش
حکایت من و هستی حدیث سنگ و سبوست
نشسته در پس زانوی انزوا و بسیر
سرم ز دست هجوم خیال و بر زانوست
بجد و جهد بر عشق دوست دست نداد
مکار تخم ضلالت که عشق او خود روست
ز غیر دل مطلب آفتاب طلعت یار
که شرق اوست سویدا و غرب او رگ و پوست
نشان نداد کس از رهروان وادی فقر
که گم شدند درین کوچه بسکه تو در توست
میان دوست که در چشمهاست رسته ندید
دو چشم غیر و نبیند چو چشم منبت موست
ز کوی یار نبندیم بار کوی دگر
که آبروی حقیقت ز خاک این سر کوست
مرا بسوزن عیسی و رشته مریم
چه حاجتست که بر چاک دل غم تو رفوست
حرارت سخن عشق سوخت سینه و دل
بدست آتش پاینده تر ز سنگ و ز روست
مرا ببادیه کعبه مجاز مبر
که در حقیقت محرابم آن خم ابروست
میان آتش و آبم ز دست دیده و دل
نه ماهیم نه سمندر مرا چه طبع و چه خوست
نه شرقیست نه غربی بهیچ سوی متاز
که آفتاب سمای صفای ما بی سوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
دلی که زیر پر باز زلف دلبر نیست
اگر بساعد شاهست باز کش پر نیست
سری که نیست گدایان عشق را در پای
بپای زن که گر از پادشه بود سر نیست
گمانم از نظر آفتاب بی خبرست
کسی که هندوی آن آفتاب منظر نیست
سکندری فتد از عکس روی مات بدل
ولی چه سود که آئینه ات برابر نیست
بجو ز خشت من ای تشنه لب زلال حیوه
که خشت من کم از آئینه سکندر نیست
برون ز خویش مزن خیمه ای مسافر عشق
که جز بخلوت دل دستگاه دلبر نیست
بگنج باد کف خاک کوی او ندهم
که کیمیای مرادست و کمتر از زر نیست
توانگریم و گدائیم و در طریقت ما
کسیکه نیست گدای دری توانگر نیست
مس وجود من از این غبار شد زر ناب
که گفت خاک در دوست کیمیاگر نیست
ز ملک تا ملکوتست در تصرف ما
کدام مرز که درویش را مسخر نیست
سر برهنه خور زیر بار سایه ماست
من ار نویسم در وسع هفت دفتر نیست
صفای ماست که مرآت وحدت ازلیست
ز زنگ شرک منزه صفای دیگر نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تا شد دل من معتکف دار حقیقت
پی برد درین دار باسرار حقیقت
بر گرمی بازار من آتش زدو افزود
از آتش من گرمی بازار حقیقت
در دیده پندار زنم خار که بشکفت
از باغ حقیقت گل بیخار حقیقت
بی نقطه و بی خط نبود دایره موجود
دل نقطه و هستی خط پرگار حقیقت
هم مرکز جمع آمد و هم دائره فرق
زین دایره بیرون نبود کار حقیقت
معیار حقیقت بفنا بود و بهر سنگ
سنجید مرا دوست بمعیار حقیقت
منصور صفت بانگ اناالحق نزدم فاش
تا بر نشدم بر زبر دار حقیقت
از راه عدم برد بسر منزل هستی
ره گم نکند قافله سالار حقیقت
موسی بد و داود شد و زد بدل کوه
این زمزمه در پرده مزمار حقیقت
یک نقطه حقیقت شد و نازل شد و صاعد
قائل نتوان گشت بتکرار حقیقت
گو راه عدم گیر بخفاش که تابید
خورشید وجود از در و دیوار حقیقت
دل خانه غیبست و زهر عیب مبراست
از صنعت سر پنجه معمار حقیقت
پروانه من کیست که پر سوخت ز جبریل
این شعله که سر زد بدل از نار حقیقت
در فقر بجوئید صفا را که ز شش سوی
پیداست درین مرحله آثار حقیقت
خوابند حریفان تو اگر همدم مائی
باش ایدل سودا زده بیدار حقیقت
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ما را که تن ز ساحل دریای جان گذشت
محصول دل ز حاصل دریا و کان گذشت
بر لب گذشت صحبت جانان در اشتیاق
جان من از جهان و دل من ز جان گذشت
از بس که دید بام دلم بارش بلا
در عشق آب دیده ام از ناودان گذشت
در فرقت تو رست ز چشم و دماغ موی
کش در نظر خیال تو لاغر میان گذشت
دامان من عقیق شد از دیده ام که یار
بر من شد آشکار و چو برق یمان گذشت
باز آمد آن بهار و ز جوی حیوه رست
چندین هزار سرو چو در بوستان گذشت
شبنم نبود این عرق انفعال بود
بر ارغوان نشست چو بر ارغوان گذشت
مگذر مرا بسمت سر ای آفتاب چرخ
کاین سر ز آستانه پیر مغان گذشت
پائی که سود میکده فقر را زمین
چندین هزار مرحله از آسمان گذشت
بگذشت راستی ز کمان فنا قدی
کز پشت چرخ پیر چو تیر از کمان گذشت
نازم بر هر وی که ازین تیره خاکدان
چون آفتاب پاک دمید و روان گذشت
وهم و گمان بکاخ حقیقت نبرد راه
این پایه از تصور وهم و گمان گذشت
لاهوت زیر شهپر باز وجود ماست
قربان همتی که ازین خاکدان گذشت
باز وجود مهدی هادیست در شهود
فرخنده سالکی که بصاحب زمان گذشت
از سالک صراط حقیقت عجب مدار
گر زین مکان گذشت که بر لامکان گذشت
گفتم بیان کنم ز زلال تو رشحه ئی
سیلم چنان ربود که کار از بیان گذشت
هر فتنه را امانی و غم را نهایتیست
در کارزار عشق تو کار از زمان گذشت
پیدا شد آن جمال بچشم شهود دل
جان صفا ز قید جلال جهان گذشت
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ما گدای در فقریم و فلک بنده ماست
آفتاب آینه اختر تابنده ماست
چرخ را کوکبه کوکب و هنگامه هور
جمع در دایره از نور پراکنده ماست
خضر و الیاس دو سر چشمه سر ازلند
زنده از آب بقا آب بقا زنده ماست
هفت دریا نبود نیم بهای یم چشم
این چه آبیست که در گوهر ارزنده ماست
بحر لؤلؤی قدم قطره نیسان حدوث
آسمان مه نو پیرهن ژنده ماست
نعم کون درین کوی که مائیم فناست
بیت معمور، دل از نقمه آگنده ماست
شمس در بیت شرف پست و دل ماست بلند
شرف اینست که در طالع فرخنده ماست
خنده باغ بقا صورت باران فنا
گریه ابر هیولای شکر خنده ماست
آب دست دل ما آب ده کشت بهشت
تابش دوزخ ما آتش سوزنده ماست
پاکبازان قمار از لیم و غم عشق
خانه پرداز و جهان سوز و گدازنده ماست
ابر با رحمت و بارنده باران وجود
بحر با گوهر اندوخته شرمنده ماست
آندرختی که بهر کاخ بود شاخه او
در خیابان جنان طوبی بالنده ماست
ما صفائیم که موسی کف و عیسی نفسیم
معرفت نفحه شهود اژدر ارغنده ماست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
شمس حقیقت از افق جان پدید شد
جان نیز شد نهفته و جانان پدید شد
من دوش تا سپیده دم از جسم بی ثبات
مردم هزار مرتبه تا جان پدید شد
از مغرب خفا رخ توحید ذات دوست
از مشرق آفتاب درخشان پدید شد
آن آفتاب سرزده از مشرق وجوب
از سینه مغارب امکان پدید شد
آن گوهر معالی دریای بی زوال
زین نه صدف چو قطره نیسان پدید شد
سلطان بارگاه حقیقت ز غیب ذات
از جلوه ئی بصورت انسان پدید شد
این صورت خداست که انسان لایزال
از لم یزل بصورت رحمن پدید شد
آمد برون ز پرده شک شاهد یقین
وز جان کفر جلوه ایمان پدید شد
مجموع کائنات کمر بست بنده وار
فرمان پذیر امر که سلطان پدید شد
این اضطراب و این غلق از ملک و مال بود
در ملک فقر امن فراوان پدید شد
از دولت سپیده دم آفتاب فقر
روی سیاه دفتر دیوان پدید شد
آن آفتاب تن زده در مغرب خفا
از مشرق سمای خراسان پدید شد
ابر کریم یم عظمت لجه نجات
کز دست فیض بارش باران پدید شد
هر پایه ئی که بود صفا را بکتم غیب
از دستگاه دولت قرآن پدید شد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
قومی بگرد کوی فنا راهبر شدند
بر چشم دل کشیده و صاحب نظر شدند
صاحب نظر شدند که از دار اقتدار
در کوی فقر آمده و خاک در شدند
قومی بر آستان حقیقت نهاده سر
کاین راهرا بپای طلب پی سپر شدند
جمعی برهنه پا و سر از یمن فقر پای
بنهاده بر سر خودی و تاجور شدند
بر دست دل گرفته ز سر تا بپای تن
در عشق و پیش تیر ملامت سپر شدند
کردند جای درخم چوگان زلف یار
چون گوی آن گروه که بی پا و سر شدند
وارسته از تعین ظلمت سرای خاک
خورشید را معاینه نور بصر شدند
از خاک و گل رسیده باسرار جان و دل
هم سیر آفتاب و رفیق قمر شدند
این طوطیان قند شکر رسته زین قفس
با کام تلخ همدم کان شکر شدند
بر قلب همچو مس زده اکسیر انقیاد
در بوته وداد شدند آب و زر شدند
در این مناخ تنگ ندیدند جای امن
تصمیم عزم داده بکاخ دگر شدند
در کوی دل رسیده فکندند بار خویش
آسوده از مهالک سیر و سفر شدند
با آنکه بود در دل عشاقشان مقام
مانند سر عشق بعالم سمر شدند
وصل آورد افاقه و در دور اتصال
دیوانگان عشق تو دیوانه تر شدند
ای شیر حق ز پرده برون آی کز خفات
موران ماده همسر شیران نر شدند
از دیدن و شنیدنت ای مهدی صفا
دجال سیرتان کدرو کور و کر شدند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تن ویرانه ام از لطف عمارت کردند
خوبرویان که دل شیفته غارت کردند
داد دل خاک تن سوخته بر باد فنا
آب این مزرعه را جوی خسارت کردند
تن آلوده نه در خورد دل پاک بود
طرف این مصطبه موقوف طهارت کردند
بنده همت آنان که بامراز سر خویش
بگذشتند و بکونین امارت کردند
چرخ واماند و مدار فلک مهر بپاست
طرح این طاق بصد گونه مهارت کردند
نقطه ئی بیش نبود اینهمه ابواب و فضول
نوع تقیید بتغییر عبارت کردند
امت عشق زدید خود و دیدار خدای
دیده بستند و بابروی اشارت کردند
فقرا خسرو اقلیم بقایند و فنا
نظر آنان که براینان بحقارت کردند
سلطنت سلطنت فقر و گدایان سلوک
خسروانند که تایید صدارت کردند
دوش در میکده عشق حریفان سروش
دعوت هوش بمینای بشارت کردند
راه آن ملک که شیرین دهنانند ملوک
طی گدایان طریقت بمرارت کردند
خیر محضند ولی در سفر عشق صفا
خوبرویان وفا پیشه شرارت کردند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
مرا دلیست که جان را بسر چها آورد
دهم بباد که پیغام آشنا آورد
هزار عقده بدل داشتم تمام گشود
که بوی زلف تو باد گره گشا آورد
چه طعنه ها که بادراک و هوش چرخ زدیم
ز مستی می عشقت که رو بما آورد
چنان ربود که ما را نه عقل ماند و نه هوش
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
بر آن سرم که کنم جان دردمند نثار
برین طبیب که هر درد را دوا آورد
گل خلیل دماند ز آتش نمرود
چه معجزست که پیغمبر صبا آورد
ز نای مرغ مرا صبحدم رسید بگوش
ترانه ئی که دل کوه را صدا آورد
ب آسمان ندهم سایه سرای مغان
که آفتاب بدین سایه التجا آورد
بملک جم نفروشم گدائی در فقر
که خط سلطنت مطلق این گدا آورد
خمار نرگس آن می پرست عربده جوی
هزار رخنه بپیران پارسا آورد
ز خاندان سلامت بدستیاری عشق
مرا بساحت میدان ابتلا آورد
بخاک میکده نازم که با تحرک باد
بما حکایت جام جهان نما آورد
نماند ظلمت کثرت که آفتاب وجود
برون سر از افق وحدت صفا آورد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
جهان و هر چه درو هست پیش مردم راد
بود بساط سلیمان که هست در کف باد
جم و قباد توئی باش خاک اهل نظر
که خاک اهل نظر افسر جمست و قباد
شدست دانش و دادای ملک تو آب و گلی
که مرد کسری و بر جای ماند دانش و داد
بکوی عشق شد آباد هر که گشت خراب
که کائنات خرابست و کوی عشق آباد
تو پای بند غمی غم سرشته با گل تست
کسیکه صاحب دل اوست در حقیقت شاد
نهاد روشن خورشید را فسانه شمرد
دلی که رست ازین خاکدان تیره نهاد
مقیدی بخرابات عشق رو که ملک
مقیدست و خراباتیان عشق آزاد
بجو ز پیر خرابات سر شاهد غیب
که صورتند نکویان خلخ و نوشاد
تو شاهباز بلند آشیان عرش دلی
بگل نشسته میالای پر به لای و به لاد
ب آب میکده بنیاد عمر دار قوی
دلا که هشته بر آبست عمر را بنیاد
بجز دلم که ز بالای دوست رسته ندید
کسی صنوبر موزون که روید از شمشاد
ز سنگ و روی گذر کرد آتش دل من
بسینه آنکه تو داری دلست یا پولاد
ب آفتاب صفا آسمان بیهده گرد
کشید پرده که از دست آسمان فریاد
گشاد بر دل من عشق او دریچه غیت
خداش خیر دهاد آنکه این دریچه گشاد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
اگر آن مرغ که رفت از بر من باز آید
باز بشکسته پر روح بپرواز آید
مرغ باغ ملکوتست دل من که پرید
بهوائی که اگر صعوه رود باز آید
زلف او سلسله عشق بود چنگ زنم
که بگوش دل از آن سلسله آواز آید
حرم راز حقیقت در فقرست و فنا
کیست جز دل که مقیم حرم راز آید
طنز چبود بخداوندی ما سجده برید
که بخلوتگه ما آن بت طناز آید
عجز پیش آر و نیاز ایدل سر گشته که یار
نازنینیست که از دستگه ناز آید
بمذاق من شوریده خیال لب دوست
شهد آلوده تر از شکر اهواز آید
هفت گردنده چالاک بگردش نرسند
دل چو دردست حقیقت بتک و تاز آید
سر وحدت چو تجلی کند از غیب وجود
آفتابیست که از مشرق اعجاز آید
لب روح القدست اینکه به نای دل من
دم قدسی دمد و دمگه و دمساز آید
عشق سریست که تا سر نسپاری ندهند
نیست نان پاره که از دکه خباز آید
جمع اضداد کند خسرو توحید صفا
این صدائیست که در خلوت خراز آید