عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۷
شب‌ که در حسرت دیدار کمین می‌کردم
دو جهان یک نگه باز پسین می‌کردم
یاد ناسکه به وحشتکده عنقایی
ناله می‌شد همه‌گر نقش نگین می‌کردم
باد برد آن همه طاقت ‌که به خاکستر ریخت
نفس سوخته را پرده‌نشین می‌کردم
هرکجا سعی هوس رنگ عمارت می ریخت
صرف وحشتکدهٔ خانهٔ زین می‌کردم
عشق چون خامه مرا بر خط تسلیم نداشت
تا ز هر عضو خود ایجاد جبین می‌کردم
سجده آنجا که مرا افسر عزت می‌داد
می‌شدم بر فلک و یاد زمین می‌کردم
هر قدر گرد من از حادثه می‌دید شکست
من ز دامان تو اندیشهٔ چین می‌کردم
پیش از آن دم‌ که غم عشق به توفان آمد
گریه بر رنگ بنای دل و دین می‌کردم
ناله‌ها کردم و آگاه نگشتی ای کاش
خاک می‌گشتم وگردی به ازین می‌کردم
بیدل آرایش تحقیق مقابل می‌خواست
کاش من هم نگهی آینه بین می‌کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۸
گر لبی را به هوس ناله‌کمین می‌کردم
صدکمند از نفس سوخته چین می‌کردم
دل اگر غنچه صفت بوی نشاطی می‌داشت
صد تبسم ز لب چین جبین می‌کردم
گر خیال چمنت رخصت شوقم می‌داد
بی نگه سیر پریخانهٔ چین می‌کردم
اینقدر خنده‌ کز افسون هوس رفت به باد
صبح می‌گشت اگر آه جزاین می‌کردم
خانمان پا به رکاب هوس سوختن‌ست
کو شراری‌ که منش خانهٔ زین می کردم
گر به محرومی تمثال نمی‌سوخت نفس
خانهٔ آینه زنگار نشین می‌کردم
با سجود درت امروز سر و کارم نیست
مشت خاکم به عدم نیز همین می‌کردم
شغل نظمم درد از خاک شدن بخیه راز
که من سوخته فکر چه زمین می‌کردم
از دل سوخته خاکستر یأسی ندمید
تا کبابی که ندارم نمکین می‌کردم
عشق نقشی ندمانید ز داغم بیدل
تا جهان را پر طاووس نگین می‌کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۹
کف خاکم چسان مقبول جست‌وجوی او گردم
فلک در گردش آیم تا به‌ گرد کوی او گردم
دل مأیوس صیقل می‌زنم عمری‌ست حیرانم
نگشتم آینه تا قابل زانوی او گردم
جهانی را زدم آتش سراغ دل نشد پیدا
روم اکنون غبار خاطر گیسوی او گردم
محبت صنعتی دارد که تا محشر درین وادی
روم از خویش هر گه بازگردم سوی او گردم
وفا در وصل هم آسودن عاشق نمی‌خواهد
بیا تا گرد شوق قمری و کوکوی او گردم
خس معذور و ذوق الفت آتش جنون است این
به خاکستر رسم گر آشنای خوی او گردم
رمیدن در سواد صیدگاه دل نمی‌باشد
تو صحرای دگر بنما که من آهوی او گردم
چه امکانست با وضع‌ کسان‌ گردم طرف بیدل
که من چون آینه با هر که بینم روی او گردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۰
چو شمع از انفعال آگهی بیتاب می‌گردم
به صیقل می‌رسد آیینه و من آب می‌گردم
حیا چون موج گوهر شوخی از سازم نمی‌خواهد
اگر رنگم در گردش زند بیتاب می‌گردم
ندانم درد دل جوشیده‌ام یا نیش فصادم
نوا خون است سازی را که من مضراب می‌گردم
به ضبط اشک برق مزرع شوقم مشو ناصح
نهال ناله‌ام بی‌گریه کم سیراب می‌گردم
غبار ما و من از صاف معنی غافلم دارد
اگر زین جوش بنشینم شراب ناب می‌گردم
خیال هستی‌ام صد پرده بر تحقیق می‌بافد
ز ناموس کتان گر بگذرم مهتاب می‌گردم
خمی بر دوش همت بسته‌ام از قامت پیری
کشم زین ورطه تا رخت هوس قلاب می‌گردم
درین صحرا که جز عنقا ندارد گرد پیدایی
سیاهی گر کنم خورشید عالمتاب می‌گردم
به دیر و کعبه‌ام آوازهٔ ناقدردانیها
سرم‌ گر محرم زانو شود محراب می‌گردم
ندامت آبیاریهای کشت غم جنون دارد
به چشم تر گهرها بسته چون دولاب می‌گردم
تمیز از طینت من ننگ غفلت می‌کشد بیدل
به چشم هرکه خود را می‌رسانم خواب می‌گر‌دم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۱
نفسی چند جدا از نظرت می‌گردم
باز می‌آیم و برگرد سرت می‌گردم
هستی‌ام‌ گرد خرام است چه صحرا و چه باغ
هرکجا مهر تو تابد سحرت می‌گردم
بی‌تو با عالم اسباب چه کار است مرا
موج این بحر به ذوق‌ گهرت می‌گردم
نیست معراج دگر مقصد تسلیم وفا
خاک این مرحله‌ام پی سپرت می‌گردم
نفس خون شده در خلوت دل بار نیافت
محرم رازم و بیرون درت می‌گردم
در میان هیچ نمی‌یابم ازین مجمع وهم
لیک بر هر چه بپیچم‌کمرت می‌گردم
وهم دوری چقدر سحر طراز است‌که من
همعنان تو به‌ذوق خبرت می‌گردم
وصل بیتاب پیام است چه سازم یا رب
پیش خود درهمه‌جا نامه برت می‌گردم
به نمی از عرق شرم غبارم بنشان
که من گم شده دل دربه‌درت می‌گردم
بیدل ازسعی مکن شکوه‌که یک‌گام دگر
پای خوابیدهٔ بی درد سرت می‌گردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۳
کف خاکستری می‌جوشم ازخود پاک می‌گردم
چو آتش تا برآیم از سیاهی خاک می‌گردم
شرار فطرت من غور این و آن نمی‌خواهد
به گلشن می‌رسم گر محرم خاشاک می‌گردم
درین صحرا به جستجوی حسن بی‌نشان رنگی
چو فهم خود برون عالم ادراک می‌گردم
شکار افکن به درد اضطراب من چه پردازد
نم اشکی به چشمی حلقهٔ فتراک می‌گردم
وطن در پیش دارم لیک اگر نوشی به یاد آید
ز تلخی‌های منت حقهٔ تریاک می‌گردم
اجابت صد سحر می‌خندد از دست دعای من
که من درد دلی در سینه‌های چاک می‌گردم
دم صبح اضطراب شعله‌های شمع می‌بالد
ترا می‌بینم و بر قتل خود بیباک می‌گردم
دماغ همت من ناز کوشش برنمی‌دارد
دمی‌گرد سرت می‌گردم و افلاک می‌گردم
بسامان بهار از من به جز عبرت چه می‌چیند
گریبان می‌درم گل می‌فروشم خاک می‌گردم
ببینم تاکجا محوم‌ کند شرم تماشایت
ز خود با هر عرق مقدار رنگی پاک می‌گردم
به زیر خاک هم فارغ نی‌ام از می‌کشی بیدل
خمستان در بغل چون ریشه‌های تاک می‌گردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۴
بیخودی‌ کردم ز حسن بی حجارش سر زدم
از میان برداشتم خود را نقابی بر زدم
وحشتم اسباب امکان را به خاکستر نشاند
چون‌ گل از پرواز رنگ آتش به بال و پر زدم
سینه لبریز خراش زخم ناخن ساختم
همچو بحر آخر به موج این صفحه را مسطر زدم
غافل از معنی جهانی بر عبارت ناز داشت
من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم
چون هلال از مستی و مخموری عیشم مپرس
از هوس خمیازه‌ای‌ گل کردم و ساغر زدم
زندگی مخموری رطل‌ گرانی می‌کشد
سنگی از لوح مزار خود کنون بر سر زدم
زین شهادتگاه کز بیتابی بسمل پر است
عافیت می‌خواست غفلت بر دم خنجر زدم
شور این افسانه سازان درد سر بسیار داشت
با تغافل ساختم حرفی به‌ گوش کر زدم
اعتبار هستی‌ام این بس که در چشم تمیز
خیمه‌ای چون سایه از نقش قدم برتر زدم
پن تماشاخانهٔ حیرت رهایی مشکلست
چون مژه بیدل عبث دامان وحشت برزدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۵
چشم وا کردم به چندین رنگ و بو ساغر زدم
از مژه طرف نقاب هر دو عالم بر زدم
ساز پروازی دگر زین دامگاهم رو نداد
چون نفس از دست بر هم سوده بال و پر زدم
فرصت هستی ورق ‌گرداندنی دیگر نداشت
این قدرها بس که مژگانی به یکدیگر زدم
حاصل دل نیست جز دست از جهان برداشتن
انتخابی بود نومیدی کزین دفتر زدم
خودگدازی‌ها نسیم مژدهٔ دیدار بود
سوختم چندان ‌که بر آیینه خاکستر زدم
داد پیری وحشت از کلفت سرای هستی‌ام
قامت از بار هوس تا حلقه شد بر در زدم
تا قناعت شد کفیل نشئهٔ آسودگی
جمع ‌گردید آبرو چندان ‌که من ساغر زدم
شبنم من ماند خلوت‌پرور طبع هوا
از خجالت نقش آبی داشتم‌ کمتر زدم
معرفت در فکر کار نیستی افتادنست
سیر جیب ذره‌ کردم آفتابی سر زدم
گردم از اوج کلاه بی‌نشانی هم گذشت
یک شکست رنگ ‌گر چون صبح دامن بر زدم
قابل درد تو گشتن داشت صد دریا گداز
آب‌ گردیدم ز شرم و فال چشمی تر زدم
بیدل از افسردگان حیرتم‌، تدبیر چیست‌؟
گر همه دریا کشیدم ساغر کوثر زدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۶
دوش کز سیر بهار سوختن سر بر زدم
صد گل و سنبل چو شمع از دود دل بر سر زدم
پای تا سر نشئه‌ام از فیض ناکامی مپرس
آرزویم هر قدر خون‌ گشت من ساغر زدم
شبنم من زبن ‌گلستان رنگی و بویی نیافت
از هجوم دود گردابی به چشم تر زدم
آسمان بی بضاعت ساز یک بستر نداشت
تکیه‌ای چون ماه نو بر پهلوی لاغر زدم
بر صف‌آرای تعلق بود اسباب جهان
چشم‌ پوشیدم شبیخونی بر این‌ لشکر زدم
برگ برگ این ‌گلستان پردهٔ ساز منست
هر کجا رنگی شکست آهنگ شد من پر زدم
سینه چاکان چون سحر مشق فنا آماده‌اند
عام شد درسی ‌که من هم صفحه‌ای مسطر زدم
ای حریفان قدر استغنای دل فهمیدنی‌ست
من به این یک آبله پا بر هزار افسر زدم
رهمنای منزل مقصد ندامت بوده است
دامنی دریافتم دستی اگر بر سر زدم
فیض صبحی در طلسم هستی‌ام افسرده بود
دامن این ‌گرد سنگین یک دو چین برتر زدم
شعلهٔ افسرده‌ام اقبال نومیدی بلند
هر کجا از پا نشینم چتر خاکستر زدم
خانهٔ دل را که همچون لاله ‌از سودا پر است
بیدل از داغ محبت حلقه‌ای بر در زدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۷
رفتم از خویش و به بزم جلوه‌اش لنگر زدم
شیشهٔ رنگی شکستم با پری ساغر زدم
صافی دل بی‌نیازم دارد از عرض کمال
حیرتی ‌گشتم ره صد آینه جوهر زدم
خشک ‌طبعان غوطه‌ها در مغز دانش خورده‌اند
بسکه بر اوراق معنی آب نظم تر زدم
تا نبیند طرز رعنایی خرام قامتت
از پر قمری به چشم سرو خاکستر زدم
هرگز از دل شکوهٔ داغ جفایت سر نزد
بی‌صدا بود این دو ساغر تا به یکدیگر زدم
عالمی را بر بساط خاک بود اقرار عجز
من هم از نقش جبین مهری بر این محضر زدم
شبنم اشکی فرو برده‌ست سر تا پای من
از ضعیفی غوطه در یک قطره چون‌ گوهر زدم
بی‌تو یکدم صرفهٔ راحت نبردم چون سپند
بر سر آتش نشستم ناله ‌کردم پر زدم
چون سحر هر چند شوقم سوخت از کم‌فرصتی
اینقدرها شد که از شوخی نفس‌ کمتر زدم
عیش اسباب چراغانی تصور کرده بود
مشت خاشاکی فراهم‌ کردم و آذر زدم
بیخودی بیدل به خاک افکند اجزای مرا
بس که چون ‌گل از شکست رنگ‌ها ساغر زدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۸
پر نفس می‌سوخت ما و من ز غیرت تن زدم
ننگ خاموشی چراغی داشتم دامن زدم
ثابت و سیار گردون ‌گردهٔ وهم منست
صفحهٔ بیکاری آمد در نظر سوزن زدم
گاهگاهی آفتابم ناز پرتو می‌فروخت
چشم پوشیدم ز غیرت گل بر این روزن زدم
کسب معقولات امکان غیر نادانی نداشت
با تجاهل ساز کردم‌ کوس چندین فن زدم
حسن مستوری ندارد خاصه در کنعان ناز
بوی یوسف داشتم بیرون پیراهن زدم
تا تلاش موسی از من رمز حاجت وا نشد
شعلهٔ تحقیق بودم خیمه در ایمن زدم
غیرت فقرم طبیعی حرکتی در کار داشت
حرص را می‌خواستم سیلی زنم‌ گردن زدم
رشک همچشمی نرفت از طبع غیرت‌زای من
هرکجا آیینه دیدم بر دل روشن زدم
سیر از خود رفتنی‌ کردم ز عشرتها مپرس
رنگ بالی زد که آتش در گل و گلشن زدم
پیری از من جز ندامت شیوه‌ای دیگر نخواست
حلقه تا گردید قامت بر در شیون زدم
حرص را بیدل به نعمت سیر اگر کردم چه شد
گوهر یک خرمگس من نیز در روغن زدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۹
امشب ان مست ناز می‌رسدم
رفتن از خویش باز می‌رسدم
عشق را با من امتحانی هست
نقد رشکم گداز می‌رسدم
گریه و ناله عذرخواه منند
دردم افشای راز می‌رسدم
بسته‌ام دل به تار گیسویی
ناز عمر دراز می‌رسدم
مو به مویم تپیدن آهنگست
مگر آن دلنواز می‌رسدم
به حریفان ز موج می نرسید
آنچه از تار ساز می‌رسدم
نی‌ام از چشمت آنقدر محروم
مژه‌واری نیاز می‌رسدم
عمرها رنگ بایدم گرداند
بی‌خودی هم نیاز می‌رسدم
رنگ مینای اعتباراتم
بر شکست امتیاز می‌رسدم
یارب از دست دامنش نرود
هوش اگر رفت باز می‌رسدم
صبح شبنم کمین این چمنم
از نفس هم گداز می‌رسدم
محو دیدارم آنقدر بیدل
که بر آیینه ناز می‌رسدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۰
نه تعین نه ناز می‌رسدم
تا جبین یک نیاز می‌رسدم
ناز اقبال نارسایی ها
تا به زلف ایاز می‌رسدم
تا ز خاکسترم اثر پیداست
سوختن بی تو باز می‌رسدم
تا شوم قابل نم اشکی
دیده تا دل گداز می‌رسدم
مژدهٔ وصل و بخت من هیهات
این نوا از چه ساز می‌رسدم
نشئهٔ انتظار یعقوبم
ساغر از چشم باز می‌رسدم
وارث عبرتم علاجی نیست
از جهان احتراز می‌رسدم
سوی دنیا نبرده‌ام دستی
گرکنم پا دراز می‌رسدم
گر همین نفی خویش اثباتست
رنگ نا رفته باز می‌رسدم
سعی اشکم‌ که دیده تا مژگان
صد نشیب و فراز می‌رسدم
گر رموز حقیقتم این است
هرکجایم مجاز می‌رسدم
نرسیدم به هیچ جا بید‌ل
تا کجا امتیاز می‌رسدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۱
آرزویی در گره بستم دُرّی یکتا شدم
حسرتی از دیده بیرون ریختم دربا شدم
نسخهٔ آزادی‌ام خجلت کش شیرازه بود
از تپیدنها ورق ‌گرداندم و اجزا شدم
عیشم از آغاز عرض کلفت انجام دید
باده جز یاد شکستن نیست تا مینا شدم
هر دو عالم خانهٔ نقاش شد تا در خیال
صورتی چون نام عنقا بی‌اثر پیدا شدم
بی‌نقابیهای گل بی‌التفات صبح نیست
آنقدر واگشت آغوشت ‌که من رسوا شدم
عشق را در پردهٔ نیرنگ افسونها بسی است
در خیال خویش مجنون بودم و لیلا شدم
کثرتی بسیار در اثبات وحدت گشت صرف
عالمی را جمع کردم کاینقدر یکتا شدم
وسعت دل تنگ دارد عرصهٔ خودداری‌ام
در نظر یکسر رم آهوست تا صحرا شدم
عافیت در جلوه‌گاه بی‌نشانی بود و بس
رنگ تا گل ‌کرد غارتگاه شوخیها شدم
بی‌تکلف جز خیالات شرار سنگ نیست
اینقدر چشمی ‌که من بر روی هستی واشدم
حیرتم بیدل زمینگیر تأمل ‌کرده است
ورنه تا مژگان پری افشاند من عنقا شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۲
بالی از آزادی افشاندم قفس پیما شدم
خواستم ناز پری انشاکنم مینا شدم
صحبت بی‌گفتگویی داشتم با خامشی
برق زد جرات لبی واکردم وتنها شدم
صد تعلق در طلسم وهم هستی بسته‌اند
چشم واکردم به خویش آلودهٔ دنیا شدم
آسمان با من صفایی داشت تا بودم خموش
ناله‌ای کردم غبار عالم بالا شدم
از سلامت نوبهار هستیم بویی نداشت
یک نقاب رنگ بر روی شکستن وا شدم
صبح آهنگی ز پیشاپیش خورشید است و بس
گرد جولان توام در هرکجا پیدا شدم
الفت فقرم خجل دارد زکسب اعتبار
خاکساری گر گرفتم صورت دنیا شدم
جام بزم زندگی‌ گر باده دارد در هواست
عیشها مفت هوس من هم نفس پیما شدم
مایهٔ ‌گفتار در هر رنگ دام‌ کاهش است
چون‌قلم‌ آخر به‌خاموشی زبان‌فرسا شدم
در تحیر از زمینگیری نگه را چاره نیست
این بیابان بسکه تنگی ‌کرد نقش پا شدم
بیدل از شکر پریشانی چسان آیم برون
مشت‌خاکی داشتم آشفتم و صحرا شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۳
چون حباب آن دم که سیر آهنگ این دریا شدم
درگشاد پردهٔ چشم از سر خود وا شدم
عرصهٔ آزادی از جوش غبارم تنگ بود
بر سر خود دامنی افشاندم و صحرا شدم
معنیم از شوخی اظهار آخر لفظ توست
بسکه رنگ باده‌ام بی‌پردهٔ مینا شدم
در فضای بیخودیها پی به حالم بردنست
هر کجا سرگشته‌ای گم گشت من پیدا شدم
هر بن مویم تماشاخانهٔ دیدار بود
عاقبت صرف نگه چون شمع سرتا پا شدم
خامشیهایم جهانی را به شور دل‌ گرفت
آخر از ضبط نفس صبح قیامت زا شدم
ای خوش آن وحدت‌ کزو نتوان عبارت باختن
می‌زند کثرت ز نامم جوش تا تنها شدم
داغ نیرنگم‌، مپرس از مطلب نایاب من
جست‌وجوی هر چه کردم محرم عنقا شدم
شمع سیر انجمن‌ها در گداز خویش داشت
هر قدر از پیکر من سرمه شد بینا شدم
ماضی و مستقبل من حال‌ گشت از بیخودی
رفتم امروز آنقدر از خود که چون فردا شدم
فقر آخر سر ز جیب بی‌نیازی‌ها کشید
احتیاجم جوش زد چندانکه استغنا شدم
گرچه بیدل شیشهٔ من ازفلک آمد به سنگ
اینقدر شد کز شکستن یک دهن‌گویا شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۴
زبن باغ تا ستمکش نشو و نما شدم
خون‌ گشتم آنقدر که به رنگ آشنا شدم
بوی گلم جنون دو عالم بهار داشت
زبن یک نفس هزار سحر فتنه وا شدم
دل دانه‌ای نبودکه‌گردد به جهد نرم
سودم‌ کف ندامت و دست آسیا شدم
مشتی ز خاک بر سر من ریخت زندگی
آماجگاه ناوک تیر قضا شدم
پیغام بوی‌ گل به دماغم نمی رسد
آیینه‌دار عالم رنگ ازکجا شدم
حرفی به جز کریم ندارد زبان من
سلطان کشور طربم تا گدا شدم
یارب چه دولت است کز اقبال عاجزی
شایستهٔ معاملهٔ کبریا شدم
زین حیرتی‌ که چید نفس فرق و اتحاد
او ساغر غنا زد و من بینوا شدم
نا قدردان عمر چو من هیچکس مباد
بعد از وداع‌ گل به بهار آشنا شدم
بیدل ز ننگ بیخبری بایدم‌گداخت
زیرقدم ندیدم و طاووس پا شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۵
حیف سازت‌ که منش پردهٔ آهنگ شدم
چقدر ناز تو خون گشت که من رنگ شدم
بی تو از هستی من‌گر همه تمثال دمید
بر رخ آینه عرض عرق ننگ شدم
سرکشیهای شبابم خم پیری آورد
نوحه مفت است‌که بی‌سوختنم چنگ شدم
وحشتم نسخهٔ اجزای جهان برهم زد
ساز خون‌ گشت ز دردی‌ که من آهنگ شدم
دور جام طلبم جرعهٔ پرواز چشید
گردشی داشتم آیینه اگر رنگ شدم
چون شرر خفتم از قدر ادب نشناسی است
پا ز دامن به در آوردم و بی‌ سنگ شدم
چه یقین‌ها که به افسون توهّم نگداخت
سوخت صد میکده تا قابل این ننگ شدم
جلوه‌ها حیرت من در قفس آینه داشت
مژه بر هم زدم و بر دو جهان رنگ شدم
موجها مفت شما قطره ی این بحر که من
چون‌گهرتا نفسی راست‌کنم سنگ شدم
طایر از بی پر وبالی همه جا در قفس است
من هم از قحط جنون صاحب فرهنگ شدم
غنچه‌گردیدن من حسرت آغوش گلی‌ست
یاد دامان توکردم همه تن چنگ شدم
بحرتسخیری آغوش حبابم بیدل
مزد آن است که برخود نفسی تنگ شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۶
خاک بودم آب گشتم‌گل شدم
عالمی گل کردم آخر دل شدم
غیرت حسن اقتضای شرم داشت
لیلی بی‌پردهٔ محمل شدم
تشنه ‌کام امن بودم زین محیط
خاک مالیدم به لب ساحل شدم
جوهر تیغش پر طاووس داشت
رنگها گل ‌کرد تا بسمل شدم
نغمه‌ها دارد مقامات ظهور
او غنا ورزید و من سایل شدم
بس که کردم عقدهٔ اوهام جمع
خوشهٔ این کشت بیحاصل شدم
در من و او غیر حق چیزی نبود
فرقی اندیشیدم و باطل شدم
همچو اشکم لغزشی آمد به پیش
گام اول محرم منزل شدم
ناخن تدبیر پیدا کرد وهم
بیدل اکنون عقدهٔ مشکل شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۷
کام از جهان گرفتم و ناکام هم شدم
آغاز چیست محرم انجام هم شدم
یاد نگاه او به چه‌ کیفیتم بسوخت
عمری چراغ خلوت بادام هم شدم
پاس جدایی‌ام چه کمی داشت ای ‌فلک
کامروز ناامید ز پیغام هم شدم
در عالمی که نقش نگین بال وحشت است
پایم به ننگ آمد اگر نام هم شدم
صد لغزشم ز ضعف به دوش تپش‌ کشید
چون اشک اگر مسافر یک‌ گام هم شدم
جز عبرتم ز دهر چه باید شکار کرد
گیرم به سعی حلقه شدن دام هم شدم
گوش جهان قلمرو اقبال ناله نیست
بیهوده داغ خجلت ابرام هم شدم
چون موی چینی از اثر طالعم مپرس
صبحم نفس‌ گداخت اگر شام هم شدم
آخر در انتظار تو خاکم به باد رفت
یعنی غبار خاطر ایام هم شدم
چون گل مگر به گردش‌ رنگ التجا برم
کز دور بی‌نصیبم اگر جام هم شدم
یک عمر زندگی به توهم خیال پخت
آخر ز شرم سوختم و خام هم شدم
نامحرم حریم فنا چند زیستن
مو شد سفید قابل احرام هم شدم
باید ادا نمود حق زندگی به مرگ
زبن یکنفس به‌گردن خود وام هم شدم
خجلت دلیل شهرت عنقای‌ کس مباد
چیزی نشان ندادم و بدنام هم شدم
بیدل چو سایه محو ز خود رفتنم هنوز
وحشت بجاست ‌گر همه آرام هم شدم