عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
دلی که میکشد او را کمند گیسویی
کجاست راه که یابد رهایی از سویی
سزاست آنچه دل از دست طره ی تو کشد
که کرد بی خبر آهنگ سخت بازویی
جراحتی که را دل ز تیغ هجران یافت
گذشت از آنکه پذیرد به وصل دارویی
به هیچ راه نجستم یکی میان تو را
شد ار چه خاطر باریک بین من مویی
از آن کمر که تو بستی و بر گشودی خاست
دگر ز دیده ی دریانشین من جویی
شوم غبار و بگیرم ز مهر دامانت
اگر به قهر بگردانی از رهم رویی
صفی ز نام بط و باده مست و مخمور است
چه جای آنکه ز میخانه بشنود بویی
کجاست راه که یابد رهایی از سویی
سزاست آنچه دل از دست طره ی تو کشد
که کرد بی خبر آهنگ سخت بازویی
جراحتی که را دل ز تیغ هجران یافت
گذشت از آنکه پذیرد به وصل دارویی
به هیچ راه نجستم یکی میان تو را
شد ار چه خاطر باریک بین من مویی
از آن کمر که تو بستی و بر گشودی خاست
دگر ز دیده ی دریانشین من جویی
شوم غبار و بگیرم ز مهر دامانت
اگر به قهر بگردانی از رهم رویی
صفی ز نام بط و باده مست و مخمور است
چه جای آنکه ز میخانه بشنود بویی
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
روی تو آتش است و برو خال چون سپند
زآن رو، ز چشم بد نرسد مر ترا گزند
دیگر نبات را به جهان قیمتی نماند
زآن دم که کرد حقه لعل تو نیمخند
چون نیشکر ز قد تو لاف دروغ زد
قناد در دکانش از آن ساخت بند بند
در حقه های زلف تو دل ماند مبتلا
آهو کجا رود چو در افتاد در کمند
ای زاهدان چه منع من از عشق می کنید
بادست چون نصیحت مجنون مستمند
ما عاشقیم و هر دو جهان زیر پای ماست
آری به یمن دولت عشقیم سربلند
تلخ است صبر بر دل صوفی ولی چه باک
بیمار را چو داروی تلخ است سودمند
زآن رو، ز چشم بد نرسد مر ترا گزند
دیگر نبات را به جهان قیمتی نماند
زآن دم که کرد حقه لعل تو نیمخند
چون نیشکر ز قد تو لاف دروغ زد
قناد در دکانش از آن ساخت بند بند
در حقه های زلف تو دل ماند مبتلا
آهو کجا رود چو در افتاد در کمند
ای زاهدان چه منع من از عشق می کنید
بادست چون نصیحت مجنون مستمند
ما عاشقیم و هر دو جهان زیر پای ماست
آری به یمن دولت عشقیم سربلند
تلخ است صبر بر دل صوفی ولی چه باک
بیمار را چو داروی تلخ است سودمند
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹
مراست در هوس روی آن پری پیکر
دل جراحت و جان فگار و دیده تر
در جواب او
هوای قلیه کدو تا بود مرا در سر
مذمت عدس این دم نمی کنم دیگر
کدک که دختر گیپاست کی بود یارب
که در نکاح من آید به حله ای در بر
جمال کله بریان چو دیدم اندر شهر
نمی کند دل من میل سوی قلیه گذر
ز خرده ها که مزعفر ز قند در دل داشت
ببین که مرغ مسما وقوف یافت مگر
به خوان اطعمه گفتم که شمع راهم ده
چو من، بگفت مگر هم تو بگذری از سر
وصال شهد مصفی نمی شود روزی
به روی خوان شده امروز رشته زان لاغر
همیشه صوفی بیچاره سفر بردارست
بیار اگر چه ترا نیست این سخن باور
دل جراحت و جان فگار و دیده تر
در جواب او
هوای قلیه کدو تا بود مرا در سر
مذمت عدس این دم نمی کنم دیگر
کدک که دختر گیپاست کی بود یارب
که در نکاح من آید به حله ای در بر
جمال کله بریان چو دیدم اندر شهر
نمی کند دل من میل سوی قلیه گذر
ز خرده ها که مزعفر ز قند در دل داشت
ببین که مرغ مسما وقوف یافت مگر
به خوان اطعمه گفتم که شمع راهم ده
چو من، بگفت مگر هم تو بگذری از سر
وصال شهد مصفی نمی شود روزی
به روی خوان شده امروز رشته زان لاغر
همیشه صوفی بیچاره سفر بردارست
بیار اگر چه ترا نیست این سخن باور
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۶
تا دل به دام زلف سیاه تو مبتلاست
جان رمیده بین که گرفتار صد بلاست
در جواب او
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
جانم اسیر گرده نان است، آن کجاست
از خورده های قند چه گویم که این زمان
در دیده های اشک فشانم چو توتیاست
ماقوت اگر شود من بیچاره را خوش است
حلوای تر که مرهم دلهای ریش ماست
آشی که هست قلیه زنگی غلام او
دانی و گرنه با تو بگویم که ماسواست
ای نان گرم از من مسکین سلام گوی
زناج را که آن قد و بالای او بلاست
از پیش مطبخی نروم جانب حکیم
بیمار جوعم و نخوداب این زمان شفاست
سیری ز نان میده و پالوده عسل
اکنون مگو به مذهب صوفی که این خطاست
جان رمیده بین که گرفتار صد بلاست
در جواب او
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
جانم اسیر گرده نان است، آن کجاست
از خورده های قند چه گویم که این زمان
در دیده های اشک فشانم چو توتیاست
ماقوت اگر شود من بیچاره را خوش است
حلوای تر که مرهم دلهای ریش ماست
آشی که هست قلیه زنگی غلام او
دانی و گرنه با تو بگویم که ماسواست
ای نان گرم از من مسکین سلام گوی
زناج را که آن قد و بالای او بلاست
از پیش مطبخی نروم جانب حکیم
بیمار جوعم و نخوداب این زمان شفاست
سیری ز نان میده و پالوده عسل
اکنون مگو به مذهب صوفی که این خطاست
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۵ - نامه پنجم
باز چو مسکین بشنید این سخن
نال برآورد تو عیبش مکن
هر که گرفتار غم یار شد
ناله او روز و شبان زار شد
دیده پر از آب و دلی پر زنار
گر بکشد آه، تو معذور دار
آه ز عشق تو چها می کشم
روز و شبان درد و بلا می کشم
دل که ز عشق تو پر از آتش است
بر من بیچاره به غایت خوش است
درد تو بهتر ز دوای دگر
نیست مرا جز تو هوای دگر
ماهرخا تا به تنم جان بود
درد توام مایه درمان بود
نام تو اوراد زبان من است
درد تو هم صحبت جان من است
من به فراق تو گرفتم قرار
دیده نهادم به ره انتظار
شاد رقیب و من مسکین به غم
آتش دل می زند اکنون علم
هر چه کنی من بکشم ای حبیب
از تو درین درد و بلا با نصیب
لیک ترا نیک نیاید، مکن
از من دلسوخته بشنو سخن
آرزوی روی تو دارم همین
ماهرخا در همه روی زمین
عاشقم و بی کس و بی اعتبار
سینه فرسوده پر از درد یار
رحم نیاید صنما بر منت
روز جزا دست من و دامنت
دل ز من خسته ربودی نهان
آه چه سازم، چه کنم این زمان
گر ز فراق تو بر آرم نفیر
بر من مسکین پریشان مگیر
صوفی اگر ناله کند همچو نی
ای بت عیار مکن عیب وی
خسته ز در دست که نالد بسی
تا نکشد، نیز چه داند کسی
نال برآورد تو عیبش مکن
هر که گرفتار غم یار شد
ناله او روز و شبان زار شد
دیده پر از آب و دلی پر زنار
گر بکشد آه، تو معذور دار
آه ز عشق تو چها می کشم
روز و شبان درد و بلا می کشم
دل که ز عشق تو پر از آتش است
بر من بیچاره به غایت خوش است
درد تو بهتر ز دوای دگر
نیست مرا جز تو هوای دگر
ماهرخا تا به تنم جان بود
درد توام مایه درمان بود
نام تو اوراد زبان من است
درد تو هم صحبت جان من است
من به فراق تو گرفتم قرار
دیده نهادم به ره انتظار
شاد رقیب و من مسکین به غم
آتش دل می زند اکنون علم
هر چه کنی من بکشم ای حبیب
از تو درین درد و بلا با نصیب
لیک ترا نیک نیاید، مکن
از من دلسوخته بشنو سخن
آرزوی روی تو دارم همین
ماهرخا در همه روی زمین
عاشقم و بی کس و بی اعتبار
سینه فرسوده پر از درد یار
رحم نیاید صنما بر منت
روز جزا دست من و دامنت
دل ز من خسته ربودی نهان
آه چه سازم، چه کنم این زمان
گر ز فراق تو بر آرم نفیر
بر من مسکین پریشان مگیر
صوفی اگر ناله کند همچو نی
ای بت عیار مکن عیب وی
خسته ز در دست که نالد بسی
تا نکشد، نیز چه داند کسی
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۷ - آمدن خادمه از بر معشوق
خادمه از خدمت آن دلنواز
گشت سوی عاشق بیچاره باز
خنده زنان با دل بس شادمان
آمد و بنشست به پیش جوان
گفت بیا غم مخور ای مستمند
مرغ دلت یافت گشادی ز بند
من بکنم فکر تو، فرمود یار
صبر کن و ناله مکن زینهار
هست مرا ترس زبان رقیب
ورنه ز من یافته بودی نصیب
صوفی ازین صبر برآید مراد
کس چو تو بی صبر به عالم مباد
گشت سوی عاشق بیچاره باز
خنده زنان با دل بس شادمان
آمد و بنشست به پیش جوان
گفت بیا غم مخور ای مستمند
مرغ دلت یافت گشادی ز بند
من بکنم فکر تو، فرمود یار
صبر کن و ناله مکن زینهار
هست مرا ترس زبان رقیب
ورنه ز من یافته بودی نصیب
صوفی ازین صبر برآید مراد
کس چو تو بی صبر به عالم مباد
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۰ - آمدن خادمه از پیش معشوق
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۷ - خبر آوردن خادمه از بر معشوق
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۲۹ - بادهٔ عشق
دلم باشد اسیر خوب رویی
نگاری، شوخ و شنگی، تندخویی
سر من در خم چوگان زلفش
بود سرگشته تر گویی ز گویی
چو یاد آید مرا محراب ابروش
کنم هر دم ز خون دل وضویی
ز هجر قامت و موی میانش
تنم گردیده لاغرتر ز مویی
بیفکن ساقیا! خشت از سر خم
معطر کن دماغم را ز بویی
ز زهد خشک جانم در عذاب است
بده جامی که تر سازم گلویی
مرا همره سوی میخانه میبر
بنه از می به دوش من صبویی
کرم کن ساقیا! از سوزن می
جراحات دلم را کن رفویی
بیا «ترکی» تو هم از بادهٔ عشق
بزن جامی، برآر از سینه هویی
نگاری، شوخ و شنگی، تندخویی
سر من در خم چوگان زلفش
بود سرگشته تر گویی ز گویی
چو یاد آید مرا محراب ابروش
کنم هر دم ز خون دل وضویی
ز هجر قامت و موی میانش
تنم گردیده لاغرتر ز مویی
بیفکن ساقیا! خشت از سر خم
معطر کن دماغم را ز بویی
ز زهد خشک جانم در عذاب است
بده جامی که تر سازم گلویی
مرا همره سوی میخانه میبر
بنه از می به دوش من صبویی
کرم کن ساقیا! از سوزن می
جراحات دلم را کن رفویی
بیا «ترکی» تو هم از بادهٔ عشق
بزن جامی، برآر از سینه هویی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۳۲ - بوی مشک
ای پری چهره تو از صلب کدامین پدری!
مگر ای شمس دل آرا تو قرص قمری!
آدمیزاده به دین حسن و لطافت نبود
به حقیقت ملکی، گر چه به صورت بشری
بوی مشک آید از اندام تو ما را به مشام
نازنینا! تو مگر ساخته از مشک تری
شکر از لعل تو هنگام تکلم ریزد
ای پری چهره ندانم تو مگر نی شکری
به تماشا تو چو در کوچه و بازار آیی
به تو خلقی نگرانند ز هر بام و دری
این جفاها که کشم از تو به عالم شب و روز
ترسم آخر که نماند ز وجودم خبری
پیش شمشیر جفایت نبود «ترکی» را
به جز این پیکر مجروح بلاکش سپری
مگر ای شمس دل آرا تو قرص قمری!
آدمیزاده به دین حسن و لطافت نبود
به حقیقت ملکی، گر چه به صورت بشری
بوی مشک آید از اندام تو ما را به مشام
نازنینا! تو مگر ساخته از مشک تری
شکر از لعل تو هنگام تکلم ریزد
ای پری چهره ندانم تو مگر نی شکری
به تماشا تو چو در کوچه و بازار آیی
به تو خلقی نگرانند ز هر بام و دری
این جفاها که کشم از تو به عالم شب و روز
ترسم آخر که نماند ز وجودم خبری
پیش شمشیر جفایت نبود «ترکی» را
به جز این پیکر مجروح بلاکش سپری
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۲۰ - علامت عشق
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
تو هر چه ناز کنی ما اگر کنیم نیاز
نیازمند تو هستیم ناز میکن ناز
ز کعبه راه به کوی تو می توان بردن
از آنکه قنطره ای بر حقیقت است مجاز
حدیث عشق بر پیر عقل بردم دوش
چنان بخویش فرو رفت کش ندیدم باز
تو، باز حسن پراندی و من کبوتر دل
کبوتری که رود سوی باز ناید باز
تو گر، به حسن و جمالی ز جمع خوبان فرد
منم ز فضل و معانی زعاشقان ممتاز
شب فراق ز زلف تو شکوه خواهم کرد
که روز وصل بسی کوته است و قصه دراز
تو ای عشق نبدر است کوزند آن ترک
هزار شور برانگیزد از عراق و حجاز
گذشت ناوک نازش مرا ز جوشن جان
فغان ز دست کمان ابروان تیرانداز
نبات «زند» به مازندران شده است شکر
ز شهد شعر شکرریز «حاجب » شیراز
نیازمند تو هستیم ناز میکن ناز
ز کعبه راه به کوی تو می توان بردن
از آنکه قنطره ای بر حقیقت است مجاز
حدیث عشق بر پیر عقل بردم دوش
چنان بخویش فرو رفت کش ندیدم باز
تو، باز حسن پراندی و من کبوتر دل
کبوتری که رود سوی باز ناید باز
تو گر، به حسن و جمالی ز جمع خوبان فرد
منم ز فضل و معانی زعاشقان ممتاز
شب فراق ز زلف تو شکوه خواهم کرد
که روز وصل بسی کوته است و قصه دراز
تو ای عشق نبدر است کوزند آن ترک
هزار شور برانگیزد از عراق و حجاز
گذشت ناوک نازش مرا ز جوشن جان
فغان ز دست کمان ابروان تیرانداز
نبات «زند» به مازندران شده است شکر
ز شهد شعر شکرریز «حاجب » شیراز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۱۷
منکه هر جای روم در قفس صیادم
از قفس بهر چه صیاد کند آزادم
گرچه هر لحظه بخونم صنمی برخیزد
بر در دیر مغان مست و خراب افتادم
برده اند از قد و رخسار خود آن حوروشان
جلوه طوبی و گلگشت جنان از یادم
تا کشم دختر گلچهره رز را بنکاح
زیور خرقه تقوایش بکابین دادم
خسروا بی لب شیرین شکر بار تو چند
همچو فرهاد کشد سربفلک فریادم
جان خود بهر چه ایثار نسازم ز غمش
کز ازل بهر همین کرده خدا ایجادم
منکه چون نور علی ملک بقایم وطنست
از جهان سیل فناگو بکند بنیادم
از قفس بهر چه صیاد کند آزادم
گرچه هر لحظه بخونم صنمی برخیزد
بر در دیر مغان مست و خراب افتادم
برده اند از قد و رخسار خود آن حوروشان
جلوه طوبی و گلگشت جنان از یادم
تا کشم دختر گلچهره رز را بنکاح
زیور خرقه تقوایش بکابین دادم
خسروا بی لب شیرین شکر بار تو چند
همچو فرهاد کشد سربفلک فریادم
جان خود بهر چه ایثار نسازم ز غمش
کز ازل بهر همین کرده خدا ایجادم
منکه چون نور علی ملک بقایم وطنست
از جهان سیل فناگو بکند بنیادم
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۷ - داستان عشق و گنده پیر و سگ گریان
دستور گفت: چنین آورده اند که وقتی جوانی بود با جمالی وافر و نعمتی فاخر، جهاندیده و گرم و سرد چشیده، خدمت ملوک و سلاطین کرده و مباشرت اشغال دیوانی و اعمال سلطانی نموده و ملوک روزگار به حکم وفور ادب و علو نسب او را عزیز داشتندی. روزی بر سبیل تنزه و تفکه بر ممر شاهراهی، طارمی دید مرتفع و رواقی متسع برکشیده. چنانکه عادت باشد نظر کردن به ابنیه عالیه و مساکن مرتفعه، چون بر بالای منظر نگریست، دختری دید چون حور در قصور و چون ولدان و غلمان در جنان. نور جمالش جهان منور کرده و بوی زلفش عالم را معطر و مبخر گردانیده. با چشم غزال و سحر حلال و سلاست آب زلال و لطافت باد شمال. چون آفتاب در جوزا و ماه در سرطان، بر طرف منظر تکیه زده و عکس رویش عالم را روشن گردانیده. جوان چون آن حسن و لطافت و لطف و ظرافت بدید، واله و متحیر شد و با خود گفت: مگر زهره زهرا از قبه خضرا به پست آمده است یا ملک از فلک قصد مرکز زمین کرده است:
نحر کخرط العاج یضعف حسنه
خصر مخوط الخیزران الانضر
ماه از رخ تو شکست هنگامه خویش
گل روی تو دید چاک زد جامه خویش
بالای تو خواند سرو را قامت خویش
مشک از خط تو در آب زد نامه خویش
ماهی که حسن او رشک خورشید و غیرت ناهید بود و آفتاب از خجالت رخسارش در حجاب تواری و عنبر در شکنج زلف او متواری.
نگاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
بهاری کز دو گلزارش همی شهد و شکر خیزد
خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند
هزار آتش برانگیزد هر آن وقتی که برخیزد
هر ساعتی حورا غالیه بر رویش می کشید و رضوان و ان یکاد می خواند و بر وی می دمید.
یختال فی مشییته کالغصن فی قامته
فالدر فی مبسمه و المسک فی نکهته
از دور بدیدم آن پری را
آن رشک بتان آزری را
در مغرب زلف عرض داده
صد قافله ماه و مشتری را
عقل مرشد از سفینه سینه آواز می داد که بر گذر و در منگر که فتوای حضرت نبوت و مثال درگاه رسالت این است که «لا تتبع النظره النظره، فالنظره الاولی لک والثانیه علیک».
از کوی بلا، پای نگهدار ای دل
گر جان خواهی، جای نگهدار ای دل
اما عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل دل فریاد می کرد که عشق تحفه غیب است، از غیب بی عیب آید.
توبه زهاد بباید شکست
پرده عشاق بباید درید
هرچه نه جانست بباید فروخت
مهر چنان روی بباید خرید
در جمله، جوان دل به باد داد. از سر کوی به پای می رفت و از پای به سر می آمد.
جعلت ممری علی بابه
لعلی اراه فاحیا به
ردیت اشتیاقا الی قربه
فمن لی بغفله حجابه
زن از بالا نظر بر جوان افکند، چون حیرت و حسرت و قلق و ضجرت او دید، دانست که طره طرار و غمزه غمازش، نقد وقار از کیسه شکیب ربوده است و دل و جانش را در موسم معامله عشق، به من یزید برده، چنانکه عادت خوبان است در طارم فراز کرد.
رات کلفی بها لیلی و وجدی
فملتنی کذا کان الحدیث
ولی قلب ینازعنی الیها
و شوق بین اضلاعی حثیث
افتاد مرا ز عشق کاری و چه کار
زد در دل من زمانه خاری و چه خار
روز به نماز شام رسید و نیز بوی گل وصل معشوق به مشام او نرسید. جوان با جگری کباب و چشمی پر آب به وثاق بازآمد. شبی چون شب مارگزیدگان و حالتی چون حالت ماتم رسیدگان، نه وجه قرار و نه امکان فرار. این غزل تکرار می کرد.
هر کرا عشق اختیار کند
بیقراری بر او قرار کند
نه عجب گر ز شعبده هوست
چشمم از آرزو چهار کند
انتظارم مده که آتش و آب
نکند آنچه انتظار کند
همه شب منتظر می بود تا صبح صادق از افق باختر، شارق گردد و موذن ندای حی علی الفلاح و ابوالیقظان ندای حی علی الصباح در دهد و همه شب این بیت ورد خود ساخته.
خلیلی انی قد ارقت و نمتما
لبرق یمان فاجلسا عللانیا
ای مست هلا خیز که هنگام صبوحست
هر دم که درین حال زنی دام فتوحست
تا آخر نسیم صباح بر ارواح وزید و اشباح را به اصطباح خواند. جوان با دلی پر درد و رخساره ای زرد از خانه بیرون آمد. تفحص کنان که طبیب عشق را دکان کدامست تا تفسره درد و مجبه وجد بدو نمایم. باشد که صفرای این واقعه را سکنگبینی سازد تا جان به لب رسیده وصال را که در بحران هجران مانده است تسکینی رسد.
جس نبضی فقال عشقا طبیبی
ویحه من اخی علاج مصیب
فزجرت الطبیب سرا بعینی
ثم ناجیته بحق الصلیب
با خود گفت: مصلحت آن بود که رقعه ای به معشوق فرستم و از حال دل خسته و جان مجروح او را اعلامی کنم. باشد که رفقی نماید و لطفی در میان آرد که هیچ صاحبدلی دوست خود را دشمن ندارد و خورشید عالم آرای گردون پیمای که شاه ستارگان است و خسرو سیارگان با علو معارج و سمو مدارج از ذره ای حقیر ننگ نمی دارد و گل سر خروی سبز قبای شوخ چشم رعنا که ملک ریاحین و زینت بساتین است، مجاورت خار موجب ننگ و عار نمی شمرد که این دم سرد، اثری گرم نماید و این آب دیده، چشم بی آب را نمی دهد که گل وصل بشکفد و خار هجر فرو ریزد. پس قلم برگرفت و به مداد شوق بر بیاض کاغذ نبشت.
تملکت یا مهجتی، مهجتی
و اسهرت یا ناظری، ناظری
و فیک تعلمت نظم الکلام
فلقبنی الناس بالشاعر
ایا غائبا حاضرا فی فوادی
سلام علی الغائب الحاضر
هم باز خورد به تو بلائی آخر
واندر تو رسد ز من دعائی آخر
درد دل من چنین نماند پنهان
سر بر کند این درد به جائی آخر
پس خرده عشق در میان نهاد و از مضمون دل و مکنون سر خبر داد و به دست معتمدی به معشوقه فرستاد. چون رقعه به زن رسید و مطلع و مقطع آن بدید، گفت: این جوان را بگوی تا نیز این سخن بنهد و ما را چون دیگر زنان نپندارد و بیش ازین سخن بی فایده نگوید و نابوده نجوید و کوز پوده نشکند و پتک بر آهن سرد نزند از بهر آنکه:
گر ماه شود ننگرم اندر رویش
و بداند که مرا با جمال صورت، کمال عفت جمع است. هرگز غبار تهمت و شبهت بر ذیل عفاف و عصمت من ننشیند و گل طهارت من به خار معصیت خسته نگردد. چون جوان جواب و خطاب معشوق شنید با خود گفت:
از دوست به هر زخمی افگار نباید شد
وز یار به هر جوری بیزار نباید شد
کار نیکوان، تجبر و تکبر است و کار عاشقان تخضع و تذلل:
دارم سخنان تازه و زر کهن
آخر به کف آرمت به زر یا به سخن
گفت: از صورت نامه چیزی به کف نیامد، از نقش خامه به نقد و جامه نقل باید کرد.
روزگاریست این که دیناری
ارزد آن کس که یک درم دارد
زر ندارد بنفشه چون نرگس
قامتش زان همیشه خم دارد
و بعد از پیک و نامه، زر و جامه فرستاد. معشوق گفت: این جوان را بگوئید که:
این کار به زر چو زر نخواهد شد
اگر وصول مقصود و حصول مفقود به مجرد زر بودی، پس کان که مایه دار گنجهاست، معشوق دلها بودی و اگر زیبایی به علم دیبایی در کنار آمدی، کرم پیله که مایه هر اطلس و دیباست، محبوب جانها بودی و لکن حجله آرایش دیگرست و حجره آسایش دیگر. زر حلقه فرج استران را زیبد نه گوش دلبران را.
زر اگر مایل خران نشدی
حلقه فرج استران نشدی
زر و جامه و پیغام و نامه باز فرستاد و جوابهای درشت داد. جوان با دلی پر حسرت و دماغی پر فکرت، پهلوی غم بر بستر الم نهاد و از سر دردی به ترنم و وجدی می گفت:
مراض نحن لیس لنا طبیب
و مهمومون لیس لنا حبیب
و لیس لنا من اللذات الا
امانیها و رویتها نصیب
جوان را عذار ارغوانی در تحمل مشاق فراق، زعفرانی شد و از حمل اعبا اثقال هجر که از ارحام مادر نوایب دهر می زاد، تیر قدش کمان وار خم گرفت و عرعر قد و صنوبر قامتش از آسیب صرصر حدثان و عواطف محنت روزگار شکسته شد. از جمال وصال به آمد شد خیال، خرسند می بود و بدین بیت تعلل می نمود:
خیالک فی الکری و هنا اتانا
و من سلسال ریقم قد سقانا
هر شب گردد خیال او گرد دلم
الحق ز مراعات خیالش خجلم
از ارواح تا صباح و از فلق تا غسق بر سر کوی دوست معتکف و مجاور بودی منتظر نسیم خلوتی که از روایح ریاض وصل به مشام او رسد. درد بی درمان و محنت بی پایان بر دل و جان او مستولی شده و آتش فراق دمار از خرمن صبر برآورده و به زبان حال می گفت:
جربت من نار الهوی ما تنطفی
نار الغضا و تکل عما تحرق
و عذلت اهل العشق حتی ذقته
فعجبت کیف یموت من لایعشق
تا روزی گنده پیری، که دست قواس روزگار استواری قدش را به انحنا بدل کرده بود و حراث ایام بر موضع لاله زارش خرده زعفران بیخته، بر جوان بگذشت. در وی نظر کرد، طراوات و رونق گل باغ جمالش پژمرده دید و نضرت ارغوان رخسارش به زعفران بدل شده یافت. به نظر تفرس از الحوال او تفحصی کرد و از موجب ذبول و نحول او تجسسی نمود و در تفسره صفرای او نگریست. بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرق هجران که آثار اصفرار بر صفحات رخسار او ظاهر شده است گفت: ای جوان بگو چرا آفتاب شباب تو در بدو حال صفرت گرفتست و گلزار جوانیت به هنگام اعتدال نوبهار فترت پذیرفته؟ اگر بیماری عشق است طبیب می یابی جوان چون این اشارت در ضمن این بشارت معلوم کرد، نفس سرد برآورد و اشک گرم از دیده فرو ریخت گنده پیر چون رمز عشق را تفسیر بخواند و محکم و متشابه هجران را تاویل بشناخت، گفت: «علی الخبیر بها سقطت و علی ابن بجدتها حططت» ماجرای خویش بازگوی که تا نبض ننمایی، بیماری معلوم نشود و تا بیماری مقرر نگردد، علاج میسر نشود جوان گفت:
لیالی بعد الظاعنین شکول
طوال و لیل العاشقین طویل
قصه غصه من دراز است و حادثه مشکل من با نشیب و فراز.
یا سائلی عن قصتی دعنی امت فی غصتی
احبابنا قد رحلوا والیاس منهم حصتی
خال ستم زمانه می بین و مپرس
از رنگ رخم نشانه می بین و مپرس
احوال درون خانه از من مطلب
خون بر در آستانه می بین و مپرس
شب در قلق و اضطرابم و روز در حرق و التهاب. مدتی است که معشوق، دلم به دست غوغای عشق باز داده است و جانم در من یزید هجر نهاده. بر وصالش ظفر نمی یابیم و از گل جمالش بجز خار نمی بینم. بس جبار و ستمکار افتاده ست.
صبر با عشق بس نمی آید
یار فریاد رس نمی آید
دل به کاری که پیش می نشود
یک قدم باز پس نمی آید
گنده پیر چون این حال بشنید، گفت:
ومید مشو اگر چو اومید نماند
کس در غم روزگار جاوید نماند
اگر رابعه وقتست، سنگ در قندیل عصمتش اندازم و اگر چون زهره زهرا بر قبه خضراست به دانه حیلت در دامش آرم. پس روز دیگر بر شکل زاهده ای تعویذها و تسبیح ها برگرفت و عصا و رکوه به دست کرد و به خانه آن زن رفت و خود را به کرامات بر وی جلوه کرد و دل زن را در قبضه امر و نهی آورد. هر ساعت به طاعت مشغول شدی و نافله و تطوعی برآوردی به روز طعام نخوردی یعنی که صائم الدهرم و اگر به اتفاق شبی در وثاق او بماندی به قرص جو افطار کردی و هم بر آن اختصار نمودی و گفتی: گندم سبب زلت آدم بوده است و جو طعمه انبیا و لقمه اولیاست برین سیرت و سنت، روزگار می گذرانید تا اعتقاد زن در زهد و صلاح و عفت و عصمت او هر روز راسخ تر می گشت و اخلاص او در اعمال دینی و دنیاوی هر ساعت ظاهرتر می شد در جمله به تزویر و شعبده و نیرنج، همگی زن در ضبط آورد و با خود گفت:
گر باد شوی ببندمت پای چو خاک
پس سگ بچه ای به خانه برد و مدتی در خانه تعهد می کرد تا از بسیاری مراعات و اهتمام، الیف و حلیف او شد. پس روزی قرصی چند ساخت و پلپل و سپندان در آن قرص ها تعبیه کرد و سگ را با خود به خانه زن برد و چون بنشت از آن قرص ها بیرون کرد و بدان سگ بچه می داد. سگ قرص می خورد و از غایت حدت و تیزی دارو آب از چشمهای او می دوید و گنده پیر بر موافقت او آب در دیده می گردانید و باد سرد بر می کشید. زن چون قطرات آب چشم سگ دید و گریه گنده پیر مشاهده کرد از وی پرسید: ای مادر، این سگ بچه چرا می گرید و او را چه افتاده است که قطرات حسرات از مدامع دیده بر صفحه رخسار می ریزد؟ گنده پیر گفت: «لا تسالوا عن اشیا ان تبد لکم تسوکم». زن بی صبر شد و سوگندان داد که بگو. گنده پیر گفت: ای دختر- او را دور از تو، حالی افتاده است که بر دشمنان تو باد – قصه درد او عجیب است و حادثه او نادر و غریب:
عشنا الی ان راینا فی الهوی عجبا
کل الشهور و فی الامثال عش رجبا
زن چون این سخن بشنید، متحیر و متفکر گشت و گفت: این کرامتی بود که حق تعالی به من نمود. «من یعدی الله فهو المهتدی».
کم نعمه لا تستقل بشکرها
لله فی طی المکارم کامنه
پس گفت: «هات الحدیث عن القدیم و الحدیث». از حادثه او خبری گوی و از واقعه او سمری تقریر کن. گنده پیر گفت: بدان که این سگ بچه، دختر امیری است از امرای این شهر که من از جمله خواص خانه و بطانه آشیانه ایشان بودم و روزگار در ظل عنایت و رعایت ایشان بسر می بردم. روزی برنایی غریب، به در سرای ایشان برگذشت. چشم برنا بر جمال او افتاد. بر اثر نظر، دل به باد داد. سلطان عشق از منزل دل، محمل ساخت و خیمه بار در ساحت جان جوان بزد. جوان در هجران او روز و شب می گریست و در رنج و محنت می زیست و دختر به حکم نظام اسباب کامرانی و استظهار جمال جوانی، طریق بیداد بر دست گرفت و راه تهور و تجبر پیش آورد. دختر در پرده چون گل رعنا از سر طنز بر جوان می خندید و جوان از سر نیاز همه روز زار می گریست و این بیت می گفت:
خورشید رخا ز روی ناخرسندی
چون سایه به هر خسی همی پیوندی
من در غم تو چرا بر می گریم و تو
بر من ز سر طنز چو گل می خندی
البته به سوز سینه جوان التفات نمی نمود و از آخ سحرگاه او نمی اندیشید، چندان که جوان در غم هجران او جان تسلیم کرد و با دل خسته به خاک لحد سپرد و این ابیات از وی یادگار ماند:
یا عزاقسم بالذی انا عبده
و له الحجیج و ما حوت عرفات
لا ابتغی بدلا سواک حبیبه
فثقی بقولی و الکرام ثقات
و لو ان فوقی تربه فدعوتنی
لاجبت صوتک و العظام رفات
حق تعالی این ظلم نپسندید و این دختر را مسخ گردانید. آدمی بود، سگ شد.
یا صباح الوجوه فاعتبروا
و ارحموا کل عاشق ظلما
دختر از شرم این حالت، خویشتن در خانه من افکند و به حکم قربت و مجاورت و قدم صحبت و محاورت، پنهان می بود و از شرم و خجالت روی به هیچ کس ننمود. مدت دو سال است تا تفقدش می کنم و تعهد واجب می دارم و این راز بر هیچ کس آشکارا نکرده ام و عجب آن است که هر کجا زنی صاحب جمال بیند، اشک حسرت باریدن گیرد.
در قصه اهل عشق اسرار بسی ست
زن چون این ماجرا بشنود، گفت: مرا از استماع این قصه، عبرت ها و موعظت ها حاصل آمد.
بذا فضت الایام ما بین اهلها
مصائب قوم عند قوم فوائد
بدان که مدتی است تا برنایی بر من عاشق است و در رنج عشق، بدر او هلالی و شخص او خلالی شده است. سر کوی ما مطاف اوست و گرد در و دیوار ما کعبه طواف او. به کرات ملطفات و رقعات فرستاده است، مخبر از صفوت مودت و منهی از کمال محبت و من در مقابله آن اقوال لطیف، جوابهای عنیف داده ام و دل او برنجانیده. گنده پیر چون این سخن بشنود، استحالتی عظیم نمود و گفت: جان مادر، خطا کرده ای که دل او بیازرده ای. زنهار از خستگان عشق، مرهمی دریغ مدار و بستگان بند هجران را خوار مگذار چه هر که افتادگان عشق را دست نگیرد، پایمال حوادث شود و هر که بر محرومان وصال، رحمت ننماید، مرحوم گردد. زن گفت: ای مادر، نصایح تو را بر دل نگاشتم و با تو عقد عهد بستم که بعد از این قدم بر جاده این نصیحت نهم و مراعات جانب او واجب دارم.
بعد از این دست ما و دامن دوست
پس از این گوش ما و حلقه یار
پس گفت: ای مادر، چون محرم این غم، سمع تست و منور این حجره، شمع تو، ناصحی مشفق و معتمدی و اگر برکت صحبت تو نبودی، دمار از روزگار من برآمده بود، باید که چون آن جوان را بینی در تمهید اعذار مبالغت نمایی و آنچه واجب کند از لطف عنایت و حسن رعایت، دل او بجای آری. پیرزن در وقت از پیش دختر بیرون آمد و جوان را بدین کلمات لطیف و محاورات ظریف بشارت داد و گفت:
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
جوان در وقت از بادیه حرمان روی به کعبه درمان نهاد. چون به در سرای زن رسید، زن به فراست حالت و کیاست حیلت، بجای آورد که عاشق گذری می کند و بوی جگر سوخته و رایحه دل بریان بشناخت که محب قصد محبوب دارد، با تبسم و استبشار و بشاشت و اهتزاز به استقبال عاشق شتافت و با صد هزار ناز، عاشق نیازمند را به خود خواند و گفت:
بیا که عاشق رنجور را خریداریم
فتادگان جهان را به لطف برداریم
القصه، به دلالت گنده پیر پارسا و قیادت آن زاهده عصر و برکات انفاس و اقدام او عاشق به معشوق و طالب به مطلوب رسید و هر دو روزگاری دراز از نعمت وصال، تمتع ها می گرفتند و نعوذ بالله من فرح القواد و غضب الجلاد.
اذا ما رداء المرء لم یک طاهرا
فهیهات لاینقیه بالماء غاسله
این حکایت از بهر آن گفتم تا رای جهان آرای شاه را مقرر گردد که مکر زنان از حد و عد بیرون است و حیل و عمل ایشان از حصر و حزر افزون. چون مکنون این داستان که مضمون او فهرست مکر و قانون غدر است به سمع شاه رسید، بفرمود تا شاهزاده را به حبس بردند و سیاست در توقف نهادند.
نحر کخرط العاج یضعف حسنه
خصر مخوط الخیزران الانضر
ماه از رخ تو شکست هنگامه خویش
گل روی تو دید چاک زد جامه خویش
بالای تو خواند سرو را قامت خویش
مشک از خط تو در آب زد نامه خویش
ماهی که حسن او رشک خورشید و غیرت ناهید بود و آفتاب از خجالت رخسارش در حجاب تواری و عنبر در شکنج زلف او متواری.
نگاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
بهاری کز دو گلزارش همی شهد و شکر خیزد
خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند
هزار آتش برانگیزد هر آن وقتی که برخیزد
هر ساعتی حورا غالیه بر رویش می کشید و رضوان و ان یکاد می خواند و بر وی می دمید.
یختال فی مشییته کالغصن فی قامته
فالدر فی مبسمه و المسک فی نکهته
از دور بدیدم آن پری را
آن رشک بتان آزری را
در مغرب زلف عرض داده
صد قافله ماه و مشتری را
عقل مرشد از سفینه سینه آواز می داد که بر گذر و در منگر که فتوای حضرت نبوت و مثال درگاه رسالت این است که «لا تتبع النظره النظره، فالنظره الاولی لک والثانیه علیک».
از کوی بلا، پای نگهدار ای دل
گر جان خواهی، جای نگهدار ای دل
اما عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل دل فریاد می کرد که عشق تحفه غیب است، از غیب بی عیب آید.
توبه زهاد بباید شکست
پرده عشاق بباید درید
هرچه نه جانست بباید فروخت
مهر چنان روی بباید خرید
در جمله، جوان دل به باد داد. از سر کوی به پای می رفت و از پای به سر می آمد.
جعلت ممری علی بابه
لعلی اراه فاحیا به
ردیت اشتیاقا الی قربه
فمن لی بغفله حجابه
زن از بالا نظر بر جوان افکند، چون حیرت و حسرت و قلق و ضجرت او دید، دانست که طره طرار و غمزه غمازش، نقد وقار از کیسه شکیب ربوده است و دل و جانش را در موسم معامله عشق، به من یزید برده، چنانکه عادت خوبان است در طارم فراز کرد.
رات کلفی بها لیلی و وجدی
فملتنی کذا کان الحدیث
ولی قلب ینازعنی الیها
و شوق بین اضلاعی حثیث
افتاد مرا ز عشق کاری و چه کار
زد در دل من زمانه خاری و چه خار
روز به نماز شام رسید و نیز بوی گل وصل معشوق به مشام او نرسید. جوان با جگری کباب و چشمی پر آب به وثاق بازآمد. شبی چون شب مارگزیدگان و حالتی چون حالت ماتم رسیدگان، نه وجه قرار و نه امکان فرار. این غزل تکرار می کرد.
هر کرا عشق اختیار کند
بیقراری بر او قرار کند
نه عجب گر ز شعبده هوست
چشمم از آرزو چهار کند
انتظارم مده که آتش و آب
نکند آنچه انتظار کند
همه شب منتظر می بود تا صبح صادق از افق باختر، شارق گردد و موذن ندای حی علی الفلاح و ابوالیقظان ندای حی علی الصباح در دهد و همه شب این بیت ورد خود ساخته.
خلیلی انی قد ارقت و نمتما
لبرق یمان فاجلسا عللانیا
ای مست هلا خیز که هنگام صبوحست
هر دم که درین حال زنی دام فتوحست
تا آخر نسیم صباح بر ارواح وزید و اشباح را به اصطباح خواند. جوان با دلی پر درد و رخساره ای زرد از خانه بیرون آمد. تفحص کنان که طبیب عشق را دکان کدامست تا تفسره درد و مجبه وجد بدو نمایم. باشد که صفرای این واقعه را سکنگبینی سازد تا جان به لب رسیده وصال را که در بحران هجران مانده است تسکینی رسد.
جس نبضی فقال عشقا طبیبی
ویحه من اخی علاج مصیب
فزجرت الطبیب سرا بعینی
ثم ناجیته بحق الصلیب
با خود گفت: مصلحت آن بود که رقعه ای به معشوق فرستم و از حال دل خسته و جان مجروح او را اعلامی کنم. باشد که رفقی نماید و لطفی در میان آرد که هیچ صاحبدلی دوست خود را دشمن ندارد و خورشید عالم آرای گردون پیمای که شاه ستارگان است و خسرو سیارگان با علو معارج و سمو مدارج از ذره ای حقیر ننگ نمی دارد و گل سر خروی سبز قبای شوخ چشم رعنا که ملک ریاحین و زینت بساتین است، مجاورت خار موجب ننگ و عار نمی شمرد که این دم سرد، اثری گرم نماید و این آب دیده، چشم بی آب را نمی دهد که گل وصل بشکفد و خار هجر فرو ریزد. پس قلم برگرفت و به مداد شوق بر بیاض کاغذ نبشت.
تملکت یا مهجتی، مهجتی
و اسهرت یا ناظری، ناظری
و فیک تعلمت نظم الکلام
فلقبنی الناس بالشاعر
ایا غائبا حاضرا فی فوادی
سلام علی الغائب الحاضر
هم باز خورد به تو بلائی آخر
واندر تو رسد ز من دعائی آخر
درد دل من چنین نماند پنهان
سر بر کند این درد به جائی آخر
پس خرده عشق در میان نهاد و از مضمون دل و مکنون سر خبر داد و به دست معتمدی به معشوقه فرستاد. چون رقعه به زن رسید و مطلع و مقطع آن بدید، گفت: این جوان را بگوی تا نیز این سخن بنهد و ما را چون دیگر زنان نپندارد و بیش ازین سخن بی فایده نگوید و نابوده نجوید و کوز پوده نشکند و پتک بر آهن سرد نزند از بهر آنکه:
گر ماه شود ننگرم اندر رویش
و بداند که مرا با جمال صورت، کمال عفت جمع است. هرگز غبار تهمت و شبهت بر ذیل عفاف و عصمت من ننشیند و گل طهارت من به خار معصیت خسته نگردد. چون جوان جواب و خطاب معشوق شنید با خود گفت:
از دوست به هر زخمی افگار نباید شد
وز یار به هر جوری بیزار نباید شد
کار نیکوان، تجبر و تکبر است و کار عاشقان تخضع و تذلل:
دارم سخنان تازه و زر کهن
آخر به کف آرمت به زر یا به سخن
گفت: از صورت نامه چیزی به کف نیامد، از نقش خامه به نقد و جامه نقل باید کرد.
روزگاریست این که دیناری
ارزد آن کس که یک درم دارد
زر ندارد بنفشه چون نرگس
قامتش زان همیشه خم دارد
و بعد از پیک و نامه، زر و جامه فرستاد. معشوق گفت: این جوان را بگوئید که:
این کار به زر چو زر نخواهد شد
اگر وصول مقصود و حصول مفقود به مجرد زر بودی، پس کان که مایه دار گنجهاست، معشوق دلها بودی و اگر زیبایی به علم دیبایی در کنار آمدی، کرم پیله که مایه هر اطلس و دیباست، محبوب جانها بودی و لکن حجله آرایش دیگرست و حجره آسایش دیگر. زر حلقه فرج استران را زیبد نه گوش دلبران را.
زر اگر مایل خران نشدی
حلقه فرج استران نشدی
زر و جامه و پیغام و نامه باز فرستاد و جوابهای درشت داد. جوان با دلی پر حسرت و دماغی پر فکرت، پهلوی غم بر بستر الم نهاد و از سر دردی به ترنم و وجدی می گفت:
مراض نحن لیس لنا طبیب
و مهمومون لیس لنا حبیب
و لیس لنا من اللذات الا
امانیها و رویتها نصیب
جوان را عذار ارغوانی در تحمل مشاق فراق، زعفرانی شد و از حمل اعبا اثقال هجر که از ارحام مادر نوایب دهر می زاد، تیر قدش کمان وار خم گرفت و عرعر قد و صنوبر قامتش از آسیب صرصر حدثان و عواطف محنت روزگار شکسته شد. از جمال وصال به آمد شد خیال، خرسند می بود و بدین بیت تعلل می نمود:
خیالک فی الکری و هنا اتانا
و من سلسال ریقم قد سقانا
هر شب گردد خیال او گرد دلم
الحق ز مراعات خیالش خجلم
از ارواح تا صباح و از فلق تا غسق بر سر کوی دوست معتکف و مجاور بودی منتظر نسیم خلوتی که از روایح ریاض وصل به مشام او رسد. درد بی درمان و محنت بی پایان بر دل و جان او مستولی شده و آتش فراق دمار از خرمن صبر برآورده و به زبان حال می گفت:
جربت من نار الهوی ما تنطفی
نار الغضا و تکل عما تحرق
و عذلت اهل العشق حتی ذقته
فعجبت کیف یموت من لایعشق
تا روزی گنده پیری، که دست قواس روزگار استواری قدش را به انحنا بدل کرده بود و حراث ایام بر موضع لاله زارش خرده زعفران بیخته، بر جوان بگذشت. در وی نظر کرد، طراوات و رونق گل باغ جمالش پژمرده دید و نضرت ارغوان رخسارش به زعفران بدل شده یافت. به نظر تفرس از الحوال او تفحصی کرد و از موجب ذبول و نحول او تجسسی نمود و در تفسره صفرای او نگریست. بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرق هجران که آثار اصفرار بر صفحات رخسار او ظاهر شده است گفت: ای جوان بگو چرا آفتاب شباب تو در بدو حال صفرت گرفتست و گلزار جوانیت به هنگام اعتدال نوبهار فترت پذیرفته؟ اگر بیماری عشق است طبیب می یابی جوان چون این اشارت در ضمن این بشارت معلوم کرد، نفس سرد برآورد و اشک گرم از دیده فرو ریخت گنده پیر چون رمز عشق را تفسیر بخواند و محکم و متشابه هجران را تاویل بشناخت، گفت: «علی الخبیر بها سقطت و علی ابن بجدتها حططت» ماجرای خویش بازگوی که تا نبض ننمایی، بیماری معلوم نشود و تا بیماری مقرر نگردد، علاج میسر نشود جوان گفت:
لیالی بعد الظاعنین شکول
طوال و لیل العاشقین طویل
قصه غصه من دراز است و حادثه مشکل من با نشیب و فراز.
یا سائلی عن قصتی دعنی امت فی غصتی
احبابنا قد رحلوا والیاس منهم حصتی
خال ستم زمانه می بین و مپرس
از رنگ رخم نشانه می بین و مپرس
احوال درون خانه از من مطلب
خون بر در آستانه می بین و مپرس
شب در قلق و اضطرابم و روز در حرق و التهاب. مدتی است که معشوق، دلم به دست غوغای عشق باز داده است و جانم در من یزید هجر نهاده. بر وصالش ظفر نمی یابیم و از گل جمالش بجز خار نمی بینم. بس جبار و ستمکار افتاده ست.
صبر با عشق بس نمی آید
یار فریاد رس نمی آید
دل به کاری که پیش می نشود
یک قدم باز پس نمی آید
گنده پیر چون این حال بشنید، گفت:
ومید مشو اگر چو اومید نماند
کس در غم روزگار جاوید نماند
اگر رابعه وقتست، سنگ در قندیل عصمتش اندازم و اگر چون زهره زهرا بر قبه خضراست به دانه حیلت در دامش آرم. پس روز دیگر بر شکل زاهده ای تعویذها و تسبیح ها برگرفت و عصا و رکوه به دست کرد و به خانه آن زن رفت و خود را به کرامات بر وی جلوه کرد و دل زن را در قبضه امر و نهی آورد. هر ساعت به طاعت مشغول شدی و نافله و تطوعی برآوردی به روز طعام نخوردی یعنی که صائم الدهرم و اگر به اتفاق شبی در وثاق او بماندی به قرص جو افطار کردی و هم بر آن اختصار نمودی و گفتی: گندم سبب زلت آدم بوده است و جو طعمه انبیا و لقمه اولیاست برین سیرت و سنت، روزگار می گذرانید تا اعتقاد زن در زهد و صلاح و عفت و عصمت او هر روز راسخ تر می گشت و اخلاص او در اعمال دینی و دنیاوی هر ساعت ظاهرتر می شد در جمله به تزویر و شعبده و نیرنج، همگی زن در ضبط آورد و با خود گفت:
گر باد شوی ببندمت پای چو خاک
پس سگ بچه ای به خانه برد و مدتی در خانه تعهد می کرد تا از بسیاری مراعات و اهتمام، الیف و حلیف او شد. پس روزی قرصی چند ساخت و پلپل و سپندان در آن قرص ها تعبیه کرد و سگ را با خود به خانه زن برد و چون بنشت از آن قرص ها بیرون کرد و بدان سگ بچه می داد. سگ قرص می خورد و از غایت حدت و تیزی دارو آب از چشمهای او می دوید و گنده پیر بر موافقت او آب در دیده می گردانید و باد سرد بر می کشید. زن چون قطرات آب چشم سگ دید و گریه گنده پیر مشاهده کرد از وی پرسید: ای مادر، این سگ بچه چرا می گرید و او را چه افتاده است که قطرات حسرات از مدامع دیده بر صفحه رخسار می ریزد؟ گنده پیر گفت: «لا تسالوا عن اشیا ان تبد لکم تسوکم». زن بی صبر شد و سوگندان داد که بگو. گنده پیر گفت: ای دختر- او را دور از تو، حالی افتاده است که بر دشمنان تو باد – قصه درد او عجیب است و حادثه او نادر و غریب:
عشنا الی ان راینا فی الهوی عجبا
کل الشهور و فی الامثال عش رجبا
زن چون این سخن بشنید، متحیر و متفکر گشت و گفت: این کرامتی بود که حق تعالی به من نمود. «من یعدی الله فهو المهتدی».
کم نعمه لا تستقل بشکرها
لله فی طی المکارم کامنه
پس گفت: «هات الحدیث عن القدیم و الحدیث». از حادثه او خبری گوی و از واقعه او سمری تقریر کن. گنده پیر گفت: بدان که این سگ بچه، دختر امیری است از امرای این شهر که من از جمله خواص خانه و بطانه آشیانه ایشان بودم و روزگار در ظل عنایت و رعایت ایشان بسر می بردم. روزی برنایی غریب، به در سرای ایشان برگذشت. چشم برنا بر جمال او افتاد. بر اثر نظر، دل به باد داد. سلطان عشق از منزل دل، محمل ساخت و خیمه بار در ساحت جان جوان بزد. جوان در هجران او روز و شب می گریست و در رنج و محنت می زیست و دختر به حکم نظام اسباب کامرانی و استظهار جمال جوانی، طریق بیداد بر دست گرفت و راه تهور و تجبر پیش آورد. دختر در پرده چون گل رعنا از سر طنز بر جوان می خندید و جوان از سر نیاز همه روز زار می گریست و این بیت می گفت:
خورشید رخا ز روی ناخرسندی
چون سایه به هر خسی همی پیوندی
من در غم تو چرا بر می گریم و تو
بر من ز سر طنز چو گل می خندی
البته به سوز سینه جوان التفات نمی نمود و از آخ سحرگاه او نمی اندیشید، چندان که جوان در غم هجران او جان تسلیم کرد و با دل خسته به خاک لحد سپرد و این ابیات از وی یادگار ماند:
یا عزاقسم بالذی انا عبده
و له الحجیج و ما حوت عرفات
لا ابتغی بدلا سواک حبیبه
فثقی بقولی و الکرام ثقات
و لو ان فوقی تربه فدعوتنی
لاجبت صوتک و العظام رفات
حق تعالی این ظلم نپسندید و این دختر را مسخ گردانید. آدمی بود، سگ شد.
یا صباح الوجوه فاعتبروا
و ارحموا کل عاشق ظلما
دختر از شرم این حالت، خویشتن در خانه من افکند و به حکم قربت و مجاورت و قدم صحبت و محاورت، پنهان می بود و از شرم و خجالت روی به هیچ کس ننمود. مدت دو سال است تا تفقدش می کنم و تعهد واجب می دارم و این راز بر هیچ کس آشکارا نکرده ام و عجب آن است که هر کجا زنی صاحب جمال بیند، اشک حسرت باریدن گیرد.
در قصه اهل عشق اسرار بسی ست
زن چون این ماجرا بشنود، گفت: مرا از استماع این قصه، عبرت ها و موعظت ها حاصل آمد.
بذا فضت الایام ما بین اهلها
مصائب قوم عند قوم فوائد
بدان که مدتی است تا برنایی بر من عاشق است و در رنج عشق، بدر او هلالی و شخص او خلالی شده است. سر کوی ما مطاف اوست و گرد در و دیوار ما کعبه طواف او. به کرات ملطفات و رقعات فرستاده است، مخبر از صفوت مودت و منهی از کمال محبت و من در مقابله آن اقوال لطیف، جوابهای عنیف داده ام و دل او برنجانیده. گنده پیر چون این سخن بشنود، استحالتی عظیم نمود و گفت: جان مادر، خطا کرده ای که دل او بیازرده ای. زنهار از خستگان عشق، مرهمی دریغ مدار و بستگان بند هجران را خوار مگذار چه هر که افتادگان عشق را دست نگیرد، پایمال حوادث شود و هر که بر محرومان وصال، رحمت ننماید، مرحوم گردد. زن گفت: ای مادر، نصایح تو را بر دل نگاشتم و با تو عقد عهد بستم که بعد از این قدم بر جاده این نصیحت نهم و مراعات جانب او واجب دارم.
بعد از این دست ما و دامن دوست
پس از این گوش ما و حلقه یار
پس گفت: ای مادر، چون محرم این غم، سمع تست و منور این حجره، شمع تو، ناصحی مشفق و معتمدی و اگر برکت صحبت تو نبودی، دمار از روزگار من برآمده بود، باید که چون آن جوان را بینی در تمهید اعذار مبالغت نمایی و آنچه واجب کند از لطف عنایت و حسن رعایت، دل او بجای آری. پیرزن در وقت از پیش دختر بیرون آمد و جوان را بدین کلمات لطیف و محاورات ظریف بشارت داد و گفت:
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
جوان در وقت از بادیه حرمان روی به کعبه درمان نهاد. چون به در سرای زن رسید، زن به فراست حالت و کیاست حیلت، بجای آورد که عاشق گذری می کند و بوی جگر سوخته و رایحه دل بریان بشناخت که محب قصد محبوب دارد، با تبسم و استبشار و بشاشت و اهتزاز به استقبال عاشق شتافت و با صد هزار ناز، عاشق نیازمند را به خود خواند و گفت:
بیا که عاشق رنجور را خریداریم
فتادگان جهان را به لطف برداریم
القصه، به دلالت گنده پیر پارسا و قیادت آن زاهده عصر و برکات انفاس و اقدام او عاشق به معشوق و طالب به مطلوب رسید و هر دو روزگاری دراز از نعمت وصال، تمتع ها می گرفتند و نعوذ بالله من فرح القواد و غضب الجلاد.
اذا ما رداء المرء لم یک طاهرا
فهیهات لاینقیه بالماء غاسله
این حکایت از بهر آن گفتم تا رای جهان آرای شاه را مقرر گردد که مکر زنان از حد و عد بیرون است و حیل و عمل ایشان از حصر و حزر افزون. چون مکنون این داستان که مضمون او فهرست مکر و قانون غدر است به سمع شاه رسید، بفرمود تا شاهزاده را به حبس بردند و سیاست در توقف نهادند.
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۲۳
بِهْ عٰاشِقْ کُشی دُوسْتْ چِشْمُونْرِهْ سییُو کِرْدْ
بَریتِهْ اَنْدی خینْ کِهْ دَشْتْرِهْ دِرْیُو کِرْدْ
بِهْ غَمْزِهْ دِ عٰالِمْرِهْ یِکی دَمْ هُو کِرْدْ
هَرْ کَسْ سَر (زَرْ) وُ مٰالْ دٰاشْتِهْ، تِنِهْ عِشْقْ دَوْ کِرْدْ
سی خِنِهْرِهْ تِهْ جٰادوُی چِشْ سییُو کِرْدْ
عٰاشِقْ کُشی وَرْ، مُژِهْهٰا رِهْ سییُو کِرْدْ
تِهْ زَنْجیرِ زِلْفْ تٰا خَموُ پیچوُ تُو کِرْدْ
هِزٰارْ عٰاشِقِ رُوُشِنِهْ روُزْرِهْ شُو کِرْدْ
بَریتِهْ اَنْدی خینْ کِهْ دَشْتْرِهْ دِرْیُو کِرْدْ
بِهْ غَمْزِهْ دِ عٰالِمْرِهْ یِکی دَمْ هُو کِرْدْ
هَرْ کَسْ سَر (زَرْ) وُ مٰالْ دٰاشْتِهْ، تِنِهْ عِشْقْ دَوْ کِرْدْ
سی خِنِهْرِهْ تِهْ جٰادوُی چِشْ سییُو کِرْدْ
عٰاشِقْ کُشی وَرْ، مُژِهْهٰا رِهْ سییُو کِرْدْ
تِهْ زَنْجیرِ زِلْفْ تٰا خَموُ پیچوُ تُو کِرْدْ
هِزٰارْ عٰاشِقِ رُوُشِنِهْ روُزْرِهْ شُو کِرْدْ
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۰۸
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۲۰۷
امیر پازواری : ششبیتیها
شمارهٔ ۲
اگر غمْ کَسِ دلْ رهْ تراکنّیا
هزار پاره شه وسّه مه دل بئیوا
اگر که اسلی جومه ره راجنّیوا
اسا وسّه مه جومه رنگین بئیوا
ای وای به من و وای به من وای مره وا
دیروا (وُو) که منه چش به ته وا بئیوا
هر جا که دوستِ پا برسه یکی سا
اون زمین منه مَکُّوئهْ، گاه و بیگا
چیوا (چی بو) دلْ تنه عشق گرفتارْ نئیوا
چی بو که دل بی ته بد یین جا دئیوا
تا پا بکتْ ته کوُ، دیگر جا نشیوا
تا چیرْ ته بَکتْ، مه دیده کس (رهْ) ند یوا
هزار پاره شه وسّه مه دل بئیوا
اگر که اسلی جومه ره راجنّیوا
اسا وسّه مه جومه رنگین بئیوا
ای وای به من و وای به من وای مره وا
دیروا (وُو) که منه چش به ته وا بئیوا
هر جا که دوستِ پا برسه یکی سا
اون زمین منه مَکُّوئهْ، گاه و بیگا
چیوا (چی بو) دلْ تنه عشق گرفتارْ نئیوا
چی بو که دل بی ته بد یین جا دئیوا
تا پا بکتْ ته کوُ، دیگر جا نشیوا
تا چیرْ ته بَکتْ، مه دیده کس (رهْ) ند یوا
فروغ فرخزاد : اسیر
گمگشته
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
اگر از شهد آتشین لبِ من
جرعه ای نوش کرد و شد سرمست
حسرتم نیست ز آنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است
باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم
بازهم می توان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد
باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
می دهندم به سوی خویش آواز
باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او می گفت
تکیه گاهیست بهر آلامش
ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست
کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده ، داد می خواهم
دل خونین ، مرا چه کار آید
دلی آزاد و شاد می خواهم
دگرم آرزوی عشقی نیست
بی دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر به او باشد
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
اگر از شهد آتشین لبِ من
جرعه ای نوش کرد و شد سرمست
حسرتم نیست ز آنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است
باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم
بازهم می توان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد
باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
می دهندم به سوی خویش آواز
باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او می گفت
تکیه گاهیست بهر آلامش
ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست
کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده ، داد می خواهم
دل خونین ، مرا چه کار آید
دلی آزاد و شاد می خواهم
دگرم آرزوی عشقی نیست
بی دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر به او باشد
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
فریدون مشیری : تشنه طوفان
دیدار
عمری گذشت و عشق تو از یاد من نرفت؛ دل، همزبانی از غم تو خوبتر نداشت
این درد جانگداز زمن روی برنتافت، وین رنج دلنواز زمن دست برنداشت
تنها و نامراد در این سالهای سخت، من بودم و نوای دل بینوای من
دردا که بعد از آن همه امید و اشتیاق، دیر آشنا دل تو، نشد آشنای من
از یاد تو کجا بگریزم که بیگمان، تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهرهٔ خود میکنم نگاه، کاین صورت مجسم، رنج است یا منم؟
امروز این تویی که به یاد گذشتهها، در چشم رنجدیدهٔ من میکنی نگاه
چشم گناهکار تو گوید که «آن زمان، نشناختم صفای تو را» آه ازین گناه!
امروز این منم که پریشان و دردمند، می سوزم و ز عهد کهن یاد می کنم
فرسوده شانههای پر از داغ و درد را، نالان ز بار عشق تو آزاد می کنم
گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانهای، بنگر که غم به وادی مرگم کشانده است
تنها مرا به «تشنه طوفان» من مبین، ای بس حدیث تلخ که ناگفته مانده است
گفتم: به سرنوشت بیندیش و آسمان، گفتی: غمین مباش که آن کور و این کر است!
دیدی که آسمان کر و سرنوشت کور، صدها هزار مرتبه از ما قویتر است؟
این درد جانگداز زمن روی برنتافت، وین رنج دلنواز زمن دست برنداشت
تنها و نامراد در این سالهای سخت، من بودم و نوای دل بینوای من
دردا که بعد از آن همه امید و اشتیاق، دیر آشنا دل تو، نشد آشنای من
از یاد تو کجا بگریزم که بیگمان، تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهرهٔ خود میکنم نگاه، کاین صورت مجسم، رنج است یا منم؟
امروز این تویی که به یاد گذشتهها، در چشم رنجدیدهٔ من میکنی نگاه
چشم گناهکار تو گوید که «آن زمان، نشناختم صفای تو را» آه ازین گناه!
امروز این منم که پریشان و دردمند، می سوزم و ز عهد کهن یاد می کنم
فرسوده شانههای پر از داغ و درد را، نالان ز بار عشق تو آزاد می کنم
گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانهای، بنگر که غم به وادی مرگم کشانده است
تنها مرا به «تشنه طوفان» من مبین، ای بس حدیث تلخ که ناگفته مانده است
گفتم: به سرنوشت بیندیش و آسمان، گفتی: غمین مباش که آن کور و این کر است!
دیدی که آسمان کر و سرنوشت کور، صدها هزار مرتبه از ما قویتر است؟