عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۴
سراغ عیش ز عمر نمانده می‌گیرم
اثر ز آتش در آب رانده می‌گیرم
رمید فرصت و من غرهٔ خیال‌ که من
سوار توسن برق جهانده می‌گیرم
سحر گذشت و شب آمد بیا که باز چو شمع
رهی ز یاس به پایان رسانده می‌گیرم
به وادیی که‌ کشد حرص تشنه‌کام زبان
عرق ز جبههٔ خجلت دمانده می‌گیرم
هلاک بوی لبی بودم انتظارم‌ گفت‌:
غمین مشو به‌کنارش نشانده می‌گیرم
مرا همین سبق از مکتب ادب ‌کافی‌ست
که نام یار به لب نگذرانده می‌گیرم
زناله تا نفس واپسین یقینم نیست
که دامن‌که به دست فشانده می‌گیرم
به ضبط عمر سبکرو شتابم اینهمه نیست
عنان دو روز دگر هم دوانده می‌گیرم
گذشته‌ام به رکاب‌گذشتگان و هنوز
سراغ خود به قفا بازمانده می‌گیرم
سواد نامه چو صبحم نهان نمی‌ماند
نفس دو سطر هوایی‌ست خوانده می‌گیرم
چو شمع بیدل اگر صد رهم شهیدکنند
دیت زگردن شمشیر رانده می‌گیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۶
حیرت دمد از شوخی گل کردن رازم
در آینه جوهر شکند نغمهٔ سازم
چون غنچه سر زانوی تسلیم‌که دارم
صد جبهه به خون می‌تپد از وضع نیازم
وسعتگر انداز تغافل چه فسون داشت
بر روی دو عالم مژه ‌کردند فرازم
زان پیش که آیینه شود طعمهٔ زنگار
بگذار که چندی به خیال تو بنازم
زین عرصهٔ شطرنج جنون تازی هوشست
چیزی نتوان برد اگر رنگ نبازم
تا سجده به همواری خاکم نرساند
دارد گره ابروی محراب نمازم
خواب عدم افسانهٔ تعبیر ندارد
آیینهٔ خاکم چه حقیقت چه مجازم
آزادی من عرض گرفتاری شوقیست
چون دیدهٔ حیرت‌ زدگان عقدهٔ بازم
چون شعله ‌که آخر به دل داغ نشیند
در نقش قدم ریخت هجوم تک و تازم
زبن بیش غبارم تپش شوق نگیرد
چون اشک به صد بوته دویده‌ست‌ گدازم
شبنم ز هوا تا چقدر گرد نشاند
عمریست ز خود می‌روم و آبله سازم
بیدل امل اندیشی‌ام از عجزرسایی‌ست
واماندگی افکند به این راه درازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۷
ز بال نارسا بر خویش پیچیده است پروازم
لب خاموش دایم در قفس دارد چو آوازم
چو تمثالم نهان از دیده‌های اعتبار اما
همان آیینهٔ بی اعتباربهاست غمازم
نفس‌ گر می‌کشم قانون حالم می‌خورد بر هم
چو ساز خامشی با هیچ آهنگی نمی‌سازم
خیالی می‌کشد مخمل‌ کدامین راه و کو منزل
سوار حیرتم در عرصهٔ آیینه می‌تازم
درین گلشن‌ که سامان من و ما باختن دارد
چو گل سرمایه‌ای دیگر ندارم رنگ می‌بازم
ز شمع‌ کشته داغی هم اگر یابی غنیمت دان
نگاه حیرت انجامم تماشا داشت آغازم
ندارد ذرهٔ موهوم بی‌خورشید رسوایی
تو کردی جلوه و افتاد بر رو تختهٔ رازم
شدم خاک و فرو ننشست توفان غبار من
هنوز از پردهٔ ساز عدم می‌جوشد آوازم
ز درد سعی ناپیدای تصویرم چه می‌پرسی
سرا پا رنگم اما سخت بیرنگ است پروازم
بنازم خرمی های بهارستان غفلت را
شکستن فتنه توفانست و من بر رنگ می‌نازم
به رنگ چشم مشتاقان ز حیرت بر نمی‌آیم
همان یک عقده دارم تا قیامت‌ گر کنی بازم
ند‌انم عذر این غفلت چه خواهم خواستن بیدل
که حسنش خصم تمثالست و من آیینه پردازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۸
ز فیض‌ ناتوانی مصرعی در خلق ممتازم
چو ماه نو به یک بال آسمان سیر است پروازم
به یاد چشمی از خود می‌روم ای فرصت امدادی
که ازگردش رسد رنگی به آن پیمانهٔ نازم
نوای فرصتم آهنگ عبرت نغمهٔ عمرم
مپرس از نارسایی تا چه دارد رشتهٔ سازم
به هجرت‌گر نی‌ام دمساز آه و ناله معذورم
شکست خاطرم در سرمه خوابیده‌ست آوازم
ز حیرت در کفم سر رشته‌ای داده‌ست پیدایی
که تا مژگان بهم می‌آید انجام است آغازم
تماشاخانهٔ حسنم بقدر محوگردیدن
تحیر بسکه لنگر می‌کند آیینه می‌سازم
بهار آمد جنون از ششجهت سر پنجه می‌بازد
چوگل من هم درین‌ گلشن‌ گریبانی بپردازم
طلسم غنچه توفان بهاری در قفس دارد
دو عالم رنگ و بوی اوست هر جا گل‌ کند رازم
چو صبح انکار عجزم نیست از اصناف آگاهی
غباری را به‌گردون برده‌ام کم نیست اعجازم
غرور خودنمایی ها به‌این زحمت نمی‌ارزد
به رنگ شمع چند از سر بریدن‌ گردن افرازم
به آسانی ز بار زندگی رستن نمی‌باشد
مگر پیری خمی پیدا کند کز دوشش اندازم
به هر واماندگی از ساز وحشت نیستم غافل
صدایی هست بیدل در شکست رنگ پروازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۹
به حیرت خویش را بیگانهٔ ادراک می‌سازم
جنون ناتوانم جیب مژگان چاک می‌سازم
تماشاهاست نیرنگ تحیرگاه الفت را
تو با آیینه و من با دل غمناک می‌سازم
به چندین آرزو می‌پرورم یک آه نومیدی
نهال شعله‌ای سیراب ازین خاشاک می‌سازم
ندارد پنجهٔ آفت کمین جیب عریانی
چو گل جرم لباسست اینکه من با خاک می‌سازم
همای لامکان پروازم و از بی‌پر و بالی
به پسی مانده‌ام چندانکه با افلاک می‌سازم
به چندین نشئه بودم محو مژگان سیه مستی
کنون با سایه‌واری از نهال تاک می‌سازم
خیال از چین ابرویی تبسم می‌کند انشا
به ناموس محبت زهر را تریاک می‌سازم
غرور اعتبار از قطره‌ام صورت نمی‌بندد
به تدبیر گهر آبی‌ که دارم خاک می‌سازم
شکار افکن چو خون صیدم از ره برنمی‌دارد
ز نومیدی به خود می‌پیچم و فتراک می‌سازم
در این ماتمسرا بیدل مپرس از کسوت شمعم
ز من تا آستینی هست مژگان پاک می‌سازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۰
به ذوق جستجویت جیب هستی چاک می‌سازم
غباری می‌دهم بر باد و راهی پاک می‌سازم
به چندین عبرت از دل قطع الفت می‌کند آهم
فسانها می زنم‌کاین تیغ را بیباک می‌سازم
در آن عالم که انداز عروجی می‌دهم سامان
سری می‌آورم درگردش و افلاک می‌سازم
نمی‌دانم چسان کام امید از عافیت گیرم
که من در بیخودیها نیز با ادراک می‌سازم
به هر تقدیر خورشیدیست سامان غبار من
به‌گردون ‌گر ندارم دسترس با خاک می‌سازم
به عشقت تا ز ننگ وضع بی‌دردی برون آیم
جبین را هم ز خجلت دیدهٔ نمناک می‌سازم
به این انداز نتوان ریشه سامان دویدن شد
دلی چون آبله پا مزد سعی تاک می‌سازم
ز استغنای نومیدیست با من دست افسوسی
که ‌گر بر هم زنم نقش دو عالم پاک می‌سازم
به عریانی تظلم نیز از من چشم می‌پوشد
اگر باشد گریبان تا در دل چاک می‌سازم
طمع را چاره دشوار است از ناز خسان بیدل
به دندان تا توانم ساخت با مسواک می‌سازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۱
نفس را بعد ازین در سوختن افسانه می‌سازم
چراغی روشن از خاکستر پروانه می‌سازم
به فکر گوهر افتاده‌ست موج بیقرار من
کلید شوق از آرام بی‌دندانه می‌سازم
خیال مصرع یکتایی‌اش بی‌پرده می‌گردد
به مضمونی‌ که خود را معنی بیگانه می‌سازم
نی‌ام آیینه اما در خیالش صنعتی دارم
که تا نقش تحیر می‌کشم بتخانه می‌سازم
سرا پا خار خارم سینه چاک طرهٔ یارم
به جسمم استخوان تا صبح‌ گردد شانه می‌سازم
محبت در عدم بی‌نشئه نپسندد غبارم را
همان‌گرد سرت می‌گردم و پیمانه می‌سازم
رم لیلی نگاهان ‌گرد تعمیر جنون دارد
چو وحشت در سواد چشم آهو خانه می‌سازم
عقوبتها گوارا کرد بر من بی پر و بالی
قفس چندان‌که تنگی می‌نماید دانه می‌سازم
دما‌غ طاقتی ‌کو تا توان ‌گامی ز خود رفتن
سرشکی ناتوانم لغزشی مستانه‌ می‌سازم
سر و برگ تسلی دیده‌ام وضع‌ عبارت را
برای یکمژه خواب اینقدر افسانه می‌سازم
به‌کام عشرتم گر واگذاری حاصل امکان
دو عالم می‌دهم برباد و یک دیوانه می‌سازم
مبادا بیدل آن‌گنجی‌که می‌گویند من باشم
مرا هم روزگاری شد که با وبرانه می‌سازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۴
قیامت‌ کرد گل در پیرهن بالیدنت نازم
جهان شد صبح‌ محشر زیر لب خندیدنت نازم
در آغوش نگه‌ گرد سر بیتابی‌ات‌ گردم
به تحریک نفس چون بوی‌ گل‌ گردیدنت نازم
عتاب بحر رحمت جوش عفوی دیگر است اینجا
گناه بیگناهی چند نابخشیدنت نازم
تغافل در لباس بی‌نقابی اختراع است این
جه‌انی را به شور آوردن و نشنیدنت نازم
تحیر عذرخواهست از خیال ‌گردش‌ چشمی
که با این‌ سرگرانی‌گرد دل گردیدنت نازم
نبود ای اشک این‌ دشت ندامت قابل جولان
در اول‌ گام از سر تا قدم لغزیدنت نازم
نفس در آینه بیش از دمی صورت نمی‌بندد
درین وحشت سرا چون حسرت آرامیدنت نازم
متاع‌ کاروان ما همین یک پنبهٔ‌ گوش است
اثر دلال عبرت چون جرس نالیدنت نازم
نفس در عرض وحشت ناز آزادی نمی‌خواهد
قبا عریانی و آنگاه دامن چیدنت نازم
کی‌ام من تا بنازم بر خود از اندیشهٔ نازت
به خود نازیدنت نازم به خود نازیدنت نازم
عتاب از چین پیشانی ترحم خرمنست اینجا
تبسم‌ کردن و تیغ غضب یازیدنت نازم
تکلم اینقدر الفت پرست خامشی تا کی
قیامت در نقاب برگ گل دزدیدنت نازم
رموز قطره جز دریا کسی دیگر چه می‌داند
دلت دردست و از من حال دل پرسیدنت نازم
تغافل صد نگه می‌پرسد احوال من بیدل
مژه نگشوده سوی خاکساران دیدنت نازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۵
به لب حرف طلب دزدم به دل شور هوس سوزم
خیال خام من تا پختگی‌ گیرد نفس سوزم
هوس پردازی‌ام از سیر مقصد باز می‌دارد
چراغم در ره عنقاست ‌گر بال مگس سوزم
دلیل‌کاروان وحشتم افسردگی تا کی
خروشی‌گل‌کنم شمعی به فانوس جرس سوزم
ز یأس مدعا تا چند باشم داغ خاموشی
مدد کن ای نفس تا در بر فریادرس سوزم
خزان رنگ مطلب آنقدر دارد به سامانم
که عالم در فروغ شمع غلتد گر نفس سوزم
ز وهم عجز خجلت می‌کشم در بزم یکتایی
چه سازم عشق مختار است و می‌خواهد هوس سوزم
به رنگ حیرت آیینه غیرت شعله‌ای دارم
که ‌گر روشن شود جوهر به جای خار و خس سوزم
سپند آهی به درد آورد و بیرون جست ازین محفل
شرر واری ببال ای ناله تا من هم قفس سوزم
جهان جلوه چون آیینه رفت از دیده‌ام بیدل
تحیر امتیازم سوخت از داغ چه کس سوزم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۸
واکرد صبح آهی بر دل در تبسم
تا آسمان فشاندم بال و پر تبسم
دل بی تو زین گلستان یاد شکفتنی کرد
بردم ز جوش زخمش تا محشر تبسم
ما را به رمز اعجاز لعل تو آشنا کرد
شاید مسیح باشد پیغمبر تبسم
گر حسن در خور ناز عرض بهار دارد
من هم بقدر حیرت دارم سر تبسم
تا چشم باز کردم صد زخم ساز کردم
در حیرتم چو می‌خواند افسونگر تبسم
امید ما بهار است از چین ابروی ناز
یارب مباد تیغش بی‌جوهر تبسم
نتوان ز لعل خوبان قانع شدن به بوسی
گردیدن‌ست چون خط‌گرد سر تبسم
ای هوش بی‌تأمل از لعل یار بگذر
بی‌شوخی خطی نیست آن مسطر تبسم
از صبح هستی ما شبنم نکرد اشکی
پر بی‌نمک دمیدیم از منظر تبسم
ای صبح رنگ عشرت تا کی بقا فروشد
مالیده‌ گیر بر لب خاکستر تبسم
بیدل ز معنی دل خوش بیخبر گذشتی
این غنچه بود مهری بر دفتر تبسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۹
باز از جهان حسرت دیدار می‌رسم
آیینه در بغل به در یار می‌رسم
خوابم بهار دولت بیدار می‌شود
هر چند تا به سایهٔ دیوار می‌رسم
زین یک نفس‌ متاع‌ که‌ بار دل است و بس
شور هزار قافله در بار می‌رسم
میخانهٔ حضور خیال نگاه‌کیست
جام دماغ دارم و سرشار می‌رسم
نازم به دستگاه ضعیفی‌که چون خیال
در عالمی‌که اوست من زار می‌رسم
ای رنگهای رفته به مژگان غلو کنید
از یک گشاد چشم به‌گلزار می‌رسم
غافل نی‌ام ز خاصیت مژدهٔ وصال
می‌بالم آنقدرکه به دلدار می‌رسم
هر چند نیست چون ثمرم پای اختیار
راهم به منزلی‌ست‌که ناچار می‌رسم
جسم‌ فسرده‌ را سر و برگ طلب‌ کجاست
دل آب می‌شود که به رفتار می‌رسم
شبنم به غیر سجده چه دارد به پای‌گل
من هم در آن چمن به همین کار می‌رسم
بیدل چنانکه سایه به خورشید می‌رسد
من نیز رفته رفته به دلدار می‌رسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۰
از ضعف بسکه در همه جا دیر می‌رسم
تا پای خود چو شمع‌ به شبگیر می‌رسم
وهم علایق از همه سو رهزن دل است
پا درگل خیال به صد قیر می‌رسم
برنقش پای شمع تصور حنا مبند
من رنگها شکسته به تصویر می‌رسم
رنگ بنای صبح ز آب وگل فناست
بر باد می‌روم ‌که به تعمیر می‌رسم
از کام حرص لذت طفلی نمی‌رود
دندان شکسته باز پی شیر می‌رسم
بگذار چون سحر فکنم طرح فرصتی
گرد رمی ز دور نفس‌گیر می‌رسم
خواب عدم فسانهٔ هستی‌شنیده است
شادم‌کزین بهانه به تعبیر می‌رسم
چون شمع رنگم از چه بهارآفریده است
کز هر نگه به صد گل تغییر می‌رسم
از نارسایی ثمر خام من مپرس
تا رنگ زرد نیز همان دیر می‌رسم
آسان نمی‌رسد به تسلی جنون من
چون ناله رفته رفته به زنجیر می‌رسم
ای قامت خمیده دو گام آرمیده رو
من هم به تو همین که شدم پیر می‌رسم
همدم چو فرصت از دو جهان قطع‌ الفت است
بر هر چه می‌رسم دم شمشیر می‌رسم
بیدل همین قدر اثرم بس که گاهگاه
بر گوش ناسخن شنوان تیر می‌رسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۱
تا نفس آب زندگیست هیچ به بو نمی‌رسم
با تو چنانکه بیخودم بی‌ تو به تو نمی‌رسم
خجلت هستی‌ام چو صبح‌ در عدم آب می‌کند
جیب چه رنگ بر درم من ‌که به بو نمی‌رسم
در سر کوی میکشان نشئهٔ خجلتم رساست
دست شکسته دارم و تا به سبو نمی‌رسم
گرنه فسونگرست چرخ خلق خراب ناز کیست
هیچ به سا ز حسن این آبله‌رو نمی‌رسم
سجده‌گه امید نیست معبد بی‌نیازی‌ام
تا نگدازد آرزو من به وضو نمی‌رسم
رنج طلب‌ کشم چرا کاین ادب شکسته پا
می‌کشدم به منزلی‌ کز تک و پو نمی‌رسم
شرم حصول مدعا مانع خود نمایی‌ام
بی‌ثمری رسانده‌ام گر به نمو نمی‌رسم
چینی بزم فطرتم لیک ز بخت نارسا
تا نرسد سرم به سنگ تا سر مو نمی‌رسم
زین نفسی که هیچ سو گرد پی‌اش نمی‌رسد
نیست دمی ‌که من به خویش از همه سو نمی‌رسم
غفلت‌ گوهر از محیط خجلت هوش کس مباد
جرم به خود رمیدن است این ‌که به او نمی‌رسم
بید‌ل از آن جهان ناز فطرت خلق عاری است
آنچه تو دیده‌ای بگو خواه مگو نمی‌رسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۴
جنون ذره‌ام در ساز وحشت سخت قلاشم
به خورشیدم بپوشی تا به عریانی‌ کنی فاشم
گوارا کرده‌ام بر خویش توفان حوادث را
به چندین موج چون اجزای آب از هم نمی‌پاشم
نشستی تا کند پیدا غبار نقش موهومی
حیا نم می‌کشد از انتظار کلک نقاشم
سر بی‌سجده باشد چند مغرور فلک تازی
چو آتش پیش پا دیدن به پستی افکند کاشم
طرف با آفتاب آگهی دل می‌برد از دست
تو ای غفلت رسان تا سایهٔ مژگان خفاشم
روم چون شمع‌ گیرم‌ گوشهٔ دامان خاموشی
ز تیغ ایمن نی‌ام هر چند با رنگست پرخاشم
ادب با شوخی طبع فضولم بر نمی‌آید
به رویم پرده مگشا تا همان بیرون در باشم
بساط کبریا پایان خار و خس که می‌خواهد
به ننگ ناکسی زان در برون رفته‌ست فراشم
چواشک مضطرب تاکی نشیند نقش من یارب
عنان لغزش پا می‌کشد عمریست نقاشم
به مرگ از زندگی بیش است یأس بینوای من
کفن‌ کو تا نباید آب‌ گشت از شرم نبّاشم
چو شمع از امتحان سیرم درین دعوت سرا بیدل
به آن‌ گرمی‌که باید سوخت خامان پخته‌اند آشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۶
تا دفتر حیرت ز رخش تازه کند چشم
از تار نظر رشتهٔ شیرازه کند چشم
از مردمک دیده به گلزار نگاهش
داغ کهنی بر دل خود تازه‌ کند چشم
مشاطه ز حسرت بگزد دست به دندان
هرگه ز تغافل به رخت غازه ‌کند چشم
مپسند که در پلهٔ میزان عدالت
شوخی ستمها به خود اندازه ‌کند چشم
مرغان تحیر همه جغدند به دامش
هرگه ز صفیر نگه آواز‌ه کند چشم
بیدل ‌گل رخسار بتی خنده‌فروش است
وقت‌ست که داغ دل ما تازه کند چشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۷
تا جلوه‌ات پر افشاند از آشیانهٔ چشم
روشن حباب دارد بنیاد خانهٔ چشم
آیینه‌ها ز جوهر بال نگه شکستند
از حیرت جمالت در آشیانهٔ چشم
خاک در فنا شو با جلوه آشنا شو
بی سرمه نیست ممکن تعمیر خانهٔ چشم
در عالم تماشا ایمن نمی‌توان بود
زین برق عافیت سوز یعنی زبانهٔ چشم
مژگان یار دارد مضراب صد قیامت
در سرمه هم نهان نیست شور ترانهٔ چشم
در جلوگاه نازش بار نگه محالست
دیگر چه وا نماید حیرت بهانهٔ چشم
خلوتگه تحیر بر بوالهوس نشد باز
مژگان چه دارد اینجا غیر از کرانهٔ چشم
سرمایهٔ نشاطم زبن بحر قطره اشکیست
بالیده‌ام چوگوهر از آب و دانهٔ چشم
شاید به سرفشانم‌گرد ره نگاهی
افتاده‌ام چو مژگان بر آستانهٔ چشم
بر هر چه وارسیدم جز داغ دل ندیدیم
نظاره سوخت ما را آتش به خانهٔ چشم
در پردهٔ تحیر شور قیامتی هست
نشنیده است بیدل‌ گوشت فسانهٔ چشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۸
تا می ز جام همت بد مست می‌کشم
جز دامن تو هر چه ‌کشم دست می‌کشم
عنقا شکار کس نشود گر چه همت است
خجلت ز معنیی‌که توان بست می‌کشم
قلاب امتحان نفس در کشاکش است
زین بحر عمرهاست همین شست می‌کشم
ممتاز نیست عجز و غرورم ز یکدگر
چون آبله سری‌ که‌ کشم پست می‌کشم
دل بستنم به‌گوشهٔ آن چشم صنعتی است
تصویر شیشه در بغل مست می‌کشم
خاکستر سپند من افسون سرمه داشت
دامان ناله‌ای ‌که ز دل جست می‌کشم
جز تحفهٔ سجود ندارم نیاز عجز
اشکم همین سری به کف دست می‌کشم
چون صبح عمر هاست درین وادی خراب
محمل بر آن غبار که ننشست می‌کشم
بیدل حباب‌وار به دوشم فتاده است
بار سری‌که تا نفسی هست می‌کشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۹
چون شمع زحمتی که به شبگیر می‌کشم
از داغ پنبه می‌کشم و دیر می‌کشم
طفلی شد و شباب شد و شیب سرکشید
لیکن یقین نشد که چه تصویر می‌کشم
فرصت امید و سعی هوسها همان بجاست
سیماب رفت و زحمت اکسیر می‌کشم
عجزم به زعم خویش رگ از سنگ می‌کشد
هر چند موی از قدح شیر می‌کشم
بی خم شدن ز دوش نیفتاد بار کش
رنج شباب تا نشوم پیر می‌کشم
مزدوری بنای جسد بار گردن است
تا زنده‌ام همین گل تعمیر می‌کشم
زین ناله‌ای که هرزه دو نارسایی است
روزی دو انتقام ز تأثیر می‌کشم
بنیاد اعتبار بر این صورت است و بس
وهم ثبات دارم و تغییر می‌کشم
در دل هزار ناله به تحسین من کم است
نقاش صنعت المم تیر می‌کشم
ضعفم نشانده است به روز سیاه شمع
پایی که می‌کشم ز گل قیر می‌کشم
تا همچو اخگرم تب جانکاه کم شود
می‌سایم استخوان و تباشیر می‌کشم
پیری اشاره‌ای ز خم ابروی فناست
ای سر مچین بلند که شمشیر می‌کشم
بیدل سخن صدای گرفتاری دل است
این ریشه‌ها ز دانهٔ زنجیر می‌کشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۰
تیغ آهی بر صف اندوه امکان می‌کشم
خامهٔ یأسم خطی بر لوح سامان می‌کشم
نیست شمع من تماشا خلوت این انجمن
از ضعیفیها نگاهی تا به مژگان می‌کشم
ابجد اظهار هستی یک سحر رسوایی است
ازگریبان جای سر چاک گریبان می‌کشم
می‌زنم فال فراموشی ز وضع روزگار
صورت بی‌معنیی بر طاق نسیان می‌کشم
کس ندارد طاقت زورآزماییهای من
بازوی عجزم کمان ناتوانان می‌کشم
عضو عضوم ‌با شکست رنگ معنی می‌کند
ساغر اندیشهٔ آن سست پیمان می‌کشم
جوهر آیینهٔ من خامهٔ تصویرکیست
روزگاری شد که ناز چشم حیران می‌کشم
خاک می‌گردم به صد بیطاقتیهای سپند
غیر پندارد عنان ناله آسان می‌کشم
مشت خون نیم‌رنگم طرفه شوخ افتاده است
چون حنا دستی به دست و پای خوبان می‌کشم
با مروت توام افتاده‌ست ایجادم چو شمع
خار هم‌گر می‌کشم از پا به مژگان می‌کشم
از غبار خاطرم ای‌ بی‌خبر غافل مباش
گردباد آه مجنون بیابان می‌کشم
سایهٔ بیدست و پایی از سر من‌ کم مباد
کز شکوهش انتقام از هر چه نتوان می‌کشم
در غبار خجلتم از تهمت آزادگی
من‌ که چون صحرا هنوز از خاک دامان می‌کشم
کلفت مستوری‌ام در بی‌نقابی داغ کرد
بار چندین پیرهن از دوش عریان می‌کشم
لفظ من بیدل نقاب معنی اظهار اوست
هر کجا او سر برآرد من گریبان می‌کشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۱
به عرض جوهر طاقت درین محیط خموشم
که من ز بار نفس چون حباب آبله دوشم
سپند مجمر یأسم نداشت سرمهٔ دیگر
تپید ناله به‌ کیفیتی‌ که‌ کرد خموشم
ز بس به درد تپیدن‌ گداختم همه اعضا
توان شنید چو موج ازشکست رنگ خروشم
چه ممکنست‌ کسی پی برد به شوخی حالم
نشانده است تحیر به آب آینه جوشم
خوشم به حاصل تردامنی چو اشگ ندامت
نه ‌گوهرم‌ که شوم خشک و آبرو بفروشم
ز آفتاب‌ کشم ناز خلعت زرین
گلیم بخت سیه بس بود چو سایه به دوشم
نوید عافیتی دارم از جهان قناعت
صدای‌ بی‌نفس موج‌ گوهر است سروشم
تغافلست ز عالم لباس عافیت من
حباب‌وار ندانم به غیر چشم چه پوشم
چمن طرازی ناز است سیر بیخودی امشب
صدای پای که دارد غبار رفتن هوشم
شرار نیم نگه فرصت نمود ندارد
در انتظار که باشم به آرزوی چه‌ کوشم
درین چمن به چه‌ گل آشنا شوم من بیدل
مگر چو لاله دو روزی به داغ یأس بجوشم