عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
چو جان خیال لبش در درون بگرداند
درون پرده دلم را به خون بگرداند
اگر چه عقل به تدبیر میکشد دل را
فسون چشم تواش با فنون بگرداند
خرد که موی شکافد به فن و دانش و هوش
قضای سابق و تقدیر چون بگرداند
طبیب درد سر خود همی دهد هیهات
که با دوار دماغ این جنون بگرداند
چو شاهدی به رخت عشق از فسانه نباخت
چگونه رخ ز غمت با فسون بگرداند
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
هر لحظه بر دلم ز تو گر صد بلا رسد
از هر بلا به درد دلم صد دوا رسد
هر صبح مژده میرسدم با صبا ز یار
خوش وقت آن سحر که خودش با صبا رسد
لرزد همیشه بر تن او پیرهن ز باد
ترسد که بر تنش المی از هوا رسد
گفتی ز تیر غمزه ترا هم رسد نصیب
در حیرتم که کی رسد و بر کجا رسد
گر شاهدی به تیغ جفا کشته شد چه شد
بر تربتش که زجر کنی خون به جا رسد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
هر چه آن سرو ناز می گوید
شرح عمر دراز می گوید
پیش نازش دل شکسته ما
روز و شب از نیاز می گوید
چون حدیث از دهان او گذرد
دل سخن را به راز می گوید
حال خود را به شمع پروانه
بس بسوز و گداز می گوید
دل به تنگ است از رقیب که او
سخن رفته باز می گوید
شاهدی را دلش چو می سوزد
سوز با اهل ساز می گوید
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
تیرت ار پیکان خونین از جگر بیرون برد
جان شیرین تیره رخت از هر گذر بیرون برد
با خیالت جان من در تن بسی دل خوش بود
لیک ترسم سیل اشکش از نظر بیرون برد
می پزم سودای زهد و توبه و آمد بهار
کو می صافی که این سودا ز سر بیرون برد
پرخطر راهست راه عشق و ما بی زاد و آب
سیل اشک ما مگر هم زین خطر بیرون برد
سرخ رو گردد به نزد عاشقانت شاهدی
خون دل را دمبدم از دیده گر بیرون برد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
مژه‌اش صف زد و با خنجر و بس تیز آمد
گوییا در صف عشاق بخون ریز آمد
آمد آن سرو و به گرد گل رویش خط سبز
یاسمین بین که چه خوش غالیه آمیز آمد
فتنه دور قمر آن خط مشکین بس نیست
غمزه‌ات نیز ز هر گوشه به انگیز آمد
خیز ای بلبل وقت سحری ناله به زار
که صبا زان گل خوش بوی سحر خیز آمد
سوی شیراز بشد حافظ و شامی به هرات
شاهدی در طلب شمس به تبریز آمد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
جز تحفه جان عاشق درویش ندارد
جانا بستان زو که از این بیش ندارد
بیگانه شدم از همه خویشان به غم عشق
عاشق به جز از یار کس و خویش ندارد
رو اندش دنیا ز دل خویش برون کن
هر کس که چنین کرد بد اندیش ندارد
در باغ جهان یک گل بی خار ندیدم
وان نوش که دیدست که او نیش ندارد
هر تیر که آن ترک سوی شاهدی انداخت
او را سپری غیر جگر پیش ندارد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
تا دل نظری به حال خود کرد
جز درد و غم نگار خود کرد
گر خاک سری فدای تو شد
بگذر ز گناهش ار چه بد کرد
گر لعل تو را گزید جانم
بد کرد ولی به جان خود کرد
آن هم ز جنون عاشقی بود
کین دل شده دعوی خرد کرد
افسانه شیخ شاهدی را
در عشق فزودنش مدد کرد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
چو دلبران به دل ما سه چیز می جویند
به تیغ و ناوک و خنجر ستیز می جویند
خطت چو مور گشته به هر بر مر خال
که دانه بر اثر مشک بیز می جویند
بگو شباب به خون ریز رنگ مشتاقان
هلاک خویش بدان تیغ تیز می جویند
خوشا نسیم سحرگه که عاشقان به صبوح
پیام دوست از آن صبح خیز می جویند
کسان که آرزوی قد دلکشش دارند
چو شاهدی همه تا رستخیز می جویند
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
چون دلبران ز زلف سیه تاب می دهند
دل را نشان ز صورت قلاب می دهند
پیکان به آتش دل من سرخ می کنند
چون سرخ شد به خون جگر آب می دهند
گویند روی خویش نماییم بتان به خواب
ما را بدین بهانه چه خوش خواب می دهند
آن خالهای سوخته از تابش رخت
بر آتش دو گونه مرا تاب می دهند
گه زلف افکنند به رخ گه بر افکنند
ما را فریب در شب مهتاب می دهند
گفتند شاهدی ز گدایان این در است
این سلطنت ببین که در این باب می دهند
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
یک ذره بدان دهن که گوید
وز کتم عدم سخن که گوید
با حسن و رخ و شمیم زلفش
از یوسف و پیرهن که گوید
با قد و رخ بیاض و چشمش
از سرو و گل و سمن که گوید
جایی که رقیب کینه جوید
از دیو و ز اهرمن که گوید
در مجلس عاشقان سرمست
من کیستم و ز من که گوید
اندر چمنی که بگذری تو
از سرو در آن چمن که گوید
چون جان به هوای لعل او رفت
ای شاهدی از بدن که گوید
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
کاری ندارم در جهان جز گریه در کردار خود
چون من مبادا هیچ کس درمانده ا ندر کار خود
ای سرو قد سیم تن وی گل رخ نازک بدن
از دوستان بشنو سخن خواری مکن با یار خود
لعل لبت با جان قرین زیر لبت در ثمین
با حسن لطف این چنین ضایع مکن بازار خود
با چهره بهتر از مهی قدت به از سرو سهی
بوسی به جانی می دهی بس خود بکن بازار خود
شد شاهدی چون در فنون در قید زلف تو زبون
بگذار کز سوز درون گرید به حال زار خود
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ترسم آن سرور خوبان ستمش یاد آید
تاج بر سر نهد و بر سر بیداد آید
سوزد از آتش دل خار و خس راه ترا
عاشق از جانب کوی تو به فریاد آید
گرچه دل رفت به کوی تو و بس غمگین بود
هست امیدم که ز لطف تو بسی شاد آید
همه خوبان جهان منت مشاطه کنند
دلبر ماست که با حسن خداداد آید
مژده وصل دهد هر سحرم باد صبا
چون غباری بود آن وعده که با باد آید
در مقامی که بود عشق چو طفلیست خرد
کو به تعلیم ادب جانب استاد آید
شاهدی را هوس درد و غم عشق نماند
اگر این بار ز بند غمش آزاد آید
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
عمر بگذشت بدو سال اگر باز آید
دل گم گشته در آن زلف دگر باز آید
دل و جان را بفرستیم به استقبالش
چون مه چارده ما ز سفر باز آید
دیده روشن شود از رایحه پیرهنش
گر از آن یوسف گم گشته خبر باز آید
چه شود گر ز غبار قدمش هر سحری
با صبا کحل جلایی به نظر باز آید
بود در دام سر زلف تو مرغ دل من
غمزه‌ات نیز به خونریز جگر باز آید
بگذرم از دل و جان و بنهم بر گذرش
گر خدنگ تو از این راه گذر باز آید
عمر دیگر ز نوش باز به تن باز آید
شاهدی را اگر آن عمر بسر باز آید
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بر گلت از عرق گلاب افتاد
چون خیال قدت در آب افتاد
شد پریشان چو زلف مشکینت
ابر بر روی آفتاب افتاد
بر خیالت چو خیمه زد دل من
رشته جان بر او طناب افتاد
سرو شد سرنگون به پابوست
چون خیال قدت در آب افتاد
دل به جوش آمد از حرارت می
رفت و در خیمه حباب افتاد
اشک گلگون من ز گرم روی
به سر از غایت شتاب افتاد
شاهدی را مدام در تو بود
چون لبت دید در شراب افتاد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
ز بهر تیر تو میلِ (میلم) بهر مغاک برد
شدیم خاک که میلش مگر به خاک برد
ز بهر دوختن چاک سینه مژگانت
گذر ز سینۀ مجروح چاک چاک برد
ز لعل نوش تو دل خواست شربت عنّاب
گر ردِ می بر این جان دردناک برد
برای شستن دل از غم جهان یک سر
کجاست می که به یک جرعه ایش پاک برد
بشست شاهدی از دل غم خمار به آب
نبرد گر ببرد نیز آب ناک برد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
با سلسلۀ زلفی دل میل بسی دارد
در قید جنون او را سودای کسی دارد
ای شیخ مکن عیبم از عشق پریرویان
هر کس به هوای خود میل و هوسی دارد
بر نالۀ من هر شب نالید سگ کویش
چون من که در این عالم فریاد رسی دارد
گویند نشان درد اشک است و رخ گلگون
بیچاره هم از لطفش زین گونه بسی دارد
جان میطلبد آن یار از شاهدی بی جان
از وی نبود تقصیر گر دست رسی دارد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
با آنکه دل به درد تو بس دردمند بود
جز درد چارۀ دگرش ناپسند بود
گر دست ما ز دامن وصل تو کوته است
اندر هوای قد تو همت بلند بود
پیش قد تو سرو تمایل زیاد کرد
بادش فکند باز که بس خود پسند بود
آن دانه های خال سیه بر رخت مگر
از بهر چشم زخم بر آتش سپند بود
از قید زلف دلکش تو کس نبرد جان
زیرا که مو به مو همه قید و کمند بود
از بس که شاهدی ز می عشق بود مست
عمر عزیز رفت ندانست که چند بود
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
بجز کوی تو دل منزل نگیرد
که آنجا هیچکس را دل نگیرد
شب از افغان من خاطر مرنجان
که بر دیوانگان عاقل نگیرد
به تعجیل ار گذشت آن عمر غم نیست
که عاقل راه مستعجل نگیرد
بکش ما را به ناز و دل قوی دار
که عاشق دست از قاتل نگیرد
دل اندر زلف او لرزد از آن چشم
که شب دزدی ، غنی غافل نگیرد
کجا گیری به کف جامی چو لاله
گرت ایام پا در گل نگیرد
گذر ای شاهدی از عقل وز عشق
که عاقل این ره مشکل نگیرد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
یار بر من دود دلها میکشد
لشگری از فتنه بر ما میکشد
کرده است از زلف بس قلابها
تا دل خلقی به هر جا میکشد
نوش دارویی ز لعلش خواست دل
زانکه زلف او به سودا میکشد
ای بسا سرها که سازد پای مال
طرۀ مشکین که در پا میکشد
دست قدرت کرد ماه عارضش
خط مشکین را چه زیبا میکشد
شاهدی چون یاد می آرد لبش
میل جان او به صهبا میکشد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
درد تو جان من بجز این تن نمی کشد
این بخیه غیر رشته و سوزن نمی کشد
دل را اگر چه نزد رقیبان بود دوا
سازد به درد و منت دشمن نمی کشد
بی سرو قد و سبزه خط و گل رخت
دل سوی باغ روضهٔ رضوان نمی‌کشد
روی تو آفتاب و بهر جا کشید تیغ
من سوختم ز حسرت و بر من نمی‌کشد
تا شاهدی به دیدهٔ دل دید روی یار
منت دگر ز دیدهٔ روشن نمی‌کشد