عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
میکشندم بخرابات و در آن میکوشند
که به یک جرعهٔ می آب رخم بفروشند
دیگران مست فتادند و قدح ما خوردیم
پختگان سوخته و افسرده دلان میجوشند
باده از دست حریفان ترشروی منوش
که بباطن همه نیشند و بظاهر نوشند
ایکه خواهی که ز می توبه دهی مستانرا
با زمانی دگر افکن که کنون بیهوشند
مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند
می پرستان جگر خسته چنین نخروشند
تا کی از مهر تو هرشب چو شفق سوختگان
خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند
برفکن پرده ز رخسار که صاحبنظران
همه چشمند و اگر در سخن آئی گوشند
بلبلان چمن عشق تو همچون سوسن
همه تن جمله زبانند ولی خاموشند
عیب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما
صوفیان نیز چو رندان همه دردی نوشند
که به یک جرعهٔ می آب رخم بفروشند
دیگران مست فتادند و قدح ما خوردیم
پختگان سوخته و افسرده دلان میجوشند
باده از دست حریفان ترشروی منوش
که بباطن همه نیشند و بظاهر نوشند
ایکه خواهی که ز می توبه دهی مستانرا
با زمانی دگر افکن که کنون بیهوشند
مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند
می پرستان جگر خسته چنین نخروشند
تا کی از مهر تو هرشب چو شفق سوختگان
خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند
برفکن پرده ز رخسار که صاحبنظران
همه چشمند و اگر در سخن آئی گوشند
بلبلان چمن عشق تو همچون سوسن
همه تن جمله زبانند ولی خاموشند
عیب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما
صوفیان نیز چو رندان همه دردی نوشند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
دیشب همه منزل من کوی مغان بود
وز نالهٔ من مرغ صراحی بفغان بود
همچون قدحم تا سحر از آتش سودا
خون جگر از دیدهٔ گرینده روان بود
با طلعت آن نادرهٔ دور زمانم
مشنو که غم از حادثهٔ دور زمان بود
بی شهد شکر ریز وی از فرط حرارت
چون شمع شبستان دل من در خفقان بود
باز از فلک پیر باومید وصالش
پیرانه سرم آرزوی بخت جوان بود
از جرعهٔ می بزمگه باده گساران
چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود
ناگاه ز میخانه برون آمد و بنشست
آن فتنه که آرام دل و مونس جان بود
در داد شرابی ز لب لعل و مرا گفت
در مجلس ما بی می نوشین نتوان بود
چون دید که از دست شدم گفت که خواجو
هشدار که پایت بشد از جای و چنان بود
وز نالهٔ من مرغ صراحی بفغان بود
همچون قدحم تا سحر از آتش سودا
خون جگر از دیدهٔ گرینده روان بود
با طلعت آن نادرهٔ دور زمانم
مشنو که غم از حادثهٔ دور زمان بود
بی شهد شکر ریز وی از فرط حرارت
چون شمع شبستان دل من در خفقان بود
باز از فلک پیر باومید وصالش
پیرانه سرم آرزوی بخت جوان بود
از جرعهٔ می بزمگه باده گساران
چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود
ناگاه ز میخانه برون آمد و بنشست
آن فتنه که آرام دل و مونس جان بود
در داد شرابی ز لب لعل و مرا گفت
در مجلس ما بی می نوشین نتوان بود
چون دید که از دست شدم گفت که خواجو
هشدار که پایت بشد از جای و چنان بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
راستی را در سپاهان خوش بود آواز رود
در میان باغ کاران یا کنار زنده رود
باده در ساغر فکن ساقی که من رفتم بباد
رود را بر ساز کن مطرب که دل دادم برود
جام لعل و جامهٔ نیلی سیه روئی بود
خیز و خم بنمای تا خمری کنم دلق کبود
گر تو ناوک میزنی دور افکنم درع و سپر
ور تو خنجر میکشی یکسو نهم خفتان و خود
شاهد بربط زن از عشاق میسازد نوا
بلبل خوش نغمه از نوروز میگوید سرود
در چنین موسم که گل فرش طرب گسترده است
جامهٔ جان مرا گوئی ز غم شد تار و پود
آن شه خوبان زبردست و گدایان زیردست
او چو کیخسرو بلند افتاده و پیران فرود
میبرد جانم برمحراب ابرویش نماز
میفرستد چشم من بر خاک درگاهش درود
چون میان دجله خواجو را کجا بودی کنار
کز کنار او دمی خالی نیفتادی ز رود
در میان باغ کاران یا کنار زنده رود
باده در ساغر فکن ساقی که من رفتم بباد
رود را بر ساز کن مطرب که دل دادم برود
جام لعل و جامهٔ نیلی سیه روئی بود
خیز و خم بنمای تا خمری کنم دلق کبود
گر تو ناوک میزنی دور افکنم درع و سپر
ور تو خنجر میکشی یکسو نهم خفتان و خود
شاهد بربط زن از عشاق میسازد نوا
بلبل خوش نغمه از نوروز میگوید سرود
در چنین موسم که گل فرش طرب گسترده است
جامهٔ جان مرا گوئی ز غم شد تار و پود
آن شه خوبان زبردست و گدایان زیردست
او چو کیخسرو بلند افتاده و پیران فرود
میبرد جانم برمحراب ابرویش نماز
میفرستد چشم من بر خاک درگاهش درود
چون میان دجله خواجو را کجا بودی کنار
کز کنار او دمی خالی نیفتادی ز رود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
مستم ز در خانهٔ خمار برآرید
و آشفته و شوریده ببازار برآرید
چون سر انا الحق ز من سوخته شد فاش
زنجیر کشانم بسردار برآرید
یا دادم از آن چرخ سیه روی بخواهید
یا دودم ازین دلق سیه کار برآرید
چون نام من خسته باین کار برآمد
گو در رخ من خنجر آنکار برآرید
ما را که درین حلقه سر از پای ندانیم
پرگار صفت گرد در یار برآرید
گر رایت اسلام نگون میشود از ما
آوازه ما در صف کفار برآرید
برمستی ما دست تعنت مفشانید
وز هستی ما گرد بیکبار برآرید
امروز که از پیرمغان خرقه گرفتیم
ما را ز در دیر به زنار برآرید
خواجو چو رخ جام بخونابه فرو شست
نامش بقدح شوئی خمار برآرید
و آشفته و شوریده ببازار برآرید
چون سر انا الحق ز من سوخته شد فاش
زنجیر کشانم بسردار برآرید
یا دادم از آن چرخ سیه روی بخواهید
یا دودم ازین دلق سیه کار برآرید
چون نام من خسته باین کار برآمد
گو در رخ من خنجر آنکار برآرید
ما را که درین حلقه سر از پای ندانیم
پرگار صفت گرد در یار برآرید
گر رایت اسلام نگون میشود از ما
آوازه ما در صف کفار برآرید
برمستی ما دست تعنت مفشانید
وز هستی ما گرد بیکبار برآرید
امروز که از پیرمغان خرقه گرفتیم
ما را ز در دیر به زنار برآرید
خواجو چو رخ جام بخونابه فرو شست
نامش بقدح شوئی خمار برآرید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
ای پیر مغان شربتم از درد مغان آر
وز درد من خسته مغانرا بفغان آر
چون ره بحریم حرم کعبه ندارم
رختم بسر کوی خرابات مغان آر
مخمور دل افروخته را قوت روان بخش
مخمور جگر سوخته را آب روان آر
تا کی کشم از پیر و جوان محنت و بیداد
پیرانه سرم آگهی از بخت جوان آر
از حادثهٔ دور زمان چند کنی یاد
پیغامم از آن نادرهٔ دور زمان آر
ای شمع که فرمود که در مجلس اصحاب
اسرار دل سوخته از دل بزبان آر
ساقی چو خروس سحری نغمه برآرد
پرواز کن و مرغ صراحی بمیان آر
چون طائر روحم ز قدح باز نیاید
او را بمی روح فزا در طیران آر
رفتی و بجان آمدم از درد دل ریش
باز آی و دلم را خبر از عالم جان آر
خواجو بصبوحی چو می تلخ کنی نوش
عقل از لب جان پرور آن بسته دهان آر
وز درد من خسته مغانرا بفغان آر
چون ره بحریم حرم کعبه ندارم
رختم بسر کوی خرابات مغان آر
مخمور دل افروخته را قوت روان بخش
مخمور جگر سوخته را آب روان آر
تا کی کشم از پیر و جوان محنت و بیداد
پیرانه سرم آگهی از بخت جوان آر
از حادثهٔ دور زمان چند کنی یاد
پیغامم از آن نادرهٔ دور زمان آر
ای شمع که فرمود که در مجلس اصحاب
اسرار دل سوخته از دل بزبان آر
ساقی چو خروس سحری نغمه برآرد
پرواز کن و مرغ صراحی بمیان آر
چون طائر روحم ز قدح باز نیاید
او را بمی روح فزا در طیران آر
رفتی و بجان آمدم از درد دل ریش
باز آی و دلم را خبر از عالم جان آر
خواجو بصبوحی چو می تلخ کنی نوش
عقل از لب جان پرور آن بسته دهان آر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
بیار باده که شب ظلمتست و شاهد نور
شراب کوثر و مجلس بهشت و ساقی حور
کمینه خادمهٔ بزمگاه ماست نشاط
کهینه خادم خلوتسرای ماست سرور
معطرست دماغ معاشران ز بخار
معنبرست مشام صبوحیان ز بخور
ببند خادم ایوان در سراچه که ما
بدوست مشتغلیم و ز غیر دوست نفور
ز نور عشق برافروز شمع منظر دل
به حکم آنکه مه از مهر میپذیرد نور
دلی که همدم مرغان لن ترانی نیست
کجا بگوش وی آید صفیر طایر طور
مرا ز میکده پرهیز کردن اولیتر
که گفتهاند بپرهیز به شود رنجور
ولی چنین که منم بیخود از شراب الست
بهوش باز نیایم مگر بروز نشور
ز شکر تو مرا صبر به که شیرینی
طبیب منع کند از طبیعت محرور
ولی ز لعل تو صبرم خلاف امکانست
که می پرست نباشد ز جام باده صبور
فروغ چهرهات از تاب طره پنداری
که آفتاب شود طالع از شب دیجور
چه دور باشد ارت ذره ئی نباشد مهر
که ماه چارده دایم ز مهر باشد دور
به روی همنفسی خوش بود نظر ور نی
ز ناظری چه تمتع که نبودش منظور
ز جام عشق تو خواجو چنین که مست افتاد
بروز حشر سر از خاک برکند مخمور
شراب کوثر و مجلس بهشت و ساقی حور
کمینه خادمهٔ بزمگاه ماست نشاط
کهینه خادم خلوتسرای ماست سرور
معطرست دماغ معاشران ز بخار
معنبرست مشام صبوحیان ز بخور
ببند خادم ایوان در سراچه که ما
بدوست مشتغلیم و ز غیر دوست نفور
ز نور عشق برافروز شمع منظر دل
به حکم آنکه مه از مهر میپذیرد نور
دلی که همدم مرغان لن ترانی نیست
کجا بگوش وی آید صفیر طایر طور
مرا ز میکده پرهیز کردن اولیتر
که گفتهاند بپرهیز به شود رنجور
ولی چنین که منم بیخود از شراب الست
بهوش باز نیایم مگر بروز نشور
ز شکر تو مرا صبر به که شیرینی
طبیب منع کند از طبیعت محرور
ولی ز لعل تو صبرم خلاف امکانست
که می پرست نباشد ز جام باده صبور
فروغ چهرهات از تاب طره پنداری
که آفتاب شود طالع از شب دیجور
چه دور باشد ارت ذره ئی نباشد مهر
که ماه چارده دایم ز مهر باشد دور
به روی همنفسی خوش بود نظر ور نی
ز ناظری چه تمتع که نبودش منظور
ز جام عشق تو خواجو چنین که مست افتاد
بروز حشر سر از خاک برکند مخمور
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
نشست شمع سحر ای چراغ مجلسیان خیز
بیار باده و بشنو نوای مرغ سحرخیز
سپیده نافه گشایست و باد غالیه افشان
شراب مشک نسیمست و مشک غالیه آمیز
کنون که غنچه بخندید و باد صبح برآمد
بگیر داد صبوحی ز بادهٔ طرب انگیز
چراغ مجلس مستان ز شمع چهره برافروز
ز بهر نقل حریفان شکر ز پسته فرو ریز
مرا که خال تو فلفل فکنده است برآتش
چرا ز غالیه دلبند میکنی و دلاویز
برون ز شکر شیرین سخن مگوی که فرهاد
به نیم جو نخرد خسروی ملکت پرویز
بسوز مجمر و دود از دل عبیر برآور
بساز بربط و آتش ز جان عود برانگیز
بگیر سلسلهٔ زلف دلبران سمن رخ
برآر شور ز یاقوت شاهدان شکرریز
مرا مگوی که پرهیز کن ز میکده خواجو
که مست عشق نداند حدیث توبه و پرهیز
بیار باده و بشنو نوای مرغ سحرخیز
سپیده نافه گشایست و باد غالیه افشان
شراب مشک نسیمست و مشک غالیه آمیز
کنون که غنچه بخندید و باد صبح برآمد
بگیر داد صبوحی ز بادهٔ طرب انگیز
چراغ مجلس مستان ز شمع چهره برافروز
ز بهر نقل حریفان شکر ز پسته فرو ریز
مرا که خال تو فلفل فکنده است برآتش
چرا ز غالیه دلبند میکنی و دلاویز
برون ز شکر شیرین سخن مگوی که فرهاد
به نیم جو نخرد خسروی ملکت پرویز
بسوز مجمر و دود از دل عبیر برآور
بساز بربط و آتش ز جان عود برانگیز
بگیر سلسلهٔ زلف دلبران سمن رخ
برآر شور ز یاقوت شاهدان شکرریز
مرا مگوی که پرهیز کن ز میکده خواجو
که مست عشق نداند حدیث توبه و پرهیز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
ای شب زلفت غالیه سا وی مه رویت غالیه پوش
نرگس مستت باده پرست لعل خموشت باده فروش
نافهٔ مشک از گل بگشا بدر منیر از شب بنما
مشک سیه برماه مسا سنبل تر برلاله مپوش
لعل لبست آن یا می ناب بادهٔ لعل از لعل مذاب
شکر تنک یا تنک شکر آب حیات از چشمهٔ نوش
شمع چگل شد باده گسار شمسهٔ گردون مشعله دار
ماه مغنی گو بسرای مرغ صراحی گو بخروش
باده گساران مست شراب جمع رفیقان مست و خراب
بر بت ساقی داشته چشم بر مه مطرب داشته گوش
مطرب مجلسه نغمه سرای شاهد مستان جلوه نمای
گر شنوم که صبر و قرار ور نگرم کو طاقت و هوش
پیر مغان در میکده دوش گفت چو خواجو رفت ز هوش
گو می نوشین بیش منوش تا نبرندش دوش بدوش
نرگس مستت باده پرست لعل خموشت باده فروش
نافهٔ مشک از گل بگشا بدر منیر از شب بنما
مشک سیه برماه مسا سنبل تر برلاله مپوش
لعل لبست آن یا می ناب بادهٔ لعل از لعل مذاب
شکر تنک یا تنک شکر آب حیات از چشمهٔ نوش
شمع چگل شد باده گسار شمسهٔ گردون مشعله دار
ماه مغنی گو بسرای مرغ صراحی گو بخروش
باده گساران مست شراب جمع رفیقان مست و خراب
بر بت ساقی داشته چشم بر مه مطرب داشته گوش
مطرب مجلسه نغمه سرای شاهد مستان جلوه نمای
گر شنوم که صبر و قرار ور نگرم کو طاقت و هوش
پیر مغان در میکده دوش گفت چو خواجو رفت ز هوش
گو می نوشین بیش منوش تا نبرندش دوش بدوش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
سخنی گفتم و صد قول خطا کردم گوش
قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش
من همان لحظه که بر طلعتش افکندم چشم
گفتم این فتنه ندارد دل مسکینان گوش
چون ننالم که چو از پرده برون آید گل
نتواند که شود بلبل بیچاره خموش
با چنین شرطه ازین ورطه برون نتوان شد
خاصه کشتی خلل آورده و دریا در جوش
آخر ای باده پرستان ره میخانه کجاست
تا کنم دلق مرقع گروه باده فروش
یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند
که چنان مست ببردند مرا دوش بدوش
چون کشم بار فراق تو بدین طاقت وصبر
چون دهم شرح جفای تو بدین دانش و هوش
حلقهٔ زلف رسن تاب گرهگیر ترا
شد دل خسته سرگشتهٔ من حلقه بگوش
اگرت پیرهن صبر قبا شد خواجو
دامن یار بدست آر و ز اغیار بپوش
قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش
من همان لحظه که بر طلعتش افکندم چشم
گفتم این فتنه ندارد دل مسکینان گوش
چون ننالم که چو از پرده برون آید گل
نتواند که شود بلبل بیچاره خموش
با چنین شرطه ازین ورطه برون نتوان شد
خاصه کشتی خلل آورده و دریا در جوش
آخر ای باده پرستان ره میخانه کجاست
تا کنم دلق مرقع گروه باده فروش
یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند
که چنان مست ببردند مرا دوش بدوش
چون کشم بار فراق تو بدین طاقت وصبر
چون دهم شرح جفای تو بدین دانش و هوش
حلقهٔ زلف رسن تاب گرهگیر ترا
شد دل خسته سرگشتهٔ من حلقه بگوش
اگرت پیرهن صبر قبا شد خواجو
دامن یار بدست آر و ز اغیار بپوش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
چو جام لعل تو نوشم کجا بماند هوش
چو مست چشم تو گردم مرا که دارد گوش
منم غلام تو ور زانکه از من آزادی
مرا بکوزه کشان شرابخانه فروش
به بوی آنکه ز خمخانه کوزهئی یابم
روم سبوی خراباتیان کشم بر دوش
ز شوق لعل تو سقای کوی میخواران
بدیده آب زند آستان باده فروش
مرا مگوی که خاموش باش و دم درکش
که در چمن نتوان گفت مرغ را که خموش
اگر نشان تو جویم کدام صبر و قرار
وگر حدیث تو گویم کدام طاقت و هوش
مکن نصیحت و از من مدار چشم صلاح
که من بقول نصیحت کنان ندارم گوش
شراب پخته بخامان دل فسرده دهید
که باده آتش تیزست و پختگان در جوش
نعیم روضهٔ رضوان بذوق آن نرسد
که یار نوش کند باده و تو گوئی نوش
مرا چو خلعت سلطان عشق میدادند
ندا زدند که خواجو خموش باش و بپوش
میسرم نشود خامشی که در بستان
نوای بلبل مست از ترنمست و خروش
چو مست چشم تو گردم مرا که دارد گوش
منم غلام تو ور زانکه از من آزادی
مرا بکوزه کشان شرابخانه فروش
به بوی آنکه ز خمخانه کوزهئی یابم
روم سبوی خراباتیان کشم بر دوش
ز شوق لعل تو سقای کوی میخواران
بدیده آب زند آستان باده فروش
مرا مگوی که خاموش باش و دم درکش
که در چمن نتوان گفت مرغ را که خموش
اگر نشان تو جویم کدام صبر و قرار
وگر حدیث تو گویم کدام طاقت و هوش
مکن نصیحت و از من مدار چشم صلاح
که من بقول نصیحت کنان ندارم گوش
شراب پخته بخامان دل فسرده دهید
که باده آتش تیزست و پختگان در جوش
نعیم روضهٔ رضوان بذوق آن نرسد
که یار نوش کند باده و تو گوئی نوش
مرا چو خلعت سلطان عشق میدادند
ندا زدند که خواجو خموش باش و بپوش
میسرم نشود خامشی که در بستان
نوای بلبل مست از ترنمست و خروش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
خوشا به مجلس شوریدگان درد آشام
بیاد لعل لبش نوش کرده جام مدام
چنین شنیدهام از مفتی مسائل عشق
که مرد پخته نگردد مگر ز باده خام
جفا و نکبت ایام چون ز حد بگذشت
بیار باده که چون باد میرود ایام
خیال زلف و رخت گر معاونت نکند
چگونه شام بصبح آورند و صبح بشام
مرا ز لوح وجود این دو حرف موجودست
دل شکسته چو جیم و قد خمیده چو لام
اگر ببام برآیی که فرق داند کرد
که طلعت تو کدامست و آفتاب کدام
دمی ز وصل تو گفتم مگر به کام رسم
دمم بکام فرو رفت و برنیامد کام
براه بادیه هر کس که خون نکرد حلال
حرام باد مرا و را وصال بیت حرام
اگر بکنیت خواجو رسی قلم درکش
که ننگ باشد ار از عاشقان برآید نام
بیاد لعل لبش نوش کرده جام مدام
چنین شنیدهام از مفتی مسائل عشق
که مرد پخته نگردد مگر ز باده خام
جفا و نکبت ایام چون ز حد بگذشت
بیار باده که چون باد میرود ایام
خیال زلف و رخت گر معاونت نکند
چگونه شام بصبح آورند و صبح بشام
مرا ز لوح وجود این دو حرف موجودست
دل شکسته چو جیم و قد خمیده چو لام
اگر ببام برآیی که فرق داند کرد
که طلعت تو کدامست و آفتاب کدام
دمی ز وصل تو گفتم مگر به کام رسم
دمم بکام فرو رفت و برنیامد کام
براه بادیه هر کس که خون نکرد حلال
حرام باد مرا و را وصال بیت حرام
اگر بکنیت خواجو رسی قلم درکش
که ننگ باشد ار از عاشقان برآید نام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشام
وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام
مگر ستارهٔ بام از شرف به زیر افتاد
وگرنه پرده برافکندی از دریچهٔ بام
خروس پردهسرا امشب از چه دم در بست
اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام
چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی
ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام
گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد
که تیغ غمزهٔ خونریز برکشد ز نیام
چرا ز قید توام روی رستگاری نیست
کسی اسیر نباشد بدام کس مادام
چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر
که روشنست که با دست گردش ایام
دمی جدا مشو از جام می که در این دور
کدام یار که همدم بود برون از جام
برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو
که همچو سرو بزادگی برآری نام
وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام
مگر ستارهٔ بام از شرف به زیر افتاد
وگرنه پرده برافکندی از دریچهٔ بام
خروس پردهسرا امشب از چه دم در بست
اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام
چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی
ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام
گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد
که تیغ غمزهٔ خونریز برکشد ز نیام
چرا ز قید توام روی رستگاری نیست
کسی اسیر نباشد بدام کس مادام
چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر
که روشنست که با دست گردش ایام
دمی جدا مشو از جام می که در این دور
کدام یار که همدم بود برون از جام
برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو
که همچو سرو بزادگی برآری نام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
امروز که من عاشق و دیوانه و مستم
کس نیست که گیرد بشرابی دو سه دستم
ای لعبت ساقی بده آن بادهٔ باقی
تا باده پرستی کنم و خود نپرستم
با خود چو دمی خش ننشستم بهمه عمر
برخاستم از بند خود و خوش بنشستم
گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم
ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم
میبرد دلم نرگس مخمورش و میگفت
کای همنفسان عیب مگیرید که مستم
رفتی و مرا برسرآتش بنشاندی
باز آی که از دست تو برخاک نشستم
چون حلقهٔ گیسوی تو از هم بگشودم
از کفر سر زلف تو زنار ببستم
در چنبر گردون ز دمی چنگ بلاغت
با این همه از چنبر زلف تو نجستم
تا در عقب پیر خرابات نرفتم
از درد سر و محنت خواجو بنرستم
کس نیست که گیرد بشرابی دو سه دستم
ای لعبت ساقی بده آن بادهٔ باقی
تا باده پرستی کنم و خود نپرستم
با خود چو دمی خش ننشستم بهمه عمر
برخاستم از بند خود و خوش بنشستم
گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم
ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم
میبرد دلم نرگس مخمورش و میگفت
کای همنفسان عیب مگیرید که مستم
رفتی و مرا برسرآتش بنشاندی
باز آی که از دست تو برخاک نشستم
چون حلقهٔ گیسوی تو از هم بگشودم
از کفر سر زلف تو زنار ببستم
در چنبر گردون ز دمی چنگ بلاغت
با این همه از چنبر زلف تو نجستم
تا در عقب پیر خرابات نرفتم
از درد سر و محنت خواجو بنرستم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
کشتی ما کو که ما زورق درآب افکندهایم
در خرابات مغان خود را خراب افکندهایم
جام می را مطلع خورشید تابان کردهایم
وز حرارت تاب دل در آفتاب افکندهایم
با جوانان بر در میخانه مست افتادهایم
وز فغان پیر مغان را در عذاب افکندهایم
شاهد میخوارگان گو روی بنمای از نقاب
کاین زمان از روی کار خود نقاب افکندهایم
محتسب اسب فضیحت بر سرما گو مران
گر برندی در جهان خر در خلاف افکندهایم
آبروی ساغر از چشم قدح پیمای ماست
گر به بی آبی سپر بر روی آب افکندهایم
ما که از جام محبت نیمه مست افتادهایم
کی بهوش آئیم کافیون در شراب افکندهایم
گوشهٔ دل کردهایم از بهر میخواران کباب
لیکن از سوز دل آتش در کباب افکندهایم
غم مخور خواجو که از غم خواب را بینی بخواب
زانکه ما چشم امید از خورد و خواب افکندهایم
در خرابات مغان خود را خراب افکندهایم
جام می را مطلع خورشید تابان کردهایم
وز حرارت تاب دل در آفتاب افکندهایم
با جوانان بر در میخانه مست افتادهایم
وز فغان پیر مغان را در عذاب افکندهایم
شاهد میخوارگان گو روی بنمای از نقاب
کاین زمان از روی کار خود نقاب افکندهایم
محتسب اسب فضیحت بر سرما گو مران
گر برندی در جهان خر در خلاف افکندهایم
آبروی ساغر از چشم قدح پیمای ماست
گر به بی آبی سپر بر روی آب افکندهایم
ما که از جام محبت نیمه مست افتادهایم
کی بهوش آئیم کافیون در شراب افکندهایم
گوشهٔ دل کردهایم از بهر میخواران کباب
لیکن از سوز دل آتش در کباب افکندهایم
غم مخور خواجو که از غم خواب را بینی بخواب
زانکه ما چشم امید از خورد و خواب افکندهایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستان
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان
چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی
دل خسته چون شکیبد ز بتان نار پستان
بسحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جانرا از لب پیاله بستان
چو نمیتوان رسیدن بخدا ز خودپرستی
بخدا که در ده از می قدحی بمی پرستان
برو ای فقیه و پندم مده اینزمان که مستم
تو که چشم او ندیدی چه دهی صداع مستان
که ز دست او تواند بورع خلاص جستن
که بعشوه چشم مستش بکند هزار دستان
چو سخن نگفت گفتم که چنین که هست پیدا
ز دهان او نصیبی نرسد بتنگدستان
تو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیران
که چو باد بر شکافد سپه هزار دستان
به چمن خرام خواجو دم صبح و ناله میکن
که ببوستان خوش آید نفس هزار دستان
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان
چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی
دل خسته چون شکیبد ز بتان نار پستان
بسحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جانرا از لب پیاله بستان
چو نمیتوان رسیدن بخدا ز خودپرستی
بخدا که در ده از می قدحی بمی پرستان
برو ای فقیه و پندم مده اینزمان که مستم
تو که چشم او ندیدی چه دهی صداع مستان
که ز دست او تواند بورع خلاص جستن
که بعشوه چشم مستش بکند هزار دستان
چو سخن نگفت گفتم که چنین که هست پیدا
ز دهان او نصیبی نرسد بتنگدستان
تو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیران
که چو باد بر شکافد سپه هزار دستان
به چمن خرام خواجو دم صبح و ناله میکن
که ببوستان خوش آید نفس هزار دستان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
وقت صبوح شد بشبستان شتاب کن
برگ صبوح ساز و قدح پر شراب کن
خورشید را ز برج صراحی طلوع ده
وانگه ز ماه نو طلب آفتاب کن
خاتون بکر مهوش آتش لباس را
از ابر آبگون زجاجی نقاب کن
آن آتش مذاب در آب فسرده ریز
و آن بسد گداخته در سیم ناب کن
لب را بلعل حل شده رنگ عقیق بخش
کف را به خون دیده ساغر خضاب کن
بهر صبوحیان سحر خیز شب نشین
از آتش جگر دل بریان کباب کن
شمع از جمال ماه پری چهره برفروز
قند از عقیق یار شکر لب در آب کن
ای رود پرده ساز که راه دلم زنی
بردار پرده از رخ و ساز رباب کن
خواجو ترا که گفت که در فصل نوبهار
از طرف باغ و بادهٔ ناب اجتناب کن
برگ صبوح ساز و قدح پر شراب کن
خورشید را ز برج صراحی طلوع ده
وانگه ز ماه نو طلب آفتاب کن
خاتون بکر مهوش آتش لباس را
از ابر آبگون زجاجی نقاب کن
آن آتش مذاب در آب فسرده ریز
و آن بسد گداخته در سیم ناب کن
لب را بلعل حل شده رنگ عقیق بخش
کف را به خون دیده ساغر خضاب کن
بهر صبوحیان سحر خیز شب نشین
از آتش جگر دل بریان کباب کن
شمع از جمال ماه پری چهره برفروز
قند از عقیق یار شکر لب در آب کن
ای رود پرده ساز که راه دلم زنی
بردار پرده از رخ و ساز رباب کن
خواجو ترا که گفت که در فصل نوبهار
از طرف باغ و بادهٔ ناب اجتناب کن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۱
ای خوشه چین سنبل پرچینت سنبله
وی بر قمر ز عنبر تر بسته سلسله
وی تیر چشم مست تو پیوسته در کمان
وی آفتاب روی تو طالع ز سنبله
بازار لاله بشکن و مقدار گل ببر
برلاله زن گلاله و برگل فکن کله
در ده شراب روشن و در تیره شب مرا
از عکس جام باده برافروز مشعله
فصل بهار و موسم نوروز خوش بود
در سر نوای بلبل و در دست بلبله
گل جامه چاک کرده و نرگس فتاده مست
وز عندلیب در چمن افتاده غلغله
در وادی فراق چو خواجو قدم زند
از خون دل گیاش بروید ز مرحله
وی بر قمر ز عنبر تر بسته سلسله
وی تیر چشم مست تو پیوسته در کمان
وی آفتاب روی تو طالع ز سنبله
بازار لاله بشکن و مقدار گل ببر
برلاله زن گلاله و برگل فکن کله
در ده شراب روشن و در تیره شب مرا
از عکس جام باده برافروز مشعله
فصل بهار و موسم نوروز خوش بود
در سر نوای بلبل و در دست بلبله
گل جامه چاک کرده و نرگس فتاده مست
وز عندلیب در چمن افتاده غلغله
در وادی فراق چو خواجو قدم زند
از خون دل گیاش بروید ز مرحله
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۰
بیار ای لعبت ساقی شرابی
بساز ای مطرب مجلس ربابی
چو دور عشرت و جامست بشتاب
که هر دم میکند دوران شتابی
دل پرخون من چندان نماندست
که بتوان کرد مستی را کبابی
خوشا آن صبحدم کز مطلع جام
برآید هر زمانی آفتابی
الا ای باده پیمایان سرمست
بمخموری دهید آخر شرابی
گرم از تشنگی جان برلب آید
مگر چشمم چکاند برلب آبی
شد از باران اشک و بادهٔ شوق
دلم ویرانی و جانم خرابی
مگر بستست جادوی تو خوابم
که شبها شد که محتاجم بخوابی
چرا باید که خواجو از تو یکروز
سلامی را نمییابد جوابی
بساز ای مطرب مجلس ربابی
چو دور عشرت و جامست بشتاب
که هر دم میکند دوران شتابی
دل پرخون من چندان نماندست
که بتوان کرد مستی را کبابی
خوشا آن صبحدم کز مطلع جام
برآید هر زمانی آفتابی
الا ای باده پیمایان سرمست
بمخموری دهید آخر شرابی
گرم از تشنگی جان برلب آید
مگر چشمم چکاند برلب آبی
شد از باران اشک و بادهٔ شوق
دلم ویرانی و جانم خرابی
مگر بستست جادوی تو خوابم
که شبها شد که محتاجم بخوابی
چرا باید که خواجو از تو یکروز
سلامی را نمییابد جوابی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
ای رفته پیش چشمهٔ نوش تو آب می
چشم تو مست خواب و تو مست و خراب می
فرخنده روز آنکه بروی تو هر دمش
طالع شود ز مطلع جام آفتاب می
اکنون که باد صبح گشاید نقاب گل
آب فسرده را ز چه سازی نقاب می
تا کی کنم ز دیدهٔ می لعل در قدح
از گوهر قدح بنما لعل ناب می
حاجت بشمع نیست که بزم معاشران
روشن بود بتیره شب از ماهتاب می
هر چند گفتهاند حکیمان که نافعست
محروریان آتش غم را لعاب می
ساقی ز دور ما قدحی چند در گذار
کز بسکه آتشست نداریم تاب می
چشمم نگر ز شوق تو قائم مقام جام
اشکم ببین ز لعل تو نایب مناب می
خواجو که هست بر در میخانه خاک راه
با او مگوی هیچ سخن جز زباب می
چشم تو مست خواب و تو مست و خراب می
فرخنده روز آنکه بروی تو هر دمش
طالع شود ز مطلع جام آفتاب می
اکنون که باد صبح گشاید نقاب گل
آب فسرده را ز چه سازی نقاب می
تا کی کنم ز دیدهٔ می لعل در قدح
از گوهر قدح بنما لعل ناب می
حاجت بشمع نیست که بزم معاشران
روشن بود بتیره شب از ماهتاب می
هر چند گفتهاند حکیمان که نافعست
محروریان آتش غم را لعاب می
ساقی ز دور ما قدحی چند در گذار
کز بسکه آتشست نداریم تاب می
چشمم نگر ز شوق تو قائم مقام جام
اشکم ببین ز لعل تو نایب مناب می
خواجو که هست بر در میخانه خاک راه
با او مگوی هیچ سخن جز زباب می
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۳
حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می
من از بادام ساقی مست و مستان مست خواب از می
چنان کز ابر نیسانی نشیند ژاله بر لاله
سمن عارض پدید آید ز گلبرگش گلاب از می
تنش تابنده در دیبا چو می در ساغر از صفوت
رخش رخشنده در برقع چو آتش در نقاب از می
شب تاری تو پنداری که خور سر برزد از مشرق
که روشن باز میداند فروغ آفتاب از می
ترا گفتم که چون مستم ز من تخفیف کن جامی
چه تلخم میدهی ساقی بدین تیزی جواب از می
بساز ای بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطرب
چنان مستست کز مستی نمیداند رباب از می
چو گل سلطان بستانست بلبل سر مپیچ از گل
چو می آئینه جانست خواجو رخ متاب از می
ببند ای خادم ایوان در خلوتسرا کامشب
حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می
من از بادام ساقی مست و مستان مست خواب از می
چنان کز ابر نیسانی نشیند ژاله بر لاله
سمن عارض پدید آید ز گلبرگش گلاب از می
تنش تابنده در دیبا چو می در ساغر از صفوت
رخش رخشنده در برقع چو آتش در نقاب از می
شب تاری تو پنداری که خور سر برزد از مشرق
که روشن باز میداند فروغ آفتاب از می
ترا گفتم که چون مستم ز من تخفیف کن جامی
چه تلخم میدهی ساقی بدین تیزی جواب از می
بساز ای بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطرب
چنان مستست کز مستی نمیداند رباب از می
چو گل سلطان بستانست بلبل سر مپیچ از گل
چو می آئینه جانست خواجو رخ متاب از می
ببند ای خادم ایوان در خلوتسرا کامشب
حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می