عبارات مورد جستجو در ۲۲۹ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
یک سرنوشت طالع ما بی خطر نبود
ما را سری نبود اگر درد سر نبود
بیگانه رسوم دو عالم بر آمدیم
ما را بجز خیال تو کار دگر نبود
لب خواستم به شکوه گشایم گذشت عمر
در عهد جور او سخن مختصر نبود
روزی که ما ز شعله خوی تو سوختیم
پروانه سپهر و چراغ سحر نبود
آورده ام خبر ز دیاری که از جنون
کس را دل پیام و دماغ خبر نبود
پیغامم از نرفتن قاصد به او رسید
غمنامه ام شکنجه کش نامه بر نبود
سنجیده بارها دلم آرام و اضطراب
حب وطن به شوخی ذوق سفر نبود
صیدم رهین منت دام و قفس نشد
پرواز شوق در گرو بال و پر نبود
داغم که بر نیاید از آن کینه جو اسیر
امید ما که از نگهی بیشتر نبود
ما را سری نبود اگر درد سر نبود
بیگانه رسوم دو عالم بر آمدیم
ما را بجز خیال تو کار دگر نبود
لب خواستم به شکوه گشایم گذشت عمر
در عهد جور او سخن مختصر نبود
روزی که ما ز شعله خوی تو سوختیم
پروانه سپهر و چراغ سحر نبود
آورده ام خبر ز دیاری که از جنون
کس را دل پیام و دماغ خبر نبود
پیغامم از نرفتن قاصد به او رسید
غمنامه ام شکنجه کش نامه بر نبود
سنجیده بارها دلم آرام و اضطراب
حب وطن به شوخی ذوق سفر نبود
صیدم رهین منت دام و قفس نشد
پرواز شوق در گرو بال و پر نبود
داغم که بر نیاید از آن کینه جو اسیر
امید ما که از نگهی بیشتر نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱۰
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
جز شور و شر از چشم سیاه تو نریزد
الا خطر از تیر نگاه تو نریزد
آهسته بزن شانه بر آن زلف پریشان
تا جمع دل از طرف کلاه تو نریزد
کانون شدی ای سینه مگر کز شرر دل
جز اخگر غم ز آتش آه تو نریزد
تا در خم می از پی توبه نکنی غسل
ای شیخ گنه کار گناه تو نریزد
ای خاک مقدس که بود نام تو ایران
فاسد بود آن خون که به راه تو نریزد
الا خطر از تیر نگاه تو نریزد
آهسته بزن شانه بر آن زلف پریشان
تا جمع دل از طرف کلاه تو نریزد
کانون شدی ای سینه مگر کز شرر دل
جز اخگر غم ز آتش آه تو نریزد
تا در خم می از پی توبه نکنی غسل
ای شیخ گنه کار گناه تو نریزد
ای خاک مقدس که بود نام تو ایران
فاسد بود آن خون که به راه تو نریزد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
طوطی که چو من شهره به شیرین سخنی بود
با قند تو لب بسته ز شکر شکنی بود
لعل تو که خاصیت یاقوت روان داشت
دل خون کن مرجان و عقیق یمنی بود
چون غنچه ز غم تنگدل و خون جگرم ساخت
آن گل که جگر گوشه ی نازک بدنی بود
در عشق اگر فقر و غنا نیست مؤثر
پس قسمت فرهاد چرا کوه کنی بود
آلت شدگانی که یکی خانه ندارند
جان بازیشان از چه ز حب الوطنی بود
گر از غم این زندگی تلخ نمردیم
انصاف توان داد که از بی کفنی بود
هم خیر بشر خواهد و هم صلح عمومی
از روز ازل مسلک طوفان علنی بود
با قند تو لب بسته ز شکر شکنی بود
لعل تو که خاصیت یاقوت روان داشت
دل خون کن مرجان و عقیق یمنی بود
چون غنچه ز غم تنگدل و خون جگرم ساخت
آن گل که جگر گوشه ی نازک بدنی بود
در عشق اگر فقر و غنا نیست مؤثر
پس قسمت فرهاد چرا کوه کنی بود
آلت شدگانی که یکی خانه ندارند
جان بازیشان از چه ز حب الوطنی بود
گر از غم این زندگی تلخ نمردیم
انصاف توان داد که از بی کفنی بود
هم خیر بشر خواهد و هم صلح عمومی
از روز ازل مسلک طوفان علنی بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
فصل گل چو غنچه، لب را از غم زمانه بستم
از سرشک لاله رنگم، در چمن بخون نشستم
ای شکسته بال بلبل، کن چو من فغان و غلغل
تو الم چشیده هستی، من ستمکشیده هستم
تا قلم نگردد آزاد، از قلم نمی کنم یاد
گر قلم شود ز بیداد، همچو خامه هر دو دستم
گر زنم دم از حقایق، بر مصالح خلایق
شحنه می کشد که رندم، شرطه می کشد که مستم
ملت نجیب ایران، خوانده با یقین و ایمان
شاعر سخن شناسم، سائس وطن پرستم
پیش اهل دل از این پس، از مفاخرم همین بس
کز برای راحت خویش، خاطر کسی نخستم
هر کجا روم بگردش، آید از پیم مفتش
همت بلند پرواز، این چنین نموده پستم
من که از چهل به پنجه، ماه و هفته بوده رنجه
کی فتد بسال شصتم، صید آرزو بستم؟
ای خوشا نشاط مردن، جان بدلخوشی سپردن
تا چو فرخی توان گفت، مردم و ز غصه رستم
از سرشک لاله رنگم، در چمن بخون نشستم
ای شکسته بال بلبل، کن چو من فغان و غلغل
تو الم چشیده هستی، من ستمکشیده هستم
تا قلم نگردد آزاد، از قلم نمی کنم یاد
گر قلم شود ز بیداد، همچو خامه هر دو دستم
گر زنم دم از حقایق، بر مصالح خلایق
شحنه می کشد که رندم، شرطه می کشد که مستم
ملت نجیب ایران، خوانده با یقین و ایمان
شاعر سخن شناسم، سائس وطن پرستم
پیش اهل دل از این پس، از مفاخرم همین بس
کز برای راحت خویش، خاطر کسی نخستم
هر کجا روم بگردش، آید از پیم مفتش
همت بلند پرواز، این چنین نموده پستم
من که از چهل به پنجه، ماه و هفته بوده رنجه
کی فتد بسال شصتم، صید آرزو بستم؟
ای خوشا نشاط مردن، جان بدلخوشی سپردن
تا چو فرخی توان گفت، مردم و ز غصه رستم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۶
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۱۰ - چکامه وطنی
مرا بارد از دیدگان اشک خونی
بر احوال ایران و حال کنونی
غریقم سراپای در آب و آتش
ز آه درونی ز اشک برونی
زبان آوران وطن را چه آمد
که لب بسته خو کرده با این زبونی
چه شد ملتی را که یزدان ز قدرت
همی داد بر اهل عالم فزونی
چنین گشته خون سرد و افسرده آن سان
که گویی کند دیوشان رهنمونی
نه گوشی است ما را که سازیم اصغا
زنای وطن صوت آن یرحمونی
نه چشمی که بینیم خوار اوفتاده
درفش کیان از کیان درنگونی
وزیری که باید مقام وطن را
رساند به اعلی رهاند ز دونی
کند مستبدانه کار و نداند
بود مملکت کنستی توسیونی
وکیلی که باید پی حفظ ملت
کند بی قراری کند بی سکونی
دم نزع ایران کند با تفنن
به تقلیل تکثیر رأی آزمونی
سرافراز سرکرده ای را که باید
به هیجا قشون را نماید ستونی
سرآورده یکسر به طغیان و دارد
چو حیوان سرکش هوای حرونی
خلیل وطن را ز نمرودیان بین
به جان آتش از دردهای درونی
مگر آب شمشیر ابنای ایران
کند کار فرمان یا نار کونی
بر احوال ایران و حال کنونی
غریقم سراپای در آب و آتش
ز آه درونی ز اشک برونی
زبان آوران وطن را چه آمد
که لب بسته خو کرده با این زبونی
چه شد ملتی را که یزدان ز قدرت
همی داد بر اهل عالم فزونی
چنین گشته خون سرد و افسرده آن سان
که گویی کند دیوشان رهنمونی
نه گوشی است ما را که سازیم اصغا
زنای وطن صوت آن یرحمونی
نه چشمی که بینیم خوار اوفتاده
درفش کیان از کیان درنگونی
وزیری که باید مقام وطن را
رساند به اعلی رهاند ز دونی
کند مستبدانه کار و نداند
بود مملکت کنستی توسیونی
وکیلی که باید پی حفظ ملت
کند بی قراری کند بی سکونی
دم نزع ایران کند با تفنن
به تقلیل تکثیر رأی آزمونی
سرافراز سرکرده ای را که باید
به هیجا قشون را نماید ستونی
سرآورده یکسر به طغیان و دارد
چو حیوان سرکش هوای حرونی
خلیل وطن را ز نمرودیان بین
به جان آتش از دردهای درونی
مگر آب شمشیر ابنای ایران
کند کار فرمان یا نار کونی
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۱۹
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۲۲ - ماده تاریخ، انحلال عدلیه نقل از جنگ خطی کوهی کرمانی
تا به کی داری به ایران و به ایرانی امید
تا به کی گوئی که صبح دولت ایران دمید
تا به کی گوئی که آب رفته باز آید بجوی
تا به کی باید از این الفاظ بی معنی شنید
تا به کی باید که ملت را نمود اغفال و رنگ
تا به چند این ملت بی مغز را دادن نوید
مملکت یکباره استقلال خود از دست داد
شاهباز سروری از بام ایرانی پرید
یک نظر بنما به عدلیه ببین داور چه کرد
با تمام آن هیاهو با همه وعد وعید
گر نقاب از چهره این عدل بردارند خلق
رشته را بی پرده دست اجنبی خواهند دید
این هیاهو از برای خدمت ایران نبود
کرد از ما این سیاست عاقبت قطع امید
سال تاریخش شنیدم از سروش غیب گفت
داوری بی دادگر عدلیه را بر گه کشید
تا به کی گوئی که صبح دولت ایران دمید
تا به کی گوئی که آب رفته باز آید بجوی
تا به کی باید از این الفاظ بی معنی شنید
تا به کی باید که ملت را نمود اغفال و رنگ
تا به چند این ملت بی مغز را دادن نوید
مملکت یکباره استقلال خود از دست داد
شاهباز سروری از بام ایرانی پرید
یک نظر بنما به عدلیه ببین داور چه کرد
با تمام آن هیاهو با همه وعد وعید
گر نقاب از چهره این عدل بردارند خلق
رشته را بی پرده دست اجنبی خواهند دید
این هیاهو از برای خدمت ایران نبود
کرد از ما این سیاست عاقبت قطع امید
سال تاریخش شنیدم از سروش غیب گفت
داوری بی دادگر عدلیه را بر گه کشید
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
گفتی از جور فراقت چه بمن می گذرد
آنچه از باد خزانی بچمن می گذرد
خونم از شوق بجوش آمده ای همسفران
تا کجا حرف عزیزان وطن می گذرد
بسراغم همه جا گریه کنان می آئی
گر بدانی که بغربت چه بمن می گذرد
طرفه راهیست ره عشق که هر کس سرکرد
از غم جان و ز اندیشه تن می گذرد
لب ز افسانه فروبند که در محفل عشق
سخن آنجا همه از تیغ و کفن می گذرد
بگذرد بر دلم از یاد وطن آنچه طبیب
بعقیق از غم حرمان بیمن می گذرد
آنچه از باد خزانی بچمن می گذرد
خونم از شوق بجوش آمده ای همسفران
تا کجا حرف عزیزان وطن می گذرد
بسراغم همه جا گریه کنان می آئی
گر بدانی که بغربت چه بمن می گذرد
طرفه راهیست ره عشق که هر کس سرکرد
از غم جان و ز اندیشه تن می گذرد
لب ز افسانه فروبند که در محفل عشق
سخن آنجا همه از تیغ و کفن می گذرد
بگذرد بر دلم از یاد وطن آنچه طبیب
بعقیق از غم حرمان بیمن می گذرد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۳ - مجملی از وضع جغرافی و حسن موقع طبیعی ایران
خوشا مرز ایران عنبر نسیم
که خاکش گرامی تر از زر و سیم
زمینش همه عنبر و مشک ناب
به جوی اندرش آب در خوشاب
فضایش چو مینو به رنگ و نگار
به یک سو زمستان و دگر سو بهار
همه کوهسارش چو خلد برین
همه مرغزارش خوش و دل نشین
هوایش موافق بهر آدمی
زمینش سراسر پر از خرمی
گلابست در جویبارش روان
همی پیر گردد زآبش جوان
به هر سوی این ملک با آفرین
یکی بوم فرخنده بینی گزین
گر از فارس گویی بهشتی خوش است
همه مرغ آن خرم و دلکش است
هوا خوش گوار و زمین پرنگار
نه سرد و نه گرم و همیشه بهار
چو پاکان شیراز پاکی نهاد
نباشد که رحمت بر آن خاک باد
کسی اندر آن بوم آباد نیست
به کام از دل و جان خود شاد نیست
به یک سوی اهواز مینو سرشت
که سبز است و خرم چو باغ بهشت
شکرخیز خاکی نباشد چنان
که زرنوش بودش یکی شارسان
دی و آذر و بهمن و فروردین
همیشه پر از لاله بینی زمین
گر از ملک کرمان سرایم رواست
که هندوستانی خوش آب و هواست
در آن مرز فرخنده ی ارجمند
بهر سال زاید دو ره گوسفند
همان زابل از مصر ارزنده تر
زقنوج و کشمر فروزنده تر
به نزد کسی کو بود فرهمند
یکی نیل کوچک بود هیرمند
خراسان زچین و ختن خوش تر است
که خاکش به مانند مشک تر است
همه باغ او بوستان نعم
همه راغ او گلستان ارم
صباح نشابور و شام طبس
زخوبی آن مرز فرخنده بس
صفاهان چنو در جهان شهر نیست
نداند کش اندر خرد بهر نیست
همه ساله خندان لب جویبار
به کوه اندران کبک و گور و شکار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
خوشا حال آن مرغ دستان سرای
که دارد در آن بوم فرخنده جای
نظنز و سور طرق و قهرود و تار
بود خاکشان هم چو مشک تتار
عروس جهان ست ملک اراک
که سرتاسرش مشک بیز است خاک
درخت گل و سبزه آب روان
طرب آرد از بهر پیر و جوان
هم از عهد جمشید و کاوس کی
نبود است ملکی به خوبی چو ری
که البرز کوه است جای غباد
مکان فریدون با فر و داد
دگر آذر آبادگان کشوریست
که بر روم و شامش بسی برتری ست
خوی و خمسه و ارمی و اردبیل
همه مشک بیزاست
گر آیی سوی رشت و مازندران
پر از سبزه بینی کران تا کران
همه بوستانش سراسر گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است
زهی خاک ایران که از گاه جم
مکان کرامت همی بد عجم
خجسته برو بوم ایران که شیر
همی پروراند گوان دلیر
چنو مرز با ارز آباد باد
همیشه برو بومش آباد باد
مرا تا چه کردم که چرخ بلند
از آن خاک پاکم به غربت فکند
به روم از برای چه دارم وطن
که زندان شد این ملک بر جان من
خوشا روزگاران پیشین زمان
که بودم به ایران زمین شادمان
چه شد مایه هجر و آوارگی
که این چاره جستم زبیچارگی
که خاکش گرامی تر از زر و سیم
زمینش همه عنبر و مشک ناب
به جوی اندرش آب در خوشاب
فضایش چو مینو به رنگ و نگار
به یک سو زمستان و دگر سو بهار
همه کوهسارش چو خلد برین
همه مرغزارش خوش و دل نشین
هوایش موافق بهر آدمی
زمینش سراسر پر از خرمی
گلابست در جویبارش روان
همی پیر گردد زآبش جوان
به هر سوی این ملک با آفرین
یکی بوم فرخنده بینی گزین
گر از فارس گویی بهشتی خوش است
همه مرغ آن خرم و دلکش است
هوا خوش گوار و زمین پرنگار
نه سرد و نه گرم و همیشه بهار
چو پاکان شیراز پاکی نهاد
نباشد که رحمت بر آن خاک باد
کسی اندر آن بوم آباد نیست
به کام از دل و جان خود شاد نیست
به یک سوی اهواز مینو سرشت
که سبز است و خرم چو باغ بهشت
شکرخیز خاکی نباشد چنان
که زرنوش بودش یکی شارسان
دی و آذر و بهمن و فروردین
همیشه پر از لاله بینی زمین
گر از ملک کرمان سرایم رواست
که هندوستانی خوش آب و هواست
در آن مرز فرخنده ی ارجمند
بهر سال زاید دو ره گوسفند
همان زابل از مصر ارزنده تر
زقنوج و کشمر فروزنده تر
به نزد کسی کو بود فرهمند
یکی نیل کوچک بود هیرمند
خراسان زچین و ختن خوش تر است
که خاکش به مانند مشک تر است
همه باغ او بوستان نعم
همه راغ او گلستان ارم
صباح نشابور و شام طبس
زخوبی آن مرز فرخنده بس
صفاهان چنو در جهان شهر نیست
نداند کش اندر خرد بهر نیست
همه ساله خندان لب جویبار
به کوه اندران کبک و گور و شکار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
خوشا حال آن مرغ دستان سرای
که دارد در آن بوم فرخنده جای
نظنز و سور طرق و قهرود و تار
بود خاکشان هم چو مشک تتار
عروس جهان ست ملک اراک
که سرتاسرش مشک بیز است خاک
درخت گل و سبزه آب روان
طرب آرد از بهر پیر و جوان
هم از عهد جمشید و کاوس کی
نبود است ملکی به خوبی چو ری
که البرز کوه است جای غباد
مکان فریدون با فر و داد
دگر آذر آبادگان کشوریست
که بر روم و شامش بسی برتری ست
خوی و خمسه و ارمی و اردبیل
همه مشک بیزاست
گر آیی سوی رشت و مازندران
پر از سبزه بینی کران تا کران
همه بوستانش سراسر گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است
زهی خاک ایران که از گاه جم
مکان کرامت همی بد عجم
خجسته برو بوم ایران که شیر
همی پروراند گوان دلیر
چنو مرز با ارز آباد باد
همیشه برو بومش آباد باد
مرا تا چه کردم که چرخ بلند
از آن خاک پاکم به غربت فکند
به روم از برای چه دارم وطن
که زندان شد این ملک بر جان من
خوشا روزگاران پیشین زمان
که بودم به ایران زمین شادمان
چه شد مایه هجر و آوارگی
که این چاره جستم زبیچارگی
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱ - در برانگیختن ایرانیان و وطن پرستان بر ضد تقسیم ایران فرماید
چند کشی جور این سپهر کهن را
چند بکاهی روان و خواهی تن را
مرد چو رخت شرافت ندوخت بر اندام
باید پوشد به دوش خویش کفن را
سلسله اش چون بنات نعش گسستی
گر نبدی اتحاد عقد پرن را
ای شده سیراب ز اشک دیده ی مادر
وی تو به خون پدر خریده وطن را
دامن خوابت کشد به پیرهن مرگ
گر نربایی ز دیده کحل و سن را
باغ پدر چون به رهن داده ای ای پور
جان تو مرهون شده است بیت حزن را
گر زن و فرزند را به خصم سپردی
بر تن خود پوش رخت دختر و زن را
چون زن و فرزند رفت فاتحه بر خوان
یکسره خویش و تبار و صهر و ختن را
زور نداری به چاره کوش و به تدبیر
گر تو شنیدی حدیث مور و لگن را
غره به بازوی خود مباش که بایست
شانه ز پولاد آهنین مجن را
خسرو چین گر به خویش غره نگشتی
کس نگشودی جبین عروس ختن را
در طرف راست، یار عربده جو بین
در طرف چپ، حریف عهد شکن را
شاهد روسی نخست از ره بیداد
کرد عیان حیله های سرو علن را
فاش و هویدا به خرمن تو برافروخت
نائره ی اشتعال جور و فتن را
آنسان رفتار کرد با تو که بروی
هیچ نکردی خطا عقیده و ظن را
لیک بت انگلیسی از در اخلاص
آمد و وارونه کرد طرح سخن را
گفت منم آنکه دست من برباید
از دل تو انده وز دیده وسن را
پس به فسون و فسانه برد به کارت
باده ی نا خوش گوار مرد فکن را
مست فتادی ازین شراب و سحرگاه
زهر هلاهل زدی خمار شکن را
باد بروتت برفت یکسره ای شیخ
ریش تو جاروب کرده دردی دن را
همچو مضارع شدی که نصب و سکونش
منتظر یک نظر بود لم و لن را
عهد بریتانیا نسیم صبا بود
طرفه نسیمی که سوخت سرو و سمن را
طرفه نسیمی که تا وزید به بستان
کند پر و بال مرغکان چمن را
طرفه نسیمی که خست خاطر گلبن
خانه ی بلبل سپرد زاغ و زغن را
ایران باشد بهشت عدن و تو آدم
عدن تو آن کس برد که برد عدن را
ما را بیند چنانکه گویی دیده است
جانوری بی زبان و بسته دهن را
ما هم از آن دیده بنگریم که بیند
مار گزیده سیه سپید رسن را
مانا فراموش کرده اند حریفان
نیزه ی گیو دلیر و جنگ پشن را
یا بنخواندند در متون تواریخ
قصه ی شاپورشاه و والرین را
ای علما تا بکی کنید پر حرص
آلت بیداد خویش شرع و سنن را
ای ادبا تا بکی معانی بی اصل
می بتراشید ابجد و کلمن را
ای شعرا چند هشته در طبق فکر
لیموی پستان یار و سیب ذقن را
ای عرفا چند گسترید در این راه
دانه تسبیح و دام حیله و فن را
ای خطبا تا بکی دریدن و خستن
با دم خنجر دل حسین و حسن را
ای وزرا تا بچند در گله ما
راهنمائی کنید گرگ کهن را
ای وکلا تا بکی دهید به دشمن
از ره جهل و هوس عروس وطن را
خون شهیدان درین دو ساله به ایران
کرد ز خارا عیان عقیق یمن را
ساغر می نیست خونبهای شهیدان
نیک بسنج ای پسر مبیع و ثمن را
امت موسی نه ای که باز فروشی
در عوض سیر و تره سلوی و من را
گر رگ ایرانیت به تن بود ایدر
جیحون سازی ز دیده طل و دمن را
مرد، وطن را چنان عزیز شمارد
با دل و با جان که شیرخواره لبن را
مرد، وطن را چنان ز صدق پرستد
فاش و هویدا که بت پرست وثن را
هر که ز حب الوطن نیافت سعادت
بسته بزنجیر ننگ گردن تن را
شامه پیغمبری چو نیست محال است
بشنوی از دور بوی پیر قرن را
عشق بتان را درون دل ندهد جای
پیر علیلی که مبتلاست عنن را
کور نبیند عروس ماه جبین را
طفل نخواهد نگار سیم بدن را
چند بکاهی روان و خواهی تن را
مرد چو رخت شرافت ندوخت بر اندام
باید پوشد به دوش خویش کفن را
سلسله اش چون بنات نعش گسستی
گر نبدی اتحاد عقد پرن را
ای شده سیراب ز اشک دیده ی مادر
وی تو به خون پدر خریده وطن را
دامن خوابت کشد به پیرهن مرگ
گر نربایی ز دیده کحل و سن را
باغ پدر چون به رهن داده ای ای پور
جان تو مرهون شده است بیت حزن را
گر زن و فرزند را به خصم سپردی
بر تن خود پوش رخت دختر و زن را
چون زن و فرزند رفت فاتحه بر خوان
یکسره خویش و تبار و صهر و ختن را
زور نداری به چاره کوش و به تدبیر
گر تو شنیدی حدیث مور و لگن را
غره به بازوی خود مباش که بایست
شانه ز پولاد آهنین مجن را
خسرو چین گر به خویش غره نگشتی
کس نگشودی جبین عروس ختن را
در طرف راست، یار عربده جو بین
در طرف چپ، حریف عهد شکن را
شاهد روسی نخست از ره بیداد
کرد عیان حیله های سرو علن را
فاش و هویدا به خرمن تو برافروخت
نائره ی اشتعال جور و فتن را
آنسان رفتار کرد با تو که بروی
هیچ نکردی خطا عقیده و ظن را
لیک بت انگلیسی از در اخلاص
آمد و وارونه کرد طرح سخن را
گفت منم آنکه دست من برباید
از دل تو انده وز دیده وسن را
پس به فسون و فسانه برد به کارت
باده ی نا خوش گوار مرد فکن را
مست فتادی ازین شراب و سحرگاه
زهر هلاهل زدی خمار شکن را
باد بروتت برفت یکسره ای شیخ
ریش تو جاروب کرده دردی دن را
همچو مضارع شدی که نصب و سکونش
منتظر یک نظر بود لم و لن را
عهد بریتانیا نسیم صبا بود
طرفه نسیمی که سوخت سرو و سمن را
طرفه نسیمی که تا وزید به بستان
کند پر و بال مرغکان چمن را
طرفه نسیمی که خست خاطر گلبن
خانه ی بلبل سپرد زاغ و زغن را
ایران باشد بهشت عدن و تو آدم
عدن تو آن کس برد که برد عدن را
ما را بیند چنانکه گویی دیده است
جانوری بی زبان و بسته دهن را
ما هم از آن دیده بنگریم که بیند
مار گزیده سیه سپید رسن را
مانا فراموش کرده اند حریفان
نیزه ی گیو دلیر و جنگ پشن را
یا بنخواندند در متون تواریخ
قصه ی شاپورشاه و والرین را
ای علما تا بکی کنید پر حرص
آلت بیداد خویش شرع و سنن را
ای ادبا تا بکی معانی بی اصل
می بتراشید ابجد و کلمن را
ای شعرا چند هشته در طبق فکر
لیموی پستان یار و سیب ذقن را
ای عرفا چند گسترید در این راه
دانه تسبیح و دام حیله و فن را
ای خطبا تا بکی دریدن و خستن
با دم خنجر دل حسین و حسن را
ای وزرا تا بچند در گله ما
راهنمائی کنید گرگ کهن را
ای وکلا تا بکی دهید به دشمن
از ره جهل و هوس عروس وطن را
خون شهیدان درین دو ساله به ایران
کرد ز خارا عیان عقیق یمن را
ساغر می نیست خونبهای شهیدان
نیک بسنج ای پسر مبیع و ثمن را
امت موسی نه ای که باز فروشی
در عوض سیر و تره سلوی و من را
گر رگ ایرانیت به تن بود ایدر
جیحون سازی ز دیده طل و دمن را
مرد، وطن را چنان عزیز شمارد
با دل و با جان که شیرخواره لبن را
مرد، وطن را چنان ز صدق پرستد
فاش و هویدا که بت پرست وثن را
هر که ز حب الوطن نیافت سعادت
بسته بزنجیر ننگ گردن تن را
شامه پیغمبری چو نیست محال است
بشنوی از دور بوی پیر قرن را
عشق بتان را درون دل ندهد جای
پیر علیلی که مبتلاست عنن را
کور نبیند عروس ماه جبین را
طفل نخواهد نگار سیم بدن را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در قدردانی از مردم وطن خواه و تهیج جوانان وطن
تا زبر خاکی ایدرخت برومند
مگسل ازین آب و خاک رشته پیوند
مادر تست این وطن که در طلبش خصم
نار تطاول بخاندان تو افکند
هیچت اگر دانش است و غیرت ناموس
مادر خود را بدست دشمن مپسند
تاش نبرده اسیر و نیست بر او چیر
بشکن از او یال و برز و بگسل از او بند
ورنه چو ناموس رفت نام نماند
خانه نیاید چو خانواده پراکند
خانه چو بر باد رفت خانه خدا را
جای نماند بده بریش تو سوگند
همچو گروگر شود بسوگ وطن جفت
هر که نگیرد ز سوگ او بوطن پند
رحمتی ای باغبان کز آتش بیداد
سوخته در باغ هر نهال برومند
دوخته دامان چین بشهر پطرپورغ
بسته گریبان ملک هند به ایرلند
پردگی انگلیس و بردگی روس
لعبت کشمیر شد عروس سمرقند
شور نشور است در جهان تو در خواب
گیرم خواب تو مرگ تا کی و تا چند
خیز که در مخزن تو دزد تبه کار
دامان از زر بغل ز سیم بیاکند
رو غم آینده خور گذشته رها کن
کی بود آینده با گذشته همانند
بین بگروگر که ضرب تیشه ایام
نخل امیدش چسان ز پای در افکند
هر نفسش زخمهای تازه به دل زد
تا کهنش کرد گردش دی و اسفند
جانش بدرود گفته با لب خندان
روحش تکبیر خوانده با دل خرسند
خاکست اندر دو چشم او زر و گوهر
زهر است اندر مذاق او شکر و قند
گریه کند زارزار بر وطن خویش
همچون یعقوب بهر گم شده فرزند
جان برادر تو نیز همچو گروگر
جان بوطن باز و دل بمهر وطن بند
رخت فرا بر بزیر شهپر سیمرغ
تا ننهی پیش زاغ تیره جگربند
این وطن ما منار نور الهی است
هم ز نبی خواندم این حدیث و هم از زند
آتش حب الوطن چو شعله فروزد
از دل مؤمن کند بمجمره اسپند
از دل الوند دود تیره برآید
سوز وطن گرفتد به دامن الوند
ور به دماوند این حدیث سرائی
آب شود استخوان کوه دماوند
روسپی از خانمان خود نکند دل
کمتر از او دان کسی که دل ز وطن کند
مگسل ازین آب و خاک رشته پیوند
مادر تست این وطن که در طلبش خصم
نار تطاول بخاندان تو افکند
هیچت اگر دانش است و غیرت ناموس
مادر خود را بدست دشمن مپسند
تاش نبرده اسیر و نیست بر او چیر
بشکن از او یال و برز و بگسل از او بند
ورنه چو ناموس رفت نام نماند
خانه نیاید چو خانواده پراکند
خانه چو بر باد رفت خانه خدا را
جای نماند بده بریش تو سوگند
همچو گروگر شود بسوگ وطن جفت
هر که نگیرد ز سوگ او بوطن پند
رحمتی ای باغبان کز آتش بیداد
سوخته در باغ هر نهال برومند
دوخته دامان چین بشهر پطرپورغ
بسته گریبان ملک هند به ایرلند
پردگی انگلیس و بردگی روس
لعبت کشمیر شد عروس سمرقند
شور نشور است در جهان تو در خواب
گیرم خواب تو مرگ تا کی و تا چند
خیز که در مخزن تو دزد تبه کار
دامان از زر بغل ز سیم بیاکند
رو غم آینده خور گذشته رها کن
کی بود آینده با گذشته همانند
بین بگروگر که ضرب تیشه ایام
نخل امیدش چسان ز پای در افکند
هر نفسش زخمهای تازه به دل زد
تا کهنش کرد گردش دی و اسفند
جانش بدرود گفته با لب خندان
روحش تکبیر خوانده با دل خرسند
خاکست اندر دو چشم او زر و گوهر
زهر است اندر مذاق او شکر و قند
گریه کند زارزار بر وطن خویش
همچون یعقوب بهر گم شده فرزند
جان برادر تو نیز همچو گروگر
جان بوطن باز و دل بمهر وطن بند
رخت فرا بر بزیر شهپر سیمرغ
تا ننهی پیش زاغ تیره جگربند
این وطن ما منار نور الهی است
هم ز نبی خواندم این حدیث و هم از زند
آتش حب الوطن چو شعله فروزد
از دل مؤمن کند بمجمره اسپند
از دل الوند دود تیره برآید
سوز وطن گرفتد به دامن الوند
ور به دماوند این حدیث سرائی
آب شود استخوان کوه دماوند
روسپی از خانمان خود نکند دل
کمتر از او دان کسی که دل ز وطن کند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - قصیده وطنی در ۱۳۱۹
تا کی ای شاعر سخن پرداز
می کنی وصف دلبران طراز
دفتری پر کنی ز موهومات
که منم شاعر سخن پرداز
ذم ممدوح گه کنی ز غرض
مدح مذموم گه کنی از آز
می زنی لاف گاهی از عرفان
وز حقیقت سخن کنی و مجاز
از پی وصف یار موهومی
گاه اطناب و گه دهی ایجاز
گوئی، ای رشک دلبران طراز
گوئی ای قبله گاه اهل نیاز
طره ات در مثل بود طرار
غمزه ات در صفت بود غماز
متماثل رخت بود با ماه
متمایل قدت بود از ناز
تلخ از حسرت توام شد کام
فاش از محنت توام شد راز
از فراقت بر آتش حسرت
چند باشم همی بسوز و گداز
چیست این حرفهای لاطایل
چیست این فکرهای دور و دراز
می نگوئی که این چه ژاژ بود
که بمیدانش آوری تک و تاز
این سخن را اگر بری بازار
نخرند از تواش به سیر و پیاز
غصه قیس و قصه لیلی
حرف محمود و سرگذشت ایاز
کهنه شد این فسانها یکسر
کن حدیث نوی ز سر آغاز
بگذر از این فسون و این نیرنگ
دیگر از این سخن فسانه مساز
گر هوای سخن بود به سرت
از وطن بعد از این سخن گو باز
هوس عشق بازی ار داری
با وطن هم قمار عشق بباز
از وطن نیست دلبری بهتر
بوطن دل بده ز روی نیاز
شاهد شوخ دلفریب وطن
با رقیب خطر شده دمساز
در اصول ترقیات وطن
شعر برگو گزیده و ممتاز
پیش از وقت چاره باید گرد
که در فتنه بر وطن شده باز
تا بکی در جهالت و غفلت
نشناسی نشیب خود ز فراز
چیست اسلام در بر کفار
طعمه ای پیش روی خیل گراز
مایه هر سعادتی علم است
بخدای علیم بی انباز
کی ترقی کند کسی بی علم
مرغ بی بال چون کند پرواز
علم تحصیل کن که سلم علم
از نشیبت برد بسوی فراز
می کنی وصف دلبران طراز
دفتری پر کنی ز موهومات
که منم شاعر سخن پرداز
ذم ممدوح گه کنی ز غرض
مدح مذموم گه کنی از آز
می زنی لاف گاهی از عرفان
وز حقیقت سخن کنی و مجاز
از پی وصف یار موهومی
گاه اطناب و گه دهی ایجاز
گوئی، ای رشک دلبران طراز
گوئی ای قبله گاه اهل نیاز
طره ات در مثل بود طرار
غمزه ات در صفت بود غماز
متماثل رخت بود با ماه
متمایل قدت بود از ناز
تلخ از حسرت توام شد کام
فاش از محنت توام شد راز
از فراقت بر آتش حسرت
چند باشم همی بسوز و گداز
چیست این حرفهای لاطایل
چیست این فکرهای دور و دراز
می نگوئی که این چه ژاژ بود
که بمیدانش آوری تک و تاز
این سخن را اگر بری بازار
نخرند از تواش به سیر و پیاز
غصه قیس و قصه لیلی
حرف محمود و سرگذشت ایاز
کهنه شد این فسانها یکسر
کن حدیث نوی ز سر آغاز
بگذر از این فسون و این نیرنگ
دیگر از این سخن فسانه مساز
گر هوای سخن بود به سرت
از وطن بعد از این سخن گو باز
هوس عشق بازی ار داری
با وطن هم قمار عشق بباز
از وطن نیست دلبری بهتر
بوطن دل بده ز روی نیاز
شاهد شوخ دلفریب وطن
با رقیب خطر شده دمساز
در اصول ترقیات وطن
شعر برگو گزیده و ممتاز
پیش از وقت چاره باید گرد
که در فتنه بر وطن شده باز
تا بکی در جهالت و غفلت
نشناسی نشیب خود ز فراز
چیست اسلام در بر کفار
طعمه ای پیش روی خیل گراز
مایه هر سعادتی علم است
بخدای علیم بی انباز
کی ترقی کند کسی بی علم
مرغ بی بال چون کند پرواز
علم تحصیل کن که سلم علم
از نشیبت برد بسوی فراز
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴
ای خزیده درین سرای کهن
وی دمیده چو گل درون چمن
نکته ای گویمت که گر شنوی
شادمانی بجان و زنده بتن
آدمی را چو هفت مهر بدل
نبود کم شمار از اهریمن
مهر ناموس و زندگانی و دین
عزت و خاندان و مال و وطن
وانکه بیهوده بگذراند عمر
هست نادان و ابله و کودن
وانکه ایمان بدین خویش نداشت
از بدیهای او مباش ایمن
وانکه قدر شرف نداند باد
ذل و فقرش قبا و پیراهن
وانکه اسراف پیشه کرد بمال
نشود شمع خانه اش روشن
وآنکه حب وطن نداشت بدل
مرده ز آن خوبتر بمذهب من
ای وطن ای دل مرا ماوای
ای وطن ای تن مرا مسکن
ای وطن ای تو نور و ما همه چشم
ای وطن ای تو جان و ما همه تن
ای مرا فکرت تو در خاطر
وی مرا منت تو بر گردن
ای تراب تو بهتر از کافور
ای نسیم تو خوشتر از لادن
ای فضای تو به ز باد بهار
ای هوای تو به ز مشک ختن
ای تف غیرت تو خاره گداز
ای می همت تو مردافکن
پشه با یاری تو پیل شکار
روبه از نیروی تو شیر اوژن
ای عیون کریمه را منظر
ای عظام رمیمه را مدفن
ای غزالان شوخ را گلکشت
ای درختان سبز را گلشن
نار تو خوبتر ز برد و سلام
خار تو تازه تر ز ورد و سمن
با تو بر زهر جان ما مشتاق
بی تو با نور چشم ما دشمن
از تو گر رو کنم بدار سرور
هست در دیده ام چو بیت حزن
از هوای تو مغزم آن شنود
که رسول خدا ز باد یمن
ای بیاد تو در سرای سپنج
ای بنام تو در جهان کهن
تخت جمشید و افسر دارا
تیغ شاپور و رایت بهمن
ای بمهر تو با هزار اسف
ای براه تو با هزار شجن
خسته در هر رهی دوصد بهرام
بسته در هر چهی دوصد بیژن
ای ز شاپور و اردشیر بپای
مانده آباد دشت و باغ و چمن
ای ز بهرام و یزدگرد بجای
مانده ویران دیار و ربع و دمن
ای پی نرگس تو غرقه بخون
چشم اسفندیار روئین تن
ای سپرده هزار دستانت
خانه و آشیان بزاغ و زغن
ای پس از صدهزار رود و سرود
خواسته از سرای تو شیون
از هوای تو هر که برگردد
متوسل بود بجبت و وثن
وثنی بهتر است از آنک بصدق
نپرستد ترا بسان شمن
ای برادر بتاب از آتش ما
آن دلی را که سخت تر ز آهن
گریه کن بر وطن که گریه تو
چشم دل را همی کند روشن
بهوای وطن زنان گریند
گر نکریی تو کمتری از زن
وی دمیده چو گل درون چمن
نکته ای گویمت که گر شنوی
شادمانی بجان و زنده بتن
آدمی را چو هفت مهر بدل
نبود کم شمار از اهریمن
مهر ناموس و زندگانی و دین
عزت و خاندان و مال و وطن
وانکه بیهوده بگذراند عمر
هست نادان و ابله و کودن
وانکه ایمان بدین خویش نداشت
از بدیهای او مباش ایمن
وانکه قدر شرف نداند باد
ذل و فقرش قبا و پیراهن
وانکه اسراف پیشه کرد بمال
نشود شمع خانه اش روشن
وآنکه حب وطن نداشت بدل
مرده ز آن خوبتر بمذهب من
ای وطن ای دل مرا ماوای
ای وطن ای تن مرا مسکن
ای وطن ای تو نور و ما همه چشم
ای وطن ای تو جان و ما همه تن
ای مرا فکرت تو در خاطر
وی مرا منت تو بر گردن
ای تراب تو بهتر از کافور
ای نسیم تو خوشتر از لادن
ای فضای تو به ز باد بهار
ای هوای تو به ز مشک ختن
ای تف غیرت تو خاره گداز
ای می همت تو مردافکن
پشه با یاری تو پیل شکار
روبه از نیروی تو شیر اوژن
ای عیون کریمه را منظر
ای عظام رمیمه را مدفن
ای غزالان شوخ را گلکشت
ای درختان سبز را گلشن
نار تو خوبتر ز برد و سلام
خار تو تازه تر ز ورد و سمن
با تو بر زهر جان ما مشتاق
بی تو با نور چشم ما دشمن
از تو گر رو کنم بدار سرور
هست در دیده ام چو بیت حزن
از هوای تو مغزم آن شنود
که رسول خدا ز باد یمن
ای بیاد تو در سرای سپنج
ای بنام تو در جهان کهن
تخت جمشید و افسر دارا
تیغ شاپور و رایت بهمن
ای بمهر تو با هزار اسف
ای براه تو با هزار شجن
خسته در هر رهی دوصد بهرام
بسته در هر چهی دوصد بیژن
ای ز شاپور و اردشیر بپای
مانده آباد دشت و باغ و چمن
ای ز بهرام و یزدگرد بجای
مانده ویران دیار و ربع و دمن
ای پی نرگس تو غرقه بخون
چشم اسفندیار روئین تن
ای سپرده هزار دستانت
خانه و آشیان بزاغ و زغن
ای پس از صدهزار رود و سرود
خواسته از سرای تو شیون
از هوای تو هر که برگردد
متوسل بود بجبت و وثن
وثنی بهتر است از آنک بصدق
نپرستد ترا بسان شمن
ای برادر بتاب از آتش ما
آن دلی را که سخت تر ز آهن
گریه کن بر وطن که گریه تو
چشم دل را همی کند روشن
بهوای وطن زنان گریند
گر نکریی تو کمتری از زن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳
قصه گیسوی لعبتان طرازی
از شب یلدا فزوده شد به درازی
عمر گرانمایه ای دریغ تلف شد
در خم گیسوی لعبتان طرازی
درد و دریغا که عاشقان وطن را
عشق حقیقی، بدل شده به مجازی
ما به سر زلف یار، بسته دل و خصم
بسته دو بازویمان به حیلت و بازی
ای پسر نازین شوخ که باشد
مادرت از پارسی پدرت ز تازی
مادر تو دخت شهریار کیانی
و آن پدرت پور پیشوای حجازی
عمت گند آوران مکی و شامی
خالت دانشوران طوسی و رازی
گلشن توحید را خجسته نهالی
گله تائید را یگانه نهازی
پیشه تو مردمی و مردی رادی
کار تو دشمن کشی و دوست نوازی
الحق با این نژاد و پروز و هنجار
شاید اگر بر مه و ستاره بنازی
لیک یکی راز با تو دارم و باید
گوش دهی نیک ز آنکه محرم رازی
از تو شگفت آیدم بسی که بدین ناز
پیش لئیمان چرا چو اهل نیازی
بر در دونان بری نیاز ولی خود
تا به کمر غرق مال و نعمت و نازی
کعبه تو آباد کرده بودی و اینک
رو به کلیسا ستاده بهر نمازی
چشمت بی پرده شد چو دیده صرعی
رویت بی آبرو چو چهره آزی
خشک و تهی شد سرت مگر تو کدوئی
خام و دو تو شد دلت مگر تو پیازی
چون شدت ای مهر زرفشان که درین روز
هر دم چون زر درون بوته گدازی
گاه چو در استخوان شکسته ز سنگی
گاه چو زر جان و تن دریده ز گازی
خود تو نه آنی که بودی از رخ و بالا
شهره ی گیتی به دلکشی و برازی
تا به ختا سیر کردی از در ایران
با هنر و علم در خط متوازی
از چه در این باغ ای درخت برومند
میوه نیاری به بار و قد نفرازی
از چه درین پهنه ای دلیر دلاور
تیغ نگیری بدست و اسب نتازی
گر عجب است از گراز دعوی شیری
اعجب باشد ز شیر بیشه گرازی
خصم و رقیب از نشیب رو به فرازند
تو به نشیب ای عجب دوان ز فرازی
چاره بیچارگان تو بودی و امروز
درد دل خود به هیچ چاره نسازی
دزد به کاخ تو اندر است و تو ابله
خفته به غفلت درون بستر نازی
دیده بدیدار و دست در خم زلفی
لب به قدح گوش بر ترانه سازی
قهقهه کبک نر نیوش و بخونش
پنجه فرو کن نه کم ز طغرل و بازی
رخت به غارت شدت کلاه به یغما
تو پی پیرایه و سجاف و طرازی
خفته عروست بر رقیب و تو غافل
در پی تقدیم سور و حمل جهازی
بی خبر از آن عروس شوخ شگرفی
شیفته بر این عجوز زشت چغازی
خیرگی و تیرگی رها کن از ایراک
با دل بیدار و با دو دیده بازی
بایدت اندر مصاف دشمن خونخوار
باشی هشیار کار و زهره نبازی
تیر چو بارد سهام زرین باری
تیغ چو یازد حسام خونین یازی
ای پسر بی گناه و کودک مسکین
چند درین نار تفته سوزی و سازی
غم مخور اینک که پایمرد تو باشد
حامی اسلام شه مظفر غازی
بار خدائی که بر زمانه صلا زد
از در بخشندگی و بنده نوازی
از شب یلدا فزوده شد به درازی
عمر گرانمایه ای دریغ تلف شد
در خم گیسوی لعبتان طرازی
درد و دریغا که عاشقان وطن را
عشق حقیقی، بدل شده به مجازی
ما به سر زلف یار، بسته دل و خصم
بسته دو بازویمان به حیلت و بازی
ای پسر نازین شوخ که باشد
مادرت از پارسی پدرت ز تازی
مادر تو دخت شهریار کیانی
و آن پدرت پور پیشوای حجازی
عمت گند آوران مکی و شامی
خالت دانشوران طوسی و رازی
گلشن توحید را خجسته نهالی
گله تائید را یگانه نهازی
پیشه تو مردمی و مردی رادی
کار تو دشمن کشی و دوست نوازی
الحق با این نژاد و پروز و هنجار
شاید اگر بر مه و ستاره بنازی
لیک یکی راز با تو دارم و باید
گوش دهی نیک ز آنکه محرم رازی
از تو شگفت آیدم بسی که بدین ناز
پیش لئیمان چرا چو اهل نیازی
بر در دونان بری نیاز ولی خود
تا به کمر غرق مال و نعمت و نازی
کعبه تو آباد کرده بودی و اینک
رو به کلیسا ستاده بهر نمازی
چشمت بی پرده شد چو دیده صرعی
رویت بی آبرو چو چهره آزی
خشک و تهی شد سرت مگر تو کدوئی
خام و دو تو شد دلت مگر تو پیازی
چون شدت ای مهر زرفشان که درین روز
هر دم چون زر درون بوته گدازی
گاه چو در استخوان شکسته ز سنگی
گاه چو زر جان و تن دریده ز گازی
خود تو نه آنی که بودی از رخ و بالا
شهره ی گیتی به دلکشی و برازی
تا به ختا سیر کردی از در ایران
با هنر و علم در خط متوازی
از چه در این باغ ای درخت برومند
میوه نیاری به بار و قد نفرازی
از چه درین پهنه ای دلیر دلاور
تیغ نگیری بدست و اسب نتازی
گر عجب است از گراز دعوی شیری
اعجب باشد ز شیر بیشه گرازی
خصم و رقیب از نشیب رو به فرازند
تو به نشیب ای عجب دوان ز فرازی
چاره بیچارگان تو بودی و امروز
درد دل خود به هیچ چاره نسازی
دزد به کاخ تو اندر است و تو ابله
خفته به غفلت درون بستر نازی
دیده بدیدار و دست در خم زلفی
لب به قدح گوش بر ترانه سازی
قهقهه کبک نر نیوش و بخونش
پنجه فرو کن نه کم ز طغرل و بازی
رخت به غارت شدت کلاه به یغما
تو پی پیرایه و سجاف و طرازی
خفته عروست بر رقیب و تو غافل
در پی تقدیم سور و حمل جهازی
بی خبر از آن عروس شوخ شگرفی
شیفته بر این عجوز زشت چغازی
خیرگی و تیرگی رها کن از ایراک
با دل بیدار و با دو دیده بازی
بایدت اندر مصاف دشمن خونخوار
باشی هشیار کار و زهره نبازی
تیر چو بارد سهام زرین باری
تیغ چو یازد حسام خونین یازی
ای پسر بی گناه و کودک مسکین
چند درین نار تفته سوزی و سازی
غم مخور اینک که پایمرد تو باشد
حامی اسلام شه مظفر غازی
بار خدائی که بر زمانه صلا زد
از در بخشندگی و بنده نوازی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - تقریظ بر کتاب گوهر خاوری
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۷۱