عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
آهِ ندامت ز شیخ وشاب بر آید
آری چندان که آفتاب بر آید
عشق دمی در دمد به صورِ محبّت
بو که سرِ خفتگان ز خواب برآید
از جگرِ منتظر نوایرِ حسرت
در جسدِ آلِ بوتراب بر آید
هیچ نمانده ست کز خزاینِ ظالم
بانگ به تاراجِ انقلاب برآید
برقِ محبّت محیطِ عقل بسوزد
آتشِ عشق از میانِ آب برآید
صاعقۀ عشق اگر شود متواتر
دود ازین تودۀ خراب برآید
حاسد اگر قرعه یی زند به تفال
در حقِ او آیۀ عذاب برآید
در حقِ ما هر که بد سگالد و گوید
روزِ مکافات از ثواب برآید
آتشِ آهم اگر به دیر درافتد
دود ز خُم خانۀ شراب برآید
ما و خراباتِ عشق رغمِ عدو را
جان ز تنش تا به تفت و تاب برآید
مجلسِ ما خوش تر از بهشت که هر دم
حوروشی دیگر از نقاب برآید
پیشِ رباب از فراقِ دعد بنالد
زاریِ زیرش چو از رباب برآید
بخت دگر باره گر دری بگشاید
کامِ نزاری ز فتحِ باب برآید
آری اگر فطرتش مناسبِ حال است
دعوتِ مظلوم مستجاب برآید
دولت اگر خود مساعدت نکند هیچ
فتنه ز تسکین به اضطراب برآید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
زان پیش کآفتاب ز مشرق کند ظهور
آثار فیض حق متجلّی شود ز طور
ای ساقی‌ای که رشک برند و خجل شوند
از قامت تو طوبی و از طلعت تو حور
زآن آب ده کز آتش طبعش به خاصیت
سقف دماغ پر کند از دودهٔ بخور
بر آتشم زن آبی کز عکس برق او
گردد سواد سینهٔ مخمور غرق نور
تا من به کام دل غزل حسب حال خویش
اینجا ادا کنم چو سرایندهٔ زبور
شد خاطرم به تربیت عاقلان نفور
دیوانه می‌شوم ز محال دل صبور
از ناصحان مصلحت اندیش دوربین
نزدیک شد کز اسلام افتم به کفر دور
از زاهدان عهد نیاموختم مگر
فسق و فساد و فحش و فسون و فن و فجور
باری نصیحتی نکنندم جماعتی
کافتاده‌اند و بوده چو من در چنین فتور
من در قیامتم ز ملامت‌گران عشق
کو در دمید قصّهٔ من در جهان چو صور
تا چند خاطر از می و مطرب فریفتن
بر بوی آنک خیر بود آخر الامور
چون اهل روزگار نی‌ام سخرهٔ مجاز
نه راغب حواری و نه طالب قصور
آزادم از بهشت اضافی و فارغم
از هر که دل فریفته گردد بدین غرور
گر دوزخ و بهشت ندانی نزاریا
تأویل آن زمن بشنو غیبت و حضور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
کاروان بربست بار و ره دراز
برگ راه و توشهٔ منزل بساز
در سلوک امتحان بی عذر و دفع
رهنوردی چست باید چشم باز
تا نماند از رفیقان بازپس
بیشتر حاصل کند خط جواز
درد بی‌درمان که می‌گویند حرص
راه بی‌پایان که می‌گویند آز
کوته است ایام عمر بی‌ثبات
منزل آز و امل دور و دراز
پس روان اهل آرا می‌کنند
از مقامات کمالات احتراز
پیشوایانشان به اسفل می‌برند
ز آن نمی یارند بودن سرفراز
دعوی عصمت محال است از جنب
زشت باشد بر مصلا بی‌نماز
غارت و تاراج و قتل و معتقد
عدل و انصاف و امان و ترک تاز
در میان حلقهٔ پاکان حق
خویشتن را کی تواند کرد گاز
نعل پیشانی چو سندان پیش دار
ورنه نتوان کرد و دعوی بر مجاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
می بایدم که بشنوم آواز دل‌نواز
تا بار دیگرم شود امید تازه باز
در بارگاه نفس بهیمی بمانده‌ام
باشد که در خلاص دهندم خط جواز
تا کی توان شنید محالات و باز گفت
افسانهٔ میان‌تهی و قصهٔ دراز
بسیار در کشاکش ایام بوده‌ام
گه زیردست مدعیان گه زبرفراز
ما به اعتراض مشنّع چه التفات
خو کی توان ز همدم دیرینه کرد باز
هم عاقبت به سدره رسد مرغ آه من
نبود حجاب بر گذر مرغِ با نیاز
در ابتدا قبول اجابت نیافته
هرگز گمان مبر که نمازی بود نماز
محمود رفت و مظلمه برد از جهان و ماند
باقی میان خلق خردمندیِ ایاز
دست از جهان بشوی و طمع بگسل از حیات
نزدیک پادشاه چو گشتی محل راز
خفاش در حجاب بماند از جمال خور
سرّی بود هر آینه در چشم بندباز
حربا ز حیرتی که بر او غالب آمده است
از تاب خود نمی‌کند البته احتراز
گر قافیه دوباره شود شوق غالب است
آری نزاریا تو و درگاه بی‌نیاز
تا کی هوا کنی چو شتر هر زمان مده
از کف زمام عمر گران‌مایه بر مجاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
ساقی به جان و سر که به جان دارمت سپاس
قد قامت الصلات برآمد بیار کاس
از می چه می‌هراسد می خواره محتسب
گو از حرام و فسق و ربا و زنا هراس
دل با خدای دار و به بت‌خانه راز گوی
در حشر کی خرند ز ما لابه و مکاس
تو هیچ نیستی به قیاس و همه تویی
کی آن گهی در همگی محو شد قیاس
ز اول بکوش تا نکنی پی رویّ و هم
بر راست کی روی چو شدی خود در انتکاس
هر روز آفتاب کند در نسیج و نخ
صحن جهان و شب به سرش درکشد لباس
یعنی که برحمایت من اعتماد نیست
گه برکنم ز بیخ، به ناگه نهم اساس
دنیاپرست گر به مثل هم چو سنبله
بر آسمان پرد نبرد سر ز زخم داس
منت نزاریا ز خدا واجب است و نیست
یک‌ذره خیر در سر بی‌مغز ناسپاس
بی‌ آب رز مباش که در خنبِ روزگار
خون می‌رود نه روغن ازین نیلگون خراس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
زبان تیز دارم همچو الماس
ز الماسم بترسید ایّهاالناس
ملامت تا به کی خواهم کشیدن
ازین مشتی خطا بینان نسناس
خدنگ آه من از چرخ بگذشت
چو تیز ناوک از اوراق قرطاس
دوای درد من داند طبیبی
که فربه بازبشناسد ز آماس
چه داند آن‌که از دکّان عطّار
نداند فرق کردن خانه کنّاس
تواند مرده زنده کرد هرگز
فسرده هم چو روح‌الله به انفاس
فروافتاد تشتِ نام و ننگم
ز بام گنبد این نیل گون آس
صدای عشقم از صندوق گردون
برآمد تا فتاد این مهره در تاس
مرا در بزم فطرت عشق در حلق
دمادم ریخته کاس از پی کاس
اگر مستی کنم بر من مکن عیب
ز مستی من ای هشیار مهراس
برآوردم درون خنب غسلی
فرو شستم وجود از چرکِ ادناس
غلام مرد دهقانم چه بودی
که بر خم‌خانه شب می‌داد می پاس
نزاری خوشه‌چین خرمن اوست
اگر پشتش شود چون ماه نو داس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
خوش است عالمِ رندان و صحبتِ او باش
بیا دمی به علی رغمِ عاقلان خوش باش
درون به کعبه فرست و برون به می کده آر
نیاز می کن پنهان شراب می خور فاش
ز آفتابِ قدح کور دیده بگریزد
کز آفتاب تحاشی نکرد جز خفّاش
چو ذوقِ باده ندانی ز مستیِ ام مخروش
چو زخمِ عشق نخوردی جراحتم مخراش
نزولِ عشقِ حقیقی طمع مدار هنوز
نکرده خانۀ دل خالی از خیالِ قماش
ملامتِ دگران می کنی به فتویِ عشق
خطا چراست چو با عقل می رود کنکاش
اگر به عقلِ مجرّد کفایت است چو من
به عقل می روم آخر چه می کنی پرخاش
وگر زمام به دستِ ارادتِ دگری ست
برو به هرزه دلیلی ز عقل بر متراش
ز رویِ صورت اگر بر نیفکنند نقاب
درونِ پرده که داند چه می کند نقّاش
دمی به مجلسِ روحانیانِ راح پرست
دلت قرار نگیرد ز حرصِ کسبِ معاش
بهشتِ نقد و شرابِ طهور و ساقیِ حور
بیار خاک و به رویِ صلاح و تقوا پاش
لبم چو پردۀ دل خشک شد ز بی آبی
قدح به دستِ نزاری که داد کی کو کاش
اگر چو ظاهر باطن به خلق بنمایند
کسی چه فرق کند زاهد از منِ قلّاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
بهشت است خمخانه می فروش
فرو مایه چون شیره گو بر مجوش
نه در خلد جوی شراب است پاک
قیامت از آن کرد خواهند نوش
چو بر یاد اهل قیامت خوریم
چه غم محتسب گو برآور خروش
ز مشتی گدا پیشه خود ستای
عداوت خران عبادت فروش
چه آید به جز فحش و فسق و فجور
نگهدار خود را از ایشان بکوش
جهان دیده گان اند نادیده هیچ
همه هرزه گوی و فسانه نیوش
در این نیز سرّی بود تا چرا
کر و کور باشند با چشم و گوش
حقیقت ندانند بازار مجاز
ندانند ابلیس باز از سروش
اگر مرد عارف بود در میان
چه در نخ نسیج و چه پشمینه پوش
مرا در خرابات مردان طلب
چنین گفت بامن به الهام دوش
نزاری مرو بیش گستاخ وار
نمی ترسی از فاش کاری خموش
اگر می خوری می به ترتیب خور
نه چندان که زایل کند عقل و هوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
بیا که فصل ربیع است و وقت عیش و نشاط
چو سبزه باز بگستر میان باغ بساط
به بوستان ز برای تفرج عشاق
عروس نامیه را جلوه می دهد مشاط
ز بس شقایق گویی خزانه دار فلک
به گرد دامن کهسار می کشد سقلاط
بیار باده که بر اتفاق حالت ما
فرشتگان سماوات می کنند نشاط
شراب می خورم و راست می روم فارغ
تو نیز راست رو و مست بر گذر ز صراط
خطیب شرم ندارد نشسته بر سر چوب
زبان به هرزه درایی گشاده چون وطواط
خرابه‌ ی دلِ اهل دلی کنی معمور
فریضه تر که بسازی هزار حوض و رباط
اگر طهارت باطن کنند اولاتر
که در عبادت ظاهر همی کنند افراط
محققان به جمال عیان علی التحقیق
نظر کنند و دگرها به وجهِ استنباط
مرا عوام به سنگ ملامت و شنعت
چنان زنند که قاروره بر عدو نفّاط
ولی چه سود که بر قامت نزاری دوخت
قبای شیفته رایی زمانه خیاط
مگر به طلعت لیلی وگرنه بر ناید
علاج یک دل مجنون به دست سد بقراط
که می کشد خط چون مشک بر عذار چو سیم
هزار بوسه دهم بر خط چنان خطاط
ز بهر درد سر خشک مغز عشاق است
وگرنه مشک به گل بر چه می کنند اخلاط
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
بیا که می کند از مشرق آفتاب طلوع
بیار باده و بگذار عذر نا مسموع
حرام‌ نیست به دینِ حکیم خمر بیار
حکیم خود نکند هیچ کار نا مشروع
که را رسد که کند فرق در حلال و حرام
مگر کسی که خبر دارد از اصول و فروع
زبان طعنه چرا می کشند در قومی
که جز به میکده ایشان نمی کنند رجوع
چنانم از شَرهِ باده‌ ی کهن تشنه
که نوجوان رمضان مشتهی ز غایت جوع
من از تعصب صاحب غرض نیندیشم
که کف برآورد از خشم راست چون مصروع
نیاز می کن و با دوستان قدح می کش
که اهل راز درین شیوه کرده اند شروع
سجود پیش ملایک سزد که استاده ست
در آرزوی زمین بر شش آسمان به رکوع
ادای نظم نزاری ز معدن جان است
بصیر گوهر کانی بداند از مصنوع
سخن حقیقت و حکمت بود چو دُر باید
الخصوص که باشد مهذب و مطبوع
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
خروس بانگ برآورد و صبح کرد طلوع
صبوح لازم حال است در اصول و فروع
گزیر نیست ز شرب مدام و مادامم
که اهل راز درین شیوه کرده اند شروع
حکیم نیست که گوید نمی خورم باده
به نزد عقل روا نیست عذر نا مسموع
چو بوی می به دماغم رسد دلِ مستم
شود کف افکن از اضطراب چون مصروع
غلام همت آن نیک نفس خوش نفسم
که خاطری متفرق همی کند مجموع
ز درد پا نتوانم ز پای خم برخاست
شدم به حکم حرج فارغ از سجود و رکوع
بیاورید و به پیکار در کشید مرا
که من ز نسخه دیوان فطرتم موضوع
چو مست آمدم از خنب خانه مبدا
مکن ملامتم این جا مگوی نا مشروع
در اعتقاد نزاری خلاف جایز نیست
که گفته اند که با اصل خود کنند رجوع
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
زلالِ خضر و شبِ خلوت و حریفِ موافق
وَ اِن یَکاد بخوان دفعِ چشم زخمِ منافق
شبی که رشک برو روز عید برد و عجب این
که شد زمانه مغنّیِ وقت و بخت موافق
چو عشق داد پناهت به بادبانِ عنایت
ز راهِ مرتبه بر سدره کش طنابِ سرادق
ز من مدارید ای عاقلان به خیر توقّع
اگر خلافِ خرد می کنم که مستم و عاشق
کسی که خورد ز خُم خانۀ محبّتِ او می
به خویش باز نیاید به حکمِ فطرتِ سابق
به عشق هیچ تعلّق نداشت قصّۀ رامین
به عقل نیز چه نسبت کند فسانۀ وامق
چه التفات به حالاتِ مستحیلِ محق را
که از زمان و مکان فارغ اند اهلِ حقایق
محیط بر لکِ پایم نمی رسد به مراتب
غدیر دنیی و آن گه من و غریقِ علایق
ز کاینات من و خرقه ای و کُنجی و آبی
که داغ کرد چو آتش به عکس رنگِ شقایق
بخوان وَ مِن ثُمُراتِ النَّخیلِ و الاّعناب از
کتابِ مُنزَل کآورد مصطفی به خلایق
به حکم تُتٌخِدُون شیره می ستانم از اعناب
همیشه مستم و با آیتِ صحیح و موافق
درست و راست بیان می کنم و حَمداً للهِ
چو راویانِ منافق نه کاذبیم و نه سارق
بر اختلافِ تصرّف کنندگان چه معوَّل
اگر مجالِ قبول است بس روایتِ صادق
نزاریا گهرِ عقل در خلابِ جهالت
به حسبِ حالِ تو چون در خور آمده است و چه لایق
مکوش با متعصّب که در حجاب بمانده
به حجّتِ تو برون ناید از مضیقِ عوایق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
صخره ای بر راهِ ما بود از خیال
برگرفت آن صخره را از ره جمال
غمزه ای کردند از طرفِ نقاب
عقلِ ما زان غمزه حالی کرد حال
آه از آن شکل و شمایل آه آه
دل ببرد از ما بدان غنج و دلال
دل ز بی صبری چو ذرّه مضطرب
جان به نورالعین در عینِ وصال
عقل از آن زد دست در فتراکِ عشق
تا نصیبی یابد از دورِ کمال
هرگز این دورش نباشد بهره ای
گردِ سر گردد چو دورانِ محال
دل منه بر نسیۀ رای و قیاس
نقد بطلب تا بیابی ارزِ حال
راویان انصاف را چون کرده اند
هم چون کاه آن خر بطلان را در جوال
خلق را چون در ضلالت می برند
وآن نگون ساران نترسند از وبال
هی نزاری چیست این ، دیوانه ای
چشم می دار از دلیری گوش مال
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
بیا دل ز دنیایِ دون بر گسل
که بس رونقی نیست در آب و گل
سلوکِ تو از خود برون رفتن است
شدن با دگر سالکان متّصل
به دنبالِ آن سالکان کی رسی
به احوالِ دنیا چنین مشتغل
گروهی گرفته رهِ فلسفه
گروهی دگر مذهبِ معتزل
علی الجمله هر کس به خود مذهبی
نهادند از یک دگر منفصل
مقصّر جدا گشته غالی جدا
برون رفته از جاده ی معتدل
رهِ راستان است و فرمان بَران
زری پاک و پاکیزه از غشّ و غل
قیامت که موقوف دارند خلق
به نَطوی السّماءَ کطیِ السِجِل
اگر سّرِ این سَتر پیدا کنم
کجا طاقت آرند کو محتمل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
مرا چو مست روان کرده بوده اند از اوّل
هنوز مستم و ثابت قدم نه مستِ مُزلزل
چنین مداومتم بر مدام دست ندادی
گرم به دست نبودی زمامِ مخرج و مدخل
غبارِغم به می از رویِ روزگار توان برد
که زنگ از آینه نتوان زدود جز که به صیقل
مرا چو وحش نباید به کوه و دشت دویدن
اگر قضا نکند چشمِ آهوانه مکحَّل
کَهای شیفتگی بودمی و سلسله سایی
اگر زمانه نکردی کمندِ زلف مسلسل
ملامتم مکن ای معترض چو با زندانی
تعلّقاتِ محقّق ز ترهّاتِ مخیّل
برو که سدره نشینان از آن گروه نباشند
که در برازخِ دنیا بمانده اند معّطل
به چشمِ راست نداند که بیندم متعصّب
چه دید خواهد جز عکسِ دیده دیدۀ احول
عنانِ عزم به تسلیم داده اند مجانین
مرادِ قیس میسّر نشد به بازویِ نوفل
بلایِ عشق سلامت شکست و شیفته خاطر
به قال و قیل نگشته ست مشکلاتِ چنین حل
نزاریا نتوانی به خودِ رسید به جایی
بکوش تا نکنی بر قیاسِ خویش معوّل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
نه روی و رهی که با تو باشم
نه سیم و زری که بر تو پاشم
اعجوبه ی روزگار ماییم
من خود به تعجبات فاشم
باشد که به هیچ وجه آیا
شایسته ی خدمت تو باشم؟
رد کرده ی جمله ی جهانم
آیا ز کدام خیل تاشم؟
ای مدعیان کجاست جایی
الا در دوست پس کجاشم؟
تا پخته شوم هنوز اینجا
در آتش امتحان چو داشم
معزول ز وحدت معادم
مشغول به کثرت معاشم
اسلام چو خاص خویش کرده
در کفر رهی دهند کاشم!
طیّان نی ام ار چه هرزه گویم
آزر نی ام ار چه بت تراشم
یعنی که چو خامه ی نزاری
گه گه ورقی همی تراشم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
بر یاد روی دوستان جام مصفا می کشم
یعنی به رغم دشمنان با دوست صهبا می کشم
از دست ساقی ازل صافی و دُردی بیش و کم
تا نسیه کی روزی شود حالی مهیا میکشم
از جان و دل با های و هو بر بام و با لبیک و می
کام ولی را می زنم رغمِ عدو را می کشم
اسرار حشر و نشر را منکر نی ام بل صابرم
بر جان من از جام می حملی ست حالا می کشم
امروز نقد الوقت را هرگز به نسیه کی دهم
من آن نی ام کامروز جور از بهر فردا می کشم
ساقی ز تنهایی خودم خود را و حالا قانعم
تا وقت آن کاندر بهشت از دست سقا می کشم
تن در ملامت داده ام دل بر قضا بنهاده ام
فی الجمله حال الوقت را باز از مدارا می کشم
تا کنج سرِّ وقت من پنهان بماند از عدو
جور و جفای دوستان پنهان و پیدا می کشم
از فکر لنگر ساختم وز ذهن غواص ای عجب
این دانه های قیمتی از قعر دریا می کشم
من پیش اهل معرفت معذور باشم ظاهرا
بر عیب بدگویان خود دامن به عمدا می کشم
گفتی نزاری چون چنین بر عیب دشمن کرده خو
کینی به وجهِ مصلحت از جانِ اعدا می کشم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
به غم بنشسته ام سر در گریبان
ز اندوه عزیزان و حبیبان
مزاج دوستان رفتم بدیدم
گرفتم نبض هر یک چون طبیبان
ملالت شان مرامی داشت گفتی
چو مهمانی به بُن گاه غریبان
به خود گفتم عجب نبود که نفرت
کنند از صحبت لنبان لبیبان
چو دیدم سرگران¬شان گفتم آری
ز بخت افتند چون من بی نصیبان
ندیدم خویش را جرم و گناهی
ندانستم به جز مکر رقیبان
تعالی الله زهی دوری که در وی
بدان نیک آید و غُمران نقیبان
اگر بهتان روا باشد در اسلام
چه انکارست بر صاحب صلیبان
نزاری هم چنین تکرار می کن
به غم بنشسته ام سر در گریبان
سعدالدین وراوینی : باب اول
خطاب ملک زاده با دستور
ملک‌زاده گفت: دستور از استماع این سخن که اجماع امم و اتّفاق عقلاء عالم بر آنست، درین خصومت و پیکار بدان اسبِ حرون ماند که تا زخمِ تازیانه نخورد، حرونی پیدا نکند و بدان کودک که در مکتب باشد، از بیم دوالِ معلم پای در دامن تأدّب کشیده دارد و چون بیرون آید، عقالِ عقل بگسلد و باز با خوی کودکی شود و بدان خرلنگ که در علفزار آسودگی می‌چرد و بر مربطِ بی‌کاری می‌آساید، درست نماید و چون اندک رنجی از تحمل بارِ اوقار بیند، عیب لنگی پدید آرد. تا اکنون که کشف القناعِ احوالِ او نرفته بود، همه رزانت و ثبات می‌نمود و چون قدمی از حد آزرم فراتر نهادیم، مزاج تأبّی که بر آن تربّی یافتست، پدید آورد و ما چون راه تسامح و تصالح بربستیم، سخن گشاده‌تر بگوئیم: کارداران پادشاه که شرفی دیگر صفاتی و ذاتی بیرون از سمتِ خدمت پادشاه ندارند، چون ایشان را بروز عطلت و عزلت بنشانند، بدان زن متجمّلِ متکحّل مانند که چون پیرایهٔ عاریت ازو فرو گشایند، زشتیِ رویِ خویش پیدا کند و بدان دیوار نگاریده که عکس تصاویر آن چشم را خیره گرداند و چون باندک آبی فرو شوئی، جز گل تیره نبینی و گفته‌اند: لَا تَمدَحَنَّ خَسیساً بِمَرتَبَهٍ نَالَهَا مِن غَیرِ استِحقَاقٍ فَاِنَّهَا تَحُطُّهُ عَمّا کانَ عَلَیهِ و لکِن بَعدَ اَن کَثُرَت ذُنُوبُهُ وَ ظَهَرَت عُیُوبُهُ وَ صَارَمُو اِلَیهِ مُعَادِیا وَ مَادِحُهُ هاجیاً و پادشاه که از مقابحِ افعالِ کارداران و مخازیِ احوالِ ایشان رفادهٔ تعامی بر دیدهٔ بصیرت خویش بندد و خواهد که بتحمّل و تعلّل کار بسر برد، بدان شگالِ خر سوار ماند که بنادانی کشته شد. شهریار گفت: چون بود آن داستان؟
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
یا رب! این بچّۀ ترکان چه ز ما می خواهند؟
که همیشه دل ما را ببلا می خواهند
زلف پر چین ز چه بر زیر کله می شکنند؟
گر نه مان بسته ترا ز چین قبا می خواهند
روز اسب و زره و تیغ و کمر می طلبند
شب شراب و قدح وزیر و دوتا می خواهند
ده منی گرز چو از دست بمی اندازند
یک منی ساغر در حال فرا می خواهند
باز چون از پی بازی سوی میدان تازند
گوی و چوگان ز دل و قامت ما می خواهند
زلف چون چوگان دارند وز نخدان چو گوی
پس ز ما عاریت این هر دو چرا می خواهند؟
آفت هوش و روانند و بلای دل و دین
وانگه ایشان را مردم بدعا می خواهند
اصلشان چون ز خطا باشد بر اصل خطا
لاجرم بوسه بها جزو خطا می خواهند
رایگانی بتوکی بوسه دهند؟ آن قومی
کز پی بچّۀ خود شیر بها می خواهند