عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۹
منفعلم برکه برم حاجت خوبش از برتو
ای قدمت بر سر من چون سر من بر در تو
آینهٔکون و مکان حیرت سیر چمن است
ساغر رنگ دو جهان حسرت گرد سر تو
تاب جمال تو ز کس راست نیاید ز هوس
حلقهٔ گیسوی تو بس چشم تماشاگر تو
محرم آن لعل نشدکام تمنایکسی
غیرتبسمکه برد چاشنی از شکرتو
رنگ تو آشفته چوگل در چمن آرزویت
موج تو غلتان چوگهر در طلبگوهر تو
صبح برد تا به کجا پایه ز قطع نفسش
وانشود زین هوسی چند ره منظر تو
نُه فلک ازگردش سرگشته به خمیازه سمر
همت ظرف که کشد بادهٔ بیساغر تو
سعی طلب بی سر و پا جادهٔ تحقیق رسا
سبحه صفت آبلهها خفته برون در تو
خط حساب من و ما راه گشاید ز کجا
صفر نماید به نظر نقطهای از دفتر تو
بیدل از افسون سخن بلبل باغ چهگلی
رنگ چمن میشکند بوی بهار ازپرتو
ای قدمت بر سر من چون سر من بر در تو
آینهٔکون و مکان حیرت سیر چمن است
ساغر رنگ دو جهان حسرت گرد سر تو
تاب جمال تو ز کس راست نیاید ز هوس
حلقهٔ گیسوی تو بس چشم تماشاگر تو
محرم آن لعل نشدکام تمنایکسی
غیرتبسمکه برد چاشنی از شکرتو
رنگ تو آشفته چوگل در چمن آرزویت
موج تو غلتان چوگهر در طلبگوهر تو
صبح برد تا به کجا پایه ز قطع نفسش
وانشود زین هوسی چند ره منظر تو
نُه فلک ازگردش سرگشته به خمیازه سمر
همت ظرف که کشد بادهٔ بیساغر تو
سعی طلب بی سر و پا جادهٔ تحقیق رسا
سبحه صفت آبلهها خفته برون در تو
خط حساب من و ما راه گشاید ز کجا
صفر نماید به نظر نقطهای از دفتر تو
بیدل از افسون سخن بلبل باغ چهگلی
رنگ چمن میشکند بوی بهار ازپرتو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۰
ای ز عنایت آشکار شخص تو و مثال تو
آینهٔ جمال تو آینهٔ جمال تو
از تب و تاب آب و گل تا تک و تاز جان و دل
ریشهٔ کس نمیدود در چمن خیال تو
چرخ به صد کمند چین بوسه زده است بر زمین
بس که بلند جسته است گرد رم غزال تو
بر در ناز کبریا چند غبار ماسوا
در کف وهم من که داد آینهٔ محال تو
این بم و زیر و قیل و قال نیست به ساز لایزال
نقص و کمال فهم ماست بدر تو و هلال تو
خلق ز سعی نارسا سوخت جبین به نقش پا
برهمه داغ سایه بست سرکشی نهال تو
شیشهٔ ساعت فلک از چه حساب دم زند
راه نفس گرفته است غیرت ماه و سال تو
پیریام از قد دو تا راه نبرد هیچ جا
هم به در تو میبرم حلقهٔ انفعال تو
تشنهٔ بوس آن لبم لیک ز ننگ ناکسی
جرأتم آب میکند از تری زلال تو
باید از اقتضای شوق بر سر غفلتم گریست
از تو جدا چسان شوم تا طلبم وصال تو
طایر آشیان عجز ناز فروش حسرت است
رنگ شکسته میپرد بیدل خسته بال تو
آینهٔ جمال تو آینهٔ جمال تو
از تب و تاب آب و گل تا تک و تاز جان و دل
ریشهٔ کس نمیدود در چمن خیال تو
چرخ به صد کمند چین بوسه زده است بر زمین
بس که بلند جسته است گرد رم غزال تو
بر در ناز کبریا چند غبار ماسوا
در کف وهم من که داد آینهٔ محال تو
این بم و زیر و قیل و قال نیست به ساز لایزال
نقص و کمال فهم ماست بدر تو و هلال تو
خلق ز سعی نارسا سوخت جبین به نقش پا
برهمه داغ سایه بست سرکشی نهال تو
شیشهٔ ساعت فلک از چه حساب دم زند
راه نفس گرفته است غیرت ماه و سال تو
پیریام از قد دو تا راه نبرد هیچ جا
هم به در تو میبرم حلقهٔ انفعال تو
تشنهٔ بوس آن لبم لیک ز ننگ ناکسی
جرأتم آب میکند از تری زلال تو
باید از اقتضای شوق بر سر غفلتم گریست
از تو جدا چسان شوم تا طلبم وصال تو
طایر آشیان عجز ناز فروش حسرت است
رنگ شکسته میپرد بیدل خسته بال تو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۱
باز چو صبح کردهام تحفهٔ بارگاه تو
رنگ شکستهای که نیست قابل گرد راه تو
ذره به بال آفتاب تا به سپهر میرود
کیست به خود نمیکند ناز ز دستگاه تو
بسکه شکوه جلوهات ریخته است ز هر طرف
عکس به روی آینه، آینه درپناه تو
خاک شهید غمزهات گرد کند چه ممکنست
سرمه نمیشود سفید از مژهٔ سیاه تو
غیر تحیر از جمال آینه را چه میرسد
حیرت ما دلیل ما جلوهٔ تو گواه تو
دل به هزار جلوهام چهرهگشای حیرتست
آینهٔ شکستهای یافتهام به راه تو
از خط ساغر وفا جز کجی نظر نخواند
هرکه محرفی نخورد از غلط نگاه تو
سادگی جهان رنگ جز تو چه آورد به عرض
هم به زبان ناز توست آینه عذر خواه تو
سعی پر شکستگی طرف عروج ناز اوست
گل به سر امید زد رنگ من از کلاه تو
بیدل از آرزوی دل درد سر نفس مده
دود چراغ کشته است شامه گداز آه تو
رنگ شکستهای که نیست قابل گرد راه تو
ذره به بال آفتاب تا به سپهر میرود
کیست به خود نمیکند ناز ز دستگاه تو
بسکه شکوه جلوهات ریخته است ز هر طرف
عکس به روی آینه، آینه درپناه تو
خاک شهید غمزهات گرد کند چه ممکنست
سرمه نمیشود سفید از مژهٔ سیاه تو
غیر تحیر از جمال آینه را چه میرسد
حیرت ما دلیل ما جلوهٔ تو گواه تو
دل به هزار جلوهام چهرهگشای حیرتست
آینهٔ شکستهای یافتهام به راه تو
از خط ساغر وفا جز کجی نظر نخواند
هرکه محرفی نخورد از غلط نگاه تو
سادگی جهان رنگ جز تو چه آورد به عرض
هم به زبان ناز توست آینه عذر خواه تو
سعی پر شکستگی طرف عروج ناز اوست
گل به سر امید زد رنگ من از کلاه تو
بیدل از آرزوی دل درد سر نفس مده
دود چراغ کشته است شامه گداز آه تو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۲
نمیگویم به عشرتگاه مجنون جهد پیمارو
غبار خانمان لختی بروب از دل به صحرا رو
جهانی میکشد بر دوش فرصت بار ناکامی
تو هم امروز بنشین در سر این راه و فردا رو
نمیباید سپند مجمر افسردگی بودن
به پستی پایمالی اندکی با ناله بالا رو
چو آواز جرس تجرید آزادی غنیمت دان
برون زین کاروانها دامن خود گیر و تنها رو
پیام یار میآید کنون ننگ است خودداری
عرق واری به حسرت آب کن دل را و از جا رو
تلاش گوهر نایاب جهدی تند میخواهد
اگر مردی به غواصی زن و بیرون دریا رو
درین محفل به نومیدی چه لازم زندگی کردن
دو روزی هر چه پیش آید طرب کن یا ز دنیا رو
نهال گلشن اقبال پر معکوس میبالد
به رنگ شمع سر چندانکه افرازی ته پا رو
جنون حرص بیوضع قناعت بر نمیآید
تسلی دشمنی چون عمر مفلس در تمنا رو
مباش از دستگاه همت اهل فنا غافل
همه گر پشه باشی چون پر افشاندی به عنقا رو
غبار من زحد برداشت ابرام زمینگیری
مبادا عشق فرماید که برخیز از در ما رو
به طبع دوستان یادت گرانی میکند بیدل
به دامان فراموشی بزن دست و ز دلها رو
غبار خانمان لختی بروب از دل به صحرا رو
جهانی میکشد بر دوش فرصت بار ناکامی
تو هم امروز بنشین در سر این راه و فردا رو
نمیباید سپند مجمر افسردگی بودن
به پستی پایمالی اندکی با ناله بالا رو
چو آواز جرس تجرید آزادی غنیمت دان
برون زین کاروانها دامن خود گیر و تنها رو
پیام یار میآید کنون ننگ است خودداری
عرق واری به حسرت آب کن دل را و از جا رو
تلاش گوهر نایاب جهدی تند میخواهد
اگر مردی به غواصی زن و بیرون دریا رو
درین محفل به نومیدی چه لازم زندگی کردن
دو روزی هر چه پیش آید طرب کن یا ز دنیا رو
نهال گلشن اقبال پر معکوس میبالد
به رنگ شمع سر چندانکه افرازی ته پا رو
جنون حرص بیوضع قناعت بر نمیآید
تسلی دشمنی چون عمر مفلس در تمنا رو
مباش از دستگاه همت اهل فنا غافل
همه گر پشه باشی چون پر افشاندی به عنقا رو
غبار من زحد برداشت ابرام زمینگیری
مبادا عشق فرماید که برخیز از در ما رو
به طبع دوستان یادت گرانی میکند بیدل
به دامان فراموشی بزن دست و ز دلها رو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۵
بس رشک قامت او سوخت سر تا پای سرو
موج قمری ریخت از خاکستر اجزای سرو
پیکر آزادی و بار تحمل تهمتست
یک قلم دست تهی میروید از اعضای سرو
نالهٔ آزاد الفت پرور زنجیر نیست
طوق قمری تا کجا خالی نماید جای سرو
نخوت آزادگی دود دماغکس مباد
یک رکگردن نمایانست سر تا پای سرو
نالهٔ درد طراوت آبیار دل نشد
این چمن بیآب ماند از نارساییهای سرو
شور حسن از ساز عاشق بشنو و خاموش باش
کوکوی قمریست اینجا قلقل مینای سرو
رنگ و بو هم قابل تشریف آزادی نبود
از تکلف دوختند این جامه بر بالای سرو
صفر در معنی الفها را یکی ده میکند
طوق قمری میفزاید قدر استغنای سرو
خاک بر سرکرده عشق و پای درگل ماندحسن
گر بهار این رنگ دارد حیف قمری وای سرو
بیدل آخر خاک میگردد درین حرمانسرا
عارض رنگینگل تا قامت رعنای سرو
موج قمری ریخت از خاکستر اجزای سرو
پیکر آزادی و بار تحمل تهمتست
یک قلم دست تهی میروید از اعضای سرو
نالهٔ آزاد الفت پرور زنجیر نیست
طوق قمری تا کجا خالی نماید جای سرو
نخوت آزادگی دود دماغکس مباد
یک رکگردن نمایانست سر تا پای سرو
نالهٔ درد طراوت آبیار دل نشد
این چمن بیآب ماند از نارساییهای سرو
شور حسن از ساز عاشق بشنو و خاموش باش
کوکوی قمریست اینجا قلقل مینای سرو
رنگ و بو هم قابل تشریف آزادی نبود
از تکلف دوختند این جامه بر بالای سرو
صفر در معنی الفها را یکی ده میکند
طوق قمری میفزاید قدر استغنای سرو
خاک بر سرکرده عشق و پای درگل ماندحسن
گر بهار این رنگ دارد حیف قمری وای سرو
بیدل آخر خاک میگردد درین حرمانسرا
عارض رنگینگل تا قامت رعنای سرو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۶
بسکه یاد قامتت بر باد داد اجزای سرو
نالهٔ قمری شد آخر قدکشیدنهای سرو
چیدن دامن دربنگلشن گل آزادگی است
کیست تا فهمد زبان عافیت ایمای سرو
مطلب آزادگیها پر بلند افتاده است
عالمی خم شد به فکر بار ناپیدای سرو
باغبانان قدر آزادی ندانستند حیف
ناله بایستی درینگلشن نشاندن جای سرو
باده را در دامن مینا بهاری دیگر است
آب دارد آبرو تا میرود در پای سرو
شعلهٔ ادراک خاکسترکلاه افتاده است
نیست غیر از بال قمری پنبهٔ مینای سرو
بسکه موزونان ز شرم قامتت گشتند آب
صورت فواره باید ربخت از اجزای سرو
اینقدر رعنا نمیبالد نهال این چمن
سایهٔ نخل که افتادهست بر بالای سرو
پای در زنجیر دورش گفتگو آزادگی
بیدل این سطر تکلف نیست جز انشای سرو
نالهٔ قمری شد آخر قدکشیدنهای سرو
چیدن دامن دربنگلشن گل آزادگی است
کیست تا فهمد زبان عافیت ایمای سرو
مطلب آزادگیها پر بلند افتاده است
عالمی خم شد به فکر بار ناپیدای سرو
باغبانان قدر آزادی ندانستند حیف
ناله بایستی درینگلشن نشاندن جای سرو
باده را در دامن مینا بهاری دیگر است
آب دارد آبرو تا میرود در پای سرو
شعلهٔ ادراک خاکسترکلاه افتاده است
نیست غیر از بال قمری پنبهٔ مینای سرو
بسکه موزونان ز شرم قامتت گشتند آب
صورت فواره باید ربخت از اجزای سرو
اینقدر رعنا نمیبالد نهال این چمن
سایهٔ نخل که افتادهست بر بالای سرو
پای در زنجیر دورش گفتگو آزادگی
بیدل این سطر تکلف نیست جز انشای سرو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۷
ای بسمل طلب پی خون چکیده رو
چون اشک هر قدر روی از خود دویده رو
فرصت در این بهار پر افشان وحشت است
همچون نگه به هر گل و خاری رسیده رو
تا چند هرزه از در هر کوچه تاختن
یک قطره خون شو و ز گلوی بریده رو
امروزت از امل پی فردا گرفته است
ای غافل از غزل به خیال قصیده رو
سعی شرار اینهمه فرصت شمار نیست
یک پر زدن به همت رنگ پریده رو
ای بیخبر ز قامت پیری چه شکوه است
عمریست بار میکشی اکنون خمیده رو
زبن گرد تهمتتی که نفس نام کردهاند
چون صبح دامنی که نداری کشیده رو
کورانه چند در پی عصیان قدم زدن
شایدکه بازگردی از این راه دیده رو
بیوحشتی رهایی ازین باغ مشکل است
از بوی گل به خویش فسونها دمیده رو
زین خاکدان عروج تو در خورد وحشت است
بر نردبان صبح ز دامان چیده رو
قاصد پیام ما نفس واپسین ماست
گر محرمی ز آینه چیزی شنیده رو
بیدل به هر طرف کشدت کاتب قضا
مانند خامه یک خط بینیکشیده رو
چون اشک هر قدر روی از خود دویده رو
فرصت در این بهار پر افشان وحشت است
همچون نگه به هر گل و خاری رسیده رو
تا چند هرزه از در هر کوچه تاختن
یک قطره خون شو و ز گلوی بریده رو
امروزت از امل پی فردا گرفته است
ای غافل از غزل به خیال قصیده رو
سعی شرار اینهمه فرصت شمار نیست
یک پر زدن به همت رنگ پریده رو
ای بیخبر ز قامت پیری چه شکوه است
عمریست بار میکشی اکنون خمیده رو
زبن گرد تهمتتی که نفس نام کردهاند
چون صبح دامنی که نداری کشیده رو
کورانه چند در پی عصیان قدم زدن
شایدکه بازگردی از این راه دیده رو
بیوحشتی رهایی ازین باغ مشکل است
از بوی گل به خویش فسونها دمیده رو
زین خاکدان عروج تو در خورد وحشت است
بر نردبان صبح ز دامان چیده رو
قاصد پیام ما نفس واپسین ماست
گر محرمی ز آینه چیزی شنیده رو
بیدل به هر طرف کشدت کاتب قضا
مانند خامه یک خط بینیکشیده رو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۸
ای بیخبر به درد دل ما رسیده رو
شور سپند محفل حسرت شنیده رو
از پیچ و تاب دام هوس احتراز کن
زین دود همچو شعله غبار کشیده رو
زین گلستان که رنگ بهارش ندامتست
محمل به دوش آه چو صبحی دمیده رو
آخر ازین زیانکده نومید رفتنست
خواهی رفیق قافله خواهی جریده رو
در گلشنی که رنگ بهارش ندامتست
ای شبنم بهار تماشا ندیده رو
چون شعله در طریق فنا اضطراب چیست
ضبط نفس کن و قدمی آرمیده رو
در تنگنای خانهٔ گردون هلال وار
خواهی سرت به سقف نیاید خمیده رو
ای صبح کاروان فنا سخت بیکس است
بر روی خود همان نفس خود دیده رو
کیفیت گداز دل از می رساتر است
یک جرعه از قرابهٔ ما هم چشیده رو
شاید ز ترک جهد به جایی توان رسید
گامی در این بساط به پای بریده رو
ما از در امید وصالت نمیرویم
گو دل به حسرت آب شو و خون ز دیده رو
پیغام حسرت من بیدل رساندنی است
ای اشک یار میرود اینک دویده رو
شور سپند محفل حسرت شنیده رو
از پیچ و تاب دام هوس احتراز کن
زین دود همچو شعله غبار کشیده رو
زین گلستان که رنگ بهارش ندامتست
محمل به دوش آه چو صبحی دمیده رو
آخر ازین زیانکده نومید رفتنست
خواهی رفیق قافله خواهی جریده رو
در گلشنی که رنگ بهارش ندامتست
ای شبنم بهار تماشا ندیده رو
چون شعله در طریق فنا اضطراب چیست
ضبط نفس کن و قدمی آرمیده رو
در تنگنای خانهٔ گردون هلال وار
خواهی سرت به سقف نیاید خمیده رو
ای صبح کاروان فنا سخت بیکس است
بر روی خود همان نفس خود دیده رو
کیفیت گداز دل از می رساتر است
یک جرعه از قرابهٔ ما هم چشیده رو
شاید ز ترک جهد به جایی توان رسید
گامی در این بساط به پای بریده رو
ما از در امید وصالت نمیرویم
گو دل به حسرت آب شو و خون ز دیده رو
پیغام حسرت من بیدل رساندنی است
ای اشک یار میرود اینک دویده رو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۹
همچون نفس به آینهٔ دل رسیده رو
یعنی درین مکان نفسی واکشیده رو
تسلیم خضر مقصد موهوم ما بس است
چون سایه سر به خاک نه و آرمیده رو
آخر به خواب نیستی از خوبش رفتنی است
باری فسانهٔ من و ما هم شنیده رو
زبن دشت خارها همه بر باد رفتهاند
از خود چو سیل بر اثر آب دیده رو
عالم تمام معبد تسلیم بیخودیست
هر سو روی به سجدهٔ اشک چکیده رو
تا سر بر آری از چمن مقصد جنون
بر جادههای چاک چو جیب دریده رو
در خرقهٔ گدایی و درکسوت شهی
سوزن صفت ز تار تعلق جریده رو
سیر بهار میکدهٔ نازت آرزوست
گامی ز خود برون چو دماغ رسیده رو
گلچینی بهار طرب بی تعلقیست
چونگردباد دامن از این دشت چیده رو
بال امید بسمل این عرصه بسته نیست
پرواز اگر دری نگشاید تپیده رو
رنج خیال مصلحت ساز زندگیست
باریگهیکه نیست به دوشتکشیده رو
بیدل عنان عافیت ماگسسته است
مانند ریشه زیر زمین هم دویده رو
یعنی درین مکان نفسی واکشیده رو
تسلیم خضر مقصد موهوم ما بس است
چون سایه سر به خاک نه و آرمیده رو
آخر به خواب نیستی از خوبش رفتنی است
باری فسانهٔ من و ما هم شنیده رو
زبن دشت خارها همه بر باد رفتهاند
از خود چو سیل بر اثر آب دیده رو
عالم تمام معبد تسلیم بیخودیست
هر سو روی به سجدهٔ اشک چکیده رو
تا سر بر آری از چمن مقصد جنون
بر جادههای چاک چو جیب دریده رو
در خرقهٔ گدایی و درکسوت شهی
سوزن صفت ز تار تعلق جریده رو
سیر بهار میکدهٔ نازت آرزوست
گامی ز خود برون چو دماغ رسیده رو
گلچینی بهار طرب بی تعلقیست
چونگردباد دامن از این دشت چیده رو
بال امید بسمل این عرصه بسته نیست
پرواز اگر دری نگشاید تپیده رو
رنج خیال مصلحت ساز زندگیست
باریگهیکه نیست به دوشتکشیده رو
بیدل عنان عافیت ماگسسته است
مانند ریشه زیر زمین هم دویده رو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۰
نامنفعلی گریه کن و چون مژه تر شو
خشک است جبین یک دو عرق آینهگر شو
حیف است رعونت دمد از جوهر ذاتت
گرتیغ کنندت تو چو آیینه سپر شو
جبیی که نداری نفسی نذر جنون کن
گر شب دمد از محفل امکان تو سحر شو
تسلیم ز احباب تغافل نپسندد
گرنیست ادب سر به زمین دست به سر شو
ضبط من و ما انجمن آرای شهود است
چون سرمه زتنبیه زبان نور نظرشو
گر حسن کلام آینهدار دم پیریست
در خلق ضیافتکدهء شیر و شکر شو
ای بیخبر از صحبت جاوید قناعت
مستسقی بیحاصلی آبگهر شو
امید سلامت به جز آفات ندارد
کشتی شکن و ایمن از امواج خطر شو
خواب عدمت به که فراموش نگردد
از بیضه برون در طلب بالش پر شو
در نامه و پیغام یقین واسطه محو است
بر هرکه رسانی خبر از یار خبر شو
هر حرف جنون تهمت صد پست و بلند است
ای نقطهٔ تحقیق توبی زیر و زبر شو
بیدل به تکلف ره صحرای عدم گیر
زان پیشکه گویند ازین خانه به در شو
خشک است جبین یک دو عرق آینهگر شو
حیف است رعونت دمد از جوهر ذاتت
گرتیغ کنندت تو چو آیینه سپر شو
جبیی که نداری نفسی نذر جنون کن
گر شب دمد از محفل امکان تو سحر شو
تسلیم ز احباب تغافل نپسندد
گرنیست ادب سر به زمین دست به سر شو
ضبط من و ما انجمن آرای شهود است
چون سرمه زتنبیه زبان نور نظرشو
گر حسن کلام آینهدار دم پیریست
در خلق ضیافتکدهء شیر و شکر شو
ای بیخبر از صحبت جاوید قناعت
مستسقی بیحاصلی آبگهر شو
امید سلامت به جز آفات ندارد
کشتی شکن و ایمن از امواج خطر شو
خواب عدمت به که فراموش نگردد
از بیضه برون در طلب بالش پر شو
در نامه و پیغام یقین واسطه محو است
بر هرکه رسانی خبر از یار خبر شو
هر حرف جنون تهمت صد پست و بلند است
ای نقطهٔ تحقیق توبی زیر و زبر شو
بیدل به تکلف ره صحرای عدم گیر
زان پیشکه گویند ازین خانه به در شو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۱
ای پرفشان گرد نفس چندی شرار سنگ شو
ناقدردان راحتی بر خود زبان ننگ شو
جولان چه دارد در نظر غیر از تلاش درد سر
یک ره پس زانوی خم بنشین و عذر لنگ شو
فریاد کوس و کرنا میگویدت کای بیحیا
زبن دنگدنگ روز و شب گر کر نگشتی دنگ شو
همت نمیچیند غنا بر عشوه پا در هوا
چون صبح گرد رفتهای گو یک دو دم اورنگ شو
میدان قدر این و آن دیدی زمین و آسمان
گر کهنهات خواهی گران با ذرهای همسنگ شو
گلچینی باغ یقین گر نیست تسکین آفربن
اوهام را هم کم مبین خود روی دشت بنگ شو
شوق جنون تاز ترا کس نیست تا گیرد عنان
یکچند منزل در قدم گرد ره و فرسنگ شو
بر معرفت نازیدنت دور است از فهمیدنت
چون عکس نتوان دیدنت آیینه گوهر رنگ شو
آیینه داران جنون دارند یک عالم فسون
هر چند جهل آیی برون سرکوب صد فرهنگ شو
ای بوی موهومی چمن کم نیست سیر وهم ظن
باری به ذوق پر زدن هنگامه ساز رنگ شو
بیدل به یاد زلف او گر نالهای سر میکنم
تسلیم گوشم میکشد کای بیادب خود چنگ شو
ناقدردان راحتی بر خود زبان ننگ شو
جولان چه دارد در نظر غیر از تلاش درد سر
یک ره پس زانوی خم بنشین و عذر لنگ شو
فریاد کوس و کرنا میگویدت کای بیحیا
زبن دنگدنگ روز و شب گر کر نگشتی دنگ شو
همت نمیچیند غنا بر عشوه پا در هوا
چون صبح گرد رفتهای گو یک دو دم اورنگ شو
میدان قدر این و آن دیدی زمین و آسمان
گر کهنهات خواهی گران با ذرهای همسنگ شو
گلچینی باغ یقین گر نیست تسکین آفربن
اوهام را هم کم مبین خود روی دشت بنگ شو
شوق جنون تاز ترا کس نیست تا گیرد عنان
یکچند منزل در قدم گرد ره و فرسنگ شو
بر معرفت نازیدنت دور است از فهمیدنت
چون عکس نتوان دیدنت آیینه گوهر رنگ شو
آیینه داران جنون دارند یک عالم فسون
هر چند جهل آیی برون سرکوب صد فرهنگ شو
ای بوی موهومی چمن کم نیست سیر وهم ظن
باری به ذوق پر زدن هنگامه ساز رنگ شو
بیدل به یاد زلف او گر نالهای سر میکنم
تسلیم گوشم میکشد کای بیادب خود چنگ شو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۲
نمیگویم قیامت جوش زن یا شور توفان شو
ز قدرت دست بردار آنچه بتوانی شدن آن شو
برآر از عالم تمثال امکان رخت پیدایی
تو کار خویش کن گو خانهٔ آیینه ویران شو
جمال بینشان در پردهٔ دل چشمکی دارد
که در اندیشهٔ ما خاکگرد و یوسفستان شو
جنون از چشم زخم امتیازت میکند ایمن
بقدر بوی یک گل از لباس رنگ عریان شو
به بیقدری ازبن بازار سودی میتوان بردن
گرانی سنگ میزانکمالت نیست ارزان شو
درین محفل به اظهار نیاز و ناز موهومی
هزار آیینه است از هرکجا خواهی نمایان شو
طریق عشق دشوارست از آیین خرد بگذر
حریفکفر اگر نتوان شدن باری مسلمان شو
ز گیر و دار امکان وحشتی تا کنج زانویی
به فکر چین دامن گر نمیافتی گریبان شو
هزار آیینه چون طاووس میخواهد تماشایت
بقدر شوخی رنگی که داری چشم حیران شو
به بزم جلوهپیمایی حیا ظرفی دگر دارد
حباب این محیطی در گشاد چشم پنهان شو
ز ساز محفل تحقیق این آواز میآید
که ای آهنگ یکتایی ازین نُه پرده عریان شو
گر از سامان اقبال قناعت آگهی بیدل
بهکنج چشم موری واکش و ملک سلیمان شو
ز قدرت دست بردار آنچه بتوانی شدن آن شو
برآر از عالم تمثال امکان رخت پیدایی
تو کار خویش کن گو خانهٔ آیینه ویران شو
جمال بینشان در پردهٔ دل چشمکی دارد
که در اندیشهٔ ما خاکگرد و یوسفستان شو
جنون از چشم زخم امتیازت میکند ایمن
بقدر بوی یک گل از لباس رنگ عریان شو
به بیقدری ازبن بازار سودی میتوان بردن
گرانی سنگ میزانکمالت نیست ارزان شو
درین محفل به اظهار نیاز و ناز موهومی
هزار آیینه است از هرکجا خواهی نمایان شو
طریق عشق دشوارست از آیین خرد بگذر
حریفکفر اگر نتوان شدن باری مسلمان شو
ز گیر و دار امکان وحشتی تا کنج زانویی
به فکر چین دامن گر نمیافتی گریبان شو
هزار آیینه چون طاووس میخواهد تماشایت
بقدر شوخی رنگی که داری چشم حیران شو
به بزم جلوهپیمایی حیا ظرفی دگر دارد
حباب این محیطی در گشاد چشم پنهان شو
ز ساز محفل تحقیق این آواز میآید
که ای آهنگ یکتایی ازین نُه پرده عریان شو
گر از سامان اقبال قناعت آگهی بیدل
بهکنج چشم موری واکش و ملک سلیمان شو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۳
کجایی ای جنون ویرانه ات کو
خس و خاریم آتشخانهات کو
الم پیمایم از کم ظرفی هوش
شراب عافیت پیمانهات کو
تو شمع بینیازبها بر افروز
مگو خاکستر پروانهات کو
اگر اشکی چه شد رنگگدازت
و گر آهی رم دیوانهات کو
اگر ساغر پرست خواب نازی
چو مژگان لغزش مستانهاتکو
گرفتم موشکاف زلف رازی
زبان بینوای شانهات کو
ز هستی تا عدم یک نعره واری
ولیکن همت مردانهات کو
کمان قبضهٔ آفاقی اما
برون از خود سراغ خانهاتکو
بساط و هم واچیدن ندارد
نوا افسانهای افسانهات کو
حجاب آشنایی قید خویش است
زخود گر بگذری بیگانهات کو
ندارد این قفس سامان دیگر
گرفتم آب شد دل دانهات کو
سرت بیدل هوا فرسود راهیست
دماغ کعبه و بتخانهات کو
خس و خاریم آتشخانهات کو
الم پیمایم از کم ظرفی هوش
شراب عافیت پیمانهات کو
تو شمع بینیازبها بر افروز
مگو خاکستر پروانهات کو
اگر اشکی چه شد رنگگدازت
و گر آهی رم دیوانهات کو
اگر ساغر پرست خواب نازی
چو مژگان لغزش مستانهاتکو
گرفتم موشکاف زلف رازی
زبان بینوای شانهات کو
ز هستی تا عدم یک نعره واری
ولیکن همت مردانهات کو
کمان قبضهٔ آفاقی اما
برون از خود سراغ خانهاتکو
بساط و هم واچیدن ندارد
نوا افسانهای افسانهات کو
حجاب آشنایی قید خویش است
زخود گر بگذری بیگانهات کو
ندارد این قفس سامان دیگر
گرفتم آب شد دل دانهات کو
سرت بیدل هوا فرسود راهیست
دماغ کعبه و بتخانهات کو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۴
ما غربت آشیانیم ای بلبلان وطن کو
هر چند پر فشانیم پرواز آن چمن کو
از شمع بزم مقصود نی شعلهایست نی دود
باید پری به هم سود پروانه سوختن کو
ما را برون آن در پا در هوا خروشیست
آنجاکه خلوت اوست امکان یاد منکو
چندی به قید هستی مفت است رقص و مستی
هر گه قفس شکستی اشغال پر زدن کو
افسانه گرم دارد هنگامهٔ توهم
از بوی یوسف امروز جز حرف پیرهن کو
خلقی به وهم هستی نامحرم عدم ماند
هر حرف کز لبش جست نالید کان دهن کو
صورتپرستی از خلق برد امتیاز معنی
هر چند کعبه سنگ است تسکین برهمن کو
آیینهداری وهم برق افکن شعور است
از شمع اگر بپرسی میکند انجمنکو
عمر و شرار یکسر محملکش وداعند
ای برقتاز فرصت جز رفتن آمدن کو
سر رشتهای ندارد پیچ و خم تعلق
از طرهام نشان ده تا گویمت شکن کو
تسکین هر غباری بر دامنی نوشتند
آوارهگرد یأسم یارب نصیب من کو
بیدل لباس هستی تاکی شود حجابت
ای غرهٔ تعین آن خرقهٔکهنکو
هر چند پر فشانیم پرواز آن چمن کو
از شمع بزم مقصود نی شعلهایست نی دود
باید پری به هم سود پروانه سوختن کو
ما را برون آن در پا در هوا خروشیست
آنجاکه خلوت اوست امکان یاد منکو
چندی به قید هستی مفت است رقص و مستی
هر گه قفس شکستی اشغال پر زدن کو
افسانه گرم دارد هنگامهٔ توهم
از بوی یوسف امروز جز حرف پیرهن کو
خلقی به وهم هستی نامحرم عدم ماند
هر حرف کز لبش جست نالید کان دهن کو
صورتپرستی از خلق برد امتیاز معنی
هر چند کعبه سنگ است تسکین برهمن کو
آیینهداری وهم برق افکن شعور است
از شمع اگر بپرسی میکند انجمنکو
عمر و شرار یکسر محملکش وداعند
ای برقتاز فرصت جز رفتن آمدن کو
سر رشتهای ندارد پیچ و خم تعلق
از طرهام نشان ده تا گویمت شکن کو
تسکین هر غباری بر دامنی نوشتند
آوارهگرد یأسم یارب نصیب من کو
بیدل لباس هستی تاکی شود حجابت
ای غرهٔ تعین آن خرقهٔکهنکو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۶
این قلمرو اندوه کارگاه راحت نیست
هرکه فکر بالینکرد یافت زیر سر زانو
یک مژه به صد عبرت شرم چشم ما نگشود
حلقهوار تهکردیم بر هزار در زانو
گل دمیدهایم اما رنگ و بو پشیمانی است
بود غنچهٔ ما را عالم دگر زانو
زین تلاش پا درگلکو ره وکجا منزل
همچو شمع پیمودیم شام تا سحر زانو
دل ادبگه نازست دعوی هوسکمکن
بایدت زدن چون موج پیش اینگهر زانو
شوخی تمیز از ما وضع امن نپسندید
ورنه سلک اینکهساربود سر به سر زانو
بستهام کمر عمریست بر حلاوت تسلیم
بند بند من دارد همچو نیشکر زانو
عذر طاقت است اینجا قدردان جمعیت
پای تا نیارد خم نیست در نظر زانو
فکر سرنوشت من تا کجا تریها داشت
تا جبین به بار آمدگشت چشمتر زانو
شب زکلفت اسباب شکوه پیش دل بردم
گفت برنمیدارد درد سر مگر زانو
تا بهکی هوس تازی چند هرزه پردازی
طایران رها کردند زیر بال و پر زانو
مشق معنیام بیدل بر طبایع آسان نیست
سر فرو نمیآرد فکر من به هر زانو
هرکه فکر بالینکرد یافت زیر سر زانو
یک مژه به صد عبرت شرم چشم ما نگشود
حلقهوار تهکردیم بر هزار در زانو
گل دمیدهایم اما رنگ و بو پشیمانی است
بود غنچهٔ ما را عالم دگر زانو
زین تلاش پا درگلکو ره وکجا منزل
همچو شمع پیمودیم شام تا سحر زانو
دل ادبگه نازست دعوی هوسکمکن
بایدت زدن چون موج پیش اینگهر زانو
شوخی تمیز از ما وضع امن نپسندید
ورنه سلک اینکهساربود سر به سر زانو
بستهام کمر عمریست بر حلاوت تسلیم
بند بند من دارد همچو نیشکر زانو
عذر طاقت است اینجا قدردان جمعیت
پای تا نیارد خم نیست در نظر زانو
فکر سرنوشت من تا کجا تریها داشت
تا جبین به بار آمدگشت چشمتر زانو
شب زکلفت اسباب شکوه پیش دل بردم
گفت برنمیدارد درد سر مگر زانو
تا بهکی هوس تازی چند هرزه پردازی
طایران رها کردند زیر بال و پر زانو
مشق معنیام بیدل بر طبایع آسان نیست
سر فرو نمیآرد فکر من به هر زانو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۷
از بسکه ضعف طاقت بوسید روی زانو
خط جبین غلط خورد آخر به موی زانو
آبم درین ادبگاه از شرم غفلت شرم
سر بر هوا نشاید تسلیم خوی زانو
کو معبد حضوری کز ما برد رعونت
صد حیف پیرگشتیم در جستجوی زانو
هر جلوه را درین بزم آیینه است منظور
تمثال دل مجوبید نادیده روی زانو
شکر قد دوتایم امروز فرض گردید
عمریست میکشیدم گردن به سوی زانو
مشق دبیر اسرار چندین نشست دارد
اما نمیتوان خواند حرف مگوی زانو
چون برگ گل به یادت یک صبح غنچه بودم
شد عمر در جبینم خفتهست بوی زانو
زین فکرهای باطل چیزی نمیگشاید
گیرم فتاده باشم سر درگلوی زانو
بیحاصلان سرا پا اندوه در کمینند
چیزی نروید از بید جز آرزوی زانو
تغییر وضع تسلیم بر غنچه هم ستم کرد
یارب پی چه راحت گشتم عدوی زانو
بیدل چو موج گوهر در فکر خوبش خشکم
پیشانیام قدح زد اما به جوی زانو
خط جبین غلط خورد آخر به موی زانو
آبم درین ادبگاه از شرم غفلت شرم
سر بر هوا نشاید تسلیم خوی زانو
کو معبد حضوری کز ما برد رعونت
صد حیف پیرگشتیم در جستجوی زانو
هر جلوه را درین بزم آیینه است منظور
تمثال دل مجوبید نادیده روی زانو
شکر قد دوتایم امروز فرض گردید
عمریست میکشیدم گردن به سوی زانو
مشق دبیر اسرار چندین نشست دارد
اما نمیتوان خواند حرف مگوی زانو
چون برگ گل به یادت یک صبح غنچه بودم
شد عمر در جبینم خفتهست بوی زانو
زین فکرهای باطل چیزی نمیگشاید
گیرم فتاده باشم سر درگلوی زانو
بیحاصلان سرا پا اندوه در کمینند
چیزی نروید از بید جز آرزوی زانو
تغییر وضع تسلیم بر غنچه هم ستم کرد
یارب پی چه راحت گشتم عدوی زانو
بیدل چو موج گوهر در فکر خوبش خشکم
پیشانیام قدح زد اما به جوی زانو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۸
بر شعله تا چند نازیدنکاه
در دولت تیز مرگیست ناگاه
صد نقص دارد سازکمالت
چندین هلال است پیش وپس ماه
در فکر خویشیم آزادگیکو
ما را گریبان افکنده در چاه
یارب چه سحر است افسون هستی
از هیچ بودنکس نیست اگاه
برغفلت خلق خفت مچینید
منظور نازست آیینهٔ شاه
دل صید عشق است محکوم کس نیست
الحکم لله و الملک (لله)للاه
عمری تپیدیم تا خاک گشتیم
فرسنگها داشت این یک قدم راه
از صبح این باغ شبنم چه دارد
جز محمل اشک بر ناقهٔ آه
بر طبع آزاد ظلمست الفت
تا عمر باقیست عذر از نفس خواه
ای ناله خاموش در خانهکس نیست
یک حرف گفتیم افسانه کوتاه
بیدل چهگوبم ازیأس پیری
چون شمعم ازصبح روز است بیگاه
در دولت تیز مرگیست ناگاه
صد نقص دارد سازکمالت
چندین هلال است پیش وپس ماه
در فکر خویشیم آزادگیکو
ما را گریبان افکنده در چاه
یارب چه سحر است افسون هستی
از هیچ بودنکس نیست اگاه
برغفلت خلق خفت مچینید
منظور نازست آیینهٔ شاه
دل صید عشق است محکوم کس نیست
الحکم لله و الملک (لله)للاه
عمری تپیدیم تا خاک گشتیم
فرسنگها داشت این یک قدم راه
از صبح این باغ شبنم چه دارد
جز محمل اشک بر ناقهٔ آه
بر طبع آزاد ظلمست الفت
تا عمر باقیست عذر از نفس خواه
ای ناله خاموش در خانهکس نیست
یک حرف گفتیم افسانه کوتاه
بیدل چهگوبم ازیأس پیری
چون شمعم ازصبح روز است بیگاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۹
بسکه میجوشد ازین دریای حسرت حب جاه
قطره هم سعی حبابی دارد از شوق کلاه
میرود خلقی بهکام اژدر از افسون جاه
شمع را سرتا قدم در میکشد آخر کلاه
گیرودار محفل امکان طلسم حیرتیست
تا مژه خط میکشد این صفحه میگردد سیاه
گرد صحرا از رم آهو سراغی میدهد
رفتن دل را شکست رنگ میباشد گواه
عالمی در انتظار جلوهات فرسوده است
جوهر آیینه هم میریزد از دیوار کاه
اینقدر جهدم به ذوق نشئهٔ عجز است و بس
همچو پرواز از شکست بال میجویم پناه
نیست غافل معنی آسایش از بیطاقتان
درکمینکاروان خفتهست منزل سر به راه
بسکه پیچ و تاب حسرت در نفس خون کردهام
تیغ جوهردار عریان میکنم در عرض آه
جوهر آیینهای درگرد پیغامم گم است
نالهٔ من میرود جاییکه میگردد نگاه
گر سلامت خواهی از ساز تظلم دم مزن
دادرس در عهد ما سنگ است و مینا دادخواه
این زمان عرض کمال خلق بیتزویر نیست
جوهر آیینه آبی دارد اما زیرکاه
طبع روشن بیدل از بخت سیاهش چاره نیست
تا ابد رنگ کلف نتوان زدود از روی ماه
قطره هم سعی حبابی دارد از شوق کلاه
میرود خلقی بهکام اژدر از افسون جاه
شمع را سرتا قدم در میکشد آخر کلاه
گیرودار محفل امکان طلسم حیرتیست
تا مژه خط میکشد این صفحه میگردد سیاه
گرد صحرا از رم آهو سراغی میدهد
رفتن دل را شکست رنگ میباشد گواه
عالمی در انتظار جلوهات فرسوده است
جوهر آیینه هم میریزد از دیوار کاه
اینقدر جهدم به ذوق نشئهٔ عجز است و بس
همچو پرواز از شکست بال میجویم پناه
نیست غافل معنی آسایش از بیطاقتان
درکمینکاروان خفتهست منزل سر به راه
بسکه پیچ و تاب حسرت در نفس خون کردهام
تیغ جوهردار عریان میکنم در عرض آه
جوهر آیینهای درگرد پیغامم گم است
نالهٔ من میرود جاییکه میگردد نگاه
گر سلامت خواهی از ساز تظلم دم مزن
دادرس در عهد ما سنگ است و مینا دادخواه
این زمان عرض کمال خلق بیتزویر نیست
جوهر آیینه آبی دارد اما زیرکاه
طبع روشن بیدل از بخت سیاهش چاره نیست
تا ابد رنگ کلف نتوان زدود از روی ماه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۱
عالم و این تردماغیهای جاه
شبنمی پاشید بر مشتی گیاه
مرگ غافل نیست از صید نفس
آتش از خس برنمیدارد نگاه
سرزمین شعلهکاران گلخن است
کشت ما را دود میباشد گیاه
زندگانی از نفس جان میکند
عمرها شد میکشم یوسف ز چاه
ناامیدی فتح باب عشرت است
خنده لب وا میکند از حرف آه
ای زبان لافت افسون سلوک
باشد از مقراض مشکل قطع راه
باده روشن مشربی وانگاه دُرد؟
پرتو خورشید و مه، وانگه سیاه
بیزبانی از خجالت رستن است
عذر تا باقیست میبالد گناه
جستجو آیینهدار مقصد است
می شوی منزل اگر افتی به راه
نازکن گر فکر خویشت ره نزد
ازگریبان غافلی بشکن کلاه
نرخ بازارکرم نشکستنیست
گر دلت چیزی نخواهد عذر خواه
بیدل از غفلت کسی را چاره نیست
سایهای دارد گدا تا پادشاه
شبنمی پاشید بر مشتی گیاه
مرگ غافل نیست از صید نفس
آتش از خس برنمیدارد نگاه
سرزمین شعلهکاران گلخن است
کشت ما را دود میباشد گیاه
زندگانی از نفس جان میکند
عمرها شد میکشم یوسف ز چاه
ناامیدی فتح باب عشرت است
خنده لب وا میکند از حرف آه
ای زبان لافت افسون سلوک
باشد از مقراض مشکل قطع راه
باده روشن مشربی وانگاه دُرد؟
پرتو خورشید و مه، وانگه سیاه
بیزبانی از خجالت رستن است
عذر تا باقیست میبالد گناه
جستجو آیینهدار مقصد است
می شوی منزل اگر افتی به راه
نازکن گر فکر خویشت ره نزد
ازگریبان غافلی بشکن کلاه
نرخ بازارکرم نشکستنیست
گر دلت چیزی نخواهد عذر خواه
بیدل از غفلت کسی را چاره نیست
سایهای دارد گدا تا پادشاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۲
گر نفس چیند به این فرصت بساط دستگاه
چون سحر بر ما شکستن میرسد پیش از کلاه
سینه صافی میشود بیپرده تا دم میزنم
در دل ما چون حباب آیینهپرداز است آه
ما و من آخر سواد یأس روشن میکند
خلقی از مشق نفس آیینه میسازد سیاه
صاحب دل کیست حیرانم درین غفلتسرا
آینه یک گل زمین است و جهانی خانه خواه
گرگشایی دیدهٔ انصاف بر اقبال ظلم
همچوآتش اخگر است و شعله آن تخت وکلاه
اوج اقبال شهنشاهی توهم کرده است
بر سر مژگان نم اشکی چکیدن دستگاه
استخوان چرب و خشکی هستکز خاصیتش
سگ توجه بر گدا دارد هما بر پادشاه
ای هوس رسوایی دیبا و اطلس روشن است
بیش ازین از جامهٔ عریانیام عریان مخواه
با شکوه آسمان گردن نیفرازد زمین
خاک باید بود پیش رفعت آن بارگاه
محرم راز کرم نتوان شدن بیاحتیاج
در پناه رحمت آخر میبرد ما را گناه
بیگداز نیستی صورت نبندد آگهی
شمع این محفل سراپا سرمه است و یک نگاه
گر به این رنگست بیدل رونق بازار دهر
تا قیامت یوسف ما برنمیآید زچاه
چون سحر بر ما شکستن میرسد پیش از کلاه
سینه صافی میشود بیپرده تا دم میزنم
در دل ما چون حباب آیینهپرداز است آه
ما و من آخر سواد یأس روشن میکند
خلقی از مشق نفس آیینه میسازد سیاه
صاحب دل کیست حیرانم درین غفلتسرا
آینه یک گل زمین است و جهانی خانه خواه
گرگشایی دیدهٔ انصاف بر اقبال ظلم
همچوآتش اخگر است و شعله آن تخت وکلاه
اوج اقبال شهنشاهی توهم کرده است
بر سر مژگان نم اشکی چکیدن دستگاه
استخوان چرب و خشکی هستکز خاصیتش
سگ توجه بر گدا دارد هما بر پادشاه
ای هوس رسوایی دیبا و اطلس روشن است
بیش ازین از جامهٔ عریانیام عریان مخواه
با شکوه آسمان گردن نیفرازد زمین
خاک باید بود پیش رفعت آن بارگاه
محرم راز کرم نتوان شدن بیاحتیاج
در پناه رحمت آخر میبرد ما را گناه
بیگداز نیستی صورت نبندد آگهی
شمع این محفل سراپا سرمه است و یک نگاه
گر به این رنگست بیدل رونق بازار دهر
تا قیامت یوسف ما برنمیآید زچاه