عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۹ - حکایت در سیر و سلوک بسوی حق
آن یکی را داد سلطان عزیز
دست جلادی که خونش را بریز
هین بریزش خون به تیغ آبدار
هم سرش را زود نزدیک من آر
جست از جا ترک جلاد و دوید
دست او بگرفت بیرونش کشید
ترک می رفت آن اسیرش از عقب
هر طرف می دید از بهر هرب
ناگهانش چاهی آمد در گذار
خویش را افکند در چه بیقرار
کورهای بیحد اندر چاه بود
هریکی را سوی چاهی راه بود
مردک بیچاره در آن چه خزید
از جفای ترک بی پروا رهید
ترکک آمد بر سر آن چه نشست
از ندم می سود دست خود بدست
نی توانایی که اندر چه رود
ور رود او را کجا پیدا کند
سر فرو کرد اندر آن چاه و بگفت
ای برادر باش با انصاف جفت
این چه انصافست کز بهر سری
آبرویم نزد سلطان می بری
بهر یک اشکنبه ای مرد گزین
پیش شه مپسند ما را شرمگین
از برای جرعه ای خون عفن
چون پسندی بر من آن گفت خشن
هی بیا بیرون بریزم خون تو
باشم آنگه تا ابد ممنون تو
راست ماند این حکایت ای گزین
با حدیث نفس و نفس خویش بین
خویش بینی چشم عقلت کور کرد
خودپرستی از خدایت دور کرد
جنبه ی خود چون نباشد از عدم
می کند دور از خدایت دمبدم
جنبه ی دیگر تورا گفتم که هست
جنبه ی ربطت به سلطان الست
بگذر از خود مرتبط با ربط شو
فارغ از هر لغزش و هر خبط شو
می کشد ربطت به مربوط الیه
ان هذا الربط موقوف علیه
چون به او پیوستی ای تابنده چهر
سوی خویشت می کشد هردم به مهر
گرگ بازی می کند آن دلنواز
جان فدای آن نگار گرگ باز
رشته گرداند دراز از امتحان
از برای آزمودن گرگ جان
گر ز سویش شد به خاک اندازدش
ور به سویش شد بجان بنوازدش
رو بسویی تا کشاند سوی خویش
پس ببخشاید تورا هم خوی خویش
ای برادر خوی او دانی که چیست
آن بقایی کز قفایش نیست نیست
چون بسوی او شوم هردم تورا
باز می آید که هان بالاتورا
ادن منی هر قدم آید خطاب
مر تورا از آن جناب مستطاب
چون نهی یک گام بالا ای پسر
زاید از آن مرتبه گام دگر
گام دیگر گام دیگر را سبب
می شود بی رنج و اندوه و تعب
همچنین پیوسته باشی در صعود
جانب باغ و گلستان وجود
از عدم هر لحظه گردی دورتر
هم ملالت می شود پرنورتر
تا ابد پیوسته در این نردبان
می رود بالا بسوی لامکان
لیک تا پاتخت سلطان وجود
چون نهایت نیست ره را با صعود
از ازل پویی اگر ره تا ابد
می نیابی راه را پایان و حد
هر قدم لیکن از آن ره مقصدیست
کاندران عیش و نشاط بیحدیست
راه بینی گلستان در گلستان
گلستانها غیرت باغ جنان
راه نبود گلشن اندر گلشن است
هر قدم از گل هزاران خرمنست
زیر هر برگ گلی زان عالمی
هر گلش را هفت دریا شبنمی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۰ - در بیان اینکه مکث در دنیا بر هرکس محال است
هان نپنداری که چون آید بسر
عمر تو انجام یابد این سفر
تا در این وادی تو هستی گام زن
آخرین گامت در آن باشد وطن
نی فزاید بعد از آنت مایه ای
نی فزون گردد تورا پیرایه ای
این سخن نزدیک دانایان خطاست
نزد دانا این سفر بی انتهاست
می روی منزل به منزل تا ابد
در دو عالم لیس للسیر الاحد
هم به دنیا هم به عقبا ای قوی
می روی و می روی و می روی
آنچه گردد منتهی در این جهان
آن عمل باشد عمل باشد بدان
این عمل لیک ای عمو آبستن است
پس نژاد پاکش اندر مخزن است
می نشاند ای برادر هر عمل
کودکان ماه رویت در بغل
همچنین هر کودکی که در شکم
طفل دیگر هست زاید بی الم
پس در این عالم دواسبه می روی
سوی مقصد زان دو مرکب می دودی
آن یکی باشد عملهای درست
وان دگر نسل عملهای نخست
لیک در عقبی عمل شد چون تمام
نامه ی اعمال را آمد ختام
زاده ی اعمال دنیا اندران
نسلها دارد پیاپی بیکران
فرق این دان ای رفیق نکته دان
در میان این جهان و آن جهان
فرق دیگر هست بین العالمین
کان بود از مقتضای نشأتین
وان همینستی که چون نبود روا
در سرای آخرت مرگ و فنا
زاده ی اعمال دنیا گر بماند
تا که رخت خود به آن عالم کشاند
از برای آن دگر نبود زوال
هست با هم نسل آن را اتصال
از پی همزادگانش می رسد
هست نسلا بعد نسل تا ابد
لیک دنیا جای مرگست و نفاد
هم در آنجا کون باشد هم فساد
زاده ی اعمال چون دیگر نژاد
هست اندر معرض کون و فساد
تربیت کردی گر آن را روز و شب
هم نگهبانیش از کسر و عطب
تا بماند سالم از چشم بداک
تا نیابد ره بدان حبط و هلاک
گردد آبستن به نسلی خوبتر
یک سلاله آورد محبوبتر
لیک گر غافل شدی زان نیکزاد
تا دمیدی هر زمانش مینماد
گرد او گیرند واغولان و دیو
تاکشندش سوی خود از مکر و ریو
پس نمایندش هلاک اینست حبط
پس بسر زن دستها کاینست حبط
هین نگویی چون سفر بی انتهاست
هم مسافر را به رنج و هم عناست
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۲ - بیان اینکه به جهت امتحان دیدنیها پوشیده می شود
کاندران رادان همه گمره شدند
موشکافان جهان ابله شدند
دور بینان کور و نابینا همه
تیزهوشان بیهش و رسوا همه
داد بهر آزمایش جلوه ها
هیچ اندر هیچ اندر هیچ را
وان چه بود آن چیز و بالاتر ز چیز
کرد پنهان در پس صد پرده نیز
این منی را در نظرها جلوه داد
نام من هر هیچ بن هیچی نهاد
بیخودی را از نظرها دور کرد
دیده ها از دیدن آن کور کرد
تا به کی گویی من و من ای عمو
گوییا نشناختی خود را نکو
قطره ی آب پلیدی مایه ات
روز و شب ها سرکشی شد پایه ات
ای منی تا چند مانی و منی
ای دنی تا کی غرور و برتنی
بایدت شستن بدست خویشتن
کون خود هر روز و شب ای مؤتمن
ای تو کون شور و تو کون خود بشو
اینقدر منشین و ما و من مگو
فخر تو این بس که گویی نغز و چست
کون خود را می توانم پاک شست
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۳ - حکایت خلیفه با طاوس یمانی
آن خلیفه می شدی اندر حرم
گرد بر گردش وشاقان و خدم
جمله میران و سران پیرامنش
هرطرف بگرفته طرف دامنش
سوی خانه پادشاه ذوالجلال
می خرامیدی چنین با صد دلال
با هزاران ناز و تمکین تمام
گام می زد جانب بیت الحرام
دید طاوس یمانی در رهش
در خروش آمد نهاد آگهش
بانگ برزد کی تو دانای عوی
جانب گرمابه گویا می روی
کی سزاوار تو باشد کبر و ناز
وانگهی در آستان بی نیاز
چون شنید از وی خلیفه این مقال
گفت بنگر من کیم چشمی بمال
می ندانی گوییا من کیستم
زید و عمرو و بکر و خالد نیستم
چونکه این بشنید طاوس از غضب
گفت چون نشناسمت من بوالعجب
آگهم ز انجام و از آغاز تو
وانمایم بشنو اکنون راز تو
اصل تو یک قطره ی آب منی
کت پدر در شاشدان می پروری
چونکه از خود دور افکندت پدر
مادر اندر شاشدان کردت مقر
شاشدانت خانه گه دانت غذا
پوششت اشکنبه و خونت غذا
اولت این آخرت مردار خوار
کز تو نفرت می کند مردارخوار
طعمه ی کرمان تن نازان شوی
هم وقود نار دوزخیان شوی
آنت آغاز اینت انجام است حال
از کثافات پلیدی یک جوال
یک شکنبه پر ز سرگین اشکمت
وان به آکندن به هر دم از دمت
پس تو حمال نجاساتی کنون
از چنین کس کبر سخت آید زبون
چون خلیفه این شنید از وی خروش
از نهادش شد بلند و شد ز هوش
حال ما اینست یکسر ای پسر
دیده بگشا اول و آخر نگر
با چنین حالی زدن دم از منی
نیست جز از احمقی و کودنی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۶ - بقیه داستان طوطی و شاه
با دل شاد این زمان ای نیکخو
باقی احوال طوطی را بگو
مرغ دست آموز شاه کیقباد
چون گذارش در جزیره اوفتاد
شه فراموشش شد و ایام او
وان عنایتهای صبح و شام او
رفت از یادش رفیقان و وطن
همنشین گردید با زاغ و زغن
گشته هم پروازش اندر شاخسار
بوم شوم و کرکس مردار خوار
گه کشیدی نغمه بر آهنگ زاغ
گه چمیدی چون زغن بر طرف باغ
روزها از بهر مرداری حرام
گشته با مردارخواران در خصام
بهر یک اشکسته دیواری به شب
با هزاران جغد با شور و تعب
این یکش خستی به مخلب پاوسر
وان به منقارش شکستی بال و پر
گه پی یکدانه دردامی اسیر
گه ربودی دانه از موری ضریر
گه شدی با عنکبوتی در مگس
تا مگر برباید از وی یک مگس
رفت از یادش نوای طوطیان
هم فراموشش شد آن نطق و بیان
نی بخاطر آمدش آن تخت و جاه
نی زمان بازگشتن سوی شاه
قند و شکرها به حنظل شد بدل
جای دست شه قفسهایش محل
بالها بشکسته پرها ریخته
قیر با عین الحضر آمیخته
آری آن کو دور شد از اصل خویش
جان او افسرده گردد سینه ریش
تا جدا آن ماهی از عمان نشد
در میان تابها بریان نشد
چون جدا گردید آن شاخ از درخت
از جفای تیشه ها شد لخت لخت
گل چه با گلبن ندارد اتصال
در میان جاده ها شد پایمال
چونکه شد آب از سر آن چشمه دور
تیره گشت و ناتوان و تلخ و شور
چون جدا شد آدم از خلدبرین
شد هزاران رنج و محنت را قرین
چون جدا شد یوسف از یعقوب راد
بیکس اندر چنگ اخوان اوفتاد
چون جدا افتاد یوسف از پدر
بنده گشت و خوار و زار و دربدر
آن یکش می زد طپانچه بر جبین
می فکندش آن دگر یک بر زمین
کردی از طعن آن زمان سویش دراز
کاختوران را گو که آرندت نماز
ماه و خورشیدی که کردندت سجود
می نبخشیدی چرا این لحظه سود
وان دگر زد طعنه ای بر روی ماه
سجده آوردی برش هر شامگاه
بعد چندین خاک مال و امتحان
در چهی کردند آن مه را نهان
ای صبا یعقوب را آگاه کن
گو بیا اینک نظر در چاه کن
سوی کنعان روی خدا را ای نسیم
گو به یعقوب آنچه شد بر آن یتیم
ای نسیم صبح و ای باد سحر
سوی کنعان کن خدا را یک نظر
خانه ی آن پیر کنعان را بجوی
شرح حال یوسفش با وی بگوی
گو دریغا یوسف اندر چاه شد
چاره ای کن روز او بیگاه شد
ای دریغا کاروان اینک رسید
بر سر آن چاه آن مه را خرید
ای دریغا قیمتش نشناختند
چند درهم را بهایش ساختند
بین که یوسف را چه ارزان شد بها
ای خریداران بیایید الصلا
درهمی شد در بهای عالمی
قطره ای آمد برابر با یمی
ذره ای سنجیده شد با آفتاب
قلز می گردید پنهان در حباب
یوسفت را بین چه ارزان می خرند
بنده می گیرند و زندان می برند
آری آری نیست نزدیک ضریر
جز طسوجی قیمت مهر منیر
می نیرزد قرص این تابنده هور
در همی در نزد نابینای کور
مشک و عنبر سوی دباغان مبر
بهر اقطع موزه ای نادان مخر
کودکان را لعل رمانی مده
آینه اندر کف کوران منه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۴ - خریدن خاتم انبیاء ص خود را به گردکان
هان و هان ما را از این طفلان بخر
سوی خانمان روان شو زودتر
سوی من از آنچه یابی اندران
تا که خود را واخرم زین کودکان
سوی خانه پی سپر شد شاه را
آفرین خان خوی شاهنشاه را
گردکانی چند اندر خانه یافت
برگرفت و سوی پیغمبر شتافت
برگرفت آن گردکانها را بکف
آن کفی کش بود مهر و مه کلف
رو به آن طفلان روان شد با نشاط
با هزاران التفات و انبساط
گفت ایشان را شهنشاه اجل
بالجزیرات یبیعون الجمل
گر فروشید اشتر خود رایگان
من خریدارم به مشتی گرد کان
جمله سوی وی دویدند از شعف
کای وجودت هر دو عالم را شرف
آری آری ناقه مان بفروختیم
خویشتن را زین تغابن سوختیم
سوختند آری ازین سودا بسی
کی چه ایشان سوخته دیده کسی
گر بگریند از ازل خون تا ابد
از تحسر وز تغابن می سزد
همچو آنان کاخرت بفروختند
در بهایش خاک و سنگ اندوختند
ملک جاوید حیات بی زوال
داده و بگرفته ادبار و وبال
زینت دنیا که مال است و بنین
جمله ثقل است و وبال ای نازنین
بایدت جستن ز مغرب تا به شرق
خویش را افکندن اندر حرق و غرق
با پلنگ و گرگ خفتن در جبال
با دد و با دام رفتن در جوال
آشنا رنجاندن و بیگانه هم
عاقلان آزردن و دیوانه هم
تا بدست آید تورا دانگی ز مال
از حرام آن هم ندانی یا حلال
ابتدا باید طلب کاری کنی
چون بدست آری نگهداری کنی
پاسبانی بایدت کردن به شب
روزها در رنج ارباب طلب
از گدا و دزد و رهزن وامخواه
شحنه و والی امیر و پادشاه
هم ز مور و موش و شیران و ذباب
هم ز سیل و برق و باران آفتاب
روز و شب در بیم و تشویش تلف
این یکت گوید که خف آن لاتخف
گر نه این ثقل است و بار ای خوبروی
پس چه باشد ثقل با مخلص بگوی
هست ثقلی بس عظیم و باشکوه
بلکه سنگینتر ز صد البرز کوه
کوه سنگین است اما بر تنت
تنگ می سازد ولیکن مسکنت
ثقل اینها جملگی بر جان بود
جان از اینها خسته و نالان بود
خانه ی دل را کند تاریک و تنگ
تا کنی بر هر در و دیوار جنگ
اهل دنیا را از این ره ای رفیق
بینی اندر تنگنای و در مضیق
ساغر دلشان ز صهبای ملال
گشته لبریز و دمادم مال مال
هیچ دیدی اهل دنیا را یکی
کو بگوید درد من هست اندکی
باشدش از رنج و محنت روز و شب
خالی از وجد و نشاط و از طرب
سینه اش چون گور کافر پر شرر
دل هم از زندان قاضی تنگتر
هر یکی را اینچنین باشد گمان
نیست کس را درد و غم افزون از آن
حال و مالت ای برادر اینچنین
بدتر از آن حال اولاد و بنین
چارهزار امراض را بشمرده اند
وین طبیبان پی به آنها برده اند
نیست زانها کس زده یا صد بری
بلکه افزونتر چه نیکو بنگری
هریکی زانها که باشد در ولد
داغ آن باشد پدر را در کبد
درد آن فرزند جسمانی بود
مر پدر را داغ روحانی بود
رنج روح از جسم بس افزون بود
دل ز داغ روح غرق خون بود
درد تن آید به جان از واسطه
چونکه باشد جسم و جان را رابطه
درد جان جان را رسد بیفاصله
افکند در جان مسکین ولوله
چونکه فرزندت درآید از برون
شرح آن باشد ز حد من فزون
ز احتیاج و ذلت ظلم وستم
وز گرفتاری به صد اندوه و غم
جمله اینها می رسد بر جان تو
وای بر جان و اخوان تو
گر نباشد این وبال ای یار من
پس کدام است آن بگو ای مؤتمن
زینت دنیا چه باشد این و آن
پس چه خبر باشند این دنیا خران
آخرت بدهند و این دنیا خرند
گر نه خر باشی یقین دانی خرند
چیست دانی آخرت بفروختن
وز تغابن خویشتن را سوختن
میل سوی این جهان مستهان
شاد و خرم گشتن از اقبال آن
میل این را ترک آن شد ملتزم
شاد گردی زین از آن داری الم
زین سبب فرمود شاه انس و جان
انما الدنیا و عقبی ضرتان
رو به یک زن چون کنی میدان یقین
کان زن دیگر شود میدان غمین
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۵ - مرد عارفی که شنید مکالمه ی زن را با شوهر
عارفی می رفت روزی در رهی
با دل دانا و جان آگهی
ناگهش آمد به گوش از روزنی
کاین سخن می گفت با شوئی زنی
بگذرانم از تو گر نان ناریم
تشنه و بی آب و نان بگذاریم
هم اگر شبها نیاری روشنی
هم اگر ندهی مرا پوشیدنی
جمله اینها بگذرانم ای عزیز
از تو اینها من نخواهم هیچ چیز
لیک اگر بر من گزینی دیگری
یا به رخسار دگر زن بنگری
نگذرانم از تو هرگز این گناه
نیکی از من دیگر ای شوهر مخواه
مرد عارف این سخن را چون شنید
نعره ای بی اختیار از جان کشید
زد گریبان چاک و بیهوش اوفتاد
جوی اشک از دیدگان بر رو گشاد
جمع شد بر گرد او برنا و پیر
هین چه دیدی ای تو بینا و خبیر
این بنای عقل و هوشت از کجاست
آتشی پیدا نه جوشت از کجاست
گفت آتش هم نهان هم ظاهر است
چشمتان اما ز دیدن قاصر است
نغمه ی داود از هرسو بلند
گوشتان لیکن کرند و انجمند
حس جسمانی همه قشر است و پوست
جسمهای روح مغز و لب اوست
تا زبان روح تو گویا نشد
چشم او بینا و شم بویا نشد
ذوق و لمس و سمع او دانا نشد
دست او گیرا و پا پویا نشد
حس تو بیمغز باشد بی سخن
لفظ بیمعنی و ضرع بی لبن
هم گلابی بوی شمع بیفروغ
هم سبوی خالی از دوشاب دوغ
قشر باشد جز به قشرش راه نیست
هیچ اوصافی ز مغز آگاه نیست
آنچه هست اینجا چو جوهر چو عرض
زشت با زیبا و صحت با مرض
جملگی قشرند مغز صافشان
در ورای این جهان باشد عیان
چون حواست را نباشد مغز نغز
کی رسد اینها بسوی لب و مغز
جز به قشر آن را نباشد رابطه
می نفهمند غیر آن زین واسطه
زین سبب فرمود آن بیچند و چون
می نداند غیره والراسخون
چشم جای بگشای ای جان عمو
تا ز هر چیزی ببینی مغز او
پس ز مغز او ز اصلش پی بری
پس ز مغز مغز اصلش بنگری
مارایت شیئا الا ومعه
قدرایت ربه و مبدعه
چشم جان بگشای و بنگر بی حجاب
هر طرف در جلوه سیصد آفتاب
دیده ی جان پرده ها را بر درد
در نهاد قشرها لب بنگرد
در درون هریکی بیند عیان
گشته صد خورشید نورافکن نهان
در درون آن دگر دارد وطن
اهرمن در اهرمن در اهرمن
پرده بینی این یکی را در بهشت
دوزخ آن یک را نهفته در سرشت
گر گشایی گوش جان تیزهوش
می نیابی در جهان چیزی خموش
راز من شیئی والا بشنوی
کشته ی امید خود را بدروی
مغز هر حرفی بگوش آید تورا
مرغ جان زان در خروش آید تورا
هم بر این منوال باقی حواس
همچو نطق و شامه و ذوق و مساس
پاک گردی ره به پاکانت دهند
جان شوی آغوش جانانت دهند
صافیان از تو نفور و دردمند
هر گروهی جنس خود را طالبند
ناریان مر ناریان را جاذبند
نوریان مر نوریان را طالبند
حبس در حبس و مضیق اندر مضیق
صحبت دباغ و عطار ای رفیق
مرد عارف گفت گوش جان من
مغز و لب نشنید از گفتار زن
آمد از غیبم به گوش جان خطاب
کای تو مانده وز پس نهصد حجاب
گر نکو نبود نماز و روزه ات
ور نباشد طاعت هر روزه ات
گر گنه آری سوی من کوه کوه
زانچه آید هر دو عالم زان ستوه
من بیامرزم ز فیض عام خود
خوانده ام غفار مطلق نام خود
مغفرت مر معصیت را طالبست
اهل عصیان را سوی خود جاذبست
مغفرت آری بود عصیان طلب
چونکه عصیان شد ظهورش را سبب
همچنانکه ذات خلاق جهان
بود غیب مطلق و راز نهان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۶ - شرح حدیث قدسی کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف
خواست تا گردد عیان و آشکار
سر زند خورشید در دیجورتار
چیست خورشید ای که خاکم بر دهن
ای زبانم کوته و لال از سخن
این زبان بی ادب ببریده باد
وین دهان بیحیا دریده باد
آفرید این خلق نامعدود را
جدولی ببرید بحر جود را
روزنی بر بارگاه نور زد
ذره ای زان نور بر این طور زد
گشت از آن خلق بی پایان پدید
کل یوم و هوفی خلق جدید
سینه هاشان را دل آگاه داد
در دبستان خردشان راه داد
همچنین آن نقشهای بیحساب
سربسر بودند پنهان در حجاب
جملگی عاشق ظهور خویش را
در طلب مرآت نور خویش را
خواست تا رزاقیش گردد عیان
آفرید آن طایفه محتاج نان
تا رسد از قهر جانسوزش خبر
کفر و اهریمن برآوردند سر
خواست تا غفاریش گردد پدید
اهل جرم و معصیت را آفرید
ای گنه کاران کنون با صد امید
خانه ی غفاریش را در زنید
هم عطوفست و رؤوفست و کریم
هم عفو و هم غفور و هم رحیم
واهب و حنان و منان است او
صاحب لطف است و رحمن است او
جمله اینها عاصیان را طالبند
طالبند و سوی ایشان مایلند
هریکی گویند هر شام و سحر
یا عصاة انی لکم نعم المفر
اهربوا یا ایها العاصون الی
لاتخافوا جرمکم طراعلی
ای گروه مجرمان رو سیاه
ای گنه کاران با صد دود آه
چونکه ایشان مر شما را یاورند
غمگساران شفاعت گسترند
راه نومیدی گرفتن بس خطاست
بلکه انکار صفتهای خداست
می کنی با نعمتهای بیکران
با قیاس آن نعوت بیکران
بحر بی پایان کجا و قطره ای
نیر اعظم کجا و ذره ای
بحر و خورشید از پی فهم شماست
ورنه این تمثیلها عین خطاست
پیش آن بحر کران پیچ پیچ
جمله ی کون و مکان هیچ است هیچ
با چنین دریای عفو بیکران
کش نه آغازی نه انجامی توان
کفر باشد ناامیدی ای مهان
گرچه باشد چون صفایی جرمتان
من نیم نومید از آن بحر کرم
ای هزاران خاک عالم بر سرم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۷ - تتمه حکایت مرد عارف با زن خود
گفت آن عارف که با من گفت باز
آن نگار روح بخش دل نواز
هر گناهی را بیامرزم ولی
می نبخشم گر بجز من مایلی
گر تورا در دل هوای غیر ماست
ترک آن دل کن که آتش را سزاست
هرکه با من غیر من انباز کرد
هفت دوزخ را بخود در باز کرد
کین گنه کاریست کو معذور نیست
این گنه در نزد ما مغفور نیست
از نبی آن حکم سرمد را عیان
انه لا یغفر ان یشرک بخوان
وز نبی بشنو به صد بانگ و نوا
کل ذنب ما سوی الاعراض را
رو بگردان آنچه می خواهی بگوی
سوی ما آی آنچه می خواهی بجوی
دل به ما ده ما خریدار دلیم
نی خریدار تن و آب و گلیم
گر نماز و روزه ات فرموده ام
زان بسوی خود رهت بنموده ام
هم زکوة و خمس و هم حج و جهاد
مطلب از جمله بود صرف فؤاد
تا بگردانی دل از مال و وطن
از عیال و خانمان و جان و تن
روی برتابی از اینها یکسره
روی آری سوی آن یار سره
معنی اینها همه یکسان بود
روی دل کردن سوی جانان بود
زین سبب بیقصد و دل زینها یکی
نیست مقبول خداوند اندکی
لیک میل دل بود آنجا قبول
گرچه تن را از عمل باشد زهول
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۸ - در بیان اشاره به حدیث نیة المؤمن خیر من عمله
زان سبب فرمود آن شاه اجل
نیت مؤمن بود به از عمل
زانکه او جان است و اعمال تو جسم
نیت معنی بود کردار اسم
آن کشاند دل سوی دل آفرین
دل بپردازد زیاد آن و این
این تنت را باز دارد از وبال
از برای جسم تو باشد کمال
جز یکی از کال دل آگاه نیست
این و آن را در دل کس راه نیست
کار دل چون باشد از جز او نهان
کس بجز از او نخواهد زان نشان
کار دل فاش است و نپذیرد ریا
باشدش از این و آن چشم جزا
دل بود پاینده تن گردد هلاک
دل سوی جانان رود تن سوی خاک
کار تن سهل است فکر دل کنید
نقش باطل را ز دل زایل کنید
دل یکی دلدار هم باید یکی
می نگنجد در یکی دو بیشکی
آنچه آن او بود بسپر به او
حیث لایطمع الیه غیره
دل بود آیینه ی رخسار یار
پرده زین آیینه بفکن زینهار
خالی این آیینه از زنگار کن
پس مقابل با رخ دلدار کن
او همی گوید تورا با صد گله
می روی آخر کجا ای صد دله
رو متاب از ما که ما آن توایم
دلبر و دلدار جانان توایم
ما از آن تو تو آن کیستی
ما به یاد تو تو یاد چیستی
می کشد گاهی بلطفت گه بناز
گه بخود خواند به بانگت گه به راز
گه فرستد نامه ات گاهی پیام
گه به بیداریت خواند گه منام
حسن او گر با تو طنازی کند
لطف او یاری و دمسازی کند
راندت گر دور باش حشمتش
خواندت در دم صفیر رحمتش
چون تورا با غیر بیند در نشاط
غیرتش برد میانتان ارتباط
زشت باشد در نظرها روی تو
دور گرداند ز دلها خوی تو
تو مبادا با رقیبان خو کنی
رو بغیر آری و ترک او کنی
در دلت بیند اگر سودای غیر
یا بجای او در آنجا جای غیر
غم فرستد تا دلت را خون کند
خون کند وز دیده ات بیرون کند
با رقیبان بیندت گر در سخن
بر زند مشتی ز غیرت بر دهن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۹ - حکایت عارفی که شب به گدایی و دریوزه رفت
بود در شهری یکی مرد خدای
از در هر نیک و بد ببریده پای
از جهان و اهل آن وارسته ای
در به روی زشت و زیبا بسته ای
روزها در بندگی کردی به شام
هم به شب تا صبحگاهان در قیام
روزیش هر روز می آمد ز غیب
می رسیدش راتبه بیشک و ریب
در رواتب او بر اندر شام و چاشت
راتبه زان مطبخ پرنوش داشت
مطبخی خالی ز دود و دردسر
نی در آن آتش نه هیزم را گذر
کار فرمایش همه قدوسیان
از ثریا تا ثری شان میهمان
چون بجز آن مطبخ پرنوش و قند
جای دیگر ره نبرد آن ارجمند
می رسیدش مائده هر روز و شب
بی صداع و کسب بی رنج و طلب
چون ندارد پای رفتن خاربن
امر آید سوی او از امر کن
آنکه او بشناخت باز و کلند
بایدش با صد تعب کاریز کند
می کشاند آب را دهقان به زور
تا به پای خوشه ها از راه دور
دید اندر گاو و خر چون پای راه
بردشان با چوب لت تا آبگاه
دست کودک تا دهانش را ندید
شیر از پستان مادر می مکید
تا دکان نانوا را ره نبرد
نان بجز از سفره بابا نخورد
بود در طاعت چه او بیغش و ریب
راتبه بودش ز شهرستان غیب
از قضا یکشب برای امتحان
نامدش آن راتبه زان شارسان
ای خدا زان امتحانها داد داد
امتحان بس خانه ها برباد داد
آن ابلیس از امتحان مردود شد
طاعت صدقرن او نابود شد
امتحان بلعام را از پا فکند
ساخت در تیه و به آتش آسمند
ز امتحان برصیص عابد شد هلاک
سجده آورد از برای آن نعاک
ای پناه بی پناهان جهان
می گریزم در پناهت ز امتحان
من کجا و امتحانت ای خلیل
پشه ی لاغر کجا و بار پیل
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۱ - رجوع به حکایت عارف خانه نشین با زن خود
روزه را شبها به آب افطار کرد
شکر کرد و سجده ی جبار کرد
روز دیگر باز نامد راتبه
آمدش زان خاطبه بل عاطبه
گفتش آخر تا کی ای مرد سلیم
چون زنانی در پس پرده مقیم
خانه را بهر زنان آراستند
مرد را در کوه و صحرا خواستند
قرن فرمانشد زنان را در کتاب
مرد را سیر و همی آمد خطاب
نیستی چون زن ره بازار گیر
تنبلی بگذار و خود در کارگیر
کسب کن کاسب حبیب الله بود
طاعت بیکسب دام ره بود
زانکه نبود آدمی را چاره ای
از ته نانی و چارق پاره ای
چون ندارد با کسی او راد را
مایه سازد هر قماش و زاد را
سبحه بر کف گیرد و هوهو کند
لیک یاد دانه و شوشو کند
ننگ باشد ننگ ذکر روز و شب
گر نباشد شیئی لله زیر لب
خوش بود سجاده بر روی حصیر
گر نه صد دامش نهان باشد به زیر
هرکه را انبان تهی باشد ز نان
گر به مسجد رفت بگشاید دکان
باید اول ریخت در انبار فوم
خواند آنگه عنکبوت و صاد وروم
داد پاسخ شوی زن را اینچنین
کی مرا در رنج و در راحت قرین
نیست یکسان کار و بار هرکسی
مردمان را فرقها باشد بسی
گر ابوبکر است حیدر نیز هست
بوحنیفه هست جعفر نیز هست
نیکبختانند در محراب دین
جانشان در عرض تنشان بر زمین
مست صهبای محبت جانشان
دل تهی از یاد آب و نانشان
دانه ای هرگز نه در انبارشان
هم دکان خالی و هم انبانشان
آستین افشانده در ملک جهان
پا نهاده بر سر کون و مکان
تخم خود زین شوره ده برداشته
در زمین فهو حسبه کاشته
جسم و جان را خیر بادی گفته باش
چون تو باشی جسم و جان هرگز مباش
گر بریزد آب و سوزد نان من
تو بمان ای روضه رضوان من
گر مرا یک حبه در انبار نیست
چون تو دارم دانه ام در کار نیست
گر سرم را نیست دستار و کلاه
گو نباشد فرق ما و خاک راه
رفت اگر خاک سرای من به باد
منزل جانان من معمور باد
آب عذبم گر نباشد در سبو
آب چشمم خوش بود بریاد او
گر ندارم جامه ی خز یا سمور
عاشق دیوانه باید لوت و عور
ای گرامی گوهر یکتای من
ای تو دنیای من و عقبای من
راحت من روح من ریحان من
جنت من جان من جانان من
چون تو هستی هیچ چیزم گو مباش
جز تو هر چیزی بود لاشیئی باش
ای سرت نازم مرا تو یار باش
جمله عالم گو مرا اغیار باش
چون مرا لطف تو کشتی بان بود
نیست غم عالم اگر توفان بود
چونکه قهر تو نخواهد سوختن
آتش نمرود گردد نسترن
پور آزر را کنی چون نیم پاک
ز آذر و نمرودیان او را چه باک
چون تو باشی لنگرکشتی نوح
آید از هر موجی او را صد فتوح
چون تو احمد را فرستی سوی غار
عنکبوتی گردد او را پرده دار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۲ - جواب زن به شوهر خود
زن جوابش داد کای مرد خدا
ای که هستی در عبادت پارسا
آنچه فرمودی درستوست ای رفیق
لیک گم کردی در این وادی طریق
آنکه او از تو توکل خواسته
هم وی این دکان کسب آراسته
فهو حسبی را شنیدستی از آن
و ابتغوا من فضله را هم بخوان
آن توکل از دل دانای توست
کسب و حرفت کار دست و پای توست
خواستند از دل توکل ای همام
وز جوارح کسب با سعی تمام
رو زمین از خار و از خس پاک کن
آب ده پس دانه اندر خاک کن
تکیه کن آنگه به لطف کردگار
گو خدایا دانه از خاکم برآر
قفل بر زن بر درد کان به شب
وانگهی بسپار دکان را به رب
از توکل هیچکس بابا نشد
تاره تزویج را پویا نشد
تا نگردی گرد تزویج و سفاد
کی توکل در برت کودک نهاد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۵ - تتمه جواب مرد عارف زن را
گو به زن آخر چه گفت آن مؤتمن
گفت قرآن می نفهمی دم مزن
گرچه سعی و کسب آمد در کتاب
هم توکل بندگان را در خطاب
هریکی تکلیف قومی دیگر است
هریکی را سوی راهی رهبر است
هرچه پنداری به قرآن اختلاف
جمله باشد زین نمط ای موشکاف
کسب باشد ز اهل بازار و دکان
قسمت این شد از توکل زادگان
عامه را خواهند سعی و اجتهاد
خاصه گان را حکم آمد اعتماد
چون تو آزادی توکل پیشه کن
ترک فکر و حیله و اندیشه کن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۶ - جواب دادن زن مرد را
گفت آن زن ای قرین دیرباز
ای که داری دعوی فهم دراز
گر چنین است آنچه گفتی پس چرا
لیس للانسان الا ماسعی
گفت آری آن توکل و اعتماد
هم بود نوعی ز سعی و اجتهاد
خود توکل هست نزد بندگان
بندگان را سعی می باید در آن
هم حصولش سعی خواهد هم بقا
هم بجا آوردنش ای خوش لقا
زن جوابش داد گفت این اجتهاد
گر بدی مخصوص عامه از عناد
پس چه بود این جد و جهد اولیاء
وانهمه اندیشه های انبیاء
نوح کاندر عهد خود افلاک را
بود لنگر هم بسیط خاک را
ساخت کشتی با هزاران اجتهاد
وقت توفان رفت در کشتی فتاد
موسی عمران پی تحصیل زاد
چوب چوپانی به گردن بر نهاد
آن زره سازی روان آغاز کرد
وان دگر زنبیل بافی ساز کرد
آن سر سرکرده ی خیل رسل
پیشوای جمله و سالار کل
آنکه کردش هفت اختر چاکری
هم شبانی کرد و هم سوداگری
شیر یزدان شهسوار ملک دین
کش دو عالم بود در زیر نگین
باغها از دست خود آباد کرد
بندها از کسب خود آزاد کرد
او همی با بیل کاویدی زمین
رشک بردی بر زمین چرخ برین
جمله ی اینها که خاصان حقند
چارسوق دین حق را رونقند
نانشان از مزد دست خویش بود
دستشان از آبله پرریش بود
وه تو اکنون طعنه بر کل می زنی
پیش من دم از توکل می زنی
گر نبود از تنبلی ای بی هنر
شیر می دوشیدی از گاوان نر
گر نبودی از تکاهل ای فتی
خایه از مرغان گرفتی در هوا
چونکه در تیه کسالت مانده ای
آیه ی زهد و توکل خوانده ای
چون زنان چون باز پشت پرده ای
از توکل آیه ای بر کرده ای
آیه ی دیگر نخواندستی چرا
نی حدیث انبیاء و اولیاء
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۸ - در بیان مذمت و نکوهش فلاسفه
آن یکی گردیده محو فلسفه
خویش را دانا شمرده از سفه
فکر او تحدید اطراف و جهات
کار او تشریح حیوان و نبات
از قدیم آمد جهان یا حادث است
آفریدش یا عبث یا عابثست
بیخبر لیکن ز احکام اله
می نداند جز نمازی گه گاه
صد دلیل آری پی تجرید نفس
نفس او لیکن به صد زنجیر حبس
طفره باطل می کند در آن و این
خود ولی از طفره ات از کار دین
سر خلق ک.. همی گوید درست
لیک نتواند که ک.. خویش شست
لیک می فهمد هیولای و صور
از هیولای خود اما بیخبر
نغز می گوید اشارات شفا
مبتلا لیکن به درد بی دوا
از نماز و روزه گر پرسند ازو
خنده آرد زیر لب چین بر برو
کان فلان این را برو از عامه پرس
نه ز من علامه فهامه پرس
اهل فضل و علم و دانش را بگو
از نماز و روزه و غسل و وضو
ای خیو بر روی علم و فضل تو
تیره صد مدرس بود از جهل تو
وهم و پنداری بهم آمیختی
شوری از چون و چرا آمیختی
نامش استدلال و برهان ساختی
مهره چیدی و قماری باختی
صد خطا زین گونه استدلالها
دیده ای در ماهها و سالها
برخلاف فهم تو قوم دگر
کرده استدلالها بیحد و مر
زینهمه واقع نباشد جز یکی
بلکه در آنهم بسی باشد شکی
پس چنین فهمی چرا باشد کمال
نام او کن وهم و تصویر و خیال
چون ندانی در پس دیوار چیست
یا کسی کو خانه را در کوفت کیست
یا تورا امشب چه می آید بسر
یا کجا باشد تورا فردا گذر
چون شدی آگه به حال لامکان
عالم ارواح و عقل قدسیان
چون به عقل خود شدی تا کوه قاف
چون زدی از فهم عقل روح لاف
از کجا آمد خبر برگو تورا
از فراز عرش تا تحت الثری
اسب ذهنت برحیا چون تاختی
از ازل را تا ابد چون یافتی
کی شمردی عقل را ای بوالفضول
این فضولیها چرا ای ذوالعقول
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۲ - در نکوهش فقهای بی عمل
وان دگر خود را فقیه شهر خواند
حکم برمال و دماء خلق راند
شهره اندر هر افق چون بدر شد
صدر را بگرفت ذات الصدر شد
مدرسی آراست از فوج آتاش
شغل جمله درس لیکن درس آش
آش دانی چیست ای مرد سلیم
مال امواتوست اوقاف و یتیم
اصل و استصحاب و تنقیح المناط
امرونهی و حل و حرمت احتیاط
نیک داند لیک بهر زید و عمر
از برای او نه نهی آمد نه امر
اصل در اشیاء اباحت زان اوست
ملت و سهل و سمح در کار اوست
سبحه بر کف در گلو تحت الحنک
پنجه اش در مال مظلومان هنک
در تواضع آنچه تو گویی که بس
صدر را لیکن نمی بخشد به کس
فقه اعضا را سراسر خوانده است
لیک اندر فقه جان درمانده است
فقه ظاهر را که بیند آن و این
نیک ورزیده است آن مرد گزین
حال جان را جز یکی آگاه نیست
جز یکی را سوی جانها راه نیست
این یکی را از خود ای جان شاد کن
هرچه خواند از تو گو فریاد کن
این یکی باید زتو خوشنود باد
گو تمام خلق خشم آلود باد
خدمت او کن که سلطانت کند
خار او شو تا گلستانت کند
ای بلند آن سر که کردش سربلند
وی خنک آن دل کزو شد ارجمند
هر سری کز لطف او افسر گرفت
افسر از خاقان و از قیصر گرفت
ذره ی او گرد و پس خورشید باش
مرده ی او زنده ی جاوید باش
بنده ی او گر شدی آزاد زی
گر غم او می خوری دلشاد زی
سر بنه در آستانش بر زمین
پس سر خود برتر از کیوان ببین
پیش او دست گدایی کن بلند
دست شاهان آنگهی بر پشت بند
نزد او عجز و نیاز آغاز کن
پس برو بر هر دو عالم ناز کن
در ره او چون نیاز انباز توست
نازکن عالم اسیر ناز توست
گر تورا او جا دهد بر آستان
هرکه می خواهد براند گو بران
پادشاهت گو بران از شهر کو
کس مبادا رانده ی درگاه او
ای خدا بر روی من بگشا تو در
ور ببندد هرکه می خواهد دگر
گر نوازی ای که چون تو یاد نیست
هرکه خواهد گو بسوزد باک نیست
هم برانی ور بسوزانی مرا
مصلحتهای تورا هستم فدا
هم تن من از تو و هم جان من
هم سر من از تو هم سامان من
کیستم من بنده ی مملوک تو
بنده ی شرمنده ی مفلوک تو
ملک و جان و تن ز توست ای بی نیاز
خواهیش ویران و خواه آباد ساز
ملک ملک توست ای عالیجناب
خواهیش در آتش افکن خواه آب
برسر و برجان من حکمت رواست
کیستم من اختیار من کجاست
من به پیش حکمتت بی گفتگوی
مرده ای هستم به دست مرده شوی
آری آری پیش حکمش لال باش
میتی اندر کف غسال باش
نان خوریم از سفره ی احسان تو
آب نوشیم از کف عمان تو
دیده گر بینا زبان گویا ز توست
دست اگر گیرا و یا پویا ز توست
دیده ها از نور رویت روشن است
سینه ها از آب جویت گلشن است
صبح خندان روز روشن از تو شد
ظلمت شب پرده افکن از تو شد
ماه از امر تو مشعل دار شد
مهر از حکم تو خوانسالار شد
ز امر تو بسته کمر از کهکشان
بر میان از بهر خدمت آسمان
ابر را سقای بستان کرده ای
باد را فراش دوران کرده ای
دانه مان را تو برآوردی ز خاک
میوه مان را تو نمودی از شتاک
خون ز امرت بهر کودک شیر شد
کودک یک روزه پستان گیر شد
کودکان را گریه تو آموختی
دایه را دل از برایش سوختی
نافه خوشبو شد ز عطرستان تو
سرخ رو گل از نگارستان تو
نعره رعد از نهیب قدرتوست
خنده ی برق از امید رحمت است
تو بهار آوردی از دنبال دی
آق سنقر را قراسنقر ز پی
نغمه ی بلبل از آن آوازهاست
عود و بربط زخمه ای زان سازهاست
چهر خوبان را تو زیبا ساختی
سرو قدان را تو قد افراختی
زلف خوبان را تو دادی پیچ و تاب
چشم مستان را تو پیمودی شراب
یکدرختی بار آوردی به ناز
دادیش از حسن و زیبایی طراز
هم از آن عناب روید کین لبست
سیب رنگین آورد کین غبغب است
نار بار آرد که این پستان بود
فندق آرد کاین سر انگشتان بود
داد بادام دو چشمش نام شد
گل ثمر آورد و رخ گلفام شد
غنچه ی نشکفته سر زد آن که این
آن دهانست ای هزاران آفرین
نار و جنت خوب و بد بالا و پست
هرچه هست از توست ای تو هرچه هست
هرچه خواهی کن که یارای سخن
نیست کس را کاین مکن یا آن بکن
آشکار است ای صفایی پر مگوی
از چراغی آفتابی را مجوی
این بیان که طاقدیسش نام شد
مرغ دلها جمله اش در دام شد
صد کتاب دیگرش گر ضم شود
شکر حق که اندر آن مدغم شود
مخلصا از موج این دریا به جوی
باقی احوال عارف باز گوی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۳ - تتمه حکایت مرد عارف و زن خود
گفت عارف در جواب جفت خویش
کی تو مغرور خیالات پریش
سعی کسب انبیا و مرسلین
آنچه گفتی جمله حق است و یقین
لیک در آن سعی و کسب اجتهاد
نی سبب کارد نه مطلب نی وراد
آنکه آب از هیبتش خشک ایستاد
کی شتابی می نمود از بهر زاد
آنکه از انگشت قرص مه شکافت
کی بهر در بهر قرصی می شتافت
آنکه خاک از یک نظر اکسیر کرد
سعی کسب او را کجا توقیر کرد
بلکه مقصدشان از آن ارشاد بود
کسبشان چون خواندن استاد بود
گرچه ابجد ورد سازد اوستاد
ورد وردان باشدش لیکن مراد
خواند او ابجد پی فر سمین
هم بخواندن کودکان اینک چنین
مرغ در پیش کریشک بر زمین
نوک زد یعنی از اینسان دانه چین
زن جوابش داد کی فرمند راد
اوستاد این جهان را اوستاد
آنچه فرمودی تو دانستم همه
لیک سودی می نکرد این دمدمه
زانکه با من گو تو هستی از کدام
ز انبیا و اولیائی یا عوام
اهل ارشادی برو ارشاد کن
ورنه از ارشاد استرشاد کن
گر فرخ شوری تو علم آموز باش
ورنه فرسندوج علم اندوز باش
گر تو هم پیغمبری استاد باش
کسب کن گو از ره ارشاد باش
ورنه از پیغمبران ارشاد گیر
کسب آب و نان از ایشان یاد گیر
آن یکی را ناقه در بیدا شکست
ناقه مرد و بار او در گل نشست
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۵ - حکایت آن صوفی که در حال وجد خود را بر امردی افکند
صوفیان را حلقه ای در ذکر بود
کارشان در حلقه ذکر و فکر بود
ذکر می کردند با رقص و نشاط
پای کوبان کف زنان با انبساط
از سماع و وجد رفتندی ز هوش
مست لایعقل چو رند باده نوش
گه فتادندی به روی یکدگر
این شدی در زیر و آن یک در زبر
در میانشان بود زیبا ساده ای
عقل از عشقش دل از کف داده ای
مرغ دلها جمله اندر دام او
مادرش بنهاده فرخ نام او
هم میانشان بود زشتی قیرفام
کلته و کاچی کلندر ویسه نام
شیخ را چون گاه غشیان آمدی
بیهشی او به طغیان آمدی
می شدی بیخود ز جای خود بلند
خویش را بر روی فرخ می فکند
مثلک آسا تنگ چفسیدی براو
سینه بر سینه نهادی روبرو
آن یکی کردش ملامت زین عمل
کاین چه رسوایی ست ای شیخ اجل
شیخ و شاهد بازی این نبود پسند
خرقه شیخی بیفکن ای لوند
گفت او را شیخ شیاد ای عمو
اختیار از فوج بیهوشان مجو
این نه از قصد است و عمد و اختیار
عالم بیهوشی است و اضطرار
گفت رو رو ای سرابیلی شوم
ای تو رونق بخش فتوای سدوم
گر نداری صد مرض در اندرون
از چه بر فرخ همی افتی نگون
بایدت بی اختیارستی اگر
ویسه را یک بار افتی بر زبر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۶ - در بیان آمدن مرد عارف به تحصیل زاد
مرد و زن را چون سخن اینجا رسید
مخلصی مرد از جواب زن ندید
جوع هم او را همی خواندی بکار
جوع زن را شد معین و دستیار
اشکم خالی نجوید جز غذا
نی قدر داند چه باشد نی قضا
مرد زاهد بست همت بر طلب
شد برون بهر طلب در نیم شب
ظلمت شب پرده ی هر کار شد
زشت و زیبا را همه ستار شد
شب بود خلوتسرای اهل راز
نازنینان را بود هنگام ناز
راست گفته هرچه گفته آگهان
کاب حیوان هست در ظلمت نهان
من دل شب را بسی بشکافتم
آب حیوان اندر آنجا یافتم
روز گرچه روشن و نورانی است
پیش نور شب ولی ظلمانی است
چونکه شب پرنور آمد لاجرم
یولج الانوار گفتا ذالظلم
می نبینی بهمن و دی گر سجام
بسته گردد آب و بشکافد رخام
اندرونها جمله کانون می شود
دود از دلها به گردون می شود
همچنین چون نار می گردد برون
نور پیدا می شود در اندرون
می شود در نزد دانا آشکار
معنی اللیل یولجه النهار
ای برادر طالب آن نور باش
آفتابی در شب دیجور باش
با خروس عرش هم آواز شو
با طیور قدس در پرواز شو
زین بر نه توسن خورشید را
باز کن مرغوله ی ناهید را
چار دعوت را شبی لبیک گو
سوی گردون راه خود یک یک بجو
مرهم زخم دل ناشاد خواه
از دم عبسی صبح امداد خواه
مرد عارف رفت بیرون از سرا
تا به رویش در گشاید از کجا
عاقبت برگ کدیور ساز کرد
شیئی لله بر دری آغاز کرد
حلقه بر در کوفت اندر خانه ای
آشنایی زد در بیگانه ای
ای هزاران حیف و عالمها فسوس
ای فغان از این زنان چابلوس
سالها نازش کشید آن دلنواز
کرد درها بر رخش از لطف باز
آن و نانش را فرستاد از کرم
زان فراموشش نشد یک نیم دم
نازهای ناروایش را کشید
عشوه های ناپسندش را خرید
هم طبیب گاه بیماریش بود
هم رفیق روز بی یاریش بود
دردهایش را همه درمان ازو
هم سرش از او و هم سامان ازو
منصب والای همرازیش داد
با خیال خویش دمسازیش داد
بی نیازی یک شبی آغاز کرد
حسن ساز بی نیازی ساز کرد
جلوه ای فرمود استغنای حسن
دور باش خودنماییهای حسن
عهد و پیمان را شکست آن بیوفا
رو بسوی غیر آورد از جفا
پشت بر انعام بیچون کرد او
جانب اغیار دون آورد رو
دوست بستش یک شبی از امتحان
او گشایش جست از بیگانگان
آنکه سر بخشید و تن بخشید و جان
داد روزی و فرستاد آب و نان
عقل داد و چشم داد و گوش و دل
نور خود آمیخت با این آب و گل
رو بسوی خلوت خاصت نمود
در به روی از محفل قربت گشود
سالها نازت به صد عزت کشید
از عنایت عشوه هایت را خرید
بایدت یک شب کشیدن ناز او
جان فدای غمزه ی غماز او