عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۴۰
وقت است که استان زمان زرگر منی
مانند زر از بوته بما صاف نماید
کان نیک نباشد که ز صندوق ضمیرم
زر دزدد و با من چو ترازو نگراید
شک نیست که اقبال درآید ز در من
گر رای مبارک بصفا روی نماید
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۴۴
ز شعر خویش جز وی و کلاهی
که هریک به قالبی و بی بهایند
بدان حضرت فرستادم به تحفه
اگر چه صدر عالی را نشاید
امیدم هست کز لطف تو هر دم
چو یابند التفاتی بر سر آیند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
در این ویران سر بی‌جا کسی منزل نمی‌گیرد
اگر گیرد کسی مجنون بود عاقل نمی‌گیرد
نمی‌پاشی چرا از مخزن دل اشک گلناری
جز این یک میوه باغ زندگی حاصل نمی‌گیرد
دلم دایم به ترک آرزوی غیر می‌کوشد
چرا پس خود دمی از آرزوها دل نمی‌گیرد
به آسایش دلم الفت نمی‌دارد عجب دارم
که این کشتی ز بدبختی به خود ساحل نمی‌گیرد
به اوضاع جهان مایل شدن اندازه دارد
مسافر کار را چندان به خود مشکل نمی‌گیرد
به تقوای فقیه شهر می‌خندند نادان
چرا پس کامل ما عبرت از جاهل نمی‌گیرد
اگر این است اوضاع جهان (صامت) که من بینم
کسی من بعد از این غیر از ره باطل نمی‌گیرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
در شهرت ریا شد عمرم تمام نیمی
باید به عشق و مستی گردد تمام نیمی
تا وصف دوست زین جمع گردد مرا میسر
سجده به دست نیمی صهبا به جام نمی
امشب ز الفت غیر پر خون نمود دل را
آن بی‌وفا نگارم تا شد ز شام نیمی
آخر ز سرگردانی آمد به مهربانی
شد از شب وصالش کارم به کام نیمی
آمد چو مژده وصل جان رفته بود از تن
بر تن دو باره آمد جان از پیام نیمی
از شکوه حدائی حرفی گذشت بر لب
نشنید و رفت درد از آن یک کلام نیمی
بر بود صبر یک جا از یک نشست و برخاست
اندر نشست نیمی و اندر قیام نیمی
او را ز وصل حاشا ما را ز هجر غوغا
کو مصلحی که گوید از هر کدام نیمی
قاصد رسان به جانان روزی سلام (صامت)
شاید قبول گردد زان یک سلام نیمی
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۶ - و برای او همچنین
روزی که پا به علم پر غم گذاشتیم
امید بر ذخیره در هم گماشتیم
آخر هر آنچه گشت فراهم گذاشتیم
رفتیم و هر چه بود به عالم گذاشتیم
دنیا و محنتش همه با هم گذشتیم
هرگز نداشتیم ز رفتن به خود گمان
بردیم رنجها ز پی گنج شایگان
و آنگه تمام را بنهادیم رایگان
قطع نظر ز حاصل ده روزه جهان
این منزل خراب مسلم گذاشتیم
شد صرف در هوا و هوس روزگار ما
غافل ز پیک مرگ که می‌آید از قفا
ناگه برید دست ز دامان مدعا
چرخ زمانه چون نکند با کسی وفا
دست از شمار این درم کم گذاشتیم
کشتیم هر چه تخم در این دشت هولناک
آخر ثمر نداشت به جز میوه هلاک
رفتیم با دلی ز غم دهر چاک چاک
در غم سفید کرده کشیدیم زیر خاک
موی سیاه را که به ماتم گذاشتیم
نشگفت خاطر از هوس بوستان و باغ
ما را ز کیف جام جهان تر نشد دماغ
گفتی که با دبود اجل و عمر ما چراغ
ما مرد دل شکسته و چندین هزار داغ
جام صفا در انجمن جم گذاشتیم
اندام ما ندیده به خود برگ خرمی
نشنیده زخم سینه و در بوی مرهمی
(صامت) چون این بود ثمر عمر آدمی
بردیم چون فغان از این انجمن غمی
عیش جهان به مردم بی‌غم گذاشتیم
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۸ - در شکایت زمانه و استغاثه به امام عصر(عج)
ای دل افسرده از غم در ملالی تابکی
با حوادثهای گردون در جدالی تابکی
انقلابات جهان در قیل و قالی تا یکی
در شکایت پیش هر کس در مقالی تابکی
از ظهور درد و غم افسرده حالی تابکی
این همه آشفتگی سرمایه سامان تست
گر رسد روزی تر ارنجی به دوران غم مخور
خانه صبرت شود از غصه ویران غم مخور
گر یکی باشد غمت گر صدهزاران غم مخور
هست در این پرده پس اسرار پنهان غم مخور
درد نبود بی‌دوا از بهر درمان غم مخور
این همه درد پیاپی باعث درمان تست
تا نگردی واله و حیران به صحرای مجاز
از حقیقت کی دری بر روی تو سازند باز
از تب حرمان بسوز و با غم هجران بساز
عاقبت یابی شفا از این بلای جانگداز
بر سرت آید طبیبی روح‌بخش و جان‌نواز
یک دم عیسی دمش احیا کن صد جان تست
گر جهان از فتنه گردد پر ز شور و غلغله
و رفتد در پنج حس و چارار کان ولو برای او
شش جهت چون کشتی بی‌بادبان در زلزله
از تنگ ظرفی نگردد تنگ بر تو حوصله
چون تو دوری از ره حکمت هزاران مرحله
عقل را کن رهنما چون نقل تو لقمان تست
صبر مفتاح فرج گردید جانا شو صبور
شادمان شو کز پس این غم تو را آید سرور
غیبتی خواهد که تا ظاهر شود قدری حضور
بعد از این ظلمت برآید آفتابی پر ز نور
صد چو موسی بهر وصلش گشته سرگردان بطور
منت ایزد را که آنجان جهان جانان تست
حامی حکم خدا و حافظ شرع مبین
شهریار ملک امکان خسرو اقلیم دین
واقف اسرار پنهان کاشف شک و یقین
در نخستین کرد نورش جلوه اندر ماء وطین
روح را زین جلوه شد بر قالب خاجی مکین
پس چه غم داری که این شه مهدی دوران تست
ای شه دنیا و دین پرگشته عالم از فساد
از شرف اسلام و شرع انور از رونق فتاد
کرده بر پا دشمنان دین لوای شر نهاد
وقت آن شد ای پناه بی‌پناهان کزوداد
عرصه ایجاد را مملو کنی از عدل و داد
چون به امر حق تمام امر در فرمان توست
هر که را می بود در سر دعوی پیغمبری
اشقیا کردند بردار فنا از خودسری
کرده از بهر ریاست هر کسی بیرون سری
آن کند از کفر کیشی دعوی پیغمبری
دین حق کن یک سر از تیغ دو سر زین سرسری
چون سر هر سرکشی گوی خم چوگان توست
یا غیاث المستغیثین حق یزدان الغیاث
یا امان الخائفین از ظلم و عدون الغیاث
حق اسماء جلال حق سبحان الغیاث
حق توریه و زبور و صحف و قرآن الغیاث
حرمت طه و یاسین اصل ایمان الغیاث
وقت یاری نوبت غمخواری و احسان تست
ای معین بی‌معینان ای ولی دادگر
ای دلثیل گمرهان ای هادی جن و بشر
صنحه آفاق پر شد از نفاق و شور و شر
خیز و بر پا کن لوای نصرت و فتح و ظفر
برزن از تیغ دو سر بر پیکر اعدا شرر
دست ما بیچاره بهر چاره بر دامان تست
یک طرف روسی گشاید دست تخریب از جفا
بر رواق و گنبد پرنورشاه دین رضا
یک طرف بانی کند قانون شرع مصطفی
از ره شیطان پرستی برخلاف مدعا
این همه صبر تو بر افعال زشت اشقیا
نیست نقصان دال بر حقیقت ایمان توست
ای ولی الله اعظم ای شه مالک رقاب
ای سلیل احمد و ای جانشین بوتراب
نی وجودت کرده حق از کل اشیاء انتخاب
فتنه دجال و شیطان کرده عالم را خراب
دست زن بر تیغ و نه پای سعادت در رکاب
رونق دین بر دم شمشیر خون افشان توست
آرزوی دیدنت دارند جمعی دوستان
گرچه نبود حضرتت را دوستی اندر جهان
گر ترابد دوستانی از چه می‌گشتی نهان
ای صفاتت همچو ذات حضرت باری عیان
لطف عامت فیض بخش دوستان و دشمنان
ماسوالله بر سر خوان کرم مهمان توست
از نخستین خلقت بر اوصیا خاتم شدی
فخر آباء کرام خویش در عالم شدی
وارث هر درد و غم از خلقت آدم شدی
مرجع هرگونه رنج و محنت و ماتم شدی
شد غمت افزون و مادم لحظه کی کمشدی
قلب احبابت گداز ار حزن بی‌پایان تست
«اعن الله جزاک فی المصائب والبلا»
خاصه از جدت حسین و واقعات کربلا
کی فراموشت شود زان خسرو و بی‌اقربا
روز و شب پیوسته داری منبر ماتم بپا
منقب از ندبه‌ات گرد همه ارض و سما
خون فشان چشم فلک از دیده گریان تست
یاد آید چون تو را آن سرو قامت اکبرش
یاد از آن ششماهه طفل شیرخواره اصغرش
یا جدا از تن دو دست یاور آب آور
یا ز تیغ شمر و آن خشکیده کام و حنجرش
یا ز خولی برسنان بنموده راس اطهرش
عرصه ایجاد بیت الحزنی از احزان تست
چون به خاک افتاد از زین جسم پر تاب و تبش
در خیام آمد ز میدان مرکب بی‌صاحبش
الظلیمه الظلیمه صیحه زن ورد لبش
از حرم اهل حرم یک سر بدور مرکبش
حالجو از حال آن مرکب به افغان زینبش
کای فرس حالش عیان از حال جانسوزان تست
سوی میدان شد شتابان زینب زار و حزین
دید با شمشیر بران از جفا شمر لعین
کرده جا بر سینه بی‌کینه سلطان دین
به افغان شد نزد ابن سعد کای کافر ببین
کام عطشان زاده زهرا به زیر تیغ کین
سبط احمد تشنه لب در این زمین مهمان تست
ماند بی‌کس جد پاکت ای ولی کردگار
در زمین کربلا بی‌یاور و بی‌غمگسار
با لب عطشان و کام خشک و قلب داغدار
سر برید از پیکرشک شمر لعین نابکار
نوح سان بنما شهاد در کشتی ماتم قرار
بحر نیکان یک نیمی از دیده گریان توست
آمد اندر قتلگهچون زینب بی‌خانمان
کرد جابر روی نعش شهریار انس و جان
گفت یا رب کن قبول این کشته در خون طپان
سوی جدش کرد رو پس با دو صد آه و فغان
گفت ای جدا گرامی بین ز جور ناکسان
این تن در بحر خون غلطان در غلطان‌تست
دید در خون پیکر اعوان و اخوان یک طرف
غارت اموال یکسو آه طفلان یک طرف
پس نمود از بی‌کسی رو جانب ملک نجف
کای پدر این زمین از جور اعدا وااسف
بین حریم بیی‌کست بهر اسیری بسته صف
این زان موپریشان عترت ویلان توست
در بقیع بنمود رو آنگاه به چشم اشکبار
کرد با مادر خطاب از سوز قلب داغدار
مادرا بین دخترانت بی‌کس و بی‌غمگسار
از گلستان جنان در کربلا پایی گذار
بین زمین گردیده از خون حسینت لاله‌زار
این به خون آغشته پیکرزینت دامان‌تست
ای سلیل طیب پیغمبر(ص) امی نسب
زاده شیر خدا ای شهریار ذوالحسب
از ستم بستند در زنجیر با رنج و تعب
حضرت زین‌العبا را با تن پرتاب و تب
تیغ نصرت برکش و کن روز اعدا را چو شب
رخش همت ای شها امروز زیر ران تست
بهر بی‌یاری جدت ای ولی ذوالجلال
چشم (حاجب) گرید از غم صبح و اشم و ماه و سال
داغ صامت کردهاو را در جهان بشکسته بال
با جناب حاج اسدالله آن نیکو خصال
هر دو را احاجت روا کن حق ذات لایزال
حاجت آنها به دوران بودن از یاران توست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
همه عمر از تو به من بوی وفائی نرسید
دل رنجور ز وصلت بشفائی نرسید
این همه خون بناحق که در ایام تو رفت
هیچکس را به تو چون و چرائی نرسید
غم هجران توام جان به لب آورد و هنوز
لب امید ببوسیدن پائی نرسید
بر درت زآن همه فریاد که کردیم و خروش
سگ کوی تو بفریاد گدانی نرسید
هر کسی بافت بخوان کرمت دسترسی
دست کوتاه من الأ به دعای نرسید
غابت لطف همین است و کرم کز تو مرا
ساعتی نیست که تشریف بلائی نرسید
سالها در راه مقصود بسر رفت کمال
سالها بین که بر رفت و بجائی نرسید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
ما در این شهر ملولیم و از این قوم نغور
دور از این جمع پریشان و ز دلها شده دور
بکه بندم دل و در روی که بگشایم چشم
به دلارام رفیقی نه حریفی منظور
غیبتی نیست در این لیک بغایت برسید
غیت اهل دل از صحبت ارباب حضور
دور دور گل و ایام نشاط است و بهار
چون توان بود در این وقت ز باران مهجور
رو به راه آر چو مردان و ز سر ساز قدم
ورنه حقا که تو از عقل نباشی معذور
منم از روح بماند از پی آن حور برفت
آه از این خسته چه آید بجز از عجز و قصور
نورم از دیده برفته ست چو یوسف برود
لاجرم دیده بعقوب بماند بی نور
ناامید از کرم حق نتوان بود کمال
ماه پنهان شده را هم برسد وقت ظهور
عاقبت عاقبت کار بخیر انجامد
آخر الأمر مبدل شود این غم به سرور
ناشناسی در سه گوساله پرستند چه سود
صبر کن تا برسد موسی عمران از طور
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
بار بیرون نشد ز خانه هنوز
هست سرها بر آستانه هنوز
آن همانی که سایه گستر ماست
بال نگشود از آشیانه هنوز
رفته بر آسمان دعای همه
حاجت عاشقان روا نه هنوز
پرتو روی او جهانی سوخت
نزده آتشی زبانه هنوز
نیر آن غمزه بر دل آمد راست
راست ناکرده بر نشانه هنوز
نیستی دهانش قطعی نیست
سختی هست در میانه هنوز
گوشها پر شد از حدیث کمال
نشنید آن در یگانه هنوز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
رفت از دست من آن زیبانگاری چون کنم
نیست در دسٹم عنان اختیاری چون کنم
در همه احوالم او بودی که بودی غمگسار
این زمان جز غم ندارم غمگساری چون کنم
دوستان گویند هان تدبیر کار خویش کن
من ز کار افتاده ام تدبیر کاری چون کنم
در میان ما حدیثی چون نرفت او را چه رفت
هر یکی گوید حدیثی از کناری چون کنم
هیچ بارم بر تن و جان اینچنین باری نبود
می کشم ناچار و ناکام انتظاری چون کنم
وعده دیدار فرمودست و بر امید آن
من چنین گشتم که می گویند آری چون کنم
هر کسی گوید فلانی بیدل و بی دین شد است
وای اگر بیاو بمانم روز گاری چون کنم
یک زمان بی او بماندم صد خجالت می برم
وای اگر باو بمانم روز گاری چون کنم
در چنین حالت ز باران چشم باری داشتم
چون ندیدم باری از هیچ یاری چون کنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
ما از لب تو کام ندیدیم و گذشتیم
تشنه به لب چشمه رسیدیم و گذشتیم
گفتیم دعای تو و از بخت مخالف
از لفظ تو دشنام شنیدیم و گذشتیم
با داغ فراق تو که جانسوز عذابست
از زندگی امید بریدیم و گذشتیم
یک شب نکشیدیم ترا دربر و هر روز
صد جور و جفا از تو کشیدیم و گذشتیم
در بیشه دنیا که چراگاه دل ماست
روزی دو چریدیم و چمیدیم و گذشتیم
شهد لب تو شربت وصل دگران بود
ما زهر فراق تو چشیدیم و گذشتیم
مانند کمال از هوس آن گل رخسار
صد جامه به باد نو دریدیم و گذشتیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
گر سرزنیغ نیزت دارد سر بریدن
من بار سر نخواهم بار دگر کشیدن
زینسان که دل به پارب زآن غمزه خواست تیری
یک تیر بر نشانه خواهد بفین رسیدن
هر کس به دفع دردی آرام یابد و من
تا درد او نبینم نتوانم آرمیدن
گر پارسا بخواند در زیر لب دعائی
بهر شفای دردم نگذارمش دمیدن
هر شربتی گزینم رنجورتر نسازد
گر تشنه لب بمیرم نتوانم آن چشیدن
حکمت فروش تا کی مرهم می کند عرض
ما خستگان نخواهیم ابنها ازو خریدن
گوش کمال پر شد از آن دردمندان
دیگر نمی تواند نام دوا شنیدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
ما به کلی طمع وصل بریدیم از تو
مرحبانی نزده دست کشیدیم از تو
دل که در عشق تو خود را به غلامی بفروخت
تا به هیچش ندهی باز خریدیم از تو
سالها گرچه نهادیم به تو چشم امید
جز جفا و ستم و جور ندیدیم از تو
هر سؤالی و دعانی که بر آن در کردیم
غیر دشنام جوابی نشنیدیم از تو
چه درختی تو که تا در چمن جان رستی
بر نخوردیم و گلی نیز نچیدیم از تو
در دو لب رنگ برنگ این همه حلوا که تراست
و ای عجب چاشنی هم نچشیدیم از تو
رفتی از چشم ترو گریه کنان گفت کمال
رفت عمر و بمرادی نرسیدیم از تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۴
با مسکنت و عجز و ضعیفی وفقیری
دارم هوس لطف تو وای ار نپذیری
با من نظری کن ز سر لطف و بزرگی
هر چند که در چشم نیایم ز حقیری
کامی ز لب لعل تو شاید که برآید
با من چو میان خود اگر ننگ نگیری
سلطانی من چیست گدائی ز نو کردن
آزادی من چیست به دام تو اسیری
گفتی که به پیری طرف عشق رها کن
چون عشق در آمد چه جوانی و چه پیری
احوال درون دل و بیرون خرابم
محتاج خبر نیست که بر جمله خبیری
با زنده دلی گفت کمال از سر حالت
حالت به از آن نیست که در عشق بمیری
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
دردمندان را ز بوی دوست درمان می رسد
مژده فرزند پیش پیر کنعان می رسد
یوسف کنعانی از زندان همی یابد خلاص
خاتم دولت به انگشت سلیمان می رسد
خضر را نور الهی ره نمایی می کند
کز میان تیرگی بر آب حیوان می رسد
امن و راحت در میان ملک پیدا می شود
سایه کیخسرو فرخ به ایران می رسد
چشم روشن می شود چون صبح دولت می دمد
این شب تاریک ظلمانی به پایان می رسد
می در فشد ابر و می گوید زمین مرده را
تازه و سیراب خواهی شد که باران می رسد
بلبلان را باد نوروزی بشارت میدهد
کز ره یک ساله گل سوی گلستان می رسد
می رساند عاشقان را باد پیغامی ز دوست
وه که زان همدم چوراحتها به ایشان می رسد
همچو سلطان نبوت را ز انفاس اویس
جان ما را راحتی از بوی جانان می رسد
این نسیم خوش نفس و اسایش جان همام
از غبار منزل او عنبر افشان می رسد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
جان ها در آتشند که جانان همی رود
سیلاب خون ز دیدهٔ گریان همی رود
یعقوب را زیوسف خود دور می کنند
خاتم برون ز دست سلیمان همی رود
آدم وداع سایهٔ طوبی همی کند
خضر از کنار چشمه حیوان همی رود
صحرا و شهر فتنه و غوغای مردم است
تا خود چه داوری ست که سلطان همی رود
دیدی که آدمی چه کشد در وداع جان
بر ما ز هجر یار دو چندان همی رود
دردا که گوهری ست گران مایه صحبتش
دشوار دست داده و آسان همی رود
این می کشد مرا که درین غصه یار نیز
پر آب کرده چشم و پریشان همی رود
امیدوار باش درین حاله ای همام
کاین جور روزگار به پایان می رود
در موسم بهار کند عاقبت رجوع
حسنی که در خزان زگلستان همی رود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
عاشق کسی بود که کشد بار بار خویش
شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش
شد زگانیم همه در کار عشق یار
او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش
چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست
آن نوبهار را هوس جویبار خویش
از عاشقان مرادش اگر بی مرادی است
ما را رضای یار به از اختیار خویش
چشمش به تیر غمزه چو می بفکنده شکار
بی التفات می گذرد بر شکار خویش
در بند زلف یار بود جان من هنوز
روزی که زین دیار رود با دیار خویش
شب ها مخسب و روز میاسای ای همام
یک شب مگر رسی به وصال نگار خویش
امروز روزگار ریاضت کشیدن است
ضایع مکن چو بی خبران روزگار خویش
گر هستی مراد تو برخیزد از میان
یابی مراد خویشتن اندر کنار خویش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
وداع بار و دیارم چو بگذرد به خیال
شود منازلم از آب دیده مالامال
ز سوز سینه من ساربان به فریاد است
ز بیم آن که رسد آتشش به بار و جمال
فراق را نفسی چون هزار سال بود
ببین که چون گذرد روز و هفته و مه وسال
مرا به خدمت باران مهربان ایام
مجال هم نفسی داده بود در همه حال
خیالشان که نماید به ما کنون جز خواب
پیامشان که رساند مگر نسیم شمال
میان آتش سوزنده ممکن است آرام
ولی در آتش هجران قرار و صبر محال
امید وعدهٔ دیدار می دهد ایام
خوش است وعده او گر دهد زمانه مجال
دریغ باشد اگر تشنه جان کند تسلیم
میان بادیه در اشتیاق آب زلال
همام با شب هجران و انتظار بساز
مگر طلوع کند آفتاب روز وصال






همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
گفتم که مگر رای تو فرزانگی است
رفتیم و هنوز سر بیگانگی است
هر حیله که در تصور عقل آید
کردیم کنون نوبت دیوانگی است
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۱
ز چشم دوری و دل روز و شب ملازم توست
امید هست که محروم هم نماند چشم