عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۵ - ایضا له
دوش با طبع خویشتن گفتم
که چه داری؟ بیار شعری تر
گفت من همچو سنگ خشک شدم
در من از نم نماند هیچ اثر
گر تو بسیار سر زنی بر سنگ
ناری از من بدست عقد گهر
تربیتها که کرده یی تو مرا
هست انصاف در زمانه سمر
با چنین رونق قبول سخن
با چنین آبروی فضل و هنر
رو خموش و بگوشه یی بنشین
پس ازین نام طبع و شعر مبر
گفتمش: خواجه شعر می خواهد
گفت کین خوشتر ست و نیکوتر
به چه غمخوارگی که فرمودست
خواجه ما را بدین دو سال اندر؟
نه جواب سلام و نه پرسش
نه امیدی از وبه خیر و به شر
نه بتو التفات وقت حضور
نه به غیبت تفقّدی در خور
نه قضای حقوق دیرینه
نه بحرمت بجانب تو نظر
ناگهان از تو شعر می خواهد
چه حدیثست، رو تو ژاژ مخور
خواجه را با تو این سخن خود نیست
ریشخندییت داده اند مگر
تو ز ساده دلی و نادانی
کرده یی همچو کودکان باور
ورنه بر خیز و از عنایت او
یک نشان درست باز آور
که چه داری؟ بیار شعری تر
گفت من همچو سنگ خشک شدم
در من از نم نماند هیچ اثر
گر تو بسیار سر زنی بر سنگ
ناری از من بدست عقد گهر
تربیتها که کرده یی تو مرا
هست انصاف در زمانه سمر
با چنین رونق قبول سخن
با چنین آبروی فضل و هنر
رو خموش و بگوشه یی بنشین
پس ازین نام طبع و شعر مبر
گفتمش: خواجه شعر می خواهد
گفت کین خوشتر ست و نیکوتر
به چه غمخوارگی که فرمودست
خواجه ما را بدین دو سال اندر؟
نه جواب سلام و نه پرسش
نه امیدی از وبه خیر و به شر
نه بتو التفات وقت حضور
نه به غیبت تفقّدی در خور
نه قضای حقوق دیرینه
نه بحرمت بجانب تو نظر
ناگهان از تو شعر می خواهد
چه حدیثست، رو تو ژاژ مخور
خواجه را با تو این سخن خود نیست
ریشخندییت داده اند مگر
تو ز ساده دلی و نادانی
کرده یی همچو کودکان باور
ورنه بر خیز و از عنایت او
یک نشان درست باز آور
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۲ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۷ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۹ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۲ - وله ایضا
ای نکرده بعهد خویش از بخل
شکم یک گرسنه از نان سیر
زین تغابن که نان همی خاید
بینمت سال و مه ز دندان سیر
هر گرسنه که از تو نان طلبد
میرد از نان گرسنه وز جان سیر
افگنی خون چو پسته در دل آنک
دهن او کنی زبریان سیر
در کشد سفره ات از و دامن
روی نانت ندیده مهمان سیر
بس که خوان طعام گستردی
کار زوها شدند از آن خوان سیر
به سفر میروی برو که شدند
از وجودت همه سپاهان سیر
اجل و چاه و گرگ در راهند
رو ببین روی خویش و یاران سیر
کسی ز پهلوی تو نخورد مگر
بخورد شیر در بیابان سیر
رو به آب سیاه تا بخورند
قحبه یی چند نان و حمدان شیر
شکم یک گرسنه از نان سیر
زین تغابن که نان همی خاید
بینمت سال و مه ز دندان سیر
هر گرسنه که از تو نان طلبد
میرد از نان گرسنه وز جان سیر
افگنی خون چو پسته در دل آنک
دهن او کنی زبریان سیر
در کشد سفره ات از و دامن
روی نانت ندیده مهمان سیر
بس که خوان طعام گستردی
کار زوها شدند از آن خوان سیر
به سفر میروی برو که شدند
از وجودت همه سپاهان سیر
اجل و چاه و گرگ در راهند
رو ببین روی خویش و یاران سیر
کسی ز پهلوی تو نخورد مگر
بخورد شیر در بیابان سیر
رو به آب سیاه تا بخورند
قحبه یی چند نان و حمدان شیر
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۹ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۰ - ایضا له
ای بزرگی که ریش قهر ترا
نتوان داشت التیام طمع
نظرش بر عبادت و خط تست
هر که دارد شکر ز شام طمع
هر گه از دور بینیم گویی
طمع آورده یی، کدام طمع؟
بخدا کز توام پس از سه سلام
نبود پاسخ سلام طمع
راضیم کز تو سر بسر بر هم
گر چه دارم به خاص و عام طمع
پیش ازین داشتم به دولت تو
نعمت و جاه و احترام طمع
این زمان با وثایق شرعی
می ندارم ادای وام طمع
چون عنان سخن دراز کنم
بر سرم می کند لگام طمع
آنچنانم مکن ز نومیدی
که ببّرم ز تو تمام طمع
بار ممدوح چون کشد مادح
خواجه چون دارد از غلام طمع؟
از نگونساری جهان باشد
که صراحی کند به جام طمع
اندرین عهد کر تسلّط بخل
گشت بر طامعان حرام طمع
با چنین خواجگان سوخته...
وای بر شاعران خام طمع
نتوان داشت التیام طمع
نظرش بر عبادت و خط تست
هر که دارد شکر ز شام طمع
هر گه از دور بینیم گویی
طمع آورده یی، کدام طمع؟
بخدا کز توام پس از سه سلام
نبود پاسخ سلام طمع
راضیم کز تو سر بسر بر هم
گر چه دارم به خاص و عام طمع
پیش ازین داشتم به دولت تو
نعمت و جاه و احترام طمع
این زمان با وثایق شرعی
می ندارم ادای وام طمع
چون عنان سخن دراز کنم
بر سرم می کند لگام طمع
آنچنانم مکن ز نومیدی
که ببّرم ز تو تمام طمع
بار ممدوح چون کشد مادح
خواجه چون دارد از غلام طمع؟
از نگونساری جهان باشد
که صراحی کند به جام طمع
اندرین عهد کر تسلّط بخل
گشت بر طامعان حرام طمع
با چنین خواجگان سوخته...
وای بر شاعران خام طمع
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۹ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۲ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۹ - ایضا له
من از تشریف مولانا چنان تنگ آمدم الحق
که در وی می گمان بردم که من ماهی در شستم
از آن دراعّۀ تنگم قبای صبر تنگ آمد
بلی چون تنگ روزیّم به رزق خویش پیوستم
چو شرط آمد که هر ظرفی بود از جنس مظروفش
ضرورت آستینم تنگ و کوته بود چون دستم
ز تنگی سینه و حلقم چنان افشرده شد درهم
که در وی چون بسرفیدم زده جا درز بگسستم
همه اجزای او پر شد چو آکندم درو خود را
روان شد از شکم گوزم چو خود را اندران بستم
نه خلعت بد مضیقی بد که در وی کرد محبوسم
شکنجه ست این نه دراعّه که پهلو خرد بشکستم
چو بوقی تنگ بود و من شکم ور چون دهل بودم
دهل در بوق پنهان کرد مشکل می توانستم
نرفتم پیش از این در بند تشریف تو من هرگز
کنون باری ز سر تا پای اندر بند آن هستم
همی گفتم که تا آنرا نپوشم من بننشینم
کنون از تنگیش تا آن بپوشیدم بننشستم
لباسی پنج گز بالا که دوزی از دوگز جامه
فرا خایش تو خود دانی، بدادم شرح و وارستم
اگر چه صورت نزعست بر کندن چنین جامه
ز تن کردم برون آخر وزین زندان برون جستم
که در وی می گمان بردم که من ماهی در شستم
از آن دراعّۀ تنگم قبای صبر تنگ آمد
بلی چون تنگ روزیّم به رزق خویش پیوستم
چو شرط آمد که هر ظرفی بود از جنس مظروفش
ضرورت آستینم تنگ و کوته بود چون دستم
ز تنگی سینه و حلقم چنان افشرده شد درهم
که در وی چون بسرفیدم زده جا درز بگسستم
همه اجزای او پر شد چو آکندم درو خود را
روان شد از شکم گوزم چو خود را اندران بستم
نه خلعت بد مضیقی بد که در وی کرد محبوسم
شکنجه ست این نه دراعّه که پهلو خرد بشکستم
چو بوقی تنگ بود و من شکم ور چون دهل بودم
دهل در بوق پنهان کرد مشکل می توانستم
نرفتم پیش از این در بند تشریف تو من هرگز
کنون باری ز سر تا پای اندر بند آن هستم
همی گفتم که تا آنرا نپوشم من بننشینم
کنون از تنگیش تا آن بپوشیدم بننشستم
لباسی پنج گز بالا که دوزی از دوگز جامه
فرا خایش تو خود دانی، بدادم شرح و وارستم
اگر چه صورت نزعست بر کندن چنین جامه
ز تن کردم برون آخر وزین زندان برون جستم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۰ - وله ایضا
نسیب و مدح و تقاضا فزون زده قطعه
درین دو روزه به هر خواجه یی فرستادم
کم از جوایی باشد براست یا به دروغ
خدای داند اگر کس به خیر و شر دادم
بسی نکوهش خود می کنم که بیهوده
برین گروه چرا راز خویش بگشادم
هرار...خراندر... زن همه شان
اگر دهند وگرنه چو اندر افتادم
دریغ روز جوانی که در محالاتش
بباد دادم و او نیز داد بر بادم
ز عمر آنچه بهین بود رفت و در همه عمر
بکام خویش یکی روز نیست بر یادم
قیاس آنچه بماندست از آنچه شد می کن
تو گیر خود که رسد زندگی به هفتادم
به عمر مانده اگر شادیست مردم را
من از زمانه به عمر گذشته بس شادم
ز فنّ شعر بیکبارگی شدم بیزار
که آبروی برد هر زمان به بیدادم
اگر هوس بود آن راز سر برون کردم
وگر طمع بود آن را ز دست بنهادم
خدای عزّوجل مان قناعتی بدهاد
که راستی را من زین طمع به فریادم
اگر نه آفت این حرص مرده ریک بود
چه فرق زشت و نکو و خراب و آبادم؟
بپای بر سر هر سفله ایستادن چیست؟
چو از تتّبع لذّات باز ایستادم
چو راستیّ و زبان آوریست پیشة من
چو سرو و سوسن کم زان که بینی آزادم
ازین سپس شرف عرض خود نگه درام
که گو شمال بدین پند داد استادم
درین دو روزه به هر خواجه یی فرستادم
کم از جوایی باشد براست یا به دروغ
خدای داند اگر کس به خیر و شر دادم
بسی نکوهش خود می کنم که بیهوده
برین گروه چرا راز خویش بگشادم
هرار...خراندر... زن همه شان
اگر دهند وگرنه چو اندر افتادم
دریغ روز جوانی که در محالاتش
بباد دادم و او نیز داد بر بادم
ز عمر آنچه بهین بود رفت و در همه عمر
بکام خویش یکی روز نیست بر یادم
قیاس آنچه بماندست از آنچه شد می کن
تو گیر خود که رسد زندگی به هفتادم
به عمر مانده اگر شادیست مردم را
من از زمانه به عمر گذشته بس شادم
ز فنّ شعر بیکبارگی شدم بیزار
که آبروی برد هر زمان به بیدادم
اگر هوس بود آن راز سر برون کردم
وگر طمع بود آن را ز دست بنهادم
خدای عزّوجل مان قناعتی بدهاد
که راستی را من زین طمع به فریادم
اگر نه آفت این حرص مرده ریک بود
چه فرق زشت و نکو و خراب و آبادم؟
بپای بر سر هر سفله ایستادن چیست؟
چو از تتّبع لذّات باز ایستادم
چو راستیّ و زبان آوریست پیشة من
چو سرو و سوسن کم زان که بینی آزادم
ازین سپس شرف عرض خود نگه درام
که گو شمال بدین پند داد استادم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۳ - ایضا له
گر عزیزست سیم بر مردم
هست از وی عزیز تر مردم
چشم از آن بر سر آمد از همه تن
که ورا هست در نظر مردم
چشم نرگس اگر توانستی
بخریدی به سیم و زر مردم
گرگ یوسف نشد زاطلس و نیز
از عتابی نگشت خر مردم
همه نیها چو نیشکر بودی
گر بدی مرد بد گهر مردم
نیست یک تن که مردمیت کند
ورچه شهریست سر بسر مردم
چشم ترکان سیاه دل زانست
که کند جای تنگ بر مردم
مردمی در جهان نماند از آن
که بخوردند یکدگر مردم
خود چه عهدست عهد ما؟ که وفا
در سگان هست و نیست در مردم
شرف مردم از هنر باشد
نه به سیمست معتبر مردم
اگرت آرزوی عیش خوشست
خوش فرو گیر کار بر مردم
هست از وی عزیز تر مردم
چشم از آن بر سر آمد از همه تن
که ورا هست در نظر مردم
چشم نرگس اگر توانستی
بخریدی به سیم و زر مردم
گرگ یوسف نشد زاطلس و نیز
از عتابی نگشت خر مردم
همه نیها چو نیشکر بودی
گر بدی مرد بد گهر مردم
نیست یک تن که مردمیت کند
ورچه شهریست سر بسر مردم
چشم ترکان سیاه دل زانست
که کند جای تنگ بر مردم
مردمی در جهان نماند از آن
که بخوردند یکدگر مردم
خود چه عهدست عهد ما؟ که وفا
در سگان هست و نیست در مردم
شرف مردم از هنر باشد
نه به سیمست معتبر مردم
اگرت آرزوی عیش خوشست
خوش فرو گیر کار بر مردم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۰ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۲ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۴ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۵ - وله ایضا
آن که سخت نشده هرگز سیر
نیست الّا شکم خواجه فلان
وان که بر خیر نشد هرگز چیر
نیست الّا قلم خواجه فلان
وان که روی از نظر کس ننهفت
نیت الّا حرم خواجه فلان
وان که چشم طمعش نقش ندید
نیست الّا درم خواجه فلان
وان که افزون ز همه چیز آنست
نیست الّا ستم خواجه فلان
وان که در عالم از آن کمتر نیست
نیست الّا کرم خواجه فلان
وان که شومست بر ارباب هنر
نیست الّا قدم خواجه فلان
وان که زان نیست مبارکتر هیچ
نیست الّا عدم خواجه فلان
وان که شادند همه اهل کمال
نیست الّا به غم خواجه فلان
نیست الّا شکم خواجه فلان
وان که بر خیر نشد هرگز چیر
نیست الّا قلم خواجه فلان
وان که روی از نظر کس ننهفت
نیت الّا حرم خواجه فلان
وان که چشم طمعش نقش ندید
نیست الّا درم خواجه فلان
وان که افزون ز همه چیز آنست
نیست الّا ستم خواجه فلان
وان که در عالم از آن کمتر نیست
نیست الّا کرم خواجه فلان
وان که شومست بر ارباب هنر
نیست الّا قدم خواجه فلان
وان که زان نیست مبارکتر هیچ
نیست الّا عدم خواجه فلان
وان که شادند همه اهل کمال
نیست الّا به غم خواجه فلان
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۰ - ایضا له
ای بر محکّ عقل وجود تو ناسره
ای مجمع مساوی اخلاق یکسره
گر بگذری بر آنکه ز مویی ضعیف تر
چیزی از وتراش کنی همچو استره
گر چه خری تر از خری هیچ نقص نیست
تا مر تراست سیم بخروار در خره
اقبال بین که روی نهادست سوی تو
او را چه می کنی؟ که تو گولی و غتفره
گر خاطر تو تیره و طبعت نبهره است
هم آب تست روشن و هم سیم تو سره
ریشت جوال گوز و بروتت جوال دوز
جمله شکم چو خنب و دهان همچو خنبره
از دست تو برون نتوان کرد زر به دوز
کان دست مرد ریکت قفلست وزر بره
اندر دهان نگیری از بخل آب خویش
از تشنگی اگر رسدت جان به غرغره
شاید کز اهل فضل فزونی به جاه و مال
زیرا که هم گرانی و هم سرد مسخره
هر کو تهی ترست بمعنی به عهد ما
او را بلند تر بود ایوان و منظره
اکنون کز اهل فضل خران بر سر آمدند
تو بر سر آمدی ز خران همچو تو بره
ای مجمع مساوی اخلاق یکسره
گر بگذری بر آنکه ز مویی ضعیف تر
چیزی از وتراش کنی همچو استره
گر چه خری تر از خری هیچ نقص نیست
تا مر تراست سیم بخروار در خره
اقبال بین که روی نهادست سوی تو
او را چه می کنی؟ که تو گولی و غتفره
گر خاطر تو تیره و طبعت نبهره است
هم آب تست روشن و هم سیم تو سره
ریشت جوال گوز و بروتت جوال دوز
جمله شکم چو خنب و دهان همچو خنبره
از دست تو برون نتوان کرد زر به دوز
کان دست مرد ریکت قفلست وزر بره
اندر دهان نگیری از بخل آب خویش
از تشنگی اگر رسدت جان به غرغره
شاید کز اهل فضل فزونی به جاه و مال
زیرا که هم گرانی و هم سرد مسخره
هر کو تهی ترست بمعنی به عهد ما
او را بلند تر بود ایوان و منظره
اکنون کز اهل فضل خران بر سر آمدند
تو بر سر آمدی ز خران همچو تو بره
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۱ - وله ایضا
این همه سرکشی مکن بر من
گر چه معزولم و تو بر کاری
گر چه ماهر دوان دو کار گیرم
که کند مان خرد خریداری
حالت من خلاف حالت تست
تا مرا همچو خود نپنداری
من چو کلکم که نشر علم کند
تو چو شمشیر تیز و خون خواری
نسختی از نیام و مقلمه است
حالت ما به گاه بیکاری
تو بگاه عمل سر افرازی
سرنگون، گاه عزلت از خواری
من به عطلت درون سرافرازم
وز عمل باشدم نگونساری
گر چه معزولم و تو بر کاری
گر چه ماهر دوان دو کار گیرم
که کند مان خرد خریداری
حالت من خلاف حالت تست
تا مرا همچو خود نپنداری
من چو کلکم که نشر علم کند
تو چو شمشیر تیز و خون خواری
نسختی از نیام و مقلمه است
حالت ما به گاه بیکاری
تو بگاه عمل سر افرازی
سرنگون، گاه عزلت از خواری
من به عطلت درون سرافرازم
وز عمل باشدم نگونساری
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۲ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۷ - وله ایضا
بزرگی را همی دانم که هرگز
چو او کس نیست در افساد حالی
نفاق و بخل مقرونست در وی
چو قوّتهای و همّی و خیالی
بدان ریش چو جاروب از همه سوی
فراهم می کند خاشاک مالی
امامی را چه گویم؟ کز دیانت
بگرداند به یک نان قبله حالی
بود از لقمة خود محترز لیک
به خوان دیگران برلایبالی
به نان این و آن عمری بسر برد
نباید خواستش از خود حلالی
چو او کس نیست در افساد حالی
نفاق و بخل مقرونست در وی
چو قوّتهای و همّی و خیالی
بدان ریش چو جاروب از همه سوی
فراهم می کند خاشاک مالی
امامی را چه گویم؟ کز دیانت
بگرداند به یک نان قبله حالی
بود از لقمة خود محترز لیک
به خوان دیگران برلایبالی
به نان این و آن عمری بسر برد
نباید خواستش از خود حلالی