عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰۱
بی سخن غنچه لبان مست مدامم کردند
باده از شیشه سربسته به جامم کردند
استخوان در تن من پنجه مرجان گردید
زان میی کز لب لعل تو به جامم کردند
در طلب رفت چو قمری همه عمر مرا
تا سرافراز به یک حلقه دامم کردند
کوه را لنگر من داشت سبک چون پر کاه
لاله رویان جهان کبک خرامم کردند
سالها سختی ایام کشیدم چو عقیق
تا عزیزان چو نگین صاحب نامم کردند
شدم از لاغری انگشت نما چون مه نو
تا درین دایره چون بدر تمامم کردند
لله الحمد که از خوان جهان روزی من
رغبتی بود که مردم به کلامم کردند
صائب از بی دهنی بود که شیرین دهنان
قانع از بوسه شیرین به پیامم کردند
باده از شیشه سربسته به جامم کردند
استخوان در تن من پنجه مرجان گردید
زان میی کز لب لعل تو به جامم کردند
در طلب رفت چو قمری همه عمر مرا
تا سرافراز به یک حلقه دامم کردند
کوه را لنگر من داشت سبک چون پر کاه
لاله رویان جهان کبک خرامم کردند
سالها سختی ایام کشیدم چو عقیق
تا عزیزان چو نگین صاحب نامم کردند
شدم از لاغری انگشت نما چون مه نو
تا درین دایره چون بدر تمامم کردند
لله الحمد که از خوان جهان روزی من
رغبتی بود که مردم به کلامم کردند
صائب از بی دهنی بود که شیرین دهنان
قانع از بوسه شیرین به پیامم کردند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴۶
چه بهشتی است که آن بند قبا بگشایند
در فردوس به روی دل ما بگشایند
وسعت دایره کون و مکان چندان نیست
که به یکبار دل و دیده ما بگشایند
دولت باقی و این عالم فانی، هیهات
این نه فالی است که از بال هما بگشایند
ای بسا ناخن تدبیر که از دست رود
تا گره از دل غم دیده ما بگشایند
کیمیاگر نکند چشم به هر قلب سیاه
بی نیازان به جهان چشم کجا بگشایند؟
سپر انداختگان دست درازی دارند
که فلک را ز میان تیغ جفا بگشایند
موشکافان که گرههای فلک وا کردند
کاش یک عقده ازان زلف دوتا بگشایند
سنگ بر سینه زنان محرم این درگاهند
در توفیق به هر خام کجا بگشایند؟
در فردوس به روی تو نبندد رضوان
گر در اینجا در تسلیم و رضا بگشایند
صبر کن پای تو چون رفت به گل، این نه حناست
که ببندند شب و صبح و ز پا بگشایند
با دل تیره، جهان در نظر ما زشت است
آه اگر چهره آیینه ما بگشایند
در شب تیره امکان، اثر صبح وجود
آنقدر نیست که دستی به دعا بگشایند
رهنوردان تو از درد طلب در هر گام
جوی خون از مژه راهنما بگشایند
سوخت شمع من و آشفته دماغی برجاست
رشته ای نیست غم او که ز پا بگشایند
عاشقان را نتوان داشت به زنجیر نگاه
در مقامی که ره ملک فنا بگشایند
صبح محشر شود از نامه ساهان صائب
چون سر نامه ما روز جزا بگشایند
در فردوس به روی دل ما بگشایند
وسعت دایره کون و مکان چندان نیست
که به یکبار دل و دیده ما بگشایند
دولت باقی و این عالم فانی، هیهات
این نه فالی است که از بال هما بگشایند
ای بسا ناخن تدبیر که از دست رود
تا گره از دل غم دیده ما بگشایند
کیمیاگر نکند چشم به هر قلب سیاه
بی نیازان به جهان چشم کجا بگشایند؟
سپر انداختگان دست درازی دارند
که فلک را ز میان تیغ جفا بگشایند
موشکافان که گرههای فلک وا کردند
کاش یک عقده ازان زلف دوتا بگشایند
سنگ بر سینه زنان محرم این درگاهند
در توفیق به هر خام کجا بگشایند؟
در فردوس به روی تو نبندد رضوان
گر در اینجا در تسلیم و رضا بگشایند
صبر کن پای تو چون رفت به گل، این نه حناست
که ببندند شب و صبح و ز پا بگشایند
با دل تیره، جهان در نظر ما زشت است
آه اگر چهره آیینه ما بگشایند
در شب تیره امکان، اثر صبح وجود
آنقدر نیست که دستی به دعا بگشایند
رهنوردان تو از درد طلب در هر گام
جوی خون از مژه راهنما بگشایند
سوخت شمع من و آشفته دماغی برجاست
رشته ای نیست غم او که ز پا بگشایند
عاشقان را نتوان داشت به زنجیر نگاه
در مقامی که ره ملک فنا بگشایند
صبح محشر شود از نامه ساهان صائب
چون سر نامه ما روز جزا بگشایند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۰
یاد آن عهد که دل در خم گیسوی تو بود
شب من موی تو و روز خوشم روی تو بود
نور چون چشم ز پیشانی من می بارید
تا مرا قبله طاعت خم ابروی تو بود
از گهر بود اگر رشته من آبی داشت
پرده لاغریم چربی پهلوی تو بود
آن که می برد مرا از خود و از راه کرم
باز می داد به خود هر نفسی، بوی تو بود
غمگساری که به رویم گه بیهوشی آب
می زد از راه مروت، عرق روی تو بود
تخم امید من آن روز برومندی داشت
که سویدای دلم خال لب جوی تو بود
همزبانی که غمی از دل من برمی داشت
در سراپرده دل چشم سخنگوی تو بود
خال رخسار جهان بود سیه رویی من
دل سودازده آن روز که هندوی تو بود
دل کافر به تهیدستی رضوان می سوخت
روزگاری که بهشتم گل خودروی تو بود
بود بر خون گل آن روز شرف خاک مرا
که دل خونشده ام نافه آهوی تو بود
پرده ای بود به چشم من گستاخ نگاه
هیکل شرم و حیایی که به بازوی تو بود
خار در پیرهن شبنم گل بود از رشک
تا مرا تکیه گه از خاک سر کوی تو بود
عشرت روی زمین بود سراسر از من
تا سرم در خم چوگان تو چون گوی تو بود
تا تو رفتی ز نظر، دیده من شد تاریک
صیقل دیده من آینه روی تو بود
دل یوسف هوس حلقه زنجیر تو داشت
صائب آن روز که در سلسله موی تو بود
شب من موی تو و روز خوشم روی تو بود
نور چون چشم ز پیشانی من می بارید
تا مرا قبله طاعت خم ابروی تو بود
از گهر بود اگر رشته من آبی داشت
پرده لاغریم چربی پهلوی تو بود
آن که می برد مرا از خود و از راه کرم
باز می داد به خود هر نفسی، بوی تو بود
غمگساری که به رویم گه بیهوشی آب
می زد از راه مروت، عرق روی تو بود
تخم امید من آن روز برومندی داشت
که سویدای دلم خال لب جوی تو بود
همزبانی که غمی از دل من برمی داشت
در سراپرده دل چشم سخنگوی تو بود
خال رخسار جهان بود سیه رویی من
دل سودازده آن روز که هندوی تو بود
دل کافر به تهیدستی رضوان می سوخت
روزگاری که بهشتم گل خودروی تو بود
بود بر خون گل آن روز شرف خاک مرا
که دل خونشده ام نافه آهوی تو بود
پرده ای بود به چشم من گستاخ نگاه
هیکل شرم و حیایی که به بازوی تو بود
خار در پیرهن شبنم گل بود از رشک
تا مرا تکیه گه از خاک سر کوی تو بود
عشرت روی زمین بود سراسر از من
تا سرم در خم چوگان تو چون گوی تو بود
تا تو رفتی ز نظر، دیده من شد تاریک
صیقل دیده من آینه روی تو بود
دل یوسف هوس حلقه زنجیر تو داشت
صائب آن روز که در سلسله موی تو بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۶
دل خالی ز هوس خلوت جانانه بود
شیشه چون شد تهی از باده پریخانه بود
دلش از کوتهی رشته عمرست کباب
گریه شمع نه در ماتم پروانه بود
شکن زلف تو از خال فریبنده ترست
گره دام تو دلچسب تر از دانه بود
بی جنون دایره حسن بود بی پرگار
مرکز حلقه اطفال ز دیوانه بود
دایم از کیف دو بالاست دماغش بر تخت
هرکه را تاج و نگین، شیشه و پیمانه بود
بخت سبزی که توانگر به دعا می طلبد
قانعان را به نظر سبزه بیگانه بود
خرج من دایم از اندازه دخل است زیاد
مور در خرمن من بیشتر از دانه بود
لب پیمانه بود نقل شرابم صائب
مطرب محفل من نعره مستانه بود
شیشه چون شد تهی از باده پریخانه بود
دلش از کوتهی رشته عمرست کباب
گریه شمع نه در ماتم پروانه بود
شکن زلف تو از خال فریبنده ترست
گره دام تو دلچسب تر از دانه بود
بی جنون دایره حسن بود بی پرگار
مرکز حلقه اطفال ز دیوانه بود
دایم از کیف دو بالاست دماغش بر تخت
هرکه را تاج و نگین، شیشه و پیمانه بود
بخت سبزی که توانگر به دعا می طلبد
قانعان را به نظر سبزه بیگانه بود
خرج من دایم از اندازه دخل است زیاد
مور در خرمن من بیشتر از دانه بود
لب پیمانه بود نقل شرابم صائب
مطرب محفل من نعره مستانه بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۶
چه بهشتی است که دستم کمر یار شود
مغرب بوسه ام آن مشرق گفتار شود
برندارم لب خود آنقدر از لعل لبش
که دل خسته ام از درد سبکبار شود
گرد آن شمع جهانسوز بگردم چندان
که پر سوخته ام شعله دیدار شود
گر من از تلخی این درد بمیرم حیف است
که شکر خنده او شربت بیمار شود
از جگر خوردن ما عشق جگردار شده است
که شرر شعله سرکش ز خس و خار شود
خط اگر گرد رخت رنگ قیامت ریزد
چشم مست تو محال است که هشیار شود
پای بیرون منه از گوشه عزلت صائب
تا گلستان جهان یک گل بی خار شود
مغرب بوسه ام آن مشرق گفتار شود
برندارم لب خود آنقدر از لعل لبش
که دل خسته ام از درد سبکبار شود
گرد آن شمع جهانسوز بگردم چندان
که پر سوخته ام شعله دیدار شود
گر من از تلخی این درد بمیرم حیف است
که شکر خنده او شربت بیمار شود
از جگر خوردن ما عشق جگردار شده است
که شرر شعله سرکش ز خس و خار شود
خط اگر گرد رخت رنگ قیامت ریزد
چشم مست تو محال است که هشیار شود
پای بیرون منه از گوشه عزلت صائب
تا گلستان جهان یک گل بی خار شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۵
باده در شیشه و پیمانه من سنگ شود
سبزی بخت بر آیینه من زنگ شود
تا فشاندم به جهان دست سبکبار شدم
شود آسوده فلاخن چو سبک سنگ شود
بر زمین می زندش سنگدلیهای فلک
ساز هرکس که درین دایره آهنگ شود
کوه تمکین تو در پله نازست تمام
این نه سنگی است که محتاج به پاسنگ شود
بوی گل در گره غنچه کند خود را جمع
غم محال است که بیرون ز دل تنگ شود
عمر را کوه غم و درد سبک جولان کرد
می رود تند چو سیلاب گرانسنگ شود
هرکه را تنگ شود خلق ز سودا صائب
چرخ و انجم به نظر دامن پرسنگ شود
سبزی بخت بر آیینه من زنگ شود
تا فشاندم به جهان دست سبکبار شدم
شود آسوده فلاخن چو سبک سنگ شود
بر زمین می زندش سنگدلیهای فلک
ساز هرکس که درین دایره آهنگ شود
کوه تمکین تو در پله نازست تمام
این نه سنگی است که محتاج به پاسنگ شود
بوی گل در گره غنچه کند خود را جمع
غم محال است که بیرون ز دل تنگ شود
عمر را کوه غم و درد سبک جولان کرد
می رود تند چو سیلاب گرانسنگ شود
هرکه را تنگ شود خلق ز سودا صائب
چرخ و انجم به نظر دامن پرسنگ شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۹
گر ز رخسار شوی باغ و بهارم چه شود؟
سبز اگر از تو شود بوته خارم چه شود؟
پیش ازان دم که رود کار من از دست برون
گر تو بیرحم کنی چاره کارم چه شود؟
از تماشای تو از دل سیهی محرومم
صیقلی گر کنی آیینه تارم چه شود؟
غنچه از باده نگردد گل خمیازه من
اگر از بوسه کنی رفع خمارم چه شود؟
در گره می فتد از بند قبا رشته شوق
یک ته پیرهن آیی به کنارم چه شود؟
بعد عمری که به دلجویی من آمده ای
نشوی راهزن صبر و قرارم چه شود؟
چون نچیدم گلی از روی تو ایام حیات
اگر از چهره شوی شمع مزارم چه شود؟
کرد چون مرگ ز دامان تو دستم کوتاه
نکشی دامن خود گر ز غبارم چه شود؟
چون به خلوت ندهی راه من از ناز و غرور
نکنی دور اگر از راهگذارم چه شود؟
ماه نو بدر شد و پرتو خورشید بجاست
کامیاب از تو شود گر دل زارم چه شود؟
نیست چون لایق رخسار تو گلگونه من
دست رنگین کنی از خون شکارم چه شود؟
تا کنم خون به دل از حسرت دیدار ترا
گر کنی یک دو نفس آینه دارم چه شود؟
صائب از داغ سراپا شده ام چشم امید
شمع بالین شود آن لاله عذارم چه شود؟
سبز اگر از تو شود بوته خارم چه شود؟
پیش ازان دم که رود کار من از دست برون
گر تو بیرحم کنی چاره کارم چه شود؟
از تماشای تو از دل سیهی محرومم
صیقلی گر کنی آیینه تارم چه شود؟
غنچه از باده نگردد گل خمیازه من
اگر از بوسه کنی رفع خمارم چه شود؟
در گره می فتد از بند قبا رشته شوق
یک ته پیرهن آیی به کنارم چه شود؟
بعد عمری که به دلجویی من آمده ای
نشوی راهزن صبر و قرارم چه شود؟
چون نچیدم گلی از روی تو ایام حیات
اگر از چهره شوی شمع مزارم چه شود؟
کرد چون مرگ ز دامان تو دستم کوتاه
نکشی دامن خود گر ز غبارم چه شود؟
چون به خلوت ندهی راه من از ناز و غرور
نکنی دور اگر از راهگذارم چه شود؟
ماه نو بدر شد و پرتو خورشید بجاست
کامیاب از تو شود گر دل زارم چه شود؟
نیست چون لایق رخسار تو گلگونه من
دست رنگین کنی از خون شکارم چه شود؟
تا کنم خون به دل از حسرت دیدار ترا
گر کنی یک دو نفس آینه دارم چه شود؟
صائب از داغ سراپا شده ام چشم امید
شمع بالین شود آن لاله عذارم چه شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۹
دلبری از خم گیسوی سخن می آید
بوی فیض از گل شب بوی سخن می آید
عقده دل که در او ناخن الماس شکست
فتحش از جنبش ابروی سخن می آید
پنجه در پنجه اعجاز مسیحا کردن
از سبکدستی بازوی سخن می آید
آستین بر رخ گلزار بهشت افشاند
نکهتی کز گل خودروی سخن می آید
عرق کلک سبکسیر مرا پاک کنید
که ز گلگشت سر کوی سخن می آید
صائب از دست منه کلک گهربارت را
این نهالی است کز او بوی سخن می آید
بوی فیض از گل شب بوی سخن می آید
عقده دل که در او ناخن الماس شکست
فتحش از جنبش ابروی سخن می آید
پنجه در پنجه اعجاز مسیحا کردن
از سبکدستی بازوی سخن می آید
آستین بر رخ گلزار بهشت افشاند
نکهتی کز گل خودروی سخن می آید
عرق کلک سبکسیر مرا پاک کنید
که ز گلگشت سر کوی سخن می آید
صائب از دست منه کلک گهربارت را
این نهالی است کز او بوی سخن می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۵
آب در دیده پیمانه می می آید
این چه شورست که از کوچه نی می آید
نفس عیسوی از سینه خم می جوشد
بوی روح از لب پیمانه می می آید
اشک را موی کشان تا سر مژگان آورد
کار سنگ یده از ناله نی می آید
سنگ در دامن اطفال به رقص آمده است
می توان یافت که دیوانه به حی می آید
طمع همت ازین شهرنشینان غلط است
این نسیمی است که از جانب طی می آید
من که باشم که ز رفتار تو از جا نروم؟
که ترا آهوی رم کرده ز پی می آید
که به دامان گلستان لب میگون مالید؟
کز لب غنچه گل نکهت می می آید
آنچه می آید از افکار تو بر دل صائب
از می ناب کجا آید و کی می آید؟
این چه شورست که از کوچه نی می آید
نفس عیسوی از سینه خم می جوشد
بوی روح از لب پیمانه می می آید
اشک را موی کشان تا سر مژگان آورد
کار سنگ یده از ناله نی می آید
سنگ در دامن اطفال به رقص آمده است
می توان یافت که دیوانه به حی می آید
طمع همت ازین شهرنشینان غلط است
این نسیمی است که از جانب طی می آید
من که باشم که ز رفتار تو از جا نروم؟
که ترا آهوی رم کرده ز پی می آید
که به دامان گلستان لب میگون مالید؟
کز لب غنچه گل نکهت می می آید
آنچه می آید از افکار تو بر دل صائب
از می ناب کجا آید و کی می آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۴
ز خنده بر جگر حشر داشت (حق) نمک
به فتنه جنبش مژگان او زبان می داد
دماغ پر زدنم نیست، کاشکی صیاد
وظیفه قفسم را به آشیان می داد
ز آشنایی گل مانع است بلبل را
درین دو هفته خدا مرگ باغبان می داد!
رقیب خام به ما عرض داغها می کرد
ز سادگی گل کاغذ به باغبان می داد
مرا کسی که ز چاه عدم برون آورد
چو سیل سرچه به این تیره خاکدان می داد؟
شب گذشته به این روز رستخیز گذاشت
لبی که بوسه بر آن خاک آستان می داد
کجا شد آنهمه نسبت، کجا شد آنهمه قرب؟
که شانه سر زلفش به من زبان می داد
چو صائب این غزل تازه را رقم می زد
هزار بوسه به کلک شکر زبان می داد
به دست ابروی او چون قضا کمان می داد
قدر به دست سویدای دل نشان می داد
من آن زمان که به گرد سر تو می گشتم
برای یک پر پروانه شمع جان می داد
چو پا به بخت خود و اعتبار خویش زدم
به روی دست، مرا سرو آشیان می داد
هزار جان به لب بوسه داده برمی گشت
صلای بوسه گر آن شکرین دهان می داد
به فتنه جنبش مژگان او زبان می داد
دماغ پر زدنم نیست، کاشکی صیاد
وظیفه قفسم را به آشیان می داد
ز آشنایی گل مانع است بلبل را
درین دو هفته خدا مرگ باغبان می داد!
رقیب خام به ما عرض داغها می کرد
ز سادگی گل کاغذ به باغبان می داد
مرا کسی که ز چاه عدم برون آورد
چو سیل سرچه به این تیره خاکدان می داد؟
شب گذشته به این روز رستخیز گذاشت
لبی که بوسه بر آن خاک آستان می داد
کجا شد آنهمه نسبت، کجا شد آنهمه قرب؟
که شانه سر زلفش به من زبان می داد
چو صائب این غزل تازه را رقم می زد
هزار بوسه به کلک شکر زبان می داد
به دست ابروی او چون قضا کمان می داد
قدر به دست سویدای دل نشان می داد
من آن زمان که به گرد سر تو می گشتم
برای یک پر پروانه شمع جان می داد
چو پا به بخت خود و اعتبار خویش زدم
به روی دست، مرا سرو آشیان می داد
هزار جان به لب بوسه داده برمی گشت
صلای بوسه گر آن شکرین دهان می داد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۸
ز درد و داغ، دل تیره دیده ور گردد
زمین سوخته روشن به یک شرر گردد
چنان که می شود آتش بلند از دامن
ز نامه شوق ملاقات بیشتر گردد
بود حلاوت عشاق در گرفتاری
ز بند، حوصله نی پر از شکر گردد
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز طوق فاختگان سرو دیده ور گردد
خط مسلمی آفت است گمنامی
سیاه روز عقیقی که نامور گردد
ز دست دامن آوارگی مده زنهار
که تنگ دامن صحرا ز راهبر گردد
غریب نیست شود مشک، اشک خونینش
ز دور خط تو هر دیده ای که برگردد
به زیر پای کسی کز سر جهان خیزد
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
حضور صافدلان زنگ می برد از دل
که آب، سبز محال است در گهر گردد
عرق به دامنم از چهره پاک خواهد کرد
ز اشتیاقم اگر یار باخبر گردد
مکن به ریختن خون ز چشم تر امساک
که خون مرده دلان خرج نیشتر گردد
دلم ز چین جبینش چو بید می لرزد
سفینه مضطرب از موجه خطر گردد
شود گشادگیش قفل بستگی صائب
ز هر دری که گدا ناامید برگردد
زمین سوخته روشن به یک شرر گردد
چنان که می شود آتش بلند از دامن
ز نامه شوق ملاقات بیشتر گردد
بود حلاوت عشاق در گرفتاری
ز بند، حوصله نی پر از شکر گردد
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز طوق فاختگان سرو دیده ور گردد
خط مسلمی آفت است گمنامی
سیاه روز عقیقی که نامور گردد
ز دست دامن آوارگی مده زنهار
که تنگ دامن صحرا ز راهبر گردد
غریب نیست شود مشک، اشک خونینش
ز دور خط تو هر دیده ای که برگردد
به زیر پای کسی کز سر جهان خیزد
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
حضور صافدلان زنگ می برد از دل
که آب، سبز محال است در گهر گردد
عرق به دامنم از چهره پاک خواهد کرد
ز اشتیاقم اگر یار باخبر گردد
مکن به ریختن خون ز چشم تر امساک
که خون مرده دلان خرج نیشتر گردد
دلم ز چین جبینش چو بید می لرزد
سفینه مضطرب از موجه خطر گردد
شود گشادگیش قفل بستگی صائب
ز هر دری که گدا ناامید برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹۳
فلک ز لنگر من باوقار می گردد
زمین ز سایه من بیقرار می گردد
جنون ز سنگ ملامت نمی کند پروا
چو کبک مست درین کوهسار می گردد
سر کلافه اگر گم نکرده چرخ، چرا
به گرد خاک چنین بیقرار می گردد؟
ز چارپای عناصر پیاده هرکس شد
به دوش چرخ چو عیسی سوار می گردد
ز غرق امن بود کشتی سبکباران
به خار و خس کف دریا کنار می گردد
به آفتاب جمال تو چشم هرکه فتاد
چو سایه گرد تو بی اختیار می گردد
ز دوری تو به من برخورد اگر سیماب
ز بیقراری خود شرمسار می گردد
چنین که چشم تو مست است از شراب غرور
کجا ز سیلی خط هوشیار می گردد؟
چرا خط از لب میگون او نگردد سبز؟
ز باده راز نهان آشکار می گردد
مده عنان سخن را ز دست چون منصور
که چون بلند شود حرف، دار می گردد
مکش سر از خط فرمان تیغ همچو قلم
که دل دو نیم چو شد ذوالفقار می گردد
چو خضر تن به حیات ابد مده زنهار
که آب، سبز درین جویبار می گردد
به هرکه عشق سر زنده ای کرامت کرد
چو شمع در دل شب اشکبار می گردد
اگر ز نعمت الوان به خون شوی قانع
ترا چو نامه نفس مشکبار می گردد
فغان که آدمی از پیش پای خود، آگاه
به روشنایی شمع مزار می گردد
ز خواب قطع نظر کن که وصل گل صائب
نصیب شبنم شب زنده دار می گردد
زمین ز سایه من بیقرار می گردد
جنون ز سنگ ملامت نمی کند پروا
چو کبک مست درین کوهسار می گردد
سر کلافه اگر گم نکرده چرخ، چرا
به گرد خاک چنین بیقرار می گردد؟
ز چارپای عناصر پیاده هرکس شد
به دوش چرخ چو عیسی سوار می گردد
ز غرق امن بود کشتی سبکباران
به خار و خس کف دریا کنار می گردد
به آفتاب جمال تو چشم هرکه فتاد
چو سایه گرد تو بی اختیار می گردد
ز دوری تو به من برخورد اگر سیماب
ز بیقراری خود شرمسار می گردد
چنین که چشم تو مست است از شراب غرور
کجا ز سیلی خط هوشیار می گردد؟
چرا خط از لب میگون او نگردد سبز؟
ز باده راز نهان آشکار می گردد
مده عنان سخن را ز دست چون منصور
که چون بلند شود حرف، دار می گردد
مکش سر از خط فرمان تیغ همچو قلم
که دل دو نیم چو شد ذوالفقار می گردد
چو خضر تن به حیات ابد مده زنهار
که آب، سبز درین جویبار می گردد
به هرکه عشق سر زنده ای کرامت کرد
چو شمع در دل شب اشکبار می گردد
اگر ز نعمت الوان به خون شوی قانع
ترا چو نامه نفس مشکبار می گردد
فغان که آدمی از پیش پای خود، آگاه
به روشنایی شمع مزار می گردد
ز خواب قطع نظر کن که وصل گل صائب
نصیب شبنم شب زنده دار می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۴
اگر چه قامت سرو اعتدال را دارد
کجا نزاکت آن نونهال را دارد؟
ز رستخیز خزان رنگ را نمی بازد
دعای من به دو دست آن نهال را دارد
نه شبنمیم که بالین ز برگ گل سازیم
سر بریده ما زیر بال را دارد
بهار رفت و خزان آب زد بر آتش گل
هنوز بلبل ما قیل و قال را دارد
هلاک شیوه انصاف می شود صائب
همین بس است که او این کمال را دارد
کجا نزاکت آن نونهال را دارد؟
ز رستخیز خزان رنگ را نمی بازد
دعای من به دو دست آن نهال را دارد
نه شبنمیم که بالین ز برگ گل سازیم
سر بریده ما زیر بال را دارد
بهار رفت و خزان آب زد بر آتش گل
هنوز بلبل ما قیل و قال را دارد
هلاک شیوه انصاف می شود صائب
همین بس است که او این کمال را دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۵
که می تواند ازان چشم چشم بردارد؟
که ریشه از صف مژگان به هر جگر دارد
مرا کشیده به زنجیر نازک اندامی
که پیچ و تاب سر زلف در کمر دارد
ز بس که محو شدم در نظاره قاتل
نشد که زخم من از تیغ آب بر دارد
ز برق و باد قدم وام کن به سیر چمن
که نوبهار ز هر برگ بال و پر دارد
ز کام هر دو جهان آستین فشان گذرد
دل رمیده ما تا چه در نظر دارد
ز سست عزمی خود ما به خضر محتاجیم
و گرنه سیل چه حاجت به راهبر دارد
مشو به تافتن رو، ز خصم کجرو امن
هدف ز پشت کمان بیشتر خطر دارد
خطر ز راهزنان کمترست پیرو را
که پیش روی خود از رهنما سپر دارد
مکن ز بستگی کار خویش شکوه که نی
به قدر بند درین بوستان شکر دارد
مگر فتد به غلط سیل را به اینجا راه
وگرنه کیست که ما را ز خاک بردارد
رسید سرو ز بی حاصلی به آزادی
کدام نخل برومند این ثمر دارد؟
ز قرب سیمبران کاهش است قسمت ما
که در گداز بود رشته تا گهر دارد
درآ به عالم آب از جهان هشیاری
که هر حباب در او عالم دگر دارد
از شب دگران راست یک سحر صائب
ز آه سرد شب ما دو صد سحر دارد
که ریشه از صف مژگان به هر جگر دارد
مرا کشیده به زنجیر نازک اندامی
که پیچ و تاب سر زلف در کمر دارد
ز بس که محو شدم در نظاره قاتل
نشد که زخم من از تیغ آب بر دارد
ز برق و باد قدم وام کن به سیر چمن
که نوبهار ز هر برگ بال و پر دارد
ز کام هر دو جهان آستین فشان گذرد
دل رمیده ما تا چه در نظر دارد
ز سست عزمی خود ما به خضر محتاجیم
و گرنه سیل چه حاجت به راهبر دارد
مشو به تافتن رو، ز خصم کجرو امن
هدف ز پشت کمان بیشتر خطر دارد
خطر ز راهزنان کمترست پیرو را
که پیش روی خود از رهنما سپر دارد
مکن ز بستگی کار خویش شکوه که نی
به قدر بند درین بوستان شکر دارد
مگر فتد به غلط سیل را به اینجا راه
وگرنه کیست که ما را ز خاک بردارد
رسید سرو ز بی حاصلی به آزادی
کدام نخل برومند این ثمر دارد؟
ز قرب سیمبران کاهش است قسمت ما
که در گداز بود رشته تا گهر دارد
درآ به عالم آب از جهان هشیاری
که هر حباب در او عالم دگر دارد
از شب دگران راست یک سحر صائب
ز آه سرد شب ما دو صد سحر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۴
صباح مستی و شام خمار می گذرد
خوشی و ناخوشی روزگار می گذرد
اگر ز شش جهت آیینه پیش رو دارم
ز هفت پرده چشمم غبار می گذرد
بیا که جوش گل بوسه است روی ترا
مرو که عمر چو باد بهار می گذرد
هر آنچه از پسر ناخلف رود به پدر
ز اهل عصر بر این روزگار می گذرد
همیشه روی تو یک پیرهن عرق دارد
که آب گوهر بر یک قرار می گذرد
به دامن افق آن صبح شوربختم من
که عمر خنده من در خمار می گذرد
بغیر خامه دریانژاد من صائب
که از سر گهر شاهوار می گذرد؟
خوشی و ناخوشی روزگار می گذرد
اگر ز شش جهت آیینه پیش رو دارم
ز هفت پرده چشمم غبار می گذرد
بیا که جوش گل بوسه است روی ترا
مرو که عمر چو باد بهار می گذرد
هر آنچه از پسر ناخلف رود به پدر
ز اهل عصر بر این روزگار می گذرد
همیشه روی تو یک پیرهن عرق دارد
که آب گوهر بر یک قرار می گذرد
به دامن افق آن صبح شوربختم من
که عمر خنده من در خمار می گذرد
بغیر خامه دریانژاد من صائب
که از سر گهر شاهوار می گذرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۱
حساب زخم دل ما که می تواند کرد؟
شمار موجه دریا که می تواند کرد؟
ستاره های فلک را شمردن آسان است
حساب داغ دل ما که می تواند کرد؟
اگر نه سبحه ریگ روان به دست افتد
شمار آبله پا که می تواند کرد؟
خمار من لب میگون یار می شکند
مرا شکفته به صهبا که می تواند کرد؟
توان به دیده خورشید رفت چون شبنم
نظر بر آن رخ زیبا که می تواند کرد؟
نگاه حوصله سوزست و خنده هوش ربا
ترا دلیر تماشا که می تواند کرد؟
مگر ز چشم غزالان سواد برداریم
نظر به نرگس لیلی که می تواند کرد؟
عنان سیر تو چون می به دست خودرایی است
ترا به وعده تقاضا که می تواند کرد؟
اگر به شیشه کند خون من سپهر کبود
میانجی می و مینا که می تواند کرد؟
مگر کرشمه توفیق خضر راه شود
وگرنه توبه ز صهبا که می تواند کرد؟
توان به آتش خورشید آب زد صائب
علاج آتش سودا که می تواند کرد؟
گذاشتیم چمن را به بلبلان صائب
به این گروه مدارا که می تواند کرد؟
شمار موجه دریا که می تواند کرد؟
ستاره های فلک را شمردن آسان است
حساب داغ دل ما که می تواند کرد؟
اگر نه سبحه ریگ روان به دست افتد
شمار آبله پا که می تواند کرد؟
خمار من لب میگون یار می شکند
مرا شکفته به صهبا که می تواند کرد؟
توان به دیده خورشید رفت چون شبنم
نظر بر آن رخ زیبا که می تواند کرد؟
نگاه حوصله سوزست و خنده هوش ربا
ترا دلیر تماشا که می تواند کرد؟
مگر ز چشم غزالان سواد برداریم
نظر به نرگس لیلی که می تواند کرد؟
عنان سیر تو چون می به دست خودرایی است
ترا به وعده تقاضا که می تواند کرد؟
اگر به شیشه کند خون من سپهر کبود
میانجی می و مینا که می تواند کرد؟
مگر کرشمه توفیق خضر راه شود
وگرنه توبه ز صهبا که می تواند کرد؟
توان به آتش خورشید آب زد صائب
علاج آتش سودا که می تواند کرد؟
گذاشتیم چمن را به بلبلان صائب
به این گروه مدارا که می تواند کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۳
وصال با من خونین جگر چه خواهد کرد؟
به تلخکامی دریا شکر چه خواهد کرد؟
ازان فسرده ترم کز ملامت اندیشم
به خون مرده من نیشتر چه خواهد کرد؟
به من که پای به دامن کشیده ام چون کوه
درازدستی موج خطر چه خواهد کرد؟
چه صرفه می برد از انتقام من دوزخ؟
به دامن تر من یک شرر چه خواهد کرد؟
نشد ز بی پر و بالی گشاد کار مرا
به من مساعدت بال و پر چه خواهد کرد؟
ز آفتاب قیامت کباب بود دلم
فروغ عشق به این بوم و بر چه خواهد کرد؟
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من
ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟
ز پای تا به سرش ناز و عشوه می جوشد
به آن نهال هجوم ثمر چه خواهد کرد!
به ابر همت من چشم و دل نکرد وفا
به باد دستی من بحر و بر چه خواهد کرد؟
به غنچه ای که ز پیکان فسرده تر شده است
گرهگشایی باد سحر چه خواهد کرد؟
به طوطیی که ز زهر فراق سبز شده است
ز دور دیدن تنگ شکر چه خواهد کرد؟
ز خشکسال نگردد دهان گوهر خشک
فلک به مردم روشن گهر چه خواهد کرد؟
گرفتم این که شود روزگار رویین تن
به تیغ بازی آه سحر چه خواهد کرد؟
نشسته است به مرگ امید، خواهش من
شکست با من بی بال و پر چه خواهد کرد؟
چو برق پیرهن ابر را قبا می کرد
به تنگنای صدف این گهر چه خواهد کرد؟
ز عقل یک تنه صائب دلم شکایت داشت
سپاه عشق به این بوم و بر چه خواهد کرد!
به تلخکامی دریا شکر چه خواهد کرد؟
ازان فسرده ترم کز ملامت اندیشم
به خون مرده من نیشتر چه خواهد کرد؟
به من که پای به دامن کشیده ام چون کوه
درازدستی موج خطر چه خواهد کرد؟
چه صرفه می برد از انتقام من دوزخ؟
به دامن تر من یک شرر چه خواهد کرد؟
نشد ز بی پر و بالی گشاد کار مرا
به من مساعدت بال و پر چه خواهد کرد؟
ز آفتاب قیامت کباب بود دلم
فروغ عشق به این بوم و بر چه خواهد کرد؟
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من
ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟
ز پای تا به سرش ناز و عشوه می جوشد
به آن نهال هجوم ثمر چه خواهد کرد!
به ابر همت من چشم و دل نکرد وفا
به باد دستی من بحر و بر چه خواهد کرد؟
به غنچه ای که ز پیکان فسرده تر شده است
گرهگشایی باد سحر چه خواهد کرد؟
به طوطیی که ز زهر فراق سبز شده است
ز دور دیدن تنگ شکر چه خواهد کرد؟
ز خشکسال نگردد دهان گوهر خشک
فلک به مردم روشن گهر چه خواهد کرد؟
گرفتم این که شود روزگار رویین تن
به تیغ بازی آه سحر چه خواهد کرد؟
نشسته است به مرگ امید، خواهش من
شکست با من بی بال و پر چه خواهد کرد؟
چو برق پیرهن ابر را قبا می کرد
به تنگنای صدف این گهر چه خواهد کرد؟
ز عقل یک تنه صائب دلم شکایت داشت
سپاه عشق به این بوم و بر چه خواهد کرد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۱
به دور حسن تو با گلستان که پردازد؟
به لاله و سمن و ارغون که پردازد؟
در آن چمن که سبیل است خون گل چون آب
به آب دیده خواری کشان که پردازد؟
نسیم در سکرات است و گل پریشان حال
به عندلیب درین گلستان که پردازد؟
چنین که سر به هوایند شاهدان چمن
به بیقراری آب روان که پردازد؟
در آن حریم که راه سخن ندارد شمع
به شکوه من کوته زبان که پردازد؟
چنین که زلف تو خود را کشیده است بلند
به دستگیری افتادگان که پردازد؟
ز شور حشر محابا نمی کند عاشق
به گفتگوی ملامتگران که پردازد؟
دماغ یار ضعیف و نگاه بی پروا
به غمگساری غمخوارگان که پردازد؟
نمی کنند توجه به خضر گرمروان
به نقش پا و به سنگ نشان که پردازد؟
چنین که سیل حوادث سبک عنان شده است
درین زمانه به خواب گران که پردازد؟
دل از حواس و حواسم ز دل پریشانتر
به جمع کردن این کاروان که پردازد؟
به روی گرم بهاران نمی کنند اقبال
به حسن پا به رکاب خزان که پردازد؟
ز جوش سینه به خم میکشان نپردازند
به شیشه تهی آسمان که پردازد؟
به آب تیغ تو بردند راه، سوختگان
دگر به زندگی جاودان که پردازد؟
کنون که بلبل ما ذوق خار خار شناخت
دگر به خار و خس آشیان که پردازد؟
درین زمان که دل چاک برد صبح به خاک
به بخیه کاری زخم نهان که پردازد؟
بساط آینه طبعان به گرد حادثه رفت
دگر به طوطی شیرین زبان که پردازد؟
به وادیی که سبیل است خون نافه مشک
به اشک گرم و دل خونچکان که پردازد؟
درین زمان که به درمان نمانده درد سخن
به فکر صائب آتش زبان که پردازد؟
به لاله و سمن و ارغون که پردازد؟
در آن چمن که سبیل است خون گل چون آب
به آب دیده خواری کشان که پردازد؟
نسیم در سکرات است و گل پریشان حال
به عندلیب درین گلستان که پردازد؟
چنین که سر به هوایند شاهدان چمن
به بیقراری آب روان که پردازد؟
در آن حریم که راه سخن ندارد شمع
به شکوه من کوته زبان که پردازد؟
چنین که زلف تو خود را کشیده است بلند
به دستگیری افتادگان که پردازد؟
ز شور حشر محابا نمی کند عاشق
به گفتگوی ملامتگران که پردازد؟
دماغ یار ضعیف و نگاه بی پروا
به غمگساری غمخوارگان که پردازد؟
نمی کنند توجه به خضر گرمروان
به نقش پا و به سنگ نشان که پردازد؟
چنین که سیل حوادث سبک عنان شده است
درین زمانه به خواب گران که پردازد؟
دل از حواس و حواسم ز دل پریشانتر
به جمع کردن این کاروان که پردازد؟
به روی گرم بهاران نمی کنند اقبال
به حسن پا به رکاب خزان که پردازد؟
ز جوش سینه به خم میکشان نپردازند
به شیشه تهی آسمان که پردازد؟
به آب تیغ تو بردند راه، سوختگان
دگر به زندگی جاودان که پردازد؟
کنون که بلبل ما ذوق خار خار شناخت
دگر به خار و خس آشیان که پردازد؟
درین زمان که دل چاک برد صبح به خاک
به بخیه کاری زخم نهان که پردازد؟
بساط آینه طبعان به گرد حادثه رفت
دگر به طوطی شیرین زبان که پردازد؟
به وادیی که سبیل است خون نافه مشک
به اشک گرم و دل خونچکان که پردازد؟
درین زمان که به درمان نمانده درد سخن
به فکر صائب آتش زبان که پردازد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۵
بغیر خط که ز رخسار یار برخیزد
که دیده است ز آتش غبار برخیزد؟
چنین که من شده ام پا شکسته، هیهات است
که گرد من ز ره انتظار برخیزد
اگر به سبزه خوابیده بگذری چون آب
به پیش پای تو بی اختیار برخیزد
فتد ز سیلی باد خزان به خاک چو برگ
ز خاک هرچه به فصل بهار برخیزد
چنین که گرد حوادث ز هم نمی گسلد
چسان ز آینه دل غبار برخیزد؟
مرا ز خواب گران قد خم برانگیزد
ز زیر تیغ اگر کوهسار برخیزد
مدار دست ز دامان بیخودی صائب
که هرکه مست فتد هوشیار برخیزد
که دیده است ز آتش غبار برخیزد؟
چنین که من شده ام پا شکسته، هیهات است
که گرد من ز ره انتظار برخیزد
اگر به سبزه خوابیده بگذری چون آب
به پیش پای تو بی اختیار برخیزد
فتد ز سیلی باد خزان به خاک چو برگ
ز خاک هرچه به فصل بهار برخیزد
چنین که گرد حوادث ز هم نمی گسلد
چسان ز آینه دل غبار برخیزد؟
مرا ز خواب گران قد خم برانگیزد
ز زیر تیغ اگر کوهسار برخیزد
مدار دست ز دامان بیخودی صائب
که هرکه مست فتد هوشیار برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲۱
به گریه کی ز دل من غبار می خیزد؟
به آب چشم چه گل از مزار می خیزد؟
کند چه نشو و نما نخل ما در آن گلشن
که العطش ز لب جویبار می خیزد
کسی که همچو صدف دامن از جهان چیند
ز دامنش گهر شاهوار می خیزد
چو صبح هرکه دل از مهر صیقلی کرده است
ز سینه اش نفس بی غبار می خیزد
ز تیغها که شکسته است آه در جگرم
نفس ز سینه من زخمدار می خیزد
علم شود به طراوت کسی که چون نرگس
ز خواب ناز به روی بهار می خیزد
ز آتشی که مرا در دل است همچو سپند
هزار ناله بی اختیار می خیزد
شکایت از ستم عشق اختیاری نیست
به تازیانه آتش شرار می خیزد
سپهر شربت بیمار من کند شیرین
به شیره ای که ز دندان مار می خیزد
سپند آتش حسن ترا شماری نیست
اگر یکی بنشیند هزار می خیزد
اگر به سوختگان گرم برخوری چه شود؟
نه شعله نیز به تعظیم خار می خیزد؟
نشان همت والاست وحشت از دو جهان
که این پلنگ ازین کوهسار می خیزد
که چشم کرد دل داغدار صائب را؟
که دود تلخی ازین لاله زار می خیزد
به آب چشم چه گل از مزار می خیزد؟
کند چه نشو و نما نخل ما در آن گلشن
که العطش ز لب جویبار می خیزد
کسی که همچو صدف دامن از جهان چیند
ز دامنش گهر شاهوار می خیزد
چو صبح هرکه دل از مهر صیقلی کرده است
ز سینه اش نفس بی غبار می خیزد
ز تیغها که شکسته است آه در جگرم
نفس ز سینه من زخمدار می خیزد
علم شود به طراوت کسی که چون نرگس
ز خواب ناز به روی بهار می خیزد
ز آتشی که مرا در دل است همچو سپند
هزار ناله بی اختیار می خیزد
شکایت از ستم عشق اختیاری نیست
به تازیانه آتش شرار می خیزد
سپهر شربت بیمار من کند شیرین
به شیره ای که ز دندان مار می خیزد
سپند آتش حسن ترا شماری نیست
اگر یکی بنشیند هزار می خیزد
اگر به سوختگان گرم برخوری چه شود؟
نه شعله نیز به تعظیم خار می خیزد؟
نشان همت والاست وحشت از دو جهان
که این پلنگ ازین کوهسار می خیزد
که چشم کرد دل داغدار صائب را؟
که دود تلخی ازین لاله زار می خیزد