عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
بشکست اگر جام سر سنگ سلامت
بگریخت اگر نام سرننگ سلامت
رفتیم که در مدرسه زهدی بفروشیم
حالی که نشد باده گلرنگ سلامت
ور باده گلرنگ نیفتاده بچنگم
آن چرس بیامیخته در بنگ سلامت
در صلح بزهاد مرا مصلحتی بود
اکنون که نشد، باز سرجنگ سلامت
در روشنی شمع و حرم نیست گشادی
آن خانه تاریک و دل تنگ سلامت
تا در پی خاکستر همسایه نگردی
این آینه را باز همان زنگ سلامت
یکران فلک لایق ما نیست حبیبا
آن لاشه یک پا و خر لنگ سلامت
بگریخت اگر نام سرننگ سلامت
رفتیم که در مدرسه زهدی بفروشیم
حالی که نشد باده گلرنگ سلامت
ور باده گلرنگ نیفتاده بچنگم
آن چرس بیامیخته در بنگ سلامت
در صلح بزهاد مرا مصلحتی بود
اکنون که نشد، باز سرجنگ سلامت
در روشنی شمع و حرم نیست گشادی
آن خانه تاریک و دل تنگ سلامت
تا در پی خاکستر همسایه نگردی
این آینه را باز همان زنگ سلامت
یکران فلک لایق ما نیست حبیبا
آن لاشه یک پا و خر لنگ سلامت
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
این نفس بداندیش بفرمان شدنی نیست
این کافر بدکیش مسلمان شدنی نیست
زین دیو مجو مهر و وفا، صلح و سلامت
با یکدیگر از آدم و شیطان شدنی نیست
ایمن مشو ار خاتم جم کرد در انگشت
ز اهریمن جادو که سلیمان شدنی نیست
جز با نفس پیر طریقت که خلیل است
این آتش نمرود، گلستان شدنی نیست
جز با قدم خضر حقیقت که دلیل است
این وادی پر بیم بپایان شدنی نیست
جز با دم پیران مسیحا نفس این درد
هرگز نشود چاره که درمان شدنی نیست
آبادتر از کوی خرابات ندیدیم
کان خانه داد است که ویران شدنی نیست
تا زلف سیاه توپر آشوب و پریش است
کار دل آشفته بسامان شدنی نیست
این کافر بدکیش مسلمان شدنی نیست
زین دیو مجو مهر و وفا، صلح و سلامت
با یکدیگر از آدم و شیطان شدنی نیست
ایمن مشو ار خاتم جم کرد در انگشت
ز اهریمن جادو که سلیمان شدنی نیست
جز با نفس پیر طریقت که خلیل است
این آتش نمرود، گلستان شدنی نیست
جز با قدم خضر حقیقت که دلیل است
این وادی پر بیم بپایان شدنی نیست
جز با دم پیران مسیحا نفس این درد
هرگز نشود چاره که درمان شدنی نیست
آبادتر از کوی خرابات ندیدیم
کان خانه داد است که ویران شدنی نیست
تا زلف سیاه توپر آشوب و پریش است
کار دل آشفته بسامان شدنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دل من بی جگری کرد و بجانان نرسید
درد هجران من از درد بدرمان نرسید
سالها در ره مقصود بسر میرفتیم
عمرم آخر شد و این راه بپایان نرسید
غرقه بحر تحیر دل من با لب خشک
در عطش هر دو بسر چشمه حیوان نرسید
گریه چشم من از ابر گهر بار گذشت
مرهم ریش دلم زان لب خندان نرسید
خار خوردیم و همه خون جگر پالودیم
هیچ بوئی بشامم ز گلستان نرسید
این همه گریه و زاری که تو کردی کوهی
هیچ رحمی بتو از حضرت رحمان نرسید
درد هجران من از درد بدرمان نرسید
سالها در ره مقصود بسر میرفتیم
عمرم آخر شد و این راه بپایان نرسید
غرقه بحر تحیر دل من با لب خشک
در عطش هر دو بسر چشمه حیوان نرسید
گریه چشم من از ابر گهر بار گذشت
مرهم ریش دلم زان لب خندان نرسید
خار خوردیم و همه خون جگر پالودیم
هیچ بوئی بشامم ز گلستان نرسید
این همه گریه و زاری که تو کردی کوهی
هیچ رحمی بتو از حضرت رحمان نرسید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
وه که از این زندگانی دل به تنگ آید مرا
شیشه عمر از خدا خواهم به سنگ آید مرا
دارم از بس دل غمین هستم ز بس اندوهگین
این فراخی جهان در چشم تنگ آید مرا
برندارم دست از او تا زونگیرم کام دل
گر که دامان اجل روزی به چنگ آید مرا
یونسم نه یوسفم نه پس چرا چون این وآن
گه به چه گه جای درکام نهنگ آید مرا
چون بلنداقبال از بس تلخ کامم در جهان
گر بنوشم شهد وشکر چون شرنگ آیدمرا
شیشه عمر از خدا خواهم به سنگ آید مرا
دارم از بس دل غمین هستم ز بس اندوهگین
این فراخی جهان در چشم تنگ آید مرا
برندارم دست از او تا زونگیرم کام دل
گر که دامان اجل روزی به چنگ آید مرا
یونسم نه یوسفم نه پس چرا چون این وآن
گه به چه گه جای درکام نهنگ آید مرا
چون بلنداقبال از بس تلخ کامم در جهان
گر بنوشم شهد وشکر چون شرنگ آیدمرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
به پیش یار مرا هیچ اعتباری نیست
ز هیچ راه به کویش مرا گذاری نیست
فدای دوست نکردم چرا دل و جان را
چو من به جان و دل خود ستم شعاری نیست
دلم بگفت که برخیز وفکر کاری کن
جز اینکه خاک بریزم به فرق کاری نیست
کسی نمی دهدم باده بهر دفع خمار
ویا چومن همه مستند وهوشیاری نیست
به خیبر تن من الامان ز مرحب نفس
فغان که حیدر کرار و ذوالفقاری نیست
از آن زمان که شنیدم غفور وغفار است
چومن به این همه عصیان امیدواری نیست
مخوان حدیث ز دوزخ بر بلنداقبال
که پیش هجر رخ دوست چون شراری نیست
ز هیچ راه به کویش مرا گذاری نیست
فدای دوست نکردم چرا دل و جان را
چو من به جان و دل خود ستم شعاری نیست
دلم بگفت که برخیز وفکر کاری کن
جز اینکه خاک بریزم به فرق کاری نیست
کسی نمی دهدم باده بهر دفع خمار
ویا چومن همه مستند وهوشیاری نیست
به خیبر تن من الامان ز مرحب نفس
فغان که حیدر کرار و ذوالفقاری نیست
از آن زمان که شنیدم غفور وغفار است
چومن به این همه عصیان امیدواری نیست
مخوان حدیث ز دوزخ بر بلنداقبال
که پیش هجر رخ دوست چون شراری نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
بس دل مرده زنده گردد باز
گر دهانت به خنده گردد باز
زلف تو سر کشی کند تا کی
گو که تا سرفکنده گردد باز
بنده ای کوگرفته آزادی
پیش روی تو بنده گردد باز
مرغ دل بال وپر زند خواهد
که پر وبال کنده گردد باز
کس نخواهد شدن کم از مردن
کرم پشه پرنده گردد با ز
هر چه گند نمک زنند بر او
گر نمک رفت گنده گردد باز
به سر تربت بلند اقبال
کن گذر تا که زنده گردد باز
گر دهانت به خنده گردد باز
زلف تو سر کشی کند تا کی
گو که تا سرفکنده گردد باز
بنده ای کوگرفته آزادی
پیش روی تو بنده گردد باز
مرغ دل بال وپر زند خواهد
که پر وبال کنده گردد باز
کس نخواهد شدن کم از مردن
کرم پشه پرنده گردد با ز
هر چه گند نمک زنند بر او
گر نمک رفت گنده گردد باز
به سر تربت بلند اقبال
کن گذر تا که زنده گردد باز
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
مرا به جز غم وحسرت ز عشق یار چه حاصل
به غیر حیرت و غفلت به روزگار چه حاصل
تو رابه نشئه هستی به غیر مرگ چه صرفه
بود ز باده و مستی به جز خمار چه حاصل
گرفتم این که سپردم به دست لاله رخان دل
سوای خون دل و چشم اشکبار چه حاصل
در این دیار ندیدیم دلبری که برد دل
دگر توقف ما اندر این دیار چه حاصل
کسی که سال و مه عمر اوست بهمن ودی مه
چو فرودین رسد وفصل نوبهار چه حاصل
خزان هوا وتماشای باغ داده چه لذت
چو رفت گل ز گلستان ز سیر خار چه حاصل
هر آنکه آمده اقبال او بلندبه عالم
نباشد ارچومن خسته خاکسار چه حاصل
به غیر حیرت و غفلت به روزگار چه حاصل
تو رابه نشئه هستی به غیر مرگ چه صرفه
بود ز باده و مستی به جز خمار چه حاصل
گرفتم این که سپردم به دست لاله رخان دل
سوای خون دل و چشم اشکبار چه حاصل
در این دیار ندیدیم دلبری که برد دل
دگر توقف ما اندر این دیار چه حاصل
کسی که سال و مه عمر اوست بهمن ودی مه
چو فرودین رسد وفصل نوبهار چه حاصل
خزان هوا وتماشای باغ داده چه لذت
چو رفت گل ز گلستان ز سیر خار چه حاصل
هر آنکه آمده اقبال او بلندبه عالم
نباشد ارچومن خسته خاکسار چه حاصل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
یک آه اگر از دل صد چاک برآرم
دود ازشرر دل ز نه افلاک برآرم
چون دامن گلچین شده دامان من از بس
خوناب دل ازدیده نمناک برآرم
روزی به سر تربتم از پای گذارم
درم کفن خویش وسر از خاک برآرم
صد سوز مرا بر جگر از غصه فزاید
گر تیر تو را از دل صد چاک برآرم
ترسم فتد آتش به من وهر چه به عالم
هرگه نفسی از دل غمناک برآرم
گفتم که چه خواهی کنی از زلف بگفتا
ماری به سر دوش چو ضحاک برآرم
گردد چو بلند اقبال ار بخت مرا یار
کام دل از آن دلبر بی باک برآرم
دود ازشرر دل ز نه افلاک برآرم
چون دامن گلچین شده دامان من از بس
خوناب دل ازدیده نمناک برآرم
روزی به سر تربتم از پای گذارم
درم کفن خویش وسر از خاک برآرم
صد سوز مرا بر جگر از غصه فزاید
گر تیر تو را از دل صد چاک برآرم
ترسم فتد آتش به من وهر چه به عالم
هرگه نفسی از دل غمناک برآرم
گفتم که چه خواهی کنی از زلف بگفتا
ماری به سر دوش چو ضحاک برآرم
گردد چو بلند اقبال ار بخت مرا یار
کام دل از آن دلبر بی باک برآرم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
چه بد آغاز وسرانجام چه خواهدبودن
ثمر صبح اثر شام چه خواهد بودن
بودم اول به کجا میروم آخر به کجا
ماحصل از من گمنام چه خواهدبودن
جان به تن نالدم آری به جز از این کاری
مرغ را در قفس و دام چه خواهد بودن
ساقیا خیز وبده باده گلگون که به غم
چاره غیر از می گلفام چه خواهد بودن
جام می آر به گردش که ندانست کسی
غرض از گردش ایام چه خواهد بودن
بر معشوق چو کاری نرود پیش به عجز
کار عاشق به جز ابرام چه خواهد بودن
باده پیش آر ومکش رنج که داند پس از این
حالت زهره وبهرام چه خواهدبودن
می بکن نوش و مده گوش به پند زاهد
معنی گفته هر عام چه خواهد بودن
چون من از دولت عشق آنکه بلنداقبال است
فکر او غیر می وجام چه خواهد بودن
ثمر صبح اثر شام چه خواهد بودن
بودم اول به کجا میروم آخر به کجا
ماحصل از من گمنام چه خواهدبودن
جان به تن نالدم آری به جز از این کاری
مرغ را در قفس و دام چه خواهد بودن
ساقیا خیز وبده باده گلگون که به غم
چاره غیر از می گلفام چه خواهد بودن
جام می آر به گردش که ندانست کسی
غرض از گردش ایام چه خواهد بودن
بر معشوق چو کاری نرود پیش به عجز
کار عاشق به جز ابرام چه خواهد بودن
باده پیش آر ومکش رنج که داند پس از این
حالت زهره وبهرام چه خواهدبودن
می بکن نوش و مده گوش به پند زاهد
معنی گفته هر عام چه خواهد بودن
چون من از دولت عشق آنکه بلنداقبال است
فکر او غیر می وجام چه خواهد بودن
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - تضمین با غزل خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی (رحمه الله علیه)
شورش حشر به هر راهگذار می بینم
سیل خوناب جگر تا به کمر می بینم
تلخی زهر هلاهل ز شکرمی بینم
این چه شوری است که در دور قمر می بینم
همه آفاق پر از فتنه وشرمی بینم
ساقی دهر به دوران من درد آشام
جام می خون دل و دیده همی ریخت به جام
صبح امید مرا کرده فلک تیره چوشام
هر کسی روزبهی می طلب از ایام
علت آن است که هر روز بتر می بینم
ای فلک جور توتا کی ستمت تا چنداست
هر کجا بی سروپائی است به دولت بالان
هر کجا یوسفی او راست مکان در زندان
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان
طوق زرین همه بر گردن خر می بینم
الله الله که جهان پر شده از فتنه و شر
عاشقان را بنگر تشنه به خون دلبر
اختران راحسد آید که بینندقمر
دختران را همه جنگ است وجدل با مادر
پسران راهمه بدخواه پدر می بینم
دل ما را غم آفاق مکدر دارد
نیست یک تن که زدل بار غمی بردارد
هیچ رأفت نه مسلمان ونه کافر دارد
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم
به جهان غم مخور از کهنه ونو نیکی کن
گر گذاری سرو جان را به گرو نیکی کن
گندمت می ندهد کشته جو نیکی کن
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از در و گهر می بینم
سیل خوناب جگر تا به کمر می بینم
تلخی زهر هلاهل ز شکرمی بینم
این چه شوری است که در دور قمر می بینم
همه آفاق پر از فتنه وشرمی بینم
ساقی دهر به دوران من درد آشام
جام می خون دل و دیده همی ریخت به جام
صبح امید مرا کرده فلک تیره چوشام
هر کسی روزبهی می طلب از ایام
علت آن است که هر روز بتر می بینم
ای فلک جور توتا کی ستمت تا چنداست
هر کجا بی سروپائی است به دولت بالان
هر کجا یوسفی او راست مکان در زندان
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان
طوق زرین همه بر گردن خر می بینم
الله الله که جهان پر شده از فتنه و شر
عاشقان را بنگر تشنه به خون دلبر
اختران راحسد آید که بینندقمر
دختران را همه جنگ است وجدل با مادر
پسران راهمه بدخواه پدر می بینم
دل ما را غم آفاق مکدر دارد
نیست یک تن که زدل بار غمی بردارد
هیچ رأفت نه مسلمان ونه کافر دارد
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم
به جهان غم مخور از کهنه ونو نیکی کن
گر گذاری سرو جان را به گرو نیکی کن
گندمت می ندهد کشته جو نیکی کن
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از در و گهر می بینم
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۶ - در شکایت از یکی از شاهزادگان
ز شهزاده دارم دلی پر ز درد
ندانی که بامن ز همت چه کرد
گمانم که او پور شاهنشه است
ز رسم بزرگی دلش آگه است
ندانستم او مرد سوداگر است
همی در پی اخذ سیم وزر است
ز شاهان اگر بهره ای داشتی
زر و سیم را خاک پنداشتی
به مدحش همی شعرها گفتمی
چه درها که در وصف او سفتمی
به انعام من آفرین هم نگفت
چه دروگهرها که دادم به مفت
سزاوار هر بیت من خانه ای است
که هر شعر من به ز دردانه ای است
ز بی مایگی در کجا کس خرد
به بازار کس در چرا پس برد
نه من شعر گفتم که گیرم زری
نرفتم پی زر گهی بر دری
از اوخواستم بهر خلقی علاج
که از ملک ویران نگیرد خراج
ملخ کشت مخلوق را جمله خورد
چه خواهد کس از آنکه جان داد و مرد
ندانی که بامن ز همت چه کرد
گمانم که او پور شاهنشه است
ز رسم بزرگی دلش آگه است
ندانستم او مرد سوداگر است
همی در پی اخذ سیم وزر است
ز شاهان اگر بهره ای داشتی
زر و سیم را خاک پنداشتی
به مدحش همی شعرها گفتمی
چه درها که در وصف او سفتمی
به انعام من آفرین هم نگفت
چه دروگهرها که دادم به مفت
سزاوار هر بیت من خانه ای است
که هر شعر من به ز دردانه ای است
ز بی مایگی در کجا کس خرد
به بازار کس در چرا پس برد
نه من شعر گفتم که گیرم زری
نرفتم پی زر گهی بر دری
از اوخواستم بهر خلقی علاج
که از ملک ویران نگیرد خراج
ملخ کشت مخلوق را جمله خورد
چه خواهد کس از آنکه جان داد و مرد
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۹ - در پریشان دلی خود گوید
دلی دارم به تنگی چون دل مور
غمین وخسته خوار و زار ورنجور
دو صد خروار غم جاکرده در او
ندارد گر چه جای یکسر مو
پریشان تر ز مشکین طره یار
ز غم بیمارتر از چشم دلدار
دلی دارم چو زلف یار بی تاب
چو ماهی غرقه در دریای خوناب
دلی آشفته دارم سخت پژمان
چومشکین طره جانان پریشان
دلی دارم در آتش چون سمندر
غم عالم دراوگردیده مضمر
دل است این یا گران کوهی ز فولاد
نصیبم از ازل یارب چه افتاد
نه یابم خود که دلیا لخت خون است
همی دانم که بی صبر وسکون است
مبادا هیچکس را اینچنین دل
مباداکار کس ز اینگونه مشکل
مبادا کس به درد دل گرفتار
ندانم چون کنم با این دل زار
می هستی چو اندرجام کردند
مرا یکلخت خون دلنام کردند
چه بودی گر نمیبودی به دنیا
نشانی از من بی دل چو عنقا
زحالمن خبر آن مرغ دارد
که دردام از چمن خود پا گذارد
نصیحت گوی را از من که گوید
کز این پس دفتر از پندم بشوید
چه داند آنکه در ساحل به خواب است
که چون است آنکه مستغرق در آب است
به عمر ویش روز خوش ندیدم
گلی از گلشن شادی نچیدم
بدم من صعوه ای بی بال و بی پر
بیاوردم برون از بیضه چون سر
دلم فارغ ز آسیب زمان بود
که بر شاخی بلندم آشیان بود
به سر می بردم اندر آشیانه
مهیا از برایم آب ودانه
پس ازچندی که آوردم پر وبال
اسیرم کرد شهبازی به چنگال
به باغ دل به امید وخیالی
نشاندم نوبتی تازه نهالی
به آب دیده او را پروریدم
به سالی چند رنجش را کشیدم
گهی میکردم از خاشاک پاکش
گهی با آب می شستم ز خاکش
نگاهش داشتم از باد وباران
که تا دی رفت وآمد نوبهاران
پس از آن صدمه ها ورنج بسیار
گه آن شد که آرد میوه ای بار
سمومی از قضا ناگه وزان شد
وز آن یکسر بهار اوخزان شد
عجب نقشی فلک ناگه برانگیخت
که شاخش خشک شد برگش فروریخت
غمین وخسته خوار و زار ورنجور
دو صد خروار غم جاکرده در او
ندارد گر چه جای یکسر مو
پریشان تر ز مشکین طره یار
ز غم بیمارتر از چشم دلدار
دلی دارم چو زلف یار بی تاب
چو ماهی غرقه در دریای خوناب
دلی آشفته دارم سخت پژمان
چومشکین طره جانان پریشان
دلی دارم در آتش چون سمندر
غم عالم دراوگردیده مضمر
دل است این یا گران کوهی ز فولاد
نصیبم از ازل یارب چه افتاد
نه یابم خود که دلیا لخت خون است
همی دانم که بی صبر وسکون است
مبادا هیچکس را اینچنین دل
مباداکار کس ز اینگونه مشکل
مبادا کس به درد دل گرفتار
ندانم چون کنم با این دل زار
می هستی چو اندرجام کردند
مرا یکلخت خون دلنام کردند
چه بودی گر نمیبودی به دنیا
نشانی از من بی دل چو عنقا
زحالمن خبر آن مرغ دارد
که دردام از چمن خود پا گذارد
نصیحت گوی را از من که گوید
کز این پس دفتر از پندم بشوید
چه داند آنکه در ساحل به خواب است
که چون است آنکه مستغرق در آب است
به عمر ویش روز خوش ندیدم
گلی از گلشن شادی نچیدم
بدم من صعوه ای بی بال و بی پر
بیاوردم برون از بیضه چون سر
دلم فارغ ز آسیب زمان بود
که بر شاخی بلندم آشیان بود
به سر می بردم اندر آشیانه
مهیا از برایم آب ودانه
پس ازچندی که آوردم پر وبال
اسیرم کرد شهبازی به چنگال
به باغ دل به امید وخیالی
نشاندم نوبتی تازه نهالی
به آب دیده او را پروریدم
به سالی چند رنجش را کشیدم
گهی میکردم از خاشاک پاکش
گهی با آب می شستم ز خاکش
نگاهش داشتم از باد وباران
که تا دی رفت وآمد نوبهاران
پس از آن صدمه ها ورنج بسیار
گه آن شد که آرد میوه ای بار
سمومی از قضا ناگه وزان شد
وز آن یکسر بهار اوخزان شد
عجب نقشی فلک ناگه برانگیخت
که شاخش خشک شد برگش فروریخت
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۲ - در تنگدلی خودگوید
دلی تنگ تر دارم از چشم مور
ولی تا بخواهی در اوخفته شور
به قد خم تر از ابروی دلبرم
ز گیسوی دلبر پریشان ترم
به من هفتخوان گشته این روزگار
نه من پور زالم نه اسفندیار
شبم تا سحرگه زچشمان تر
ستاره فشان وستاره شمر
بهروزوشب وهفته وماه وسال
بود اختر طالعم در وبال
ندانم چه زائیده مادر مرا
به طالع چه می بوداختر مرا
سیه روزوبدحالم از درددل
همی روز وشب نالم از درد دل
دلم گشته از نیش اندوه ریش
پشیمانم از زندگانی خویش
به جز اینکه خون کرده در دل ما
از این زندگانی چه حاصل مرا
گر این زندگانی است مردن به است
سوی آن جهان رخت بردن به است
دلی نیست بی غم در این روزگار
تفوباد بر این چنین روزگار
ولی تا بخواهی در اوخفته شور
به قد خم تر از ابروی دلبرم
ز گیسوی دلبر پریشان ترم
به من هفتخوان گشته این روزگار
نه من پور زالم نه اسفندیار
شبم تا سحرگه زچشمان تر
ستاره فشان وستاره شمر
بهروزوشب وهفته وماه وسال
بود اختر طالعم در وبال
ندانم چه زائیده مادر مرا
به طالع چه می بوداختر مرا
سیه روزوبدحالم از درددل
همی روز وشب نالم از درد دل
دلم گشته از نیش اندوه ریش
پشیمانم از زندگانی خویش
به جز اینکه خون کرده در دل ما
از این زندگانی چه حاصل مرا
گر این زندگانی است مردن به است
سوی آن جهان رخت بردن به است
دلی نیست بی غم در این روزگار
تفوباد بر این چنین روزگار
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
در این زمانه نخواهم شد آشنای کسی
چرا که رنگ ندارد برم حنای کسی
در آن دیار، که کس تب برای کس نکند
دگر چگونه توان مرد از برای کسی؟
کنون که نیست وفا در نهاد نوع بشر
مباش منتظر وعده ی وفای کسی
گرت هواست که چینی گلی ز باغ مراد
رضا مشو که رود خار غم بپای کسی
از این سپس نتوان گفت (صابرم)، صابر
کسی بود، که نمینالد از جفای کسی
چرا که رنگ ندارد برم حنای کسی
در آن دیار، که کس تب برای کس نکند
دگر چگونه توان مرد از برای کسی؟
کنون که نیست وفا در نهاد نوع بشر
مباش منتظر وعده ی وفای کسی
گرت هواست که چینی گلی ز باغ مراد
رضا مشو که رود خار غم بپای کسی
از این سپس نتوان گفت (صابرم)، صابر
کسی بود، که نمینالد از جفای کسی
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ای شکر اگر وانرسی خال مگس
زین جور که می کنی نداری غم کس
از مهر تو من هم ز تف کوره ی دل
برقی بفروزم نه تو مانی نه مگس
ای خواجه دگر شکر فشانی نکنی
طوطی نرهد ز دام این فکر و هوس
از مهر تو من هم به غراب آمیزم
در هم شکنم هم سر و هم پای قفس
محمل کش اگر چنین برانی شب و روز
بی چاره ی پیاده نشود قافله رس
از قهر تو من هم زدل آهی بکشم
کز نای شتر برآید آواز جرس
ای دوست اگر راه «وفایی» ندهی
تا بوسه زند بر قدمت یک دو نفس
از قهر تو من هم به خرابات روم
می گیرم دف و به نای و نی پیچم و بس
زین جور که می کنی نداری غم کس
از مهر تو من هم ز تف کوره ی دل
برقی بفروزم نه تو مانی نه مگس
ای خواجه دگر شکر فشانی نکنی
طوطی نرهد ز دام این فکر و هوس
از مهر تو من هم به غراب آمیزم
در هم شکنم هم سر و هم پای قفس
محمل کش اگر چنین برانی شب و روز
بی چاره ی پیاده نشود قافله رس
از قهر تو من هم زدل آهی بکشم
کز نای شتر برآید آواز جرس
ای دوست اگر راه «وفایی» ندهی
تا بوسه زند بر قدمت یک دو نفس
از قهر تو من هم به خرابات روم
می گیرم دف و به نای و نی پیچم و بس
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱ - قطعه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در هجا
کلاخ پاره غاره نمی ماند
نان درست و پاره نمی یابد
با پاره می خوهد که عمل گیرد
جز . . . ن پاره پاره نمی یابد
از پاره پارگی بعری آمد
کوکبک پیر باره نمی یابد
در آب یافت لخلخه عنبر
اکنون کلوخ پاره نمی یابد
شغل چغانیان را بی باره
یکبار دود و باره نمی یابد
در چرخ همچو چرخ بچنگالان
می کاود و حباره نمی یابد
با هیچ سلف و روشنئی خانه اش
انگشترین باره نمی یابد
دی اطلس و قصبت بتنیدندی
امروز بر دو شاره نمی یابد
بارش طعان بدی و لعان اکنون
پیروزک و بشاره نمی یابد
بی خانمان مرحول کلک شد
حالی سر مناره نمی یابد
هم طالع ستاره نحس خود
در آسمان ستاره نمی یابد
گر بره ای ز مشگ فرود آرد
خر دره در غراره نمی یابد
قادر بود بدرنه و سیرانه
وان سرو درنه داره نمی یابد
راضی بود بخس کشی گلخن
خس مانده و گواره نمی یابد
خود را همی خوهد که برآویزد
انبوهی نظاره نمی یابد
خواهد که خویشتن بکشد لیکن
با دوستی کناره نمی یابد
کرد اختیار بر زدن گردن
گردن زن خباره نمی یابد
یارب بدست مرگ از این غمها
چاره اش دهی که چاره نمی یابد
نان درست و پاره نمی یابد
با پاره می خوهد که عمل گیرد
جز . . . ن پاره پاره نمی یابد
از پاره پارگی بعری آمد
کوکبک پیر باره نمی یابد
در آب یافت لخلخه عنبر
اکنون کلوخ پاره نمی یابد
شغل چغانیان را بی باره
یکبار دود و باره نمی یابد
در چرخ همچو چرخ بچنگالان
می کاود و حباره نمی یابد
با هیچ سلف و روشنئی خانه اش
انگشترین باره نمی یابد
دی اطلس و قصبت بتنیدندی
امروز بر دو شاره نمی یابد
بارش طعان بدی و لعان اکنون
پیروزک و بشاره نمی یابد
بی خانمان مرحول کلک شد
حالی سر مناره نمی یابد
هم طالع ستاره نحس خود
در آسمان ستاره نمی یابد
گر بره ای ز مشگ فرود آرد
خر دره در غراره نمی یابد
قادر بود بدرنه و سیرانه
وان سرو درنه داره نمی یابد
راضی بود بخس کشی گلخن
خس مانده و گواره نمی یابد
خود را همی خوهد که برآویزد
انبوهی نظاره نمی یابد
خواهد که خویشتن بکشد لیکن
با دوستی کناره نمی یابد
کرد اختیار بر زدن گردن
گردن زن خباره نمی یابد
یارب بدست مرگ از این غمها
چاره اش دهی که چاره نمی یابد
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - دو سال عشوه خریدم