عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
با عقده غم خوشم که کام دلم اوست
اینجاست که هر چه حل شود مشکلم اوست
بی ناله دمی نیم که از خرمن عمر
هر چیز بباد می دهد حاصلم اوست
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
ای شوخ بغمزه بر سر جنگ مباش
وی گل ز خزان حسن بیرنگ مباش
شمشیر که زنگش بزدایند خوشست
ابروی تو گر ریخته دلتنگ مباش
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
ای آنکه دلت زر از غیب آگاهست
بیجائی و برشکال بس جانکاهست
جز خانه زین خانه ندارم آنهم
چون دست بآن رسید پا کوتاهست
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
دل در غم آن سرکش جاهل چه کند
بیحوصله با عقده مشکل چه کند
خواهد که ززلف نشنود ناله دل
آواز بشب دور رود دل چه کند
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
نی از گریه است ضعف چشمم نه زدرد
این پرده بروی کار هجران آورد
هر خانه که صاحبش سفر کرد از آن
ناچار در آن غبار بنشیند و گرد
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
هم زلف پریشان تو بر گشته ز ما
هم عشوه پنهان تو برگشته ز ما
می داد گهی داد اسیران نگهت
او نیز چو مژگان تو برگشته زما
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
زنهار مگو که بنده گمراهم
هر جا که روم بکویت افتد راهم
عالم همه آستانه درگه تست
هر جا باشم ساکن این درگاهم
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - در شکستن دست خود گفته
کیم من داغداری از زمانه
بهر داغی خدنگ را نشانه
ز گمنامی بشهر خود غریبی
شکسته خاطری محنت نصیبی
هدف وارم همیشه رو گشاده
به پیش تیر تقدیر ایستاده
ز رفعت بی نصیبم دارد ایام
عجب نبود اگر افتادم از بام
زاوج بام تا منزلگه خاک
متاعی خوش نکرد این جان غمناک
عجب راهی که بیش از ده قدم نیست
درو از خوف و محنت هیچ کم نیست
کسیرا کاینچنین راهی بپیش است
خطر در منزلش از راه بیش است
کنون سامان دردم بیشتر شد
شکست دست سود این سفر شد
سپهر از بهر آن دستم شکسته
که نگشایم گره از کار بسته
فلک کس را مسلم کی رها کرد
شکسته بسته ای در کار ما کرد
کسی از دست او سالم نجسته است
فلک دست همه بر تخته بسته است
از آن بر گردنم بسته است ایندست
که اندر گردنم ناموس در دست
کسی کو خدمت محنت پسندد
چنین باید به سینه دست بندد
شکست دست می باید زدل بیش
اگر دستی نهد کس بر دل ریش
بجای پا کلیم از شوق دیدار
بسر می رفت تا منزلگه یار
از آن بنهاد چرخ مردم آزار
بگردن کندش از دست ورم دار
بچشم دهر بودم خار پیوست
کنونم برندارد چون بیکدست
بجرم اینکه دایم می پرستم
بگردن چون سبو بسته است دستم
فلک زد گشت چون غم را خزینه
زدستم قفل بر صندوق سینه
زتاب درد بی قوت چنانست
که گر نبضم بجنبد بشکند دست
تحرک پا کشیده است از میانه
شده انگشتها انگشت شانه
چه پرسی حال انگشتان افکار
بیک بستر فتاده پنج بیمار
چو باده سوی لب آید همیشه
ز دست دیگری مانند شیشه
بکف شد کار گیرائی چنان تنگ
که نتواند گرفتن از حنا رنگ
امیدم از گرفتن خوش بریده است
کسی شاعر بدین همت ندیده است
مرا سامان محنت هیچ کم نیست
بکف از باد دستی جز ورم نیست
زصدمه ساعدم نرم آنچنانست
که او مغز آستینم استخوانست
بیکسو می رود از دوش بازو
که او مغز آستینم استخوانست
بیکسو می رود از دوش بازو
باین شاهین نمی استد ترازو
گرفت از بار درد انگشتها خم
شد از تأثیر صحبت همچو خاتم
بود خم گشته دست درد پرور
بروی سینه همچون حلقه بر در
همیشه بسته است این دست افکار
بمهد سینه همچون طفل بیمار
ز تاب درد می غلطم بهر سو
که خواهد مهد جنبان طفل بدخو
مرا درد آنچنان بیتاب دارد
که بختم آرزوی خواب دارد
بنوعی داردم ایندست دلگیر
که هر انگشت بر من می زند تیر
تو گوئی پنجه ام دست چنارست
که از موج نسیمی بیقرارست
زدست دیگری نالد همه کس
زدست خویش می نالم من و بس
بسان نامه سرتاپا شکستم
شکسته چند جا چون قرعه دستم
دو دستم قرعه آمد تخته سینه
بعلم رمل هستم بی قرینه
پی این فال دائم قرعه انداز
که آید کی درستی از سفر باز
نماندم هیچ عضوی ناشکسته
چو شمشیرم سراپا تخته بسته
بهر شهری که ظلم از حد رود بیش
کسان بیرون روند از خانه خویش
بملک پیکرم از جور گردون
ز جای خود شده هر بند بیرون
فتاده ساعد و بازوی افکار
بروی صفحه سینه چو پرگار
خط زخم بتان مسطر همی خواست
باین پرگار مسطر می کنم راست
بتنگ آمد دلم از درد بازو
کنم پهلو تهی زین یار بدخو
بنوعی گشته ام از درد بیتاب
که دارم رشک بر آرام سیماب
کند چون ناخن آهنگ درازی
من آیم در مقام چاره سازی
که ترسم بسکه ضعفم گشته افزون
کشد دست مرا از شانه بیرون
شکست خاطرم خود بود ظاهر
شکسته خاطرم اکنون چو خاطر
نه بینی در میان این خلایق
چو من یک ظاهر و باطن موافق
همین چرخم نه دست بسته داد است
زبان طعن خلقی هم گشاد است
زهر کس چشم پرسش بیش دارم
جگر از طعنه او ریش دارم
زهر کس بود امید مومیائی
ازو دیدم شکست دل فزائی
برای جان شمع این شعله بس نیست
دگر این سرزنش هر لحظه از چیست
بر اطراف من خاطر شکسته
همیشه مهربان یاران نشسته
کشیده بر من رنجور دلگیر
زبان اعتراضی همچو شمشیر
باین حرفم یکی دل می خراشد
چرا باید کسی در بام باشد
یکی گوید چو پایت رفت ازجا
زره بایست برگردی ببالا
دگر گوید چو ظاهر شد فتادن
میان راه بایست ایستادن
چه می گوید ببین آن یار دلسوز
نبایستی فتادن تا شود روز
شب تاریک و راه بام بس دور
از آن گردیده ای زینگونه رنجور
یکی گوید ره نارفته رفتن
بلد بایست همره بر گرفتن
باین محنت مرا از خلق پیوست
سخن باید شنیدن جمله زین دست
از آنها آنکه بهتر می سراید
زبان در طعن مستی می گشاید
زهی غافل ز بازیهای ایام
نمی افتد مگر هشیار از بام
نمی داند چو آمد وعده کار
تو خواهی مست باش و خواه هشیار
چه جاری گشت تقدیر الهی
بلا نازل شود خواهی نخواهی
چه شد تقدیر کس می افتد از بام
اگر گیرد درون چاه آرام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای عشق تو آتش زده در خرمن جان ها
وز سوز غمت سوخته دل ها و روان ها
خون شد دل عشاق ز دست الم عشق
شرح غم عشق تو برونست ز بیان ها
از شوق جمال تو دل چرخ پر آتش
بی صبر و قرار از غم تو دور و زمان ها
محرم به حریم تو نه نام و نه نشانست
بی نام و نشان در حرمت نام و نشان ها
سرگشته و حیران به بیابان تحیر
در ذات و صفات تو یقین ها و گمان ها
از بحر هویت که دو عالم به کنارست
خلقان همگی بی خبر از قعر و میان ها
از پرتوی حسنت شده تابان همه عالم
وز روی تو روشن همه کون و مکان ها
کی حسن رخت شرح دهد نطق کماهی
در وصف جمال تو چو لال است زبان ها
عارف نبود هرکه نبیند چو اسیری
آیینه ی روی تو عیان ها و نهان ها
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای ماه برون آمده از مشرق بطحا
تابان ز رخت شعشعه ی نور تجلی
خورشید جهانی ز تو روشن همه عالم
انوار الهی ز جبین تو هویدا
از پرتوی روی تو مه و مهر منور
وان نورسیه از خم زلفین تو پیدا
ایجاد جهان را چو غرض نور تو بودست
دارند به مهرت همه ذرات تولا
گر شرع تو رهبر نشود سالک ره را
کی در حرم وصل شود محرم مولی
هر دیده که در هر دو جهان حسن تو بیند
در صورت و معنی بود آن دیده ی بینا
سودا زده چون موی تو شد جان اسیری
زان دم که جمال رخ تو کرد تماشا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸
تا نقاب از مه رخسار تو برداشت صبا
یافت از پرتو حسن تو جهان نور و صفا
از تجلی جمال تو دل و جان جهان
مست و لایعقل و شیداست زهی حسن لقا
جز جمالی که بهر لحظه نماید رخ دوست
نیست درد دل ما را بجهان هیچ دوا
بیخود از باده عشقند چه هشیار و چه مست
همه مست می وصلند چه شاه و چه گدا
وارهید این دل دیوانه ز اندوه فراق
تا که دربزم وصال تو ز خود گشت فنا
محرم سر نهان آمد و عارف بیقین
هرکه حسن رخ تو دید عیان از همه جا
دید خورشید جمالت ز همه ذره عیان
هرکه وارست اسیری ز حجاب من و ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
پیش از بنای دیر جهان دیر سالها
با دوست بوده ایم بانواع حالها
سرخوش ز جام وصل و در آغوش یار خود
بودیم بی جفای رقیب و ملالها
معشوق را بما نظری عاشقانه هست
ورنه چرا کند همه غنج و دلالها
در هر لباس روی نماید بدلبری
گر شرح عشوه هاش بگویم فیالها
هر دم رخش بنقش دگر جلوه میکند
بیرون ز حصر حسن تو دارد مثالها
در تاب حسن تو دل و جان مست و بیخودست
ناید جمال دوست بشرح و مقالها
هر دم ظهور خاص نماید اسیریا
او را بماست این همه نوعی وصالها
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بهوای روی جانان دل و جان ماست شیدا
ز خیال زلف مشکین بسرم هزار سودا
ز شراب عشق مستم ز خمار عقل رستم
چکنم صلاح و تقوی چو شدم بعشق رسوا
چو ز لوح دل بشستی همه نقوش اغیار
ز پس حجاب عزت رخ یار شد هویدا
ز شراب وصل جانان همه کاینات مستند
تو ز بیخودی نداری خبری ز مستی ما
چو نداشت ذوق عرفان دل بیخبر چه داند
که جمال روی جانان بچه رو نمود هرجا
نه که یار گشت پنهان تو بچشم تو بچشم مانظر کن
که بنقش هر دو عالم همه روی اوست پیدا
نظری بچشم جان کن، بجمال او اسیری
که چگونه گشت پنهان بنقاب جمله اشیا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
تا جان مرا شد بغم عشق تولا
کردم ز قرار و خرد و صبر تبرا
با چاشنی عشق برابر نتوان کرد
نه آرزوی دنیی و نه لذت عقبی
در هر دو جهان از هوس دیدن رویت
عاشق نکند جز بسر کوی تومأوی
ذرات دو عالم همه مست می عشقند
در بزم شهود تو نه ادناست نه اعلا
در کعبه و بتخانه طلبکار تو بودم
هرجا که شدم وصل تو بودست تمنا
بی آینه ادراک جمالت نتوان کرد
آئینه رخسار تو شد دیده بینا
هر دل که نبیند ز جهان عکس جمالت
در عالم تحقیق بود جاهل و اعمی
مست می دیدار خدا را خبری نیست
از آتش سوزان و نه از روضه و طوبی
چون ذره سرگشته دل و جان اسیری
در پرتو خورشید جمالت شده شیدا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
چون جلوه ی روی تو برونست ز احصا
هر لحظه به حسنی کنم آن روی تماشا
تا باد صبا پرده ز روی تو برافکند
شد مهر جمال تو ز هر ذره هویدا
هر بی بصری روی تو دیدن نتواند
ادراک جمال تو کند دیده ی بینا
در جنت اگر وعده ی دیدار نباشد
کس فرق ز جنت نکند دوزخ مأوا
آن نرگس جادو که شد افسانه یا فسون
هر لحظه به غمزی دل و دین می برد از ما
دلدار دل از ما چو برد چاره چه باشد
بی کوشش مجنون کششی هست ز لیلی
ذرات جهان بهر تجلی جمالش
چون جان اسیری شده اند مظهر و مجلا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
تا حسن تو بنمود رخ از جمله ی اشیا
حیران جهان شد دل شوریده ی شیدا
در آینه روی تو بنمود دو عالم
هم بود ز مرآت جهان حسن تو پیدا
چون کرد تجلی رخ زیبای تو دیدیم
مجلای جمال تو همه صورت و معنا
تا دیده ی جان دید به هم زلف و رخت را
با ظلمت و نورست دلم را سرو سودا
چون باد صبا پرده ز روی تو برانداخت
شد مهر جمال تو ز هر ذره هویدا
خورشید جمال رخ آن یار عیان دید
از پرده ی ذرات جهان دیده ی بینا
تا کرد اسیری به رخش دیده ی جان باز
باشد ز همه رو به جمالش نظر او را
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
جانا ز چین زلف گشا پیچ و تاب ها
تا تابد از رخت به دلم آفتاب ها
تا حسن جان فروز توبینند عاشقان
بردار یک دم از رخ خود این نقاب ها
هرکس که در بهشت وصال توره نیافت
دایم کشد به دوزخ فرقت عذاب ها
دایم به دوست روی برو خوش نشسته ایم
داریم در میانه سؤال و جواب ها
یارست در لباس دو عالم عیان شده
این نقش غیر چیست به رویش قباب ها
سر دو کون از دل صافی خود بخوان
جانا چه حاجتست تو را با کتاب ها
آزادگی مجوی اسیری ز ما که هست
از زلف او به گردن جانم طناب ها
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ز خورشید جمال عالم آرا
جهان پر شد ز انوار تجلی
جهان شیدای حسنش گشت یکسر
چه حسنست و چه رویست این تعالی
بخود از حسن یارم جلوه کرد
نقوش غیر شد زان جلوه پیدا
درون پرده هر ذره حسنش
چو خورشید جهان تابست هویدا
که تا کفار ره یابند بایمان
نقاب زلف از رخسار بگشا
بهر جا رو کند عاشق مهیاست
خرابات و می و شاهد در آنجا
ز قید خود اسیری باش آزاد
ببزم وصل مطلق بیخودی آ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای پرتو جمال تو نورالیقین ما
گیسوی عنبرین تو حبل المتین ما
افسون غمزه تو دلم را ز ره ببرد
چشمت برهزنی شده سحر مبین ما
ز ابرو و غمزه چشم تو چون ترک فتنه جو
تیر و کمان گرفته بود در کمین ما
جانا ز زلف سرکش خونریز بازجو
کز بهر چیست بسته میانرا به کین ما
دست قضا ز آتش شوقت کشیده بود
روز الست داغ چنین برجبین ما
با عاشقان ز مذهب و زهد و ورع مگو
رندی و عشق ورزی و مستیست دین ما
خو کن بدرد عشق و غم او اسیریا
شادی مجو و عیش ز جان حزین ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ای رخ چون گلشن تو روضه رضوان ما
چین زلف بیقرار آرامگاه جان ما
در کمان ابروان آن چشم کافر کیش تو
می نهد هر دم خدنگ غمزه در قربان ما
عشق چون معشوق آرد در لباس عاشقی
من ترا باشم همیشه تا توباشی آن ما
تا گدای کوی تو گشتم، سلاطین جهان
سر نمی پیچند یکدم از خط فرمان ما
چون حریف خاص تو در بزم می خواری منم
گشته اند ارواح قدسی زین شرف دربان ما
زاهد از عرفان ماکی بهره یابد عارفا
چون بظرفش می نگنجد بحر بی پایان ما
هادی راه هدایت هست لطف نوربخش
ای اسیری در دو عالم این بود برهان ما