عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
رفتی و رخ خوب تر اسیر ندیدیم
از گلشن حسن تو گلی تازه نچیدیم
این لقمه بکام دگران بود، چرا ما
از حسرت او این همه انگشت مزیدیم
اغیار زلعل تو دو صد بوس ربودند
ما خود لب خود را بصد افسوس گزیدیم
مرغان همگی آمده در دام فتادند
سنگی بپر ما زدی از بام پریدیم
گویا همه افسانه و افسون زسخن بود
هر وعده که از لعل لب دوست شنیدیم
تا شیر نخواهی تو ز پستان چنین زال
مادر عوضش خون ز دل خویش مکیدیم
غیر از طمع خام نشد پخته در این دیگ
هر چیز در او زاتش سودا بپزیدیم
نه شوق بسر آمد و نه راه بپایان
هر چند حبیبا به ره دوست دویدیم
از گلشن حسن تو گلی تازه نچیدیم
این لقمه بکام دگران بود، چرا ما
از حسرت او این همه انگشت مزیدیم
اغیار زلعل تو دو صد بوس ربودند
ما خود لب خود را بصد افسوس گزیدیم
مرغان همگی آمده در دام فتادند
سنگی بپر ما زدی از بام پریدیم
گویا همه افسانه و افسون زسخن بود
هر وعده که از لعل لب دوست شنیدیم
تا شیر نخواهی تو ز پستان چنین زال
مادر عوضش خون ز دل خویش مکیدیم
غیر از طمع خام نشد پخته در این دیگ
هر چیز در او زاتش سودا بپزیدیم
نه شوق بسر آمد و نه راه بپایان
هر چند حبیبا به ره دوست دویدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
نکرده ای ببر ای سرو جامه گلگون
که گشته ای ز شهیدان خویش غرقه بخون
قباس سرخ ببر کرده ای نمیدانم
و یا ز تاب بدن گشته جامه ات گلگون
رخت برنگ قبا، جامه ات بر تگ بدن
بگو که گشته بدین دلبریت راهنمون
گرفتم از سر کوی تو پا برون آرم
چگونه مهر تو از سر مرا شود بیرون
جهان زلیلی و مجنون فسانه ای دارند
کنون توئی بجهان لیلی و منت مجنون
چسان برون رود از سر خیال روی توام
که همچو جان بتن و دل بسینه رفته درون
حبیب کار بدانجا کشیده از غم عشق
که سر نهیم بصحرا و پای در هامون
که گشته ای ز شهیدان خویش غرقه بخون
قباس سرخ ببر کرده ای نمیدانم
و یا ز تاب بدن گشته جامه ات گلگون
رخت برنگ قبا، جامه ات بر تگ بدن
بگو که گشته بدین دلبریت راهنمون
گرفتم از سر کوی تو پا برون آرم
چگونه مهر تو از سر مرا شود بیرون
جهان زلیلی و مجنون فسانه ای دارند
کنون توئی بجهان لیلی و منت مجنون
چسان برون رود از سر خیال روی توام
که همچو جان بتن و دل بسینه رفته درون
حبیب کار بدانجا کشیده از غم عشق
که سر نهیم بصحرا و پای در هامون
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
چشمم از جور یار می گرید
همچو ابر بهار می گرید
از فغان و نفیر بلبل مست
باغ و گلزار و خار می گرید
بهوای قد دل افروزش
سرو در جویبار می گرید
می کند یاد خال مشکینش
لاله داغدار می گرید
صبح و شام از غم رخ و زلفش
دل من زار زار می گرید
هر چه دیدیم از بدو و از نیک
همه از بهر یار می گرید
دل کوهی بجان رسید از غم
ز غمش کوهسار می گرید
همچو ابر بهار می گرید
از فغان و نفیر بلبل مست
باغ و گلزار و خار می گرید
بهوای قد دل افروزش
سرو در جویبار می گرید
می کند یاد خال مشکینش
لاله داغدار می گرید
صبح و شام از غم رخ و زلفش
دل من زار زار می گرید
هر چه دیدیم از بدو و از نیک
همه از بهر یار می گرید
دل کوهی بجان رسید از غم
ز غمش کوهسار می گرید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
نامه ای قاصد اگر آورد از دلبر ما
زر چه باشد به نثار قدم او سر ما
روزگاری است که هیچم خبری ازخود نیست
که نه دلبر بر ما باشد و نه دل بر ما
من که عاجز شدم از نامه نوشتن بر دوست
شسته شد بسکه خط از گریه چشم تر ما
هر شب از بس ز غم زلف سیاهش گریم
سرخ اطلس شده از خون جگر بستر ما
روز و شب با غم عشق رخ اوخرسندم
پرورش کرده به غم چون دل غم پرور ما
ناامید این قدر از بختم و مأیوس از یار
که گر آید به برم می نشود باور ما
سوزم از آتش هجران و بلنداقبالم
گر به سویش ببرد باد ز خاکستر ما
زر چه باشد به نثار قدم او سر ما
روزگاری است که هیچم خبری ازخود نیست
که نه دلبر بر ما باشد و نه دل بر ما
من که عاجز شدم از نامه نوشتن بر دوست
شسته شد بسکه خط از گریه چشم تر ما
هر شب از بس ز غم زلف سیاهش گریم
سرخ اطلس شده از خون جگر بستر ما
روز و شب با غم عشق رخ اوخرسندم
پرورش کرده به غم چون دل غم پرور ما
ناامید این قدر از بختم و مأیوس از یار
که گر آید به برم می نشود باور ما
سوزم از آتش هجران و بلنداقبالم
گر به سویش ببرد باد ز خاکستر ما
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بی وفایی چو تو درعالم نیست
حاصل از عشق توام جز غم نیست
غمی از مردن ما نیست تو را
زآنکه در خیل توچون ما کم نیست
به ز درد تو مرا درمان نی
به ز زخم تو مرا مرهم نیست
غم دل با تو بگویم نه به غیر
که به غیر از تو مرا محرم نیست
نیست چون عارض توماه که ماه
به رخش زلف خم اندر خم نیست
هست چشم تواگر پور پشنگ
دل من نیز کم از رستم نیست
هر که را عشق تو بر سر نبود
هست نسناس بنی آدم نیست
همه شب تا به سحر بی تو مرا
به جز از ناله کسی همدم نیست
دلم ازعشق بلنداقبال است
لیک یکدم به جهان خرم نیست
حاصل از عشق توام جز غم نیست
غمی از مردن ما نیست تو را
زآنکه در خیل توچون ما کم نیست
به ز درد تو مرا درمان نی
به ز زخم تو مرا مرهم نیست
غم دل با تو بگویم نه به غیر
که به غیر از تو مرا محرم نیست
نیست چون عارض توماه که ماه
به رخش زلف خم اندر خم نیست
هست چشم تواگر پور پشنگ
دل من نیز کم از رستم نیست
هر که را عشق تو بر سر نبود
هست نسناس بنی آدم نیست
همه شب تا به سحر بی تو مرا
به جز از ناله کسی همدم نیست
دلم ازعشق بلنداقبال است
لیک یکدم به جهان خرم نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
نخواهد آمد آن دلبر دگر در بر اگر آید
مرا روحی به روح وقوتی اندر جگر آید
نه عمر رفته باز آید نه تیر از کمان جسته
بودشق القمر یا ردشمس آن ماه اگر آید
ز آب چشمه حیوان چه حاصل بی لب جانان
چوشیرین نیست خسروا چه لذت از شکر آید
اگر مانندروئین تن شوم در آهنین جوشن
که نوک تیز مژگانت به جانم کارگر آید
هر آن دردی که ازعشق تودارم هست درمانی
هر آن زهری که ازدست تونوشم چون شکر آید
گمان نارم ز نوک تیر مژگانت شوم سالم
مرا جوشن به تن زلف زره سانت مگر آید
بلند اقبال شور انگیزی از شیرین سخن تا کی
هزارت آفرین برجان از این طبع وفکر آید
از آن ترسم که از بس شورانگیزی کنی آخر
گران روزی به طبع پادشاه دادگر آید
مرا روحی به روح وقوتی اندر جگر آید
نه عمر رفته باز آید نه تیر از کمان جسته
بودشق القمر یا ردشمس آن ماه اگر آید
ز آب چشمه حیوان چه حاصل بی لب جانان
چوشیرین نیست خسروا چه لذت از شکر آید
اگر مانندروئین تن شوم در آهنین جوشن
که نوک تیز مژگانت به جانم کارگر آید
هر آن دردی که ازعشق تودارم هست درمانی
هر آن زهری که ازدست تونوشم چون شکر آید
گمان نارم ز نوک تیر مژگانت شوم سالم
مرا جوشن به تن زلف زره سانت مگر آید
بلند اقبال شور انگیزی از شیرین سخن تا کی
هزارت آفرین برجان از این طبع وفکر آید
از آن ترسم که از بس شورانگیزی کنی آخر
گران روزی به طبع پادشاه دادگر آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
گفتم ازهجر توخونین جگرم گفت چه باک
گفتم از زلف تو آشفته ترم گفت چه باک
گفتم آن دل که ز دستم به اسیری بردی
روزگاری است کز او بی خبرم گفت چه باک
گفتمش دل زغمت خون شدو پیوسته همی
ریخت بر چهره ام از چشم ترم گفت چه باک
گفتم ای مه تو ز بس جابری ومن صابر
در برتیر ملامت سپرم گفت چه باک
گفتم از شوخ شکر لب ز فراقت به مذاق
تلخ تر گشته ز حنظل شکرم گفت چه باک
گفتم افتاده ز بیدادتو درکنج قفس
همچو آن طایر بشکسته پرم گفت چه باک
گفتمش در شب هجران تو از آتش غم
سوخت چون شمع ز پا تا به سرم گفت چه باک
گفتم از عشق تو هر چند بلند اقبالم
بی دل وخون جگر و در به درم گفت چه باک
گفتم از زلف تو آشفته ترم گفت چه باک
گفتم آن دل که ز دستم به اسیری بردی
روزگاری است کز او بی خبرم گفت چه باک
گفتمش دل زغمت خون شدو پیوسته همی
ریخت بر چهره ام از چشم ترم گفت چه باک
گفتم ای مه تو ز بس جابری ومن صابر
در برتیر ملامت سپرم گفت چه باک
گفتم از شوخ شکر لب ز فراقت به مذاق
تلخ تر گشته ز حنظل شکرم گفت چه باک
گفتم افتاده ز بیدادتو درکنج قفس
همچو آن طایر بشکسته پرم گفت چه باک
گفتمش در شب هجران تو از آتش غم
سوخت چون شمع ز پا تا به سرم گفت چه باک
گفتم از عشق تو هر چند بلند اقبالم
بی دل وخون جگر و در به درم گفت چه باک
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
وفا گر بگوئیم داری نداری
صفا گر بگوئیم داری نداری
به ما بوسه ای از لب شکرینت
روا گر بگوئیم داری نداری
به هر کس تو را التفات است اما
به ما گر بگوئیم داری نداری
به قتل من بینوای ستم کش
ابا گر بگوئیم داری نداری
طبیبا به درمان دردی که دارم
دوا گر بگوئیم داری نداری
دلا چون شدی عاشق روی دلبر
فنا گر بگوئیم داری نداری
دلبری داری ودلداری نداری
یار من هستی ولی یاری نداری
در نکوروئی نداری نقصی اما
رسم وقانون وفاداری نداری
گر وفا داری به دیگر کس ندانم
لیک با من جز ستمکاری نداری
داری ار دلداری ودلجوئی اما
با دل من جز دل آزاری نداری
تاکی ای زاهد کنی از عشق منعم
همچو من گویا گرفتاری نداری
عاقبت گردی بلند اقبال ای دل
زآنکه با کی از گرانباری نداری
صفا گر بگوئیم داری نداری
به ما بوسه ای از لب شکرینت
روا گر بگوئیم داری نداری
به هر کس تو را التفات است اما
به ما گر بگوئیم داری نداری
به قتل من بینوای ستم کش
ابا گر بگوئیم داری نداری
طبیبا به درمان دردی که دارم
دوا گر بگوئیم داری نداری
دلا چون شدی عاشق روی دلبر
فنا گر بگوئیم داری نداری
دلبری داری ودلداری نداری
یار من هستی ولی یاری نداری
در نکوروئی نداری نقصی اما
رسم وقانون وفاداری نداری
گر وفا داری به دیگر کس ندانم
لیک با من جز ستمکاری نداری
داری ار دلداری ودلجوئی اما
با دل من جز دل آزاری نداری
تاکی ای زاهد کنی از عشق منعم
همچو من گویا گرفتاری نداری
عاقبت گردی بلند اقبال ای دل
زآنکه با کی از گرانباری نداری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
تو آتشین رخ اگر سر به زیر آب کنی
در آب ماهیکان را همه کباب کنی
دلم چوچشم تو از دست چشم توست خراب
که گفت خانه خودرا چنین خراب کنی
نقاب چهره دل گشته غم به هر صورت
ز رخ نقاب کنی یا به رخ نقاب کنی
نخورده باده دو چشمت بود چنین بدمست
نعوذ بالله اگر مستش از شراب کنی
ز بس به زلف تودلها کنند ناله به شب
نه کس به خواب گذاری رود نه خواب کنی
حنا چوخون دل من چگونه رنگ دهد
به دست آر دلم خواهی ار خضاب کنی
به روزگار چومن نیست کس بلنداقبال
اگر ز خیل سگانت مرا حساب کنی
در آب ماهیکان را همه کباب کنی
دلم چوچشم تو از دست چشم توست خراب
که گفت خانه خودرا چنین خراب کنی
نقاب چهره دل گشته غم به هر صورت
ز رخ نقاب کنی یا به رخ نقاب کنی
نخورده باده دو چشمت بود چنین بدمست
نعوذ بالله اگر مستش از شراب کنی
ز بس به زلف تودلها کنند ناله به شب
نه کس به خواب گذاری رود نه خواب کنی
حنا چوخون دل من چگونه رنگ دهد
به دست آر دلم خواهی ار خضاب کنی
به روزگار چومن نیست کس بلنداقبال
اگر ز خیل سگانت مرا حساب کنی
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - قطعه
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ای شکر اگر وانرسی خال مگس
زین جور که می کنی نداری غم کس
از مهر تو من هم ز تف کوره ی دل
برقی بفروزم نه تو مانی نه مگس
ای خواجه دگر شکر فشانی نکنی
طوطی نرهد ز دام این فکر و هوس
از مهر تو من هم به غراب آمیزم
در هم شکنم هم سر و هم پای قفس
محمل کش اگر چنین برانی شب و روز
بی چاره ی پیاده نشود قافله رس
از قهر تو من هم زدل آهی بکشم
کز نای شتر برآید آواز جرس
ای دوست اگر راه «وفایی» ندهی
تا بوسه زند بر قدمت یک دو نفس
از قهر تو من هم به خرابات روم
می گیرم دف و به نای و نی پیچم و بس
زین جور که می کنی نداری غم کس
از مهر تو من هم ز تف کوره ی دل
برقی بفروزم نه تو مانی نه مگس
ای خواجه دگر شکر فشانی نکنی
طوطی نرهد ز دام این فکر و هوس
از مهر تو من هم به غراب آمیزم
در هم شکنم هم سر و هم پای قفس
محمل کش اگر چنین برانی شب و روز
بی چاره ی پیاده نشود قافله رس
از قهر تو من هم زدل آهی بکشم
کز نای شتر برآید آواز جرس
ای دوست اگر راه «وفایی» ندهی
تا بوسه زند بر قدمت یک دو نفس
از قهر تو من هم به خرابات روم
می گیرم دف و به نای و نی پیچم و بس
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
به کوی یار هردم از فراق یار مینالم
چو بلبل از غم گلزار در گلزار مینالم
شهید چشم مستم، با خیال طره میگریم
چو بیمارم به زاری در شبان تار مینالم
توانم را به چشم ناتوان بردی و خود رفتی
کنون در کنج غم بییار و بیغمخوار مینالم
اسیر زلف یارم عاشق محراب ابرویش
مسلمانم ولی در حلقهٔ زَنّار مینالم
در و دیوار گلشن شد ز عکس روی تو زآن رو
چو بلبل هر زمان بر هر در و دیوار مینالم
نمیدانم بلای مردمان از چیست عاشق را
ترا بیمار چشمان سیه، من زار مینالم
شرابی ساقیا! آبی برین آتش فشان کامشب
مغنیوار میسوزم، چو موسیقار مینالم
چه بنویسد «وفایی» شرح هجران تو؟ چون هردم
به یاد سرو بالای تو قمریوار مینالم
چو بلبل از غم گلزار در گلزار مینالم
شهید چشم مستم، با خیال طره میگریم
چو بیمارم به زاری در شبان تار مینالم
توانم را به چشم ناتوان بردی و خود رفتی
کنون در کنج غم بییار و بیغمخوار مینالم
اسیر زلف یارم عاشق محراب ابرویش
مسلمانم ولی در حلقهٔ زَنّار مینالم
در و دیوار گلشن شد ز عکس روی تو زآن رو
چو بلبل هر زمان بر هر در و دیوار مینالم
نمیدانم بلای مردمان از چیست عاشق را
ترا بیمار چشمان سیه، من زار مینالم
شرابی ساقیا! آبی برین آتش فشان کامشب
مغنیوار میسوزم، چو موسیقار مینالم
چه بنویسد «وفایی» شرح هجران تو؟ چون هردم
به یاد سرو بالای تو قمریوار مینالم
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای تشنه تیغ ابروی نازت به خون ما
خطِّ خوش تو سرخط مشق جنون ما
هرگز نبود کوکب ما این چنین سیاه
زلفت فکند ساه به بخت زبون ما
گلگون ز باده نیست ترا چشم فتنهساز
آلوده است دامن نازش به خون ما
یکروی و یکدلیم به هر کس چو آینه
بیرون نماید آنچه بود در درون ما
فیّاض شکرِ بخت سیه را چهسان کنم
شد عاقبت به زلف بتان رهنمون ما
خطِّ خوش تو سرخط مشق جنون ما
هرگز نبود کوکب ما این چنین سیاه
زلفت فکند ساه به بخت زبون ما
گلگون ز باده نیست ترا چشم فتنهساز
آلوده است دامن نازش به خون ما
یکروی و یکدلیم به هر کس چو آینه
بیرون نماید آنچه بود در درون ما
فیّاض شکرِ بخت سیه را چهسان کنم
شد عاقبت به زلف بتان رهنمون ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
کارگر نیست به غم تیشة اندیشة ما
خورد ای کاش همان بر سر ما تیشة ما
نخل ما بار ترقی ندهد پنداری
که به فولاد فرو رفته رگ و ریشة ما
چه عجب گر چو کتان ماه فرو ریخت ز هم
دم ز مهتاب زند برق دمِ تیشة ما
دل ما جمع نخواهد که شود با دل تو
ترسم ای دوست که بر سنگ خورد شیشة ما
نیستی مرد سبک حملگی ما فیّاض
پنجه در سنگ زند شیر تو در بیشة ما
خورد ای کاش همان بر سر ما تیشة ما
نخل ما بار ترقی ندهد پنداری
که به فولاد فرو رفته رگ و ریشة ما
چه عجب گر چو کتان ماه فرو ریخت ز هم
دم ز مهتاب زند برق دمِ تیشة ما
دل ما جمع نخواهد که شود با دل تو
ترسم ای دوست که بر سنگ خورد شیشة ما
نیستی مرد سبک حملگی ما فیّاض
پنجه در سنگ زند شیر تو در بیشة ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
از ناتوانی میکشد دوش نفس بار مرا
هر شب نسیمی میبرد آشفته دستار مرا
صیتم پس از من میکشد صوتی به گوش آسمان
جز در گسستن نالهای قسمت نشد تار مرا
یارست با من سرگردان، یاران همه نامهربان
کو مرگ تا هم در زمانآسان کند کار مرا
کو دل که غمخواری کند، کو گریه تا زاری کند
کو ناله کز یاری کند از من خبر یار مرا
من مرد عشرت نیستم، درخورد صحبت نیستم
جز باب حسرت نیستم ها مژده دلدار مرا
حسرت کشیده در برم، محنت گرفته بر سرم
عشقت رواج طرفهای دادست بازار مرا
بختم چه دلسوزی کند، ماتم چه نوروزی کند
خواهم خدا روزی کند صبحی شب تار مرا
هرگز نگشتم بهرهور، نه از کلاه و نه کمر
ژولیده مویی تا ز سر افکنده دستار مرا
آخر ز آه سرد من، بر باد دادی گرد من
خواهم به روز درد من بنشانی اغیار مرا
گر دل ز زلف آن نکو بیبهره شد از آرزو
فیض بهار خطّ او گل میکند خار مرا
فیّاض تا کی این چنین حسرت برم بر آن و این
کو مرگ کز دوش زمین بردارد این بار مرا
هر شب نسیمی میبرد آشفته دستار مرا
صیتم پس از من میکشد صوتی به گوش آسمان
جز در گسستن نالهای قسمت نشد تار مرا
یارست با من سرگردان، یاران همه نامهربان
کو مرگ تا هم در زمانآسان کند کار مرا
کو دل که غمخواری کند، کو گریه تا زاری کند
کو ناله کز یاری کند از من خبر یار مرا
من مرد عشرت نیستم، درخورد صحبت نیستم
جز باب حسرت نیستم ها مژده دلدار مرا
حسرت کشیده در برم، محنت گرفته بر سرم
عشقت رواج طرفهای دادست بازار مرا
بختم چه دلسوزی کند، ماتم چه نوروزی کند
خواهم خدا روزی کند صبحی شب تار مرا
هرگز نگشتم بهرهور، نه از کلاه و نه کمر
ژولیده مویی تا ز سر افکنده دستار مرا
آخر ز آه سرد من، بر باد دادی گرد من
خواهم به روز درد من بنشانی اغیار مرا
گر دل ز زلف آن نکو بیبهره شد از آرزو
فیض بهار خطّ او گل میکند خار مرا
فیّاض تا کی این چنین حسرت برم بر آن و این
کو مرگ کز دوش زمین بردارد این بار مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
گلِ بیرنگِ عشق چیدة ماست
ساغر زهر غم کشیدة ماست
رخش امّید تا به کی تازیم
وحشی مدّعا رمیدة ماست
خاطرش از طرب مرنجانید
ای دل و دیده، غم رسیدة ماست
آنچه ز اسباب عشق مانده به ما
آرزوی به خون تپیدة ماست
در ره عشق هر کجا بینی
نقش پای سر بریدة ماست
داده از خاک پای یار نشان
منّت توتیا به دیدة ماست
زیب تابوت ما شود فیّاض
هر گل حسرتی که چیدة ماست
ساغر زهر غم کشیدة ماست
رخش امّید تا به کی تازیم
وحشی مدّعا رمیدة ماست
خاطرش از طرب مرنجانید
ای دل و دیده، غم رسیدة ماست
آنچه ز اسباب عشق مانده به ما
آرزوی به خون تپیدة ماست
در ره عشق هر کجا بینی
نقش پای سر بریدة ماست
داده از خاک پای یار نشان
منّت توتیا به دیدة ماست
زیب تابوت ما شود فیّاض
هر گل حسرتی که چیدة ماست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
گهی که دیده نه بر روی آن صنم بازست
به چشم من همه اوضاع دهر ناسازست
به بزم دوست مرا ناله شادیانة اوست
بلی فغان نی از بهر دیگران سازست
ز هر چه غیر تو عمریست بینیاز شدیم
به ما هنوز نگاه تو بر سر نازست
جراحت تو نهان در میان جان دارم
که زخمهای تو از زخمِ غیر ممتازست
چه لذّتست به تیغش که همچو گل فیّاض
دهان زخم زخمیازه تا ابد بازست
به چشم من همه اوضاع دهر ناسازست
به بزم دوست مرا ناله شادیانة اوست
بلی فغان نی از بهر دیگران سازست
ز هر چه غیر تو عمریست بینیاز شدیم
به ما هنوز نگاه تو بر سر نازست
جراحت تو نهان در میان جان دارم
که زخمهای تو از زخمِ غیر ممتازست
چه لذّتست به تیغش که همچو گل فیّاض
دهان زخم زخمیازه تا ابد بازست