عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
مظهر و مهر به همدیگر نگر
مظهری ظاهر درین مظهر نگر
خوش حبابی پر کن از آب حیات
آب را می نوش و در ساغر نگر
تنگهٔ زرگر بیابی صدهزار
یک حقیقت فهم کن در زر نگر
عیسی مریم ببین گر عارفی
ور نمی بینی برو در خر نگر
عقل اگر منعت کند از عاشقی
گوش کن آن قول و دردسر نگر
حاصل دریای ما گر بایدت
این صدف بشکاف و در گوهر نگر
نعمت الله در همه عالم ببین
نو او در بحر و هم در بر نگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
هر چه بینی به نور او بنگر
روی او را به او نکو بنگر
مجمع بیدلان اگر جوئی
زلف او گیر و مو به مو بنگر
صفت ما و ذات ما گم شد
صفت او و ذات او بنگر
نظری کن به آب دیدهٔ ما
قطره و بحر و موج و جو بنگر
می خمخانه را خوشی می نوش
جام می بین و هم سبو بنگر
روی خود را در آینه بنما
جان و جانانه روبرو بنگر
نعمت الله به ذوق می بینی
دیگران را به گفتگو بنگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۸
بیا به دیدهٔ ما روی یار ما بنگر
بیا به نور خدا پرتوی خدا بنگر
بیا و دُردی دردش ز دست ما برکش
بیا به درد دل و آن گهی دوا بنگر
نظر ز غیر فروبند و چشم دل بگشا
به مردمی نظری کن خوشی بیا بنگر
بیا بیا که تو بیگانه نیستی از ما
به آشنائی ما رو در آشنا بنگر
توئی و وعدهٔ فردا و روی او دیدن
ببین به چشم من امروز حالیا بنگر
اگر تو آینهٔ دل زدوده ای به صفا
نگاه کن تو در آئینه و مرا بنگر
چو سید ار تو ندیدی جمال او به یقین
بیا به دیدهٔ ما در جمال ما بنگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۹
در حسن ماهرویان آن آفتاب بنگر
در این چنین حجابی آن بی حجاب بنگر
جام حباب پر آب از ما بگیر و می نوش
معنی و صورتش بین جام و شراب بنگر
این گنج کنت کنزاً از این و آن طلب کن
اسمای حق تعالی در شیخ و شاب بنگر
جامی ز می پر از می در بزم ما روان است
با ما دمی برآور آب و حباب بنگر
از آفتاب روشن عالم شده منور
گر نور چشم داری در آفتاب بنگر
بیدار اگر ندیدی آن چشم مردم آشوب
باری خیال می بند نقشش خیال بنگر
پیوسته نعمت الله می می دهد به رندان
چون ما حریف او شو خیر و ثواب بنگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۰
در حسن ماهرویان تو آفتاب بنگر
آب از حباب می نوش جام و شراب بنگر
در کوی میفروشان رندانه خوش قدم نه
ما را اگر بیابی مست و خراب بنگر
آن گنج کنت کنزاً می جو به هر چه یابی
اسمای حق تعالی در شیخ و شاب و بنگر
از نور آفتابش عالم شده منور
گر نور چشم داری در آفتاب بنگر
جامی ز می پر از می در بزم ما روان است
در عین ما نظر کن آب و حباب بنگر
هر صورتی که بینی معنی به تو نماید
جاوید بی حجابی در هر حجاب بنگر
پیوسته نعمت الله می می دهد به رندان
با او دمی بر آور خیر و ثواب بنگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
راه شرابخانه را می دهمت نشان دگر
گوش کن و به جان شنو گفتهٔ عاشقان دگر
علم بدیع عارفان گر هوست بود بیا
تا که معانی خوشی با تو کنم بیان دگر
جام میست جسم و جان
گر تو ندانی این سخن تن دگرست جان دگر
گر به وجود ناظری هر دو یکیست در وجود
ار به صفات مایلی این دگر است و آن دگر
هر نفسی خیال او نقش دگر زند بر آب
از نظر خیال ما آب شود روان دگر
پیر هزار ساله ای گر برسد به بزم ما
از دم روح بخش ما باز شود جوان دگر
عاشق و مست و واله ام همدم نعمت اللهم
همچو منی کجا بود در همهٔ جهان دگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
عقل غیر از عقال نیست دگر
غایتش جز محال نیست دگر
مدتی بحث او شنید ستم
بجز از قیل و قال نیست دگر
مالک لم یزل خداوند است
غیر او لایزال نیست دگر
نوش کن جام می که خوشتر ازین
هیچ آب زلال نیست دگر
جز خیال جمال حضرت او
در خیالم جمال نیست دگر
خوش کمالی که عاشقان دارند
غیر از این خود کمال نیست دگر
نعمت الله رسید تا جائی
که سخن را مجال نیست دگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۳
ای مرا در هر سخن بحری گر
وی مرا در هر طرف شهری دگر
دیده ای دارم محیطی در نظر
زو روان هر گوشه ای نهری دگر
عاشق و مست شراب و سرخوشم
هر دمم رنگی است در مهری دگر
من نیم در دهر و دهری نیستم
دهر از آن تو مرا دهری دگر
هر کسی در بحر عشقی غرقه اند
نعمت الله را بود بحری دگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
یافتم از نور تو تابی دگر
دیدم از مهر تو مهتابی دگر
جز در خلوتسرای عشق تو
نیست عشاق تو را بابی دگر
دیگران از آب و گل باشند و ما
از گل عشقیم و از آبی دگر
آنکه جان ما خیال روی اوست
دیده ام بیدار و در خوابی دگر
ما محبان حبیب عاشقیم
تو محب حب احبابی دگر
بی سبب ما با مسبب همدمیم
ای مسبب بنگر اسبابی دگر
سیدم در صحبت صاحبدلان
محرم یاران و اصحابی دگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۵
جز وجود او نمی دانیم موجودی دگر
غیر جود او نمی یابیم ما جودی دگر
بود بود اوست بود ما خیالی بیش نیست
خود کجا بودی بود جز بود او بودی دگر
دوستان از دوستان دارند بسیاری امید
نیست ما را غیر یار از یار مقصودی دگر
خرقه دادم جرعه ای می داد ساقی در عوض
وه چه سودای خوشی کردیم و هم سودی دگر
شاهد غیبی ما در مشهد جان حاضر است
ای عجب جز شاهد ما نیست مشهودی دگر
قاصد و مقصود ما عشق است و ما آن وئیم
وه چه خوش قصدی که ما داریم و مقصودی دگر
ما ایاز بزم محمودیم و محمود آن ماست
همچو این سلطان ما خود نیست محمودی دگر
عود جان در مجمر دل عاشقانه سوختیم
کس نسوزد این چنین بوئی و هم عودی دگر
بنده ایم و غیر سید نیست ما را خواجه ای
عابدیم و غیر حق خود نیست معبودی دگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
عشق جان عاشقان است ای پسر
عشق جانان ، جان جان است ای پسر
عشق نور دیدهٔ مردم بود
گرچه از مردم نهان است ای پسر
عشق جان است و همه عالم بدن
همچو جان در تن روانست ای پسر
آفتاب عشق و در هر ذره ای
می توان دیدن عیان است ای پسر
عین عشق از وحدت و کثرت غنی است
فارغ از شرح و بیان است ای پسر
عاشق و معشوق عشقیم ای عزیز
گر چنین دانی چنان است ای پسر
نعمت الله مست و جام می به دست
ساقی بزم مغان است ای پسر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
مه نقاب آفتاب است ای پسر
آفتاب مه نقال است ای پسر
شب چنین باشد ولی چون روز شد
روشن است و آفتابست ای پسر
می نماید عالمی در چشم ما
چون حبابی پر ز آبست ای پسر
ساقی ما کرد میخانه سبیل
لطف ساقی بی حسابست ای پسر
میر مستانیم و با ساقی حریف
این سعادت زان جنابست ای پسر
گر بخواهی هفت هیکل نزد ما
حرفی از ام الکتاب است ای پسر
نعمت الله در خرابات مغان
عاشق و مست و خرابست ای پسر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
عشق او ما را به کام است ای پسر
دل که باشد جان کدام است ای پسر
عاشقی در عشق اگر جان را نداد
نزد کامل ناتمام است ای پسر
مجلس عشق است و ما مست و خراب
عمر ما بی او حرام است ای پسر
خوش حبابی پر کن از آب حیات
کو شراب ما و جام است ای پسر
همدم جامیم و با ساقی حریف
عقل را اینجا چه نام است ای پسر
قرض بگذار و خوشی آسوده شو
هر چه داری جمله وامست ای پسر
بندهٔ جانی عبدالله ما
حضرت عبدالسلام است ای پسر
سید ما بندهٔ جانی اوست
پیش او سلطان غلام است ای پسر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
مال قلبش کن لام است ای پسر
قلب آدم نیز دام است ای پسر
دام را بگذار تا فارغ شوی
هر چه ما داریم دام است ای پسر
سر فدا کن در طریق عاشقی
جان که باشد دل کدام است ای پسر
جام ما باشد حبابی پر ز آب
بادهٔ ما عین جام است ای پسر
عاقلی گر عالم عالم بود
نزد عاشق ناتمام است ای پسر
هر یکی را یک دو روزی دور اوست
دور ما اما مدام است ای پسر
نعمت الله در خرابات مغان
رهنمای خاص و عام است ای پسر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
نیست شو تا هست گردی ای پسر
ور نگردی پست گردی ای پسر
غیرت ار داری ز غیرش درگذر
حیف اگر پابست گردی ای پسر
دست دستان زیر دست خود کنی
گرچه نو زان دست گردی ای پسر
خوش در آ در بحر بی پایان ما
تا به ما پیوست گردی ای پسر
عاشقی بگذاشتی دیوانه ای
گرد عقل پست گردی ای پسر
زاهد مخمور باری هیچ نیست
می بخور تا مست گردی ای پسر
در طریق سید سرمست ما
نیست شو تا هست گردی ای پسر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
نام آن لعل شکر بار مبر
وز لبش قند به خروار مبر
با جمالش سخن از ماه مگو
زینت ماه به یک بار مبر
سرمه در نرگس مخمور مکش
دردسر بر سر بیمار مبر
سنبلت بر ورق گل مفشان
رونق کلبهٔ عطار مبر
نزد ما جز خبر باده میار
نام ما جز بر خمار مبر
آتشی در من دلسوز مزن
سر یاران بر اغیار مبر
قیمت گوهر سید مشکن
سخنش بر سر بازار مبر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
بیا با یوسف کنعان به سر بر
چو ما با او در این زندان به سر بر
به دلبر دل سپار و جان به جانان
خوشی در خدمت جانان به سر بر
چه گردی گرد اغیاران شب و روز
به جز یاران و با یاران به سر بر
برابر دار تا سردار گردی
به سرداری به سرداران به سر بر
به سوی ما بیا و آب و جو
درین دریای بی پایان به سر بر
دمی با زاهد مخمور بنشین
بیا با میر سرمستان به سر بر
خرابات است و ساقی نعمت الله
توهم با سید رندان به سر بر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
در ره او راهرو پای چه باشد به سر
چشم گشا و ببین سر پدر با پسر
آیهٔ شمس و قمر گر تو بخوانی تمام
با تو بگویم توئی فتنهٔ دور قمر
جام حبابی بگیر آب حیاتی بنوش
صورت ما را بدان معنی ما را نگر
هر چه تو داری از آن چشم گشا و ببین
زان که به نزدیک ما آنی و چیزی دگر
ذوق حریفان ما عقل نداند که چیست
عشق بگوید به تو عقل ندارد خبر
ذات یکی و صفات بی عد و بی شمار
عین یکی در هزار می نگر و می شمر
تخت ولایت تمام یافتم از جد خود
داد به من سیدم خلعت تاج و کمر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
نقش بندی می کند هر دم خیالش در نظر
هیچ نقاشی نمی بیند چنین نقشی دگر
ماخیال عارضش بر آب دیده بسته ایم
لحظه ای بر چشم ما بنشین و دریا می نگر
آنکه زاهد در قیامت طالب دیدار اوست
می توان دید این زمان در دیدهٔ صاحب نظر
غرقهٔ آبی و تشنه سو به سو گردی مدام
همدم جام مئی وز همدم خود بی خبر
در سرابستان جان جانانهٔ خود را طلب
او مقیم خانه ، تو سرگشته گردی در به در
گرچه از نور ولایت خرقه ای پوشیده ای
خرقه بازی کن به عشق او و ازخود در گذر
نعمت الله رند سرمست است و با ساقی حریف
روح محضست او ولی در صورت اهل بشر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۵
نعمت الله است عالم سر به سر
نعمت الله در همه عالم نگر
آفتابی رو نموده مه لقا
گشته پیدا فتنهٔ دور قمر
چون یکی اندر یکی باشد یکی
آن یکی در هر یکی خوش می شمر
ذوق سرمستان اگر داری بیا
از سر دنیی و عقبی در گذر
جان کدام است تا بیان جان کنم
سر چه باشد در سخن گویم ز سر
هرچه او از جود او دارد وجود
معتبر باشد نباشد مختصر
گر خبر پرسی ز سرمستان ما
نعمت الله جو که او دارد خبر