عبارات مورد جستجو در ۷۹ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۹
چون حاصل آدمی در این شورستان
جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت
و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
حافظ : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی
کنجی و فراغتی و یک شیشهٔ می
چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی
منت نبریم یک جو از حاتم طی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه ی خورشید درخشان بروم
تازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
چندان بنالم ناله‌ها، چندان برآرم رنگ‌ها
تا برکنم از آینه‌ی هر منکری من زنگ‌ها
بر مرکب عشق تو دل می‌راند و این مرکبش
در هر قدم می‌بگذرد، زان سوی جان فرسنگ‌ها
بنما تو لعل روشنت، بر کوری هر ظلمتی
تا بر سر سنگین دلان، از عرش بارد سنگ‌ها
با این چنین تابانی‌ات، دانی چرا منکر شدند؟
کین دولت و اقبال را، باشد ازیشان ننگ‌ها
گر نی که کورندی چنین، آخر بدیدندی چنان
آن سو هزاران جان ز مه، چون اختران آونگ‌ها
چون از نشاط نور تو، کوران همی بینا شوند
تا از خوشی راه تو، رهوار گردد لنگ‌ها
اما چو اندر راه تو، ناگاه بی‌خود می‌شود
هر عقل زیرا رسته شد، در سبزه‌زارت بنگ‌ها
زین رو همی بینم کسان، نالان چو نی وز دل تهی
زین رو دو صد سرو روان، خم شد ز غم چون چنگ‌ها
زین رو هزاران کاروان، بشکسته شد از رهروان
زین رو بسی کشتی پر، بشکسته شد بر گنگ‌ها
اشکستگان را جان‌ها، بسته‌ست بر اومید تو
تا دانش بی‌حد تو، پیدا کند فرهنگ‌ها
تا قهر را برهم زند، آن لطف اندر لطف تو
تا صلح گیرد هر طرف، تا محو گردد جنگ‌ها
تا جستنی نوعی دگر، ره رفتنی طرزی دگر
پیدا شود در هر جگر، در سلسله آهنگ‌ها
وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود
هر ذره انگیزنده‌یی، هر موی چون سرهنگ‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
دیدم رخ خوب گلشنی را
آن چشم و چراغ روشنی را
آن قبله و سجده گاه جان را
آن عشرت و جای ایمنی را
دل گفت که جان سپارم آن جا
بگذارم هستی و منی را
جان هم به سماع اندرآمد
آغاز نهاد کف زنی را
عقل آمد و گفت من چه گویم؟
این بخت و سعادت سنی را
این بوی گلی که کرد چون سرو
هر پشت دوتای منحنی را
در عشق بدل شود همه چیز
ترکی سازند ارمنی را
ای جان تو به جان جان رسیدی
وی تن بگذاشتی تنی را
یاقوت زکات دوست ما راست
درویش خورد زر غنی را
آن مریم دردمند یابد
تازه رطب ترجنی را
تا دیدهٔ غیر برنیفتد
منمای به خلق محسنی را
ز ایمان اگرت مراد امن است
در عزلت جوی ایمنی را
عزلت گه چیست؟ خانهٔ دل
در دل خو گیر ساکنی را
در خانهٔ دل همی‌رسانند
آن ساغر باقی هنی را
خامش کن و فن خامشی گیر
بگذار تو لاف پرفنی را
زیرا که دلست جای ایمان
در دل می‌دار مومنی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
نرد کف تو برده‌ست مرا
شیر غم تو، خورده‌ست مرا
گشتم چو خلیل اندر غم تو
آتشکده‌ها سرد است مرا
در خاک فنا ای دل بمران
کز راندن تو، گرد است مرا
می‌ران فرسی در گلشن جان
کز گلشن جان ورد است مرا
در شادی ما وهمی نرسد
کین خنده گری پرده‌ست مرا
صد رخ ز درون سرخ‌ست مرا
یک رخ ز برون، زرد است مرا
ای احول ده این هر دو جهان
جفت است تو را، فرد است مرا
در رهبری‌ات ای مرد طلب
بر هر سر ره، مرد است مرا
خاموش و مجو تو شهرت خود
کز راحت تو، درد است مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
اتاک عید وصال فلا تذق حزنا
و نلت خیر ریاض فنعم ما سکنا
و زال عنک فراق امر من صبر
و محنه فتنتنا و خاب من فتنا
فهز غصن سعود و کل جنا شجر
فقر عینک منه و نعم ذاک جنا
فطب نجوت من اصحاب قریه ظلمت
و نال قلبک منهم شقاوه و عنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
ساقیا باده گلرنگ بیار
داروی درد دل تنگ بیار
روز بزم است نه روز رزم است
خنجر جنگ ببر چنگ بیار
ای ز تو دردکشان دردکشان
دردی‌‌یی که کندم دنگ بیار
من ز هر درد نمی‌گردم دنگ
دردی آن سره سرهنگ بیار
روز جام است نه نام و ناموس
نام از پیش ببر ننگ بیار
کیمیایی که کند سنگ عقیق
آزمون کن بر او سنگ بیار
صیقل آینه نه فلک است
ز امتحان آهن پرزنگ بیار
چشمه خضر تو را می‌خواند
که سبو کش دو سه فرسنگ بیار
پس گردن ز چه رو می‌خاری
نک ظفر هست تو آهنگ بیار
حرف رنگ است اگر خوش بوی است
جان‌ بی‌صورت و‌ بی‌رنگ بیار
کم کنی رنگ بیفزاید روح
بوی روح صنم شنگ بیار
لب ببند از دغل و از حیلت
جان‌ بی‌حیلت و فرهنگ بیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۴
قضا آمد شنو طبل نفیرش
نفیرش تلخ تر یا زخم تیرش؟
چو دایه‌ی این جهان پستان سیه کرد
گلوگیر آمدت چون شهد شیرش
خنک طفلی که دندان خرد یافت
رهد زین دایه و شیر و زحیرش
بشارت‌های غیبی شد غذایش
ز شیرش وارهانید از بشیرش
چو هر دم می‌رسد تلقین عشقش
چه غم دارد ز منکر یا نکیرش؟
چو آن خورشید بر وی سایه انداخت
ز دوزخ ایمن است و زمهریرش
به اقبال جوان واگشت جانی
که راه دین نزد این چرخ پیرش
بدان دارالامان و اصل خود رفت
رهید از دامگاه و دار و گیرش
رهید از بند شحنه‌ی حرص و آزی
که کرده بود بیچاره و حقیرش
رو ای جان کز رباط کهنه جستی
ز غصه‌ی آجر و حجره و حصیرش
نثارش آید از رضوان جنت
کنارش گیرد آن بدر منیرش
تماشا یافت آن چشم عفیفش
سعادت یافت آن نفس فقیرش
خجسته باد باغستان خلدش
مبارک باد آن نعم المصیرش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۷
چون دل جانا بنشین بنشین
چون جان‌‌ بی‌جا، بنشین بنشین
بلکا دلکا کم کن یغما
ای خوش سیما، بنشین بنشین
عمری گشتی، همچون کشتی
اندر دریا، بنشین بنشین
افلاطونی، جالینوسی
بشکن صفرا، بنشین بنشین
چون می چون می، تلخی تا کی؟
همچون حلوا، بنشین بنشین
خونم خوردی، تا کی گردی
یک دم بازآ، بنشین بنشین
تا کی لالا، سوزد ما را
بی او تنها، بنشین بنشین
همچون میزان، گشتی لرزان
همچون جوزا، بنشین بنشین
دفعم جویی، فردا گویی
پیش از فردا، بنشین بنشین
همچون کوثر، صافی خوش‌تر
بی‌هر سودا، بنشین بنشین
یار نغزم، اندر مغزم
همچون صهبا، بنشین بنشین
هان ای مه رو، برگو برگو
ای جان افزا، بنشین بنشین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۸
هله ای طالب سمو، بگداز از غمش چو مو
بگشا راز با همو، که سلام علیکم
تو چرا آب و روغنی، که سلامی نمی‌کنی؟
چه شود گر کفی زنی، که سلام علیکم؟
هله دیوانه لولیا، به عروسی ما بیا
لب چون قند برگشا، که سلام علیکم
شفقت را قرین کنی، کرم و آفرین کنی
سر و ریش این چنین کنی، که سلام علیکم
چو گشاید در سرا، تو مگو هیچ ماجرا
رو ترش کن زدر درآ، که سلام علیکم
چو درآید ترش ترش، تو بدو پیش او خمش
غضبش را بدین بکش، که سلام علیکم
چو خیالیت بست ره، بمکن سوی او نگه
تو روان شو به پیشگه، که سلام علیکم
چو درین کوی نیست کس، نه ز دزدان و نی عسس
تو همین گو، همین و بس، که سلام علیکم
بجه از دام و دانه‌ها، و ازین مات خانه‌ها
بشنو ز آسمان‌ها، که سلام علیکم
شفقت چون فزون کند، به خودت رهنمون کند
زدلت سر برون کند، که سلام علیکم
چو ز صورت برون روی، به مقامات معنوی
تو ز شش سوی بشنوی، که سلام علیکم
چو نگنجی دران گره، مگریز و سپس مجه
چو فقیران سری بنه، که سلام علیکم
اگر از نیک و بد مرا، نکند شه مدد مرا
ز لبش این رسد مرا، که سلام علیکم
تو رها کن فن و هنر، که ندارد کلک خبر
بخوریمش بدین قدر، که سلام علیکم
هله ای یار ماه رو، دل هر عقربی مجو
غزل خویشتن بگو، که سلام علیکم
هله مرحوم امتان، هله ای عشق همتان
بستردیم جرمتان، که سلام علیکم
چو تویی میر زاهدان، قمر و فخر عابدان
شنو اکنون ز شاهدان، که سلام علیکم
زهرتان را شکر کنم، زنگتان را گهر کنم
کارتان همچو زر کنم، که سلام علیکم
تنتان را چو جان کنم، دلتان را جوان کنم
عیبتان را نهان کنم، که سلام علیکم
زعدم بس چریده‌یی، سوی دل بس دویده‌یی
زفلک بس شنیده‌یی، که سلام علیکم
چو امیدت به ما بود، زاغ گیری هما بود
همه عذرت وفا بود، که سلام علیکم
چو گل سرخ در چمن، بفروزد رخ و ذقن
نگرد جانب سمن، که سلام علیکم
چو رسد سبزجامه‌ها، به سوی باغ و نامه‌ها
شنو از صحن بام‌ها، که سلام علیکم
چو بخندد نهال‌ها، ز ریاحین و لاله‌ها
شنو از مرغ ناله‌ها، که سلام علیکم
چو ز مستی زنم دمی، رمد از رشک پرغمی
نبدی این نگفتمی، که سلام علیکم
ز که داری لب و سخن؟ ز شهنشاه امر کن
به همان سوی روی کن، که سلام علیکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۶
صنما از آنچ خوردی بهل، اندکی به ما ده
غم تو به توی ما را، تو به جرعه‌یی صفا ده
که غم تو خورد ما را، چه خراب کرد ما را
به شراب شادی افزا، غم و غصه را سزا ده
ز شراب آسمانی، که خدا دهد نهانی
بنهان زدست خصمان، تو به دست آشنا ده
بنشان تو جنگ‌ها را، بنواز چنگ‌ها را
زعراق و از سپاهان، تو به چنگ ما نوا ده
سر خم چو برگشایی، دو هزار مست تشنه
قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده
صنما ببین خزان را، بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس، به برهنگان قبا ده
به نظارهٔ جوانان، بنشسته‌اند پیران
به می جوان تازه، دو سه پیر را عصا ده
به صلاح دین به زاری برسی که شهریاری
ملک و شراب داری، ز شراب جان عطا ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۴
خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری
خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری
خنک آن دم که بگویی که بیا، عاشق مسکین
که تو آشفتهٔ مایی، سر اغیار نداری
خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت
تو بگویی که چه خواهی ز من ای مست نزاری
خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس
که کند بر کف ساقی قدح باده سواری
شود اجزای تن ما، خوش ازان بادهٔ باقی
برهد این تن طامع ز غم مایده خواری
خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض
بستاند گرو از ما به کش و خوب عذاری
خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشورد
دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری
خنک آن دم که بگوید به تو دل کشت ندارم
تو بگویی که بروید پی تو آنچه بکاری
خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش
خنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری
خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت
تو ازان ابر به صحرا گهر لطف بباری
خورد این خاک که تشنه تر ازان ریگ سیاه است
به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری
دخل العشق علینا بکؤوس وعقار
ظهر السکر علینا لحبیب متوار
سخنی موج همی‌زد که گهرها بفشاند
خمشش باید کردن، چو درینش نگذاری
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۶ - امیر کردن رسول علیه‌السلام جوان هذیلی را بر سریه‌ای کی در آن پیران و جنگ آزمودگان بودند
یک سریه می‌فرستادش رسول
به هر جنگ کافر و دفع فضول
یک جوانی را گزید او از هذیل
میر لشکر کردش و سالار خیل
اصل لشکر بی‌گمان سرور بود
قوم بی‌سرور تن بی‌سر بود
این همه که مرده و پژمرده‌یی
زان بود که ترک سرور کرده‌یی
از کسل وز بخل وز ما و منی
می‌کشی سر خویش را سر می‌کنی
همچو استوری که بگریزد ز بار
او سر خود گیرد اندر کوهسار
صاحبش در پی دوان کی خیره سر
هرطرف گرگی‌ست اندر قصد خر
گر ز چشمم این زمان غایب شوی
پیشت آید هر طرف گرگ قوی
استخوانت را بخاید چون شکر
که نبینی زندگانی را دگر
آن مگیر آخر بمانی از علف
آتش از بی‌هیزمی گردد تلف
هین بمگریز از تصرف کردنم
وز گرانی بار که جانت منم
تو ستوری هم که نفست غالب است
حکم غالب را بود ای خودپرست
خر نخواندت اسب خواندت ذوالجلال
اسب تازی را عرب گوید تعال
میر آخر بود حق را مصطفی
بهر استوران نفس پر جفا
قل تعالوا گفت از جذب کرم
تا ریاضتتان دهم من رایضم
نفس‌ها را تا مروض کرده‌ام
زین ستوران بس لگدها خورده‌ام
هر کجا باشد ریاضت‌باره‌یی
از لگدهایش نباشد چاره یی
لاجرم اغلب بلا بر انبیاست
که ریاضت دادن خامان بلاست
سکسکانید از دمم یرغا روید
تا یواش و مرکب سلطان شوید
قل تعالوا قل تعالو گفت رب
ای ستوران رمیده از ادب
گر نیایند ای نبی غمگین مشو
زان دو بی‌تمکین تو پر از کین مشو
گوش بعضی زین تعالواها کرست
هر ستوری را صطبلی دیگراست
منهزم گردند بعضی زین ندا
هست هر اسبی طویله‌ی او جدا
منقبض گردند بعضی زین قصص
زان که هر مرغی جدا دارد قفص
خود ملایک نیز ناهمتا بدند
زین سبب بر آسمان صف صف شدند
کودکان گرچه به یک مکتب درند
در سبق هر یک ز یک بالاترند
مشرقی و مغربی را حس‌هاست
منصب دیدار حس چشم‌راست
صد هزاران گوشها گر صف زنند
جمله محتاجان چشم روشن‌اند
باز صف گوش‌ها را منصبی
در سماع جان و اخبار و نبی
صد هزاران چشم را آن راه نیست
هیچ چشمی از سماع آگاه نیست
هم‌چنین هر حس یک یک می‌شمر
هر یکی معزول از آن کار دگر
پنج حس ظاهر و پنج اندرون
ده صف‌اند اندر قیام الصافون
هر کسی کو از صف دین سرکش است
می‌رود سوی صفی کان واپس است
تو ز گفتار تعالوا کم مکن
کیمیای بس شگرف است این سخن
گر مسی گردد ز گفتارت نفیر
کیمیا را هیچ از وی وامگیر
این زمان گر بست نفس ساحرش
گفت تو سودش کند در آخرش
قل تعالوا قل تعالوا ای غلام
هین که ان الله یدعوا للسلام
خواجه باز آ از منی و از سری
سروری جو کم طلب کن سروری
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۴ - پادشاهی اسکندر به جای پدر
بیا ساقی از خود رهائیم ده
ز رخشنده می روشنائیم ده
میی کو ز محنت رهائی دهد
به آزردگان مومیائی دهد
سخن سنجی آمد ترازو به دست
درست زر اندود را می‌شکست
تصرف در آن سکه بگذاشتم
کزان سیم در زر خبر داشتم
گر انگشت من حرف‌گیری کند
ندانم کسی کو دبیری کند
ولی تا قوی دست شد پشت من
نشد حرف گیر کس انگشت من
نبینم به بدخواهی اندر کسی
که من نیز بدخواه دارم بسی
ره من همه زهر نوشیدنست
هنر جستم و عیب پوشیدنست
بدان ره که خود را نمودم نخست
قدم داشتم تابه آخر درست
دباغت چنان دادم این چرم را
که برتابد آسیب و آزرم را
چنان خواهم از پاک پروردگار
کزین ره نگردم سرانجام کار
گزارای نقش گزارش پذیر
که نقش از گزارش ندارد گزیر
چنین نقش بندد که چون شاه روم
به ملک جهان نقش برزد به موم
ولایت ز عدلش پر آوازه گشت
بدو تاج و تخت پدر تازه گشت
همان رسمها کز پدر دیده بود
نمود آنچه رایش پسندیده بود
همان عهد دیرینه برجای داشت
علمهای پیشینه بر پای داشت
به دارا همان گنج زر می‌سپرد
بران عهد پیشینه پی می‌فشرد
ز فرمانبران ملک فیلقوس
نشد کس در آن شغل با وی شموش
که بود از پدر دوست انگیزتر
به دشمن کشی تیغ او تیزتر
چنان شد که با زور بازوی او
نچربید کس در ترازوی او
چو در زور پیچیدی اندام را
گره برزدی گوش ضرغام را
کباده ز چرخه کمان ساختی
بهر گشتنی تیری انداختی
به نخجیر گه شیری کردی شکار
ز گور و گوزنش نرفتی شمار
ربود از دلیران تواناتری
سر زیرکان شد به داناتری
چو خطش قلم راند بر آفتاب
یکی جدول انگیخت از مشک ناب
فلک زان خط جدول انگیخته
سواد حبش را ورق ریخته
حساب جهانگیری آورد پیش
جهان را زبون دید در دست خویش
همش هوش دل بود و هم زوردست
بدین هر دو بر تخت شاید نشست
به هر کاری کو جست نام آوری
در آن کار دادش فلک یاوری
همه روم از آن سرو نوخاسته
به ریحان سرسبزی آراسته
ازو بسته نقشی به هر خانه‌ای
رسیده به هر کشور افسانه‌ای
گهی راز با انجمن می‌نهاد
گه از راز انجم گره می‌گشاد
به انبوه می با جوانان گرفت
به خلوت پی کار دانان گرفت
نه آن کرد با مردم از مردمی
که آید در اندیشهٔ آدمی
به آزردن کس نیاورد رای
برون از خط عدل ننهاد پای
به بازارگانان رها کرد باج
نجست از مقیمان شهری خراج
ز دیوان دهقان قلم برگرفت
به بی‌مایگان هم درم درگرفت
عمارت همی کرد و زر می‌فشاند
همه خار می‌کند و گل می‌نشاند
به هر ناحیت نام داغش کشید
به مصر و حبس بوی باغش کشید
گشاده دو دستش چو روشن درخش
یکی تیغ زن شد یکی تاج بخش
ترازو خود آن به که دارد دو سر
یکی جای آهن یکی جای زر
هر آن کار اقبال را درخورست
به آهن چو آهن به زر چون زرست
چنان دادگر شد که هر مرز و بوم
زدی داستان کای خوشا مرز روم
ارسطو که دستور درگاه بود
به هر نیک و بد محرم شاه بود
سکندر به تدبیر دانا وزیر
به کم روزگاری شد آفاق گیر
وزیری چنین شهریاری چنان
جهان چون نگیرد قراری چنان
همه کار شاهان گیتی نکوه
ز رای وزیران پذیرد شکوه
ملک شاه و محمود و نوشیروان
که بردند گوی از همه خسروان
پذیرای پند وزیران شدند
که از جملهٔ دور گیران شدند
شه ما که بدخواه را کرد خرد
برای وزیر از جهان گوی برد
مرا و تو را گه شود پای سست
تن شاه باید که ماند درست
مبادا که شه را رسد پای لغز
که گردد سر ملک شوریده مغز
چو باشد کند چشم بد بازیی
کند دیو بافتنه دم سازیی
جهان دادخواهست و شه دادگیر
ز داور نباشد جهان را گزیر
جهان را به صاحب جهان نور باد
وزین داوری چشم بد دور باد
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۳
ما به روی دوستان از بوستان آسوده‌ایم
گر بهار آید وگر باد خزان آسوده‌ایم
سروبالایی که مقصود است اگر حاصل شود
سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده‌ایم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می‌روند
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده‌ایم
هر چه در دنیا و عقبی راحت و آسایش است
گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده‌ایم
برق نوروزی گر آتش می‌زند در شاخسار
ور گل افشان می‌کند در بوستان آسوده‌ایم
باغبان را گو اگر در گلستان آلاله‌ایست
دیگری را ده که ما با دلستان آسوده‌ایم
گر سیاست می‌کند سلطان و قاضی حاکمند
ور ملامت می‌کند پیر و جوان آسوده‌ایم
موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب
یا به قعر اندر برد ما بر کران آسوده‌ایم
رنج‌ها بردیم و آسایش نبود اندر جهان
ترک آسایش گرفتیم این زمان آسوده‌ایم
سعدیا سرمایه‌داران از خلل ترسند و ما
گر بر آید بانگ دزد از کاروان آسوده‌ایم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
امروز و فردا
بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست
من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رائی هست
گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هست
پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست
نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست
هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست
گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیدهٔ بینائی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
ما چو بی‌ماییم از ما ایمنیم
از تولا و تبرا ایمنیم
از تفاخر همچو گردون فارغیم
وز تغیر همچو دریا ایمنیم
چون گذر کردیم از بالا و پست
هم ز پستی هم ز بالا ایمنیم
چون نه نادان و نه دانا مانده‌ایم
هم ز نادان هم ز دانا ایمنیم
چون زبان از نیک و بد دربسته‌ایم
هم ز شنوا هم ز گویا ایمنیم
چون قرار کار ما رفتست دی
لاجرم ز امروز و فردا ایمنیم
نام و ننگ ما در اقصای جهان
گر نهان شد ور هویدا ایمنیم
روز و شب بی راه می‌جوییم راه
زانکه از ناایمنی ما ایمنیم
چون سر عطار گوی راه شد
از سریر لاف و سودا ایمنیم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
هستی تو سزای این و صد چندین رنج
تا با تو که گفت کین همه بر خود سنج
از جستن و خواستن برآسای و مباش
آرام گزین که خفته‌ای بر سر گنج