عبارات مورد جستجو در ۱۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۸
امروز خوشم با تو، جان تو و فردا هم
از تو شکرافشانم، این جا هم و آن جا هم
دل بادهٔ تو خورده، وز خانه سفر کرده
ما بیدل و دل با تو، با ما هم و بیما هم
ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو
خدمت برسان از ما، آن جا و موصی هم
ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم
در حالت آرامش، در شورش و غوغا هم
از باده و باد تو، چون موج شده این دل
در مستی و پستی خوش، در رفعت و بالا هم
ابر خوش لطف تو، با جان و روان ما
در خاک اثر کرده، در صخره و خارا هم
با تو پس از این عالم، بینقش بنی آدم
خوش خلوت جان باشد، آمیزش جانها هم
زان غمزهٔ مست تو، زان جادو و جادوخو
خیره شده هر دیده، نادان هم و دانا هم
من ننگ نمیدارم، مجنونم و میدانی
هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم
از آتش و آب او، ای جسته نشان بنگر
در آب دو چشم ما، در زردی سیما هم
در عالم آب و گل، در پردهٔ جان و دل
هم ایمنی از عشقت، وین فتنه و غوغا هم
زان طرهٔ روحانی، زان سلسلهٔ جانی
زنار تو بربسته، هم مومن و ترسا هم
از تو شکرافشانم، این جا هم و آن جا هم
دل بادهٔ تو خورده، وز خانه سفر کرده
ما بیدل و دل با تو، با ما هم و بیما هم
ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو
خدمت برسان از ما، آن جا و موصی هم
ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم
در حالت آرامش، در شورش و غوغا هم
از باده و باد تو، چون موج شده این دل
در مستی و پستی خوش، در رفعت و بالا هم
ابر خوش لطف تو، با جان و روان ما
در خاک اثر کرده، در صخره و خارا هم
با تو پس از این عالم، بینقش بنی آدم
خوش خلوت جان باشد، آمیزش جانها هم
زان غمزهٔ مست تو، زان جادو و جادوخو
خیره شده هر دیده، نادان هم و دانا هم
من ننگ نمیدارم، مجنونم و میدانی
هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم
از آتش و آب او، ای جسته نشان بنگر
در آب دو چشم ما، در زردی سیما هم
در عالم آب و گل، در پردهٔ جان و دل
هم ایمنی از عشقت، وین فتنه و غوغا هم
زان طرهٔ روحانی، زان سلسلهٔ جانی
زنار تو بربسته، هم مومن و ترسا هم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۷
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در وداع شاه جهان سعدبن ابیبکر
رفتی و صدهزار دلت دست در رکیب
ای جان اهل دل که تواند ز جان شکیب؟
گویی که احتمال کند مدتی فراق
آن را که یک نفس نبود طاقت عتیب
تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق
ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب
از دست قاصدی که کتابی به من رسد
در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم
کاندر میان جانی و از دیده در حجیب
امید روز وصل دل خلق میدهد
ورنه فراق خون بچکانیدی از نهیب
در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود
خندان انار و، تازه به و، سرخ روی سیب؟
این عید متفق نشود خلق را نشاط
عید آنکه بر رسیدنت آذین کنند و زیب
این طلعت خجسته که با تست غم مدار
کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب
همراه تست خاطر سعدی به حکم آنک
خلق خوشت چو گفتهٔ سعدیست دلفریب
تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان
هر بامداد و شب که نهی پای در رکیب
ای جان اهل دل که تواند ز جان شکیب؟
گویی که احتمال کند مدتی فراق
آن را که یک نفس نبود طاقت عتیب
تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق
ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب
از دست قاصدی که کتابی به من رسد
در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم
کاندر میان جانی و از دیده در حجیب
امید روز وصل دل خلق میدهد
ورنه فراق خون بچکانیدی از نهیب
در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود
خندان انار و، تازه به و، سرخ روی سیب؟
این عید متفق نشود خلق را نشاط
عید آنکه بر رسیدنت آذین کنند و زیب
این طلعت خجسته که با تست غم مدار
کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب
همراه تست خاطر سعدی به حکم آنک
خلق خوشت چو گفتهٔ سعدیست دلفریب
تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان
هر بامداد و شب که نهی پای در رکیب
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۶
اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد
به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز
عداوت از طرف آن شکسته پیمانست
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنههاست هنوز
کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز
نیازمندی من در قلم نمیگنجد
قیاس کردم و ز اندیشهها و راست هنوز
سلام من برسان ای صبا به یار و بگو
که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد
به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز
عداوت از طرف آن شکسته پیمانست
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنههاست هنوز
کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز
نیازمندی من در قلم نمیگنجد
قیاس کردم و ز اندیشهها و راست هنوز
سلام من برسان ای صبا به یار و بگو
که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم
چون تو پیش من نباشی شادمانی چون کنم
هر زمان گویند دل در مهر دیگر یار بند
پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم
داشتی در بر مرا اکنون همان بر در زدی
چون ز من سیر آمدی رفتم گرانی چون کنم
گر بخوانی ور برانی بر منت فرمان رواست
گر بخوانی بنده باشم ور برانی چون کنم
هر شبی گویم که خون خود بریزم در فراق
باز گویم این جهان و آن جهانی چون کنم
بودم اندر وصل تو صاحبقران روزگار
چون فراق آمد کنون صاحبقرانی چون کنم
هست آب زندگانی در لب شیرین تو
بی لب شیرین تو من زندگانی چون کنم
ساختم با عاشقان تا سوختم در عاشقی
پس کنون بی روی خوبت کامرانی چون کنم
هم قضای آسمانی از تو در هجرم فکند
دلبرا من دفع حکم آسمانی چون کنم
بر جهان وصل باری بنده را منشور ده
تات بنمایم که من فرمان روانی چون کنم
من چو موسی ماندهام اندر غم دیدار تو
هیچ دانی تا علاج لن ترانی چون کنم
نیستم خضر پیمبر هست این مفخر مرا
چاره و درمان آب زندگانی چون کنم
مر مرا گویی که پیران را نزیبد عاشقی
پیر گشتیم در هوای تو جوانی چون کنم
چون تو پیش من نباشی شادمانی چون کنم
هر زمان گویند دل در مهر دیگر یار بند
پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم
داشتی در بر مرا اکنون همان بر در زدی
چون ز من سیر آمدی رفتم گرانی چون کنم
گر بخوانی ور برانی بر منت فرمان رواست
گر بخوانی بنده باشم ور برانی چون کنم
هر شبی گویم که خون خود بریزم در فراق
باز گویم این جهان و آن جهانی چون کنم
بودم اندر وصل تو صاحبقران روزگار
چون فراق آمد کنون صاحبقرانی چون کنم
هست آب زندگانی در لب شیرین تو
بی لب شیرین تو من زندگانی چون کنم
ساختم با عاشقان تا سوختم در عاشقی
پس کنون بی روی خوبت کامرانی چون کنم
هم قضای آسمانی از تو در هجرم فکند
دلبرا من دفع حکم آسمانی چون کنم
بر جهان وصل باری بنده را منشور ده
تات بنمایم که من فرمان روانی چون کنم
من چو موسی ماندهام اندر غم دیدار تو
هیچ دانی تا علاج لن ترانی چون کنم
نیستم خضر پیمبر هست این مفخر مرا
چاره و درمان آب زندگانی چون کنم
مر مرا گویی که پیران را نزیبد عاشقی
پیر گشتیم در هوای تو جوانی چون کنم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
هست به دور تو عقل نام شکسته
کار شکسته دلان تمام شکسته
عشق تو بس صادق است آه که دل نیست
باده عجب راوق است و جام شکسته
صبح امید مرا به تاختن هجر
برده و در تنگنای شام شکسته
گوهر عمرم شکسته شد ز فراقت
ایمه به صد پاره شد کدام شکسته
از تو وفا چون طلب کنم که در این عهد
هست طلسم وفا مدام شکسته
زیر فلک نیست جنس و گر هست
هست به نوعی ز دهر نام شکسته
گویی کی بینم من آسیای فلک را
آب زده، سنگ سوده، بام شکسته
ای دل خاقانی از سخن چه گشاید
رو که شد اهل سخن تمام شکسته
کار شکسته دلان تمام شکسته
عشق تو بس صادق است آه که دل نیست
باده عجب راوق است و جام شکسته
صبح امید مرا به تاختن هجر
برده و در تنگنای شام شکسته
گوهر عمرم شکسته شد ز فراقت
ایمه به صد پاره شد کدام شکسته
از تو وفا چون طلب کنم که در این عهد
هست طلسم وفا مدام شکسته
زیر فلک نیست جنس و گر هست
هست به نوعی ز دهر نام شکسته
گویی کی بینم من آسیای فلک را
آب زده، سنگ سوده، بام شکسته
ای دل خاقانی از سخن چه گشاید
رو که شد اهل سخن تمام شکسته
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم
که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم
اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست
مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم
مرا که روز و شب اندیشهٔ تو باید کرد
نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟
به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟
که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم
دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من
به خردهای چنان با تو ماجرا دارم
ز آشنا دل مردم درست گردد و من
شکسته دل شدن از یار آشنا دارم
قبول کن ز من، ای اوحدی و قصهٔ عقل
به من مگوی، که من درد بیدوا دارم
که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم
اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست
مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم
مرا که روز و شب اندیشهٔ تو باید کرد
نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟
به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟
که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم
دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من
به خردهای چنان با تو ماجرا دارم
ز آشنا دل مردم درست گردد و من
شکسته دل شدن از یار آشنا دارم
قبول کن ز من، ای اوحدی و قصهٔ عقل
به من مگوی، که من درد بیدوا دارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
بر سر کویت ای پسر، پی سپرم، دریغ من!
با غم رویت از جهان میگذرم، دریغ من!
با تو نشست دشمنم روی به روی و من چنین
دور نشسته در شما مینگرم، دریغ من!
برد گمان که به شود خسته دلم به وصل تو
دیدم و روز وصل خود زارترم، دریغ من!
از در خود برانیم هر دم و من به حکم تو
میروم و نمیروی از نظرم، دریغ من!
دل به تو شاد وآنگهی چشم تو در کمین جان
من ز فریب چشم تو بیخبرم، دریغ من!
تن به رخ تو زنده بود، از تو برید و مرده شد
بر تن مرده بیرخت مویه گرم، دریغ من!
لعل لب تو خون من خورده چنین و آنگهی
من ز درخت قامتت بر نخورم، دریغ من!
رفت برون بسان آب از ره دیده خون دل
آتش دل برون نرفت از جگرم، دریغ من!
از ستمت خلاص دل نیست، که هر کجا روم
هجر تو میرود روان بر اثرم،دریغ من!
چشم ترا چنانکه من دیدم و فتنهای او
گر ز تو جان برد کسی، من نبرم، دریغ من!
نیست دریغ کاوحدی برد خطر ز دست تو
من که ز دست خویشتن در خطرم، دریغ من!
با غم رویت از جهان میگذرم، دریغ من!
با تو نشست دشمنم روی به روی و من چنین
دور نشسته در شما مینگرم، دریغ من!
برد گمان که به شود خسته دلم به وصل تو
دیدم و روز وصل خود زارترم، دریغ من!
از در خود برانیم هر دم و من به حکم تو
میروم و نمیروی از نظرم، دریغ من!
دل به تو شاد وآنگهی چشم تو در کمین جان
من ز فریب چشم تو بیخبرم، دریغ من!
تن به رخ تو زنده بود، از تو برید و مرده شد
بر تن مرده بیرخت مویه گرم، دریغ من!
لعل لب تو خون من خورده چنین و آنگهی
من ز درخت قامتت بر نخورم، دریغ من!
رفت برون بسان آب از ره دیده خون دل
آتش دل برون نرفت از جگرم، دریغ من!
از ستمت خلاص دل نیست، که هر کجا روم
هجر تو میرود روان بر اثرم،دریغ من!
چشم ترا چنانکه من دیدم و فتنهای او
گر ز تو جان برد کسی، من نبرم، دریغ من!
نیست دریغ کاوحدی برد خطر ز دست تو
من که ز دست خویشتن در خطرم، دریغ من!
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
ای فراق تو مرا عقل و بصارت برده
دل من کافر چشم تو به غارت برده
بر دل شیفته هجر تو جفاها کرده
از تن سوخته مهر تو مهارت برده
دل ما را، که سپاهی نتوانستی برد
غمزهٔ شوخ تو در نیم اشارت برده
دوستان را همه خون ریخته چشم تو وز آن
دشمنان در همه آفاق بشارت برده
شوق روی تو به زنجیر کشش هر سحری
بر سر کوی تو ما را به زیارت برده
من ازین دیدهٔ خونبار شبی میبینم
سیل برخاسته و شهر و عمارت برده
بیتو هر وقت که آهنگ نمازی بکنم
اشک خون چهرهٔ ما را ز طهارت برده
اوحدی پیش دهان تو زبان بسته بماند
گر چه بود از دگران گوی عبارت برده
دل من کافر چشم تو به غارت برده
بر دل شیفته هجر تو جفاها کرده
از تن سوخته مهر تو مهارت برده
دل ما را، که سپاهی نتوانستی برد
غمزهٔ شوخ تو در نیم اشارت برده
دوستان را همه خون ریخته چشم تو وز آن
دشمنان در همه آفاق بشارت برده
شوق روی تو به زنجیر کشش هر سحری
بر سر کوی تو ما را به زیارت برده
من ازین دیدهٔ خونبار شبی میبینم
سیل برخاسته و شهر و عمارت برده
بیتو هر وقت که آهنگ نمازی بکنم
اشک خون چهرهٔ ما را ز طهارت برده
اوحدی پیش دهان تو زبان بسته بماند
گر چه بود از دگران گوی عبارت برده
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۷۴
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
هنوزت به ما کینه برجاست گوئی
هنوزت سرکشتن ماست گوئی
هنوزت به این کشته نا پشیمان
سر جنگ و آهنگ غوغاست گوئی
هنوزت ز کین صورت خشم پنهان
در آیینهٔ چهره پیداست گوئی
هنوزت بدشنام من پیش خوبان
لب تلخ گفتار گویاست گوئی
هنوز استمالت دهت در عذابم
بدآموز آزار فرماست گوئی
هنوز اندران خاطر اسباب کلفت
ز دیرینهگیها مهیاست گوئی
کسی این قدر تاب خواری ندارد
دل محتشم سنگ خاراست گوئی
هنوزت سرکشتن ماست گوئی
هنوزت به این کشته نا پشیمان
سر جنگ و آهنگ غوغاست گوئی
هنوزت ز کین صورت خشم پنهان
در آیینهٔ چهره پیداست گوئی
هنوزت بدشنام من پیش خوبان
لب تلخ گفتار گویاست گوئی
هنوز استمالت دهت در عذابم
بدآموز آزار فرماست گوئی
هنوز اندران خاطر اسباب کلفت
ز دیرینهگیها مهیاست گوئی
کسی این قدر تاب خواری ندارد
دل محتشم سنگ خاراست گوئی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸
دل شهرهٔ تسلیم ز ضبط نفسم شد
قلقل به لبشیشه شکستن جرسم شد
پرواز ضعیفان تب و تاب مژه دارد
بالی نگشودم که نه چاک قفسم شد
فریاد زگیرایی قلاب محبت
هر سوکهگذشتم مژه او عسسم شد
تا چاشنی بوسی ازآن لعلگرفتم
شیرینی لذات دو عالم مگسم شد
گفتم به نوایی رسم از ساز سلامت
دل زمزمه تعلیم نبی بینفسم شد
کو خواب عدم کز تب و تابم کند ایمن
چون شمع گشاد مژه در دیده خسم شد
بر هرخس و خاری که در این باغ رسیدم
شرم نرسیدن ثمرپیشرسم شد
سرتا قدمم در عرق شمع فرورفت
یارب زکجا سیر گریبان هوسم شد
عنقای جهان خودم اما چه توان کرد
این یک دو نفس الفت بیدل قفسم شد
قلقل به لبشیشه شکستن جرسم شد
پرواز ضعیفان تب و تاب مژه دارد
بالی نگشودم که نه چاک قفسم شد
فریاد زگیرایی قلاب محبت
هر سوکهگذشتم مژه او عسسم شد
تا چاشنی بوسی ازآن لعلگرفتم
شیرینی لذات دو عالم مگسم شد
گفتم به نوایی رسم از ساز سلامت
دل زمزمه تعلیم نبی بینفسم شد
کو خواب عدم کز تب و تابم کند ایمن
چون شمع گشاد مژه در دیده خسم شد
بر هرخس و خاری که در این باغ رسیدم
شرم نرسیدن ثمرپیشرسم شد
سرتا قدمم در عرق شمع فرورفت
یارب زکجا سیر گریبان هوسم شد
عنقای جهان خودم اما چه توان کرد
این یک دو نفس الفت بیدل قفسم شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۰
شب از رویت سخنهایی بهار اندوده میگفتم
زگیسو هرکه میپرسید مشک سوده میگفتم
وفا در هیچ صورت نیست ننگ آلود کمظرفی
ز خود چون صفر اگر میکاستم افزوده میگفتم
خرابات حضورم گردش چشم که بود امشب
که من از هر چه میگفتم قدح پیموده میگفتم
گذشت از آسمان چون صبح گرد وحشتم اما
هنوز افسانهٔ بال قفس فرسوده میگفتم
ندامت هم نبود از چارهکاران سیهکاری
عبث با اشک درد دامن آلوده میگفتم
جنونکرد وگریبانها درید از بند بند من
دو روزی بیش ازین حرفیکه لب نگشوده میگفتم
ز غیرت فرصت ذوق طلب دامنکشید از من
به جرم آنکه حرف دست برهم سوده میگفتم
نواهای سپند من عبث داغ تپیدن شد
به حیرتگر نفس میسوختم آسوده میگفتم
گه از وحدت نفس راندم،گه ازکثرت جنون خواندم
شنیدن داشت هذیانیکه من نغنوده میگفتم
سخنها داشتم از دستگاه علم و فن بیدل
به خاموشی یقینم شدکه پر بیهوده میگفتم
زگیسو هرکه میپرسید مشک سوده میگفتم
وفا در هیچ صورت نیست ننگ آلود کمظرفی
ز خود چون صفر اگر میکاستم افزوده میگفتم
خرابات حضورم گردش چشم که بود امشب
که من از هر چه میگفتم قدح پیموده میگفتم
گذشت از آسمان چون صبح گرد وحشتم اما
هنوز افسانهٔ بال قفس فرسوده میگفتم
ندامت هم نبود از چارهکاران سیهکاری
عبث با اشک درد دامن آلوده میگفتم
جنونکرد وگریبانها درید از بند بند من
دو روزی بیش ازین حرفیکه لب نگشوده میگفتم
ز غیرت فرصت ذوق طلب دامنکشید از من
به جرم آنکه حرف دست برهم سوده میگفتم
نواهای سپند من عبث داغ تپیدن شد
به حیرتگر نفس میسوختم آسوده میگفتم
گه از وحدت نفس راندم،گه ازکثرت جنون خواندم
شنیدن داشت هذیانیکه من نغنوده میگفتم
سخنها داشتم از دستگاه علم و فن بیدل
به خاموشی یقینم شدکه پر بیهوده میگفتم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۷
ز چشم من مجوش ای گریه هنگام وصال او
که محجوبست و می سازد هلاکم انفعال او
ز شرح شوقم آتش در پر روح الامین افتد
اگر غمنامهٔ هجر تو بربندم به بال او
نمیرم زود، غمگین است پیش از مردن یاران
کند آغاز شیون تا شود رفع ملال او
پس از مردن گره شد در گلویم گریه، چون دیدم
که جان رو در قفا می رفت از شوق جمال او
بر آرم در لحد آهی که آتش در ملک گیرد
اگر باشد به جز اسرار عشق از من سوال او
چو مست آمد برون عرفی، چه گویم اهل تقوی را
چه سان زد مشعله بر خاک عصمت رنگ آل او
که محجوبست و می سازد هلاکم انفعال او
ز شرح شوقم آتش در پر روح الامین افتد
اگر غمنامهٔ هجر تو بربندم به بال او
نمیرم زود، غمگین است پیش از مردن یاران
کند آغاز شیون تا شود رفع ملال او
پس از مردن گره شد در گلویم گریه، چون دیدم
که جان رو در قفا می رفت از شوق جمال او
بر آرم در لحد آهی که آتش در ملک گیرد
اگر باشد به جز اسرار عشق از من سوال او
چو مست آمد برون عرفی، چه گویم اهل تقوی را
چه سان زد مشعله بر خاک عصمت رنگ آل او
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
غمی که درد نیفزود ننگ سلسله باد
لبی که شکر نفرسود ساغر گله باد
ز آشنایی صیاد در شکنجه دام
دل رمیده عاشق شکار آبله باد
هجوم گریه ما گرد ما به جا نگذاشت
غبار خاطر یاران غبار قافله باد
نگاه گرم تحمل گداز و شوق رسا
دلی که خون نشود خونبهای حوصله باد
اسیر عشق کجا اختلاط عشق کجا
جنون در آتش انجام این معامله باد
لبی که شکر نفرسود ساغر گله باد
ز آشنایی صیاد در شکنجه دام
دل رمیده عاشق شکار آبله باد
هجوم گریه ما گرد ما به جا نگذاشت
غبار خاطر یاران غبار قافله باد
نگاه گرم تحمل گداز و شوق رسا
دلی که خون نشود خونبهای حوصله باد
اسیر عشق کجا اختلاط عشق کجا
جنون در آتش انجام این معامله باد