عبارات مورد جستجو در ۵۳ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم
من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم
حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست
پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم
من که خواهم که ننوشم به جز از راوق خم
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸
اتفاقم به سر کوی کسی افتاده‌ست
که در آن کوی چو من کشته بسی افتاده‌ست
خبر ما برسانید به مرغان چمن
که هم آواز شما در قفسی افتاده‌ست
به دلارام بگو ای نفس باد سحر
کار ما همچو سحر با نفسی افتاده‌ست
بند بر پای تحمل چه کند گر نکند
انگبین است که در وی مگسی افتاده‌ست
هیچ کس عیب هوس باختن ما نکند
مگر آن کس که به دام هوسی افتاده‌ست
سعدیا حال پراکنده ی گوی آن داند
که همه عمر به چوگان کسی افتاده‌ست
سعدی : غزلیات
غزل ۳۱۷
بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
ور پایبندی همچو من فریاد می‌خوان از قفس
گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان
هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس
محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان
تو خواب می‌کن بر شتر تا بانگ می‌دارد جرس
شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی می‌کند
او بادبیزن همچنان در دست و می‌آید مگس
پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد
گر جستم این بار از قفس بیدار باشم زین سپس
گر دوست می‌آید برم یا تیغ دشمن بر سرم
من با کسی افتاده‌ام کز وی نپردازم به کس
با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم
چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمی‌آید نفس
من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن
نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس
گر پند می‌خواهی بده ور بند می‌خواهی بنه
دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس
فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان
چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
صید پریشان
شنیدم بود در دامان راغی
کهن برزیگری را، تازه باغی
بپاکی، چون بساط پاک بازان
به جانبخشی، چو مهر دلنوازان
بچشمه، ماهیان سرمست بازی
بسبزه، طائران در نغمه‌سازی
صفیر قمری و بانگ شباویز
زمانی دلکش و گاهی غم‌انگیز
بتاکستان شده، گنجشک خرسند
ز شیرین خوشه، خورده دانه‌ای چند
شده هر گوشه‌اش نظاره گاهی
ز هر سنگیش، روئیده گیاهی
جداگانه بهر سو رنگ و تابی
بهر کنجی، مهی یا آفتابی
یکی پاکیزه رودی از بیابان
روان گشته بدامان گلستان
فروزنده چنان کز چرخ، انجم
گریزنده چنان کز دیو، مردم
چو جان، ز آلودگیها پاک گشته
به آن پاکی، ندیم خاک گشته
شتابنده چو ایام جوانی
جوانی بخش هستی رایگانی
رونده روز و شب، اما نه‌اش جای
دونده همچنان، اما نه‌اش پای
چو چشم پاسبان، بیخواب مانده
چو گیسوی بتان، در تاب مانده
جهنده همچو برق، اما نه آتش
خروشنده چو رعد، اما نه سرکش
ز کوه آورده در دامن، بسی سنگ
چو یاقوت و زمرد، گونه‌گون رنگ
بهاری ابر، گوهر دانه میکرد
صبا، گیسوی سنبل شانه میکرد
نموده غنچهٔ گل، خنده آهنگ
که در گلشن نشاید بود دلتنگ
گرفته تنگ، خیری نسترن را
که یکدل میتوان کردن دو تن را
بیکسو، ارغوان افروخته روی
ز ژاله بسته، مروارید بر موی
شکفته یاسمین از طیب اسحار
نهفته غنچه زیر برگ، رخسار
همه رنگ و صفا و جلوه و بوی
همه پاکیزه و شاداب نیکوی
سحرگاهی در آن فرخنده گلزار
شد از شوریدگی، مرغی گرفتار
دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ
غم‌انگیزش نوا و سوگ آهنگ
بزندان حوادث، هفته‌ها ماند
ز فصل بینوائی، نکته‌ها خواند
قفس آرامگاهی، تیره‌روزی
به آه آتشین، کاشانه سوزی
پرش پژمرده، از خونابه خوردن
تنش مسکین ز رنج دام بردن
نه هیچش الفتی با دانه و آب
نه هیچش انس با آسایش و خواب
که اندر بند بگرفتست آرام؟
کدامین عاقل آسوده است در دام؟
گران آید به کبکان و هزاران
گرفتاری بهنگام بهاران
بر او خندید مرغ صبحگاهی
که تا کی رخ نهفتن در سیاهی
من، ای شوریده، گشتم هر چمن را
شنیدم قصهٔ هر انجمن را
گرفتم زلف سنبل را در آغوش
فضای لانه را کردم فراموش
سخن‌ها با صبا و ژاله گفتم
حکایت‌ها ز سرو و لاله گفتم
زمردگون شده هم جوی و هم جر
فراوان است آب و میوهٔ تر
ریاحین در گلستان میهمانند
بکوه و دشت، مرغان نغمه خوانند
صلا زن همچو مرغان سحرگاه
که صبح زندگی شام است ناگاه
بگفت، ایدوست، ما را بیم جان است
کجا آسایش آزادگان است
تو سرمستی و ما صید پریشان
تو آزادی و ما در بند فرمان
فراخ این باغ و گل خوش آب و رنگست
گرفتاریم و بر ما عرصه تنگست
تو جز در بوستان، جولان نکردی
نظر چون من، بدین زندان نکردی
اثرهای غم و شادی، یکی نیست
گرفتاری و آزادی، یکی نیست
چه راحت بود در بی‌خانمانی
چه دارو داشت، درد ناتوانی
کی این روز سیه گردد دگرگون
چه تدبیرم برد زین حبس، بیرون
مرا جز اشک حسرت، ژاله‌ای نیست
بجز خونابهٔ دل، لاله‌ای نیست
چه سود از جستن و گردن کشیدن
چمن را از شکاف و رخنه دیدن
کجا خواهم نهادن زین قفس پای
چه خواهم دید زین حصن غم‌افزای
چه خواهم خورد، غیر از دانهٔ دام
چه خواهم بود، جز تیره سرانجام
چه خواهم داشت غیر از ناله و آه
چه خواهم کرد با این عمر کوتاه
چه خواهم خواند، غیر از نغمهٔ غم
چه خواهم گفت با مهتاب و شبنم
چه گرد آورده‌ام، جز محنت و درد
چه خواهم برد، زی یاران ره‌آورد
در و بام قفس، بام و درم شد
پرم کندند و عریانی پرم شد
اگر در طرف گلشن، میهمانی است
برای طائران بوستانی است
کسی کاین خانه را بنیاد بنهاد
مرا بست و شما را کرد آزاد
ترا بگشود پا و با همان دست
پر و بال مرا پیچاند و بشکست
ترا، هم نعمت و هم ناز دادند
مرا سوی قفس پرواز دادند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
غرور نیکبختان
ز دامی دید گنجشگی همائی
همایون طالعی، فرخنده رائی
نه پایش مانده اندر حلقهٔ دام
نه یکشب در قفس بگرفته آرام
نه دیده خواری افتادگان را
نه بندی گشتن آزادگان را
نه فکریش از برای آب و دانه
نه اندوهیش بهر آشیانه
نه غافل گشته هیچ از رسم و رفتار
نه با صیادش افتاده سر و کار
نه تیری بر پر و بالش نشسته
نه سنگ فتنه، اندامش شکسته
بکرد آن صید مسکین، ناله آغاز
که ای اقبال بخش تند پرواز
مرا بین و رها کن خودپرستی
خمار من نگر، بگذار مستی
چنان در بند سختم بسته صیاد
که می‌نتوانم از دل کرد فریاد
چنان تیره است در چشم من این دام
که نشناسم صباح روشن از شام
چنان دلتنگم ازین محبس تنگ
که گوئی بسته‌ام در حصنی از سنگ
نه دارم دست دام از هم گسستن
نه کارآگاهی از دام جستن
مشوش گشته از محنت، خیالم
شده ژولیده ز انده، پر و بالم
غبار آلوده‌ام، از پای تا سر
بخون آغشته‌ام، از پنجه تا پر
ز اوج آسمان، لختی فرود آی
بتدبیری ز پایم بند بگشای
بگفت، ای پست طالع، ما همائیم
کجا با تیره‌روزان آشنائیم
سحرگه، چون گذر زان ره فتادش
پریشان صید، باز آواز دادش
که، ای پیرو شده آز و هوی را
درین بیچارگی، دریاب ما را
از آن میترسم، ای یار دلفروز
که گردم کشته تا پایان امروز
مرا هم هست امید رهیدن
بمانند تو، در گردون پریدن
نشستن در درون خانه، خرسند
ز کوی و بام، چیدن دانه‌ای چند
چو کبکان، گر که نتوانم خرامی
توانم جستن از بامی ببامی
ندانم گر چه با شاهین ستیزی
توانم کرد کوته جست و خیزی
توانم خفت بر شاخی به گلزار
توانم برد خاشاکی بمنقار
بگفت اکنون زمان سیر باغ است
نه وقت کار، هنگام فراغ است
چو روزی و شبی بگذشت زین کار
بیامد طائر دولت دگر بار
خریده دل برای مهربانی
گشوده پر برای سایبانی
فرامش کرده آن گردن فرازی
شده آماده بهر چاره‌سازی
ز برق آرزو، خاکستری دید
پراکنده بهر سوئی، پری دید
بنای شوق را بنیاد رفته
هوسها جملگی بر باد رفته
رسیده آن سیه‌کاری بانجام
گسسته رشته‌های محکم دام
از آن کشتیت افتادست در آب
که برهانی غریقی را ز غرقاب
از آنت هست چشم دل، فروزان
که بفروزی چراغی تیره‌روزان
بگلشن، سرو از آن بفراشت پایه
که بر گلهای باغ افکند سایه
بپرس از ناتوانان تا توانی
بترس از روزگار ناتوانی
ز مهر، آموز رسم تابناکی
که بخشد نور بر آبی و خاکی
نکوکار آنکه همراهی روا داشت
نوائی داد تا برگ و نوا داشت
خوش آنکو گمرهی را جستجو کرد
به نیکی، پارگیها را رفو کرد
متاب، ای دوست، بر بیچارگان روی
مبادا بر تو گردون تابد ابروی
اگر بر دامن کیوان نشستیم
چو خیر کس نمیخواهیم، پستیم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
ما عاشق روی آن نگاریم
زان خسته و زار و دلفگاریم
همواره به بند او اسیریم
پیوسته به دام او شکاریم
او دلبر خوب خوب خوبست
ما عاشق زار زار زاریم
ترسم که جهان خراب گردد
از دیده سرشگ از آن نباریم
از فتنهٔ زلف مشکبارش
گویی که همیشه در خماریم
آخر بنگویی ای نگارین
کاندر هوس تو بر چه کاریم
گر دست تو نیست بر سر ما
ما خود سر این جهان نداریم
ما را به جفای خود میازار
کازردهٔ جور روزگاریم
چون تو به جمال بی مثالی
ما بی تو بدل به دل نداریم
خاک قدمت اگر بیابیم
در دیده به جای سرمه داریم
ما را به جهان مباد شادی
گر ما غم تو به غم شماریم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
عاشق سلسلهٔ زلف گرهگیرم من
روزگاری است که دیوانهٔ زنجیرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینهٔ تصویرم من
مرغ بی‌پر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من
نشود دیدهٔ من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من
هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من
بهر آزادی من شب همه شب می‌نالد
بس که از بیگنهی بار به زنجیرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سرپنجهٔ تقدیرم من
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۲۱۸
گریه بسیار بود، نو به‌وجود آمده را
خاک زندان بود از چرخ فرودآمده را
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۲۷۳
در گرفتاری ز بس ثابت‌قدم افتاده‌ایم
برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۹۶
به امّید رهایی با تو حال خویش می‌گفتم
تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
بسکه‌وحشت کرده‌است آزاد، مجنون‌مرا
لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا
در سر از شوخی نمی‌گنجدگل سودای من
خم حبابی می‌کند شور فلاطون مرا
داغ هم در سینه‌ام بی‌حسرت دیدار نیست
چشم مجنون نقش پا بوده‌ست هامون مرا
کودم تیغی‌که در عشرتگه انشای ناز
مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا
ساز من آزادگی‌، آهنگ من آوارگی
از تعلق تار نتوان بست قانون مرا
از لب خاموش‌توفان جنون را ساحلم
این حباب بی‌نفس پل بست جیحون مرا
عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت
ناز بسیارست برمن بخت واژون مرا
داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند
طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا
عشق می‌بازد سراپایم به‌نقش عجز خویش
خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا
غافلم بیدل زگرد ترکتازیهای حسن
می‌دمد خط تاکند فکر شبیخون مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۰
دل از فسون تعلق نگاه در زنجیر
چو موج چند توان رفت راه در زنجیر
امل به طبع نفس صبح محشری دارد
هنوز ربشه نهفته‌ست آه در زنجیر
چه ممکن است ز سودای طره‌ات رستن
نشسته‌ایم به روز سیاه در زنجیر
به ساز زندگی آزادگی نیاید راست
کسی چه عرض دهد دستگاه در زنجیر
به هر صفت‌که تامل‌کنی‌گرفتاری‌ست
تو خواه محو خرد باش و خواه در زنجیر
به جرم زندگی است این‌که می‌برند به سر
گداز دلق و شه از حب جاه در زنجیر
چو بخت‌، یار نباشد، به جهد نتوان‌کرد
ز حلقه‌های مرصع‌کلاه در زنجیر
نشانده‌ام به سر انتظار جنون
هزار چشم تهی از نگاه در زنجیر
هجوم ناله‌ام‌، از راحتم مگو بید‌ل
کشیده‌ام نفسی گاهگاه در زنجیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۵
به یاد نرگس او هر طرف احرام می‌بندم
جرس وا می‌کنم از محمل و بادام می‌بندم
به قاصد تا کنم از حسرت دیدار ایمایی
به حیرت می‌روم آیینه بر پیغام می‌بندم
ز باغ زندگی هرکس غرور حاصلی دارد
به امید ثمر من هم خیال خام می‌بندم
چو صبح آزادی‌ام پا لغز شبنم در نظر دارد
ز آغاز این تری بر جبههٔ انجام می‌بندم
نفس وارم درین ویرانه صیاد پشیمانی
ز چیدنها همان وا چیدنی بردام می‌بندم
گره در طبع نی منع عروج ناله است اینجا
به قدر نردبان بر خویش راه بام می‌بندم
جنون هرزه فکری از خمارم برنمی‌آرد
اگر پیچم به خود مضمون خط جام می‌بندم
درین ظلمت سرا تا راه پروازی‌کنم روشن
چو طاووس از عدم بر بال و پرگلجام می‌بندم
دم صبحم به شور ساز امکان برنمی‌آید
چو شب در سرمه می‌خوابم زبان عام می‌بندم
حیا از آبرو نگذشت و من از حرص دون همت
بر این یک قطره عمری شد پل ابرام می‌بندم
اگر این است بیدل جرات جولان شهرتها
نگین را همچو سنگ آخر به پای نام می‌بندم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
مسوزان
ایا صیّاد رحمی کن، مرنجان نیم‌جانم را
بکَن بال و پرم، امّا مسوزان استخوانم را
اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من
دگر از باغ بیرون شو، مسوزان آشیانم را
به گردن بسته‌ای چون رشتهٔ بر پای زنجیرم
مروّت کن اجازت ده که بگشایم زبانم را
به پیرامون گُل از بس خلیده خار در پایم
شده خونین بهر جای چمن بینی نشانم را
در این کنج قفس دور از گلستان، سوختم، مُردم
خبر کن ای صبا از حال زارم، باغبانم را
ز تنهائی دلم خون شد، خدا را محرم رازی
که بنویسم بسوی دوستانم، داستانم را
من بیچاره آن روزی به قتل خود یقین کردم
که دیدم تازه با گرگ اُلفتی باشد، شبانم را
اسیرم ساخت در دست قضا و پنجهٔ دشمن
دوچار خواب غفلت کرد از اوّل پاسبانم را
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - شکواییه
شریر، قاضی و رهزن‌، امین و دزد، عسس‌!
ازبن دیار بباید برون جهاند فرس‌؛
فتاده کارکسان با جماعتی که بوند
همه عوان و همه خونی و همه ناکس‌!
زمام جمله سپرده هوس به چنگ هوی
مهار جمله سپرده هوی به دست هوس‌!
.. .... ...... .................
که از نهیبش برخاست ناله از هرکس‌!
به خانه اندر نادیده چهر مام و پدر
به مکتب اندر ناخوانده قل اعوذ و عبس
.. ... ...... ....... ... .... ... ..
چو قوم موسی درساخته به سیر وعدس
.. .... ...... .... ... ... .... .. ..
که بر ویند و از ویند چون سگان مگس
مگر فریشته یاری کند وگرنه به دهر
نیند با سپه دیو، خیل مردم بس
ستاده‌اند به تاراج بندگان خدای
چنان که رزبان در باغ رز به وقت هرس
نه از خداشان بیم و نه از بشرشان شرم
نعوذ بالله از این سگان هرزه مرس
ز خائنان و ز دزدان که بر سرکارند
شد این امین خزانه‌، شد آن امیر حرس
نیند غافل از آزار مرد و زن یکدم
چنان پزشک زبردست از شمار مجس
نشان شکوه بدی و به محبس افتادی
کس ار کشیدی باری یکی بلند نفس
کسان به محبس ایمن‌ترند تا به سرای
اگرچه زنده به گورند مردم محبس
مرا ز محبس این سفلگان حکایت‌هاست
که کرده پایم روی زمین زندان مس
درون زندان دیدم نکرده جرم بسی
زگنده پیرکهن تا به کودک نورس
یکی اسیر، که گفت ای اجل نجاتم ده
یکی به بند، که گفت ای خدا به دادم رس
یکی به حبس‌، که از شهرخود به میر بلد
عریضه کرد و بنالید از عوان و عسس
یکی به ایران باز آمده ز کشور روس
یکی از ایران کرده گذر به رود ارس
یکی نوشته کتابی به تاجر دهلی
یکی گرفته جوابی ز عامل مدرس
یکی شکایت کردست کز چه روی امسال
مرکبات گران است وگوجه‌ها نارس
یکی به محضر جمعی سروده با میرآب
که باد لعنت بر خولی و سنان عنس
یکی به عهد مدرس به نزد او رفته است
شده است با وی همره ز خانه تا مدرس
گناه بنده هم از این قبل گناهان بود
بگویم ار ندهی نسبت گزافه ز پس
به هشت سال ازین پیش شعله نامی داد
به من سلامی و دادم سلام او واپس
به سال‌ها پس از آن‌، شعله اشتراکی شد
وزو به چند رفیق جوان فتاد قبس
بدین گناه شدم پنج ماه زندانی
سپس به شهر صفاهان فتادم از محبس
کنون اسیر و غریبم به شهر اصفاهان
جدا ز من زن و فرزند چون ز غژم‌، تگس
همی بنالم هر دم به یاد یار و دیار
سری به زیر پر اندر، چو مرغ تنگ‌نفس
به هر طرف نگرانم در آرزوی نجات
چو مردگمشده در آرزوی بانگ جرس
نه پرسشم را پاسخ‌، نه نالشم راگوش
سپهرگوبی کر است و روزگار اخرس
سپهر، تلخی بارد به جان من گوبی
که پر شرنگ است این آبگینهٔ املس
به عمر خویش نشاندیم بیخ فضل و ادب
ولی دربغ که حنظل دمید ازین مغرس
زمانه بر تن ما شوخکن پلاس افکند
به جرم آنکه دریدیم جامهٔ اطلس
*‌
* *
همیشه تا که بود جعد زنگیان پرتاب
هماره تا که بود انف چینیان افطس
همیشه تاکه بود مار همقرین با مور
هماره تا که بود خار همنشین با خس
تن شریر به خاک و سرش به نوک سنان
بنای ظلمش ویران و رایتش منکس
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - گل سرخ‌
دوش زندانبان بگشاد در و با من گفت
مژده ای خواجه که امروز گل سرخ شکفت
ناگهان اشگم از دیده روان شد زبرا
یادم از خانه ی خویش آمد و مغزم آشفت
خادمی آمد و از خانه بیاورد خورش
مرد زندانبان آن گریه ی من با وی گفت
یادم آمدکه به فصل گل با دلبر خویش
پیش هر گلبن بودیم به گفت و به‌ شنفت
که گلی رنگین چیدم من و دلبر بگرفت
ساق آن گل را زیر شکن زلف نهفت
گه یکی چید نگار من و بر سینهٔ من
نصب کرد آن گل و بوسیدم دستش هنگفت
بجز این دو نشد از باغ گلی چیده که هست
گل به گلبن‌خوش و بلبل به کل و مرد به جفت
دلم آزرده شد از دیدن آن خرمن گل
بیم آن بود که بر لب گذرد حرفی مفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
روز وصل است و دل غم دیده ما شاد نیست
طفل ما در صبح نوروزی چنین آزاد نیست
ای نسیم از زلف او بردار دست رعشه دار
ناخن این کار در سر پنجه شمشاد نیست
داغ چندین لاله و گل دید و خاکستر نشد
مرغ جان سختی چو من در بیضه فولاد نیست
تا به گردن زیر بار منت نشو و نماست
سرو از بار تعلق در چمن آزاد نیست
بر سر آزادطبعان، سایه بال هما
در گرانی هیچ کم از تیشه فولاد نیست
از نگاه عجز ما شمشیر می افتد ز دست
دیده ما را نبستن صرفه جلاد نیست
تیشه را بایست اول بر سر خسرو زدن
جوهر مردانگی در طینت فرهاد نیست
پیش عاشق در بلا بودن به از بیم بلاست
مرغ زیرک بی سراغ خانه صیاد نیست
دست ارباب قلم را یکقلم بر چوب بست
در سخن چون صائب ما هیچ کس استاد نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۱
منم که دام بلایم رهایی قفس است
وداع زندگیم در جدایی قفس است
نمی توان به زر گل مرا به دام آورد
ز بیضه مرغ دل مرا هوایی قفس است
هنوز در گره غنچه است نکهت گل
چه وقت چاک گریبان گشایی قفس است؟
مقیدان همه از تنگی قفس نالند
منم که ناله ام از دلگشایی قفس است
ز چوب خشک مگویید گل نمی روید
شکست بال، گل آشنایی قفس است
چو کعبه گرد قفس طوف می کند شب و روز
دگر چه چون دل صائب فدایی قفس است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۶
ندیدم روز خوش تا چون قلم روی سخن دیدم
به زیر تیغ رفتم تا زبند آزاد گردیدم
زپیچ و تاب جوهردار گردید استخوان من
زبس برخویشتن در تنگنای فکر پیچیدم
بغیر از گریه تلخ ندامت چیست در دستم
چو گل زین دفتر رنگین که من بر یکدگر چیدم
منه انگشت بر حرفم اگر درد سخن داری
که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدم
ز خون شکوه ام چون لاله دامانی نشد رنگین
کشیدم کاسه های خون و بر لب خاک مالیدم
سرآمد گر چه در انصاف دادن روزگار من
مسلمان نیستم از هیچ کس انصاف اگر دیدم
ندیدم روی دل از هیچکس غیر از سخن صائب
به لوح آفرینش چون قلم چندان که گردیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۲
ز بیغمی نه ز مطرب ترانه می طلبم
برای گریه چو طفلان بهانه می طلبم
شده است سنگ نشان دل ز بی پر و بالی
ز آه سوختگان تازیانه می طلبم
سیاه کاسه فتاده است چشمه حیوان
ز عشق زندگی جاودانه می طلبم
نظر به عالم غیب است گوشه گیران را
ز خال کنج لب یار دانه می طلبم
ربوده است ز من شوق خاکبوس قرار
اگر چو موج ز دریا کرانه می طلبم
ز ریگ روغن بادام چشم می دارم
مروت از دل اهل زمانه می طلبم
دهان تیشه فرهاد شد به خون شیرین
هنوز مزد ازین کارخانه می طلبم
گهر به گرد یتیمی نمی رسد اینجا
من از محیط محبت کرانه می طلبم
کجاست پله آزادی و گرفتاری
حضور کنج قفس ز آشیانه می طلبم
نمی رسد به هدف تیر کج به هیچ نشان
همان ز ساده دلی من نشانه می طلبم
نصیب خانه خرابان نمی شود صائب
گشایشی که من از کنج خانه می طلبم