عبارات مورد جستجو در ۱۴ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۳۶۰
شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام
روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام
مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت
شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام
بلبل باغ سرای صبح نشان میدهد
وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام
ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست
هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
خواهیم آزاد کن خواه قویتر ببند
مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام
هر که در آتش نرفت بیخبر از سوز ماست
سوخته داند که چیست پختن سودای خام
اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت
فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام
سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد
مرد ره عشق نیست کهش غم ننگ است و نام
روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام
مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت
شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام
بلبل باغ سرای صبح نشان میدهد
وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام
ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست
هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
خواهیم آزاد کن خواه قویتر ببند
مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام
هر که در آتش نرفت بیخبر از سوز ماست
سوخته داند که چیست پختن سودای خام
اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت
فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام
سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد
مرد ره عشق نیست کهش غم ننگ است و نام
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۷
برخیز که میرود زمستان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختهست و دستار
بس خانه که سوختهست و دکان
ما را سر دوست بر کنار است
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهل است جفای بوستانبان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختهست و دستار
بس خانه که سوختهست و دکان
ما را سر دوست بر کنار است
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهل است جفای بوستانبان
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
بس لابه که بنمودم و دلدار نپذرفت
صد بار فغان کردم و یکبار نپذرفت
از دست غم هجر به زنهار وصالش
انگشت زنان رفتم و زنهار نپذرفت
گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت
بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش
تا روز مرا در زد و دیدار نپذرفت
گفتم که به مسمار بدوزم در هجرش
بسیار حیل کردم و مسمار نپذرفت
بر دشمن من زر به خروار برافشاند
وز دامن من در به انبار نپذرفت
پذرفت مرا اول و رد کرد به آخر
هان ای دل خاقانی پندار نپذرفت
صد بار فغان کردم و یکبار نپذرفت
از دست غم هجر به زنهار وصالش
انگشت زنان رفتم و زنهار نپذرفت
گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت
بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش
تا روز مرا در زد و دیدار نپذرفت
گفتم که به مسمار بدوزم در هجرش
بسیار حیل کردم و مسمار نپذرفت
بر دشمن من زر به خروار برافشاند
وز دامن من در به انبار نپذرفت
پذرفت مرا اول و رد کرد به آخر
هان ای دل خاقانی پندار نپذرفت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۸۹ - در قناعت و خویشتنداری
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۷
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۸
ما ز اهل عالمیم اما ز عالم فارغیم
از غم و شادی و نوروز و محرم فارغیم
چون گل کاغذ به رنگ خشک قانع گشته ایم
از تریهای سحاب و ناز شبنم فارغیم
ما به خون چون لاله داغ خویش را به می کنیم
از نمک آسوده ایم از ناز مرهم فارغیم
سینه را یک روز با خورشید صیقل داده ایم
از غم زنگار و از اندیشه نم فارغیم
نغمه در سازست اما فارغ است از گوشمال
ما درین عالم ز محنتهای عالم فارغیم
هر چه می خواهیم صائب هست در دیوان او
با کلام مولوی زاشعار عالم فارغیم
از غم و شادی و نوروز و محرم فارغیم
چون گل کاغذ به رنگ خشک قانع گشته ایم
از تریهای سحاب و ناز شبنم فارغیم
ما به خون چون لاله داغ خویش را به می کنیم
از نمک آسوده ایم از ناز مرهم فارغیم
سینه را یک روز با خورشید صیقل داده ایم
از غم زنگار و از اندیشه نم فارغیم
نغمه در سازست اما فارغ است از گوشمال
ما درین عالم ز محنتهای عالم فارغیم
هر چه می خواهیم صائب هست در دیوان او
با کلام مولوی زاشعار عالم فارغیم
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۶۷
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۸
عاشقی و بی دلی بیدلبری
این همه دارم غربی بر سری
آب چشمه من که عین مردمیست
ننگرد در حال من گر ننگری
این همه باران محنت خود مرا
بر سر از چشم تر آمد برتری
شمع مجلس دوش دور از روی جمع
گونه رخسار من دید و گری
هم به دشنامی چه باشد ای ملول
کز دعاگویان خود باد آوری
با رقیان حیفی ای شیرین دهن
چون در انگشت گدا انگشتری
نیت هر کس نداند جز کمال
جان من نو جوهری او جوهری
این همه دارم غربی بر سری
آب چشمه من که عین مردمیست
ننگرد در حال من گر ننگری
این همه باران محنت خود مرا
بر سر از چشم تر آمد برتری
شمع مجلس دوش دور از روی جمع
گونه رخسار من دید و گری
هم به دشنامی چه باشد ای ملول
کز دعاگویان خود باد آوری
با رقیان حیفی ای شیرین دهن
چون در انگشت گدا انگشتری
نیت هر کس نداند جز کمال
جان من نو جوهری او جوهری
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
گل خود روی مرا بوی بنی آدم نیست
آنچه من می طلبم در چمن عالم نیست
عیبم این است که دستم ز زر و سیم تهیست
ورنه از تحفه ی دردم سر مویی کم نیست
غرض از مهلت ده روزه ام اثبات وفاست
ورنه گر باشم و گر نیز نباشم غم نیست
بر خراش دل آزرده ی من ساغر عیش
آبگینه ست اگر دست دهد مرهم نیست
چون گشاید ز سر رشته ی امید گره؟
هر که در سلسله ی مهر و وفا محکم نیست
هر دم از عشق به صد ماتم و حسرت گذرد
وقت آسوده دلی خوش که درین ماتم نیست
اول و آخر عشاق درستست بعشق
نام این زنده دلان تازه همین یکدم نیست
گرچه صد بار حسود از سخنم پند گرفت
همچنان گر دهنش باز کنی ملزم نیست
از فلک نیست فغانی طمع خاطر شاد
در چنین منزل ویران که دلی خرم نیست
آنچه من می طلبم در چمن عالم نیست
عیبم این است که دستم ز زر و سیم تهیست
ورنه از تحفه ی دردم سر مویی کم نیست
غرض از مهلت ده روزه ام اثبات وفاست
ورنه گر باشم و گر نیز نباشم غم نیست
بر خراش دل آزرده ی من ساغر عیش
آبگینه ست اگر دست دهد مرهم نیست
چون گشاید ز سر رشته ی امید گره؟
هر که در سلسله ی مهر و وفا محکم نیست
هر دم از عشق به صد ماتم و حسرت گذرد
وقت آسوده دلی خوش که درین ماتم نیست
اول و آخر عشاق درستست بعشق
نام این زنده دلان تازه همین یکدم نیست
گرچه صد بار حسود از سخنم پند گرفت
همچنان گر دهنش باز کنی ملزم نیست
از فلک نیست فغانی طمع خاطر شاد
در چنین منزل ویران که دلی خرم نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
گر بظاهر برکنی تو کسوت فقرم زتن
چون کنی کز مهر حیدر بافت تار و پود من
گر طمع در منصب و مالم کنی با جان و سر
در حقیقت کرده اند اندک سبکتر بار من
نه زر ونه زور نه تدبیر و نه خیل و حشم
بر علی مستظهرم این باشد استظهار من
من اثر در خود نمی بینم مؤثر دیگریست
گر تو خواهی محو سازی از جهان آثار من
لاجرم آشفته ام مدحت سرای مرتضی
رحم کن بر جان خود بگذر تو از آزار من
چون کنی کز مهر حیدر بافت تار و پود من
گر طمع در منصب و مالم کنی با جان و سر
در حقیقت کرده اند اندک سبکتر بار من
نه زر ونه زور نه تدبیر و نه خیل و حشم
بر علی مستظهرم این باشد استظهار من
من اثر در خود نمی بینم مؤثر دیگریست
گر تو خواهی محو سازی از جهان آثار من
لاجرم آشفته ام مدحت سرای مرتضی
رحم کن بر جان خود بگذر تو از آزار من
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
باز بر درگهت ای مایه ی ناز آمده ام
خشمگین رفته بصد عجز و نیاز آمده ام
رفتن از رشک رقیب آمدن از غایت شوق
بارها رفته ام از آن در و باز آمده ام
کرده ام طی به امید ره شوقت رحمی
که از آن مرحله ی دور و دراز آمده ام
در عیارم نتوان گفت که مانده است غشی
بس که در بوته ی حرمان به گداز آمده ام
این هم از شعبده ی او که درین کو به پناه
از جفای فلک شعبده باز آمده ام
گرنه بیگانه شماریم چرا در نظرت
آشنا ای بت بیگانه نواز آمده ام
بلبل آسا دگر از این غزل تازه (سحاب)
در گلستان سخن نغمه طراز آمده ام
خشمگین رفته بصد عجز و نیاز آمده ام
رفتن از رشک رقیب آمدن از غایت شوق
بارها رفته ام از آن در و باز آمده ام
کرده ام طی به امید ره شوقت رحمی
که از آن مرحله ی دور و دراز آمده ام
در عیارم نتوان گفت که مانده است غشی
بس که در بوته ی حرمان به گداز آمده ام
این هم از شعبده ی او که درین کو به پناه
از جفای فلک شعبده باز آمده ام
گرنه بیگانه شماریم چرا در نظرت
آشنا ای بت بیگانه نواز آمده ام
بلبل آسا دگر از این غزل تازه (سحاب)
در گلستان سخن نغمه طراز آمده ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
رسم زهد و شیوه تقوی نمی دانیم ما
عشق می دانیم و بس اینها نمی دانیم ما
نیست ما را در جهان با هیچ کاری احتیاج
هیچ کاری غیر استغنا نمی دانیم ما
ما نمی گوییم کاری نیست غیر از عاشقی
هست صد کاری دگر اما نمی دانیم ما
شیوه تقلید و رسم اعتبار از ما مجو
کار و بار مردم دنیا نمی دانیم ما
هر چه غیر از عشق یار و لذت دیدار اوست
زاهدا بالله مجو از ما نمی دانیم ما
مظهر سر حق و آیینه گیتی نما
جز می صاف و رخ زیبا نمی دانیم ما
گفتم ای گلرخ فضولی مرد در کوی تو گفت
کیست او در کوی ما او را نمی دانیم ما
عشق می دانیم و بس اینها نمی دانیم ما
نیست ما را در جهان با هیچ کاری احتیاج
هیچ کاری غیر استغنا نمی دانیم ما
ما نمی گوییم کاری نیست غیر از عاشقی
هست صد کاری دگر اما نمی دانیم ما
شیوه تقلید و رسم اعتبار از ما مجو
کار و بار مردم دنیا نمی دانیم ما
هر چه غیر از عشق یار و لذت دیدار اوست
زاهدا بالله مجو از ما نمی دانیم ما
مظهر سر حق و آیینه گیتی نما
جز می صاف و رخ زیبا نمی دانیم ما
گفتم ای گلرخ فضولی مرد در کوی تو گفت
کیست او در کوی ما او را نمی دانیم ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
هرگز غم خرابی عالم نمی خوریم
عالم اگر خراب شود غم نمی خوریم
بیش و کم زمانه بر ما برابرست
ما غصه زیاد و غم کم نمی خوریم
منت نمی بریم پی روزی از شهان
جامی بمنت ار بدهد جم نمی خوریم
دم نیست کز غم لب لعل تو جام جام
خونابها ز دیده پر نم نمی خوریم
گشتیم گر چه خاک ز ما سر چه می کشی
از ما چه می گریزی آدم نمی خوریم
هر دم ز دهر روی بما می نهد غمی
بی وجه ما شراب دمادم نمی خوریم
در خوردن غم تو فضولی شریک ماست
هر غم که می رسد ز تو بی هم نمی خوریم
عالم اگر خراب شود غم نمی خوریم
بیش و کم زمانه بر ما برابرست
ما غصه زیاد و غم کم نمی خوریم
منت نمی بریم پی روزی از شهان
جامی بمنت ار بدهد جم نمی خوریم
دم نیست کز غم لب لعل تو جام جام
خونابها ز دیده پر نم نمی خوریم
گشتیم گر چه خاک ز ما سر چه می کشی
از ما چه می گریزی آدم نمی خوریم
هر دم ز دهر روی بما می نهد غمی
بی وجه ما شراب دمادم نمی خوریم
در خوردن غم تو فضولی شریک ماست
هر غم که می رسد ز تو بی هم نمی خوریم
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۸
ای شهنشاهی که از یمن ثنای ذات تو
درسخاو درسخن زامثال و اقران برترم
از طفیل مدح خسرو وکش بقای خضر باد
با صمیری صاف تر زآئینه اسکندرم
بیست سالست اینکه درصد دفترت گفتم مدیح
لیکن ازگنجو رشه نی نام دریک دفترم
یا ملک را سیم وز ریش از کفاف ملک نیست
یا که من نزد ملک بیقدر چون سیم و زرم
نی ملک با کان وگوهر دشمنی دارد بطبع
زان مرا راند همی کز طبع کان گوهرم
لیک اگر یکقطره درجیحون چکد ازجود شاه
بنگری کز در بیضا رشک بحر اخضرم
ثلث نواب ار بدین مداح بوابت رسد
ربع مسکون تنگ گردد ازشرف برپیکرم
حالی ای سلطان جم اورنگ فرما همتی
تاکه باج از تاج کی گیرد شکوه افسرم
تا به کی پیچم ز غم کآخر چرا در هر دیار
مردم از شه میخورند و بنده از خود میخورم
درسخاو درسخن زامثال و اقران برترم
از طفیل مدح خسرو وکش بقای خضر باد
با صمیری صاف تر زآئینه اسکندرم
بیست سالست اینکه درصد دفترت گفتم مدیح
لیکن ازگنجو رشه نی نام دریک دفترم
یا ملک را سیم وز ریش از کفاف ملک نیست
یا که من نزد ملک بیقدر چون سیم و زرم
نی ملک با کان وگوهر دشمنی دارد بطبع
زان مرا راند همی کز طبع کان گوهرم
لیک اگر یکقطره درجیحون چکد ازجود شاه
بنگری کز در بیضا رشک بحر اخضرم
ثلث نواب ار بدین مداح بوابت رسد
ربع مسکون تنگ گردد ازشرف برپیکرم
حالی ای سلطان جم اورنگ فرما همتی
تاکه باج از تاج کی گیرد شکوه افسرم
تا به کی پیچم ز غم کآخر چرا در هر دیار
مردم از شه میخورند و بنده از خود میخورم