عبارات مورد جستجو در ۱۲۸ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
دفتر دانش ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود
دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد
و اندر آن دایره ی سرگشته پابرجا بود
مطرب از درد محبت عملی میپرداخت
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود
میشکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه ی آن سرو سهی بالا بود
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکایتها بود
قلب اندوده ی حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
دفتر دانش ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود
دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد
و اندر آن دایره ی سرگشته پابرجا بود
مطرب از درد محبت عملی میپرداخت
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود
میشکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه ی آن سرو سهی بالا بود
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکایتها بود
قلب اندوده ی حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
وقت است کز فراق تو و سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
وقت است کز فراق تو و سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
خواهم گرفتن اکنون، آن مایهٔ صور را
دامی نهادهام خوش، آن قبلهٔ نظر را
دیوار گوش دارد، آهستهتر سخن گو
ای عقل بام بررو، ای دل بگیر در را
اعدا که در کمینند، در غصهٔ همینند
چون بشنوند چیزی، گویند همدگر را
گر ذرهها نهانند، خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو، خلوت گزین سحر را
ای جان چه جای دشمن؟ روزی خیال دشمن
در خانهٔ دلم شد، از بهر رهگذر را
رمزی شنید زین سر، زو پیش دشمنان شد
میخواند یک به یک را، میگفت خشک و تر را
زان روز ما و یاران، در راه عهد کردیم
پنهان کنیم سر را، پیش افکنیم سر را
ما نیز مردمانیم، نی کم ز سنگ کانیم
بی زخمهای میتین، پیدا نکرد زر را
دریای کیسه بسته، تلخ و ترش نشسته
یعنی خبر ندارم، کی دیدهام گهر را
دامی نهادهام خوش، آن قبلهٔ نظر را
دیوار گوش دارد، آهستهتر سخن گو
ای عقل بام بررو، ای دل بگیر در را
اعدا که در کمینند، در غصهٔ همینند
چون بشنوند چیزی، گویند همدگر را
گر ذرهها نهانند، خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو، خلوت گزین سحر را
ای جان چه جای دشمن؟ روزی خیال دشمن
در خانهٔ دلم شد، از بهر رهگذر را
رمزی شنید زین سر، زو پیش دشمنان شد
میخواند یک به یک را، میگفت خشک و تر را
زان روز ما و یاران، در راه عهد کردیم
پنهان کنیم سر را، پیش افکنیم سر را
ما نیز مردمانیم، نی کم ز سنگ کانیم
بی زخمهای میتین، پیدا نکرد زر را
دریای کیسه بسته، تلخ و ترش نشسته
یعنی خبر ندارم، کی دیدهام گهر را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۴
حسودان را ز غم آزاد کردم
دل گلهی خران را شاد کردم
به بیدادان بدادم داد پنهان
ولی در حق خود بیداد کردم
چو از صبرم همه فریاد کردند
چنان باشد که من فریاد کردم
مرا استاد صبر است و ازین رو
خلاف مذهب استاد کردم
جهانی که نشد آباد هرگز
به ویران کردنش آباد کردم
درین تیزاب که چون برگ کاه است
به مشتی گل درو بنیاد کردم
فراموشم مکن یا رب ز رحمت
اگر غیر تو را من یاد کردم
دل گلهی خران را شاد کردم
به بیدادان بدادم داد پنهان
ولی در حق خود بیداد کردم
چو از صبرم همه فریاد کردند
چنان باشد که من فریاد کردم
مرا استاد صبر است و ازین رو
خلاف مذهب استاد کردم
جهانی که نشد آباد هرگز
به ویران کردنش آباد کردم
درین تیزاب که چون برگ کاه است
به مشتی گل درو بنیاد کردم
فراموشم مکن یا رب ز رحمت
اگر غیر تو را من یاد کردم
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۳ - جواب گفتن شیر نخچیران را و فایدهٔ جهد گفتن
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۲ - باز خواندن شهزاده نصوح را از بهر دلاکی بعد از استحکام توبه و قبول توبه و بهانه کردن او و دفع گفتن
بعد از آن آمد کسی کز مرحمت
دختر سلطان ما میخواندت
دختر شاهت همیخواند بیا
تا سرش شویی کنون ای پارسا
جز تو دلاکی نمیخواهد دلش
که بمالد یا بشوید با گلش
گفت رو رو دست من بیکار شد
وین نصوح تو کنون بیمار شد
رو کسی دیگر بجو اشتاب و تفت
که مرا والله دست از کار رفت
با دل خود گفت کز حد رفت جرم
از دل من کی رود آن ترس و گرم
من بمردم یک ره و باز آمدم
من چشیدم تلخی مرگ و عدم
توبهیی کردم حقیقت با خدا
نشکنم تا جان شدن از تن جدا
بعد آن محنت که را بار دگر
پا رود سوی خطر؟ الا که خر
دختر سلطان ما میخواندت
دختر شاهت همیخواند بیا
تا سرش شویی کنون ای پارسا
جز تو دلاکی نمیخواهد دلش
که بمالد یا بشوید با گلش
گفت رو رو دست من بیکار شد
وین نصوح تو کنون بیمار شد
رو کسی دیگر بجو اشتاب و تفت
که مرا والله دست از کار رفت
با دل خود گفت کز حد رفت جرم
از دل من کی رود آن ترس و گرم
من بمردم یک ره و باز آمدم
من چشیدم تلخی مرگ و عدم
توبهیی کردم حقیقت با خدا
نشکنم تا جان شدن از تن جدا
بعد آن محنت که را بار دگر
پا رود سوی خطر؟ الا که خر
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۶۰ - انجام کتاب
صبحک الله صباح ای دبیر
چون قلم از دست شدم دستگیر
کاین نمط از چرخ فزونی کند
با قلمم بوقلمونی کند
زین همه الماس که بگداختم
گزلکی از بهر ملک ساختم
کاهن شمشیرم در سنگ بود
کوره آهنگریم تنگ بود
دولت اگر همدمیئی ساختی
بخت بدین نیز نپرداختی
در دلم آید که گنه کردهام
کین ورقی چند سیه کردهام
آنچه درین حجله خرگاهیست
جلوهگری چند سحرگاهیست
زین بره میخور چه خوری دودها
آتش در زن به نمک سودها
بیش رو آهستگیی پیشه کن
گر کنی اندیشه به اندیشه کن
هر سخنی کز ادبش دوریست
دست بر او مال که دستوریست
و آنچه نه از علم برآرد علم
گر منم آن حرف درو کش قلم
گر نه درو داد سخن دادمی
شهر به شهرش نفرستادمی
این طرفم کرد سخن پای بست
جمله اطراف مرا زیردست
گفت زمانه نه زمینی بجنب
چون ز منان چند نشینی بجنب
بکر معانیم که همتاش نیست
جامه باندازه بالاش نیست
نیم تنی تا سر زانوش هست
از سر آن بر سر زانو نشست
بایدش از حله قد آراستن
تا ادبش باشد برخاستن
از نظر هر کهن و تازهای
حاصل من چیست جز آوازهای
گرمی هنگامه و زر هیچ نه
زحمت بازار و دگر هیچ نه
گنجه گره کرده گریبان من
بی گرهی گنج عراق آن من
بانگ برآورد جهان کای غلام
گنجه کدامست و نظامی کدام
شکر که این نامه به عنوان رسید
پیشتر از عمر به پایان رسید
کردنظامی ز پی زیورش
غرقه گوهر ز قدم تا سرش
باد مبارک گهر افشان او
بر ملکی کاین گهر است آن او
چون قلم از دست شدم دستگیر
کاین نمط از چرخ فزونی کند
با قلمم بوقلمونی کند
زین همه الماس که بگداختم
گزلکی از بهر ملک ساختم
کاهن شمشیرم در سنگ بود
کوره آهنگریم تنگ بود
دولت اگر همدمیئی ساختی
بخت بدین نیز نپرداختی
در دلم آید که گنه کردهام
کین ورقی چند سیه کردهام
آنچه درین حجله خرگاهیست
جلوهگری چند سحرگاهیست
زین بره میخور چه خوری دودها
آتش در زن به نمک سودها
بیش رو آهستگیی پیشه کن
گر کنی اندیشه به اندیشه کن
هر سخنی کز ادبش دوریست
دست بر او مال که دستوریست
و آنچه نه از علم برآرد علم
گر منم آن حرف درو کش قلم
گر نه درو داد سخن دادمی
شهر به شهرش نفرستادمی
این طرفم کرد سخن پای بست
جمله اطراف مرا زیردست
گفت زمانه نه زمینی بجنب
چون ز منان چند نشینی بجنب
بکر معانیم که همتاش نیست
جامه باندازه بالاش نیست
نیم تنی تا سر زانوش هست
از سر آن بر سر زانو نشست
بایدش از حله قد آراستن
تا ادبش باشد برخاستن
از نظر هر کهن و تازهای
حاصل من چیست جز آوازهای
گرمی هنگامه و زر هیچ نه
زحمت بازار و دگر هیچ نه
گنجه گره کرده گریبان من
بی گرهی گنج عراق آن من
بانگ برآورد جهان کای غلام
گنجه کدامست و نظامی کدام
شکر که این نامه به عنوان رسید
پیشتر از عمر به پایان رسید
کردنظامی ز پی زیورش
غرقه گوهر ز قدم تا سرش
باد مبارک گهر افشان او
بر ملکی کاین گهر است آن او
سعدی : غزلیات
غزل ۴۱۴
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمیبینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمیبینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در ستایش ابوبکر بن سعد
وجودم به تنگ آمد از جور تنگی
شدم در سفر روزگاری درنگی
جهان زیر پی چون سکندر بریدم
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی
برون جستم از تنگ ترکان چو دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی
چو بازآمدم کشور آسوده دیدم
ز گرگان به در رفته آن تیز چنگی
خط ماهرویان چو مشک تتاری
سر زلف خوبان چو درع فرنگی
به نام ایزد آباد و پر ناز و نعمت
پلنگان رها کرده خوی پلنگی
درون مردمی چون ملک نیک محضر
برون، لشکری چون هژبران جنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنین شد در ایام سلطان عادل
اتابک ابوبکربن سعد زنگی
شدم در سفر روزگاری درنگی
جهان زیر پی چون سکندر بریدم
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی
برون جستم از تنگ ترکان چو دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی
چو بازآمدم کشور آسوده دیدم
ز گرگان به در رفته آن تیز چنگی
خط ماهرویان چو مشک تتاری
سر زلف خوبان چو درع فرنگی
به نام ایزد آباد و پر ناز و نعمت
پلنگان رها کرده خوی پلنگی
درون مردمی چون ملک نیک محضر
برون، لشکری چون هژبران جنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنین شد در ایام سلطان عادل
اتابک ابوبکربن سعد زنگی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
چه خواهی کرد قرایی و طامات
تماشا کرد خواهی در خرابات
زمانی با غریبان نرد بازم
زمانی گرد سازم با لباسات
گهی شه رخ نهم بر نطع شطرنج
گهی شه پیل خواهم گاه شهمات
گهی همچون لبک در نالش آیم
گهی با ساتکینی در مناجات
گهی رخ را نهاده بر زمین پست
گهی نعره کشیده در سماوات
چنان گشتم ز مستی و خرابی
که نشناسم عبارات از اشارات
نه مطرب را شناسم از موذن
نه دستان را شناسم از تحیات
شنیدم من که شاهی بنده را گفت
که تو عبد منی پیش آر حاجات
همی گفت ای سنایی توبه ننیوش
که من باشم بپاهم در مناجات
تماشا کرد خواهی در خرابات
زمانی با غریبان نرد بازم
زمانی گرد سازم با لباسات
گهی شه رخ نهم بر نطع شطرنج
گهی شه پیل خواهم گاه شهمات
گهی همچون لبک در نالش آیم
گهی با ساتکینی در مناجات
گهی رخ را نهاده بر زمین پست
گهی نعره کشیده در سماوات
چنان گشتم ز مستی و خرابی
که نشناسم عبارات از اشارات
نه مطرب را شناسم از موذن
نه دستان را شناسم از تحیات
شنیدم من که شاهی بنده را گفت
که تو عبد منی پیش آر حاجات
همی گفت ای سنایی توبه ننیوش
که من باشم بپاهم در مناجات
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق
عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق
تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان
نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق
خط قلاشی چو عشق نیکوان بر من کشند
شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق
در میان عشق حالی دارم اردانی چنانک
جان برافشانم همی از خرمی بر جان عشق
در خم چوگان زلف دلبران انداخت دل
هر که با خوبان سواری کرد در میدان عشق
من درین میدان سواری کردهام تا لاجرم
کردهام دل همچو گوی اندر خم چوگان عشق
در جهان برهان خوبی شد بت دلدار من
تا شد او برهان خوبی من شدم برهان عشق
عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق
تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان
نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق
خط قلاشی چو عشق نیکوان بر من کشند
شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق
در میان عشق حالی دارم اردانی چنانک
جان برافشانم همی از خرمی بر جان عشق
در خم چوگان زلف دلبران انداخت دل
هر که با خوبان سواری کرد در میدان عشق
من درین میدان سواری کردهام تا لاجرم
کردهام دل همچو گوی اندر خم چوگان عشق
در جهان برهان خوبی شد بت دلدار من
تا شد او برهان خوبی من شدم برهان عشق
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰
ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را
دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را
پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است
پر به ما منمای زاهد خرقهٔ پشمینه را
گنج صبری بیش ازین در دل به قدر خویش بود
لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را
روز مردن درد دل بر خاک میسازم رقم
چون کنم کس نیست تا گویم غم دیرینه را
گر به کشتن کین وحشی میرود از سینهات
کرد خون خود بحل ، بردار تیغ کینه را
دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را
پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است
پر به ما منمای زاهد خرقهٔ پشمینه را
گنج صبری بیش ازین در دل به قدر خویش بود
لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را
روز مردن درد دل بر خاک میسازم رقم
چون کنم کس نیست تا گویم غم دیرینه را
گر به کشتن کین وحشی میرود از سینهات
کرد خون خود بحل ، بردار تیغ کینه را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۹
خوشست آن مه به اغیار آزمودم
به من خوش نیست بسیار آزمودم
همان خوردم فریب وعدهٔ تو
ترا با آنکه صد بار آزمودم
ز تو گفتم ستمکاری نیاید
ترا نیز ای ستمکار آزمودم
به مهجوری صبوری کار من نیست
بسی خود را در این کار آزمودم
به من یار است دشمنتر ز اغیار
که هم اغیار و هم یار آزمودم
کسی کز عمر بهتر بود پیشم
نبود او هم وفادار آزمودم
اجل نسبت به درد هجر وحشی
نه چندان بود دشوار ، آزمودم
به من خوش نیست بسیار آزمودم
همان خوردم فریب وعدهٔ تو
ترا با آنکه صد بار آزمودم
ز تو گفتم ستمکاری نیاید
ترا نیز ای ستمکار آزمودم
به مهجوری صبوری کار من نیست
بسی خود را در این کار آزمودم
به من یار است دشمنتر ز اغیار
که هم اغیار و هم یار آزمودم
کسی کز عمر بهتر بود پیشم
نبود او هم وفادار آزمودم
اجل نسبت به درد هجر وحشی
نه چندان بود دشوار ، آزمودم
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - وجه برات
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
زآتش اندیشه جانم سوخته است
وز تف یارب دهانم سوخته است
از فلک در سینهٔ من آتشی است
کز سر دل تا میانم سوخته است
سوز غمها کار من کرده است خام
خامی گردون روانم سوخته است
شعلههای آه من در پیش خلق
پردهٔ راز نهانم سوخته است
دولتی جستم، وبالم آمده است
آتشی گفتم، زبانم سوخته است
دیدهای آتش که چون سوزد پرند
برق محنت همچنانم سوخته است
شعر من زان سوزناک آمد که غم
خاطر گوهر فشانم سوخته است
در سخن من نایب خاقانیم
آسمان زین رشک جانم سوخته است
وز تف یارب دهانم سوخته است
از فلک در سینهٔ من آتشی است
کز سر دل تا میانم سوخته است
سوز غمها کار من کرده است خام
خامی گردون روانم سوخته است
شعلههای آه من در پیش خلق
پردهٔ راز نهانم سوخته است
دولتی جستم، وبالم آمده است
آتشی گفتم، زبانم سوخته است
دیدهای آتش که چون سوزد پرند
برق محنت همچنانم سوخته است
شعر من زان سوزناک آمد که غم
خاطر گوهر فشانم سوخته است
در سخن من نایب خاقانیم
آسمان زین رشک جانم سوخته است
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
دیگی که پار پختم چون ناتمام بود
باز آمدم که پخته شود هر چه خام بود
امسال نام خویش بشویم به آب می
کان زهدهای پار من از بهر نام بود
بسیار سالهاست که دل راه میرود
وانگه بدان که: منزل اول کدام بود؟
چون آمدم به تفرقه از جمع او، مگر
آن بار خاص باشد و این بار عام بود
بر دل شبی ز روزن جان پرتوی بتافت
گفتم که: صبح باشد و آن نیز شام بود
وقتی سلام او ز صبا میشنید گوش
در ورطها سلامت ما زان سلام بود
زین پس مگر به مصلحت خود نظر کنیم
کین چند گاه گردن ما زیر وام بود
دل زین سفر کشید به هر گام زحمتی
من بعد کام باشد، کان جمله گام بود
وقت این دمست اگر ز دم غول میرهیم
کان چند ساله راه پراز دیو و هام بود
در افت و خیز بردهام این راه را به سر
کان بار بس گران و شتر بس حمام بود
بر آسمان عشق وجود هلال من
صد بار بدر گشت ولی در غمام بود
جوهر نمینمود ز زنگار نام وننگ
شمشیر ما که تا به کنون در نیام بود
اکنون درست گشت: جز احرام عشق او
در بند هر کمر که شد این دل حرام بود
گر دیرتر به خانه رسد زین سفر که کرد
تاوان بر اوحدی نبود، کو غلام بود
باز آمدم که پخته شود هر چه خام بود
امسال نام خویش بشویم به آب می
کان زهدهای پار من از بهر نام بود
بسیار سالهاست که دل راه میرود
وانگه بدان که: منزل اول کدام بود؟
چون آمدم به تفرقه از جمع او، مگر
آن بار خاص باشد و این بار عام بود
بر دل شبی ز روزن جان پرتوی بتافت
گفتم که: صبح باشد و آن نیز شام بود
وقتی سلام او ز صبا میشنید گوش
در ورطها سلامت ما زان سلام بود
زین پس مگر به مصلحت خود نظر کنیم
کین چند گاه گردن ما زیر وام بود
دل زین سفر کشید به هر گام زحمتی
من بعد کام باشد، کان جمله گام بود
وقت این دمست اگر ز دم غول میرهیم
کان چند ساله راه پراز دیو و هام بود
در افت و خیز بردهام این راه را به سر
کان بار بس گران و شتر بس حمام بود
بر آسمان عشق وجود هلال من
صد بار بدر گشت ولی در غمام بود
جوهر نمینمود ز زنگار نام وننگ
شمشیر ما که تا به کنون در نیام بود
اکنون درست گشت: جز احرام عشق او
در بند هر کمر که شد این دل حرام بود
گر دیرتر به خانه رسد زین سفر که کرد
تاوان بر اوحدی نبود، کو غلام بود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود
چو وقت آمدنم دیر شد بهانه نمود
به خشم رفت و درین گردش زمانم بست
چه رنجها که به من گردش زمانه نمود
گهی ز چشمهٔ جنت مرا شرابی داد
گهی ز آتش دوزخ به من زبانه نمود
چو مرغ خانه گرفتم درین دیار وطن
که این دیار به چشمم چو آشیانه نمود
اگر چه این همه فانیست کور گشت دلم
چنانکه این همه فانیم جاودانه نمود
شبی به مجلس رندان شدم به می خوردن
چه حالها که مرا آن می شبانه نمود!
در آن میانه نشانی ز دوست پرسیدم
مرا معاینه پیری از آن میانه نمود
چو روز شد همه شکر مغان همی گفتم
که این فتوحم از آن بادهٔ مغانه نمود
گناه داشتم، اما چو پیش دوست شدم
به کوی خویشتنم برد وآشیانه نمود
به استانش چو گفتم که: در میان آرم
کرانه کرد و رخ خویشم از کرانه نمود
رخش ز دیدهٔ معنی به صورتی دیدم
که صورت دگران بازی و بهانه نمود
چو پیش رفتم و گفتم که: من یگانه شدم
به طنز گفت: مرا اوحدی یگانه نمود
از آن غزال شنیدم به راستی غزلی
که بر دلم غزل هر کسی ترانه نمود
چو وقت آمدنم دیر شد بهانه نمود
به خشم رفت و درین گردش زمانم بست
چه رنجها که به من گردش زمانه نمود
گهی ز چشمهٔ جنت مرا شرابی داد
گهی ز آتش دوزخ به من زبانه نمود
چو مرغ خانه گرفتم درین دیار وطن
که این دیار به چشمم چو آشیانه نمود
اگر چه این همه فانیست کور گشت دلم
چنانکه این همه فانیم جاودانه نمود
شبی به مجلس رندان شدم به می خوردن
چه حالها که مرا آن می شبانه نمود!
در آن میانه نشانی ز دوست پرسیدم
مرا معاینه پیری از آن میانه نمود
چو روز شد همه شکر مغان همی گفتم
که این فتوحم از آن بادهٔ مغانه نمود
گناه داشتم، اما چو پیش دوست شدم
به کوی خویشتنم برد وآشیانه نمود
به استانش چو گفتم که: در میان آرم
کرانه کرد و رخ خویشم از کرانه نمود
رخش ز دیدهٔ معنی به صورتی دیدم
که صورت دگران بازی و بهانه نمود
چو پیش رفتم و گفتم که: من یگانه شدم
به طنز گفت: مرا اوحدی یگانه نمود
از آن غزال شنیدم به راستی غزلی
که بر دلم غزل هر کسی ترانه نمود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
تو چیزی دیگری، ور نه بسی خوبان که من دیدم
کسی دیگر نبیند اندر آنرو، آنکه من دیدم
نه امکان آنچه من دیدم که در تقریر کس گنجد
ستم چندان که من بردم، بلا چندانکه من دیدم
مگو از جنت و رضوان حکایت بیش ازین با من
که حیرانست صد جنت در آن رضوان که من دیدم
چو جویم میوهٔ وصلی ز روی او، خرد گوید:
عجب! گر میوه بتوان چید ازین بستان که من دیدم
زهی! در هجر آن جانان عذاب تن که من دارم
زهی! در عشق آن دلبر بلای جان که من دیدم
به جان میماند از پاکی لب دلبر که من دارم
به مه میماند از خوبی رخ جانان که من دیدم
مبند، ای اوحدی، زنهار! در پویند آن مه دل
که نقصان زود خواهد یافت آن پیمان که من دیدم
کسی دیگر نبیند اندر آنرو، آنکه من دیدم
نه امکان آنچه من دیدم که در تقریر کس گنجد
ستم چندان که من بردم، بلا چندانکه من دیدم
مگو از جنت و رضوان حکایت بیش ازین با من
که حیرانست صد جنت در آن رضوان که من دیدم
چو جویم میوهٔ وصلی ز روی او، خرد گوید:
عجب! گر میوه بتوان چید ازین بستان که من دیدم
زهی! در هجر آن جانان عذاب تن که من دارم
زهی! در عشق آن دلبر بلای جان که من دیدم
به جان میماند از پاکی لب دلبر که من دارم
به مه میماند از خوبی رخ جانان که من دیدم
مبند، ای اوحدی، زنهار! در پویند آن مه دل
که نقصان زود خواهد یافت آن پیمان که من دیدم