عبارات مورد جستجو در ۲۰ گوهر پیدا شد:
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
نسخهٔ آرام دل در عرض آهی ابترست
غنچهها را خامشی شیرازهٔ بال و پرست
هیچکس را حاصل جمعیت ازاسباب نیست
بحر را هم موج بیتابی زجوش گوهرست
باید از هستی به تمثالی قناعتکردنت
میهمان خانهٔ آیینه بیرون درست
بسکه دارد شور آهنگ مخالف روزگار
هرکه میآید در اینجا طالبگوشکرست
اعتبار ما به خود واماندگان آشفتگیست
خاک اگر آیینه میگردد غبارش جوهرست
آفتاب طالع ما داغ حرمان است و بس
آسمان تیرهبختی ها سویدا اخترست
بعد مرگ، اجزای ما، توفانی موج هواست
تا نپنداریکه ما را خاکگشتن لنگرست
عشرت آهنگی ز بزم میکشان غافل مباش
آشیان رنگ اگر بیپرده گردد ساغرست
خاک اگر باشم به راهت جوهر آیینهام
ور همه آیینه گردم بیتو خاکم بر سرست
بسکه شد خشک ازتب گرم محبت پیکرم
همچو اخگر بر جبین من عرق خاکسترست
عمرها شد میروم از خویش و بر جایم هنوز
گرد تمکین خرامت موج آب گوهرست
شور عشقت آنقدر راحت فروش افتاده است
کز تپش تا نالهٔ بیمار صاحب بسترست
آب تیغت تا نگردد صندل آرامها
کی شود این نکتهات روشن که سر دردسرست
چشم و گوشی را که بیدل نیست فیض عبرتی
در تماشاگاه معنی روزن بام و درست
غنچهها را خامشی شیرازهٔ بال و پرست
هیچکس را حاصل جمعیت ازاسباب نیست
بحر را هم موج بیتابی زجوش گوهرست
باید از هستی به تمثالی قناعتکردنت
میهمان خانهٔ آیینه بیرون درست
بسکه دارد شور آهنگ مخالف روزگار
هرکه میآید در اینجا طالبگوشکرست
اعتبار ما به خود واماندگان آشفتگیست
خاک اگر آیینه میگردد غبارش جوهرست
آفتاب طالع ما داغ حرمان است و بس
آسمان تیرهبختی ها سویدا اخترست
بعد مرگ، اجزای ما، توفانی موج هواست
تا نپنداریکه ما را خاکگشتن لنگرست
عشرت آهنگی ز بزم میکشان غافل مباش
آشیان رنگ اگر بیپرده گردد ساغرست
خاک اگر باشم به راهت جوهر آیینهام
ور همه آیینه گردم بیتو خاکم بر سرست
بسکه شد خشک ازتب گرم محبت پیکرم
همچو اخگر بر جبین من عرق خاکسترست
عمرها شد میروم از خویش و بر جایم هنوز
گرد تمکین خرامت موج آب گوهرست
شور عشقت آنقدر راحت فروش افتاده است
کز تپش تا نالهٔ بیمار صاحب بسترست
آب تیغت تا نگردد صندل آرامها
کی شود این نکتهات روشن که سر دردسرست
چشم و گوشی را که بیدل نیست فیض عبرتی
در تماشاگاه معنی روزن بام و درست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۰
عمریست چون گل میروم زین باغ حرمان در بغل
از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل
مجنون و ساز بلبلان، لیلی و ناز گلستان
من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل
ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی
مشت غبارم میرسد وضع پریشان در بغل
تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل گره
آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل
میآید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب
می در قدح تا کنج لب گل تا گریبان در بغل
آه قیامت قامتم آسان نمیافتد ز پا
این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل
از غنچهٔ خاموش او ایمن مباش ای زخم دل
کان فتنهٔ طوفانکمین دارد نمکدان در بغل
بنیاد شمع از سوختن در خرمن گل غوطه زد
گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل
چون صبح شور هستیات کوک است با ساز عدم
تا چندگردی از نفس اجزای بهتان در بغل
دارد زیانگاه جسد تشویش «حبل من مسد»
زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل
بیدل ز ضبط گریهام مژگان به خون دارد وطن
تا چند باشد دیدهام از اشک پیکان در بغل
از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل
مجنون و ساز بلبلان، لیلی و ناز گلستان
من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل
ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی
مشت غبارم میرسد وضع پریشان در بغل
تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل گره
آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل
میآید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب
می در قدح تا کنج لب گل تا گریبان در بغل
آه قیامت قامتم آسان نمیافتد ز پا
این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل
از غنچهٔ خاموش او ایمن مباش ای زخم دل
کان فتنهٔ طوفانکمین دارد نمکدان در بغل
بنیاد شمع از سوختن در خرمن گل غوطه زد
گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل
چون صبح شور هستیات کوک است با ساز عدم
تا چندگردی از نفس اجزای بهتان در بغل
دارد زیانگاه جسد تشویش «حبل من مسد»
زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل
بیدل ز ضبط گریهام مژگان به خون دارد وطن
تا چند باشد دیدهام از اشک پیکان در بغل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۱
اگر مشت غبار خود پریشان میتوانکردن
به چشم هر دو عالم ناز مژگان میتوانکردن
متاع زندگی هر چند میارزد به باد اینجا
به همت اندکی زین قیمت ارزان میتوانکردن
شب حرمان فرو بردهست عصیانگاه هستی را
اگر اشکی به درد آید چراغان میتوان کردن
بهار دستگاه شوق و چندین رنگ سودایی
جنون مفتست اگر یک ناله عریان میتوان کردن
غبار وادی حسرت فسردن بر نمیدارد
به پای هر که از خود رفت جولان میتوان کردن
اگر حرص گهر دامن نگیرد قطرهٔ ما را
برون زین بحر چندین رنگ توفان میتوانکردن
به رنگ شمع دارم رفتنی در پیش ازین محفل
به پا جهدی که نتوانم به مژگان میتوان کردن
به وحشت دامن همت اگر یکچین بلند افتد
جهانی را غبار طاق نسیان میتوان کردن
به طاووسی نیام قانع زگلزار تماشایت
مرا زین بیشتر هم چشم حیران میتوانکردن
ادبگاه محبت گر نباشد در نظر بیدل
ز شور دل دو عالم یک نمکدان میتوان کردن
به چشم هر دو عالم ناز مژگان میتوانکردن
متاع زندگی هر چند میارزد به باد اینجا
به همت اندکی زین قیمت ارزان میتوانکردن
شب حرمان فرو بردهست عصیانگاه هستی را
اگر اشکی به درد آید چراغان میتوان کردن
بهار دستگاه شوق و چندین رنگ سودایی
جنون مفتست اگر یک ناله عریان میتوان کردن
غبار وادی حسرت فسردن بر نمیدارد
به پای هر که از خود رفت جولان میتوان کردن
اگر حرص گهر دامن نگیرد قطرهٔ ما را
برون زین بحر چندین رنگ توفان میتوانکردن
به رنگ شمع دارم رفتنی در پیش ازین محفل
به پا جهدی که نتوانم به مژگان میتوان کردن
به وحشت دامن همت اگر یکچین بلند افتد
جهانی را غبار طاق نسیان میتوان کردن
به طاووسی نیام قانع زگلزار تماشایت
مرا زین بیشتر هم چشم حیران میتوانکردن
ادبگاه محبت گر نباشد در نظر بیدل
ز شور دل دو عالم یک نمکدان میتوان کردن
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۱
دلی داریم و ما جمعی پریشان از غم اوییم
که می میرد برای درد و ما در ماتم اوییم
به این آمیزش و این محرمی گر تو به دیداری
مکن بیگانگی غم، که ما هم محرم اوییم
اگر با مرد غم باشیم، تاب آریم این غم را
که ناشایسته ای چند، آرزومند غم اوییم
بجو فرزانه ای عرفی، که گوید حالت عشقت
که ما دیوانه کان هرزه گرد عالم اوییم
که می میرد برای درد و ما در ماتم اوییم
به این آمیزش و این محرمی گر تو به دیداری
مکن بیگانگی غم، که ما هم محرم اوییم
اگر با مرد غم باشیم، تاب آریم این غم را
که ناشایسته ای چند، آرزومند غم اوییم
بجو فرزانه ای عرفی، که گوید حالت عشقت
که ما دیوانه کان هرزه گرد عالم اوییم
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در محرم
در محرم اهل ری خود را دگرگون میکنند
از زمین آه و فغان را زیب گردون می کنند
گاه عریان کشته با زنجیر میکوبند پشت
گه کفن پوشیده فرق خویش پر خون میکنند
گاه بگشوده گریبان، روز تا شب سینه را
در معابر با شرق دست، گلگون می کنند
گه به یاد تشنه کامان زمین کربلا
جویبار دیده را از گریه جیحون می کنند
وز دروغ گندهٔ «یا لیتنا کنا معک»
شاه دین را کوک و زینب را جگرخون می کنند
صبح برجسته جنب تا ظهر میریزند اشگ
ظهر تا شب نوحه میخوانند و شب ... می کنند
خادم شمر کنونی گشته وانگه نالهها
با دوصد لعنت، ز دست شمر ملعون می کنند
بر یزید زنده میگویند، هردم صد مجیز
پس شماتت بر یزید مردهٔ دون می کنند
پیش ایشان صد عبیدالله سرپا، وین گروه
ناله از دست عبیدالله مدفون می کنند
حق گواه است ار محمد زنده گردد ور علی
هر دو را تسلیم نواب همایون می کنند
آید از دروازهٔ شمران اگر روزی حسین
شامش از دروازهٔ دولاب بیرون می کنند
حضرت عباس اگر آید پی یک جرعه آب
مشگ او را در دم دروازه وارون می کنند
قائم آل محمد، گر کند ناگه ظهور
کلهاش داغون، به ضرب چوب قانون می کنند
گر علیاصغر بیاید بر در دکانشان
در دو پول آن طفل را یک پول مغبون می کنند
ور علیاکبر بخواهد یاری از این کوفیان
روز پنهان گشته شب بر وی شبیخون می کنند
لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابنسعد
خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون می کنند
گر یزید مقتدر پا بر سر ایشان نهد
خاک پایش را به آب دیده معجون می کنند
ور بساید دستشان با دست اولاد علی
دست خود را شستشو با سدر و صابون می کنند
جمله مجنونند و لیلای وطن در دست غیر
هی لمیده صحبت از لیلی و مجنون می کنند
سندی شاهک بر زِهادشان پیغمبر است
هی نشسته لعن بر هارون و مامون می کنند
خود اسیرانند در بند جفای ظالمان
بر اسیران عرباین نوحهها چون می کنند؟
تا خرند این قوم، رندان خرسواری می کنند
وین خران در زیر ایشان آه و زاری می کنند
از زمین آه و فغان را زیب گردون می کنند
گاه عریان کشته با زنجیر میکوبند پشت
گه کفن پوشیده فرق خویش پر خون میکنند
گاه بگشوده گریبان، روز تا شب سینه را
در معابر با شرق دست، گلگون می کنند
گه به یاد تشنه کامان زمین کربلا
جویبار دیده را از گریه جیحون می کنند
وز دروغ گندهٔ «یا لیتنا کنا معک»
شاه دین را کوک و زینب را جگرخون می کنند
صبح برجسته جنب تا ظهر میریزند اشگ
ظهر تا شب نوحه میخوانند و شب ... می کنند
خادم شمر کنونی گشته وانگه نالهها
با دوصد لعنت، ز دست شمر ملعون می کنند
بر یزید زنده میگویند، هردم صد مجیز
پس شماتت بر یزید مردهٔ دون می کنند
پیش ایشان صد عبیدالله سرپا، وین گروه
ناله از دست عبیدالله مدفون می کنند
حق گواه است ار محمد زنده گردد ور علی
هر دو را تسلیم نواب همایون می کنند
آید از دروازهٔ شمران اگر روزی حسین
شامش از دروازهٔ دولاب بیرون می کنند
حضرت عباس اگر آید پی یک جرعه آب
مشگ او را در دم دروازه وارون می کنند
قائم آل محمد، گر کند ناگه ظهور
کلهاش داغون، به ضرب چوب قانون می کنند
گر علیاصغر بیاید بر در دکانشان
در دو پول آن طفل را یک پول مغبون می کنند
ور علیاکبر بخواهد یاری از این کوفیان
روز پنهان گشته شب بر وی شبیخون می کنند
لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابنسعد
خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون می کنند
گر یزید مقتدر پا بر سر ایشان نهد
خاک پایش را به آب دیده معجون می کنند
ور بساید دستشان با دست اولاد علی
دست خود را شستشو با سدر و صابون می کنند
جمله مجنونند و لیلای وطن در دست غیر
هی لمیده صحبت از لیلی و مجنون می کنند
سندی شاهک بر زِهادشان پیغمبر است
هی نشسته لعن بر هارون و مامون می کنند
خود اسیرانند در بند جفای ظالمان
بر اسیران عرباین نوحهها چون می کنند؟
تا خرند این قوم، رندان خرسواری می کنند
وین خران در زیر ایشان آه و زاری می کنند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۹
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۵۷
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۵ - النوبة الاولى
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدند، لا یَحِلُّ لَکُمْ شما را حلال نیست، أَنْ تَرِثُوا النِّساءَ که زنان یکدیگر بمیراث برید کَرْهاً بر نبایست ایشان، وَ لا تَعْضُلُوهُنَّ و ایشان را از نکاح باز مدارید، لِتَذْهَبُوا بِبَعْضِ ما آتَیْتُمُوهُنَّ تا از آنچه فرا ایشان میباید داد چیزى برید، إِلَّا أَنْ یَأْتِینَ بِفاحِشَةٍ مگر که فاحشهاى کنند، مُبَیِّنَةٍ فاحشهاى به بیّنت روشن کرده و محکم، وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ و با ایشان بنیکویى زندگانى گزارید،، فَإِنْ کَرِهْتُمُوهُنَّ اگر ایشان را نخواهید و خوش نیاید شما را، فَعَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً مگر که شما را ناخوش آید چیزى، وَ یَجْعَلَ اللَّهُ فِیهِ خَیْراً کَثِیراً (۱۹) و خداى در آن شما را نیکویى فراوان دارد و سازد.
وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ و اگر خواهید بدل گرفتن زنى، مَکانَ زَوْجٍ دست باز داشتن زنى، و بجاى وى دیگرى بزنى کردن، وَ آتَیْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً و آن زن را داده باشید قنطارى از مال، فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَیْئاً چیزى از آنچه وى را دادید باز مستانید. أَ تَأْخُذُونَهُ مىبازستانید از آن کاوین که وى را دادید، بُهْتاناً بیدادى بزرگ، وَ إِثْماً مُبِیناً (۲۰) و بزه آشکارا؟!
وَ کَیْفَ تَأْخُذُونَهُ و خود چون باز ستانید؟ وَ قَدْ أَفْضى بَعْضُکُمْ إِلى بَعْضٍ پس آن گه بیکدیگر رسیده و هام پوست زیسته باشید، وَ أَخَذْنَ مِنْکُمْ مِیثاقاً غَلِیظاً (۲۱) و ایشان از شما بستدهاند پیمانى بزرگ.
وَ لا تَنْکِحُوا و بزنى مکنید، ما نَکَحَ آباؤُکُمْ مِنَ النِّساءِ آن زن که پدران شما بزنى کرده باشند، إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ مگر آنچه در جاهلیّت بود و گذشت، إِنَّهُ کانَ فاحِشَةً آن زنا است، وَ مَقْتاً و زشتى است، وَ ساءَ سَبِیلًا (۲۲) و بد راهى و سنّتى که آنست.
حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ حرام کرده آمد بر شما، أُمَّهاتُکُمْ بزنى کردن مادران شما، وَ بَناتُکُمْ و دختران شما، وَ أَخَواتُکُمْ و خواهران شما، وَ عَمَّاتُکُمْ و خواهران پدران شما، وَ خالاتُکُمْ و خواهران مادران شما، وَ بَناتُ الْأَخِ و دختران برادران شما، وَ بَناتُ الْأُخْتِ و دختران خواهران شما، وَ أُمَّهاتُکُمُ اللَّاتِی أَرْضَعْنَکُمْ و مادران شما که دایگان شمااند بشیر، وَ أَخَواتُکُمْ مِنَ الرَّضاعَةِ و هام شیران شما که خواهران شمااند بشیر، وَ أُمَّهاتُ نِسائِکُمْ و خورسوان شما یعنى مادران زنان شما، وَ رَبائِبُکُمُ اللَّاتِی فِی حُجُورِکُمْ و دختر ندران شما که در کنارهاى شمااند، مِنْ نِسائِکُمُ اللَّاتِی دَخَلْتُمْ بِهِنَّ از آن زنان شما که با ایشان بودهاید و دخول کردهاید، فَإِنْ لَمْ تَکُونُوا دَخَلْتُمْ بِهِنَّ اگر با ایشان بودهنبید و دخول نکردید، فَلا جُناحَ عَلَیْکُمْ بر شما تنگى نیست، وَ حَلائِلُ أَبْنائِکُمُ و زنان پسران شما، الَّذِینَ مِنْ أَصْلابِکُمْ ایشان که از پشت شما آیند، وَ أَنْ تَجْمَعُوا بَیْنَ الْأُخْتَیْنِ و حرام است بر شما بزنى داشتن دو خواهر بیک جاى، إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ مگر آنچه در جاهلیّت بود و گذشت. إِنَّ اللَّهَ کانَ غَفُوراً رَحِیماً (۲۳) خداى آمرزگار است مهربان همیشه.
وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ و حرامست بر شما زنان شوىمند، إِلَّا ما مَلَکَتْ أَیْمانُکُمْ مگر چیزى که ملک شما بود، کِتابَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ این نبشته خدا است بر شما،، وَ أُحِلَّ لَکُمْ و شما را حلال کرد و گشاده ما وَراءَ ذلِکُمْ هر چه گذارنده آنست که بر شمردیم، أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِکُمْ بشرط آنکه زن که بزنى کنید بکاوین کنید از مال خویش، مُحْصِنِینَ بنکاح پاک زن کرده، غَیْرَ مُسافِحِینَ نه بزنا با وى گرد آمده، فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ هر که بنکاح متعت بزنى گرفتهاید از ایشان، فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ اجرهاى ایشان بایشان گزارید، فَرِیضَةً آن بر شما واجب و بریده است. وَ لا جُناحَ عَلَیْکُمْ و بر شما تنگى نیست، فِیما تَراضَیْتُمْ بِهِ در آنچه با یکدیگر مرد و زن همداستان شدید در کمیّت کاوین، مِنْ بَعْدِ الْفَرِیضَةِ پس آنکه عقد بر کاوین بسته بید، و بر خود واجب کرده، إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلِیماً حَکِیماً (۲۴) که خداى داناى است راست دانش همیشهاى.
وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ و اگر خواهید بدل گرفتن زنى، مَکانَ زَوْجٍ دست باز داشتن زنى، و بجاى وى دیگرى بزنى کردن، وَ آتَیْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً و آن زن را داده باشید قنطارى از مال، فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَیْئاً چیزى از آنچه وى را دادید باز مستانید. أَ تَأْخُذُونَهُ مىبازستانید از آن کاوین که وى را دادید، بُهْتاناً بیدادى بزرگ، وَ إِثْماً مُبِیناً (۲۰) و بزه آشکارا؟!
وَ کَیْفَ تَأْخُذُونَهُ و خود چون باز ستانید؟ وَ قَدْ أَفْضى بَعْضُکُمْ إِلى بَعْضٍ پس آن گه بیکدیگر رسیده و هام پوست زیسته باشید، وَ أَخَذْنَ مِنْکُمْ مِیثاقاً غَلِیظاً (۲۱) و ایشان از شما بستدهاند پیمانى بزرگ.
وَ لا تَنْکِحُوا و بزنى مکنید، ما نَکَحَ آباؤُکُمْ مِنَ النِّساءِ آن زن که پدران شما بزنى کرده باشند، إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ مگر آنچه در جاهلیّت بود و گذشت، إِنَّهُ کانَ فاحِشَةً آن زنا است، وَ مَقْتاً و زشتى است، وَ ساءَ سَبِیلًا (۲۲) و بد راهى و سنّتى که آنست.
حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ حرام کرده آمد بر شما، أُمَّهاتُکُمْ بزنى کردن مادران شما، وَ بَناتُکُمْ و دختران شما، وَ أَخَواتُکُمْ و خواهران شما، وَ عَمَّاتُکُمْ و خواهران پدران شما، وَ خالاتُکُمْ و خواهران مادران شما، وَ بَناتُ الْأَخِ و دختران برادران شما، وَ بَناتُ الْأُخْتِ و دختران خواهران شما، وَ أُمَّهاتُکُمُ اللَّاتِی أَرْضَعْنَکُمْ و مادران شما که دایگان شمااند بشیر، وَ أَخَواتُکُمْ مِنَ الرَّضاعَةِ و هام شیران شما که خواهران شمااند بشیر، وَ أُمَّهاتُ نِسائِکُمْ و خورسوان شما یعنى مادران زنان شما، وَ رَبائِبُکُمُ اللَّاتِی فِی حُجُورِکُمْ و دختر ندران شما که در کنارهاى شمااند، مِنْ نِسائِکُمُ اللَّاتِی دَخَلْتُمْ بِهِنَّ از آن زنان شما که با ایشان بودهاید و دخول کردهاید، فَإِنْ لَمْ تَکُونُوا دَخَلْتُمْ بِهِنَّ اگر با ایشان بودهنبید و دخول نکردید، فَلا جُناحَ عَلَیْکُمْ بر شما تنگى نیست، وَ حَلائِلُ أَبْنائِکُمُ و زنان پسران شما، الَّذِینَ مِنْ أَصْلابِکُمْ ایشان که از پشت شما آیند، وَ أَنْ تَجْمَعُوا بَیْنَ الْأُخْتَیْنِ و حرام است بر شما بزنى داشتن دو خواهر بیک جاى، إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ مگر آنچه در جاهلیّت بود و گذشت. إِنَّ اللَّهَ کانَ غَفُوراً رَحِیماً (۲۳) خداى آمرزگار است مهربان همیشه.
وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ و حرامست بر شما زنان شوىمند، إِلَّا ما مَلَکَتْ أَیْمانُکُمْ مگر چیزى که ملک شما بود، کِتابَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ این نبشته خدا است بر شما،، وَ أُحِلَّ لَکُمْ و شما را حلال کرد و گشاده ما وَراءَ ذلِکُمْ هر چه گذارنده آنست که بر شمردیم، أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِکُمْ بشرط آنکه زن که بزنى کنید بکاوین کنید از مال خویش، مُحْصِنِینَ بنکاح پاک زن کرده، غَیْرَ مُسافِحِینَ نه بزنا با وى گرد آمده، فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ هر که بنکاح متعت بزنى گرفتهاید از ایشان، فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ اجرهاى ایشان بایشان گزارید، فَرِیضَةً آن بر شما واجب و بریده است. وَ لا جُناحَ عَلَیْکُمْ و بر شما تنگى نیست، فِیما تَراضَیْتُمْ بِهِ در آنچه با یکدیگر مرد و زن همداستان شدید در کمیّت کاوین، مِنْ بَعْدِ الْفَرِیضَةِ پس آنکه عقد بر کاوین بسته بید، و بر خود واجب کرده، إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلِیماً حَکِیماً (۲۴) که خداى داناى است راست دانش همیشهاى.
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۷ - ایضا له
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۳۱ - و برای او
لم یا قوم تریدرن ببغی و فساد
لم تسعون بقتلی بلجاج و عناد
لیس والله سوانا خلف بعد نبی
فرض الله علی طاعتنا کل عباد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
ربنا قد عرف الله علی کل بریه
ولقد طهرنا الله بطهر ابدیه
شرف الظاهر والباطن فهنا ازلیه
جدنا اشرف من کل شریف وجواد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
چیست تقصیر من ای قوم که الیوم جهانی
شده آماده به قتلم همه با تیغ و سنایی
در شما نیست ز اسلام نه نامی نه نشانی
انا طمان و قد اخرس نطقی ولسانی
انا عطشان وقدا حرق قلبی و فوادی
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
انعم الله علینا بسر سول مدنی
هوجدی و ابیواسطه الکون علی
من له ام کامی و هی بنت نبی
هذه الفخر کفافی بصلاح رشاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
گاه گفتی شه دین در بر صدیقه صغرا
زینب خو نشده دل دختر نیک اختر زهرا
اصبری اختی ماوقع الدهر علینا
لیس فی سانحه الکسون ثبات و مهاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
عجبا و ا عجبا امت گمراه که یکسر
چشم پوشید ز حق نمک آن پیمبر
همه در ریختن خون من بیکس و یاور
شده آماده و بگرفته به کف نیزه و خنجر
فستجزون من الله اذا قام معاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
گاه میزد شرر اندر جگر (صامت) دلخون
به تسلای یتیمان دل افسرده محزون
یا سکینه و رقیه لفراقی لم تبکون
حسبی الله کفانا وهو خیر عماد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
لم تسعون بقتلی بلجاج و عناد
لیس والله سوانا خلف بعد نبی
فرض الله علی طاعتنا کل عباد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
ربنا قد عرف الله علی کل بریه
ولقد طهرنا الله بطهر ابدیه
شرف الظاهر والباطن فهنا ازلیه
جدنا اشرف من کل شریف وجواد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
چیست تقصیر من ای قوم که الیوم جهانی
شده آماده به قتلم همه با تیغ و سنایی
در شما نیست ز اسلام نه نامی نه نشانی
انا طمان و قد اخرس نطقی ولسانی
انا عطشان وقدا حرق قلبی و فوادی
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
انعم الله علینا بسر سول مدنی
هوجدی و ابیواسطه الکون علی
من له ام کامی و هی بنت نبی
هذه الفخر کفافی بصلاح رشاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
گاه گفتی شه دین در بر صدیقه صغرا
زینب خو نشده دل دختر نیک اختر زهرا
اصبری اختی ماوقع الدهر علینا
لیس فی سانحه الکسون ثبات و مهاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
عجبا و ا عجبا امت گمراه که یکسر
چشم پوشید ز حق نمک آن پیمبر
همه در ریختن خون من بیکس و یاور
شده آماده و بگرفته به کف نیزه و خنجر
فستجزون من الله اذا قام معاد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
گاه میزد شرر اندر جگر (صامت) دلخون
به تسلای یتیمان دل افسرده محزون
یا سکینه و رقیه لفراقی لم تبکون
حسبی الله کفانا وهو خیر عماد
انا مظلوم حسین انا محروم حسین
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۵
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
ندانم میکنی گاهی بغربت یاد من یا نه
بخاطر آیدت زین مانده بیکس در وطن یا نه
ترا در مصر دولت بر سریر عزت آگاهی
ز حال پیر کنعان هست در بیتالحزن یا نه
بیاران نوت در طرح بزم عشرت افکندن
بخاطر میرسد محرومی یار کهن یا نه
بیادت هیچ میآید بپاداش وفای تو
ز بیداد بداندیشان کشیدم آنچه من یا نه
بگوشت هیچ میگوید صبا کان خسته هجران
کشید از دوریت سر در گریبان کفن یا نه
بزندان غمت زان خون که مینوشم خبرداری
بگاه باده پیمائی بگلگشت چمن یا نه
گهی آری بیاد این تلخکام زهر حرمانرا
که مرد از حسرت یکبوسه زان کنج دهن یا نه
برم مشتاق دانم آید و اما نمیدانم
که تا آید ز درد هجر خواهم زیستن یا نه
بخاطر آیدت زین مانده بیکس در وطن یا نه
ترا در مصر دولت بر سریر عزت آگاهی
ز حال پیر کنعان هست در بیتالحزن یا نه
بیاران نوت در طرح بزم عشرت افکندن
بخاطر میرسد محرومی یار کهن یا نه
بیادت هیچ میآید بپاداش وفای تو
ز بیداد بداندیشان کشیدم آنچه من یا نه
بگوشت هیچ میگوید صبا کان خسته هجران
کشید از دوریت سر در گریبان کفن یا نه
بزندان غمت زان خون که مینوشم خبرداری
بگاه باده پیمائی بگلگشت چمن یا نه
گهی آری بیاد این تلخکام زهر حرمانرا
که مرد از حسرت یکبوسه زان کنج دهن یا نه
برم مشتاق دانم آید و اما نمیدانم
که تا آید ز درد هجر خواهم زیستن یا نه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۲ - آمدن سید مظلوم به میدان
سمند سرافراز پر باز کرد
سوی پهنه چون باز پرواز کرد
بنگرفتی اش گر عنان شاه دین
به هم در نوشتی سپهر زمین
عقابی شد آن باره ی باد پای
به زینش همایی سرش عرش سای
ویا خود بدان باره گی کوه طور
تجلی درو کرده از عرش نور
چو آمد به نزدیک لشگر فراز
بزد بر زمین نیزه ی شست باز
بزد تکیه بر آن شه ارجمند
سوی لشگر آورد آوا بلند
بفرمود: کای مردم زشتخوی
زکین با جهان آفرین جنگجوی
زیزدان چرا روی بر کاشتید؟
سوی اهرمن گام بگذاشتید
زکین شما مردم نابکار
سرآمد به شیر خدا روزگار
حسن (ع) رابه کوزه در الماس ناب
بسودید تا زان بنوشید آب
هم اکنون پی کشتن من که هست
پدرم آن شهنشاه یزدان پرست
سوار و پیاده شدید انجمن
به خون خوردن من گشاده دهن
گذشتید ز آیین یزدان خویش
به خوشنودی این دو تن زشت کیش
یکی آن عبیدالله بد نژاد
که ازباب و مامش خدا نیست شاد
دگر پور سعد بداختر که کرد
به کین من این دشت را پر زمرد
گناهی مرا نیست اندر جهان
به جز آن که دارم نژاد از مهان
همی کرده ام فخرها از نیا
دگر از پدرم آن شه اولیا
از این گفته هرگز نگردم خموش
کنون نیز گویم اگر هست گوش
به از آفرینش نیای من است
پس آن باب خیبر گشای من است
من آن شهریار بلند افسرم
که دخت پیمبر بود مادرم
من آنم که از گوهر آزاده ام
منم نقره ای کز طلا زاده ام
منم آن بلند اختر نور تاب
که مامم مه است و پدر آفتاب
منم آن ثمین گوهر آبدار
که زادم ز او لؤلؤ شاهوار
پدرم آن ظفرمند بدر و حنین
زشمشیرش اسلام را زیب وزین
ببرید با تیغ آتشفشان
رگ گردن بد گهر سرکشان
به پا داشت با شهریار حجاز
برای خدا در دو قبله نماز
زخردی بتان را ستایش نکرد
به جز یک خدا را نیایش نکرد
منم یک تن از پنج آل عبا
بود قهر و مهرم سموم و صبا
به گیتی شه اهل بینش منم
همان مرکز آفرینش منم
بود عم من جعفر نامور
که دادش خدا از زمرد دو پر
در آن گرم هنگامه ی واپسین
که همچون مس تفته گردد زمین
نماییم از کوثر و سلسبیل
من و باب بر دوستانمان سبیل
ببوسیده احمد(ص) گل روی من
مرا خوانده ریحانه ی خویشتن
بسی بوسه داده مرا بر گلوی
فزون سوده رخساره بر روی و موی
مرازاد چون پاک مادر بتول (ع)
مزیدم لبن از لبان رسول (ص)
از آن گفت آن خسرو عالمین
حسین (ع) از من است و منم از حسین (ع)
سوی پهنه چون باز پرواز کرد
بنگرفتی اش گر عنان شاه دین
به هم در نوشتی سپهر زمین
عقابی شد آن باره ی باد پای
به زینش همایی سرش عرش سای
ویا خود بدان باره گی کوه طور
تجلی درو کرده از عرش نور
چو آمد به نزدیک لشگر فراز
بزد بر زمین نیزه ی شست باز
بزد تکیه بر آن شه ارجمند
سوی لشگر آورد آوا بلند
بفرمود: کای مردم زشتخوی
زکین با جهان آفرین جنگجوی
زیزدان چرا روی بر کاشتید؟
سوی اهرمن گام بگذاشتید
زکین شما مردم نابکار
سرآمد به شیر خدا روزگار
حسن (ع) رابه کوزه در الماس ناب
بسودید تا زان بنوشید آب
هم اکنون پی کشتن من که هست
پدرم آن شهنشاه یزدان پرست
سوار و پیاده شدید انجمن
به خون خوردن من گشاده دهن
گذشتید ز آیین یزدان خویش
به خوشنودی این دو تن زشت کیش
یکی آن عبیدالله بد نژاد
که ازباب و مامش خدا نیست شاد
دگر پور سعد بداختر که کرد
به کین من این دشت را پر زمرد
گناهی مرا نیست اندر جهان
به جز آن که دارم نژاد از مهان
همی کرده ام فخرها از نیا
دگر از پدرم آن شه اولیا
از این گفته هرگز نگردم خموش
کنون نیز گویم اگر هست گوش
به از آفرینش نیای من است
پس آن باب خیبر گشای من است
من آن شهریار بلند افسرم
که دخت پیمبر بود مادرم
من آنم که از گوهر آزاده ام
منم نقره ای کز طلا زاده ام
منم آن بلند اختر نور تاب
که مامم مه است و پدر آفتاب
منم آن ثمین گوهر آبدار
که زادم ز او لؤلؤ شاهوار
پدرم آن ظفرمند بدر و حنین
زشمشیرش اسلام را زیب وزین
ببرید با تیغ آتشفشان
رگ گردن بد گهر سرکشان
به پا داشت با شهریار حجاز
برای خدا در دو قبله نماز
زخردی بتان را ستایش نکرد
به جز یک خدا را نیایش نکرد
منم یک تن از پنج آل عبا
بود قهر و مهرم سموم و صبا
به گیتی شه اهل بینش منم
همان مرکز آفرینش منم
بود عم من جعفر نامور
که دادش خدا از زمرد دو پر
در آن گرم هنگامه ی واپسین
که همچون مس تفته گردد زمین
نماییم از کوثر و سلسبیل
من و باب بر دوستانمان سبیل
ببوسیده احمد(ص) گل روی من
مرا خوانده ریحانه ی خویشتن
بسی بوسه داده مرا بر گلوی
فزون سوده رخساره بر روی و موی
مرازاد چون پاک مادر بتول (ع)
مزیدم لبن از لبان رسول (ص)
از آن گفت آن خسرو عالمین
حسین (ع) از من است و منم از حسین (ع)
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
صبحی بنال راه فلک برنبسته اند
هرچند دیر آمده یی در نبسته اند
حرمان تو ز همت کوتاه بین تست
هرگز در کریم به کافر نبسته اند
سرمایه شناخت چراغیت داده اند
اما ره چراغ ز صرصر نبسته اند
بر تشنگان بباز بخیلی برای چیست؟
دریا کریم و ظرف تو را سر نبسته اند
ما می رمیم رخش تو را پی نکرده اند
ما وحشییم باز تو را پر نبسته اند
عالم ز ظلمت شب حرمان سیاه شد
کو آفتاب اگر ره خاور نبسته اند؟
مکتوب دوستداری ما را جواب نیست
غیر از سرش به بال کبوتر نبسته اند
هر مرغ بر هوای گلی آشیان نهد
بر شاخ شعله بال سمندر نبسته اند
تا چند عود خام «نظیری » فروختن
دودی برآر روزن مجمر نبسته اند
هرچند دیر آمده یی در نبسته اند
حرمان تو ز همت کوتاه بین تست
هرگز در کریم به کافر نبسته اند
سرمایه شناخت چراغیت داده اند
اما ره چراغ ز صرصر نبسته اند
بر تشنگان بباز بخیلی برای چیست؟
دریا کریم و ظرف تو را سر نبسته اند
ما می رمیم رخش تو را پی نکرده اند
ما وحشییم باز تو را پر نبسته اند
عالم ز ظلمت شب حرمان سیاه شد
کو آفتاب اگر ره خاور نبسته اند؟
مکتوب دوستداری ما را جواب نیست
غیر از سرش به بال کبوتر نبسته اند
هر مرغ بر هوای گلی آشیان نهد
بر شاخ شعله بال سمندر نبسته اند
تا چند عود خام «نظیری » فروختن
دودی برآر روزن مجمر نبسته اند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲
باز از افق هلال محرم شد آشکار
برچهر چرخ ناخن ماتم شد آشکار
نی نی به قتل تشنه لبان ار نیام چرخ
خون ریز خنجری است که کم کم شد آشکار
یا بر افراشت رایت ماتم دگر سپهر
و اینک طراز طره پرچم شد آشکار
یاراست بهر ریزش خون های بی گنه
پیکانی از کمان فلک خم شد آشکار
یا از برای زخم شهیدان تشنه لب
از جیب مهر نسخه ی مرهم شد آشکار
یا فر و نهب پرده گیان رسول را
از مهر و مه صحیفه و خاتم شد آشکار
یا می خرند اشک عزا کز نجوم و ماه
جام بلور و دامن درهم شد آشکار
دل ها گشاید از مژه سیلاب لعل رنگ
از نوک ناوکی که در این دم شد آشکار
این ماه نیست نعل مصیبت در آتش است
کز بهر داغ دوده ی آدم شد آشکار
صبح نشاط دشمن و شام عزای دوست
این سور ماتمی است که با هم شد آشکار
باز از نهاد نوحه سرایان فراز و پست
آشوب رستخیز به عالم شد آشکار
آهم به چرخ رفت و سرشکم به خاک ریخت
اکنون نتیجه دل پر غم شد آشکار
ز افغان سینه ابر پیاپی پدید گشت
ز امواج دیده سیل دمادم شد آشکار
آهم شراره خیز و سرشکم ستاره ریز
این آب و آتشی است که توام شد آشکار
نظم ستارگان مگر از یکدگر گسیخت
یا اشک این عزاست که گردون ز دیده ریخت
برچهر چرخ ناخن ماتم شد آشکار
نی نی به قتل تشنه لبان ار نیام چرخ
خون ریز خنجری است که کم کم شد آشکار
یا بر افراشت رایت ماتم دگر سپهر
و اینک طراز طره پرچم شد آشکار
یاراست بهر ریزش خون های بی گنه
پیکانی از کمان فلک خم شد آشکار
یا از برای زخم شهیدان تشنه لب
از جیب مهر نسخه ی مرهم شد آشکار
یا فر و نهب پرده گیان رسول را
از مهر و مه صحیفه و خاتم شد آشکار
یا می خرند اشک عزا کز نجوم و ماه
جام بلور و دامن درهم شد آشکار
دل ها گشاید از مژه سیلاب لعل رنگ
از نوک ناوکی که در این دم شد آشکار
این ماه نیست نعل مصیبت در آتش است
کز بهر داغ دوده ی آدم شد آشکار
صبح نشاط دشمن و شام عزای دوست
این سور ماتمی است که با هم شد آشکار
باز از نهاد نوحه سرایان فراز و پست
آشوب رستخیز به عالم شد آشکار
آهم به چرخ رفت و سرشکم به خاک ریخت
اکنون نتیجه دل پر غم شد آشکار
ز افغان سینه ابر پیاپی پدید گشت
ز امواج دیده سیل دمادم شد آشکار
آهم شراره خیز و سرشکم ستاره ریز
این آب و آتشی است که توام شد آشکار
نظم ستارگان مگر از یکدگر گسیخت
یا اشک این عزاست که گردون ز دیده ریخت
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۲۲
دمید از طرف گردون ماه ماتم
واویلا
که باز آمد محرم
رسید از نو جهان را نوبت غم
واویلا
که باز آمد محرم
چو زلف تو عروسان تتاری
واویلا
ز تاب بی قراری
پریشان شد دگر اوضاع عالم
واویلا
که باز آمد محرم
زمین را راست آمد کارزاری
واویلا
شمار سوگواری
فلک را پشت از این تیمار شد خم
واویلا
که باز آمد محرم
چو احوال دل از کف داده گان باز
واویلا
ازین اندوه جان تاز
جهان را ساز و سامان رفته درهم
واویلا
که باز آمد محرم
سپهر سخت روی از سست رایی
واویلا
ز فرط بی حیایی
چه خصمی داشت با اولاد آدم
واویلا
که باز آمد محرم
نبینی مرد و زن را پیر و برنا
واویلا
به جز زاری و غوغا
نهان و فاش اگر افزون اگر کم
واویلا
که باز آمد محرم
گر اینستی سرشک اشکباران
واویلا
که بینی رشک باران
دو عالم را برد سیل دمادم
واویلا
که باز آمد محرم
سرا پا گیتی از اشک جگرگون
واویلا
که شرم نیل و جیحون
شود ویران زنی تا چشم برهم
واویلا
که باز آمد محرم
درین ماتم خروشان مست و مستور
واویلا
همه محروم و محسور
به حسرت عاقل و دیوانه توأم
واویلا
که باز آمد محرم
از این پس زیبد ار باشم صفایی
واویلا
درین ماتم سرایی
به افغان هم زبان با ناله همدم
واویلا
که باز آمد محرم
واویلا
که باز آمد محرم
رسید از نو جهان را نوبت غم
واویلا
که باز آمد محرم
چو زلف تو عروسان تتاری
واویلا
ز تاب بی قراری
پریشان شد دگر اوضاع عالم
واویلا
که باز آمد محرم
زمین را راست آمد کارزاری
واویلا
شمار سوگواری
فلک را پشت از این تیمار شد خم
واویلا
که باز آمد محرم
چو احوال دل از کف داده گان باز
واویلا
ازین اندوه جان تاز
جهان را ساز و سامان رفته درهم
واویلا
که باز آمد محرم
سپهر سخت روی از سست رایی
واویلا
ز فرط بی حیایی
چه خصمی داشت با اولاد آدم
واویلا
که باز آمد محرم
نبینی مرد و زن را پیر و برنا
واویلا
به جز زاری و غوغا
نهان و فاش اگر افزون اگر کم
واویلا
که باز آمد محرم
گر اینستی سرشک اشکباران
واویلا
که بینی رشک باران
دو عالم را برد سیل دمادم
واویلا
که باز آمد محرم
سرا پا گیتی از اشک جگرگون
واویلا
که شرم نیل و جیحون
شود ویران زنی تا چشم برهم
واویلا
که باز آمد محرم
درین ماتم خروشان مست و مستور
واویلا
همه محروم و محسور
به حسرت عاقل و دیوانه توأم
واویلا
که باز آمد محرم
از این پس زیبد ار باشم صفایی
واویلا
درین ماتم سرایی
به افغان هم زبان با ناله همدم
واویلا
که باز آمد محرم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۴۱ - قلزم خون
کیست این کشته که در لجهٔ خون غوطه ور است؟
تن پاکش به زمین، سر به سنان، جلوه گر است
کیست این مهر درخشنده و غلطیده به خون؟
کز ستاره به تنش زخم سنان، بیشتر است
کیست این کشته که بی غسل و کفن، خفته به خاک؟
لاله سان بر جگرش داغ، ز مرگ پسر است
کیست این کشته که راسش به سر نوک سنان؟
از عطش لعل لبش خشک، ولی دیده تر است
کیست این کشته که افتاده به میدان بلا؟
همچو ماهی به دل قلزم خون غوطه ور است
کیست این کشته که در کوفه سر انور او؟
گاه پنهان به تنور است و، گهی بر شجر است
کیست این کشتهٔ آغشته به خون در مقتل؟
که به سوز عطش افتاده به جانش شرر است
کیست این کشته که در ماتم او زینب را؟
اشک بر صفحهٔ رخسار، روان چون گهر است
کیست این کشتهٔ عریان که به هر انجمنی؟
از غمش «ترکی» بی برگ و نوا نوحه گر است
به اله این کشتهٔ مجروح حسین است حسین
این به خون غرقهٔ مذبوح حسین است حسین
تن پاکش به زمین، سر به سنان، جلوه گر است
کیست این مهر درخشنده و غلطیده به خون؟
کز ستاره به تنش زخم سنان، بیشتر است
کیست این کشته که بی غسل و کفن، خفته به خاک؟
لاله سان بر جگرش داغ، ز مرگ پسر است
کیست این کشته که راسش به سر نوک سنان؟
از عطش لعل لبش خشک، ولی دیده تر است
کیست این کشته که افتاده به میدان بلا؟
همچو ماهی به دل قلزم خون غوطه ور است
کیست این کشته که در کوفه سر انور او؟
گاه پنهان به تنور است و، گهی بر شجر است
کیست این کشتهٔ آغشته به خون در مقتل؟
که به سوز عطش افتاده به جانش شرر است
کیست این کشته که در ماتم او زینب را؟
اشک بر صفحهٔ رخسار، روان چون گهر است
کیست این کشتهٔ عریان که به هر انجمنی؟
از غمش «ترکی» بی برگ و نوا نوحه گر است
به اله این کشتهٔ مجروح حسین است حسین
این به خون غرقهٔ مذبوح حسین است حسین
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۵۸ - سرخی افق
ز چیست شور و فغان در جهان بپاست هنوز؟
خروش و ولوله در عرش کبریاست هنوز
ز قتل سبط نبی قرن ها گذشته ولی
لوای ماتم جانسوز او بپاست هنوز
عزای سبط پیمبر کجا شود منسوخ
به هر کجا نگرم مجلس عزاست هنوز
برهنه سر، ز چه رو سر زند ز مشرق شمس
سر بریده مگر روی نیزه هاست هنوز
ز چیست جامهٔ نیلی سپهر را در بر؟
مگر عزای گل باغ مصطفی ست هنوز
ز سمت کرب و بلا سرخی افق از چیست؟
مگر به روی زمین، خون کشته هاست هنوز
چه آتشی ست که دل های خلق کرده کباب
مگر که شعلهٔ آتش، به خیمه هاست هنوز
بود ز خلد سوی کوفه دیدهٔ زهرا
تنور خانهی خولی، مگر بجاست هنوز
صدای نالهٔ زینب به گوش می آید
مگر که شمر، به صحرای کربلاست هنوز
رسد نوای جگرسوز غم، به گوش جهان
مگر نوای یتیمان، به نینواست هنوز
ز بانگ نالهٔ طفلان داغدار حسین
فضای گنبد گردون، پر از صداست هنوز
از آن زمان که پیاده دویده در ره شام
مگر رقیه گرفتار خار پاست هنوز؟
به طشت زر، سر سلطان دین و چوب یزید
مگر که با لب و دندانش آشناست هنوز؟
عزای آنکه عزادار او خدا باشد
ز یاد کس نرود بین عزا بپاست هنوز
خروش و ولوله در عرش کبریاست هنوز
ز قتل سبط نبی قرن ها گذشته ولی
لوای ماتم جانسوز او بپاست هنوز
عزای سبط پیمبر کجا شود منسوخ
به هر کجا نگرم مجلس عزاست هنوز
برهنه سر، ز چه رو سر زند ز مشرق شمس
سر بریده مگر روی نیزه هاست هنوز
ز چیست جامهٔ نیلی سپهر را در بر؟
مگر عزای گل باغ مصطفی ست هنوز
ز سمت کرب و بلا سرخی افق از چیست؟
مگر به روی زمین، خون کشته هاست هنوز
چه آتشی ست که دل های خلق کرده کباب
مگر که شعلهٔ آتش، به خیمه هاست هنوز
بود ز خلد سوی کوفه دیدهٔ زهرا
تنور خانهی خولی، مگر بجاست هنوز
صدای نالهٔ زینب به گوش می آید
مگر که شمر، به صحرای کربلاست هنوز
رسد نوای جگرسوز غم، به گوش جهان
مگر نوای یتیمان، به نینواست هنوز
ز بانگ نالهٔ طفلان داغدار حسین
فضای گنبد گردون، پر از صداست هنوز
از آن زمان که پیاده دویده در ره شام
مگر رقیه گرفتار خار پاست هنوز؟
به طشت زر، سر سلطان دین و چوب یزید
مگر که با لب و دندانش آشناست هنوز؟
عزای آنکه عزادار او خدا باشد
ز یاد کس نرود بین عزا بپاست هنوز
مفاتیح الجنان : زیارت امام رضا (ع)
شمه ای از معجزات امام رضا (ع)
شیخ طبرسی در کتاب «اعلام الوری»، پس از بیان پاره ای از معجزات حضرت رضا(علیه السلام) گفته:
اما آنچه برای مردم پس از شهادت آن حضرت تا زمان ما ظاهر شده، از برکت شهادتگاه مقدّس آن حضرت و علامات و عجایبی که مردم بسیار مشاهده نمودند و عام و خاص تصدیقش کردند و مخالف و موافق به آن اقرار نمودند، بسیار بلکه خارج از شماره است و همانا در آن مشهد مقدّس کور مادرزاد و ابرص [نوعی بیماری پوستی] شفا یافتند و دعاها مستجاب شده و حاجات برآورده گشته و شداید و مصائب برطرف شده است و ما بسیاری از این ها را خود مشاهده کردیم و علم و یقینی یافتیم که شک در آن راه نیابد.
شیخ بزرگوار شیخ حرّ عاملی در کتاب «اثبات الهدای» پس از نقل این کلام از شیخ طبرسی فرموده که مؤلّف این کتاب محمّد بن الحسن الحرّ می گوید: من بسیاری از این معجزات را دیدم و مشاهده کردم همچنان که شیخ طبرسی مشاهده کرده است و برای من یقین حاصل شد همچنان که برای او یقین حاصل شده و در مدت مجاورت من در مشهد مقدس که ۲۶ سال می شود چیزهایی در این باب شنیدم که از حدّ تواتر گذشته و من در خاطر ندارم که در این مشهد دعا کرده باشم و از خدا حاجتی خواسته باشم مگر آنکه الحمدالله برآورده شد؛ مقام را گنجایش تفصیل نیست، لهذا به خلاصۀ مطلب قناعت کردیم.
نویسنده این کتاب عباس قمی گوید: در هر زمان آن قدر کرامات و معجزات از این روضه مقدّسه ظاهر می شود که نیاز به نقل وقایع گذشته نیست و ما در باب دوم در «اعمال شب بیست وهفتم رجب» به برخی مطالب که مناسب این مقام بود اشاره کردیم و فعلاً مقام را گنجایش طولانی کردن مطلب نیست. بهتر آنکه این فصل را به همین جا ختم کنیم و این چند بیت شعر را که از جامی در مدح آن حضرت نقل شده است ذکر نماییم.
سَلامٌ عَلی آلِ طه وَیس
سَلامٌ عَلی آلِ خَیرِ النَّبِیین
سَلامٌ عَلی رَوْضَةٍ حَلَّ فِیها
إِمامٌ یباهِی بِهِ الْمُلْک وَالدِّین
امام به حق شاه مطلق که آمد
حریم درش قبله گاه سلاطین
شه کاخ عرفان گل شاخ احسان
دُرِ دُرج امکـان مه بُرج تمکیـن
علی بن موسی الرّضا کز خدایش
رضا شد لقب چون رضا بودش آیین
ز فضل و شرف بینی او را جهانی
اگر نبوَدَت تیره چشم جهان بین
پـی عطـر روبنـد حـوران جنّـت
غبار درش را به گیسوی مشکین
اگر خواهی آری به کف دامـن او
برو دامن از هرچه جز اوست برچین
اما آنچه برای مردم پس از شهادت آن حضرت تا زمان ما ظاهر شده، از برکت شهادتگاه مقدّس آن حضرت و علامات و عجایبی که مردم بسیار مشاهده نمودند و عام و خاص تصدیقش کردند و مخالف و موافق به آن اقرار نمودند، بسیار بلکه خارج از شماره است و همانا در آن مشهد مقدّس کور مادرزاد و ابرص [نوعی بیماری پوستی] شفا یافتند و دعاها مستجاب شده و حاجات برآورده گشته و شداید و مصائب برطرف شده است و ما بسیاری از این ها را خود مشاهده کردیم و علم و یقینی یافتیم که شک در آن راه نیابد.
شیخ بزرگوار شیخ حرّ عاملی در کتاب «اثبات الهدای» پس از نقل این کلام از شیخ طبرسی فرموده که مؤلّف این کتاب محمّد بن الحسن الحرّ می گوید: من بسیاری از این معجزات را دیدم و مشاهده کردم همچنان که شیخ طبرسی مشاهده کرده است و برای من یقین حاصل شد همچنان که برای او یقین حاصل شده و در مدت مجاورت من در مشهد مقدس که ۲۶ سال می شود چیزهایی در این باب شنیدم که از حدّ تواتر گذشته و من در خاطر ندارم که در این مشهد دعا کرده باشم و از خدا حاجتی خواسته باشم مگر آنکه الحمدالله برآورده شد؛ مقام را گنجایش تفصیل نیست، لهذا به خلاصۀ مطلب قناعت کردیم.
نویسنده این کتاب عباس قمی گوید: در هر زمان آن قدر کرامات و معجزات از این روضه مقدّسه ظاهر می شود که نیاز به نقل وقایع گذشته نیست و ما در باب دوم در «اعمال شب بیست وهفتم رجب» به برخی مطالب که مناسب این مقام بود اشاره کردیم و فعلاً مقام را گنجایش طولانی کردن مطلب نیست. بهتر آنکه این فصل را به همین جا ختم کنیم و این چند بیت شعر را که از جامی در مدح آن حضرت نقل شده است ذکر نماییم.
سَلامٌ عَلی آلِ طه وَیس
سَلامٌ عَلی آلِ خَیرِ النَّبِیین
سَلامٌ عَلی رَوْضَةٍ حَلَّ فِیها
إِمامٌ یباهِی بِهِ الْمُلْک وَالدِّین
امام به حق شاه مطلق که آمد
حریم درش قبله گاه سلاطین
شه کاخ عرفان گل شاخ احسان
دُرِ دُرج امکـان مه بُرج تمکیـن
علی بن موسی الرّضا کز خدایش
رضا شد لقب چون رضا بودش آیین
ز فضل و شرف بینی او را جهانی
اگر نبوَدَت تیره چشم جهان بین
پـی عطـر روبنـد حـوران جنّـت
غبار درش را به گیسوی مشکین
اگر خواهی آری به کف دامـن او
برو دامن از هرچه جز اوست برچین