عبارات مورد جستجو در ۳۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
چو آن کان کرم ما را شکار است
به هر دم هدیه ما را ده هزار است
که ما را نردبان زرین و سیمین
نهد چون قصد ما بر بام یار است
بلا دری‌ست در عالم نهانی
که بر ما گنج و بر بیگانه مار است
به پیش ما خزینه‌ی سیم مشمر
که ما را زر و سیم بی‌شمار است
ز پروانه اگر این افترا بود
دوصد چندین ز دست شهریار است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۷
لولیکان توایم، دربگشا ای صنم
لولیکان را دمی بارده ای محتشم
ای تو امان جهان، ای تو جهان را چو جان
ای شده خندان دهان از کرمت دم به دم
امن دو عالم تویی، گوهر آدم تویی
هین که رسید از حبش بر سر کویت حشم
چون برسد کوس تو، کمتر جاسوس تو
گردد هر لولی‌یی صاحب طبل و علم
رایت نصرت فرست، لشکر عشرت فرست
تا که ز شادی ما، جان نبرد هیچ غم
تیغ عرب برکنیم، بر سر ترکان زنیم
چون لطفت برکشد، برخط لولی رقم
خوف مهل در میان، بانگ بزن کالامان
عشرت با خوف جان، راست نیاید به هم
مهر برآورد به جوش، وز دل چنگ آن خروش
پر کن از عیش گوش، پر کن از می شکم
تا سوی تبریز جان، جانب شمس الزمان
آید صافی، روان گوید ای من منم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۰
جانا بیار باده و بختم تمام کن
عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن
زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست
دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن
همچون مسیح، مایده از آسمان بیار
از نان و شوربا بشری را فطام کن
مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان
مشتی گدای را شه بااحتشام کن
این روی پرگره را خندان و شاد کن
این عمر منقطع را عمری مدام کن
ای شوق هر دماغ، سر عاشقان بخار
وی ذوق هر مقام، بر ما مقام کن
آن خانه را که جام نباشد، چو نیست نور
ما خانه ساختیم، تو تدبیر جام کن
ما را وظیفه‌هاست، ز لطف تو صد هزار
درمانده گشت دل، که چه گوید؟ کدام کن؟
خاموش کن که دوست مجیب است‌‌ بی‌سوال
نظارهٔ کرم کن و ترک کلام کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۵
یاور من تویی بکن بهر خدای یاری‌یی
نیست تو را ضعیف‌تر از دل من شکاری‌یی
نای برای من کند در شب و روز ناله‌یی
چنگ برای من کند با غم و سوز زاری‌یی
کی بفشاردی مرا دست غمی و غصه‌یی
گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشاری‌یی
دیده همچو ابر من اشک روان نباردی
گر تو ز ابر مرحمت بر سر من بباری‌یی
دست دراز کردمی گوش فلک گرفتمی
گر سر زلف خویش را تو به کفم سپاری‌یی
از سر ماه من کله بستدمی ربودمی
گر تو شبی به لطف خود خوش سر من بخاری‌یی
حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت
حق زروع جان من کش تو کنی بهاری‌یی
حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو
حق شعاع روی تو کو کندم نهاری‌یی
تا که نثار کرده‌یی از گل وصل بر سرم
بر کف پای کوششم خار نکرد خاری‌یی
دارد از تو جزو و کل خرمی‌یی و شادی‌یی
وز رخ تو درخت گل خجلت و شرمساری‌یی
ای لب من خموش کن سوی اصول گوش کن
تا کند او به نطق خود نادره غم گساری‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۹
زندگانی مجلس سامی
باد در سروری و خودکامی
نام تو زنده باد، کز نامت
یافتند اصفیا نکونامی
می‌رسانم سلام و خدمت‌‌ها
که رهی را ولی انعامی
چه دهم شرح اشتیاق؟ که خود
ماهی‌ام من تو بحر اکرامی
ماهی تشنه چون بود‌ بی‌آب؟
ای که جان را تو دانه و دامی
سبب این تحیت آن بوده‌‌ست
که تو کار مرا سرانجامی
حاصل خدمت از شکرریزت
دارد اومید شربت آشامی
زان کرم‌‌ها که کرده‌یی با خلق
خاص آسوده است و هم عامی
بکشش در حمایتت کامروز
تویی اهل زمانه را حامی
تا که در ظل تو بیارامد
که تو جان را پناه و آرامی
که شوم من غریق منت تو
کابتدا کردی و در اتمامی
باد جاوید بر مسلمانان
سایه‌ات، کافتاب اسلامی
این سو، ار کار و خدمتی باشد
تا که خدمت نمایم و رامی
وحشی بافقی : مثنویات
در گله گزاری و ستایش
اهل دارالعباده غیر از شاه
کش خدا دارد از گزند نگاه
کیمیای حیات خسته دلان
خوی زدای جبین منفعلان
چشم حلمش خطای پوش همه
بانگ منعش برون ز گوش همه
دارم از بله تا به دانشمند
به طریق ادب سؤالی چند
اولا یک سؤالم این ز شماست
که بگویید اختراع کجاست
که هنرمندی افسری سازد
نه به طرحی که دیگری سازد
افسری از زرش عصابه و ترک
خیره زو چشم عقل و دیدهٔ درک
کرده پیرایه‌اش ز گوهر و در
از درش گوش هوشمندان پر
طرح آن اختراع طبع سلیم
نه به اندام تاج‌های قدیم
برد آن را برون ز مجلس شاه
ایستاده که کی بیابد راه
چون شود بخت یار و یابد بار
کارش افتد به عرض صنعت کار
فرصت عرض آن هنر یابد
اندکی راه بیشتر یابد
آورد نا گه از صف بالا
پیش بهر شکست آن کالا
تاج دوزی به رسم همکاری
تاجی از تاج های بازاری
نه که تاج نوی ، کهن تاجی
ترک آن هر یکی ز حلاجی
پاره‌ای شال و پاره‌ای مخمل
شال آن خوب و مخملش مهمل
بوریا با حریر پیوسته
بر هم از لیف پاره‌ای بسته
کرده محکم بر او به موی دمی
سخت خرمهره‌ای به پاردمی
مهره‌ای را که برده نکبتیی
هر یک از ته بساط محنتیی
دوخته بی‌مناسبت هر سوش
که منم اوستاد تاج فروش
هست تاج مرصعی تاجم
می‌فروشم به شه که محتاجم
اول این تاج را ببیند شاه
زانکه تاجی‌ست سخت خاطر خواه
پادشاهان هند این افسر
می‌خریدند سد برابر زر
من ندادم که مفت و ارزان بود
قیمتش سد برابر آن بود
خرد از صنعتش فرو ماند
هر که این جنس دوخت ، او داند
چون که تعریف آن به جای آرد
نظر از جمع زیر پای آرد
گوید ای مرد تاج زر پیرای
که چو کفشی فتاده در ته پای
ما نمودیم کار و حرفت خویش
تو بیا و بیار صنعت خویش
نوبت تست ، کار خود بنمای
تاج گوهر نگار خود بنمای
کاین بزرگان هنر شناسانند
ناقدانند و زر شناسانند
واقفان دقایق هنرند
هر یکی بهتر از یکی دگرند
او در این گفت و گوی خاطر جمع
که دگرها چو دود و اوست چو شمع
وه چه شمعی که آفتاب منیر
پیش او جمله همچو ذره حقیر
واقف رنج هر سخن سنجی
عقده دان طلسم هر گنجی
سر ز آداب دانی اندر پیش
او به تعریف تاج کهنهٔ خویش
ریش کرده سفید و اینش هوش
که کجا شاه و کهنه تاج فروش
آن که از تاج زر نماید عار
با چنان تاج کهنه‌ایش چه کار
زین سؤالم که رفت چیست جواب
زو بنالم نخست یا ز اصحاب
همه قادر به منع او بودید
هیچ منعش چرا نفرمودید
مدعا زین چه بود حیرانم
خود بگویید ، من نمی‌دانم
ای سخن را قبول و رد ز شما
خوبیش از شما و بد ز شما
هیزم از اتفاقتان سندل
بوریا ز التفاتتان مخمل
زند راگر به لطف بنوازند
حکم فرمای مصحفش سازند
لیکن این سیمیاست محض نمود
گر نمودش بود ندارد بود
قلب ماهیت از شما ناید
آنچه آید ز سر ، ز پا ناید
ریش و دستار نکته دان نبود
این محک جز به جیب جان نبود
محک جان به دست هر کس نیست
نقد جیب قبای اطلس نیست
نفس ظاهر که در برون در است
کی ز حال درونیش خبر است
مور در چاه کی خبر دارد
که ستاره کجا گذر دارد
پر سیمرغ بر دهد مگرت
که شود اوج قاف پی سیرت
پشه نازد بدین که پر دارد
لیک عنقا پری دگر دارد
کی به عنقا رسی تو با مگسی
پر عنقا بجوی تا برسی
صعوه کز باز اخذ بال کند
پر خود نیز پایمال کند
نیست چون فر و زور بال گشای
گو به خود بند پشه بال همای
من به خود برنبسته‌ام این بال
که ز اوج اوفتم شوم پامال
این پری را که من برآوردم
با خود از جای دیگر آوردم
طایر فطرتم بلند پر است
جای پروازگاه من دگر است
گر تو بر اوج من گذر یابی
همه عیب مرا هنر یابی
تو چه دانی به زیر سقف سرای
که برون تا کجاست سیر همای
تو همین سقف خانه بینی و بس
کش پرد پشه در هوا ومگس
نی نی آنسوی سقف جایی هست
قلهٔ قاف را هوایی هست
اوج پروازم ار بود انصاف
هست قایم مقام قلهٔ قاف
این ریاحین ز قاف روید و بس
کش نیاری تو در شمارهٔ خس
طوبی آن نخل باغ رضوانی
نشود خس گرش تو خس خوانی
سدره کش عرش منتها گردد
کی به نقص کسی گیا گردد
تو تیر بر درخت سدره زنی
لیک ترسم که بیخ خود فکنی
می‌بری بیخ و بر سر شاخی
سخت بر قصد خویش گستاخی
گردنی کاو به تیغ جنگ کند
بر گلو راه لقمه تنگ کند
سوی بالا کند چو دود گریز
دست سیلی زنان آتش تیز
مرو این راه کاین ره خونخوار
حرب پای تهی‌ست با سر مار
شعله را تیغ تیز و تو مسکین
مرد برفین و جوشن مومین
ترسمت شعله بنگری و ز بیم
بول بر خود کنی تو مرد سلیم
هول این حربگاه روحانی
تا نیایی به حرب کی دانی
ظل بکتاش بیگ تا جاوید
باد چون چتر بر سر خورشید
لامکان عرض عرصه گاهش باد
چرخ و انجم صف سپاهش باد
بر کمر آفتاب قرص زرش
قبهٔ سیم ماه بر سپرش
سلطنت در ثنای شوکت او
عاشق خدمت عدالت او
آنکه در کینش استوار آید
تن بی‌سر به پای دار آید
چون گره زد به گوشه ابرو
دل گردان گریز دار پهلو
زهر چشمش به غایتی قتال
که کشد گر گذر کند به خیال
خنده چون از لبش پدید شود
شام ماتم صباح عید شود
در بساطی که او جدل خواهد
چون اجل رخصت عمل خواهد
نیزه‌اش تا سری بجنباند
یک جهان جسم بی‌روان ماند
آن کمان را که جان دهد به خدنگ
چون کند چاشنی به عرصه جنگ
زان صد اگر زه کمان آید
تیر بر سد هزار جان آید
گر کمند افکند بر این ایوان
خمش افتد به گردن کیوان
تیغ او نیمکش نگردیده
سر سد صف ز دوش غلتیده
تیرش اندر کمان هنوز که مرگ
لشکری را نموده غارت برگ
چابکیهاش گر بر آن دارد
کرهٔ باد زیر ران آرد
کره‌ای آنچنان گسسته لگام
چون به نخجیر تازدش به دو گام
در ره آرد کمان سخت و به تیر
زخم سازد دو جانب نخجیر
شهسواری بدین سبکدستی
کس نیاید به عرصه هستی
پایش اندر رکاب دولت باد
ابدش در عنان مدت باد
ای به تو اعتماد جاویدم
پشت بر کوه از تو امیدم
برگ امیدم از عنایت تست
نازش جانم از حمایت تست
گله‌ای دارم از تو و گله‌ای
که نگنجد به هیچ حوصله‌ای
گله‌ای دود در دماغم از آن
گله‌ای باد بر چراغم از آن
گله‌ام این که دی به مجلس عام
که در او بود خلق شهر تمام
زمره‌ای در شکست من بودند
جد نمودند و جهد فرمودند
ناقصی را که پیش اهل کمال
جای ندهند جز به صف نعال
جز دراین شهر ز اهل ایامش
نشنیده‌ست هیچکس نامش
گر ورقها همه بگردانند
کافرم گر دو بیت از او خوانند
عمری از فکر خویش را کشته
بسته بر هم ز شعر یک پشته
پشته‌ای را که بسته از اشعار
کس نخواهد گشود جز عطار
شعر خشکی که گر در آب افتد
ماهی از آب در سراب افتد
بدل بارک الله و تحسین
معنی و لفظ را بر او نفرین
بر منش حکم برتری دادند
به شکست منش فرستادند
می‌توانستیش چو از جا جست
کش نشانی به یک اشاره دست
از تو یک زهر چشم اگر دیدی
به خدا گر کسش دگر دیدی
بود یک چین ابرو از تو بسش
که شود بسته در گلو نفسش
گله چون نبودش دعا گویی
که نیرزد به چین ابرویی
جاودان پادشاه و دولت شاه
شاه رحمت فزای زحمت کاه
مسندش پایتخت بخشش و جود
همتش پادشاه ملک وجود
دخل سد ملک خرج یک نفسش
بسته سیمرغ زله مگسش
بر درش ایستاده دوش به دوش
هر طرف سد گدای مخمل پوش
دست او را ز شغل زر باری
هیچگه کس ندیده بیکاری
تا به احسان گشاده دارد دست
هرگز انگشت با کفش ننشست
بسکه احسان اوست پیوسته
راه اغراق بر سخن بسته
شاه دشمن گداز دوست نواز
هر دو را کار از او به سوز و به ساز
دوست سوزی‌ست این که با من کرد
کار من بر مراد دشمن کرد
چشم اینم نبود چون باشد
که ز من مدعی فزون باشد
وه چه گفتم که مدعی نی نی
با من او را چه قدرت دعوی
کیست او هر ندان بر نشناس
فرق ناکرده فربهی ز آماس
من کیم نکته دان موی شکاف
سره و قلب دهر را صراف
او اگر شیشه است من سنگم
او اگر آینه‌ست من زنگم
تا رسیدم به او تباه شدم
تا گذشته بر او سیاه شدم
کیست او خوش نشین خوش باشی
که فتد چون مگس به هر آشی
کیستم من همای گردون پر
که نزد در هوای هر دون پر
او اگر تیهوی‌ست من بازم
او اگر سحر شد من اعجازم
هست تیهو زبون چنگل باز
سحر گم شد چو رو نمود اعجاز
کیست او پیر پر کرشمه و ناز
از جوانانش چشم عرض نیاز
من کیم گشته در جوانی پیر
از همه در نیاز ناز پذیر
او اگر طامع خوش آمد گوست
طبع من قانع تغافل جوست
اواگر هر زمان پی درویست
پیش من خرمن جهان به جوییست
شاعر قانعم مجرد گرد
از همه چیز و از همه کس فرد
دو جهان پیش من پشیزی نیست
هیچ چیزم به چشم چیزی نیست
عار از صحبت جهان دارم
فخر از این خاک آستان دارم
غرض من نه قیلغ و نه قباست
طعنهٔ شاعران دهر بلاست
چون از این سرزنش بر آرم سر
که چو او بی ز من بود بهتر
زهر بی‌لطفیی عجب خوردم
تو بمان جاودان که من مردم
من که مشهور قاف تا قافم
می‌زنم لاف و می‌رسد لافم
از در روم تا به هند و ختای
یادگاری بود ز من همه جای
هست بر هر جریده‌ای نامم
گشته نامی سخن در ایامم
نکته دانان اگر نو ، ار کهنند
همگی پیروان طرز منند
در خراسان و در عراق منم
که نباشد عدیل در سخنم
هر کجا فارسی زبانی هست
از منش چند داستانی هست
هیچم از طبع بر زبان نگذشت
که به یک ماه در جهان نگذشت
یک مسافر نیامد از جایی
که نبودش ز من تمنایی
یا غزل جست‌یا قصیده من
کز تو ثبت است بر جریده من
کرده مداحی تو مشهورم
اینهمه زان به خویش مغرورم
غره زانم که مدح خوان توام
شهرتم این که در زمان توام
ورنه من از کجا و از دعوی
صورتی چند جمله بی‌معنی
آن کز و هست حیدری بهتر
نبرد نام شاعری بهتر
ای به شوکت غیاث دولت و دین
عدل تو زیور شهور و سنین
زنگ ظلم از زمین ز دودهٔ تست
در داد و دهش گشودهٔ تست
کس در این دولت قوی پیوند
وز دو خونی ندید جز در بند
زان به زندان سرای تنگ حباب
گشته محبوس باد بر سر آب
که رود شب روانه در گلزار
برده شاخ شکوفه را دستار
بسکه قهرت رود گسسته جلو
گر بود کیسه بر و گر شبرو
دست آن یک وداع شانه کند
پای این یک ز ران کرانه کند
جمریان را ز چوب تو بر و دوش
نایب دستگاه نیل فروش
غضبت راز دار قهر خدای
مرگ پیشش به خاک ناصیه سای
دست فرمان دهی قوی از تو
رسم انصاف را نوی از تو
هر چه حکمت بر آن اشاره نمود
راه تبدیل گشت از آن مسدود
نه غم از کم ، نه شادی از بیشت
هستی و نیستی یکی پیشت
بهر مهمان و غیر مهمانت
هست گسترده دایمی خوانت
خادم مطبخ تو آورده
بهر یک کس طعام ده مرده
کرده خوانت ز فرط نعمت ناز
سیر چشم نیاز و دیده آز
محک نقد حال قلب و سره
حال خوان صحیفهٔ بشره
زمره پیرای نکته آرایان
منتها بین دوربین رایان
میر عادل پناه دین و دول
عدل تو پاسبان ملک و ملل
ای به عدلت عدیل نابوده
شهری از عدل و دادت آسوده
ظلم از انصاف تو هزیمت کرد
به طریقی که کس ندیدش گرد
گرد ظلمی نشسته بر رویم
که ندانم که چون فرو شویم
گرد این غم ز روی خون بسته
دیده دریا شد و نشد شسته
وه چه گردی که روی گردآلود
زیر این گرد غصه‌ام فرسود
گرد دردی و گرد اندوهی
بار هر ذره‌ای از آن کوهی
ناله فرماست کوه اندوهم
ناله چون نبودم مگر کوهم
چون ننالم که لعل و سنگ یکیست
شهد را نرخ با شرنگ یکیست
کاش بودی یکی چه گفتم آه
مشک را نیست قدر خاک سیاه
جای در دیده کرده خاکستر
سرمه را کس نیاورد به نظر
کفش بر سر نهند و پابر تاج
لعل سازند زیر دست زجاج
بر مانند عندلیب از باغ
جای گلبانگ او دهند به زاغ
سر تاووس کم ز پا دانند
بوم را بهتر از هما دانند
ناف آهو به خاک جای دهند
فضلهٔ گربه‌اش به جای نهند
تنگ سازند جا به پرتو شمع
کرم شب تاب آورند به جمع
بحر زخار خشک گردانند
منجلابش به جای بنشانند
کرده نسخ زبور را اثبات
بهر ترویج انکرالاصوات
سخت بربسته دست و پای پلنگ
همچو شیرش دوانده موش به جنگ
گر هژبر است چون فتاده به چاه
دست یابد بر او کمین روباه
مرد کش دست و پاست در زنجیر
غالب آید بر او مخنث پیر
فیل نر کاو به کو در افتاده
عاجز آید ز پشه‌ای ماده
شیرم و بیشه‌ام نیستانی‌ست
که به هر نی هزار دستانی‌ست
چه نیستان که نیشکر زاری
هر نیش توتی شکر باری
نی و توتی یکی چه بلعجبی‌ست
عجمی نیست این سخن عربی‌ست
سر این نکته نکته دان داند
این لغت صاحب بیان داند
فهم این منطق سلیمانی
شاه می‌داند و تو می‌دانی
می‌رسد حضرت سلیمان را
فهم کردن زبان مرغان را
آن سلیمان که اسم اعظم هست
پیش نقش نگین او پا بست
آن کزو اینچنین گهر سنجم
آن که بست این طلسم بر گنجم
در نطقم چنین گشوده از اوست
زنگ آیینه‌ام زدوده از اوست
آن که طبعم چو فرصتی دریافت
به ثنا گوییش دو اسبه شتافت
آن که در مدح خوانیش علمم
عشق ورزد به مدح او قلمم
شیرم و بر درش به بند درم
وقف آن آستانه گشته سرم
غرشم این کلام هیبت زای
که ز هولش جهد هژبر از جای
گوره خر هست آرمیده هنوز
شیر و غریدنش ندیده هنوز
شیر را بند گر شود پاره
میرد از بیم گور بیچاره
گریه بر حال آن گوزن اولی‌ست
که به شیران شرزه‌اش دعوی‌ست
شاعران کیستند ، شیرانند
گرسنه خفته ، چشم سیرانند
فارغ از فکر صید و بی‌صیدی
ایمن از ننگ قید و بی‌قیدی
قیدها را همه گسسته ز خویش
لوح هستی خویش شسته ز خویش
تنشان را ز شال عاری نه
و ز لباس زر افتخاری نه
گر بود شال پاره می‌پوشند
گر بود خشک پاره می‌نوشند
چه کنند اسب و استر رهوار
پای را باد قوت رفتار
عیسی ار ره سپر به پا بودی
غم کاه خرش کجا بودی
پای را ماندگی مباد که پای
بی جو و کاه هست ره پیمای
ره روی کاو پیاده پوید راه
ندود هر طرف پی‌جو و کاه
استر و اسب و خانه و اسباب
خس و خارند در ره سیلاب
سیل چون از فراز شد به نشیب
کند از جایشان به نیم نهیب
آنچه با ذات آمده‌ست نکوست
غیر از آن جملهٔ سبزهٔ لب جوست
سبزهٔ طرف جو بود خرم
لیک تا جوی از آب دارد نم
چون نم از سبزه باز گیرد پای
گلخنی را شود متاع سرای
سبزی سبزه ذاتی ار بودی
نشدی شعله سیه دودی
آب رویش نبردی آتش تیز
بخت سبزش نمی‌نمود گریز
هر چه آن گاه هست و گاهی نیست
پیش عقلش زیاده راهی نیست
به عوارض جماعتی نازند
که اسیران نعمت و نازند
هر که همچون تو همتش عالی‌ست
فارغ از کیسهٔ پر و خالی‌ست
کمی و بیش این سرای غرور
عاقلان بنگرند لیک از دور
هر چه این نقشهای بیرونی‌ست
در کمی گاه و گه در افزونی‌ست
طفل طبعان بر آن نظر دارند
بالغان دیده دگر دارند
چشم سر حالت درون بیند
چشم سر خلعت برون بیند
چشم سر جبه بیند و دستار
چشم سر قول بیند و کردار
دیده سر درون دل نگرد
دیده سر برون گل نگرد
بس از آن چشم و آب و گل بین هست
کم از این چشم نقش دل بین هست
داد از این دیده‌های ظاهر بین
ریش و دستار و وضع شاعر بین
ریش و دستار هر که به بینند
از همه شاعرانش بگزینند
نادر عصر خویش خوانندش
پهلوی خویشتن نشانندش
گوز خر گر جهد ز کون دهانش
آفرینها شود نثار بیانش
سد قلم زن قلم به دست آیند
که ورقها بدان بیارایند
لیک آن حشو را رقم کردن
نیست جز ظلم بر قلم کردن
نه همین ظلم بر قلم باشد
بر مداد و ورق ستم باشد
ظلم اندر جهان علم و عمل
وضع هر شیء بود به غیر محل
وضع شیئی که آن به جا نبود
ضدعدل است و آن روا نبود
حاکم عادلی و دانا دل
فارق معنی حق و باطل
عدل باشد که من به صف نعال
جا کنم با هزار عقد ل
خصم من کیسه پر ز مهرهٔ خر
بر سر صف نهد بساط هنر
ظلم نبود که با چنان سخنی
که بود مهزل هر انجمنی
ضدمن دست رد دراز کند
در نطق مرا فراز کند
با وجود کمال پستی قدر
برود در صف سخن تا صدر
مهره خر نهد به جای گهر
جای گوهر دهد به مهره خر
نیست پوشیده کاین دو فعل قبیح
بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صریح
برمن این ظلم رفت ودر نظرت
منع ننمود طبع دادگرت
نظر لطفت ار به من بودی
غیر بیرون انجمن بودی
گر بدی حامی من الطافت
کی تغافل نمودی انصافت
لب ز آزار رفته بستم و رفت
بر دل این نیشتر شکستم و رفت
دور عدل تو باد پاینده
که کند خیر او در آینده
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در نوشتن شیرین جواب خسرو را و عتاب کردن بدو در عشق و محبت با دیگران
که از ما آفرین بر آن خداوند
که نبد در خداوندیش مانند
خداوندی که هست آورد از نیست
جز او از نیست هست آور، دگر کیست
سپهر از وی بلند و خاک از او پست
بلند و پست را او می‌کند هست
یکی را طبع آتشناک داده‌ست
یکی را مسکنت چون خاک داده‌ست
یکی را بار نه کرد و قوی دست
یکی را بارکش فرمود و پا بست
یکی را گفت رو آتش بر افروز
یکی را گفت چون خاشاک می‌سوز
یکی را توتی شهد و شکر کرد
یکی را قوت دل خون جگر کرد
به خسرو داد مغروری که می‌تاز
به شیرین داد مسکینی که می‌ساز
به خسرو هر چه خواهی گفت میگوی
به شیرین هر چه جوید گفت میجوی
کرم گستر خدیوا، سرفرازا
عدالت پرورا، مسکین نوازا
زهی هر کام از اختر جسته دیده
شکر را رام و شیرین را رمیده
رسید آن نامه یعنی خنجر تیز
رسید آن نامه یعنی تیغ خون ریز
روان افروخت اما همچو آذر
جگر پرورد لیکن همچو خنجر
نمود آن ناوک زهر آب داده
به دل از آنچه می‌جستی زیاده
اثر چندان که می‌جویی فزون‌تر
جگر چندان که خواهی غرق خون‌تر
ز بی‌انصافی شاهم به فریاد
کزین سان بسته شیرین را به فرهاد
ز بیم آن شهم درتهمت افکند
که بر شکر زند لعلم شکر خند
زدی طعنم که گر مسکین نوازی
چرا با بی دلی چون من نسازی
تو شاهی پادشاهان ارجمندند
نیاز عشق برخود چون پسندند
تو نازک طبع و شیرین آتشین خوی
به هم کی سر کنند آن طبع و این خوی
به یک تلخی که از شیرین چشیدی
به درد خود ز شکر چاره دیدی
ترا جز کامرانی خو نباشد
چو شکر هست گو شیرین نباشد
چرا تلخی ز شیرین بایدت برد
چو شیرینی ز شکر می‌توان خورد
دگر فرمود شه کز رشک شکر
چو شیرین داشتی جانی بر آذر
چرا بد نام کردی خویشتن را
به یاری بر گزیدی کوهکن را
شکر دور از تو چندانی ندارد
که شیرینش به انسانی شمارد
چه جای آن که بی انصافی آرم
چنین هم سنگ مردانش شمارم
تو نیز ای شه به بد کس را مکن یاد
میالا خویش را در طعن فرهاد
مبین نادیده مردم را به خواری
که دور است از طریق شهریاری
چه کارت با گدای گوشه‌گیری
ستمکش خسته‌ای، زاری، فقیری
اسیر محنت درد جهانی
بلای آسمانی را نشانی
ز سختیهای دوران خورده نیرنگ
فتاده کار او با تیشه و سنگ
به دست آورده با سد گونه تشویش
لب نانی به زور بازوی خویش
نه جسته خاطرش دلجویی کس
نه اندر گفته‌اش بدگویی کس
قرار زحمت ما داده بر خویش
اگر بگذاردش طعن بد اندیش
ز سختیهای سنگین نیست آزار
مگر از سخت گوییهای اغیار
مگر با هر که فرماید کسی کار
نهانی با ویش گرم است بازار
مگر از کارفرما گر به مزدور
رود لطفی ز تهمت نیست معذور
اگر چه با کسی کاری ندارم
که بر ناکرده سوگندی بیارم
ولیکن ز آنچه در مکنون شاه است
خدا داند که شیرین بی‌گناه است
مرا مشمول تهمت سازی این شاه
که با اغیار پردازی به دلخواه
مگر بی تهمت آزادی نیابی
دلی نا کرده خون شادی نیابی
مگر تا زهر در کامی نریزی
به عشرت باده در جامی نریزی
و گر افسوس شیرین خورده بودی
غم ناموس شیرین خورده بودی
مکن شاها مخور افسوس شیرین
مفرما تلخ بر خود عیش شیرین
مخور چندین غم شیرین نباید
که درعیش تو نقصانی در آید
ترا پروای شیرین اینقدر نیست
از اینها جز تمنای شکر نیست
چه بر من ترسی ازبدنامی ای شاه
کزین ره دیگران را داده‌ای راه
ز رسوایی کسی را کی گزند است
چو طبع شه چنین رسوا پسند است
چرا رسوایی خود را نجویم
که پیش شه فزاید آبرویم
مگرنه دیگران را این هنر بود
که هر دم آبروشان بیشتر بود
مرا دامان بحمدالله پاک است
ز حرف عیب جویانم چه باک است
ز خسرو بهتری اندر جهان کو
ز من کامی که دیدی باز برگو
چه افسونهای شیرین کار بردی
که از حلوای شیرینم نخوردی
چو راه دل نزد افسون شاهم
که خواهد بردن از افسون ز راهم
اگر شیرین ز افسون نرم گشتی
کجا بازار شکر گرم گشتی
اگر گشتی ز دامان آتشم تیز
ز من کی سرد گشتی مهر پرویز
اگر درمن هوس را راه بودی
کمینه شکر گویم شاه بودی
هوس دشمن شدم روزم سیه گشت
وفا جستم چنین کاری تبه گشت
فریب هر هوسناکی بخوردم
که خسرو از هوسناکان شمردم
تو خود را پاس دار از حرف بدگو
چو خود بهتر شدی درمان من جو
چو خوش با یار گفت آن رند سرمست
که از مستی فتاد و شیشه بشکست
که چون من راه رو تا خود نیفتی
بدان ماند نصیحتها که گفتی
ز کار نامه چون پرداخت خامه
سمنبر مهر زد بر پشت نامه
به پیک شاه داد و گفت برخیز
سنان بر تحفه جای ناوک تیز
زبانی‌گفت با پرویز بر گوی
که این آزرده را آزار کم جوی
مزن تیغ آنکه را تیر است بر دل
منه بار آنکه را بار است در دل
جفا با این دل ناشاد کم کن
چو از چشمم فکندی یاد کم کن
ترا عیشی خوش و روزیست فیروز
چه میخواهی از این جان غم اندوز
تو روز و شب به عیش و کامرانی
ز شبهای سیه روزان چه دانی
به شکر آنکه داری جان خرم
مرنجان خسته جانی را به هردم
نه آن شیرین بود شیرین که دیدی
که گر کوه بلا دیدی کشیدی
کنون سختی چنان از کارش افکند
که کاهش می‌نماید کوه الوند
وز آن پس کرد گلگون را سبک خیز
به کوه بیستون بر رغم پرویز
همی رفتی و با خود راز گفتی
غم و درد گذشته باز گفتی
به دل گفتی که ای سودا گرفته
من از دستت ره صحرا گرفته
به چندین محنتم کردی گرفتار
نمی‌دانم دلی یا خصم خون خوار
به خاک تیره گر خواهی نشستم
دگر عهد هوا خواهان شکستم
گرم با درد همدم خواهی اینک
گرم رسوای عالم خواهی اینک
فزونتر شد جنونم ز آنچه خواهی
به رسوایی فزونم ز آنچه خواهی
برون مشکل برم جان از چنین دل
به اندر سینه پیکان از چنین دل
تنوری باشد و اختر درونش
به از سینه و این دل در درونش
چه اندر خانه سد خصمم به کینه
چه این دل را نگه دارم به سینه
فتادم تا پی دل خوار گشتم
شدم تا یار دل بی یار گشتم
ز شهر و آشنایان دورم از دل
به جان زار و به تن رنجورم از دل
بتی بودم ز سر تا پا دلارا
چنان گشتم که نشناسم سر از پا
ز گیسو داشتم زنجیر شیران
به زنجیر اوفتادم چون اسیران
هر آن خنجر که از مژگان کشیدم
به من بر گشت و زهر او چشیدم
کمند زلف بهر صید بودم
چو دیدم خویشتن در قید بودم
لبم کآب حیات خویشتن داشت
برای خویش مرگ جاودان داشت
به نرگس جادویی تعلیم کردم
به جادو خویش را تسلیم کردم
فروزان بود چهر آتشینم
ندانستم که در آتش نشینم
چو شمشیرم بد ابروی خمیده
کنون شمشیر بر رویم کشیده
دل سنگین که بد در سینهٔ من
کنون سنگی بود بر سینهٔ من
مرا چاهی که بد زیب زنخدان
در آن چاهم کنون چون ماه کنعان
وز آن آتش که خوی من برافروخت
مرا خود خرمن صبر و سکون سوخت
بلا بودم چو بالا مینمودم
ولی آخر بلای خویش بودم
ز نزدیکان یکی را خواند نزدیک
کز او افروختی شبهای تاریک
بگفت و کرد چهر از اشک خون تر
که از شیرین کسی بینی زبون تر
به خواری بسته دل نادیده خواری
به یار بسته دل نادیده یاری
به حدی ساخت خواری با مزاجش
که بر مرگ است پنداری علاجش
چنان خصمی بود با جان خویشش
که گویی نیست جان خصمی‌ست پیشش
چو سوزد بیش راحت بیش دارد
مگر کآتش‌پرستی کیش دارد
مرا بینی که چون سخت است جانم
عدوی خویش و ننگ خاندانم
به خود خصمی ز دشمن بیش کردم
که کرده‌ست آنکه من با خویش کردم
کس از ظلمات جوید مهر تابان
کس از شمشیر نوشد آب حیوان
غزالی کاو وصال شیر جوید
نخست از جان شیرین دست شوید
طمع بستن به کس وانگه به پرویز
بود پلهو زدن بر خنجر تیز
وفا جستن ز کس وانگه به خسرو
بود عمر گذشته جستن از نو
به یادش سینه بر خنجر نهادم
که پا ننهاد بر خاری به یادم
به نامش زهرها نوشید کامم
که در کامش نشد جامی به نامم
وفاداری بر پرویز ننگ است
بود یک رنگ با هرکس دورنگ است
هوس را در برش قدری تمام است
از آن خصمیش با هر نیکنام است
طمع داند به خون خود وفا را
طفیلی نام بنهد آشنا را
به مسکینی کسی کاید به کویش
چو مسکینان نظر دارد به رویش
گذشتم در رهش از شهریاری
چرا او بنگرد بر من به خواری
چو آیم من به پای خود ز ارمن
از این افزون سزاوار است برمن
ببست از دیگرانم چشم امید
به چشم دیگرانم کاش می‌دید
مرا داند پرستاری به درگاه
که با من عشق می‌ورزد به دلخواه
گر از چشم بزرگی دیده بر خویش
از او کم نیستم گر نیستم بیش
از آن بگذر که در ارمن امیرم
به ملک دلبری صاحب سریرم
اگر فر جهانداری‌ست دارم
وگر فرهنگ دلداری‌ست دارم
چه شد کز سر تکبر دور دارم
ترحم با دلی رنجور دارم
به خود گفتم که گر خسرو امیر است
چو داغ عاشقی دارد فقیر است
همه عجز است و مسکینی‌ست خویش
نشاید از تکبر دید سویش
بر او از مهر همدردی نمودم
زنی بودم جوانمردی نمودم
وفاداری خوش است اما نه چندان
که بار آرد چنین خواری و حرمان
تهی از ده دلان پهلو کنی به
به یاران دورو یک رو کنی به
به پهلو یکدلی بنشان نکو خو
که جز یک دل نمی‌گنجد به پهلو
به شکر بست خود را وین نه بس بود
مرا بندد به فرهاد این چه کس بود
بر مردان نهد پتیاره‌ای را
کز او رسوا کند بیچاره‌ای را
شه آفاق داند خویشتن را
فقیری بی سر و پا کوهکن را
همانا در دل این اندیشه دارد
که او خنجر به دست این تیشه دارد
نداند کز فریب چشم جادو
گذارم تیشهٔ این در کف او
چنین می‌گفت و از دل ناله می‌کرد
دل از مژگان خود پر کاله می‌کرد
زمین از اشک چشمش سیل خون شد
روان با سیل سوی بیستون شد
به لب زین رشک جان خسرو آمد
ولی فرهاد را جانی نو آمد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در ستایش فخر الدین شروان شاه منوچهر
ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق
چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق
رسید وقت که پیک امان ز حضرت او
رساند آیت رحمت به انفس و آفاق
بسی نماند که بی‌روح در زمین ختن
سخن سرای شود چون درخت در وقواق
به شکر آنکه جهان را خدایگان ملکی است
که نایب است به ملکت ز قاسم الارزاق
جلال ملت، تاج ملوک فخر الدین
سپهر مجد، منوچهر مشتری اخلاق
شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش
ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق
ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت
به حکم اوست قضا بسته با رضا میثاق
ز بس که ریخت ازین پیش خون خفچاقان
به هندوی گهری چون پرند چین براق
عجب مدار که از روح نامیه زین پس
بجای سبزه ز گل بردمد سر خفچاق
زهی برات بقا را ز عالم مطلق
نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاق
اگر نه شمع فلک نور یافتی ز کفت
چون جان گبر شدی تیره بر مسیح وثاق
سحرگهی که یلان تیغ برکشند چو صبح
به عزم رزم کنند از برای کینه سباق
ز بیم ناوک پروین گسل برای گریز
ز آسمان بستاند بناب نعش طلاق
بگیرد از تپش تیغ و ز امتلای خلاف
دل زمین خفقان و دم زمان فواق
تو ابروار بر آهخته خنجری چون برق
فرشته‌وار نشسته بر اشهبی چو براق
به یگ گشاد ز شست تو تیر غیداقی
شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق
در آن زمان که کن تیغ با کف تو وصال
ز بس که جان بدان را دهی ز جسم فراق
گمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیر
خلایقی دگر از نوعیان کند خلاق
ظفر برد ز برت چتر جاء نصر الله
اجل دهد به عدو زهر مالهم من واق
ایا شهی که ز تاثیر عدل تو بر چرخ
به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق
بدان خدای که پاکان خطهٔ اول
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق
که نیست چون تو سخا پروری به شرق و به غرب
نه چون من است ثنا گستری به شام و عراق
مرا حق از پی مدح تو در وجود آورد
تو نیز تربیتم کن که دارم استحقاق
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق
دقایقی که مرا در سخن به نظم آید
به سر آن نرسد وهم بوعلی دقاق
ایا شهان زمانه عیال شفقت تو
به حال من نظری کن به دیدهٔ اشفاق
که خیره شد دلم از جور کنبد ازرق
چو طبع محرور از فعل داروی زراق
جهان موافق مهر تو است مگذارش
که کینه ورزد با چون منی ز روی نفاق
به حسب طاقت خود طوق دار مدح توام
چرا ز طایفهٔ خاصگان بماندم طاق
مرا ز چنگ نوائب به جود خود برهان
که خلق را توئی امروز نایب رزاق
تو راست ملک جهان و توئی سزای ثنا
چگونه گویم مدح یماک و وصف یلاق
نماند کس که ز انعام تو به روی زمین
نیافت بیت المال و نساخت باب الطاق
منم که نیست در این دور بخت را با من
نه اقتضای رضا و نه اتفاق وفاق
بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت
بدان صفت که زنم آهن و ز تف حراق
اگر نه فضل تو فریاد من رسد بیم است
که قتل من کند او وقت خشیة الاملاق
شها به وصف تو خوش کرده‌ام مذاق سخن
مدار عیش مرا بر امید تلخ مذاق
روا مبین ز طریق کرم که زخم نیاز
برآرد از جگرم هر دمی هزار طراق
ز بی‌نوایی مشتاق آتش مرگم
چو آن کسی که به آب حیات شد مشتاق
تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر، تا ساق
عطای تو کند این درد را دوا گر نه
علاج این چه شناسد حنین بن اسحاق
همیشه تا در موت و حیات نابسته است
بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق
در تو قبلهٔ افاق باد و خلق زمین
به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق
مدام در حق ملکت دعای خاقانی
قبول باد ز حق بالعشی و الاشراق
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
ای سخا را مسبب الاسباب
وی کرم را مفتح الابواب
آستان تو چرخ را معبد
بارگاه تو خلق را محراب
کف تو باب کان پر گوهر
در تو باب بحر بی‌پایاب
عنف تو در لب اجل خنده
لطف تو در شب امل مهتاب
صاحبا گرچه از پرستش تو
حرمت شیب یافتم به شباب
از حدیث و قدیم هست مرا
آستان مبارک تو مب
بارها عقل مر مرا می‌گفت
که از این بارگاه روی متاب
مایه گیرد صواب او ز خطا
گر درنگت شود بدل به شتاب
زود جنبش مباش همچو عنان
دیر آرام باش همچو رکاب
دوش با یار خویش می‌گفتم
سخنی دوست‌وار از هر باب
تا رسیدم بدین که عقل شریف
می‌نماید مرا طریق صواب
کرد در زیر لب تبسم و گفت
ای ترا نام در عنا و عذاب
نه سلام ترا ز بخت علیک
نه سؤال ترا ز بخت جواب
طیره‌ای گاه سلوت از اعدا
خجلی وقت دعوی از احباب
تو چو هر غافلی و بی‌خبری
تن ز دستی درین وثاق خراب
روز و شب محرم تو کلک و دوات
سال و مه مونس تو رحل و کتاب
نه ترا راحت بقا و حیات
نه ترا لذت طعام و شراب
رمضان آمد و همی سازند
کدخدایی سرا اولوالالباب
نزنی لاف خدمت اشراف
نکشی بار منت اصحاب
هم غریو تو چون غریو غریب
هم خروش تو چون خروش غراب
چون فلک بی‌قراری از غم و رنج
چون ملک بی‌نصیبی از خور و خواب
معده و حلق ناز و نعمت تو
طعمهٔ صعوه و گلوی عقاب
گرچه در بذل و جود بنماید
سایهٔ صاحب آفتاب و سحاب
گرچه بر خنگ همتش گیتی
هست بی‌وزن‌تر ز پر ذباب
گرچه اقبال او که دایم باد
از رخ ملک برگرفت نقاب
تشنگان حدود عالم را
در یکی جام کی کند سیراب
در سمرقند و در بخارا هست
قدری ملک و اندکی اسباب
دخل آن در میان خرج فراخ
دیو آزرم را بود چو شهاب
محرم من تویی مرا هم تو
بسر آن رسان ز بهر ثواب
بشنو این از ره حقیقت و صدق
مشنو این از ره حدیث و عتاب
یک مه از عشق خدمت صاحب
مکش از روی اضطراب نقاب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶ - در مدح سلطان فیروز شاه
ای بهمت برتر از چرخ اثیر
وز بزرگی دین یزدان را نصیر
برده حکمت گوی از باد صبا
کرده دستت دست برابر مطیر
ای جوان بختی که مثل و شبه تو
کس نیابد در خم گردون پیر
بنده امشب با جمال‌الدین خطیب
آن به رای و کلک چون خورشید و تیر
عزم آندارد که خود را یک نفس
باز دارد از قلیل و از کثیر
دیگکی چونان که دانی پخته است
همچو دیگر کارهای ما حقیر
خانه‌ای ایمن‌تر از بیت حرام
شاهدی نیکوتر از بدر منیر
تا به اکنون چیز لیزی داشتم
زانکه در عشرت نباشد زو گزیر
از ترش‌رویی و تاریکی که بود
چون جفای عصر و چون درد عصیر
گاو دوشای طربمان این زمان
خشک کرد از خشک سال فاقه شیر
یک صراحی باده‌مان ده بیش نه
ور دو باشد اینت کاری بی‌نظیر
تلخ همچون عیش بدخواه ملک
تیره نی چون روی بدگویی وزیر
از صفا و راستی چون عدل و عقل
وز خوشی و روشنی جان و ضمیر
رنگ او یا لعل چون شاخ بقم
ورنه باری زرد چون برگ زریر
گر فرستی ای بسا شکراکه من
از تو گویم با صغیر و با کبیر
ورنه فردا دست ما و دامنت
کای مسلمانان از این کافر نفیر
انوری بی‌خردگیها می‌کند
تو بزرگی کن برو خرده مگیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷ - در مدح امیر شمس‌الدین اغلبک
ای بهمت ورای چرخ اثیر
چرخ در جنت همت تو قصیر
ای بقدر و شرف عدیم شبیه
وی به جود و سخا عدیم نظیر
پیش وهم تو کند سیر شهاب
پیش دست تو زفت ابر مطیر
نه به فر تو در کمان برجیس
نه به طبع تو در دو پیکر تیر
قلمت راز چرخ را تاویل
سخنت علم غیب را تفسیر
برق با برق فکرت تو صبور
بحر با بحر خاطر تو غدیر
بگشایی گه سؤال و جواب
مشکلات فلک به دست ضمیر
خدمتت حرفهٔ وضیع و شریف
درگهت قبلهٔ صغیر و کبیر
ای جوان بخت سروری که ندید
چون تو فرزانه چشم عالم پیر
بنده را خصم اگر به کین تو کرد
نقش عنوان نامهٔ تزویر
مالش این بس که تا به حشر بماند
بی‌گنه مست شربت تشویر
مبر امیدش از عطای بزرگ
ای بزرگ جهان به جرم حقیر
زانکه جز دست جود تو نکشد
پای ظلم و نیاز در زنجیر
مادری پیر دارد و دو سه طفل
از جهان نفور جفت نفیر
همه گریان و لقمه از اومید
همه عریان و جامه از تدبیر
کرده از حرص تیز و دیدهٔ کند
دیدها وقف روزن ادبیر
غم دل کرده بر رخ هر یک
صورت حال هر یکی تصویر
دست اقبالت ار بنگشاید
بند ادبار زین معیل فقیر
گاو دوشای عمر او ندهد
زین پس از خشکسال حادثه شیر
پای من بنده چون ز جای برفت
کارم از دست من برون شده گیر
من چه گویم که حال من بنده
حال من بنده می‌کند تقریر
تا بود چرخ را جنوب و شمال
تا بود ماه را مدار و مسیر
تخت بادت همیشه چرخ بلند
تاج بادت همیشه بدر منیر
اشک بدخواهت از حسد چو بقم
روی بدگویت از عنا چو زریر
قامت دشمنت چو قامت چنگ
نالهٔ حاسدت چو نالهٔ زیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰ - مدح سلطان سنجر
ای ممالک را مبارک پادشاه
ای سزای خاتم و تخت و کلاه
تیغ خونخوارت پذیرفتار فتح
عفو جان‌بخشت خریدار گناه
روز کوشش بحر گردون کر و فر
وقت بخشش چرخ دریا دستگاه
شاه احمد نام موسی معرکه
شاه یوسف صدق یحیی انتباه
عز دین و ملک دولت آنکه هست
عز و دین و ملک و دولت را پناه
ساحت عرشست خاک حضرتت
کاندرو جز کبریا را نیست راه
روز بارت خاک‌بوسان ره دهند
آفتاب و سایه را در بارگاه
آسمان چشم حوادث برکند
گر کند در سایهٔ چترت نگاه
بر امید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصه‌گاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه
چرخ و ارکان فوق تختی بیش نیست
این به جودت شد مسلم آن به جاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
با ثبات جاه تو کردی پناه
عرصهٔ تنگ سپهر تنگ چشم
کی تواند دیدن اندر سال و ماه
بر ثبات دولت آثارت دلیل
بر دوام ملک انصافت گواه
بر در ملکت کرا آید شگفت
گر کمر بندد نشابور و هراه
صادقان از خدمتت فارغ نیند
صبح صادق زان همی خیزد پگاه
تا که دارد آفتاب آسمان
از فلک میدان و از انجم سپاه
آفتاب آسمانت باد تاج
و آسمان آفتابت باد گاه
بخت روزافزون و فرخ روز و شب
جاودان دولت‌فزا و خصم کاه
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
یار آن کسی بود که به کارت نگه کند
باری نگه کنی، دوسه بارت نگه کند
گاه دعا به نالهٔ زیرت چو گوش کرد
روز بلا به گریهٔ زارت نگه کند
روزی اگر ترا به میان در کشد غمی
دستی بگیرد و ز کنارت نگه کند
بار کسی بکش، که ز پای ار بیوفتی
باری به اوفتادن بارت نگه کند
چون مست شد ز بادهٔ اندوه او سرت
جامی دو کم دهد، به خمارت نگه کند
از مهر دوستی چه کنی فخر؟ کو ز کبر
هر ساعتی به دیدهٔ عارت نگه کند
اغیارات ار نگه نکند هیچ باک نیست
چون اوحدی بکوش، که یارت نگه کند
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۲
اندر صف دوستان ما باش و مترس
خاک در آستان ما باش و مترس
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند
فارغ دل شو، از آن ما باش و مترس
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۴ - در مدح رکن‌الدین عمیدالملک وزیر
خدایگان جهان رکن دین عمیدالملک
توئی که چرخ به جاه تو التجا دارد
قضا به هرچه اشارت کنی مطیع شود
قدر به هرچه رضا باشدت رضا دارد
کسیکه پرتو رای تو در ضمیر آرد
چه التفات به جام جهان نما دارد
به دست هرکه فتد خاک آستانهٔ تو
نظر حرام بود گر به کیمیا دارد
توئی که پشت فلک با همه بلندی قدر
ز بار بر تو پیوسته انحنا دارد
حمایت تو کسی را که در پناه آرد
چه غم ز گردش ایام بی‌حیا دارد
جهان پناها ده سال بیش میگذرد
که بنده نام دعاگوئی شما دارد
نه جز شماش مربی نه جز شما مخدوم
نه جز شما به جهان یار و آشنا دارد
نه جز به لطف تو کان در بیان نمیگنجد
به کس توقع اهلا و مرحبا دارد
نه همچو مردم دیگر به هر کجا که رسد
دری گشاده ببیند سری فرا دارد
ز آستان تو هرگز به هیچ جا نرود
اگرچه پیش وضیع و شریف جا دارد
به عهد چون تو وزیری و این چنین شاهی
روا بود که ورا چرخ در عنا دارد
گهم به سلسله قرض پای بند کند
گهم به منت و افلاس مبتلا دارد
نه خواجه تربیتی میکند مرا هرگز
نه پادشه نظری سوی این گدا دارد
عبید لاجرم اکنون چو دشمن خواجه
نه زر نه جامه نه چادر نه چارپا دارد
نه برگ آنکه تواند ملازمت کردن
نه ساز و آلت و اسباب انزوا دارد
ز بخت خویش برنجم که از نحوست او
همیشه کارک من رو به قهقرا دارد
کمان چرخ به من تیر نکبت اندازد
کمند دهر مرا بستهٔ بلا دارد
ز روزگار فراغت چگونه دارم چشم
چنین که خواجه فراغت ز حال ما دارد
روا بود که چنین خوار و بی‌نوا باشد
کسیکه همچو تو مخدوم و مقتدی دارد
به لطف خاطر یاران و بندگان دریاب
که کار همت یاران باصفا دارد
به وقت فرصت اگر مصلحت بود با شاه
بگو فلان به جنابت امیدها دارد
هزار سال بمان کامران که روح‌الامین
مزید جاه ترا دست در دعا دارد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - اندرز به حاکم قوچان
خرم و آباد باد مرز خبوشان
هیچ دلی از ستم مباد خروشان
گرچه خبوشانیان خروشان بودند
بینی زین پس خموش اهل خبوشان
مردی باید ستوده‌خوی کزین پس
برنخروشند این گروه خموشان
تا نخروشند این گروه بباید
آنچه پسندد به خود، پسندد به ایشان
جمع کندشان ز مردمی به‌بر خوبش
کاینان را حال بوده سخت پریشان
اهل خراسان و جز خراسان دانند
جمله که چونست حال مردم قوچان
ظلمی زبن پیش رفته است بر آنها
او کند آن ظلم را ازین پس جبران
ملک بیاراید و به عدل گراید
تا شود آباد آنچه زو شده ویران
بندد پای از عدوی خانگی آنگاه
گیرد دست از یتیم بی‌سر و سامان
کاری کاسان بود نگیرد دشوار
تا بس دشوار کار، گردد آسان
زینسان باید ستوده مرد هنرمند
آری مرد است آنکه باشد زینسان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در آغاز گرفتاری ساخته است
تا مرا بود بر ولایت دست
بودم ایزد پرست و شاه پرست
امر شه را و حکم الله را
نبدادم به هیچ وقت از دست
دل به غزو و به شغل داشتمی
دشمنان را از آن همی دل خست
چون به کفار می نهادم روی
بس کس از تیغ من همی به نرست
به یکی حمله من افتادی
خیل دشمن ز ششهزار نشست
مگر از زخم تیغ من آهن
حلقه گشت و ز زخم تیغ بجست
آمد اکنون دو پای من بگرفت
خویشتن در حمایتم پیوست
من کنون از برای راحت او
به گه خفتن و بخاست و نشست
دست در دست برده چون مصروع
پای در پای می کشم چون مست
بس که گویند از حمایت اگر
بکشی دست و رسم آن آئین هست
جز به فرمان شهریار جهان
باز کی دارم از حمایت دست
تا نگوید کسی که از سر جهل
بنده مسعود امان خود بشکست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۸ - ضرورت
ای به تو گشته دل خرم قوی
سخت قوی پشتی دارم به تو
تا به ضرورت نرسد کار من
والله کابرام نیارم به تو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۴
خسروا می خور که خرم جشن افریدون رسید
باغ پیروزی شکفت و صبح بهروزی دمید
در چنین صد جشن فرخ شادباش و شاه باش
کایزد از بهر تو این شاهی و شادی آفرید
ملک‌ گیتی دولت عالی تورا دادست و بس
چون تو شاهی را ز شاهان دولتی چونین سزد
برگزیدی عدل و دینداری و جستی نام نیک
لاجرم یزدان تو را از خلق عالم برگزید
هر اثر کز شهریاران در هزاران سال بود
از تو در ده سال شاها بیش از آن آمد پدید
سروران را سر به نام تو همی باید فراشت
خسروان را می به یاد تو همی باید کشید
پایهٔ تخت تو را بر سر همی باید نهاد
نعرهٔ ‌کوس تو را با جان همی باید شنید
ای بسا شهرا که بگشادند شاهان پیش ازین
بخت تو بگشاد و شمشیر تو بود آن را کلید
اژدها کردار شمشیر تو تا آشفته گشت
سامری کردار بدخواه تو از دنیا رمید
نامور بنمای شاهی را که با تو رزم جست
جانور بنمای خصمی را که با تو سرکشید
آنکه با تو رزم جست از دست تو برد آنچه برد
وانکه با تو سرکشید از تیغ تو دید آنچه دید
تا نهاد اقبال تو بر گردن گردون لگام
ملک بی‌آرام توسن رام‌گشت و آرمید
با نهنگ از امن تو ماهی به آب اندر بخفت
با پلنگ از عدل تو آهو به دست اندر چرید
نه‌ کسی از طاعت و فرمان تو یارَدْ گریخت
نه‌کسی با ناچَخ و زوبین تو یارد چَخید
خصم تو شاها همی بیهوده جوید تخت و تاج
کش به جای تخت تابوتی همی باید خرید
گر شکار او همی شیرست در خَم‌ّ کمند
پیش تخت تو به‌ خدمت چون‌ کمان خواهد خمید
نامه بسیاری رسید از دولت تو سوی تو
نامه آن نامه‌است کز دولت کنون خواهد رسید
من رهی از آفرین تو معانی پرورم
زانکه عالی دولت تو من رهی را پرورید
تا به‌سان چهرهٔ خوبان و روی عاشقان
سرخ باشد ارغوان و زرد باشد شنبلید
بر تو فرخ باد و میمون نوبهار و مهرگان
کز تو اندر هفت کشور نوبهاری بشکفید
بزم و مال و نوش را تا جاودان درخور تویی
بزم ساز و مال بخش و نوش کن جام نبید
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۷ - زبان حال قاسم بن حسن(ع)
عمو به حالت من چشم مرحمت واکن
بیا و قاسم دلخسته را تماشا کن
گرفته تنگ به حالم سپاه سنگین دل
نظر به قاسم و سپر هجوم اعدا کن
به جز تو هیچ کس اندر غم یتیمان نیست
بیا دمی به سرم از ره وفا جا کن
رضا مشو که به حسرت روم به حجله خاک
اساس عشرت داماد خود مهیا کن
عمو به جان پدر کن به حال من پدری
برای من زوفا بزم عیش برپا کن
برو به خیمه عموجان برای خاطر من
عروس بی‌کس افسرده را تسلی کن
شده است پیکر قاسم هزار پاره ز تیغ
بیا جراحت جسم مرا مداوا کن
ز سم اسب نگردیده تا تنم پامال
مرا خلاص ز اعدادی بی‌سروپا کن
چو شد عروسی قاسم عزا دگر (صامت)
ز دست دور فلک مرگ خود تمنا کن