عبارات مورد جستجو در ۱۸ گوهر پیدا شد:
رهی معیری : چند قطعه
همت مردانه
در دام حادثات ز کس یاوری مجوی
بگشا گره به همت مشکل گشای خویش
سعی طبیب موجب درمان درد نیست
از خود طلب دوای دل مبتلای خویش
بر عزم خویش تکیه کن ار سالک رهی
واماند آن که تکیه کند برعصای خویش
گفت آهویی به شیر سگی در شکارگاه
چون گرم پویه دیدش اندر قفای خویش
کای خیره سر بگرد سمندم نمی رسی
رانی و گر چو برق به تک بادپای خویش
چون من پی رهایی خود می کنم تلاش
لیکن تو بهر خاطر فرمانروای خویش
با من کجا به پویه برابر شوی از آنک
تو بهر غیر پویی و من از برای خویش
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کرمک شبتاب
شنیدم کرمک شبتاب می گفت
نه آن مورم که کس نالد ز نیشم
توان بی منت بیگانگان سوخت
نپنداری که من پروانه کیشم
اگر شب تیره تر از چشم آهوست
خود افروزم چراغ راه خویشم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خدا آن ملتی را سروری داد
خدا آن ملتی را سروری داد
که تقدیرش بدست خویش بنوشت
به آن ملت سروکاری ندارد
که دهقانش برای دیگران کشت
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۳۶
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.
به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
عمر گرانمايه در اين صرف شد
تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا
ای شکم خیره به تایی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۳
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رقعه بر خرقه همی‌دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی‌گفت
به نان قناعت كنيم و جامه دلق
که بار محنت خود به که بار منت خلق
کسی گفتش : چه نشينی که فلان درين شهر طبعی کريم دارد و کرمی عميم ، ميان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته . اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف يابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. گفت خاموش که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن
همه رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت
حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پايمردی همسایه در بهشت
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۳
حاتم طایی را گفتند از تو بزرگ همت تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای گفت بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را پس به گوشه صحرایی به حاجتی برون رفته بودم ،خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده‌اند؟ گفت
هر كه نان از عمل خويش خورد
منت حاتم طائی نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۷
خاکساری پشتبان ویرانه ما را بس است
بی سرانجامی نگهبان خانه ما را بس است
لشکر بیگانه ای این ملک را در کار نیست
آمد و رفت نفس ویرانه ما را بس است
ابر اگر چون برق، خشک از مزرع ما بگذرد
آبروی خود چو گوهر دانه ما را بس است
نقش در سیماب نتواند گرفتن خویش را
بی قراری بت شکن بتخانه ما را بس است
گنج در ویرانه صائب جمع سازد خویش را
از دو عالم گوشه ای ویرانه ما را بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۹
کار سرجوش کند درد ایاغی که مراست
پر طاوس بود پای چراغی که مراست
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
تر نگردد ز می ناب دماغی که مراست
خانه خلق اگر از روزنه روشن گردد
دل سیه می شود از روزن داغی که مراست
نیست محتاج به شمع دگران خانه من
هم ز سرگرمی خویش است چراغی که مراست
نیست چون لاله مرا چشم به دست دگران
می برون آورد از خویش ایاغی که مراست
قسمت خال ز کنج دهن خوبان نیست
صائب از روی زمین کنج فراغی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۸
نیست با دیده ظاهر دل روشن محتاج
نبود خانه آیینه به روزن محتاج
کرده ام غنچه صفت باغ خود از خانه خویش
نیستم با دل صد پاره به گلشن محتاج
غیر ازین شکوه ازان دست گهربارم نیست
که مرا کرد به دریوزه دامن محتاج
جلوه حسن ز کوته نظران مستغنی است
نیست عیسی به نظربازی سوزن محتاج
نیست موقوف طلب، همت اگر سرشارست
دامن ابر نبشاد به فشردن محتاج
شاهد نقص جنون است به صحرا رفتن
شعله سرکش ما نیست به دامن محتاج
در گلستان جهان غیر دل من صائب
غنچه ای نیست که نبود به شکفتن محتاج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۰
نه از جام دگر هر دم درین میخانه سرگرمم
که چون خورشید تابان من به یک پیمانه سرگرمم
به یک آتش چو داغ لاله می سوزم درین گلشن
نه هر شمعی تواند کرد چون پروانه سرگرمم
شود از سنگباران ملامت تر دماغ من
ازین رطل گران چون مردم دیوانه سرگرمم
نظر چون مردم بالغ نظر بر نو خطان دارم
درین مکتب نسازد ابجد طفلانه سرگرمم
نگیرد پیش راه عزم من گردون کم فرصت
به هر کاری که سازد همت مردانه سرگرمم
زآبادی شود وحشت فزون جانهای وحشی را
از آن پیوسته در تعمیر این ویرانه سرگرمم
مرا دلگرمی صیاد دارد در قفس صائب
نه آن مرغم که سازد حرص آب و دانه سرگرممم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
در شعر مرا نیک و بد چرخ یکی است
گو خواه بگرد بر من و خواه بایست
هر شاعر نیک را قوی طایفه ایست
والله که مرا به طایفه حاجت نیست
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
گر نیست مرا طالع فیروز چه باک؟
ور طبع نگردد الفت آموز چه باک؟
باید چو ز همدمان بریدن پیوند
گر هم نفسی نباشد امروز چه باک؟
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
این نخل تازه بین که ندیدست خار کس
نگرفته رنگ دامنش از لاله زار کس
با آب خود بر آمده همچون گل بهشت
لب تر نکرده هیچگه از جویبار کس
آیینه اش ز آه کسان مانده در امان
ننشسته گرد بر دلش از رهگذار کس
شهری شد از کرشمه ی مستانه اش خراب
وز باده اش نرفته عذاب خمار کس
مجروح ساخت تیغ زبانش دل همه
یکره نگشت مرهم جان فگار کس
ای آنکه می روی ز پیش باز کش عنان
کان آهوی رمیده نگردد شکار کس
فریاد از آن حریف که هر چند می خورد
از کبر و ناز سر ننهد در کنار کس
ای کاش بر مراد کسی چون نمیرود
باری بوعده هم ندهد انتظار کس
شمعی که روشنست فغانی بنور خود
پروا نمی کند بشبستان تار کس
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۹
آسیب نهان به خرمن ما نرسد
جز بار سبو به گردن ما نرسد
از منت جامه همچو مجنون رستیم
تا دست کسی بدامن ما نرسد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ندارد منت بار لباس از هیچ کس دوشم
نباشد چون کمان غیر از خدنگ غم در آغوشم
چو افلاطون به وحدت سال ها در خم کنم مسکن
چو می با خام طبعان و هواخواهان نمی جوشم
به چندین جامهٔ ارزق که ای زاهد به برداری
تو عیب من نمی پوشی و من عیب تو می پوشم
ز خود رفتم نرفتم هیچ گه از یاد [و] فکر غم
بسی گشتم چو دیدم در دل شادی فراموشم
به فریاد کجا خم می رسد یا شیشه یا ساغر
مگر دریا شود می تا کند یک لحظه مدهوشم
ز حرف سخت سنگ کودکان بهتر که از دردش
نشد پر خاطر دیوانه ز این پر شد از آن گوشم
شب وصلش نبودم باخبر از نشئهٔ مجلس
سعیدا بر دل امروز یاد صحبت دوشم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
به امید توام خرسند ازین پس
نخواهم گشت حاجتمند ازین پس
به بهتان گناهم سوخت دشمن
به عصیانم نمی سوزند ازین پس
اگر در دل ملالی یابم از تو
نخواهم تن به ناخن کند ازین پس
دلم از خانمان برکنده عشقت
ندارم مهر بر فرزند ازین پس
به بند نیستی دیدم دهانت
به هستی نیستم دربند ازین پس
بر از آغوش شمشادت گرفتم
ز صرصر نشکنم پیوند ازین پس
کنون خوش وقت باید بود با هم
که داند زندگی تا چند ازین پس
به تعلیم خردمندان نبودم
بسم نابخردان را پند ازین پس
شکر در مصر ارزان شد «نظیری »
به کنعان می فرستم قند ازین پس
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۲ - در نصیحت
دلا حاجت خود بردوست بر
که مأیوسی آرد زجای دگر
روا نیست حاجت به کس بردنت
که باشد نکوتر از او مردنت
طمع را چه خوش باشدار سر بری
اگر نان نباشد به خوان خون خوری
بکن فرش از خاک اگر فرش نیست
کسی کو نشد فرشش از خاک کیست
نباشد اگر مرکب تندرو
که پا هست بی زحمتکاه وجو
نداری اگر سیم وزر نیست بیم
ز رخ ساز زر اشک خود گیر سیم
پی خوردن آبت ار کاسه نیست
تو را داده یزدان دوکف بهر چیست
گرت شانه نبود چه اندوه از آن
که انگشت از شانه دارد نشان
چراغ ار نباشد به شبهای تار
مخورغم که باشد چنین درمزار
نداری اگر خانه زر نگار
توانی به ویرانه گیری قرار
به بر گر نداری بتی مه جبین
برو با غم و درد شو همنشین
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
بید مجنونم سر خود دیده ام در پای خویش
گر زنند آتش نمی جنبم چو شمع از جای خویش
کاسه گردابم و ابر طمع جو نیستم
می دهد چشمم به مردم آب از دریای خویش
می زنم بر استان اهل دولت پشت پا
تا به دست آورده ام دامان استغنای خویش
گوشه ویرانه شهرستان نماید جغد را
گردبادم می روم در دامن صحرای خویش
در دکان دارم متاع کس میاب و کس مخر
روزگاری شد خجالت دارم از کالای خویش
دست کوته کرده ام از بزم اهل روزگار
می برم خالی از این میخانه ها مینای خویش
در قفس افتادم و صیاد من آگه نشد
داغم از دست بدام افتادن بیجای خویش
روزی من می رساند سیدا روزی رسان
مانده ام امروز بر فردا غم فردای خویش