عبارات مورد جستجو در ۲۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۲ - صفت طعام هندی
گرمترین کارگزاران خوان
مایده کردند ز مطبخ روان
خوانچهٔ آراسته بیش از هزار
بر همه الوان نعم کرده بار
بانگ روا رو که ز اختر گذشت
بلک زنه خوانچه صلا بر گذشت
گشت علم از خورش ارجمند
خوانچه از آن ساخت سه پایه بلند
صد قدح از شیرهٔ آب نبات
در مزه هم شیرهٔ آب حیات
کرد گز رسوئی حریفان نخست
کام می آلوده ز جلاب شست
شربت لبگیر کزان آب خورد
جان گسسته بتوان وصل کرد
از پس آن دور درآمد بخوان
دائرهٔ مهر شده دور نان
نان تنگ صاف بران گونه بود
کز تنگی رو به دگر سو نمود
نان نگوییم که قرص خورست
عیسی اگر خوان بکشد درخورست
نان تنوری ز طرف قبه بست
زانک بخوان شهٔ عالم نشست
کاک در آن مرتبه رو ترش کرد
لاجرمش روئی چنان مانده زرد
یافته سنبو سه ز تثلیث اثر
برهٔ بریان شرف از قرص خور
خواند زبان بره پهلوی بز
بر سر پولاد، که: منی ارز
پهلوی مسلوخ هلالی گشاد
طرفه که سی غره بیک سلخ زاد
چرب دم دنبه دو من یکسره
چرب تر از دم دنبک آهو بره
خنده برون داد سر گو سپند
هم به جوانی شده دندان بلند
دنبهٔ کوهی که بهر خوانچه بر
ده مه رفته و دو قرنش بسر
صد نعم از هر نمطی دیگ پز
مردم از آن لب کزو انگشت مز
پخته بسی مرغ بهر گونه طرز
ازو لج و تیهو و دراج و چرز
صحنک حلوا همه شکر سرشت
چاشنیش از طبقات بهشت
تختهٔ صابونی شکر نوید
راست چو جامه به سفیدی سفید
داده بسی طیب معنبر بران
خورده کافورتر و زعفران
در تن مردان مزه ذاتی شده
ناطقه هم روح نباتی شده
بهرهٔ خود برد چو کام از خورش
یافت ز لذت دل و جان پرورش
مایده کردند ز مطبخ روان
خوانچهٔ آراسته بیش از هزار
بر همه الوان نعم کرده بار
بانگ روا رو که ز اختر گذشت
بلک زنه خوانچه صلا بر گذشت
گشت علم از خورش ارجمند
خوانچه از آن ساخت سه پایه بلند
صد قدح از شیرهٔ آب نبات
در مزه هم شیرهٔ آب حیات
کرد گز رسوئی حریفان نخست
کام می آلوده ز جلاب شست
شربت لبگیر کزان آب خورد
جان گسسته بتوان وصل کرد
از پس آن دور درآمد بخوان
دائرهٔ مهر شده دور نان
نان تنگ صاف بران گونه بود
کز تنگی رو به دگر سو نمود
نان نگوییم که قرص خورست
عیسی اگر خوان بکشد درخورست
نان تنوری ز طرف قبه بست
زانک بخوان شهٔ عالم نشست
کاک در آن مرتبه رو ترش کرد
لاجرمش روئی چنان مانده زرد
یافته سنبو سه ز تثلیث اثر
برهٔ بریان شرف از قرص خور
خواند زبان بره پهلوی بز
بر سر پولاد، که: منی ارز
پهلوی مسلوخ هلالی گشاد
طرفه که سی غره بیک سلخ زاد
چرب دم دنبه دو من یکسره
چرب تر از دم دنبک آهو بره
خنده برون داد سر گو سپند
هم به جوانی شده دندان بلند
دنبهٔ کوهی که بهر خوانچه بر
ده مه رفته و دو قرنش بسر
صد نعم از هر نمطی دیگ پز
مردم از آن لب کزو انگشت مز
پخته بسی مرغ بهر گونه طرز
ازو لج و تیهو و دراج و چرز
صحنک حلوا همه شکر سرشت
چاشنیش از طبقات بهشت
تختهٔ صابونی شکر نوید
راست چو جامه به سفیدی سفید
داده بسی طیب معنبر بران
خورده کافورتر و زعفران
در تن مردان مزه ذاتی شده
ناطقه هم روح نباتی شده
بهرهٔ خود برد چو کام از خورش
یافت ز لذت دل و جان پرورش
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹
مراست در هوس روی آن پری پیکر
دل جراحت و جان فگار و دیده تر
در جواب او
هوای قلیه کدو تا بود مرا در سر
مذمت عدس این دم نمی کنم دیگر
کدک که دختر گیپاست کی بود یارب
که در نکاح من آید به حله ای در بر
جمال کله بریان چو دیدم اندر شهر
نمی کند دل من میل سوی قلیه گذر
ز خرده ها که مزعفر ز قند در دل داشت
ببین که مرغ مسما وقوف یافت مگر
به خوان اطعمه گفتم که شمع راهم ده
چو من، بگفت مگر هم تو بگذری از سر
وصال شهد مصفی نمی شود روزی
به روی خوان شده امروز رشته زان لاغر
همیشه صوفی بیچاره سفر بردارست
بیار اگر چه ترا نیست این سخن باور
دل جراحت و جان فگار و دیده تر
در جواب او
هوای قلیه کدو تا بود مرا در سر
مذمت عدس این دم نمی کنم دیگر
کدک که دختر گیپاست کی بود یارب
که در نکاح من آید به حله ای در بر
جمال کله بریان چو دیدم اندر شهر
نمی کند دل من میل سوی قلیه گذر
ز خرده ها که مزعفر ز قند در دل داشت
ببین که مرغ مسما وقوف یافت مگر
به خوان اطعمه گفتم که شمع راهم ده
چو من، بگفت مگر هم تو بگذری از سر
وصال شهد مصفی نمی شود روزی
به روی خوان شده امروز رشته زان لاغر
همیشه صوفی بیچاره سفر بردارست
بیار اگر چه ترا نیست این سخن باور
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۶
جانم به لب رسید ز سودای آن حبیب
وز عاشقی نصیب من این است تا نصیب
در جواب او
آن چرب روده ای که بود اسم او اسیب
آیا بود که بر من مسکین شود نصیب
دردی است جوع و شربت او روغن و حلیم
از پیش مطبخی نروم جانب طبیب
سیری ز نان میده و پالوده عسل
امری بود محال و حدیثی بود عجیب
محبوب من چو گرده نان است این زمان
دانی چه لذتی بود اندر بغل و جیب
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
کس را مباد در دو جهان یاد آن غریب
پیوسته یاد معده پر از گرده و برنج
یارب دعای خسته دلان را بکن اجبیب
صوفی در آن زمان که به مکتب شروع کرد
الحمد شکر اطمعه می خواند با ادیب
وز عاشقی نصیب من این است تا نصیب
در جواب او
آن چرب روده ای که بود اسم او اسیب
آیا بود که بر من مسکین شود نصیب
دردی است جوع و شربت او روغن و حلیم
از پیش مطبخی نروم جانب طبیب
سیری ز نان میده و پالوده عسل
امری بود محال و حدیثی بود عجیب
محبوب من چو گرده نان است این زمان
دانی چه لذتی بود اندر بغل و جیب
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
کس را مباد در دو جهان یاد آن غریب
پیوسته یاد معده پر از گرده و برنج
یارب دعای خسته دلان را بکن اجبیب
صوفی در آن زمان که به مکتب شروع کرد
الحمد شکر اطمعه می خواند با ادیب
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۰
زشوق آن رخ زیبا همی کشم آوخ
دل جراحت من بین و سینه لخ لخ
در جواب او
شمیم قلیه و بغرا وزید از مطبخ
مشام جان مرا تازه ساخت این، بخ بخ
دلا چو تازه کند جان به فصل تابستان
مباش غافل از آن بکسمات و شربت یخ
چنان عدوی تن جانفزای بریانم
که گر به دست من افتد بسازمش لخ لخ
ز اشتیاق حلیم و هوای قلیه برنج
به پیش مطبخیان می کشم هزار آوخ
مرا به صبر مفرما ز زلبیای عسل
که هست نازک و شیرین و صبر اوست چه تلخ
به پیش اطعمه خواران به معده آتش جوع
هزار بار فزونتر ز آتش دوزخ
شود به صومعه صوفی مقیم، پنجه سال
اگر چه روزنه ای وا کنند از مطبخ
دل جراحت من بین و سینه لخ لخ
در جواب او
شمیم قلیه و بغرا وزید از مطبخ
مشام جان مرا تازه ساخت این، بخ بخ
دلا چو تازه کند جان به فصل تابستان
مباش غافل از آن بکسمات و شربت یخ
چنان عدوی تن جانفزای بریانم
که گر به دست من افتد بسازمش لخ لخ
ز اشتیاق حلیم و هوای قلیه برنج
به پیش مطبخیان می کشم هزار آوخ
مرا به صبر مفرما ز زلبیای عسل
که هست نازک و شیرین و صبر اوست چه تلخ
به پیش اطعمه خواران به معده آتش جوع
هزار بار فزونتر ز آتش دوزخ
شود به صومعه صوفی مقیم، پنجه سال
اگر چه روزنه ای وا کنند از مطبخ
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۳
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
در جواب او
نهی بر بار در پیشم چو روزی دیگ حلوا را
زغم اندر امان سازی دل مسکین شیدا را
اگر روزی به چنگ آید مرا صحنی زماهیچه
به بوی قلیه اش بخشم جهان و ملک عقبی را
هزاران جان مشتاقان فدای مطبخی باشد
به پیش سفره برداران گر آرد صحن بغرا را
دل پژمرده ما را حیات از بوی نان باشد
بیار ار نیستت باور، ببین فعل مسیحا را
چنان مشتاق بریانم که در بازار طباخان
نمی دانم من مسکین که تا چون می نهم پا را
اگر یک خوشه انگوری به دست افتد مرا، فخری
به چشم اندر نمی آرم دگر عقد ثریا را
شمیم قلیه و بغرا چو روزی بشنود صوفی
شود مست و دهد بر باد تسبیح و مصلی را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
در جواب او
نهی بر بار در پیشم چو روزی دیگ حلوا را
زغم اندر امان سازی دل مسکین شیدا را
اگر روزی به چنگ آید مرا صحنی زماهیچه
به بوی قلیه اش بخشم جهان و ملک عقبی را
هزاران جان مشتاقان فدای مطبخی باشد
به پیش سفره برداران گر آرد صحن بغرا را
دل پژمرده ما را حیات از بوی نان باشد
بیار ار نیستت باور، ببین فعل مسیحا را
چنان مشتاق بریانم که در بازار طباخان
نمی دانم من مسکین که تا چون می نهم پا را
اگر یک خوشه انگوری به دست افتد مرا، فخری
به چشم اندر نمی آرم دگر عقد ثریا را
شمیم قلیه و بغرا چو روزی بشنود صوفی
شود مست و دهد بر باد تسبیح و مصلی را
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۶
مرا که سینه هبا شد ز عین دلتنگی
اثر نمی کند این دم در آن دل سنگی
در جواب او
دل مرا چو هوس کرد قلیه زنگی
برنج گشت پریشان زعین بی ننگی
خوش است صحنک حلوای تر به نیم شبان
به نان میده اگر آدمی بود بنگی
مگر که دختر ترکی است بکسمات این دم
برآمدست ز حمام با رخ رنگی
ز اشتیاق رخ جانفزای بریانی
جگر کباب بنوشم ببین ز دلتنگی
چه خوش بود نخودابی که زعفران دارد
به شرط آن که بود دیگ آن زمان سنگی
بساز مرغ مسما به دانه های برنج
تو جان کجا بری اکنون مرا چو در چنگی
نمی کنی صفت قلیه این زمان صوفی
چه واقع است مگر با پیاز در جنگی
اثر نمی کند این دم در آن دل سنگی
در جواب او
دل مرا چو هوس کرد قلیه زنگی
برنج گشت پریشان زعین بی ننگی
خوش است صحنک حلوای تر به نیم شبان
به نان میده اگر آدمی بود بنگی
مگر که دختر ترکی است بکسمات این دم
برآمدست ز حمام با رخ رنگی
ز اشتیاق رخ جانفزای بریانی
جگر کباب بنوشم ببین ز دلتنگی
چه خوش بود نخودابی که زعفران دارد
به شرط آن که بود دیگ آن زمان سنگی
بساز مرغ مسما به دانه های برنج
تو جان کجا بری اکنون مرا چو در چنگی
نمی کنی صفت قلیه این زمان صوفی
چه واقع است مگر با پیاز در جنگی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۳
ای ز سودای لب لعل تو شور ی به نمک
وز فروغ رخ تو تافته خورشید فلک
در جواب او
برد دل از من سودا زده گیپا و کدک
گر چه با قلیه کباب است مرا حق نمک
به برنج و عسل و دنبه، برو آرد به هم
گر بود مال من بی سر و پا را، لک لک
ز تمنای کباب و هوس نان تنک
به سما می رسد این آه دل من ز سمک
زآن زمانی که شدم معتقد گرده نان
نکند میل دلم جانب شمسی فلک
در دلم هیچ نیابند جز اندیشه گوشت
بعد مرگم چو در آیند به خاک آن دو ملک
از شمیمی که ز حلوای تر آمد به مشام
در پیش روح، روان می رود این دم بی شک
صوفی بی سر و پا می نتواند بودن
بی منقا که بود در بغلش چون کودک
وز فروغ رخ تو تافته خورشید فلک
در جواب او
برد دل از من سودا زده گیپا و کدک
گر چه با قلیه کباب است مرا حق نمک
به برنج و عسل و دنبه، برو آرد به هم
گر بود مال من بی سر و پا را، لک لک
ز تمنای کباب و هوس نان تنک
به سما می رسد این آه دل من ز سمک
زآن زمانی که شدم معتقد گرده نان
نکند میل دلم جانب شمسی فلک
در دلم هیچ نیابند جز اندیشه گوشت
بعد مرگم چو در آیند به خاک آن دو ملک
از شمیمی که ز حلوای تر آمد به مشام
در پیش روح، روان می رود این دم بی شک
صوفی بی سر و پا می نتواند بودن
بی منقا که بود در بغلش چون کودک
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۶
تا دل به دام زلف سیاه تو مبتلاست
جان رمیده بین که گرفتار صد بلاست
در جواب او
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
جانم اسیر گرده نان است، آن کجاست
از خورده های قند چه گویم که این زمان
در دیده های اشک فشانم چو توتیاست
ماقوت اگر شود من بیچاره را خوش است
حلوای تر که مرهم دلهای ریش ماست
آشی که هست قلیه زنگی غلام او
دانی و گرنه با تو بگویم که ماسواست
ای نان گرم از من مسکین سلام گوی
زناج را که آن قد و بالای او بلاست
از پیش مطبخی نروم جانب حکیم
بیمار جوعم و نخوداب این زمان شفاست
سیری ز نان میده و پالوده عسل
اکنون مگو به مذهب صوفی که این خطاست
جان رمیده بین که گرفتار صد بلاست
در جواب او
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
جانم اسیر گرده نان است، آن کجاست
از خورده های قند چه گویم که این زمان
در دیده های اشک فشانم چو توتیاست
ماقوت اگر شود من بیچاره را خوش است
حلوای تر که مرهم دلهای ریش ماست
آشی که هست قلیه زنگی غلام او
دانی و گرنه با تو بگویم که ماسواست
ای نان گرم از من مسکین سلام گوی
زناج را که آن قد و بالای او بلاست
از پیش مطبخی نروم جانب حکیم
بیمار جوعم و نخوداب این زمان شفاست
سیری ز نان میده و پالوده عسل
اکنون مگو به مذهب صوفی که این خطاست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۰
نوبهار آمد و از هر طرفی سبزه دمید
بلبل از حجره غم رخت به گلزار کشید
در جواب او
تا به بغرای پر از سیر و نخود قلیه رسید
هر که را گشت میسر بود از بخت سعید
به که گویم بجز از مطبخیان این ساعت
شور در جان من است از هوس لحم قدید
وز پی صحن مزعفر به هواداری قند
طاس دوشاب بسی رفت و به گردش نرسید
نکند میل دلش جانب گیپا و کدک
هر که لعل لب جان پرور سنبوسه گزید
سر به بغرا و به ماهیچه فرو کی آرد
آن که روزی نمک قلیه گیپا بچشید
هیچ آواز به عالم به از آن نیست بدان
که ز مطبخ خبر آید که مزعفر برسید
نان و حلوا به سر تربت صوفی بدهید
که به این آرزو از دار جهان رفت و ندید
بلبل از حجره غم رخت به گلزار کشید
در جواب او
تا به بغرای پر از سیر و نخود قلیه رسید
هر که را گشت میسر بود از بخت سعید
به که گویم بجز از مطبخیان این ساعت
شور در جان من است از هوس لحم قدید
وز پی صحن مزعفر به هواداری قند
طاس دوشاب بسی رفت و به گردش نرسید
نکند میل دلش جانب گیپا و کدک
هر که لعل لب جان پرور سنبوسه گزید
سر به بغرا و به ماهیچه فرو کی آرد
آن که روزی نمک قلیه گیپا بچشید
هیچ آواز به عالم به از آن نیست بدان
که ز مطبخ خبر آید که مزعفر برسید
نان و حلوا به سر تربت صوفی بدهید
که به این آرزو از دار جهان رفت و ندید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۴
عیان دید ناگه بر آن لب چو خال
مگس سیر شد از شکر ز انفعال
در جواب او
به بازار بنمود چون نان جمال
برفت از دل لوت خواران ملال
ز دستم ببینید صد پاره شد
تن مرغ بریان درین دم و بال
هریسه از آن است برهم زده
که روغن مر او را کند پایمال
شفای دل و راحت جان ماست
کباب و، الهی نبیند زوال
از آن دیده ام دوش بغرا به خواب
که ماهیچه باشد مرا در خیال
بنه خواجه از گوشت سودای خام
چو از پختگی یافت بریان کمال
چو صوفی بنوش و بنوشان کنون
تو از مال خود خواجه چندین منال
مگس سیر شد از شکر ز انفعال
در جواب او
به بازار بنمود چون نان جمال
برفت از دل لوت خواران ملال
ز دستم ببینید صد پاره شد
تن مرغ بریان درین دم و بال
هریسه از آن است برهم زده
که روغن مر او را کند پایمال
شفای دل و راحت جان ماست
کباب و، الهی نبیند زوال
از آن دیده ام دوش بغرا به خواب
که ماهیچه باشد مرا در خیال
بنه خواجه از گوشت سودای خام
چو از پختگی یافت بریان کمال
چو صوفی بنوش و بنوشان کنون
تو از مال خود خواجه چندین منال
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۰
میان مجلس رندان حدیث فردا نیست
بیار باده که حال زمانه پیدا نیست
در جواب او
چو در ضمیر من این دم به غیر گیپا نیست
ز شوق کله بریان به هیچ پروا نیست
به خوان اطعمه از خود مگوی نان شعیر
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
میان دعوت سلطان نگاه می کردم
یکی به سکه و صورت چو شاه بغرا نیست
مریض جوع شدم ای حکیم فرمائید
که غیر نان مزعفر مرا مداوا نیست
اگر چه معده پر از قلیه است و نان و عسل
مگو مگوی که رغبت مرا به حلوا نیست
کجا روم به که گویم به غیر مطبخیان
چو غیر نان و کباب این زمان تمنا نیست
نگاه کن که به عالم به صحن قلیه برنج
کسی چو صوفی مسکین اسیر و شیدا نیست
بیار باده که حال زمانه پیدا نیست
در جواب او
چو در ضمیر من این دم به غیر گیپا نیست
ز شوق کله بریان به هیچ پروا نیست
به خوان اطعمه از خود مگوی نان شعیر
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
میان دعوت سلطان نگاه می کردم
یکی به سکه و صورت چو شاه بغرا نیست
مریض جوع شدم ای حکیم فرمائید
که غیر نان مزعفر مرا مداوا نیست
اگر چه معده پر از قلیه است و نان و عسل
مگو مگوی که رغبت مرا به حلوا نیست
کجا روم به که گویم به غیر مطبخیان
چو غیر نان و کباب این زمان تمنا نیست
نگاه کن که به عالم به صحن قلیه برنج
کسی چو صوفی مسکین اسیر و شیدا نیست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۵
تاج سیاه و زلف سیاه و رخ چو ماه
نشو و نمای بدر ببین در شب سیاه
در جواب او
هر مقبلی که فکر نهاری کند پگاه
آیا بود که بر من مسکین کند نگاه
ای کله دست گیر که وقت عنایت است
کز جور اشتها به تو آورده ام پناه
آش تروش شب به چغندر نشسته بود
آن تیره روزگار از آن گشت رو سیاه
هر کس به روز و شب نخورد دعوت بلیغ
عمر شریف کرده به بیحاصلی تباه
از اشتیاق ماهی بریان و سیر او
آه دل شکسته ز ماهی است تا به ماه
آن زحمتی که در غم بریان به من رسید
صحن برنج آمده امروز عذر خواه
صوفی محبت ازلی داشت با کباب
هستند نان و آب به دعوی او گواه
نشو و نمای بدر ببین در شب سیاه
در جواب او
هر مقبلی که فکر نهاری کند پگاه
آیا بود که بر من مسکین کند نگاه
ای کله دست گیر که وقت عنایت است
کز جور اشتها به تو آورده ام پناه
آش تروش شب به چغندر نشسته بود
آن تیره روزگار از آن گشت رو سیاه
هر کس به روز و شب نخورد دعوت بلیغ
عمر شریف کرده به بیحاصلی تباه
از اشتیاق ماهی بریان و سیر او
آه دل شکسته ز ماهی است تا به ماه
آن زحمتی که در غم بریان به من رسید
صحن برنج آمده امروز عذر خواه
صوفی محبت ازلی داشت با کباب
هستند نان و آب به دعوی او گواه
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۷
همی زند به جهان پیر دیر باده صلاح
در نشاط چو زین باب می شود مفتاح
در جواب او
خوش است صحنک بغرای پر ز قیمه صباح
گشای این در دولت برویم ای فتاح
به کارخانه حلواگران نگاهی کن
که نور مشعله زلبیاست چون مصباح
در آن زمان که شود معده پر ز نان و عسل
خوش است طاس یخ آبی و صحنک تفاح
بلاست آن که به امید یک دو دانه برنج
به بحر کاسه زند غوطه چمچه چون ملاح
بیا برای تسلی خاطرم بر خوان
بکش تو صورت نان و کباب را طراح
شمیم قلیه مشام مرا معطر ساخت
خود از کجاست چنین بو که می رسد فراح
به خوان اطعمه، صوفی صلاح اگر بزند
مکن تو عیب، نباشد صلاح او به صلاح
در نشاط چو زین باب می شود مفتاح
در جواب او
خوش است صحنک بغرای پر ز قیمه صباح
گشای این در دولت برویم ای فتاح
به کارخانه حلواگران نگاهی کن
که نور مشعله زلبیاست چون مصباح
در آن زمان که شود معده پر ز نان و عسل
خوش است طاس یخ آبی و صحنک تفاح
بلاست آن که به امید یک دو دانه برنج
به بحر کاسه زند غوطه چمچه چون ملاح
بیا برای تسلی خاطرم بر خوان
بکش تو صورت نان و کباب را طراح
شمیم قلیه مشام مرا معطر ساخت
خود از کجاست چنین بو که می رسد فراح
به خوان اطعمه، صوفی صلاح اگر بزند
مکن تو عیب، نباشد صلاح او به صلاح
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۰
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
در جواب او
دیدم به خواب خوش که برنجم نواله بود
تعبیر آن صباح به بریان حواله بود
ای مطبخی طعام ترا نیست لذتی
این لحم بره نیست مگر از گساله بود
ای خرم آن زمان که برای نهار من
در سفره نان، شیر و عسل در پیاله بود
بغرا، مبر به کاچی و دوشاب او تورشک
روزیت گر چه سرکه داغ دو ساله بود
آن دم که گشت معده پر از گرده و عسل
میان دل شکسته به آب چو ژاله بود
در بوستان زخانه حلواگران شهر
بشکفته زلبیای عسل همچو لاله بود
صوفی ز اشتیاق کباب تنور پخت
چون قلیه در گدازش و فریاد و ناله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
در جواب او
دیدم به خواب خوش که برنجم نواله بود
تعبیر آن صباح به بریان حواله بود
ای مطبخی طعام ترا نیست لذتی
این لحم بره نیست مگر از گساله بود
ای خرم آن زمان که برای نهار من
در سفره نان، شیر و عسل در پیاله بود
بغرا، مبر به کاچی و دوشاب او تورشک
روزیت گر چه سرکه داغ دو ساله بود
آن دم که گشت معده پر از گرده و عسل
میان دل شکسته به آب چو ژاله بود
در بوستان زخانه حلواگران شهر
بشکفته زلبیای عسل همچو لاله بود
صوفی ز اشتیاق کباب تنور پخت
چون قلیه در گدازش و فریاد و ناله بود
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۲
آه از این درد که از عشق مرا در جان است
این چه سوزی است که در سینه مرا پنهان است
در جواب او
در دلم آتش جوع از هوس بریان است
دل من در رخ جان پرور نان حیران است
مرهم درد دل من نبود جز کشکک
«این چه دردی است که در سینه مرا پنهان است»
نیست بی یاد برنج و حبشی یک نفسم
ور بر آید به من دل شده صد تاوان است
هر که جان داد و دلی، بره بریان بخرید
گو غنیمت شمر امروز که بس ارزان است
خسرو اطعمه ها گوشت بود در عالم
باد پاینده در آفاق چو او سلطان است
دوش می برد یکی صحن برنجی ز غمش
وه که امروز چو پالوده دلم لرزان است
بوی حلوای برنج و نخوداب آمد دوش
صوفی امروز ازین واقعه سرگردان است
این چه سوزی است که در سینه مرا پنهان است
در جواب او
در دلم آتش جوع از هوس بریان است
دل من در رخ جان پرور نان حیران است
مرهم درد دل من نبود جز کشکک
«این چه دردی است که در سینه مرا پنهان است»
نیست بی یاد برنج و حبشی یک نفسم
ور بر آید به من دل شده صد تاوان است
هر که جان داد و دلی، بره بریان بخرید
گو غنیمت شمر امروز که بس ارزان است
خسرو اطعمه ها گوشت بود در عالم
باد پاینده در آفاق چو او سلطان است
دوش می برد یکی صحن برنجی ز غمش
وه که امروز چو پالوده دلم لرزان است
بوی حلوای برنج و نخوداب آمد دوش
صوفی امروز ازین واقعه سرگردان است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۸
ز چشم گوشه نشینم نشان سودا پرس
سواد زلف ز آشفتگان شیدا پرس
در جواب او
ز ما که دعوتیانیم شوق بغرا پرس
طریق پختن آش و حلیم و حلوا پرس
مرا که بیخود و سرمست دیگ ماچانم
ز پنج اشکنه و کله و ز گیپا پرس
به صد زبان چو توانی حدیث بریان گوی
نشان کلبه آن رند بی سر و پا پرس
چو نان گرم براندازد از جمال نقاب
بیا و از دل ما لذت تماشا پرس
شفای این مرض جوع از کباب شنو
دوای پر شدن معده را ز شربا پرس
غلام خاص برنج است در جهان حبشی
چو ره به خواجه توان برد هم ز لالا پرس
تو نوش کردن دعوت اگر نمی دانی
بیا، بیا و ز صوفی رند شیدا پرس
سواد زلف ز آشفتگان شیدا پرس
در جواب او
ز ما که دعوتیانیم شوق بغرا پرس
طریق پختن آش و حلیم و حلوا پرس
مرا که بیخود و سرمست دیگ ماچانم
ز پنج اشکنه و کله و ز گیپا پرس
به صد زبان چو توانی حدیث بریان گوی
نشان کلبه آن رند بی سر و پا پرس
چو نان گرم براندازد از جمال نقاب
بیا و از دل ما لذت تماشا پرس
شفای این مرض جوع از کباب شنو
دوای پر شدن معده را ز شربا پرس
غلام خاص برنج است در جهان حبشی
چو ره به خواجه توان برد هم ز لالا پرس
تو نوش کردن دعوت اگر نمی دانی
بیا، بیا و ز صوفی رند شیدا پرس
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۳
یارب این درد جگر سوز مرا درمان کن
چاره کار من بیدل سرگردان کن
در جواب او
یارب این سفره چرمین مرا پر نان کن
معده سوخته ام را تو پر از بریان کن
بهتر از نان و برنج و عسلم چیزی نیست
آنچه بهبود بود از کرم خود آن کن
گشنگی پیش من دلشده دشوار بود
تو کریمی، به کرم فکر من حیران کن
درد جوع است نهان در دل بیچاره من
یارب از نان و عسل درد مرا درمان کن
مطبخی تا بچشم من نمک دیگ ترا
طبق چند پر از قلیه بادنجان کن
گوسفندی بپز از بهر نهاری، زنهار
صوفی دلشده را بار دگر مهمان کن
جان به لب آمده یارب به تمنای کباب
از کرم جمله دشوار مرا آسان کن
چاره کار من بیدل سرگردان کن
در جواب او
یارب این سفره چرمین مرا پر نان کن
معده سوخته ام را تو پر از بریان کن
بهتر از نان و برنج و عسلم چیزی نیست
آنچه بهبود بود از کرم خود آن کن
گشنگی پیش من دلشده دشوار بود
تو کریمی، به کرم فکر من حیران کن
درد جوع است نهان در دل بیچاره من
یارب از نان و عسل درد مرا درمان کن
مطبخی تا بچشم من نمک دیگ ترا
طبق چند پر از قلیه بادنجان کن
گوسفندی بپز از بهر نهاری، زنهار
صوفی دلشده را بار دگر مهمان کن
جان به لب آمده یارب به تمنای کباب
از کرم جمله دشوار مرا آسان کن
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۱
نصیب ما ز می لعل دوست گشته خمار
کنیم جان به سر و کار عشق آخر کار
در جواب او
سحر کسی که کند نوش یک دو جو زاسرار
علی الصباح بباید سه کله اش ناچار
اگر نه بره بریان بود به نیمه روز
چو روزه دار بر آرد گرسنگیش دمار
دلم به صحنک ماهیچه آرزومندست
به شرط آن که برو قیمه باشدی بسیار
مزاج من که به سودا کشد ز بی برگی
دواش گرده گرم است و دنبه پروار
مقدمی بود اندر میان هر قومی
میان آشپزان کله پز بود سردار
همیشه بر سر گنج است مار، و قیمه نگر
به روی صحنک ماهیچه، گنج بر سر مار
به کار صوفی مسکین نیرزد از بد و نیک
به لوت خوردن و زله بزیست یک دینار
کنیم جان به سر و کار عشق آخر کار
در جواب او
سحر کسی که کند نوش یک دو جو زاسرار
علی الصباح بباید سه کله اش ناچار
اگر نه بره بریان بود به نیمه روز
چو روزه دار بر آرد گرسنگیش دمار
دلم به صحنک ماهیچه آرزومندست
به شرط آن که برو قیمه باشدی بسیار
مزاج من که به سودا کشد ز بی برگی
دواش گرده گرم است و دنبه پروار
مقدمی بود اندر میان هر قومی
میان آشپزان کله پز بود سردار
همیشه بر سر گنج است مار، و قیمه نگر
به روی صحنک ماهیچه، گنج بر سر مار
به کار صوفی مسکین نیرزد از بد و نیک
به لوت خوردن و زله بزیست یک دینار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۱ - و ایضا فی ترجیعات
هر که را دعوتی شود دوچار
عمر این است گو غنیمت دار
صحن بغرای پر ز قیمه صباح
هست چون مرهم دل افگار
چون رسیدی به دعوتی کاری
ننشینی تو ساعتی بیکار
گر بگوید کسی که سیر شدم
بکن از بهر او، تو استغفار
چون تهی گشت سفره از گرده
بهر زله کشی روان بردار
گوشت را نوش کن به کنگر ماس
زان که باشد همیشه گل را خار
پیش صوفی مستمند امروز
از تر و خشک هر چه هست بیار
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
صحن ماهیچه های خوب خاتون مال
از دو عالم به است یک چنگال
خوب تر می شود ز قلیه برنج
همچو رخسار دلبران از خال
معده چون پر شود ز نان و عسل
نبود هیچ همچو آب زلال
خون بسیار خورده از دنبه
شد مزعفر از آن پریشان حال
سر خود را چو داشت پوشیده
مکن از حال جوش بوره سوال
دعوتی نیست بهتر از بریان
پخته چون گشت ای زمان به کمال
دل پر دارم و شکم خالی
تو نداری خبر ازین احوال
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
دارم اکنون هوای بغرایی
در سرم هست پخته سودایی
جان فدای برنج و قلیه کنم
گر بیابم نشان او جایی
در همه کاینات ممکن نیست
همچو زناج سرو بالایی
کس ندیدست چون خیار امروز
نازک رند سبز رعنایی
سر به کله کجا فرود آرد
هر که را دست داد گیپایی
دل بسی سیر کرد در عالم
او چو مطبخ نیافت ماوایی
مطبخی لطف کن ز راه کرم
گر به صوفی بود ترا رایی
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
آرزوی کباب دارم و نان
یارب از لطف خویشتن برسان
سر به کونین کی فرود آرد
هر که دریافت کله بریان
گر به صد جان دلی فروشد کس
بجز اکنون که هست بس ارزان
خرم آن ساعتی که گرسنه را
پیش آرند قلیه بادنجان
آه از آن کشکک پر از روغن
که دل ریش را بود درمان
ای صبا در حریم قلیه برنج
چون رسیدی سلام من برسان
نظری کن بگو بر احوالم
که رسیدم ز اشتیاق به جان
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
ای دل از صحنک مزعفر گوی
وز تنکهای همچو چادرگوی
سرکه و سیر را به یک سو نه
وز برنج وز شیر و شکر گوی
چون ببینی تو ماس را بر گوشت
مطبخی را سلام ما بر گوی
تا توانی مرید بریان باش
شرح اوصاف آن قلندرگوی
نان و حلوا اگر به دست آید
هر چه گویی ز آب دیگر گوی
گر خریدار گویدش که به چند
دل بریان به جان برابر گوی
میزبان را چو یافتی تنها
حال صوفی به او مکرر گوی
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
از اسیب این زمان بگویم باز
زان که دارم هوای عمر دراز
بوی آش حلیم می آید
روح من آه می کند پرواز
قلیه دورست از تو ای ططماج
برو این دم به سیر و سرکه بساز
هست در بسته قلعه گیپا
کی شود باز بر من این در باز
هوس کله ای است در سر من
گر دهد دست لیک بی انباز
بره چون نیست این زمان موجود
دم ماهی خوش است و سینه باز
صوفیا چون به مطبخی برسی
از من ناتوان بگو این راز
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
هر که او کله یافت با گیپا
نکند یاد هرگز از شربا
کم مبادا درین جهان یارب
از سر خلق دولت بغرا
روزیش باد در جهان دایم
هر که را آرزو کند اکرا
حله ای را که در بر گیپاست
نزد من بهترست از والا
با مزعفر نشسته ترشی باز
آه در سر چه دارد آن لالا
هر کسی را هوس کند چیزی
صوفی مستمند را حلوا
گر گذر سوی مطبخ اندازی
زینهار این سخن بگو از ما
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
من که قلیه برنج می خواهم
در فراقش جو دنبه می کاهم
در فراق جمال بریانی
به فلک می رسد کنون آهم
در تمنای گرده میده
همه شب روی کرده ای باهم
همچو پالوده دل بود لرزان
بهر فرنین چو اوست دلخواهم
می رود روح در پی حلوا
بگذرد چون ز پیش ناگاهم
معده گر پر شود ز شیر و برنج
ز فلک بگذرد بسی آهم
همچو صوفی به صد زبان گویم
زان که مداح نعمت الله ام
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
گویم اکنون فضایل انگور
که ازو باد چشم خربزه دور
به امیری از آن رسد فخری
که ازو باغها بود معمور
صحنک سیب را سلامی گوی
زان که دورم ز روی او به ضرور
چون ز شفتالویم امید بهی
نیست، اکنون نشسته ام مخمور
خوش بود از انار لب جوشی
لیک او هست دلبری مستور
دل به انجیر میل از آن دارد
کز بهشت است یادگار و ز حور
باغبان را بگوی پیک صبا
این سخنها ز صوفی مهجور
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
عمر این است گو غنیمت دار
صحن بغرای پر ز قیمه صباح
هست چون مرهم دل افگار
چون رسیدی به دعوتی کاری
ننشینی تو ساعتی بیکار
گر بگوید کسی که سیر شدم
بکن از بهر او، تو استغفار
چون تهی گشت سفره از گرده
بهر زله کشی روان بردار
گوشت را نوش کن به کنگر ماس
زان که باشد همیشه گل را خار
پیش صوفی مستمند امروز
از تر و خشک هر چه هست بیار
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
صحن ماهیچه های خوب خاتون مال
از دو عالم به است یک چنگال
خوب تر می شود ز قلیه برنج
همچو رخسار دلبران از خال
معده چون پر شود ز نان و عسل
نبود هیچ همچو آب زلال
خون بسیار خورده از دنبه
شد مزعفر از آن پریشان حال
سر خود را چو داشت پوشیده
مکن از حال جوش بوره سوال
دعوتی نیست بهتر از بریان
پخته چون گشت ای زمان به کمال
دل پر دارم و شکم خالی
تو نداری خبر ازین احوال
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
دارم اکنون هوای بغرایی
در سرم هست پخته سودایی
جان فدای برنج و قلیه کنم
گر بیابم نشان او جایی
در همه کاینات ممکن نیست
همچو زناج سرو بالایی
کس ندیدست چون خیار امروز
نازک رند سبز رعنایی
سر به کله کجا فرود آرد
هر که را دست داد گیپایی
دل بسی سیر کرد در عالم
او چو مطبخ نیافت ماوایی
مطبخی لطف کن ز راه کرم
گر به صوفی بود ترا رایی
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
آرزوی کباب دارم و نان
یارب از لطف خویشتن برسان
سر به کونین کی فرود آرد
هر که دریافت کله بریان
گر به صد جان دلی فروشد کس
بجز اکنون که هست بس ارزان
خرم آن ساعتی که گرسنه را
پیش آرند قلیه بادنجان
آه از آن کشکک پر از روغن
که دل ریش را بود درمان
ای صبا در حریم قلیه برنج
چون رسیدی سلام من برسان
نظری کن بگو بر احوالم
که رسیدم ز اشتیاق به جان
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
ای دل از صحنک مزعفر گوی
وز تنکهای همچو چادرگوی
سرکه و سیر را به یک سو نه
وز برنج وز شیر و شکر گوی
چون ببینی تو ماس را بر گوشت
مطبخی را سلام ما بر گوی
تا توانی مرید بریان باش
شرح اوصاف آن قلندرگوی
نان و حلوا اگر به دست آید
هر چه گویی ز آب دیگر گوی
گر خریدار گویدش که به چند
دل بریان به جان برابر گوی
میزبان را چو یافتی تنها
حال صوفی به او مکرر گوی
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
از اسیب این زمان بگویم باز
زان که دارم هوای عمر دراز
بوی آش حلیم می آید
روح من آه می کند پرواز
قلیه دورست از تو ای ططماج
برو این دم به سیر و سرکه بساز
هست در بسته قلعه گیپا
کی شود باز بر من این در باز
هوس کله ای است در سر من
گر دهد دست لیک بی انباز
بره چون نیست این زمان موجود
دم ماهی خوش است و سینه باز
صوفیا چون به مطبخی برسی
از من ناتوان بگو این راز
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
هر که او کله یافت با گیپا
نکند یاد هرگز از شربا
کم مبادا درین جهان یارب
از سر خلق دولت بغرا
روزیش باد در جهان دایم
هر که را آرزو کند اکرا
حله ای را که در بر گیپاست
نزد من بهترست از والا
با مزعفر نشسته ترشی باز
آه در سر چه دارد آن لالا
هر کسی را هوس کند چیزی
صوفی مستمند را حلوا
گر گذر سوی مطبخ اندازی
زینهار این سخن بگو از ما
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
من که قلیه برنج می خواهم
در فراقش جو دنبه می کاهم
در فراق جمال بریانی
به فلک می رسد کنون آهم
در تمنای گرده میده
همه شب روی کرده ای باهم
همچو پالوده دل بود لرزان
بهر فرنین چو اوست دلخواهم
می رود روح در پی حلوا
بگذرد چون ز پیش ناگاهم
معده گر پر شود ز شیر و برنج
ز فلک بگذرد بسی آهم
همچو صوفی به صد زبان گویم
زان که مداح نعمت الله ام
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
گویم اکنون فضایل انگور
که ازو باد چشم خربزه دور
به امیری از آن رسد فخری
که ازو باغها بود معمور
صحنک سیب را سلامی گوی
زان که دورم ز روی او به ضرور
چون ز شفتالویم امید بهی
نیست، اکنون نشسته ام مخمور
خوش بود از انار لب جوشی
لیک او هست دلبری مستور
دل به انجیر میل از آن دارد
کز بهشت است یادگار و ز حور
باغبان را بگوی پیک صبا
این سخنها ز صوفی مهجور
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران