عبارات مورد جستجو در ۹۰ گوهر پیدا شد:
حافظ : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
چشمت که فسون و رنگ می‌بازد از او
افسوس که تیر جنگ می‌بارد از او
بس زود ملول گشتی از همنفسان
آه از دل تو که سنگ می‌بارد از او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۷
یا رب من بدانمی چیست مراد یار من
بسته ره گریز من برده دل و قرار من
یا رب من بدانمی تا به کجام می‌کشد
بهر چه کار می‌کشد هر طرفی مهار من
یا رب من بدانمی سنگ دلی چرا کند
آن شه مهربان من دلبر بردبار من
یا رب من بدانمی هیچ به یار می‌رسد
دود من و نفیر من یارب و زینهار من
یا رب من بدانمی عاقبت این کجا کشد
یا رب بس دراز شد این شب انتظار من
یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من
چون که مرا تویی تویی هم یک و هم هزار من
عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من
گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش
گاه می‌‌‌‌اش لقب نهم گاه لقب خمار من
کفر من است و دین من دیده نوربین من
آن من است و این من نیست ازو گذار من
صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من
یا رب تا که می‌کند غارت هر چهار من
خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا
یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من
این دل شهر رانده در گل تیره مانده
ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من؟
یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی
رحمت شهریار من وان همه شهر یار من
رفته ره درشت من بار گران ز پشت من
دلبر بردبار من آمده برده بار من
آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من
آن که منم شکار او گشته بود شکار من
نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من
نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من
هیچ خمش‌ نمی‌کنی تا به کی این دهل زنی؟
آه که پرده در شدی ای لب پرده دار من
سعدی : غزلیات
غزل ۴۹
خرم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست
راحت جان و شفای دل بیمار آنجاست
من در این جای همین صورت بی‌جانم و بس
دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست
تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم
فلک اینجاست ولی کوکب سیار آنجاست
آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری
سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست
درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم
روم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست
نکند میل دل من به تماشای چمن
که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست
سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست
رخت بربند که منزلگه احرار آنجاست
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۹
بی‌دل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول
آخر نه دل به دل رود انصاف من بده
چون است من به وصل تو مشتاق و تو ملول
یک دم نمی‌رود که نه در خاطری ولیک
بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول
روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم
پروانه را چه حاجت پروانه دخول
گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست
بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول
نفسی تزول عاقبة الامر فی الهوی
یا منیتی و ذکرک فی النفس لایزول
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
گر رد کنی بضاعت مزجاة ور قبول
ای پیک نامه بر که خبر می‌بری به دوست
یالیت اگر به جای تو من بودمی رسول
دوران دهر و تجربتم سر سپید کرد
وز سر به در نمی‌رودم همچنان فضول
سعدی چو پای بند شدی بار غم ببر
عیار دست بسته نباشد مگر حمول
سعدی : غزلیات
غزل ۳۷۱
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر من است
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آن است که چون طبل تهی پربادم
می‌نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
ظاهر آن است که با سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا در دادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۳
ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی
وصف جمال آن بت نامهربان بگوی
بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار
یاد شکر مکن سخنی زآن دهان بگوی
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی
دانم که باز بر سر کویش گذر کنی
گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی
کای دل ربوده از بر من حکم از آن توست
گر نیز گوییم به مثل ترک جان بگوی
هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان
دل می‌تپد که عمر بشد وارهان بگوی
سر دل از زبان نشود هرگز آشکار
گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی
ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت
نزدیک دوستان وی این داستان بگوی
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۵
ایا نسیم سحر بوی زلف یار بیار
قرار دل ز سر زلف بی‌قرار بیار
سلامی از من مسکین بدان صنوبر بر
پیامی از آن مهروی گلعذار بیار
حکایت از لب فرهاد ناتوان برسان
سلامی از من مسکین غمگسار بیار
نهان بگوی به آن دوستدار یکدل من
جواب بشنو و آنگه به آشکار بیار
دوای جان من و مرهم روان بویی
از آن دو زلف زره‌وار مشکبار بیار
بهار دیدهٔ من نیست جز که عکس رخش
تلطفی بکن و عکس آن بهار بیار
ز بهر روشنی چشم کز رخش دورست
غبار ازان طرف و گرد از آن دیار بیار
ز من درود فراوان ببر به دلبر من
به لطف مژده‌ای از وصل آن نگار بیار
من آن حدیث که گفتم نگاه دار و ببر
هر آن جواب که گوید به یاد دار و بیار
در انتظار تو سعدی همیشه می‌گوید
که ای نسیم سحر بوی زلف یار بیار
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۳
پی خدنگ جگر گون به خون مردم کرد
بهانه ساخت که شنجرف بوده پی گم کرد
تبسمی ز لب دلفریب او دیدم
که هر چه با دل من کرد آن تبسم کرد
چنان شدم ز غم و غصهٔ جدایی دوست
که دید دشمن اگر حال من ، ترحم کرد
ز سنگ تفرقه ایمن نشست صاف دلی
که رفت و تکیه به دیوار دیر چون خم کرد
نگفت یار که داد از که می‌زند وحشی
اگر چه بر در او عمرها تظلم کرد
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۰
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار
تا رخ گلنار تو رخشنده گشت
بر دل من ریخته گلنار نار
چشم تو خونخواره و هر جادویی
مانده از آن چشمک خونخوار خوار
بنده وفادار و هواخواه تست
بنده هواخواه و وفادار دار
داد کن ای کودک و بردار جور
منبر پیش آور و بردار دار
ای تو دل‌آزار و من آزرده‌دل
دل شده ز آزار دل آزار، زار
گردل من باز ببخشی به من
جور مکن لشکر تیمار مار
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
ای دل آن زنار نگسستی هنوز
رشتهٔ پندار نگسستی هنوز
خاک هر پی خون توست از کوی یار
پی ز کوی یار نگسستی هنوز
در سر کار هوا شد دین و دل
هم نظر زان کار نگسستی هنوز
تن چو جان از دیده نادیدار ماند
دیده ز آن دیدار نگسستی هنوز
بر سر بازار عشق آبت برفت
پای ز آن بازار نگسستی هنوز
تاختی بر اسب همت سال‌ها
تنگ آن رهوار نگسستی هنوز
رشتهٔ جانت ز غم یک تار ماند
شکر کن کان تار نگسستی هنوز
لاف یک‌رنگی مزن خاقانیا
کز میان زنار نگسستی هنوز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
سخت به حالم از تو من، ای مدد حال بیا
فال به نام تو زدم، ای تو مرا فال بیا
عهد من از یاد مهل، تا نشوم خوار و خجل
نامه فرستادم و دل، بنگر و در حال بیا
عاشق دیوانه شدم، وز همه بیگانه شدم
بر در می‌خانه شدم، خیز و به دنبال بیا
دور شدی، دیر مکش،بر مچشان زهر و مچش
ای همه شغلی بتو خوش، با همه اشغال بیا
تا به رخت عید کنم، روی به توحید کنم
آخر شعبان چو شدی، اول شوال بیا
پر می و نقلست سرا، با همه پیکار چرا؟
شاهد مجلس، بنشین، زاهد بطال، بیا
می‌روم از دست دگر، واقعه‌ای هست دگر
شد دل من مست دگر، ای تن حمال، بیا
بهمن غم کرد درون، دست به دستان و فسون
رستم جان گشت زبون، ای خرد زال، بیا
عقل بینداخت قلم، شخص هنر ساخت به غم
کفر برانداخت علم، مهدی دجال بیا
این بصر و طرف بهل، وین نظر ژرف بهل
این ورق و حرف بهل، ای سخن لال بیا
روز وصالست مرا، صبح کمالست مرا
غرهٔ سالست مرا، اوحدی، امسال بیا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
نمی‌بینم بت خود را، نمی‌دانم کجا باشد؟
دلم آرام چون گیرد؟ که جان از وی جدا باشد
کسی حال دل مجروح من داندکه: همچون من
به سودایی گرفتار و به دردی مبتلا باشد
من اندر مذهب عشقش بزرگین طاعت آن دانم
که سر بر آستان او و دستم بر دعا باشد
چو روی او نمی‌بینم نباشد دیده را سودی
وگر خود خاک کوی او سراسر توتیا باشد
به گرد دانهٔ خالش کسی گردد که روز و شب
در آب دیده سرگردان بسان آسیا باشد
نگارا، از وصال خویش ما را شادمان گردان
اگر چه منصب وصل تو بیش از حدما باشد
مراد اوحدی یکشب ز وصل خود روا گردان
وزان پس گر دل او را برنجانی روا باشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
او همانا نابهٔ شبهای من نشنیده باشد
ورنه هم بر گریهای زار من بخشیده باشد
نی، چه باک از نالهٔ من لاله‌رویی را؟ که صد پی
همچو گل برگریهٔ شبگیر من خندیده باشد
ماه گردون از برای گرد خاک آستانش
ای بسا شبها که گرد کوی او گردیده باشد
گفتمش: بر روی خاک‌آلود من نه پای، گفتا:
چون نهم بر خاک پایی را که جایش دیده باشد؟
بارها پیچیده باشد بر سرم سودا و رفته
پیش آن بدمهر و از من روی بر پیچیده باشد
او مرا خاطر برنجاند، من او را عذر خواهم
همچنان گویم: مبادا خاطرش رنجیده باشد
اوحدی را ناپسندی گفت و هر کس کان حکایت
کرده باشد گوش، می‌دانم که نپسندیده باشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
کیست کز آن بت بمن خبر برساند؟
گر نبود نامه‌ای، زبر برساند
گرم روی کو؟ که پیش این نفس سرد
خشک سلامی به چشم تر برساند
بوسه دهم آستین آنکه سر من
باز بر آن آستان در برساند
باد تواند درو رسید، سلامش
من برسانم به باد، اگر برساند
زان سر زلف، ار چه نشنود سخن من
هر چه شنیدست سر به سر برساند
حال بنا گوش او به شرح بگوید
چونکه به گوشم رسد، دگر برساند
بر در شیرین، چو دید حالت فرهاد
قصهٔ افتادن از کمر برساند
کیست که مشتاق را دو دست بگیرد؟
وز پی هجران به یک دگر برساند
دل به صبا دادم و نبرد سلامی
جان بدهم، تا که بی‌جگر برساند
از لبش آن بوی دل شکر چو رسانید
از دهنش نیز گل شکر برساند
باد صبا را هزار بار چو گفتم:
یک سخن اوحدی مگر برساند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
هر چه گویم من، ای دبیر، امروز
نه به هوشم، ز من مگیر امروز
قلم نیستی به من در کش
که گرفتارم و اسیر امروز
سالها در کمین نشستم تا
در کمانم کشد چو تیر امروز
رو بشارت زنان، که گشت یکی
با غلام خود آن امیر امروز
پرده بر من مدر، که نتوان دوخت
نظر از یار بی‌نظیر امروز
میل یار قدیم دارد دل
تن ازین غصه، گو: بمیر امروز
اوحدی، جز حدیث دوست مگوی
که جزو نیست در ضمیر امروز
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
دلربایی دل ز من ناگه ربودی کاشکی
آشنایی قصهٔ دردم شنودی کاشکی
خوب رخساری نقاب از پیش رخ برداشتی
جذبهٔ حسنش مرا از من ربودی کاشکی
ای دریغا! دیدهٔ بختم بخفتی یک سحر
تا شبی در خواب نازم رخ نمودی کاشکی
در پی سیمرغ وصلش عالمی دل خسته‌اند
بودی او را در همه عالم وجودی کاشکی
چون دلم را درد او درمان و جان را مرهم است
بر سر دردم دگر دردی فزودی کاشکی
حلقهٔ امید تا کی بر در وصلش زنم؟
دست لطفش این در بسته گشودی کاشکی
از پی بود عراقی زو جدا افتاده‌ام
در همه عالم مرا بودی نبودی کاشکی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
باز آشفته‌ام از خوی تو چندان که مپرس
تابها دارم از آن زلف پریشان که مپرس
از بتان حال دل گمشده می‌پرسیدم
خنده‌ای کرد نهان آن گل خندان که مپرس
در تب عشق به جان کندن هجران شده‌ام
ناامید آن قدر از پرسش جانان که مپرس
محتشم پرسد اگر حال من آن سرو بگو
هست لب تشنه پابوس تو چندان که مپرس
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۲۹
یارب غم آن سرو خرامان به که گویم ؟
دل نیست بدستم سخن جان به که گویم ؟
خونابهٔ پیدا همه بینند خود از چشم
احوال جگر خوردن پنهان به که گویم ؟
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۸
ای دل بنشین به عافیت کو داری
تا باز نیفکنی مرا در کاری
از تلخی عیش اگر ترا سیری نیست
من سیر شدم ز جان شیرین باری
عطار نیشابوری : باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
شمارهٔ ۸
ای دل شب و روز چند جوشی، بنشین
تا چند چخی و چند کوشی، بنشین
چون راز تو در گفت نخواهد آمد
در قعر دلت بِهّ ار بپوشی، بنشین